مجله یک پزشک : زنی با دستان مروارید
گاهی اوقات فیلمهایی میبینیم و کتابهایی را میخوانیم که تا مدتها، اثرشان روی ما باقی میمانند و چه بسا که حتی زندگی مارا هم تغییر میدهند. به عبارتی، اثر کلاسیکمان را پیدا میکنیم و ایدئولوژیهای خودمان را برپایه آن محتواها، بنا میکنیم. این هفته در مورد کتابی صحبت میکنم که به نظرم در نوع خودش، یک محتوای به تکامل رسیده و بینقص است. فیلم هفتهمان، چیز خاصی نیست چرا که آنقدر خاص است که نمیتوان آن را فقط یه چیز دانست. سریالمان را اما احتمال میدهم کمترکسی ناماش را شنیده باشد. جدا از همه اینها، همچون مجله گذشته، سرکی به شبکههای اجتماعی مختلف و وبلاگها میزنیم و به تصاویری زیبا چشم میدوزیم. کمی هم چاشنی آهنگ اضافه میکنیم تا این جمعه هم، لذت غرق شدن در دنیای هنر را بچشیم.
دوربین
اگر بگوییم همه ما به نوعی یک تکامل عقلی را تجربه میکینم، سخنی بیهوده نراندهایم. به عبارتی، از بچگی، با فیلمهای مختلف و به عبارتی کارتونها و انیمیشنها شروع میکنیم و رفته رفته، سطحمان را بالا میبریم. این تکامل تاجایی ادامه پیدا میکند که دیگر به تصاویر تخیلی و صرفا جلوههای ویژهدار رضایت نمیدهیم و محتوایی غنی را میجوییم. با همه پیچ و خمها و جستجوها، اما یک جای این مسیر بی برو برگرد به روسیه و به عبارتی شوروی قدیم ختم میشود. کشوری با ادبیاتی بیبدیل که تکامل پیدا نکردن با آن واقعا سخت است. به هرحال، جدا از اینها شاید بپرسید که این تکامل و کلاسیک را چگونه درک کنیم و از کجا بفهمیم که به تکامل محتوایی رسیدهایم؟ سوال سختیست و هرکسی دیدگاه خودش را دارد، اما به نظرم یک فرمول کلی وجود دارد : اگر بعد از تماشای یک فیلم، مطالعه یک کتاب یا گوش فرا دادن به یک موسیقی، کمی احساس دیوانگی کردید، بدانید که به کلاسیکتان رسیدهاید.
فیلم سینمایی
عنوان : Stalker
سال انتشار : 1979
کارگردان : Andrei Tarkovsky
بازیگران : Aleksandr Kaydanovskiy – Anatoly Solonitsyn – Nikolai Grinko
محصول کشور : اتحاد جماهیر شوروی
امتیاز : 8.2
مناسب برای افراد : بالای ۱3 سال
ST
مسئله اصلی اینجاست که چگونه میتوان برای فیلمی همچون استاکر نقدی به قلم آورد. ای کاش همه فیلمها همچون مردعنکبوتی و ترانسفورمرز بودند. ای کاش در همه فیلمها، یک قهرمان آمریکایی میآمد و همه کس و همه چیزرا نجات میداد و ما راحت میآمدیم و از جلوههای ویژه و داستان ساده آن مینوشتیم و تمام میشد و میرفت پی کارش! اما به ناچار، کارگردانهایی آمدند و فیلمهایی ساختند تا بینندگانشان را دیوانه کرده، زبان بر نقادان ببندند.
البته نقد فیلمی مثل استاکر از بعضی از جنبهها، کار مشکلی نیست. مثلا میتوان در مورد فیلمبرداری، موسیقی، بازی بازیگران و چنین چیزهای نوشت، اما بحث اصلی اینجاست. چگونه میتوان نقدی نوشت که به نتیجهای رسید؟ چگونه میتوان بر فیلمی سخن گفت که در اوج معنا، پوچ و خالی است و در اوج بیچیزی، سرشار از معنی و معنویت؟ چگونه میتوان اندیشه پشت فیلم و در کل اندیشه تارکوفسکیها را بررسی کرد؟ به جرات که نمیشود، واقعا هم نمیشود.
به جای رسیدن به نقدها، من مقدمهای از کتاب دلهره هستی کامو، به قلم محمد تقی غیاثی را نقل میکنم و در آخر لینکهایی برای نقد فیلم ارائه میکنم. کمی طولانیست، اما ارزشمند و امیدوارم که از مطالعه آن، گذشت نکنید. البته ممکن است ارتباطی نداشته باشد اما چیزها همینطوری گاهی اوقات یک ارتباط و معنایی پیدا میکنند! من فقط بخشهایی از این مقدمه را انتخاب میکنم و امیدوارم که خودتان نسخه کامل آن را حتما مطالعه کنید.
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست – مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی – حافظ
نقل : در روز چهارم ژانویه سال 1960، مردی در یک سانحه اتومبیل در گذشت. در شناسنامه او نوشته شده بود : آلبر کامو، نویسنده، متولد به سال 1914
در جیب او، یک بلیط باطل نشده قطار به مقصد پاریس پیدا کردند. چرا او از بلیط استفاده نکرده بود؟ چون میشل گالیمار، ناشر معروف پاریسی، کامو رادیده و از او خواسته بود که با ماشین او به پاریس برگردد. و کامو هم پذیرفته بود. بدین ترتیب، داس مرگ نابهنگام، خرمن عمر نویسندهای را درو میکرد که روزگاری دراز به مرگ اندیشیده و در باب آن سخن رانده بود.
عکس از فیلم استاکر
… به سال 1914 آتش جنگ اول روشن میشود. پدر کامو به جبهه اعزام میگردد. آلبرکامو در این مورد با طنر میگوید : به <قول مردم در میدان جنگ شهید شد.> مادر همچنان به کار خود ادامه میدهد : تامین زندگی دو کودک به عهده اوست. اینان در محله فقیر نشین بلکور در یک اتاق زندگی میکنند. کسی که بعدها جایزه نوبل در ادبیات را میرباید، در این مسکن محقر و محلهای پرجمعیت و شلوغ کودکی خود را طی میکند. در این کوی است که مردمش اخلاق ویژهای دارند و کودکان ظرف ده سال تجربه یک عمر انسانی را بدست میآورند. … مسایل و مشکلات انسانها، از شغل و امیال تا عصیانها، در آیینه کار روزانه دیده میشوند. آلبر در این کول، خیلی زود با زندگی بزرگسالان آشنا میشود و با نگاهی شاعرانه بدان مینگرد:
من بدان کودکی میاندیشم که در محله فقیرنشینی میزیست. چه محلهای! چه خانهای! خانه دو طبقه بود. پلکان تیره و تار… دستم هنوز سرشار از انزجاری است که از طارمی پلکان به دل گرفت … این چندش به علت سوسکها بود. شبهای تابستان، کارگران در مهتابی خانههای خود مینشینند. در خانه من تنها یک پنجره وجود دارد… .
… در آن زمان تحصیلات متوسطه در الجزیره اختصاص به فرزندان توانگر داشت. به همین جهت، ازاین پس کامو در دو دنیای جداگانه زندگی میکند. روز، در کنار اغنیا وارد دنیای اندیشه میشود. شب، به عکس، در کنار همگنان فقیر، در جهان کار دشوار روزانه گام میزند. بیداد اجتماعی، این دو دنیارا از یکدیگر متمایز میکند. بیداد را هرکسی میفهمد اما کسی آن را احساس میکند که در آن زیسته باشد.کامو، کودک هوشمند فقیر، هم آن را درک میکند هم احساس. به این معنا است که بعدها میگوید : آزادی را من در آثار مارکس نیاموختم، بل خود آن را در فقر شناختم.
در دنیای فقر، ایام هفته، همانند صفحه شکسته موسیقی پیوسته میچرخد و همیشه همان نعمه مکرر تهی را باز میگوید. شنبه، یکشنبه، سه شنبه، جمعه، شنبه، دوشنبه، چهارشنبه، جمعه و … در این زندگی، زیستن فقط به معنای حاضر بودن است، والسلام:
مادر کودک نیز خموش میماند. گاه کودک از او میپرسید، به چه میاندیشی؟ مادر کودک: به هیچ… این سخن عین حقیقت بود. مادر به هیچ چیزی نمیاندیشید. هرچه هست، همینجا است : زندگی او، علاقه و کودکانش. حضورشان چنان طبیعی است که احساس هم نمیشود.
اما جوان احساس بدبختی نمیکند. نور سرشار است و دریا بیکران. آب و آفتاب، فقر را از نظر او نهان میکند. کامو در نوجوانی از زیستن احساس شادی میکند. پسر گندم گون زیبایی است. ورزشکار و نیرومند است. بازی مورد علاقه او فوتبال است: یک سرگرمی سالم و بیخرج.
… کامو در آن مقالههایی مینویسد که با مقالههای دیگر فرق دارد. (روزنامه الجزیره جمهوریخواه) او مسایل تازهای مطرح میکند: چرا فرانسویهای مقیم الجزیره همه کارهاند و بومییان عرب هیچکاره؟ شرایط زندگی بومیان خوب نیست. کامو علیه این بیداد میشود:
صحبت از ترحم نیست … منظرهای دهشت انگیزتر از این نیست که آدمی را از اوج موقعیت انسان فرود آورند.
روشن است که مقالههای او مطبوع کارگزاران استعمار فرانسه در الجزیره نیست. او میشورد تا زندگی همه به سطح نور برسد. به عقیده او تنها ارزش هر کشوری در عدالت آن است.
عکس از فیلم استاکر
… عمهاش اورا پذیرفت. شوهر عمه قصاب بود. کاروبارش بدنبود. کتابخانه کوچکی داشت و در اوقات فراغت مطالعه میکرد. (نظر شخصی : تاثیر قصاب را یر یکی از بزرگترین ادیبان و فلاسفه تاریخ میبینید؟ دنیا این گونه است!) روزی مائدههای زمینی آندره ژید را به دست کامو داد و گفت : این کتاب را حتما بخوان، خواهی پسندید. ریشو راه هنر را به او نشان داده بود. ژید او را وارد دنیای آفرینندگی کرد. دیبر خردمندش، ژان گرنیه، تشویقش میکرد. اما به سبب سل ناچار به ترک تحصیل شد. سال دیگر تحصیل را از سر گرفت. ژان گرنیه دید کامو از نظام منطقی گریزان است. پس نمیتواند فلسفه بخواند. تاریخ ادبیات را هم دوست نداشت. پس راه ادبیات هم بسته بود. گرنیه به او گفت : دلهرهی فلسفی را انتخاب کن تا تلفیقی از ادبیات و فلسفه باشد.
کامو به راه افتاده بود. در چنین حال و هوایی میزیست که کتاب “پشت و رو” را نوشت. کامو در این دوره میکوشید تا زندگی را چنان که هست بپذیرد: با همه طعم تلخ و شیرینش. و با صداقتی که داشت، همه این مسائل را عینا در در مقالههای “پشت و رو” تشریح کرد. نخستین کتاب او محصول این جو است: تاروپود عمر ما، ایام شاد و ناشادی است که باید زیست؛ بکوشیم تا از جنبههای مثبت آن بهرهمند شویم.
… شوق زیستن طبیعی است، باید اراده زیستن هم به آن افزوده شود. قصد زیستن باید محصول روشنبینی باشد، پس نه همان نیکبختی، بَل کامجویی را هدف خود قرار دهید. دنیا خوان سرور است، تو هم به سوی او بشتاب. “همدستی” در آثار کامو به همین معنا است. آدمی باید آگاهی دوگانهای داشته باشد: از شوق ماندگاری و سرنوشت فناپذیری.
… در این کتاب (پیوند) چنان که دیدیم، سرانجام پس از تردیدها، یک بینش فلسفی برپایه استدلال برای خود برگزید و تصمیم گرفت تا هست زندگی را نه برپایه امیدهای واهی، بل به خاطر خود زندگی دوست بدارد…
… مقالههای آتشین او در این دوره (جنگ جهانی دوم) شهرت و محبوبیت فراوان داشت. کامو امیدوار بود و میجنگید، اما همیشه میگفت هنوز تا مدت نامعلومی، تاریخی ساخته و پرداخته زر و زور و علیه منافع مردم و حقیقت انسانی خواهد بود. …
… اما عظمت انسان در این نیست، بل در تصمیم اوست به اینکه بزرگتر از سرنوشت خویش باشد و اگر سرنوشت عادلانه نباشد، برای او فقط یک راه میماند که برآن چیره گردد: “آن راه این است که خود او عادل باشد.”…
… کامو میگفت که میخواهد “نه مورد پسند خواننده” بل “روشنگر” او باشد. او نمیخواست حرص پول، چنان اصالت روزنامه را بجود که در برابر عظمت بیاعتنا بماند. چرا که روزنامهنگار مورخ وقایع روزانه است و نخستین هم و غم مورخ، حقیقت است. …
… اسطوره سیزیف، که به سال 1942 منتشر شد، رسالهایست فلسفی. موضوع کتاب چنین است: رابطه جهان و آدمی گنگ است. آیا این مسئله میتواند بهانهای برای خودکشی یا مرگ ارادی گردد؟ خلاصه، آیا زندگی به زحمت زیستن میارزد؟ آری، باید زیست. انسان میرنده است. این سرنوشت محتوم آدمی است و باید آن را بپذرید. به سراغ مرگ نباید رفت.
بنا به اسطورههای یونان باستان، خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند که سنگی را به بالای کوه ببرد. و چون او سنگ را به قله میرسانید، سنگ باز فرو میغلتید و او ناگزیر کار بیهوده خودرا از سر میگرفت. سرگذشت سیزیف نمادی است برای سرنوشت انسان. آدمی در دایره تنگ ایام میگردد و میپندارد که به پیش میرود. به قول شاعر:
چو گاوی که عصار چشمش ببست – روان تا شب و شب همانجا که هست
اما همین بیهودگی که آدمی آن را آگاهانه میپذیرد، وبا همه شور خود به همین زندگی دل میبندد، مایهی عظمت اوست. چرا که آدمی با پذیرش آگاهانه کار بیثمر خود، حکم خدایان را تحقیر و محکوم میکند، از زندگی دل نمیکند، شوق زندگی جام وجودش را چنان لبریز میکند که پیوسته و در هر حال از مرگ بیزار است. عمده همین است : “هر ذره این سنگ، هر تکه معدنی این کوه شب اندود به تنهایی یک جهان است. تلاش برای صعود به قلهها خود کافی است که همه دل آدمی را تسخیر کند. سیزیف را باید خوشبخت در نظر گرفت.”
و … . پیشنهاد میکنم حتما این مقدمه جالب و صدالبته خود کتاب دلهره هستی را مطالعه کنید.
+لینکها
به مناسبت سالروز درگذشت آندری تارکوفسکی – شاعر بزرگ دنیای سینما
+اشاره : شاید بیربط به نظر برسد، اما شکل و شمایل داستانی و فیلم برداری و حتی دیالوگهای فیلم استاکر، شباهت زیادی به سریال برکینگ بد دارد. تلاش برای معنا بخشیدن و توجیه کردن، در این دو فریاد میزند. جدا از آن، نمایش تصاویری که بسیار بی معنی به نظر میرسند، در سریالی مثل برکینگ بد هم کاملا هویداست.
سریال
عنوان : Seinfeld
سال آغاز : 1989 و خاتمه یافته در 1998
سازندگان : Larry David – Jerry Seinfeld
بازیگران : Jerry Seinfeld – Jason Alexander – Julia Louis-Dreyfus و بیشتر
محصول کشور : ایالات متحده
امتیاز : ۹
مناسب برای افراد : بالای ۱۷ سال
SE
هرچند من به نوعی بیگ فن سریال فرندز هستم، اما به هیچ وجه نمیتوانم قدرت و تاثیر Seinfeld را نادیده بگیرم. سریالی که حتی بسیاری آن را خیلی فراتر از فرندز میدانند. هنوز چند فصلی مانده تا Seinfeld را تمام کنم و کمی لاک پشتی پیش میروم، اما تا همینجا، شاید Seinfeld جای فرندز را برای من نگیرد، اما واقعا لحظات بسیاری مرا به خنده وا داشته.
ذات خود استنداپ کمدی، اکثر اوقات تماشاگار را به خندا وا میدارد، حال بیایید و این هنر را با یک سریال کمدی ترکیب کنید. به عبارتی کمدی در کمدی! قطعا نتیجه چیز خوبی از آب خواهد درآمد. خلاصه که اگر نام Seinfeld به گوشتان نخورده و همچون من تازه از وجود آن مطلع شدهاید، پیشنهاد میکنم حتما گذری هم به این سریال داشته باشید. چه دیدید، شاید شمارا هم از Friends دلزده کرد. (هرچند که به این راحتی سریالی جای فرندز را برای من پر نمیکند!)
ساینفلد سیتکامی آمریکایی است که طی سال های ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۸ از شبکه ی NBC پخش می شد.خالقان سریال جری ساینفلد و لری دیوید بودند. این مجموعه در طی سال های پخش و پس از آن به پدیده ای فرهنگی بدل شد و با استقبال بی نظیر مخاطبان و منتقدان مواجه بود. امروزه از ساینفلد به عنوان یکی از مطرح ترین و به یادماندنی ترین سریال های کمدی تاریخ تلویزیون یاد می کنند.
این سریال داستان یک استندآپ کمدین ساکن نیویورک و دوستانش را روایت می کند. بسیاری از اپیزودهای این مجموعه براساس تجارب شخصی نویسندگان در زندگی واقعی شکل گرفته اند.
ساینفلد در طول سال های پخشش و پس از آن نزد منتقدان و رای دهندگان جوایز هنری به شدت محبوب بود.مجله ی TV Guide آن را به عنوان برترین برنامه ی تلویزیونی تاریخ برگزید. دو اپیزود این سریال به نام های “The Boyfriend” و “The Parking Garage” به ترتیب در رده ی 4 و 33 نظرسنجی مجله TV Guide در سال 1997 تحت عنوان 100 اپیزود برتر تاریخ جای گرفتند و اپیزود “The Contest” در همین نظرسنجی که در سال 2009 برگزار شد رتبه اول لیست را به دست آورد. در سال 2013 انجمن نویسندگان آمریکا آن را پس از سوپرانوها دومین مجموعه برتر تاریخ در زمینه نویسندگی برشمرد و در همان سال Entertainment Weekly آن را به عنوان سومین سریال برتر تاریخ برگزید. این مجموعه در سال 1993 و 1994 توانست به ترتیب جایزه امی و گلدن گلوب بهترین کمدی سال را از آن خود کند. علاوه بر این ها سریال طی سال های 1992 تا 1998 نامزد امی بهترین سریال کمدی بوده است و در گلدن گلوب هم طی سال های 1994 تا 1998 همواره بین نامزدها حضور داشته است.
حواشی خواندنی
-جری ساینفلد پیشنهاد 110 میلیون دلاری NBC برای ساخت فصل دهم سریال را رد کرد.
-ساینفلد برای پایان بخشیدن به سریال پس از 9 فصل از جدایی بیتل ها پس از 9 سال فعالیت با یکدیگر الهام گرفت.
-جولیا لوئی دریفوس در پایلوت سریال حضور نداشت و در حقیقت تا زمان پخش دی وی دی ها در سال 2004 از وجود آن مطلع نبود.
-لری دیوید قانونی مشهور برای سریال وضع کرده بود تا سریال به دام احساسات گرایی و دادن پیام های اخلاقی نیفتد.
-اولین و آخرین گفتگوی جری و جورج مربوط به دکمه است!
-از بین 4 شخصیت اصلی کریمر تنها کسی است که هیچ وقت تک گویی درونی نداشته.
-استیون اسپیلبرگ گفته بود که در زمان فیلمبرداری فهرست شیندلر ناراحت و افسرده بود و آن زمان برای سرحال شدن اپیزودهای ساینفلد را تماشا می کرد.
(در فروم نقد فارسی، به تعدادی از بازیگران مهم این سریال هم اشاره شده. این وسط اما نام Bryan Cranston دوباره میدرخشد)
Bryan Cranston – نقش در Seinfeld : کرانستون نقش Tim Whatley دندانپزشک Jerry Seinfeld را بر عهده گرفته بود که در خلق لحظات ماندگار زیادی حضور داشت. Whatley به خاطر جوک درباره یهودی ها، یهودی شده بود ، برای فرار از کادو کریسمس مراسم خیریه می گرفت ، در اتاق انتظار مطبش مجله Penthouse نگه میداشت و در واقع re-gifter اصلی هم او بود.( re-gifter اصطلاحی است برای کسانی که هدیه ای که از کسی میگیرند را به فرد دیگری میدهند این اصطلاح از این سریال نشات گرفته / جمله اخر اشاره به قسمتی از سریال دارد که دکتر Whatley هدیه اِلین را به جری میدهد. )
بعد از Seinfeld : او در سیت کام دیگری به نام Malcolm in the Middle نقش پدر را بازی کرد (!) و بعد از آن با بازی در سریال Breaking Bad در نقش Heisenberg خود را در تاریخ تلویزیون برای همیشه ماندگار کرد.
Courteney Cox – نقش در Seinfeld : جری ساینفلد سرانجام در جریان فصل نهم سریال تصمیم گرفت نامزد کند اما تنها دفعه ای که او در سریال به شوهر بودن نزدیک شد وقتی بود که او و شخصیت کورتنی کُکس برای گرفتن تخفیف از خشک شویی تظاهر کردند زن و شوهرند!
بعد از Seinfeld : او همچنان در خانواده NBC باقی ماند تا با نقش مانیکا در سریال Friends به شهرت رسید.
Anna Gunn – نقش در Seinfeld : یکی از دوست دختر های بدشانس Jerry بود که با اشتباه جورج به خاطر تهمت خیانت رابطه Jerry و او به پایان رسید.
بعد از Seinfeld : وقتیکه به خودش اومد فهمید شوهرش یه مواد فروش حرفه ای شده البته زیاد هم بد نبود او برای این نقش در سریال Breaking Bad در سال 2013 یک جایزه Emmy گرفت.
مستند – پیشنهاد بر اساس نقدها
عنوان : Life Itself
کارگردان : Steve James
افراد سرشناس : Roger Ebert
LI
نقد و توضیحات – به نقل از وبلاگ نقد فارسی – نوشته منتقد جیمز براردینلی – ترجمه الهام بای :
هیچ تضمینی وجود ندارد. اما چیزی هم برای ترسیدن نیست. ما هنگام تولد از گمنامی زاده شدیم و وقتی بمیریم هم به گمنامی باز می گردیم. موضوع متحیر کننده آن چیزی است که در این بین می گذرد – راجر ایبرت
وقتی «استیو جیمز» کارگردان تحسین شده ی مستند «خاطرات حلقه» موافقت کرد که مستندی بر اساس خاطرات «راجر ابرت» به نام «خودِ زندگی/Life Itself» بسازد، هرگز تصور نمی کرد که محصول نهایی ممکن است تبدیل به چه چیزی بشود. از این لحاظ حتی خود ابرت و خانواده اش هم چیزی نمی دانستند. مسیر اصلی خط روایت واضح است: از طریق استفاده از متن، تصاویر و مصاحبه با دیگران، «خودِ زندگی» قرار بود مسیر پر پیچ و خم زندگی ابرت از دورانی که در روزنامه ی «دیلی ایلینی» کار می کرد تا زمان حال را دنبال کند. اما چیزی که پیش بینی آن نمی شد، این بود که این فیلم همچنین به اثری از آخرین ماه های زندگی ابرت تبدیل بشود.
وقتی «خودِ زندگی» وارد مرحله ی تولید شد، ابرت باور داشت که از سرطان رهایی یافته است و هیچ دلیلی نداشت که تصور کند عمر او برای زندگی در این کرهی خاکی به پایان خود نزدیک می شود. بعد از گذشت نیمی از ساخت فیلم بود که او خبر نزدیکی مرگ اش را دریافت کرد و به جای اینکه از دوربین رو بگیرد آن را نزدیک تر خواند و مصمم بود که واقعیت شرایط اش، با اینکه گاهی خیلی سخت بودند، در فیلم تصویر شوند. رک گویی بسیاری از نماهای جیمز، که تماشای بعضی از آنها به راستی بیننده را بی قرار می کند، خود گواهی است بر صحت مصمم بودن ابرت برای نمایش حقیقت. این فیلم به شکلی منحصر به فرد قدرتمند است و نوعی تصویرسازی بی پرده و صادقانه است که من شخصاً به یاد نمی آورم تا به حال در مورد یک شخص مشهور چنین چیزی دیده باشم. «خودِ زندگی» فراتر از اینکه تنها یک فیلم مستند باشد، یک مرثیه ی هنرمندانه است.
«خودِ زندگی» تصاویری از ماه های آخر ابرت را با تصاویر آرشیو شده از کل دوره ی حرفه ای او ترکیب می کند. دوستان، اعضای خانواده و شخصیت های برجسته (مانند «مارتین اسکورسیزی») داستان ها و خاطرات خود را تعریف می کنند. از تعداد زیادی عکس ثابت استفاده شده است تا آن دوران زندگی ابرت را که هیچ فیلمی از آنها در دسترس نیست (ماننده وقتی در «دیلی ایلینی» بود و اوایل دوران کاری اش در «شیکاگو سان تایمز») بازسازی کند. همانطور که ممکن است بیننده توقع داشته باشد، تصاویر زیادی از برنامه ی تلویزیونی « Siskel & Ebert» در دوره های مختلف آن گلچین شده اند که شامل قسمت های خنده داری می شوند که در آن بیننده می تواند حس کند رابطه ی معروف میان عشق و نفرت گاهی اوقات میان این مردان به شدت در معرض خطر قرار داشت.
«خودِ زندگی» تنها به طور نسبی بر پایه ی کتاب خاطرات ابرت به همین نام ساخته شده است. خود کتاب که مجموعه ای است از خاطرات و نوشته های ویرایش شده ای که ابتدا در بلاگ ابرت درج شدند، بیشتر از اینکه یک خودزندگینامه ی معمولی باشد پرسه های جریان آگاهانه ی ذهنی است که چیزهایی فراتر از حد زندگی تجربه کرده است. ساختار کتاب و چند ویژگی دیگر در فیلم هم حفظ شده اند اما با در نظر گرفتن زمان حال به عنوان آخرین روزهای زندگی ابرت، موضوع پنهانی عمیق تر و مهم تری است که باید به آن پرداخت.
«خودِ زندگی» هم تجلیل از زندگی یک انسان است و هم روایتی صادقانه از دوره ی زوال او. گرچه از شش هفته ی پایانی زندگی ابرت هیچ تصویری در دست نیست (آسایشگاهی که او در آن بستری بود اجازه ی تصویربرداری و عکاسی را نمی داد) جیمز متن چندین ایمیل را در اختیار ما می گذارد که نشان می دهند ابرت با مرگ، این تلخی اجتناب ناپذیر، از در صلح آمده بود. قبل از آن تصاویری می بینیم که در آن یک پرستار گلوی ابرت را ساکشن (تخلیه به وسیله ی دستگاه) می کند و این عملی بود که او به طور مرتب مجبور به انجام آن بود.
می توانیم واکنش ابرت و همسرش چَز را مدت کوتاهی بعد از اینکه با خبر شده اند سرطان دوباره بازگشته است ببینیم. پیش بینی اولیه این بود که ابرت 6 تا 16 ماه فرصت برای زندگی دارد اما بعد از تشخیص سه ماه هم دوام نیاورد. لحظاتی هستند که این مستند برای بیننده نقطه نظر یک تماشاگر غایب را که حضور او فراموش شده است فراهم می کند. بعضی اوقات، مثل وقتی ابرت سعی می کند افکارش را درباره ی بالا رفتن از پله ها توضیح بدهد، حس خشنودی ای که تنها از نظاره کردن نصیب او می شود آزار دهنده و بی قرار کننده است. اما این همان چیزی است که راجر می خواست: نمایش بدون رنگ و لعاب دادن تقلا های او. در واقع او مشخص کرده بود که دلش نمی خواهد با فیلمی که کمتر از این بی پرده و صادقانه باشد همکاری کند. او هیچ توهمی درباره ی آینده نداشت و خودش خاطر نشان می شود که زمانی که فیلم اکران شود او به احتمال زیاد دیگر نیست که بتواند آن را ببیند.
فیلم یک اثر به یادماندنی ست. با جنبه های مختلف زندگی راجر در تماس است که بعضی از آنها کاملاً عمومی و برخی دیگر به شدت خصوصی هستند. گزیده هایی از کتاب توسط یک صداپیشه خوانده می شوند که صدای ابرت را فوق العاده تقلید می کند. جیمز در سراسر فیلم لحن مناسبی را انتخاب می کند. لحظاتی وجود دارند که فیلم راحت و خنده دار است، بعضی اوقات نوستالژیک و خاطره انگیز است و در مواردی هم بیش از آن دردناک است که بتوان تماشای آن را تاب آورد. تصویری که فیلم به دست می دهد کاملاً شفاف است.
حتی برای کسی مثل من که راجر را می شناخت، این فیلم آشکار کننده ی حقایقی است. فکر نمی کنم هیچ کس جز نزدیک ترین نزدیکانش متوجه شده باشند که در آن ماه ها و سالهای پایانی چقدر زجر کشید. دلیل ساده است: صدای او، همانطور که در ستون هایش در روزنامه ها و مقالاتش توضیح داده شده، مثل همیشه واضح به نظر می رسید. کلماتش با اشتیاق و شور زندگی در گلویش می جوشیدند. وقتی آخرین نوشته های او در بلاگ اش را می خواندم، تصویری که از راجر در ذهن داشتم همیشه همان مردی بود که در سال ۱۹۹۸ کنارش در خیابان های فیلادلفیا قدم می زدم یا کسی که در تورنتو، پارک سیتی و چمپین اربانا در سالن های سینما کنارش می نشستم. اگر «خودِ زندگی» تنها یک چیز به من یاد داده باشد این است: من همیشه می دانستم «راجر ابرت» نسبت به من منتقد بهتری است، حالا می دانم که او از بهترین کسی که من در خیالاتم می خواستم باشم هم، بهتر بود.
+نظر شخصی : راجر ایبرت منتقد بزرگی بود. هست و خواهد ماند. اکثر اوقات، فیلمبینهای حرفهای مدتها منتظر میماندند تا ایبرت، نظرش را در مورد فیلم اظهار کند و سپس به تماشای آن میپرداختند. با این تفاسیر، دیدن این مستند خالی از لطف نیست و قطعا اگر زمان خالیای بدست بیاورم، بیتردید به تماشای آن خواهم پرداخت.
10 غافلگیری منفی فهرست نامزدهای اسکار 2015
لیست اسکار هم که مدتیست ارائه شده اما سوال اینجاست، آیا این لیست توانسته همه را راضی کند؟ خب، جنیفر آنیستون که نبود. Gone Girl هم که گویا فقط بازیگر زن آن مورد توجه داوران قرار گرفته که تا حدودی سبب آرامش خاطر من میشود. لگو را هم که عاشقش شده بودم، گویا کلا ندیدهاند! به هرحال، لیست مطابق نظر و علاقه من نبود، امیدوارم که برای شما اینطور نباشد. جدا از اینها، وبلاگ 7 فاز، همانطور که در عنوان میبینید، به تعدادی از این غافلگیریها پرداخته که خواندنش، احتمالا تا حدودی، موجبات همدردی شمارا همچون من فراهم میآورد:
2- عدم حضور ایوا داورنی و دیوید اویلوو برای فیلم سلما
مردم پس از دست ردی که بفتا به سینه سلما زد بسیار نگران عاقبت آن بودند، البته تا حدودی مایه آسودگیست که سلما موفق شد در بخش بهترین فیلم سال حضور پیدا کند. اما باز هم چیز زیادی برای شادی کردن وجود ندارد. فیلم تنها در دو بخش حضور دارد که دیگری به شکلی تمسخرآمیز برای بهترین ترانه فیلم است. درحالی که ایوا داورنی (که میتوانست اولین زن افریقایی-آمریکایی باشد که در بخش بهترین کارگردانی نامزد میشود) و ستاره فیلم دیوید اویلوو هر دو از لیست خط خوردند. مشکل از خط داستانی مستندوار فیلم است؟ با این حال برخلاف امتیاز فیلم در متاکریتیک و روتن تومیتوز، رای دهندگان جواب خوبی به فیلم ندادند. دلیلی اصلی آن را هیچکدام از ما نمیدانیم. فقط امیدواریم که حضور فیلم در بخش بهترین فیلم سال مخاطبان بیشتری را برایش جمع کند.
5- عدم حضور بردمن در بخش بهترین تدوین
مشهور است که هیچ فیلمی پس از “مردم معمولی” تا به حال بدون ربودن جایزه بهترین تدوین موفق به دریافت جایزه بهترین فیلم سال نشده است. با توجه به نامزدی جایزه بهترین تدوین از سوی بفتا، اینجا هم گمان میکردیم که بردمن بتواند راهش را به سوی نامزدی در بخش بهترین تدوین باز کند. احتمالا فیلم ایناریتو در این بخش قافیه را به “تک تیرانداز آمریکایی” و “ویپلش” باخته است. آیا این نشانه ضعف در رقابت میان نامزدهای بهترین فیلم سال است؟
چگونه سینما به آیین هندو ایمان آورد (بیآنکه حتی خبردار شویم)
وبلاگ انگار یکی از آن وبلاگ خوبهاست. از آنها که حرفهای ها حتما عاشقاش میشوند. این وبلاگ مقالهای نوشته که به نظرم باید حتما آن را بخوانید و فقط به عنوان آن اکتفا نکنید:
…وقتی قهرمان فضانورد فیلم (مَتیو مککاناوی) اعلام میکند که «آنهای» مرموز و دانای کلی که یک کرم ـ چاله نزدیک زحل ایجاد کردهاند که او به آن سفر میکند تا نوع بشر را نجات دهد (و در جریان آن، احساس واقعیت مادی را از دست میدهد) درواقع خود «ما» هستیم، فقط دارد ایدۀ اصلی اوپانیشادها، کهنترین متون فلسفی هندوستان را تکرار میکند. بنابر این متون، اذهان یکایک افراد بشر صرفاً جلوههای زودگذری در چهارچوب یک ذهن کیهانی هستند.
شخصیتی که مککاناوی نقش او را بازی میکند، فقط این حرفها را بر زبان نمیآورد، او به آنها عمل هم میکند. از این رو تِسِرَکت چندین بُعدی ـ آن منشور بازتابندۀ بیوقفه که او پس از دستیابی به این آگاهی خود را در آن مییابد و در آن از هر منظر به هستی نگاه میکند ــ ترجمان فیلم از «شبکه ایندرا» است، استعارۀ هندو که دنیا را چون شبکهای ابدی از هستی توصیف میکند که به دست شاه خدایان ایجاد شده و هر یک از مقاطع آن با یک جواهر بینهایت ضلعی تزیین شده که هر یک همواره آنهای دیگر را بازمیتاباند. …
سوال امتحانی برای دانشجویان شیمی، از ریفرنس “بریکینگ بد”
با کافه سینما که دیگر آشنایی دارید و نیازی به تعریف نیست. نوشته کوتاه جالبی در این وب سایت دیدم که معرفی کردناش خالی از لطف نیست. ابتدا اجازه دهید به اصل خبر بپردازیم:
دانشجویان رشته شیمی دانشگاه یورک در آخرین امتحان خود با سوالی بسیار عجیب روبرو شدند که از آن ها درخواست کرده بود نحوه درست کردن مواد مخدر شیشه را یادداشت کنند!
به گزارش باشگاه خبرنگاران، سوال امتحان اینگونه مطرح شده است که در سریال تلویزیونی برکینگ بد نقش اول یک ماده مخدر خاص را تولید می کرد به نام متاآمفتامین، نحوه درست کردن این ماده مخدر را به طور کامل یادداشت کنید. استاد این امتحان پس از برگزاری آزمون در صفحه اجتماعی خود نوشت: این سوال امتحانی برای من ارزش بسیاری دارد چرا که بهترین دانش آموزانم حتما می توانند مواد درست کننده آن را یادداشت کنند.البته وی بعد از چند ساعت دوباره مطلبی را یادداشت کرد که افرادی که در این آزمون بتوانند نمره کامل را بگیرند احتمالا از طرف مدرسه به پلیس ضد مواد مخدر معرفی خواهند شد./ پایان نقل قول
خب، سوال اصلی این جاست. آیا ساخت و نمایش چنین محتواهایی خوب است؟ باید گفت که صرف اینکه کسی چنین سریالی تماشا کند و دست به تولید مواد مخدر بزند، آنهم فقط به خاطر این که در سریال دیده، کمی کوته فکرانست. به نظرم تاثیری که برکینگ بد داشت، البته تاثیر مثبت، خیلی بیشتر از منفی آن بود. البته اگر بتوان منفی به شمار آورد. در شاتهای متعددی، ما وضعیت معتادان و افراد مختلفی را مشاهده کردیم و اگر کمی اهل تفکر باشیم، مطمئنا با دیدن چنین تصاویری درس میگیریم.
با اینستاگرام
اینستاگرام همچون توییتر، تحول بزرگی در اشتراک اخبار دنیای هنر و به خصوص سینما محسوب میشود. تاجایی که، هنرمندان مختلفی، به خصوص آن خیلی معروفها، فعالیت زیادی را در این شبکه نشان میدهند. با همه اینها، اکانتی که من انتخاب کردهام، اکانت هنرمند خوب و دوست داشتنیمان، رضا شفیعی جم است. اگر بگوییم بارها با بازی او خنده بر لبهای ما نشسته، سخنی اشتباه بر زبان نیاوردهایم.
پیشنهادها
جا دارد از دوستانی که فیلم، سریال و کتابهای مختلفی را پیشنهاد کردند، کمال تشکر را ابراز کنم. بسیاری از آنها برای من ناشناخته بودند و آشنا شدن با آن اسامی، برایم ارزشمند بود. امیدوارم که چنین روند معرفیای ادامه دار باشد. با همه اینها، من همه پیشنهادات را در هرمجله در این قسمت ذکر کرده، در شمارههای بعدی به معرفی کامل آنها میپردازم. به عبارتی، این بخش فقط جنبه معرفی دارد و جدا از اینجا، هر فیلم، سریال یا کتابی به طور کامل مورد بررسی قرار خواهد گرفت.
1- Wolf Hall (سریال)
2- Agent Carter (سریال)
3- Mr. Nobody
4- The Prestige
5- The Mirror 1975
+ پیشنهادات شما:
Weeds
Gloomy Sunday 1999
Community
Rome
Game of Thrones
The Perks of Being a Wallflower
OldBoy (محصولی از کشور کره جنوبی که نقدهای مثبت فراوانی دریافت کرده)
Armageddon
چگونه تمام شد
در نقد پایان استاکر میتوان کتابها نوشت. هدف چه بود؟ چرا صدای قطار؟ چرا لیوان؟ چرا دختر استاکر؟ بحث معنویات در میان است؟ آیا تارکوفسکی واقعا با ساخت این فیلم، به دنبال هدفی میگشت؟ اصلا میتوان پایان استاکر را بین خوب و بد رده بندی کرد؟ باهمه اینها، به نظرم این پایان درخور این فیلم بود!
نیم نگاهی به
Christopher Jonathan James Nolan
هم چنان در انتظار فیلم Interstellar و تماشای آن هستیم و دیدن اینکه این فیلم در ردههای مختلفی، نامزد اسکار شده، جای خوشحالی دارد. اما مرد پشت این فیلم چه کسی است؟ پشت آن بتمنهای دوست داشتنی و به قولی، خفن چه کسی بود؟ هرکاری کنیم، نمیتوانیم تاثیر نولان برروی سینمارا نادیده بگیریم و حتی اگر بگوییم Interstellar بد است و بتمن، یک اکشن ساده از روی کامیک بوک، که گفتن چنین چیزهایی واقعا جرات میخواهد! بازهم نمیتوانیم شاهکارهایی همچون The Prestige و Inception را به سادگی فراموش کرده و انکار کنیم.
اما نولان، چه کسی است؟ در ویکیپدیای انگلیسی، توضیحات عظیمی در مورد این شخص نوشته شده که ترجمه کامل آن، خودش یک مجله میطلبد. به همین خاطر من فقط به توضیحی مختصر اکتفا میکنم و با دادن لینکهایی، توصیه میکنم در مورد این فیلم ساز بزرگ، حتما اطلاعات بیشتری کسب کنید.
کریستوفر جاناتان جیمز نولان، متولد 30 ژوئیه 1970 در لندن است. (تاثیر انگلستان در دنیای هنر و به خصوص فیلم سازی، واقعا قابل توجه است). همچون خود او، پدرش، Brendan Nolan اهل انگلستان و مادرش، Christina née Jensen متولد ایالات متحده است. شاید بسیاری از ما به نولان به چشم، فقط یک کارگردان نگاه کنیم اما اصلا چنین نیست و در تهیه کنندگی و فیلم نامه نویسی هم مهارت خاصی دارد تا جایی که با مشاهده جدول زیر، میبینیم که بخش بزرگی از آثار شناخته شدهاش را، خودش انجام داده.
جدا از خود ویکیپدیا که امیدوارم حتما مطالعهاش کنید، تاثیر نولان برروی من و خیلی از منها، واقعا زیاد بوده. هنوز هم که هنوزِ، تک تک شاتها و دیالوگهای فیلمهای اینسپشن و Memento در ذهنم هستند. آن قدرت تخیل و آن جنایی بودن، آن عظمت و آن فراموشی. به راستی که آدمی همچون من هوس میکند خطها در مورد این آثار بنویسد و با الهام از او، خود اثری خلق کند.
نگاهی به جهانبینی کریستوفر نولان در آثارش
نگاهی به فیلم بی خوابی ساخته کریستوفر نولان
الف
همچون بخش سینما، میتوانم نوشتههای بالایی را با کمی تغییر، اینجا هم به کار ببرم: ای کاش دنیای کتاب هم به رمانهایی مثل هریپاتر و همین بیشعوری ختم میشد تا ما اینقدر به دردسر نمیافتادیم. به ناچار اما کسانی مثل داستایفسکی آمدند تا مارا به دردسر بیاندازند؛ اما چه زیباست دردسری که با خواندن کتابی همچون جنایت و مکافات و ابله، نسیب انسان شود.
عنوان : ابله
نویسنده : فیودور داستایفسکی
مترجم : سروش حبیبی
قیمت : 45 هزار تومان | شهر کتاب
ID
بحث اینجاست: چه بگویم؟ یا بهتر، چه بگوییم؟ همچون تارکوفسکی، واقعا نمیتوان نظری قانع کننده یا نقدی منحصربه فرد در مورد آثار فیودور به خصوص کتابی همچون ابله داد. شروع کتاب ابله، همچون فیلمیست که شمارا همراه خود به سفری با قطار میبرد و جزئیات داستایفسکی آن قدر قوی هستند که هر کاراکتر با شما زندگی میکند. باور کنید یا نه، کمتر نویسندهای را میتوان یافت که طوری بنویسد که شما به جای کلمات، با تصاویر کتاب داستان را ادامه دهید، البته نه تصاویر واقعی بلکه تصاویر نشئت گرفته شده از کلمات و تخیل.
ابتدا به توضیحاتی از نشرماهی بپردازیم:
داستان ابله در 1868 نوشته شد. شاهزاده ای که آخرین بازمانده خاندان مهم و انقراض یافته ای است، از سفر سوئیس که مدتها به علل مزاجی در آن سکونت داشته، به میهن بازمی گردد. وی ظاهراً گرفتار افسردگی روحی است و در واقع به نوعی ابلهی دچار است که به کلی قدرت اراده را از او سلب کرده و از سوی دیگر اعتماد نامحدودی نسبت به دیگران در او پدید آورده است. این مرد تیره روز با آنکه پیوسته حاضر است که خود را در راه کمک به دیگران فدا کند، هرگز موفق به این کار نمی شود، زیرا قدرت و شهامت یک منجی را ندارد و نمی تواند کشمکشهای دیگران را که بر اثر تضادها به وجود آمده است، از میان بردارد و بدین طریق هرگز به سلامت روح دست نمییابد. ابله در ردیف شاهکارهای داستایفسکی قرار دارد که با قدرتی عظیم بر روح خواننده چیره می شود، بی آنکه مسئلهای را حل کند.
بخشهایی از نقد وبلاگ sksd:
بلاهت مضمون موردعلاقه ی داستایوسکیست اما شاید در این اثر، بلاهت در عین اصل بودن از فرعیات باشد. داستایوسکی در این اثر خویش بیش از هر اثر دیگر زمان خویش، به نقد جامعه ی خویش می پردازد و اگر برادران کارامازوف را نمی نوشت، شاید همین رمان، بهترین رمانی بود که روسیه ی نیمه ی دوم قرن نوزدهم را به ما می شناساند. اما رمان ، ایده آلیسمی دارد که در نگاه اول برای خوانندگان آثار داستایوسکی، غیر قابل هضم می آید ولی این ایده آلیسم نیز، زاده ی شرایط روحی و اخلاقی نویسنده ی آن و تحت تاثیر روحیات جامعه ی او می باشد؛ جامعه ای که روز بروز بیشتر در پلیدی ها فرو می رفت. تاثیرات مذهب در نویسنده داشت خود را نشان می داد و این چیزی بود که نویسنده در برادران کارامازوف به اوج خود رسانید. مذهب ،تخم ایده آلیسم را در داستایوسکی کاشت و به رئالیسم او رنگ و بوی دیگری داد. رئالیسم او این بار، راهکار می داد و صرفا تحلیل و کندوکاو در روحیات زمانه نبود.
… ابله اما، به نظر من تراژیک ترین اثر داستایوسکی است. یک فضای آخر الزمانی در اثر دیده می شود. یک تلخی در اثر وجود دارد که روح را بیش از حد می آزارد و از نظر پایان بندی نیز، شاید غم انگیز ترین اثر داستایوسکی باشد. یک نوع نومیدی و یاس، سراسر داستان را درنوردیده است. یک نوع ترس و تردید که حتی در لحظات به ظاهر خوش رمان نیز خواننده را درگیر می کند. یک تعلیق پنهان که خواننده را در انتظار یک حادثه ی بد ، می گذارد. هیچ چیز خوشایندی در رمان دیده نمی شود و خوشایند ترین شخصیت رمان، پرنس میشکین است که او نیز به زعم همه، ابلهی ست و البته از نظر خوانندگان ، خسته کننده و عصبی کننده. داستایوسکی استاد خلق ضد قهرمان هاست. ضد قهرمان هایی که برای خواننده لذت بخش نیستند، اعمالشان خواننده را عصبی می کند و روحیاتشان آزار دهنده است. نمونه ی بارزش همین پرنس میشکین است: همه می دانیم که او چه روح لطیفی دارد و همه از محسناتش باخبریم ولی در همان لحظه ای که می خواهیم به او علاقه مند شویم، حرکتی از او سر می زند که همه چیز ناپدید می شود. اینجاست که گاه تحمل او عذاب آور می شود و می خواهیم هر چه زودتر کاری انجام دهد که فضا را عوض کند اما آن را نیز نمی بینیم. به عبارتی، شخصیت ها به شدت خاکستری اند و این خاکستری بودن، قهرمان را برای ما ملموس می کند ولی دوست داشتنی نمی کند.
… اما تم اصلی ابله چیست؟ شاید حرص و طمع. اما این تحلیلی سطحی خواهد بود اگر همه ی اتفاقاتی که در این رمان می افتد را به حساب حرص و طمع آدمیان زمانه بیاندازیم. نه، تردیدهای مذهبی داستایوسکی، دوری او از وطن، افزایش جنایت و پلیدی در جامعه و از بین رفتن ارزش های قدیمی و جایگزینی آن با هنجارهای جدید، هجمه ی ایدئولوژی های جدید و چندین عامل دیگر ، همه و همه در خلق این رمان موثر بوده اند.
…ابله نیز چون تسخیر شدگان، در برگیرنده ی نجواهای گنگی است که به زحمت شنیده می شوند. نجواهایی که در برادران کارامازوف به وضوح بیشتری شنیده می شود. به یاد بیاورید صحنه ی پایانی برادران کارامازوف را و جوانانی که صدایشان روزبروز بلندتر می شود. طوفان در راه است./ پایان نقل قول
قبلا که گفتم میتوان به جای کتابهایی همچون بیشعوری، نوشتههای دیگری هم انتخاب کرد، کل هدفم اشاره به همین کتاب بود. نویسندگان بزرگ، همیشه دغدغه “اخلاق” داشتهاند، اما این دغدغه را به شکلی روی کاغذ بردند که طعم پایانی آن، چیزی جز کمی دیوانگی نیست! ابله را میتوانید از هرجایی با هرقیمتی پیدا کنید، پس از خواندنش دریغ نکنید.
عنوان : مرشد و مارگاریتا – پیشنهاد بر اساس نظرات
نویسنده : میخائیل بولگاکف
مترجم : عباس میلانی
قیمت : 22 هزارتومان | اشجع
MM
نخست آنکه بسیار خرسندم که چنین معرفیهایی را میتوان در نظرات دید. واقعا جای خوشحالی دارد و امیدوارم که بیشتر چنین پیشنهاداتی را شاهد باشیم. دوم آنکه مرشد و مارگاریتا، جایی برای سخن گفتن ندارد! بسیاری، شوروی را یک دیکتاتوری مینامند و وجودش را بد میخوانند، اما برای من، وجود شوروی، یک نعمت بود چرا که کسانی از دل آن بیرون آمدند که اگر شوروی نبود، ما امروز داشتیم با رمانهای تخیلی و رمانتیک سروکله میزدیم!
البته فکر نکنید من چنین رمانهایی (رمانهای تخیلی و رمانتیک) را بد میدانم، چرا که بارها از ارزش تخیل گفتهام اما تخیل کجا و مبحث بیپایان اخلاق کجا؟ و براستی اگر تیرگی و سیاهی نبود، اگر در وجود ما انسانها، فقط متضاد “بد” گماشته شده بود، هیچگاه ارزش اخلاف را درک نمیکردیم، حتی اگر شده برای لحظهای. پس اگر امروز رمانی میخوانیم و مارا تا مرز جنون پیش میبرد، باید سپاسگذار زادگاه آن، یعنی قدرت انتخاب “انسان” باشیم، چرا که وجودش با همه سیاهیها و سفیدیها، والاترین ارزش است.
کتاب مرشد و مارگاریتا اثر میخائل بولگاوف که به نظرم یکی از بهترین آثار ادبیات روسیه است.
به نقل از ویکیپدیای فارسی:
مُرشد و مارگاریتا (نام روسی:Мастер и Маргарита) رمانی روسی نوشته میخائیل بولگاکف است. به باور بسیاری این اثر در شمار بزرگترین آثار ادبیات روسیه (شوروی) در سده بیستم است. بیش از صد کتاب و مقاله درباره این کتاب نگاشته شده است.
بولگاکف نوشتن این رمان را در سال ۱۹۲۸ آغاز کرد و اولین نسخه خطی آن را دو سال بعد به دست خود آتش زد. دلیل این کار احتمالاً ناامیدی به دلیل شرایط خفقانآور آن زمان اتحاد جماهیر شوروی بودهاست. در سال ۱۹۳۱ بولگاکف دوباره کار بر روی این رمان را آغاز کرد و پیشنویس دوم در سال ۱۹۳۵ به پایان رسید. کار بر روی سومین پیشنویس نیز در سال ۱۹۳۷ به پایان رسید و بولگاکف با کمک گرفتن ار همسرش، به دلیل بیماری، کار بر روی نسخه چهارم پیشنویس را تا چهار هفته پیش از مرگش در سال ۱۹۴۰ ادامه داد.
مرشد و مارگاریتا در نهایت در سال ۱۹۴۱ توسط همسر بولگاکف به پایان رسید،اما در زمان استالین اجازه چاپ به این اثر داده نشد و سرانجام در سال ۱۹۶۵ با حذف ۲۵ صفحه و تغییر برخی نامها و مکانهای ذکر شده در تیراژ محدودی به چاپ رسید که با استقبال شدید مردم مواجه شد. نسخههای آن یکشبه به فروش رفت و کتاب با قیمتی نزدیک به صد برابر قیمت روی جلد به کالایی در بازار سیاه تبدیل شد.
به نقل از فروم نودهشتیا:
این رمان ساختاری پیچیده دارد . در این اثر واقعیت و خیال و رئال و سورئال در هم تنیده شده اند. می توان گفت نوعی رئالیسم جادویی روسی است . رمان که بن مایه های فلسفی و اجتماعی دارد با پس زمینه ای سیاسی که به شکلی رقیق و غیر مستقیم یادآور دوران خفقان استالینیسم است به بیانی بسیار ظریف و هنرمندانه و گاه شاعرانه مسائل مختلف جامعه روسی را مطرح می کند و در سطح فلسفی اش گرفتاری ها و بحران های انسان معاصر را گوش زد می کند. مرشد و مارگریتا رمانی مدرن ست که به نقل از عباس میلانی به زعم بسیاری از منتقدان با رمان های کلاسیک پهلو می زند.
در این اثر سه داستان شکل می گیرد و پا به پای هم پیش می رود و گاه این سه در هم تنیده می شوند و دوباره باز می شوند تا سر انجام به نقطه ای یگانه می رسند و با هم یکی می شوند.
یکی داستان سفر شیطان به مسکو در چهره ی یک پروفسور خارجی به عنوان استاد جادوی سیاه به نام ولند به همراه گروه کوچک سه نفره اش : عزازیل، بهیموت و کروویف. دوم داستان پونتیوس پیلاطس و مصلوب شدن عیسی مسیح در اورشلیم بر سر جلجتا و سوم داستان دل دادگی رمان نویسی بی نام موسوم به مرشد و ماجرای عشق پاک و آسمانی اش به زنی به نام مارگریتا.
در این اثر، بولگاکف تنهایی ژرف انسان معاصر در دنیای سکولار و خالی از اسطوره و معنویت معاصر را گوشزد می کند . دنیایی که مردم اش دل باخته و تشنه معجزه و جادو و چشم بندی اند و گویی خسته از فضای تکنیک زده و صنعتی معاصر با ذهنی انباشته از خرافه منتظر ظهور یک منجی یا چشم به راه جادوگران افسانه ای اند و هنوز هم چون اجدادشان محو تماشای حرکاتی جادویی و نا متعارف اند و هنوز هم علم و مدرنیته را باور نکرده اند و آن را به چیزی نمی گیرند.
فصلی که مربوط به تئاتر واریته مسکو می شود و نمایش حیرت انگیز و باور نکردنی ولند در مقابل چشم حاضران به خوبی این معنا را باز می کند و یادآور داستان مارگیر بغدادی در مثنوی معنوی مولوی است که مار عظیم یخ زده ای را از کوهستان کشان کشان برای معرکه گیری به پیش خلق می آورد:
مار گیر از بهر حیرانی خلق / مار گیرد اینت نادانی خلق
آدمی کوهی ست چون مفتون شود / کوه اندر مار حیران چون شود
صد هزاران مار و که حیران اوست / او چرا حیران شدست و مار دوست
به نقل از وبلاگ محفل شبانه:
از نکات جذاب کتاب می توان به حضور کروویف و بهیموت، دو شخصیت فرعی کتاب، از دستیاران شیطان اشاره کرد که در کنار هم زوجی را تشکیل داده اند که با شوخی ها و شیطنت هایشان خواننده را به خنده های تلخ وا می دارند و در پی گفتگو هایشان به برخی معضلات مد نظر نویسنده می پردازند. البته این کتاب سراسر از این طعنه های سیاسی و اجتماعی است که در جای جای کتاب نمایان می شوند و اگر بخواهم برای مثال یکی را انتخاب نمایم نقل این گفتگو که در جایی از زبان کروویف می خوانیم خالی از لطف نخواهد بود : “نویسنده نویسنده است بخاطر آنکه می نویسد نه بخاطر آنکه کارت عضویت دارد. از کجا می دانید الان ذهن من از افکار درخشان پر نیست؟” این همان پیامی است که بولکاگف سعی دارد در کتاب به گوش خوانندگان برساند و بر نویسندگان گزیده نویس وابسته به دولت طعنه زند./ پایان نقل قولها
+ چنین رمانهایی تا حدودی پیچیده هستند. پیشنهاد میکنم حداقل چندبار آن را بخوانید و اگر در مفهومی ماندید، حتما در موردش اطلاعات کسب کنید.
عنوان : کوری – پیشنهاد براساس نظرات
نویسنده : ژوزه ساراماگو
مترجم : کورش پارسا
قیمت : 9700 تومان
BL
متاسفانه هنوز این کتاب را مطالعه نکردهام اما با توجه به نقدها، میتوان آنرا همچون کتابهای بالا، در باب اخلاق برشمرد. با این تفاسیر، به نقدهای وبلاگها بپردازیم:
همچنین با اینکه در مقابل شما و دوستان دیگه خیلی اهل کتاب به حساب نمیام ولی کتاب کوری اثر ژوزه ساراماگو واقعا کتابی بود که ارزش خوندن داشت.
به نقل از همصدا:
کوری یک رمان خاص است، یک اثر تمثیلی، بیرون از حصار زمان و مکان، یک رمان معترضانه اجتماعی، سیاسی که آشفتگی واجتماع و انسانهای سر در گم را در دایره افکار خویش و مناسبات اجتماعی تصویر میکند.
در شهری که اپیدمی وحشتناک کوری -نه کوری سیاه و تاریک که کوری سفید و تابناک- شیوع پیدا میکند و نمیدانیم کجاست و میتواند هر جایی باشد، خیابانها نام ندارد. شخصیتهای رمان نیز نام ندارد.
عنوان : گفتوگو با تارکوفسکی
نویسنده : جان جیانویتو
مترجم : آرمان صالحی – آرش محمد اولی
قیمت : 8 هزار تومان | فیدیبو – 15 هزار تومان – 14 هزار تومان | شهرکتاب 1–2
AT
این روزها واقعا نمیتوان به سادگی از فیدیبو گذشت و حتی میتوان برادران کارامازوف را هم در آن پیدا کرد. خوشبختانه همین فیدیبو سبب شد که من این کتاب و به عبارتی گفتوگوهای فوقالعاده با تارکوفسکی را پیدا کنم. از نظر خودم، واقعا کتاب ارزشمندیست و حتی مقدمه آن بسیار سودمند.
به نقل از الف کتاب – شهر کتاب:
جدا از همه نقدها، شخصا این کتاب را برای خرید پیشنهاد میکنم، چرا که واقعا از محتوایی غنی و ارزشمند بهره میبرد.
بستههای شهر کتاب
شهرکتاب را احتمالا دیگر شناختهاید. این سایت و مجموعههای آن واقعا برای ما کتابخوانها، یک نعمت محسوب میشود. اخیرا شهرکتاب، مجموعههایی و به عبارتی بستههای پیشنهادیای آماده کرده که به نظرم کالکشنهای درخور توجهی محسوب میشوند. برای مثال، میتوانم به کلیدر، سووشون، هست یا نیست و مجموعه کتابهای دیگر، اشاره کنم. امیدوارم که بیشتر از این بستهها ببینیم و یک پیشنهادی که دارم، قالب سایت است. البته انتقادی نمیکنم اما به نظرم برای سایتی با این وسعت میتوان قالبی شکیلتر و زیباتر طراحی کرد. قالبی که در خور یک وبسایت بزرگ کتاب باشد.
آستین و سال 2014
قبلا با آستین Austin Kleon آشنا شدهایم. به جرات، آدم خیلی جالبیست و به نظرم، خیلی هم خلاق است. جدا از اینکه خودش، چند کتابی نوشته، کتابخوان معروفی هم محسوب میشود و تاثیر زیادی بر دنبال کنندگاناش دارد. گویا آستین، در سال 2014 بیش از 70 کتاب را تمام کرده و برای خودش رکوردی زده. همانطور که در تصویر بالا میبینید، این بشرِ کتابخوان! تعدادی از کتابهارا به نمایش گذاشته و آنهایی که مورد علاقهاش بوده، به صورت یک لیست درآورده که پیشنهاد میکنم حتما سری به لینکاش بزنید.
+اشاره
آستین در پستی دیگر، به نحوه مطالعه بیشتر کتاب اشاره کرده که به نظرم ترجمه این چند خط، خالی از لطف نیست.
ترجمه کامل از متن + توضیحات من : امسال بیشتر از 70 کتاب خواندم که رکوردی شخصی محسوب میشود. اگر شماهم تمایل به مطالعه بیشتر دارید، اینها پیشنهادات من هستند:
1- تلفن همراهتان را در اقیانوس بیاندازید. (یا در حالت Air Plane قرار دهید) – توضیح: منظور آستین این است که برای مدتی از این گجت دور شوید و حالا یا سایلنتاش کنید یا کلا از لحاظ ارتباطی، آن را قطع کنید.
2- همیشه همراه خودتان یک کتاب داشته باشید. توضیح : همیشه و همهجا!
3- قبل از آنکه کتاب حاضرتان را تمام کنید، کتاب دیگری برای مطالعه تهیه کنید. توضیح: این یک مورد خیلی مهم است و پیشنهاد میکنم وقتی کتابی تهیه میکنید، چندتایی شبیه آن هم بکآپ داشته باشید. اینطوری، به راحتی یک زنجیره میسازید.
4- اگر از مطالعه کتابی لذت نمیبرید، بیخیال آن شوید.
5- یک ساعت در طول روز را به مطالعه کتابهای غیر داستانی اختصاص بدهید. زمانهایی مثل استراحت و مواردی از این دست که بسته به شرایط شما دارد.
6- یک ساعت زودتر به تخت خواب بروید و کتابی داستانی مطالعه کنید. این کار به خوابیدن بهتر شما، کمک بسیاری میکند (توضیح: به شخص مدتیست چنین روندی را در پیش گرفتهام و نتایج ان کاملا برایم هویداست. بعدا تجربه شخصیام را بازگو خواهم کرد)
7- برای مطالعه خودتان یک Log داشته باشید و کتابهای مورد علاقهتان را با دیگران به اشتراک بگذارید. توضیح: مورد اول اینکه برای خودتان یک تاریخچه و به عبارتی یک دفتر یادداشت داشته باشید. نام کتابها، توضیحاتشان، جملههای مورد علاقه و سایر مطالب را حتما یادداشت کنید. دوم اینکه، به همین فضای مجله نگاه کنید، من چندکتاب معرفی میکنم، شما چندتایی پیشنهاد میکنید. در کل منظورم این است که ردوبدل کردن این پیشنهادات، جدا از سودده بودن برای دیگران، برای خودمان هم بسیار مفید است. چرا که به نوعی موجب ایجاد انگیزه میشود.
+اشاره : آستین به وبلاگ Ryan Holiday هم لینکی داده که به نظرم نوشتهای ارزشمند است : HOW TO READ MORE — A LOT MORE
چطور “بازمانده روز” را در چهار هفته نوشتم
نمیتوان وبلاگ قفسه را نشناخت! وبلاگی بینظیر که اهل ادبیات باید هرروز به آن سر بزنند و مطمئنا ما بیشتر به آن خواهیم پرداخت. اما برای شروع، مطلبی را نقل قول کردهام که هم جالب است و هم قابل تامل:
… پنج سالی میشد که کار روزانهام را رها کرده بودم و تا آن موقع توانسته بودم روند کاری ثابت و پرباری برای خودم حفظ کنم. اما اولین موفقیت عمومی ناگهانی من که بعد از انتشار رمان دومم سر رسید، موجب سردرگمیام شد: پیشنهادهای کاری عالی، دعوت به جشنها و مهمانیهای شام، سفرهای خارجی کُشنده و تلی از نامه. تمام اینها سدی برای کار درست من بودند. من اولین فصل از رمانی جدید را در تابستانِ پیش از آن نوشته بودم ولی حالا، حدود یک سال بعد ذرهای هم پیش نرفته بودم.
پس من و لورنا نقشهای کشیدیم: من برای یک دورهی چهار هفتهای، بیرحمانه دفتر برنامههایم را خالی کنم و سراغ چیزی بروم که بهصورت مرموزی نامش را تصادف گذاشتیم و من در دورهی تصادف، از دوشنبه تا شنبه، از ۹ صبح تا ۱۰:۳۰ شب هیچ کاری جز نوشتن نکنم. تنها یک ساعت را صرف نهار و دو ساعت را هم صرف شام کنم. هیچ نامهای را حتا نبینم، چه رسد به این که جواب بدهم و دور و بر تلفن هم نروم. کسی به خانهمان نیاید. لورنا، با وجود برنامه کاری شلوغ خودش، به جای من، سهمام از آشپزی و کار خانه را انجام دهد. به این شکل امیدوار بودیم که نه تنها از نظر کمیت کار بیشتری انجام دهم بلکه به درجهای از کیفیت ذهنی برسم که در آن، دنیای تخیلی من از زندگی واقعیام، واقعیتر باشد. …/ پایان نقل قول
چرا کتاب را نیمهکاره رها میکنیم؟
این پرسش را میتوان تاحدودی گسترش هم داد. چرا کتابی را ادامه نمیدهیم، چرا اصلا شروع نمیکنیم و یک چنین مواردی. برای پاسخ به این پرسش باید ابتدا به چند اصل بپردازیم. یک اینکه برای انتخاب کتاب، حتما باید به موضوع و نقدهای آن، توجه زیادی داشته باشیم. در وبلاگها و فرومهای فارسی و انگلیسی، به راحتی میتوان نقدها و توضیحات مختلفی یافت. پس حتما قبل از انتخاب یک کتاب، کمی جستجو کنیم.
دوم اینکه، باید تبدیل به یک کتابخوان شد! نمیتوان یک دفعه تبدیل به کسی شد که عاشق کتاب است و هرروز مطالعه میکند. این یک روند است و باید به آن زمان داد.
سوم آنکه بعضی کتابها هستند که هرکاری کنیم، باب میل ما نمیشوند و همانطور که بالا اشاره کردیم، خیلی ساده باید آنهارا رها کرد. اینجا، بحث نیمهکاره بودن مطرح نیست و علاقهست که مهم مینماید.
چهارم و از همه مهمتر. بیشتر ما انتظار داریم که همان ابتدا، کتاب، هدف خودش را مطرح کند و از طرفی ما توقع داریم خیلی سریع، آن درون مایه و شخصیتهارا درک کنیم و به عبارتی بفهمیم که کتاب میخواهد چه بگوید. به نظرم این اصلی ترین دلیل نیمه کاره ماندن کتابهاست، چرا که ما از آن سر در نیاوردهایم! راه حل اما چیست؟ خیلی سادهست. من و شما نادان و خنگ نیستیم و از طرفی نویسنده هم نویسندهای ناشی نیست بلکه برای درک کردن نوشته، باید وقت گذاشت و چه بسا که در آخرهای کتاب، یک دفعه میبینیم که همه چیز رفته رفته معنا و هویت پیدا میکنند و در پایان کتاب میفهمیم که چه خبر بوده.
پس به کتاب زمان بدهیم. بیشتر ما وقتی سریالی تماشا میکنیم، به یک باره داستان و دنبالهی شخصیتهارا متوجه نمیشویم بلکه طی یک روند، میفهمیم که جریان از چه قرار است و کتاب هم دقیقا اینگونهست. تا پایان به آن فرصت دهید!
15 نشانه که ثابت میکنند شما معتاد کتاب هستید
قبلا گاردین را معرفی کردم. نشریهی خوبیست! در اصل مقاله که امیدوارم حتما آن را کامل مطالعه کنید، از کتابخوانی به نیکی یاد شده و طوری نویسنده آن را نوشته که گویا تا این حد عشق کتاب بودن، خیلی خوب است. البته میتوان از چنین نوشتههایی برداشتهای متفاوتی کرد اما فرض کنیم زمانه به شکلی تغییر کند که اگر مثلا به مکانی عمومی رفتیم، در دست همه به جای گجتی همچون اسمارتفون، شاهد کتاب باشیم. همه کتابهای کلاسیک میخوانند و همه پر از معلومات شدهاند. این بد نیست، اما چه فرقی با سر در اسمارتفون بودن دارد؟ پاسخ و چاره به این مسئله آسان نیست، اما اگر روزی ببینم همه سرشان در کتاب است و فقط به دنبال صرف “کسب” دانش هستند، من همان وایبر را باز کرده، کمی جوک میخوانم!
به نقل از گاردین + ترجمه فارسی:
Your friends or family chat about TV or film adaptions of books and all you can say is: Please. The book was a million times better. I mean, the film didn’t even mention this, they changed that, they didn’t have this quote, they… Double points if aforementioned friends and family roll their eyes and say Typical insert-your-name-here
Most kids went as pop stars, footballers, doctors, nurses and superheroes to dress-up-as-what-you-want-to-be-when-you-grow-up day, but you went in wearing normal clothes with a notebook tucked under your arm. You also gave scathing looks to anyone who asked “What are you meant to be?” Because, obviously, you were an author
جلد کتاب
این روزها یک کتاب و یا بهتر بگوییم سری کتابهای طاهره مافی، بر سر زبان افتاده یا افتادهاند و اگر سرنوشت اجازه دهد! حتما این سری کتابهارا خواهم خواند و نقد آنهارا برایتان منتشر خواهم کرد. باهمه اینها، جلد کتاب Ignite Me حداقل از نظر من، واقعا دیوانه کنندهست. طراحی جلد، به قدری حرفهای و چشم نواز کار شده که حتی اگر ذرهای در مورد کتاب اطلاعات نداشته باشید، بازهم ناخودآگاه جذب آن میشوید. در ضمن با مراجعه به سایت goodreads میتوان دید که کتاب واقعا نقدها و نظرات مثبتی کسب کرده و حتی امتیاز 4.47 را بدست آورده که واقعا کم نیست:
After reading this book, I have one thousand and one thoughts running inside, trying to escape out of my head. And I think it took a while before I processed everything that I have just absorbed
THAT. COVER … SWEET JESUS
حتی گاردین هم نقد بسیار مثبتی در مورد کتاب به قلم آورده:
I have become so massively attached to these books that I refuse to believe this trilogy has finally come to an end. From the beginning to the end, I can say this book is utterly breathtaking and beautiful, making you fall in love with the characters and story line all over again. I could not put this book down from start to finish and I’m surprised to realize that I love this book more than the other two
If you haven’t read the third book in this trilogy or if you’re scared to do so, I highly recommend you do so now. It is a fantastic book and I must say in my opinion the best out of the whole trilogy. This book is a hell of a rollercoaster, making you laugh at most points, happy, sad, angry and I even shed some tears when the book finished. This book was filled with action, danger, love and excitement and will captivate you from the very beginning to the very end. 5/5 stars. This book deserved every star it got
سایر جلدهارا هم میتوانید در تصویر زیر مشاهده کنید – منبع تصویر:
در اینستاگرام
کافه پاراگراف – پیجهایی که در زمینه کتاب فعالیت داشته باشند، کار خوبی ارائه کنند و از همه مهمتر فارسی هم باشند، واقعا زیاد نیستند و یکی از همین پیجها، کافه پاراگراف است. این پیج دو ویژگی اصلی دارد، یک اینکه بخشهایی از کتابها و نوشتههای مختلف را به صورت منظم هرروز منتشر میکند. ویژگی دوم و مهمتر کافه پاراگراف، پرداختن و منتشر کردن کتابخانههای مختلف است، بخشی که بسیار آن را میپسندم. شما هم اگر کتابخانهای دارید، حتما برای این صفحه ارسال کنید.
لبخند من – در هر مجله، سعی میکنم حتما به یک پیج از افراد کتابخوان هم اشاره داشته باشم. پس اگر شماهم در صفحهتان، زیاد با کتاب سروکار دارید، حتما اکانتتان را معرفی کنید. لبخند من جزو معدود اکانتهای فارسی است که واقعا در زمینه معرفی و عکسبرداری از کتابها، بسیار خوب عمل کرده و به همین خاطر باید به بانوی پشت آن تبریک گفت. خوشبختانه تصویری هم از نسخه جدید داستان منتشر کرده که به نظرم جزو زیباترین جلدهای این مجله هست.
+اشاره: شاید من زیاد به داستان بپردازم، اما در حقیقت یک دلخوشی ماهانهست که نظیری ندارد. این قسمت، از نظر من جلد واقعا زیبایی داشت و داستانهایش که بیشتر حسی غمانگیز داشتند، خواندنی بودند. به خصوص داستان “برف میبارد و ناپدید میشود” که متنی جالب و تاحدودی معماگونه داشت. لطفا اگر فهمیدید سر پتو چه بلایی آمده، حتما به نویسنده اطلاع دهید!
بسی رنج بردم در این سال سی
نیما یوشیج. این نام باعث شد شعر فارسی جان و روج تازهای بگیرد و اگر شعرنو را بنا نمیکرد، معلوم نبود که آیا ما امروز اشعاری به وسعت زیبایی سهراب سپهری، شاملو و فروغ فرخزاد داشتیم یا نه. “آی آدمهای” نیما به حق، یکی از زیباترین و اخلاقیترین شعرهاست که میتوان بارها آن را خواند و لذت برد.
آی آدمها – نیما یوشیج
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد میسپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ میبندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من
یک نفر در آب دارد میکُند بیهوده جان قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره، جامهتان بر تن
یک نفر در آب میخواند شما را
موج سنگین را به دست خسته میکوبد
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایههاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بیتابیاش افزون
میکند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدمها
او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید
میزند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید
موج میکوبد به روی ساحل خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش
میرود نعرهزنان. وین بانگ باز از دور میآید
آی آدمها
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها
آی آدمها
هنرمندان
میدانید چرا یک نقاشی زیبا میشود و با قیمتی نجومی به فروش میرسد؟ دلیل خاصی نمیتوان یافت، اما بعضی از هنرمندان پشت این نقاشیها، دیوانگیهای ذهنیشان را با رنگ و قلم، قابل دیدن میکردند و از آنجایی که تماشای دیوانگی لذت بخش است، انسان برای هر لحظه چشیدناش، حاضر به پرداخت هر هزینهای میشود. امروز با نقاشی زیاد سروکله میزنیم!
Wassily Kandinsky
بسیاری از هنر انتزاعی بدشان میآید و از نظر آنها، باید واقعگرا بود. اما از طرفی من هنر انتزاعی را ستایش میکنم و هرچند از لحاظ علاقه تفاوتی بین این سبک و سایر سبکها قائل نمیشوم، اما این یک مورد برایم بسیار مورد احترام است و سعی میکنم بیشتر در این سبک هنری گام بردارم. واسیلی کاندینسکی یکی از همین هنرمندان است که نقاشیهایش شاید کمی بیمفهوم به نظر برسند، اما اگر کمی در آنها دقیق شویم، به خوبی دیوانگی یا زیبایی پشت آنهارا میبینیم.
Pablo Picasso
پیکاسو نیازی به توضیح و تعریف ندارد و میتوان در یک کلمه اورا توصیف کرد: یک دیوانه واقعی که واقعی نبود! پیکاسو راهم میتوان از بزرگان دنیای هنر انتزاعی دانست و تاثیر او بر هنری که برپایه ذهن و خیال بود را بسیار مهم شمرد. اما پیکاسو چطور این نقاشیهارا میکشید؟ پیشنهاد میکنم کمی تحقیق کنید، جالب است!
قصهی پریان
در کل امروز کمی روسی شدیم! به واقع که نمیتوان این حد از فرهنگ و هنر را نادیده گرفت. عکاسی روسی به نام Uldus Bakhtiozina سعی کرده تا افسانهها و داستانهای روسی را به شکل عکس درآورده و چه بسا که با دیدن تصاویر میتوان گفت که به خوبی از عهده این کار برآمده. پیشنهاد میکنم حتما تصاویر کامل را در منبع مشاهده کنید.
در وبلاگها
قبلا در مورد بازی Monument Valley به اندازه کافی صحبت کردیم. اما وبلاگ yatzer که یکی از وبلاگهای معروف در زمینه هنر محسوب میشود، در مقالهای به موشکافی این بازی پرداخته و تقریبا بیوگرافی آن را به قلم آورده. از اسکچها گرفته تا کارهای صوتی و جلوههای متفاوت، تقریبا به طور کامل در این مقاله مورد بررسی قرار گرفتهاند و پیشنهاد میکنم حتی اگر به بازی سازی و اینها هم علاقه نداشته باشید، حتما Monument Valley: A World of Impeccable Architecture, Geometry and Landscape Twists را مطالعه کنید.
+اشاره: اخیرا بازیای با نام Skyward در استور اپل و گوگل قرار گرفته که بیشباهت به بازی Monument Valley نیست. البته همچون Monument Valley دارای مرحله و داستان نیست، بلکه براساس رکورد زنی ساخته شده اما از لحاظ طراحی و محیط و حتی رنگآمیزی، تشابه بسیاری با این بازی دارد. در کل بازی جالب و حتی سختیست و پیشنهاد میکنم حتما امتحاناش کنید.
سری نوت سامسونگ را به جرات میتوان یکی از بهترین گجتها دانست. به هیچ وجه اولین تجربهای که با نوت 1 داشتم را فراموش نمیکنم، صفحه بزرگ، سختافزار قوی در آن زمان و از همه مهمتر SPen که به کل تجربه من از استفاده از قلم دیجیتالی را تغییر داد. Vallée Duhamel حالا آمده و کلیپی جالب و خلاقانه برای تبلیغ گلکسی نوت طراحی و ساخته. جدا از جالب بودن کلیپ، پشت صحنه ساخت آن است که پیشنهاد میکنم با مراجعه منبع، حتما تماشایشان کنید.
هفته قبل اشارهای به اپ Procreate داشتم اما حالا وبلاگ creativebloq به طور کامل به بررسی اپلیکیشن پرداخته و حتی امتیاز 9 از 10 را به آن داده که عددی قابل توجه است. شخصا فکر میکنم استفاده از این اپ در کنار یک قلم حرفهای، میتواند تجربهی لذت بخشی برای هر طراحی باشد.
این روزها با تیوال سروکار نداشتن کمی سخت است. جدا از همه اطلاعات و امکانات خرید، تیول مجلههای صوتی جالبی هم دارد که از موسیقیهای زیبا و داستانهای جالبی بهره میبرند.
اینستاگرام
رامبد جوان در اینستاگراماش، فراخوانی برای نوشتن یک داستان کوتاه داده. این داستان باید 60 کلمه باشد و سه کلمه پدر، برف و ماه حتما در آن وجود داشته باشند. البته فقط تا دوازده شب امروز جمعه که مجله را میخوانید وقت دارید اما 60 کلمه داستان نوشتن کار زیاد سختی نیست. پیشنهاد میکنم حتما شرکت کنید.
Fardn – یادتان میآید قبلا در یکی از مجلهها، باهم داستانی از Filipe Castro Matos را خواندیم؟ اگر یادتان نیست و ندیدهاید، پیشنهاد میکنم آن شماره از مجله را مطالعه کنید. اما نکته جالب اینجاست که حالا یک ایرانی هم دست به چنین کاری زده و چنین چالشی را برای خودش تعیین کرده و چه بسا که هرروز در ساعتی، این چالش را به صورت تصویری با دیگران به اشتراک میگذارد. البته جدا از اینها، عکاس خوبی هم هست و از لحاظ هنری هم اکانتاش چیزی کم ندارد. شماهم اگر در اکانت اینستاگرامتان از این کارها انجام میدهید، حتما با ما در میان بگذارید.
Alinatsvor – بعضی از عکاسان یک نوع خاصی عکس میگیرند، مدلی که من به آنها میگویم رویایی! برای من چنین عکسهایی یک حالت داستانی و گاه روانشناسی دارند. تصاویری که Alinatsvor در اینستاگراماش به اشتراک میگذارد، از این رویایی بودن مستثنی نیستند و تماشای آنها، برای عکس دوستان واقعی، میتواند دنیایی از ایده و فکر را به ارمغان بیاورد.
ابزار
از وقتی که قلمهای استایلوس پابه دنیا گذاشتند، بیتردید خلاقیت و هنر رنگ و بویی تازه گرفتند. این نوع قلمها اما انواع متفاوتی دارند و خرید مدلهای حرفهای آنها برای هرکسی ممکن نیست. از طرفی تهیه یک گجت از سری نوت سامسونگ هم فقط برای قلم، از لحاظ اقتصادی مقرون به صرفه نیست. البته نمیتوان منکر قدرت SPen شد چرا که به نظرم برای طراحان آماتور و کسانی که میخواهند همیشه یک قلم در کنار خودشان داشته باشند، سری نوت، حال فبلت یا تبلت بهترین انتخاب است.
باهمه اینها، همانطور که قبلا گفتم، در این بخش هدف اصلا هزینه نیست و بسیار به این علاقهمندم که چیزی که معرفی میکنم برای هرکسی قابل تهیه باشد. اخیرا قلمی از سری Bamboo (نام : Bamboo Stylus) تهیه کردهام که به نظرم از لحاظ قیمت ( 20 تا 30 هزار تومان) واقعا قلمی درخور توجه است. کیفیت و طراحی بسیار زیبایی هم دارد و از وزن کمی بهره میبرد. هرچند آنطور که در نقدها خواندم، نوک آن عمر کمی دارد و باید به این مورد توجه کنید. به هرحال، اگر کار حرفهای انجام نمیدهید و همچون من دوست دارید برای سرگرمی و کارهای آماتور از قلم استفاده کنید، این مورد را هم حتما در نظر بگیرید.
+اشاره: اپلیکیشن Bamboo Paper را میتوان جزو بهترینها در زمینه خود دانست. پیشنهاد میکنم چه قلم داشته باشید چه نه حتما این اپ Free را در گجتتان نصب کنید.
Lumino City
این روزها، شاید بازیها گرافیکی سینمایی پیدا کرده باشند، اما هنوز هم که هنوز بازیهای ساده در دل هواداران خود جای خاصی دارند. یکی از همین بازیها که به تازگی در دل من شدیدا جا باز کرده! بازی Lumino City است. اما این جا باز کردن، فقط به خاطر یک بازی خوب نیست، بلکه وقتی داستان پشت Lumino City را میخوانیم، ناخواسته به امتحان کردن آن تحریک میشویم:
The models, it turns out, are key to the whole game. While most developers are happy to build their environments in 3D modelling tools, State of Play Games, Lumino City’s developers, set about building their game’s world from paper, card, miniature lights and electric motors, a process that took months and involved them bringing in architects and prop-makers to create incredibly detailed models. With their world built, they set about shooting stills and video of the fruits of their labour with a high tech camera rig, allowing them to convert the physical world into a virtual one – thesixthaxis
تا جایی که من بازی کردم، معماهای بازی اصلا سخت و پیچیده نیستند و چه بسا که هدف احتمالا سنین پایین بوده، اما هرچقدرهم معماهای ساده برای ما آزاردهنده باشند و داستان کمی سطح پایین به نظر برسد، بازهم نمیتوان از این حجم زیبای لوکیشن و محیط بازی لذت نبرد. وبلاگ rockpapershotgun گفت و گویی با سازندگان بازی ترتیب داده که پیشنهاد میکنم حتما بخوانیداش.
در Sound Cloud
بیانسه را میتوان جزو معروف خوانندههای دنیا دانست. البته منکر این نمیشوم که بعضی از آهنگهایش اصلا به دل نمینشینند اما معدود ترانههایی هم دارد که آدم دلش میخواهد بارها آن را بازپخش کند! یکی از این آهنگها، Halo است که در زمان پخشاش، واقعا بازار موسیقی را تکانی حسابی داد. آهنگ Halo اما جدا از متنی بسیار زیبا و ترکیباش با صدای بیانسه، یک ویژگی خاص هم داشت و آن کلیپ فوقالعاده قدرتمند آن بود. پیشنهاد میکنم حتما یادی دوباره از این آهنگ کنید.
بخش هایی از متن آهنگ Halo – منبع:
Hit me like a ray of sun
Burning through my darkest night
You’re the only one that I want
Think I’m addicted to your light
I swore I’d never fall again
But this don’t even feel like falling
Gravity can’t forget
To pull me back to the ground again
دنگشو را احتمالا شنیدهاید و نیازی به تعریف و توضیح ندارد. دنگشو از وقتی آمد، انتظارات نسل جوان هم تغییر پیدا کردند، چرا که با سبکی روبرو بودند که خیلی کم به آن پرداخته شده بود. باهمه اینها، دنگشو آلبومها و ترکهای زیبایی دارد و برحسب انتخاب شانسی، من آهنگ “چشمهایم را میبندم” را برای معرفی انتخاب میکنم. البته، هدف فقط اَشنایی با این بند است و به جرات تک تک موزیکهایشان، شنیدنیاند.
دوست عزیزی لطف نمودند و آهنگ “ماه و ماهی” حجت اشراف زاده را معرفی نمودند. به شخص واقعا لذت میبرم که چنین چیزهایی معرفی میشوند و باید اعتراف کنم که این مجله فرصتی شد تا با خیلی چیزها آشنا شوم! موسیقی زیبایی بود و حتی دیدن تصویر آن برایم آرامش بخش.
+در پایان، وبسایت سرزمین دانلود، پکیجی از موسیقیهای کلاسیک آماده کرده که واقعا جای سپاس و ستایش دارد. توصیه میکنم این پکیج را هم به لیست دانلودتان اضافه کنید.
زنی با دستان مروارید
همه ما، یا حداقل بعضی از ماها، به یک چیز علاقه شدیدی داریم. کتاب، فیلم، اتومبیل، کاردستی، موسیقی و بینهایت چیز دیگر. از طرفی، گاهی اوقات در آن زمینه از علاقهمان چیزی میبینیم که احساس حسادت مارا برمیانگیزد. البته نه حسادتی برای داشتن آن، بلکه با خودمان میگوییم کاش من آن چیز را خلق میکردم. برای من هم متاسفانه یا خوشبختانه! گاهی اوقات این اتفاق میافتد و آخریاش، کتاب دختری با گوشواره مروارید بود.
کتاب کم نخواندهام، اما دیدن اینکه چطور یک نویسنده میتواند داستانی برای یک نقاشی خلق کند و تااین حد زیبا، آن را روایت کرده، جزئیاتی قابل وصف برایش بیان کند، حسادت من یکی را شدیدا برانگیخت و بارها به خودم گفتم: لعنتی، کاش من این کتاب را مینوشتم! در این مقاله، دو هدف دارم، یکی کلمه کمالگراییست و دیگری احساس یا المان “غم”. ابتدا اجازه دهید کمی به خود کتاب، نویسنده آن و نقاش “نقاشی دختری با گوشواره مروارید” بپردازیم و بعد دو نتیجه گیری داشته باشیم.
نویسنده رمان “دختری با گوشواره مروارید” تریسی شوالیه (Tracy Chevalier) متولد سال 1962 در ایالات متحدهست. از این نویسنده تابهحال 7 رمان به انتشار درآمده که همین دختری با گوشواره مروارید، پرطرفدارترین آنهاست و جالب است بدانید که این کتاب در سال 1999 منتشر شده. اما داستان اصلی از چه قرار است؟ باید گفت تا جایی که من فهمیدم، قطعا نمیتوان در مورد شخصیت این نقاشی اظهار نظر کرد، برای مثال برخی میگویند این دختر کسی نیست جز دختر خود ورمر و برخی هم، همچون خود رمان بر خود خدمتکار ورمر تاکید دارند.
باهمه اینها، خانم شوالیه، خدمتکار جوان ورمر را انتخاب کرده، چرا که به نظر من اگر شخصیتی دیگر انتخاب میشد، داستان و درکل رمان، به هیچ وجه تااین حد و گیرا و خواندنی نمیشدند و تا حدودی همان المان “غم” کتاب را خواندنی کرده.
اما ورمر چه کسیست؟ یوهانس ورمر یا همانطور که در ویکیپدیا اشاره شده، “فرمیر” نقاش هلندی و متولد سال 1632 در شهر “دلفت” است. نکتهای که برایم بسیار جالب مینماید، و البته در خورد ویکیپدیا هم به آن اشاره شده، مشهور نبودن ورمر در زمان حیاتاش است. شاید برداشتهای مختلفی از این معروف نبودن کنید اما برای من بازهم احساس و المان “غم” مطرح است. چرا که فقط بحث ورمر نیست و بسیاری از یکتا خالقان دنیای هنر، در زمان زنده بودنشان، هیچ نام و آوازهای نداشتند. البته کم نیستند داوینچیها، اما تعدادشان انگشت شمار است. اجازه دهید به تعدادی از آثار ورمر نگاهی داشته باشیم و بعد برویم سراغ اصل مطلب:
میبینید؟ دیدن و باور اینکه فردی، چنین چیزهایی با امکانات آن زمان بکشد و شهرت و ثروتی نداشته باشد، کمی سخت است! اما در پایان مقاله پرسشی در این زمینه خواهم داشت، فعلا اجازه دهید به اصل کتاب و “کمال گرایی” بپردازیم.
Perfectionism، کمال گرایی، کمال طلبی و واژههایی از این دست، در علوم و عقاید بسیاری مورد بررسی قرار میگیرند. البته، هرچیزی ویژگی های مثبت و منفی خودش را دارد و کمال گرایی هم از این قاعده مستثنی نیست. به طوریکه در ویکیپدیای فارسی و انگلیسی، از نکات منفی آن کم گفته نشده:
از دیدگاه پاتولوژی، کمالپرستی اختلال شخصیتیی مربوط به حالت وسواس و اجبار است که در آن اگر انجام کاری یا نتیجه کاری کمتر از کمال باشد، مورد قبول فرد قرار نمیگیرد. در چنین حالاتی باورهای یاد شده غیر سالم هستند و روانشناسان از چنین افرادی به عنوان کمالطلبان نابهنجار یاد میکنند.
+
همیشه در تصمیم گیری مشکل دارند چون از اشتباه کردن میترسند. تصمیم گیری قطعی برای شان سخت است مثلا وقتی میخواهند لباس بخرند بارها و بارها مغازههای مختلف را میبینند با دیگران مشورت میکنند بالاخره نمیتوانند به راحتی تصمیم بگیرند.
از این که مورد انتقاد قرار بگیرند میترسند، وقتی انتقادی را میشنوند ناراحت میشوند.
همان طور که از اسمش مشخص است، افراد این تیپ همیشه دنبال بهترینها هستند در حقیقت آدمهای آرمان گرایی هستند که خیلی برای شان مهم است خوب باشند.
همواره برای شان درست و غلط مهم است، یعنی همیشه میخواهند کارهای شان درست و بهترین باشد.
این آدمها در تمام طول زندگی شان به دنبال انجام کارهایی هستند که مفید باشد.
این آدمها معمولا از لحظات شان لذت نمی برندو نمیتوانند در همان لحظه باشند یعنی همیشه در آینده به دنبال نتیجه هستند.
تنها وقتی به نتیجه برسند احساس خوبی خواهند داشت که البته این احساس خوب موقت است چون وقتی نتیجهای به دست میآید دیگر تمام است و تلاش برای نتیجه دیگری آغاز میشود.
آنقدر به دنبال بی نقصها و کاملها هستند که چندان از زندگی لذت نمیبرند.
ذهن خیلی شلوغی دارند.
و موارد دیگر … .
اما آیا این همه قضیهست؟ به نظر من نوشتههای بالا، هیچ ارتباطی به کمال گرایی خالص و واقعی ندارند و بیشتر یک حالت وسواس شکل و بیماری گونه را نشان میدهند. کمال گراییای که من در این مقاله قصد دارم آن را شرح دهم، از نوع ورمر و تریسی شوالیه است. در داستان، ما با شخصیتهای گوناگونی روبرو هستیم، اما این وسط دو جبهه برای من بسیار متضاد و قابل توجهاند. یکی خود ورمر و دیگری همسر و بعضی از بستگاناش است. از طرفی همسر ورمر میخواهد او بیشتر نقاشی بکشد تا پول بیشتری بدست بیاورد و از طرفی خود ورمر، تا زمانی که آماده نشده و آن چیز خاص را دریافت نکرده، دست به قلم نمیشود.
به نظر من کمالگرایی واقعی این گونهست. شکلی زیبا که هرچه به پایان داستان نزدیک میشویم و آن دختر خدمتکار به عنوان مدل انتخاب میشود، بیشتر و بیشتر درکاش میکنیم. انتخاب گوشواره، آن سرپوش و از همه مهمتر ژست مدل با لبخندی که حتی در عکسها و کپیهاهم بیننده را محسور خود میکنند. هارمونیای زیبا که در آخر به یک چیز ختم شدند، اما این بار چیز دیگر فقط یک نقاشی نیست، بلکه یک احساس است و چه زیبا خانم شوالیه برای آن داستان نوشته. داستانی که شاید واقعی نباشد، اما همچون خود نقاشی، هارمونیای بینقص از جزئیاتی را بیان میکند که در آخر و پایان کتاب، دوباره به همان نقاشی واقعی متصل میشود.
خوب، بگذار شروع کنیم. چانه کمی پایین. <به من خیره شده بود> گریت، لبهایت را کمی تر کن <لبهایم را تر کردم> دهانت را نیمه باز کن. <از درخواستش چنان حیرت کرده بودم که دهانم خودبه خود از تعجب باز ماند. زنهای نجیب، در نقاشیها، دهانشان را نیمه باز نمیکردند. گویی میدانست در آن کوچه خلوت بین من و پیتر چه گذشته بود. فکر کردم، مرا نابود کردی مرد. و دوباره لبهایم را تر کردم.> گفت، خوبست.
هرچند دوست دارم مطالب زیادی بنویسم و این حجم تفکر ذهنی را پیاده کنم، اما از طرفی دلم میخواهد زیاد این احساس (کمال گرایی یا هرچیز دیگری) را پیچیده نکنم. کل هدف من اینجاست که اگر قرار است کاری انجام دهیم، حالا هرچیزی، چه دوست داشته باشیم چه نه، سعی کنیم سنگ تمام بگذاریم. به عبارتی کاری نداشته باشیم که کار ما قرار است چه سودی برساند و برایمان چه چیزی کسب خواهد کرد، بلکه اگر وقتی میگذاریم، بدون اینکه وسواس خاصی داشته باشیم، سعی کنیم تمام “تلاشمان” را برای ارائه بهترین چیز هزینه کنیم.
این روزها، بزرگترین کتابهایی که ما میخوانیم، زیباترین موسیقیهایی که میشنویم، چشم نوازترین نقاشی هایی که میبینیم، بهترین فیلمهایی که میبینیم و دهها چیز دیگر، که همه در واژه “کلاسیک” ختم میشوند، اکثرا به گذشته باز میگردند، گذشتهای که خود خالق بود و خودش! و چون آن زمان، هدف، دیگران نبودند و از طرفی به خاطر شبکههای اجتماعی و رسانهها، اثر مورد قضاوت قرار نمیگرفت، سازنده و خلق کننده، فقط و فقط خواسته خودش “همان کمالگرایی” را در نظر میگرفت و در نتیجه، به خاطر وجود احساس انسانی شخصی، نه ماشینی و دیگر انسانها، بهترین اثر یا همان کلاسیک خلق و ساخته میشد.
پس، توصیه میکنم با هرشکل از زندگیای که داریم و هرنوع سبکی، اگر زمانی خواستیم کاری ارائه کنیم و حتی در جهت علاقهمان گام برداریم، ذرهای آن کمال گرایی که در باطن تک تکمان وجود دارد را هم به یاد بیاوریم. هیچکس هیچگاه درک نخواهد کرد که ما برای ساخت آن چیز، چقدر زحمت کشیدهایم و حتی خون و عرق ریختهایم چرا که حتی برای همین نقاشی دختری با گوشواره مروارید، بیشک ساعتها، خستگی و فشار و استرس تحمل شده. پس چرا کاری نکنیم که این همه تلاش و زحمت، احساس خوبی برای خودمان، نه کس دیگری به ارمغان بیاورد؟ آیا انسان همیشه به دنبال لذت نبوده؟ چه چیزی واقعا لذتبخشتر از تماشای مخلوق است؟
با این که در مورد ذات “غم” بعدا بیشتر خواهم نوشت و اصلا دلم نمیخواهد همینطور ناقص رهایش کنم، اما دلم میخواست بعد از این همه نوشتن، این دغدغه فکری خودم را با شما هم به اشتراک بگذارم. به واقع چرا “حداقل خود من” احساس میکنم بیشتر آثار بزرگ یا همان کلاسیکها، فقط و فقط به خاطر آن غم درونی خالص و بزرگشان به شهرت میرسند؟ واقعا چرا چنین است؟ چرا دیدن و مطالعه آن فضای شهر و زندگی گرییت داستان، برای من لذتبخش و تاثیرگذار بود؟ البته این کتاب فقط یک سوزن در کاه است و چه بسا که در برابر بزرگترین آثار دنیای هنر، شاید حرف زیادی برای گفتن نداشته باشد.
اما در آخر همه آنها به یک چیز ختم میشوند و آن فقط و فقط “غم” است. 1984 را که میخوانیم، جنایت و مکافات را که میخوانیم، نوشتههای کافکا، کامو، سارتر را که مطالعه میکنیم، مرشد و مارگاریتا، آثار تولستوی، حتی آوای بتهوون و باخ را که میشنویم، بازهم در دلمان یک چیزی میرود به یک جایی که ما آن را “غم” مینامیم. چرا، واقعا چرا بزرگترین و کلاسیکترین آثار، شاد نیستند؟ برای چنین پاسخی، شاید بتوان هزاران جمله از بینهایت انسان نقل قول کرد، اما به نظرم نکته اساسی، اصلا غم و کلاسیک بودن نیست، بلکه همه چیز به “اخلاق” باز میگردد و از آنجایی که اخلاق برای همه ما انسانها، بزرگترین خواستهست و متاسفانه هیچگاه به معنای واقعی به آن نخواهیم رسید، تا ابد چنین آثاری میروند تا کلاسیک شوند، اما نه برای هنر بلکه برای بزرگترین جالی خالی در وجود تک تک ما! اما آیای این جای خالی “بد” است؟ خوب یا بد بودنش را نمیدانم اما به نظرم اگر نبود، زیبایی شکل و معنا نمیگرفت.
+اشاره : خرید کتاب: شهر کتاب – فیدیبو | از این کتاب فیلمی هم با همین نام (Girl with a Pearl Earring) با بازی Scarlett Johansson ساخته شده.
ممنون.مجله پرباری بود
ممنون سینا جان ، مجله بسیار جالب و خواندنی ای بود من به شخصه خیلی لذت بردم
هنوز نتونستم بخونم. چون این هفته هم تو نرم افزار موبایل مطلب رو کامل نشون نمیده! ولی مطمئنم که مثل همیشه عالیه
در هم برهم ، جملات طولانی و البته مطالبی ناب و خوب!
اگه بی خیال مجله هفتگی بشید و هر بخش رو جدا پست کنید بهتره.
چرا باید ساختار مجله وار قدیمی رو تو وب پیاده کرد؟ پس این منوی بالای سایت به چه دردی می خوره؟!
با تشکر
خیلی طولانی بود…از دوستان کسی هست که همه ی مطالب را خوانده باشد؟
بسیار عالی،ممنون از شما.
Wow آقا Wow ! فکر کنم رکورد طولانی ترین پست وب فارسی رو زدید. مجله هفته قبل رو که نداده بودین رو جبران کردید. یک روز کامل باید وقت گذاشت تا فقط خوندش. حالا بماند که چند روز برای ارایه همچین پستی وقت گذاشته شده. تشکر
آقای مجیدی من حدوداً 5 یا 6 سال هست به سایت شما سر می زنم ولی چند ماهی هست که کیفیت مطالب به شدت اومده پایین و یک مقدار شبیه مجلات زرد شده منتها از نوع اینترنتی مجلات زرد.یک موقعی بود که واقعاً ارزش وقت گذاشتن رو داشت سایت شما ولی دیگه نه…می دونم آقای سینا سلماسی احتمالاً خیلی وقت گذاشتن برای نوشتن این قسمت مجله ولی خیلی از قسمت های مجله رو واقعاً هیچ دلیلی من شخصاً نمی بینم که بخونم و بی غیر از وقت تلف کردن چیزه دیگه ای نیست.
(راستش رو بخواید خیلی خونسردیم رو حفظ کردم اینا رو نوشتم.اولش خیلی تند چند خط نوشتم که اگه می خوندینش عمرا دیگه مجله رو ادامه نمی دادید ولی خب پاکشون کردم!!!!)
آقا سعید شما چه اعتماد به نفسی داری که میگی اگه فلان کامنت رو میزاشتم دیگه مجله رو ادامه نمیدادی.کسی که واسه نوشتن مجله به این بلندی زحمت میکشه مطمین باش با انتقاد های بی پشتوانه و مغرضانه کسایی مثله شما نه تنها بیخیاله کارش نمیشه بلکه واسه ادامه کار مصمم تر هم میشه.
شما اگه واقعا به فکر بهتر شدن این مجله هستی با دقت انتقاد کن و بگو کجاش مشکل داره و دلیلت واسه این حرفت چیه.
انتقاد کردن ازچیزی که یه نفر خلق کرد خیلی آسونه ولی بهتره قبل از نوشتن انتقاد یکم انصاف رو جاشنی نوشتمون کنیم.
سینا جان مرسی از مجله این هفته.یه تشکر دیگه هم بابت اینکه لطف کردی و کتابی که پیشنهاد داده بودم رو معرفی کردی.
یه چنتا آهنگ عالی میخوام پیشنهاد کنم گوش بدی.البته سلیقه موسیقی هر کسی فرق میکنه و ممکنه که خوشت نیاد.
آهنگ Hindsight از گروه Anathema
آهنگ Again از گروه Archive
آهمگ All alone از گروه Saturnus
همه این سه تا آهنگ به طور مستقیم با موضوع مجله این هفته که میگفتی تو آثار بزرگ.هنری یه غم پنهانی وجود داره ارتباط داره.امیدوارم خوشت بیاد.
سپاس : ) حتما گوش میکنم : )
سلام و خسته نباشید.
اولا اینکه مجله طبق معمول عالی بود. کاش فرصتی میشد تمام موارد معرفی شده رو ببینیم و مطالعه کنیم. فقط اگه ممکنه یکم درمورد اون علائمی که استفاده میکنید توضیح بدید :-؟ AD, BL, MM و …
سپاس : ) حقیقتش بعضی اوقات دوستانم یا دوستانی ازم میخواستند که نام انگلیسی اون محتوارو هم ذکر کنم، به نظرم جالب اومد که من چند حرف اولشو بنویسم تا هم یه ذهنیتی ایجاد بشه و هم اینکه در مورد اون محتوا در زبان انگلیسی هم تحقیق بشه : )
فقط یکسره نوشتن این همه مطلب یک هفته طول میکشه چه برسه به پیدا کردن مطلب!!!!!!
همچنین ممنون که مطالب معرفی شده رو قرار میدین، کلی آدم ذوق میکنه میبینه مطلبش رفته تو سایت :دی
سلام
واقعا از مجله یک پزشک لذت زیادی میبرم
کل مطالب یک پزشک در طی هفته یک طرف و مجله یک طرف
این همه کانتنت عالی یه دفه روح آدم را جلا میده
به قول خارجی ها کیپ گواینگ !!!
عجب پستی!
به مورد علاقه های مرورگر افزوده شد…
سپاس از شما
امان از این مطالب بلند و بی انتها
(می دونم زحمت بسیار زیادی برای تهیه این مطالب می کشید)
پیشنهاد می کنم مطالبتونو به صورت پاره پاره در طول هفته هر موقع حوصله داشتید منتشر کنید (همانطور که همرو یجا نمی نویسید). علاوه بر این لازم نیست خودتونو در قید و بند کلمه “مجله” درگیر کنید.
به هر حال ممنون
با احترام به نظر شما خواستم بگم که وقتی نوشته ای عنوان مجله رو داره،طبعا مطالب زیادی هم باید داشته باشه.یعنی نباید منتتظر مطالب کوتاه بود.
متاسفانه وقت چنین کاری رو ندارم. البته این رو هم ذکر کنم که من بعضی اوقات کتابایی رو معرفی میکنم که بیش از هزار صفحه هستن و حتی وقتی این مجله رو به فقط متن تبدیل میکنم میبینم حتی به 20 یا 30 صفحه هم نمیرسه. حالا شما فرض کنین من فقط در یک پست بیام و در چند خط چندتا کتاب معرفی کنم. وقتی که علاقه ای به خوندن 20 صفحه نیست آیا فایدهای در معرفی اون چندتا کتاب هست؟ پیشنهاد میکنم به سادگی از این 20 یا 30 صفحه که دوهفته ای منتشر میشه بگذرین : )
سلام
آقا سینا واقعا از وقت و انرژی که میزارین ممنونم….مطالبتون عالیه
کتاب ابله 45000 تومان 😐 …. واقعا این هزینه برای کسی که هزارتا چاله چوله تو زندگیش هست خیلی زیاده(90 درصد جامعه)
سایت فیدیبو هم قیمتها رو خیلی پایین آورده ولی متاسفانه خیلی از کتابها رو نداره
اگه یه سایتی راه اندازی بشه که در قالب اون بشه کتابهای خونده شده خودمونو با بقیه عوض کنیم خیلی خوب میشه فقط مسئله ای که این کار داره ضررهاییه که ممکنه به نویسنده ها بزنه
بله بله، اما چون وظیفم اینکه لینک معتبر بدم مجبور میشم این قیمت رو هم ذکر کنم. ولی خوبی این کتابای قدیمی اینکه خیلی راحت میشه از مغازه ها و حتی دست فروشها با قیمت پایین تری گرفت و حتی اگه به اونم وسعمون نرسید، میشه راحت فریشو دانلود کرد. اما کتاب با ارزشی و محتواش به این قیمت میارزه : ) البته برای من مهم اینکه کتاب خونده بشه و به نظرم اگه فری گرفتین و کتاب روتون تاثیر خوبی داشت، اونوقت حالا هر قیمتی شد برای کتاب پرداخت کنین.
سلام ممنون از مجله پرمحتواتون ولی چرا این هفته هیچکدوم از معرفیها لینک نداره و به راحتی نمیشه سایتها و صفحه ها رو پیدا کرد
با تشکر. مثل همیشه عالی.
خدمت دوستان عزیز هم بگم که اگه علاقه ندارین که بخونین و یا حوصله خوندن ندارین شاید مشکل رو بهتر در خودتون پیدا کنین و نه در مجله… آخه مگه چقدر طولانی بود که یک روز واسش آدم زمان بگذاره که بخونه،حرف هایی میزنید که واقعا جالبه! در هر صورت تشکر بابت سلیقه و نوشته هاتون.
سینا جان ممنون بابت مطالب خوبت. حالا که بحث vermeer شد، پیشنهاد میکنم مستند tim’s vermeer را هم حتما ببینید که به نوعی نظریهای در مورد نحوه کار vermeer است.
سینا جان ضمن اینکه در مقابل تلاشهای فوقالعادهات سر تعظیم فرود میارم و سختیهای کار رو نادیده نمیگیرم، جسارتا نقدی هم داشتم. در بخشهایی از متن نوعی پرگویی و اطناب دیده میشه که در بیشتر موارد بیمورد هستند و هیچگونه ارزشی به متن اضافه نمیکنند (با لحن خوشحال خوانده شود:) :
– این روزها یک کتاب و یا بهتر بگوییم سری کتابهای طاهره مافی، بر سر زبان افتاده یا افتادهاند. (اگر میتوانیم بهتر بگوییم چرا از اول نگوییم؟ :) )
– همه ما، یا حداقل بعضی از ماها، به یک چیز علاقه شدیدی داریم. (بلاخره همه، بعضی یا بیشتر افراد؟)
– فیلم هفتهمان، چیز خاصی نیست چرا که آنقدر خاص است که نمیتوان آن را فقط یه چیز دانست. (!)
– تاثیری که برکینگ بد داشت، البته تاثیر مثبت، خیلی بیشتر از منفی آن بود. البته اگر بتوان منفی به شمار آورد. (با یادی از استاد خیابانی 🙂 )
– آخر و پایان کتاب
– بیانسه را میتوان جزو معروف خوانندههای دنیا دانست. البته منکر این نمیشوم که بعضی از آهنگهایش اصلا به دل نمینشینند اما معدود ترانههایی هم دارد که آدم دلش میخواهد بارها آن را بازپخش کند! ( بدون این مقدمه رفت و برگشتی بیمورد -کدام خوانندهایست که اینطور نباشد؟- میشد یکراست رفت سر معرفی آهنگ خوب halo و باور کنید که ما قبول میکردیم بیانسه خواننده خوبیست )
– پیکاسو نیازی به توضیح و تعریف ندارد و میتوان در یک کلمه اورا توصیف کرد: یک دیوانه واقعی که واقعی نبود! (جدا از اینکه -کلمه- تعریف خاص خودش را دارد، با اینکه نویسنده نیازی به تعریف و توضیح نمیبیند، در ادامه باز هم توضیح و تعریف میآورد. و البته بار دیگر جملههای متضاد مورد علاقه نویسنده: دیوانه واقعی که واقعی نبود! -کلمات پیشنهادی: دیوانه واقعی که دیوانه نبود!، واقعی دیوانه که واقعی نبود!)
-البته نقد فیلمی مثل استاکر از بعضی از جنبهها، کار مشکلی نیست. مثلا میتوان در مورد فیلمبرداری، موسیقی، بازی بازیگران و چنین چیزهای نوشت، اما بحث اصلی اینجاست. چگونه میتوان نقدی نوشت که به نتیجهای رسید؟ چگونه میتوان بر فیلمی سخن گفت که در اوج معنا، پوچ و خالی است و در اوج بیچیزی، سرشار از معنی و معنویت؟ چگونه میتوان اندیشه پشت فیلم و در کل اندیشه تارکوفسکیها را بررسی کرد؟ به جرات که نمیشود، واقعا هم نمیشود. (اول نقد استاکر سخت است، اما بعد، از بعضی جنبهها سخت هم نیست، ولی خب اما که چه بشود؟ آن هم وقتی در معنا پوچی است و در بیمعنایی معنویت؟ حال که سخت است پس چگونه اندیشه وی را بررسی کنیم؟ استاد خیابانی جواب میدهد که چیزی که قطعا نمیشود، اندیشه تارکوفسکی است، آن هم دوبار، به جرات نمیشود، واقعا نمیشود. اما بحث به اینجا ختم نشده و با این همه نشدن، در ادامه میبینیم که شاید بشود)
http://sound.tebyan.net/newindex.aspx?pid=150301&MusicID=133682
سلام مثل همیشه مجله عالی بود.نمایش رادیویی “دختری با گوشواره مروارید ” در این لینک قابل شنیدن است ، دارم دنبال می کنم(البته به احتمال زیاد سینا جان اینجوری پیشنهاد نمی کنند ولی برای من مناسب است!)
—————————-
من هم فیلم Rush را معرفی می کنم که به نظرم یک داستان زندگی واقعی را بسیار جذاب روایت کرده است.
اگه لینک های داخل مطالب رو های لایت کنید UX مجله بهتر میشه. میشه یک فهرست مطالب هم اضافه بشه که هم معلوم بشه چه چیزهایی داخل مجله آورده شده هم دسترسی به اونها راحتتر بشه.
چقدر بعضی از دوستان بی انصافی می کنند.
نمی دونم این دوستان وقتی یک مجله کاغذی می خرند زنگ می زنند به هیات تحریره و به تعداد زیاد صفحات اعتراض می کنند چون نمی تونند همه مطالب رو یک جا و یک نفس بخونند ؟!
جناب اقای سلماسی ، مجله رنگارنگ و پیشنهادهای خوب شما ، کمک بزرگیه برای اینکه بین کارهای روزمره حس بهتری نسبت به زندگی داشته باشم . ممنونم.