داستان کوتاه «دست راست» از آلکساندر سولژنیتسین
آلکساندر سولژنیتسین
(1918-2008)
دورهی کودکی و جوانی را در منطقهی دون گذراند و تحصیلات خود را در دانشگاه راستوف مسکو در رشتهی ریاضی و فیزیک به پایان برد، سپس به وسیلهی مکاتبه در انستیتوی تاریخ و فلسه و ادبیات مسکو به ادامهی تحصیل پرداخت.
در 1945 در جبههی پروس شرقی به سبب آنکه در نامهیی از استالین با لحنی دور از ادب یاد کرده بود، توقیف شد. هشت سال کار در اردوی کار اجباری، سه سال تبعید به قزاقستان، و سرانجام تدریس در همانجا از عواقب این نامه بود.
در 1969 سولژنیتسین از اتحادیهی نویسندگان شوروی اخراج شد و سال بعد در 1970 به دریافت جایزهی نوبل ادبی نایل آمد. این در حالی بود که نشر آثارش همچنان در اتحاد جماهیر شوروی ممنوع اعلام شده بود.
در 1974 سولژنیتسین، «مجمعالجزایر گولاک» که معروفترین اثرش به شمار میآید را در فرانسه انتشار داد که تحقیق و مطالعهییست از زندان شوروی و روش زندگی در اردوگاههای کار اجباری از 1918تا1974.
در 1974 او از روسیه اخراج شد.
معروفترین آثار او که به زبان فارسی هم ترجمه شدهاند، عبارتاند از: مجمعالجزایر گولاک، حقوق نویسنده، یک روز از زندگی ایوان دنیسویویچ، بخش سرطان.
داستان کوتاه «دست راست» یادآور جنگیدن گوستوگرلتف در رمان «بخش سرطان» است. در اینجا نبرد دیگر جدالی برای زیستن نیست؛ بلکه جدال با عوامل حکومتیست که چون سرطان به زندگی فرهنگی، اجتماعی و سیاسی چنگ انداخته، بیآنکه بین خودی و بیگانه تفاوتی بگذارد همه را از لذت زیستن محروم میسازد. فرجام «بوبرو» شخصیت داستان کوتاه «دست راست» نیز چنین است.
دست راست
زمستانی که وارد تاشکند شدم به راستی جز کالبدی در انتظار مرگ از من چیزی باقی نمانده بود. اما در این شهر، خانهی اجارهیی، درهای دیگری را به رویم گشود. دو – سه ماهی گذشت. خارج از محیط بیمارستان، بهار سرزندهی تاشکند، جای خود را به تابستان میداد. هوا خیلی گرم شده بود؛ طوری که وقتی با پاهای لرزان برای گردش بیرون میرفتم همهجا در مقابلام شادابو سرسبز بود.
با اینکه اندک اندک بهبود مییافتم، اما هنوز شهامت پذیرفتن این موضوع را نداشتم. با تصورات ناراحتکنندهیی که در مغزم جولان میداد، لحظههای عمر را به جای سال با سپری شدن هر ماه اندازه میگرفتم. هر روز در جادههای آسفالت پارک یا در بین ساختمانهای بیمارستان لنگلنگان راه میرفتم، اغلب مجبور میشدم برای تجدید نفس، اندکی بنشینم و یا با دست دادن حالت تهوع دراز بکشم و سرم را تا آنجا که میتوانستم عقب ببرم.
هر چند تقریباً مزایای زیادی به من داده شده بود، اما از نظر ظاهر، اختلاف چندانی با سایر بیماران اطرافام نداشتم. تنها تفاوتی که با آنها داشتم این بود که خویشاوندان و نزدیکان آنها به ملاقاتشان میآمدند. خویشاوندانشان برای آنها اشک میریختند، و برایشان دعا میکردند تا بیمارانشان هر چه زودتر بهبود یابند. ولی من با اینکه سی و پنج سال از عمرم میگذشت، کسی را در این دنیا نداشتم تا از او بخواهم به ملاقاتام بیاید. در آرزوی بهبود کامل هم نبودم چون در این صورت مجبور میشدم این سبزهزار را ترک کنم و به همان کویری که تبعید شده بودم بازگردم؛ جاییکه تحت نظر بودم و هر پانزده روز یکبار باید حضو خودم را به مقامات مربوطه اطلاع میدادم. رییس پلیس هم تبعیدگاه به من که مریض رو به مرگ بودم مدتها اجازهی دنبال کردن معالجهام را نمیداد. صحبت دربارهی این مسایل با بیمارانی که دراطرافام بودند؛ نتیجهیی نداشت؛ چون آنها اینگونه مسایل را درک نمیکردند، و به همین دلیل مجبور بودم همیشه ساکت باشم. از طرف دیگر طی ده سال تنهایی زندگی کردن، و در این تنهایی با خود اندیشیدن، اکنون به این حقیقت به خوبی واقف بودم که لذت واقعی زندگی در انجام کارهای بزرگی که از ما سر میزند، نیست؛ بلکه همین توانایی در قدم زدن با پاهای لرزان، تنفس محتاطانهام برای پرهیز از احساس درد در سینه و پیدا کردن سیبزمینیهای سالم در سوپام، خود از مواهب بزرگ زندگی هستند؛ به همین دلیل این بهار برای من رنجآورترین و در عین حال دوستداشتنیترین بهار زندگیام بود. در اطرافام چیزهایی به چشم میخورد که یا آنها را فراموش کرده و یا هرگز ندیده بودم؛ بنابراین هر چیزی نظرم را جلب میکرد: از گاری بستنی و رفتگر و جارویش تا زنانی که دستههای تربچهی نقلی میفروختن و کره اسبهایی که روی چمن یورتمه میرفتند.
با گذشت هر روز، شهامتام برای دورتر شدن از ساختمان بیمارستان که در اواخر قرن گذشته بنا شده بود بیشتر میشد. قرنی که ساختمانهای بزرگ و زیبایی با اشکال آجری تزیین میشد.از لحظهی دمیدن باشکوه آفتاب و در تمام طول روزهای بلند جنوب که به شبی نورانی از چراغهای رنگارنگ منتهی میشد، باغ بیمارستان پرجنب و جوش بود. مردم سالم شتابزده به اطراف میرفتند و بیماران بیهیچ عجلهیی در گوشه و کنار آن آرام قدم میزدند.
ورودی دری که چند خیابان به آن منتهی میشد، مجسمهی مرمری بزرگی از استالین در آنجا قرار داشت که لبخند طنزآمیزی بر لبانشاش دیده میشد. در نزدیکی مجسمه، دکهی کوچکی بود که خودکار و کتابچه میفروخت. ترجیح میدادم دور این نقطه را خط بکشم؛ نه به این خاطر که چهار چشمی مواظبام بودن، بلکه بدین سبب که یادداشتهای قبلیام به دست افراد ناباب فرصتطلب افتاده بود.
قهوهخانه و میوهفروشی در کنار در ورودی قرارداشت. ورود بیماران به قهوهخانه با پیژامههای راهراه ممنوع بود؛ اما ما میتوانستیم از میان نردهها آنچه راکه در آنجا میگذشت ببینیم. هرگز در سراسر عمرم یک قهوهخانهی واقعی که در آن با قوریهای چای سبز از مشتریان پذیرایی میشد، ندیده بودم. این قهوهخانه از یک قسمت اروپایی با میزهای کوچک و یک قسمت اُزبکی روی سکوها، یا زیر سایبانی که در آغاز فصل گرما برپا میشد مینشستند، ساعتها و گاهی تمام روزشان را همانجا با ریختن تاس و قوری پشت قوری چای خوردن سپری میکردند؛ آنچنان که گویی تمام روز درازی که در پیش داشتند برایشان بیارزش بود.
دکان میوهفروشی به بیمارانی میوه میفروخت. اما پولی که در تبعید پسانداز کرده بودم برای چنین خریدی کافی نبود؛ به همین دلیل همیشه وقتی از آنجا میگذشتم، فقط به دیدن انبوه زردآلو خشک و انگور و گیلاسهای تازهیی که جلوی دکان انباشته شده بود دلام را خوش میکردم. کمی دورتر، دیوار بلندی بود که دری در وسط آن قرار داشت. بیماران اجازه نداشتند از این دربیرون بروند. هر روز دو- سه بار صدای دستهی موزیک عزایی که از پشت آن رد میشد در فضای بیمارستان طنین میافکند.
شهر یک میلیون جمعیت داشت. قبرستان درست کنار بیمارستان واقع شده بود. به همین سبب وقتی که دستهی موزیک از کنار حیاط میگذشت، شنیدن مارش آرام و صدای طبل که برای جمعیت مشایعت کننده بیتفاوت بود، اثر بدی روی بیماران میگذاشت؛ آنها با شنیدن این صدا سرهایشان را از پنجرهی بخشها بیرون میآوردند و مدت زمان درازی با گرفتگی خاطر به آن گوش میدادند.
اندکاندک برایم روشن شده بود که از شر بیماری خلاص میشوم. هر چه اطمینان به ادامهی زندگی در درونام بیشتر میشد با اشتیاق بیشتری به اطرافام نگاه میکردم، و از اینکه مجبور بودم بیمارستان را با همهی خوبیهایش ترک کنم متأسفتر میشدم. در زمین تنیس، دانشجویان رشتهی پزشکی با لباسهای سفید تنیس بازیبازی میکردند. سراسر عمرم آرزو داشتم کاش میتوانستم تنیس بازی کنم، اما هرگز فرصت آن را نیافتم. امواج گلآلود و زرد بلوط، افرا و اقاقیا به همه جا شاخه گسترده بودند. از فوارهی هشت شاخه، شاخههای نقرهگون آب تا آنجا که قدرت داشتند به هوا پرتاب میشدند. و چه چمنزاری! شاداب و سرسبز، بدون کوچکترین شباهتی به چمنزار زندان تبعیدگاه که هیچگاه رشد نمیکرد، با اینکه مسوولین آنجا هر روز دستور وجین کردن آن را میدادند. با دراز کشیدن روی چمنزار و پر کردن سینه از عطر گیاهانی که در زیر نور آفتاب تبخیر میشد، انسان خود را در بهشتی مییافت پر از آرامش.
تنها من نبودم که بر روی چمنها دراز میکشیدم؛ در گوشه و کنار نیز شاگردان دانشکدهی پزشکی مشغول سروکله زدن با کتابهای درسی یا غرق خواندن داستانهای کوتاهی بودند که ربطی به امتحاناتشان نداشت. شبها، دختران شبحفام که جذابیتشان سه برابر میشد کنار فوارهها با لباسهای زنانهی چیندار یا ساده راه میرفتند و پیادهروها رازیر گامهایشان میافکندند.
دلام برای خودم و شاید همنوعانام میسوخت. کسانی که در تبعیدگاه یخزده و مرده بودند؛ انسانهایی که در آشویتس زندهزنده سوزانیده شده و یا در سیبری جان سپرده بودند. یا شاید دلام برای چیزهایی میسوخت که هرگز نتوانستم به آنها بگویم چیزهایی که آنها هم هرگز درک نمیکردند.
تمام روز، زنان و زنان و زنان بودندکه پیادهروهی سنگفرش و آسفالت ول میگشتند؛ زنانی چون دکترهای جوان، پرستارها، کارمندان آزمایشگاهها، منشیها، سرایدارها، و خویشاندان بیماران و کمک داروسازها، آنها با کتهای سفید و لباسهای روشن مخصوص جنوب که اغلب هم نازک بودند از کنارم میگذشتند. اشخاص پولدارتر در لباسهای آبی روشن و صورتی مد روز میگشتند و چترهای آفتابی با دستهی چوبی ساخت چین، بالای سرشان میگرفتند. هر یک با گذشتن از کنارم برای یک لحظه، زمنیهی داستان کاملی را به وجود میآورند؛ گذشتنی که در آن فرصت آشنا شدن با آنها برایم وجود نداشت.
من بیمار قابل ترحیمی بودم. بر صورت تکیدهام نشانههای آنچه بر من گذشته بود دیده میشد. چروکهای صورتام و رنگ خاکستری مرگ که بر پوست چرمینام ماسیده بود، نتیجهی شکنجههایی بود که در اردوهای کار اجباری تحمل کرده بودمم؛ به جز تمام اینها، زهر بیماری مهیب و داروهایی که تجویز میشد رنگ سبزی بر گونههایم به جا گذاشته بود. پشتام بر اثر عادتت به فرمانبرداری خمیده به نظر میرسید. نیمتنهی مضحکی که پوشیده بودم به سختی روی شکم را میپوشانید. شلوار پارهام دو وجب بالاتر از قوزک پایم میایستاد.
با این تفاصیل هیچکس جرأت نمیکرد کنارم قدم بزند، اما من نه خودم را میدیدم و نه دنیایی را که با چشمانی حساس وجدان مرا لگدمال میکرد.
روزی نزدیک غروب کنار در اصلی ایستاده بودم و مردم را که چون رودخانهیی از برابرم میگذشتند، زیر نگاهم گرفته بودم. همه جا پر از سروصدا بود. عدهیی میوه میفروختند. جمعی در قهوهخانه مشغول خوردن چای و ریختن تاس بودند.
روی نردهها که خم شدم، چشمام به مرد زشترویی افتاد که سر و وضعی فقیرانه داشت. لحظه به لحظه و پس از هر نفسی که تازه میکرد، در حالیکه دست نیازش به سوی مردم دراز بود میگفت: «رفقا…رفقا…»
جمعیت گرفتار و ظاهراً شاد، توجهیی به او نمیکردند.
به سویش رفتم: «جریان چیه برادر؟»
مرد، شکمی گندهتر از زن حامله داشت که مانند کیسهیی آویزان از کت و شلوار گشاد و کثیفاش بیرون افتاده بود. کفشهای کثیف و زهوار در رفتهیی به پا داشت که تختشان پوسیده بود. پالتویی کلفت و بیدگمهیی که روی شانههایش سنگینی میکرد با آن یقهی نخنما و سرآستینهای پوسیدهاش مناسب این آب و هوا نبود. روی سرش کلاهی بود که به درد مترسک جالیز میخورد. چشمهایش که آب آورده بود تیره و تار به نظر میرسید.
با کوشش زیاد، دست افلیجاش را بالا آورد. کاغذ چروک نمناکی را که در دستاش بود، گرفتم؛ توصیهیی از شهردار بوبرو برای پذیرشاش در بیمارستان بود. این درخواست با خطی بد و قلمی که اغذ را پاره کرده بود نوشته شده بود.ذیل نوشته، اثر دو مهر قرمز و آبی به چشم میخورد. بالای مهرآبی که متعلق به انجمن بهداشت شهر بود دلایل امتناع از پذیرش او توضیح داده شده بود و در بالای مهر قرمز دستور داده شده بود که او را در انستیتوی بهداشت به عنوان مریض سرپایی بپذیرند. تاریخ مهرآبی دیروز و مهر قرمز امروز بود.
با صدای بلند چنانکه گویی کر است، گفتم: « ببین تو باید به قسمت پذیرش در بخش یک، مراجعه کنی. مستقیم از پشت این مجسمه برو به طرف…» اما به زودی متوجه شدم قدرت رسیدن به انتهای این راه طولانی را نخواهند داشت؛ زیرا نه تنها قادر نبود قدم از قدم بردارد، بلکه آنقدر ضعیف شده بود که نمیتوانست سنگینی توبرهاش را که بیش از چهار پوند وزن نداشت تحمل کند، و یا اینکه زبانا را برای سوالی به حرکت درآورد. بنابراین تصمیمام را گرفتم و به او گفتم: «خیلی خب پیرمرد، من تو را میبرم. حالا راه بیفت. توبرهات را هم بده به من.»
او منظورم را فهمید و با خیال راحت توبرهاش را به دستام داد. در حال که به بازوانام تکیه داده بود راه افتاد. شکم بزرگاش تعادل او را در راه رفتن به هم میزد و مرتباً او را به جلو و عقب میکشید. ناگزیر هر چند لحظه یکبار میایستاد و نفس تازه میکرد.
همراه با مردی درمانده و بیمار پیش میرفتم. مدتها طول کشید تا از کنار مجسمهها رد شدیم.
سرانجام از نفس افتادیم. کنار راهمان نیمکت پشتیداری بود.همراهم خواهش کرد چند لحظهیی بنشینیم. من هم که حال او را داشتم خواهشاش را پذیرفتم. از اینجا میتوانستیم فوارهها را ببینیم.
هنگام قدم زدن، پیرمرد چیزهایی به من گفته بود و اکنون که نفسی تازه کرده بود، دوباره دنبالهی حرفهایش را گرفت. مجبور بود به «اورال» برود؛ چون فقط در آن محدوه اجازهی اقامت داشت. تمام مشکلاتاش هم از همین موضوع سرچشمه میگرفت. با این بدن بیمار به چند جایی تا نزدیک «تافیا تاشم» فرستاده شده بود (در این مکان به طوری که من به خاطر داشتم، کانالی در دست ساخت بود) در «یورگنش» او را یک ماهی در یک بیمارستان بستری کردند و پس از کشیدن آب شکم و پاهایش او را با حالی نزار مرخص کرده بودند. بعد از آن به هر جای دیگری که بای معالجه رفته بود او را به اورال، محل اقامت قانونیاش فرستاده بودند. به قدری ضعیف بود که با ترن نمیتوانست به آنجا برگردد. پول کافی هم برای خرید بلیت نداشت؛ به همین دلیل دو روز پیش با این امید که در بیمارستانی بستری شود، خود را به تاشکند رسانیده بود. از کارشد جنوب و اینکه چه چیزی او را به اینجا کشانیده بود، چیزی نپرسیدم. بیماریاش طبق گواهی پزشک از نوع پیشرفته بود، اما با یک نگاه، انسان از تمام بودن کارش آگاه میشد. با اینکه بیماران زیادی دیده بودم اما به جرأت میتوانستم بگویم که امیدی به زنده ماندن او نمیرفت. کنترل لبهایش را از دست داده بود. سخناش نامفهوم و در چشماناش تیرگی مرگ دیده میشد. حتا کلاهش هم به سرش سنگینی میکرد. با زحمت زیاد آن را از سرش برداشت و روی زانویش گذاشت. سعی کرد با بالا آوردن دستهایش عرقهای روی پیشانیاش را با سر آستین کثیفاش پاک کند. وسط سرش تاس بود. گرچه با موهای کثیف و تنگی پوشیده شده بود، اما پوست قرمز سرش از زیر لایهیی از چرک پیدا بود. آنطور که پیدا بود بیماری چنین وضع و قیافهیی به او بخشیده بود نه سن زیاد. پوستاش روی گردن باریکاش چین خورده بود و سیب آدماش بیرون زده بود. در حیرت بودم که چهطور سرش را روی این گردن نگه میدارد؛ چون به مجرد نشستن در مکانی سرش روی سینه خم میشد و چانهاش از پایینتر افتادن سر جلوگیری میکرد.
با حالی زار کلاهش را روی زانو گذاشته بود و چشماناش را بسته بود. به نظر میرید فراموش کرده بود که ما فقط برای تجدید قوا و تازه کردن نفسی نشستهایم و باید به قسمت پذیرش بیماران مراجعه کنیم.
در مقابل چشمانمان فوارهیی بیصدا به هوا چنگ میزد و رشتههای نقرهیی به اطراف میپراکند. بالاتر از آن، دو دختر کنار هم قدم میزدند: یکی دامن لیمویی به تن داشت و دیگری سرخ. همچنان که به آنها چشم دوخته بودم متوجه شدم که چهقدر جذاب هستند.
همراهم آهی کشید و سرش را به زحمت بلند کرد و از ورای مژههای زرد و خاکستریاش، نگاهی به من انداخت و گفت:« رفیق میشه یک سیگار رد کنی.»
پرخاش کردم که :« پیرمرد، این فکر را فراموش کن. من و تو جز با ترک سیگار امیدی به زندگی نخواهیم داشت. یک نگاه به خودت بینداز. آنوقت ببین واقعاً یک سیگار لازم داری؟» (من خودم تازه یک ماهی بود که موفق به ترک سیگار شده بودم.)
نگاهش را از لای مژههایش انداخت به من و گفت:« بعد از تمام این حرفها سه روبل داری به من بدی رفیق؟»
در دادن این پول به او تردید داشتم؛ چون به هر حال من هنوز یک زندانی بودم، در صورتی که او مرد آزادی بود. برای تمام سالهایی که در زندان کار کرده بودم مزدی عایدم نشده بود. وقتی هم که قرار شد پولی به من بدهند تمام آنچه را که داده بودند به عنوان همراه، استفاده از چراغ اختصاصی، کوچک سگهای پلیس، افسرها و خدمه زندان پس گرفتند. کیفام را از جیب کوچک بلوزم بیرون آوردم و آهی کشیدم. سپس سه روبل درآوردم و به پیرمرد دادم. به تندی گفت:«متشکرم رفیق.»
با زحمت دستاش را دراز کرد و پول را گرفت و در جیباش گذاشت و بلافاصله همان دست به روی زانویش افتاد. با افتادن سرش به روی سینه، چانهاش که از صورتاش بیرون زده بود سر جایش قرار گرفت.
ساکت شدیم. دو دختر زیبا و جذاب از مقابلمان گذشتند. سالها که صدای زن و تقتق پاشنهی کفشهایشان را نشنیده بودم.
به سوی پیرمرد برگشتم و گفتم:« تو باید از اینکه فرم پذیرش داری خیلی راضی باشی؛ چون امکان داشت هفتهها سرگردان بمانی. این موضوع خیلی رایج است. بسیاری از مردم دچار این دردسرند.»
سرش را از روی سینه بلند کرد و زل زد به من. در چشماناش برق احساسی میدرخشید. با صدایی لرزان و لحنی تقریباً روشنتر به صحبت پرداخت.
« برای این به من جا دادند که موردم یک مورد استثناییست. من سرباز اصیل انقلابام. سرگثی میرونیچ کیرو در طول جنگهای تزاری شخصاً دستام را فشرد. من بایستی اتاق اختصاصی داشته باشم.»
سایهی تبسم مغرورانهیی روی صورت نتراشیدهاش افتاد.
با یک نگاه دیگر لباسهایی که به تن داشت را از نظر گذارندم.
«پس چرا دنبال کارت نرفتی؟»
آهی کشید: «زندگییه دیگر! آنها حتا الان موجودیت مرا هم انکار میکنند. مقداری از پروندهها سوختهاند. بعضیشان گم شدهاند و خودم هیچ شاهدی ندارم. سرگثی میرونیچ کشته شده. تماماش تقصیر خودم است. چون هیچکدام از اسنادم را حفظ نکردم. فقط یک چیز دارم.»
دست راستاش را بلند کرد و با انگشتان باد کرده و افلیجاش به گشتن جیبهایش پرداخت. اما خیلی زود دست از تلاش کشید، دوباره بازویش پایی آمد، سرش به زیر افتاد و بیحرکت نشست.
خورشید در حال پنهان شدن در پشت ساختمان بیمارستان بود. ما مجبور بودیم برای رسیدن به قسمت پذیرش عجله کنیم. هنوز صد قدمی راه در پیش داشتیم. با تجربهیی که داشتم پذیرش در بیمارستان خیلی مشکل بود.
شانههای پیرمرد را گرفتم:« بلند شو پیرمرد! نگاه کن! آن در را در آنجا میبینی؟ من میخواهم به آنجا برو تا کاری کنم که تو را بپذیرند تو خودت اگر میتوانی بیا و اگر نتوانستی منتظرم باش تا برگردم کیفات را ه میبرم.»
سرش را به نشانه فهمیدن و تأیید حرفام بالا و پایین برد.
قسمت پذیرش، سالن بزرگ و نیمه تاریکی بود که توسط یک پارتیشن دو قسمت شده بود. در اینجا زمانی یک حمام عمومی، یک خیاطی و یک آرایشگاه قرار داشت. اما این روزها پر از بیمارانی بود که ساعتها در انتظار پذیرش بودند. ولی با کمال تعجب اکنون هیچکس در آنج نبود. ضربهیی به دری که بسته بود، زدم. پرستار جوانی با دماغ پهن، در را گشود. لبهایش را با ماتیک بنفش ضخیمی رنگ کرده بود.
«چی میخوای؟»
تا آنجا که میتوانستم ببینم پشت میزی نشسته بود و داستان جاسوسی خندهداری را مطالعه میکرد. درخواست را که دو تمبر به آن الصاق شده بود به او دادم و برای توضیح بیشتر گفتم:« او به سختی قادر به راه رفتن است. من او را تا اینجا آوردم.»
به تندی، بی آنکه نگاهی به کاغذ بیندازد فریاد کشید:« چهطور جرأت کردی کسی را اینجا بیاوری؟ مگر از مقررات اینجا چیزی نمیدانی؟ فقط تا نه صبح پذیرش داریم.»
خودش از مقررات اطلاعی نداشت. سر و بازوانام را تا آنجا که میتوانستم از لای در رد کردم تا نتواند آن را ببندد. بعد با جمع کردن لب زیرین و گرفتن قیافهیی گوریلوار، با لحن تهدیدآمیزی گفتم:« گوش کن! میخواهم این را به کلهات فرو کنی، من نیامدم اینجا که از تو امر و نهی بشنوم.»
او ترسید و صندلیاش را در اتاق کوچکاش کمی عقب کشید: « بیمار نمیپذیریم همشهری. همانطور که گفتم فقط تا ساعت نه.»
با لحن زنندهی غریدم:« گوش کن زن! این یه تیکه کاغذ را بخوان!»
« خب که چی؟ یک تقاضای معمولیست. شاید فردا جا باشد. امروز صبح که جا نداشتیم.»
این سخن را با چنان رضایت خاطری بیان کرد که گویی مرا هم متقاعد ساخته است.
« اما این مرد داره زجر میکشه. داره درد میکشه. جایی نداره که بره.»
همینکه از لای در خود را عقب کشیدم و صحبت کردن با لحن خشن یک زندانی را کنار گذاشتم، صورتاش حالت شاد و سنگدلانهی سابق را بازیافت و گفت: « همهی اینها زجر میکشند. کجا آنها را جا بدهیم. مجبورند صبر کنند تا فعلاً یک اتاقی خالی شود.»
« اما بیا یک نگاه به او بینداز تا بفهمی توی چه شرایطی غمانگیزیست.»
« بعدش چی؟ تو انتظار داری من بروم بگردم و مریض جمع کننم. من که نوکر مردم نیستم.»
و با غرور دماغ پهناش را منقبض کرد. جواباش مثل صدای ماشین کوکی، بیروح و یکنواخت بود.
« پس شما اینجا نشستهاید که چه غلطی بکنید؟ بهتره در اینجا را ببندید.»
« کسی از شما نظری نخواست حضرت آقا.»
سپس با عصبانیت از روی صندلی پایین پرید و در حالی که به طرف راهرو میرفت گفت:« تو خیال میکنی کی هستی هان؟ به من نمیخواد دستور بدهی آقا! آمبولانس او را به اینجا میآورد.
جز ماتیک بدرنگ و ناخنهای مصنوعیاش عیب دیگری نداشت. دماغاش به جذابیت او میافزود و خیلی خوب ابروهایش را بالا و پایین میبرد.
« نفهمیدم، اگر او را با آمبولانس بیاورند اینجا، شما او را میپذیرید یا …؟! اینه قانون شما سرکار خانوم؟»
با تکبر به من مفلوک خیره شد. من هم چشم به او دوختم. اصلاً یادم رفته بود که لبههای شلوارم از توی چکمهها زده بود بیرون. با سردی به من نگریست.
« بله، این مقررات اینجاست.»
با رفتن او به پشت پارتیشن، از پشت سرم سروصدایی را شنیدم. به اطرافام نگاه کردم. همراهم چند قدم دورتر ایستاده بود. او همهی جریان را شنیده وموضوع را فهمیده بود. با تکیه به دیوار، خودش را به سوی نیمکتی که مخصوص مراجعهکنندگان بود کشید و به سختی دست راستاش را که تکه کاغذ مچالهیی در آن بود به طرف من گرفت. با صدای ضعیفی گفت:« بگیرش، بگیرو نشانش بده.»
سعی کردم کمکاش کنم تا روی نیکمت بخوابد. با انگشتان بیرمقاش سعی کرد تنها گواهی که در جیباش بود بیرون بیاورد، اما از عهدهی این کار بر نیآمد.
کاغذ تا خورده و پاره پوره را از او گرفتم. روی آن با جوهر بنفش کلماتی ماشین شده بود:
« اتحادیهی جهانی کارگران. این گواهینامه به رفیق بوبرو به خاطر خدمات موثرش در سال 1921 در انقلاب جهانی و مبارزه و نابودی تعداد زیادی از تروریستها و عناصر ضدانقلاب اعطا میشود. امضا: کمیسر»
مهر بنفش کمرنگی روی آن خورده بود.
به آرامی از او پرسیدم:« این چیه؟»
درحالی که به زحمت چشمهایش را باز نگاه داشته بود گفت:« به پرستار نشونش بده.»
متوجه دست راستاش شدم. دست راست کوچکی با رگهای قهوهیی برآمده و مفاصل باد کرده؛ دست راستی که اکنون از بیرون آوردن یک گواهی از جیب بغلاش ناتوان بود؛ همان دست راستی که زمانی شمشیر را به چپ و راست میچرخانید و دشمن را به زانو درمیآورد.
دوباره با رفتن به سوی نردهها، سعی کردم پرستار را به شنیدن حرفهایم وادار سازم، اما او بیآنکه سرش را بلند کند به مطالعهاش مشغول بود. در صفحهی کتابی که در برابرش قرار داشت عکس مردی که اسلحه به دست در حال پریدن از پنجره بود به چشم میخورد.
به آرامی گواهی پاره را روی کتاباش گذاشتم و برگشتم. در حالیکه برای اجتناب از درد، سینهام را میمالیدم به طرف در رفتم. باید تا آنجا که ممکن بود به استراحت میپرداختم.
سرباز پیر، لرزان روی نیمکت افتاده بود. سر و گردناش چنان در یقهی پالتو فرو رفته بود که چون مجسمهیی بی سرو گردن شده بود. انگشتان بیرمقاش راست شده بود و از آستیناش بیرون آمده بود. کت بیدگمهاش پایین افتاده بود و شکم باد کرده و گندهاش در میان زانوان خم شدهاش بالا و پایین میرفت.
شعله در باد،دختر بدکاره و هالو،شبهای پروس،نامه به رهبران شوروی،صلح و تجاوز،لنین در زوریخ،درخت بلوط و گوساله،زندگی در اتحاد شوروی،جمهوری کار،تانکها حقیقت را میدانند،جشن پیروزی
اکتبر چرخ قرمز از دیگر آثار این نویسنده است.
دیگە دارم با این داستان کوتاەها زندگی میکنم.
ممنونم
چقدر عالی تصویرسازی کرده.
عالی بود .
ممنون دکتر
امیدوارم بیشتر داستان کوتاه داشته باشیم
دکتر خیلی وقته مجله هفتگی نداریم
خیلی زیبا تعریف شده بوده
رفت تو لیست خوندنیام