درباره فیلم «بردمن» یا «مرد پرندهای»: از رنجی که میبرند
تقدیم به چشمهای زیبایی که هنوز فکر میکنند!
– و با این حال، به اون چیزی که در زندگیات میخواستی، رسیدی؟
– بله رسیدم.
– و چه میخواستی؟
– تا بدانم که مرا دوست داشتهاند، تا احساس کنم که روی زمین به من عشق ورزیده شده.
ریموند کارور
تا حالا دیگر حتما باید نام فیلم «بردمن» Birdman را شنیده باشید، فیلمی که در گلدن گلوب در 7 رشته نامزد شد، و در 2 رشته جایزه را از آن خود کرد و در اسکار پیش رو هم در 9 رشته نامزد خواهد بود.
اما نه! ما در اینجا نه میخواهیم در مورد موفقیتهای ظاهری فیلم در جشنوارههای معتبر فیلم صحبت کنیم و نه قصد داریم که در مورد نمرات مثبتی که کاربران در سایتهای Rotten Tomatoes – Metacritic یا imdb به فیلم دادهاند، یک بحث آماری راه بیندازیم.
راستش من یکی از آنهایی هستم که با نقد «ماشینی» مخالف هستم، بر این اساس کمتر پیش میآید که حتی نقدهای Variety یا نیویورک تایمز هم به مذاقم خوش آید. بله! این نقد در مجله فیلم، نقد بدی نیست، اما بیایید ما در یک پزشک در مورد «روح»، «ایده» و «ارزش اصلی» فیلم صحبت کنیم و نه فرم و تکنیک و پوستهها.
در آغاز اما، به صورت خیلی سریع اطلاعاتی در مورد عوامل و بازیگران فیلم بردمن میدهم:
کارگردان این فیلم، کارگردان به نامی است، همان کسی که پیش از این از او فیلمهای 21 گرم و بابل و Biutiful را دیده بودم و پسندیده بودم: آلخاندرو گونزالس ایناریتو. این بار اما او با فیلمنامهای اوریجینال و با بازیگران سرشناسی مثل مایکل کیتون، اما استون، نائومی واتس و ادوارد نورتون در پی بازنمایی چیز مهمی بود.
نمیدانم آیا شما فیلم بردمن را دیدهاید یا نه. بعضی ممکن است، هیچ دلبستگی خاصی به فیلم پیدا نکنند یا محو شوخیهای فیلم و لحظات مفرحاش شوند.
شگفت آنکه فیلم «بردمن» در گلدن گلوب، در رده فیلمهای «کمدی» ردهبندی شده بود. پوسته فیلم در خیلی از لحظات شاید اینگونه باشد، اما از نظر کسانی که نگاهی ژرف به فیلم انداختهاند، بار درام فیلم به مراتب بر بار کمدیک آن میچربد.
فیلم بردمن مثل خیلی از فیلمهای برجسته دیگر، فیلمی است که بیشترین تأثیرگذاری را میتواند بر ذهنهای آماده بگذارد، همانهایی که چه بسا، خود در عرضه زندگی، با مشکلات قهرمان داستان، دست و پنجه نرم کردهاند.
فیلم در مورد کشمکشی است که قهرمان داستان به صورت خاص و هنرمندان، نویسندگان و صاحبان فکر به طور عام، با آن در حال کشمکش همیشگی هستند.
نویسنده یا ژورنالیستی را در نظر بگیرید که از یک سو میخواهد که کوبنده، آتشین، افشاگرانه و تأثیرگذار بنویسد و خود را وقف هنر یا روزنامهنگاری واقعی بکند، اما از سوی دیگر میبینید که این جنس نوشتهها، یا مجالی برای طرح ندارند یا با استقبال بسیار سرد مخاطبان روبرو میشوند. او به تدریج به ورطه یک مدار خودتنظیمی و خودسانسوری میافتد، یاد میگیرد که چطور میشود پاپ نوشت، چطور تحسین ظاهری عام را داشت، چطور کسب سرمایه از طریق قلم کرد، چطور ریسک نکرد و…
تا مدتها همه چیز خوب پیش میرود، تا اینکه چشم باز میکند و میبینید که دیگر، خودش نیست. در پی اصلاح برمیآید و تصمیم میگیرد که این بار کاری «دلی» انجام بدهد، اما همه او را با همان کارهای عامه پسندش میشناسند، کسی باور نمیکند که او در عرصه هنر واقعی هم واقعا ایدهپرداز بوده و ذهنی خلاق داشته است.
توهینها میبیند و سرزنشها میشنود، دچار تردید میشود، منتقدها بر او میتازند، حس میکند که کسی دوستاش ندارد.
سرگشتگی عاطفی این قشر، چیزی نیست که در این مختصر بگنجد و ما نمونههای فراوانی از این دست، سراغ داریم.
هنرمند، به پیرامونش نگاه میکند و میبین که همه روندها و حتی افراد محبوبی که زمانی دوستشان داشتان داشته است، مصادره شدهاند، میبیند که به دست خود «به خودنماها تخت سلطنت داده است» و حالا دیگر کسی او را به رسمیت نمیشناسد.
با خود فکر میکند که چه کند، آیا به همان هنر پاپ بازگشت کند؟ یا اینکه وقتی محبوبهایش را در همخوابگی با بیگانهها میبینید، خود را نیست کند و با پاک کردن صورت مسأله، خود و روحش را رها کند؟
– دوسم داری؟
– نه.
– و هیچوقت نخواهی داشت؟
– متاسفم.
– من وجود ندارم، من حتی اینجا هم نیستم.
– هیچکدوم اینا مهم نیست.
– من وجود ندارم، من وجود ندارم.
شاید هم بهتر باشد که میدان و عرصه تازهای پیدا کند و با فروختن روح خود به شیطان، به قیمت تحریف ایدهآلهایش، جماعتی را پیدا کند که مدتی، هر چند محدود برایش کف بزنند و آنگاه عتاب بشنود که آخر چطور دلش آمده است آن ذهن باریکبین، آن دستان هنرمند، آن هنر بازیگری یا آن قلم طلاییاش را چنین تنزل درجه بدهد.
اگر میبینید که شخصیت اصلی فیلم بردمن -ریگان- با بازیگری مایکل کیتون، چنان آشفته است و توهم شنوایی و بینایی دارد، ریشهاش را در این تناقضها و کشمکشهای درونی فراگیر در هنرمندان باید جستجو کنید.
در عصر شتابزده توییتر و یوتیوب و گوشیهای هوشمند وضعیت بدتر شده است، دیگر کسی حوصله خواندن متنهای بلند یا تماشای فیلمهای طولانی را ندارد، همه چیز باید خلاصه شود و از صافی گذارنده شود و تنها پوستههای مبتذل استخراج شوند تا بتوانند در شبکههای اجتماعی لایک بگیرند.
اما هنرمند ما که این کاره نیست، اصلا او با رسانههای جدید آشنا نیست و تازه آنها چطور میتوانند روح هنر او را، بدون فرکاستناش، بازتاب دهند؟
«ریگان» فیلم بردمن هم همین گونه است، او از سویی باید با هنرمند بااستعداد اما سرکشی مثل «مایک» با بازی ادوارد نورتون و نیز با دخترش «سم» با بازی «اما استون» سر و کله بزند، از سویی نگران وضعیت مالیاش باشد، سرزنش همسر سابق و معشوقه فعلیاش را تحمل کند و از سوی دیگر در هراس از منتقدهای بیرحم باشد. درست به همین خاطر است که بدمستی و فرار از واقعیت را گاه به حقیقت در جریان، ترجیح میدهد.
روح ظریف هنرمند، آخر چقدر تاب پایداری دارد؟ پس پدیداری جنون، در او را نباید ملامت کرد. از دوردستها، «سبکباران ساحلها»، چه میدانند که او چقدر در تقلا برای غلبه بر «شب تاریک» و «گردابهای هایل» بوده است، پس جنون یا یاغیگری او را به ریشخند میگیرند.
در نهایت چیزی که از هنرمندی که زمانی میخواست دریا بشود، شب را به آتش بکشد و به فردا برسد، چیز حقیر ترحمانگیزی میشود.
چاره کار چیست؟
من واقعا نمیتوانم نسخه خاصی تجویز کنم، حداکثر این این شهر از سایه:
خدای را که چو یاران نیمه راه مرو
تو نور دیده مایی، به هر نگاه مرو
تو را که چون جگر غنچه جان گل رنگ است
به جمع جامه سپیدان دل سیاه مرو
به زیر خرقه رنگین چه دامها دارند
تو مرغ زیرکیای جان به خانقاه مرو
مرید پیر دل خویش باش ای درویش
وز او به بندگی هیچ پادشاه مرو
مباد کز در میخانه روی برتابی
تو تاب توبه نداری به اشتباه مرو
چو راست کرد تو را گوشمال پنجه عشق
به زخمهای که غمت میزند ز راه مرو
هنر به دست تو زد بوسه ، قدر خود بشناس
به دست بوسی این بندگان جاه مرو
گناه عقده ی اشکم به گردن غم توست
به خون گوشه نشینان بی گناه مرو
چراغ روشن شب های روزگار تویی
مرو ز آینه چشم سایه، آه مرو
آفرین. نگاه قشنگیه.
واقعا نقد جالب و عمیقی بود
“همانهایی که چه بسا، خود در عرضه زندگی، با مشکلات قهرمان داستان، دست و پنجه نرم کردهاند.”
به نظرم منظور از همان ها خود شما هستید آقای مجیدی.
هفته ی قبل شما در پستی در گوگل پلاس بعضی از خوانندگان خود را که این گلایه را از شما داشتند مبنی بر اینکه چرا یک پزشک مانند سابق نیست و مانند سایت های زرد (بقول یکی از خوانندگان در قسمت نظرات ) عمل می کند مخاطب قرار داده بودید و عنوان کردید ” شما می گویید طالب خواندن پست های ژرف هستید ، اما کدام مطلب در شرایط کنونی وب می تواند با مطالب سرگرم کننده رقابت کند؟!” و صد البته که درست فرمودید.خود من هم دچار این سندرم شده بودم که چرا یک پزشک از قالب قبلی خودش خارج شده و شبیه مابقی سایت ها فقط به فکر افزایش بازدید است تا اینکه با خواندن پست شما در گوگل پلاس متقاعد شدم که حق باشماست(من اشتباه کرده ام) خیلی از ما در دنیای امرور دچار تنبلی مزمن شده ایم و مطالب کوتاه و مختصر را به مطالب بلند و عمیق ترجیح می دهیم تا چه بسا با اشتراک آن مطلب کوتاه و عوام پسند در پروفایل و صفحه شخصی خود تعدادی لایک هم نصیب خود کنیم .
در فیلم شخصیت اصلی فیلم به نقل از شما:
“توهینها میبیند و سرزنشها میشنود، دچار تردید میشود، منتقدها بر او میتازند، حس میکند که کسی دوستاش ندارد.”
و از زبا ن خود شما در گوگل پلاس:
“… روز به روز دورتر و منزوی تر جلوه می کنی ، تا حدی که به ربات تشبیه ات کنند! ”
با اینحال شما نوشتید من نمی توانم نسخه ای تجویز کنم! که با اجازه شما ، یک پزشک نسخه را تجویز کرده به نظر من شما با قرار دادن پست های به قول خودتان “دلی” و ژرف ونقدهای زیبای خودتان در ما بین پست های عامه پسند و جذاب خوانندگان جدیدی را جذب و ناخواسته به خواندن مطالب دلی خودتان علا قه مند کرده و می کنید همانند “سینا سلماسی” که درمجله پر بار خود اینکار می کند . شما مانند مادری می مانید که برای خوراندن غذاهای مفید و مقوی که می داند برای رشد کودکش لازم است ، غذا را مانند فست فود های رایج تزیین می کند تا بتواند آن را به او بخوراند.خود من حدود نه سال قبل از طریق یکی از پست های فن آوری با سایت شما آشنا شدم ولی کم کم با خواندن پست های متفاوت شما نگاه دیگزی به زندگی را تجربه کردم نگاهی پویا تر همراه با تفکر ، تجربه فن آوری نو ، اهمیت خلاقیت و…
یک پزشک تشکر
سلام دکتر. یک نوشته خوب دیگه. درسته که نویسنده های جدید خیلی خوبی همراهیت میکنن. ولی هنوز یک پزشک با اینجور پست ها از خودت و فرانک مجیدی زنده است.
مشتاق تر شدیم برای دیدن بردمن!
ممنون جناب مجیدی واقعا نقد خوب و متفاوتی بود
birdman اگرچه در بخش روایت داستان در مقایسه با آثار شاخص ایناریتو یعنی « بابل » و « 21 گرم » اثری ساده و جمع و جور تر محسوب میشه اما از لحاظ تکنیکی قطعا می توان گفت که خلاقانه ترین اثر ایناریتو تا به امروز بوده
مرسی آقای مجیدی.
متن عالی و
شعر آخر عالیتر بود.
مثل همیشه عالی بود. خیلی لذت بردم. ظاهرا باید بشینم همین امشب فیلم رو ببینم.
ممنونم از لطف همیشگی شما.
بِردمن (مرد کبوتری). کابوس هولناکی است از انسان سرکش و متوهم امروز؛ دوربین امانوئل لوبزکی، هوشیار و شناور در راهروی تودرتو و تاریک تئاتر سنت جیمز به دنبال آکتورهایی عصبی و پریشان پرواز میکند؛ بازیگرهایی خروشان، خشمگین و فاقد سوپرایگو _چرا که این یک کابوس است_ که رها از هر چهارچوب اخلاقی-عرفی فحاشی میکنند، عربده میزنند، گلاویز میشوند، عریان میشوند، و از هم بوسه های بی منطق میگیرند؛ و این شورش اهریمنی اومانیستی در جاز کوبه ای آنتونیو سانچز ضرب آهنگی تند و پرتنش می آفریند… توگویی فریادی است اعتراضی، به بار سنگین هستی و زیستی؛ این دوربین “الکسا”ی چشمچران، پیوسته بین صحنه نمایش تئاتر و زندگی پرکشمکش شخصیتها میلولد و همه اینها دست به دست هم میدهد تا در پایان فیلم، بیننده از اتمام این کابوس پرطمطراق و شگفت انگیز نفس راحتی بکشد. درد چیست؟ این چه زخمیست که هیچ دوایی آن را درمان نیست؟ این جنس انسان بِردمن، تنها زمانی آرامش می یابد که همنوعانش اورا تایید و تمجید کنند؛ و هنگامیکه دختر ریگان (مایکل کیتون، بازیگر نقش بتمنِ تیم برتون) در مونولوگی دفاعی، به او میفهماند که هنر و هویت او برای هیچکس ارزش ندارد، پایانی میشود بر نیمچه امید بی اساس او… به خیالپردازیهایش برای بازگشت به دوران اوج جوانی و از اینجا به بعد ناظر سقوط و تحلیل شخصیت شکننده او هستیم؛ او بیماری شیزوفرنیک است که آرزوی پرواز دارد، سودای قدرتهای فرازمینی و ادعای خدایی دارد، همان کالبد انسان محور و درمانده چند دهه ی اخیر که بین خاک و آسمان معلق است، بعبارتی از لذتهای زمینی دل بریده و لاادریگرایانه با آسمان نیز پیوندی ندارد و سرانجام آسان ترین و بزدلانه ترین راه ممکنه را میگزیند، خودکشی. آیا شعارهای خوش بر و رویی چون “در لحظه زندگی کن” یا “زندگی فاحشه ای بیش نیست” تاریخ مصرفشان تمام شده است؟ این اعتراف تلخی است.
در بهترین حالت باید گفت این شوخی بدی بود از کارگردان محبوب من، ایناریتوی قصه گو! که این بار فیلمی ضدزندگی و مخدری ساخته، کابوسی خارق العاده از دنیایی تنگ، پوچ، تاریک، پرخروش و اهریمنی تا همه ی نامزدیهای اسکار امسال را درو کند و سرآخر به نفع “تک تیرانداز آمریکایی” کنار رود تا بار دیگر حقیقت گفته شود، اما در پوشش دروغهای غرورمندانه ی ناسیونالیستی آمریکایی محو شود… برد من به ریگان: “به چشمان درخشان این مردم نگاه کن! اینها اکشن دوست دارند! نه این مزخرف فلسفی و افسرده و پرحرف رو!…”
—————————–
3 اسفند 93
با سلام.
آقای دکتر، چند روز پیش فیلم فوق را دانلود کردم، و هرازگاهی برخی از نقدهای ماشینی رفته بر آن را مطالعه کردم، لکن نمی دانم از سر تعصب اس یا از سر دلبستگی، نقد شما را بیشتر پسندیدم.
و درک می کنم چه می گویید.
به هر طریق، از شما بابت این متن و سایر مطالبتان ممنونم.
راستی! به ما حق دهید که نوشته های “علیرضا مجیدی” بسیار متفاوت تر از سایرین هستند و این یعنی ما مخاطب مستقیم شما هستیم.
موفق باشید.
آرش
من امروز فیلمو دیدمو …….نقد دکتر و آقای حسین عطاایی بسیار خوبه..داستان فیلم برام گنگ بود که با این مطالب فهمیدم چی به چی شد….تازه دیروزم این فیلم جایزه اسکارو گرفت
فیلمبرداری دقیق کارگردانی حرفه ای و فیلمنامه ای شخصیت پرداز و دقیق …
اما مرد پرنده ای فیلمی نه به معنای واقعیت بلکه ورای واقعیت هست ! بنظر من کارکتر اسکیزوفرنی نبوده بلکه نشان از فردیت و هنرمندی به معنای واقعیست که در میان مردم عادی جایی نداره مردمی که تنهازمانی بلندمیشوند و براش کف میزنند که واقعا شلیک کرده! مردمانی کوته فکر با احتیاج زیاد به خندیدن به تمسخر به اکشن… و زیباشناسی و وجود را افسردگی میدونن.
این فیلم فراتر از معناست و درعین نگاه فلسفی و معناییش تونسته مخاطب را با ساختار ونگهداشتن ریتم فیلم حفظ کند… این فیلم برای من فیلمی فراموش نشدنی هست…
من امروز فیلم را دیدم. زیبا ترین تحلیل بود که خودم را هم در جای جایش می دیدم. میدانید که دست به اعترافم خوبه.:) اینم اعتراف من
به نظرتون احترام میزارم اما خیلی نقد سطحی ای بود…فیلم چند لایه ست و شما فقط ظاهرش رو نقد کردید
یکی از بهترین فیلم هایی بود که دیدم! اتمسفر بسیار سنگین، سبک فیلمبرداری منحصر به فرد و سریع و نمایش داستان کشمکش درونی هنرمندان در دنیای بی ذوق انسان های عادی
به نظر من بهترین نقدی بود که راجع به فیلم نوشته شده بوذ
نقد خیلی خوبی بود. مشتاق شدم فیلم را ببینم ممنون
نقدتون کلیت فیلم رو به من رسوند
نگاه هنری مادی به هالیود نگاه عجیبیه!
چون هالیود نه هنر محض نه مادیت محض
و فقط یه نقد میکنم ایشون توهم شنیداری ندارند!
اون لباس ابیه که اخرای فیلم ظاهر میشه و علاقه زیادی به بد دهنی داره و بر حسب اتفاق پاهاش سم داره! یه جن که به ایشون القاع میکنه
کل فیلم میخواد همینو بگه این مرده تحت تسلت ماست
هنر تحت تسلت ماست
حالا اتفاقات گنگ هم دیگه جزئیات فقط
ممنون از سایت خوبتون