10 قهرمان که در نهایت، تبهکار شدند!
فرانک مجیدی:
اخطار: مطالعهی این پست، با توجه به محتوای خشونتبار آن، به هیچ عنوان برای کودکان و نوجوانان مناسب نیست!
زمانی کاراکتر «هاروی دِنت» در فیلم «شوالیهی تاریکی» گفت: «آنقدر زندگی میکنی که مانند یک قهرمان بمیری، یا خودت ببینی که تبدیل به یک تبهکار میشوی.» دلیل او برای این سخن، چیزی بیش از اتفاقِ تلخی بود که تحملش کرد و در آن حین، صورتش را از دست داد. سرشت بشری، بسیار تغییرپذیر و بیحالت است. ممکن است روزی قهرمان باشی و روز دیگر، در مسیر کژی قدم برداری. گاهی اوقات آنچنان از مسیر پاکی منحرف میشویم که تا قعر بدنامی پیش میرویم و تمامِ آنچه را که در گذشته از خود ساختهایم، نابود میسازیم. در نوشتهی امروز، ده نفر از چنین افرادی را معرفی میکنم.
1- اولین پاسخدهندگان به حادثهی یازده سپتامبر
حادثهی یازده سپتامبر، سوای حیرت و اندوهی که در آمریکا ایجاد کرد، نشاندهندهی میزان انسانیت باقیمانده در میان افراد هم بود. هزاران پلیس، آتشنشان و نیروهای امدادی، با جدال با غبارهای ناشی از تخریب دو ساختمان عظیم، مواد باقیماندهی سمی و شعلههای آتش سهمگین پرداختند تا بتوانند جان آنها را که زنده ماندهاند، نجات ببخشند. متأسفانه افراد زیادی در این حادثه کشته شدند و بسیاری از آنها که باقی ماندند، با ناراحتیهای تنفسی، قلبی، اختلال استرس پس از فاجعه و سرطان دست و پنجه نرم میکنند. علیرغم شجاعت زیادی که بسیاری از امدادگران در مبارزه با آن حادثه از خود نشان دادند، بسیاری از آن ها مجبور به بازنشستگی زودتر از موعد شدند و بقیهی عمر خود را با حقوق دولتی سپری میکنند. اما موضوعی منجر شده که شجاعت آن زمانِ گروهی از آتشنشانان و پلیسها زیر سئوال برود.
در سال 2014، بیش از 100 افسر پلیس نیویورک و آتشنشان متهم به کلاهبرداری صدها میلیون دلاری از سیستم تأمین اجتماعی آمریکا شدند. بیش از نیمی از افرادی که وانمود با معلولیت در جریان امدادرسانی کردهبودند، در میزان ناتوانی خود اغراق نمودهبودند. تعداد زیادی از آنها مدعی شدهبودند که در جریان حادثهی 11 سپتامبر، تا حدود زیادی توان جسمی خود را از دست دادهاند، اما بعدها آنها را در حال آموزش هنرهای رزمی، هاکی، گلف، قایقرانی یا موتورسواری در اطراف شهر دیده بودند، بی آنکه نشانی از معلولیتهایی داشته باشند که ادعایش را نموده بودند. آنها بابت معلولیتی که نداشتند، ماهانه دهها هزار دلار دریافت میکردند و برخی از آنها حتی ماهیانه 500هزار دلار!
در پسِ پردهی این فریب بزرگ، گویا 4 نفر بودند که یکی از آنها مشاور ناتوانان و دیگری مأمور سابق FBI بود که به مضنونان پرونده مشاوره میدادند چگونه در حین فرآیند معاینه و غربالگری میزان ناتوانی، وانمودسازی به معلولیت را انجام دهند. آنها به این داوطلبان گفته بودند که چگونه در فرآیند غربالگری حافظه، شکست بخورند و تظاهر کنند دچار اختلالات شوک پس از حادثه هستند، البته که آنها همگی دچار اختلالی شده بودند که در ابتلایشان به آن، هیچ تردیدی نیست: ناتوانی ناشی از خرابیِ قطبنمای وجدان!
2- مارک یاکوبِک
در طول حملات یازده سپتامبر، برجهای تجارت جهانی دچار بزرگترین فاجعهی آسانسور از زمان ابداع این وسیله شدند. با برخورد هواپیماها به قسمت فوقانیِ برجها، کابلهای آسانسور پاره شدند و برخی از اتاقکهای آسانسور سقوط کردند و موجب مرگ سرنشینانشان شدند. برخی از آسانسورها هم سر جای خود متوقف شدند و سرنشینانشان، در آن محبوس شدند. گفته میشود این حوادث مربوط به آسانسور، باعث مرگ اقلاً 200 نفر شد، اما 2 نفر به لطف مارک یاکوبک، از مهلکه نجات یافتند.
یاکوبک در آن زمان در Port Authority کار میکرد و زمانی که هواپیماها به برجها برخورد کردند، در ساختمان بود. در حین اینکه او و برخی از کارکنان در پلههای اضطراری بودند، فریادهای دو نفر که در آسانسوری گرفتار شدهبودند، آنها را متوقف کرد.یاکوبک به هر ترتیبی که بود، موفق شد در آسانسور را بگشاید و آن دو نفر را نجات دهد و بعداً بهخاطر حسن نیتی هم که به خرج دادهبود، به نحو شایستهای مورد تمجید قرار گرفت. اما امروزه نام یاکوبک، تنها به خاطر این موضوع به یاد آورده نمیشود. در سال 2009، او متهم به کمکرسانی در طرحی شد که بهطور غیرقانونی از عملیات پاکسازی پس از آن حادثه، ایجاد منفعت میکرد.
او با همکاریِ «آنتونی فونتانِتا» چشم خود را بر کارهای غیرقانونی شرکت Specialty Service Contracting که یک شرکت پیمانکار بود، بست و در ازای این موضوع، وجوهی را دریافت کرد. این شرکت، وظیفه داشت که اتومبیلهای تخریبشده، نخالههای ساختمانی، آزبست، را پاکسازی کند و برای تجهیزات مورد نیاز، هزینهای را تخمین بزند. همین موضوع باعث شد که این شرکت دهها هزار دلار به جیب بزند. در عوض سکوتشان، فونتانتا و یاکوبک، بلیطهای کنسرت و جشنهای گران دریافت میکردند، اعضای خانوادهشان از مزایا بهرهمند میشدند و در ویلاهای مجلل، تعطیلات خود را سپری مینمودند.
در سال 2011، یعنی در دهمین سالگرد آن حادثه، یاکوبک به گذراندن محکومیت 1 تا 3 سالهی زندان بهخاطر سوء استفاده در هزینههای پس از حادثه محکوم شد.
3- دنیل وُگان
در تارخ 20 مارچ سال 1993، وگان به عنوان افسر پلیس هوستون، این حق را داشت که بلافاصله پس از شرکت در یک مأموریت ویژه، برای مأموریت جدیدی داوطلب نشود. با این وجود او به عنوان یک مأمور وظیفهشناس، به جای یکی از همکارانش که بیمار شدهبود، در محل کار حاضر شد. در آن روز، «گیلبرت اسمیت» 22 ساله، برای پیدا کردن یک ستوان پلیس، وارد حوزهی خدمت وگان شد و وقت او را نیافت، با اسلحهاش شروع به شلیک کرد. وگان از ناحیهی چشم راست، بینی و دهان، مجروح گردید.
بعد از انجام 15 عمل جراحی و طی شش ماه دورهی درمان، وگان از قربانی یک تراژدی، به یک قهرمان بدل شد. رسانهها مرتباً دربارهی مأمور پلیسی حرف میزدند که بخاطر آسیب گسترده به مغزش، مجبور بود با عصا راه برود. یک چشم و شنوایی یک گوشش را بطور کامل از دست دادهبود، اما تسلیم نشد. بعد از مرخص شدن از بیمارستان و اولین حضور در یک جمع، بازیِ تیم هیوستن آستروز را در میان تشویق جمعیت هیجانزده، با ضربهای نمادین آغاز کرد. بعدها او شروع به انجام سخنرانیهای شورانگیز کرد و قلب طرفدارانِ خود را بیش از پیش، تسخیر نمود.
اما همهی این داستان تأثیرگذار، دیری نپایید. در سال 2014، اتهامی نفرتانگیز متوجه او شد: سوء استفاده جن.سی از کودکان!
وگان خانهای در حومهی شهرستانی در تگزاس را که پدر و دختری در آن ساکن بودند، اجاره کردهبود. با گذر زمان وقتی او و پدر خانواده با هم صمیمی شدند، موارد علاقمندیشان را با یکدیگر در میان گذاشتند، از جمله سوء استفاده از کودکان! آن مرد، سالها بود از دختر خودش سوء استفاده میکرد و بعد از مدتی، وگان هم به او پیوست. این ماجرا زمانی افشا شد که دختر طی پستهایی در شبکههای اجتماعی، از جزئیات تحت تجاوز قرار گرفتن توسط پدر، وگان و اقلاً دو نفر دیگر نوشت. پدر دختر به 50 سال زندان محکوم شد و قهرمان دیروز که بیآبرو شدهبود، حکم زندان 8 ساله دریافت کرد.
4- مارک راثوِل
مارک راثوِل، خودش دربارهی کاری که در مارچ سال 2010 انجام دادهبود، احساس قهرمانی نمیکرد، اما اطرافیانش، اینطور فکر نمیکردند. راثول مردی انگلیسی بود که در اورِگُن، واقع در پورتلند زندگی میکرد و آن روز به بانکی رفته بود تا برای سفرش به انگلستان، دلارهایش را با پوند معاوضه نماید. ناگهان مردی که صورت خود را پوشانده بود، با تپانچهای قلابی وارد ساختمان بانک شد تا سرقت نماید. راثول با آنکه نمیدانست اسلحه، قلابی است، با او درگیر شد و تا رسیدنِ پلیس، او را دستگیر نمود. وقتی در مصاحبهای از عمل قهرمانانهاش پرسیدند، پاسخ گفت: «زمانهایی است که نباید کاری کنی و گاهی وقتش می رسد که از خود عملی نشان دهی.»
عمل شجاعانهی راثوِل، او را به شخصیتی محبوب در رسانهها و الگویی میان نیروی پلیس پورتلند بدل کرد. اما این، تنها باری نبود که راثوِل خود را در صحنهی دزدی در یک بانک، میدید. 5 سال پس از آن، او به بانکِ دیگری در پورتلند رفت و خود، اقدام به سرقت مسلحانه از آنجا نمود. در بررسی دوربین مداربسته، چهره و خالکوبیِ خاص گردن او در حالی که یک برتای 9 میلیمتری را به سمت دو کارمند بانک گرفته بود تا 15703 دلار بدزدد، واضح و قابل شناسایی بود.
راثول، جنبهی آن شهرت یکباره را نداشت. در طول سالها، او راه درست را گم کرد و خود را غرق در مواد مخدر نمود و دچار خیانت در زندگیِ زناشوییاش شد. ظاهراً در یک حالت خماری، او تصمیم به سرقت از یک بانک گرفت. جرم او با بازبینیِ نوارها محرز شد و او بدون مقاومت، تسلیم پلیس گردید. در سپتامبر سال 2015، او به جرم خود در برابر یک قاضی در اورِگُن، همسر گریان و فرزندانش، اعتراف کرد. او به 7 سال زندان و گذراندن دورهی تبعید پس از آن، محکوم شد.
5- پیتر ثورنیکرافت
در هفتم فوریهی سال 2009، 400 آتشسوزی بخشهای قابل توجهی از ویکتوریای استرالیا را نابود کرد. این فاجعه بهعنوان شنبهی سیاه در استرالیا شناخته شد و طی آن، 173 منزل و مساحتی در ابعاد 4400 کیلومترمربع در حریق، نابود شدند و 173 نفر، در کام مرگ فرو رفتند. در میان چنین فاجعهای، مردی با حسن نیت، نظر تمام استرالیاییها را جلب کرد. در هتل نشنال پارک ملبورن، 20 نفر در محاصرهی آتش، گرفتار شدهبودند. در آن زمان، پیتر ثورنیکرافت 43 ساله، اقدام به نجات آنها کرد.
ثورنیکرافت، بالای سقف رفت و پیاپی، شروع به رساندن سطلهای آب به مردم گرفتار در آتش کرد. در همین حال، اتومبیلها از شدت حرارت یکی پس از دیگری منفجر میشدند و ساختمانهای اطراف هم دچار آتشسوزی میشدند. مردمی که شاهد این شجاعت افسانهای بودند، بهسختی در حیرت فرو رفتند وقتی دانستند که ثورنیکرافت در سال 2012، مرتکب سرقتهای سریالی شدهاست.
پس از چنین بدنامیای، زندگیِ ثورنیکرافت عملاً نابود شد. او به مواد مخدر روی آورد و ازدواجش با ناکامی پایان یافت و دچار استرسهای پس از ماجرای «شنبهی سیاه» شد. او اشیایی به قیمت 150هزار دلار را در سال 2012 سرقت کرده بود که شامل مبلمان، لباس، عتیقهجات و سایر وسایل بود و آزمایش DNA باقیمانده در صحنههای جرم، هویت او را تأیید نمود. در نهایت ثورنیکرافت به تحمل 7 سال پشت میلههای زندان، محکوم شد.
6- سایمن فورد
در هفتم ژوئیهی سال 2005، 4 مرد مسلح به مواد منفجره، سیستم حمل و نقل لندن را با اقدام خود، در وحشت فرو بردند. از میان آنها، سه تن سوار مترو شدند و چهارمین نفر، سوار اتوبوسی دوطبقه شد. وقتی آتش انفجارها فرو نشست، 52 تن جان خود را از دست دادهبودند و صدها تن دیگر، از لحاظ فیزیکی و روانی، آسیب دیدهبودند.
سایمن فورد، آتشنشانی بود که در عملیات دشوار رها ساختن مردی در اتوبوس دوطبقهی منفجرشده، شرکت کرده بود. او در این عملیات، بر ای نجات مسافر، ازجانگذشتگی کرد و به همراه دوست همکارش، با دستهای خالی شروع به دور کردن ضایعات تیز فلزی ناشی از انفجار نمود. به نظر میرسید که آن مرد، در دم و در میان بازوان نجاتبخشِ خود جان ببازد، اما مرد زخمی، هفتهای دیگر هم زنده ماند. در مجموع در حادثهی مربوط به اتوبوس، 13 تن جان باختند اما با اینکه شجاعت فورد برای او، نشان طلاییِ افتخار در آتشنشانی را به ارمغان آورد، ماجرای آن روز تلخ، به او آسیبی جبرانناپذیر وارد کرد. او آنقدر از لحاظ روانی مستأصل شدهبود که از ترس گرفتار شدن در عملیات بمبگذاری، عملاً قادر به کار کردن نبود و به مواد مخدر، پناه برد. او کمی بعد از یک معتاد، به یک قاچاقچیِ مواد مخدر تبدیل شد.
فورد با استفاده از یک قایق کانو، اقدام به قاچاق کوکائین میکرد و بستههای کوکائین را در خانهی خودش نگهداری مینمود. محل کار آنها با مواد، یک گاراژ تاکسی در همان نزدیکیها بود و معاملات مواد، در آنجا صورت میگرفت. در سال 2008، فورد دستگیر شد و به 14 سال زندان محکوم گردید.
7- چارلز گلینایْویچ
در سپتامبر سال 2015، 400 تن از افسران پلیس آمریکایی، فاکس لِیک در ایالت ایلینویز را تحت محاصرهی خود دراوردند تا مردی را دستگیر نمایند که یکی از همکاران شان را با شلیک گلوله، از پای درآوردهبود. گلینایویچ 53 ساله، 17 سال را در ارتش به عنوان سرباز و نیروی ذخیره خدمت کرده بود و احتمال آن میرفت که درجهی گروهباناولی را دریافت نماید. در نهایت، او بهعنوان سخنگوی نیروی پلیس فاکسلِیک انتخاب شد و جوان ها را ترغیب به پیوستن در نیروی پلیس مینمود. او افتخارات زیادی کسب کردهبود و در فاکسلِیک، بهعنوان چهرهای محبوب شناخته میشد. اما آن چه که از ظاهر امر برمیآمد، این بود که وی طیّ تعقیب سه تبهکارِ خطرناک، جان باختهبود.
این، شیوهای بود که گلینایویچ دوست داشت به خاطر آوردهشود. او محبوب بود و مرگش همچون یک قهرمان، هزاران تن را عزادار میکرد. مرگی قهرمانانه و سرپوشگذارنده بر یک واقعیت: اینکه او خودکشی کردهبود!
او وانمود میکرد که در حال مبارزه با تبهکاران است، تا وجههی واقعی خود را پنهان نماید. او از شاخهی جوانان «کشف نیروی پلیس»، پول میدزدید و فهمیده بود که به او مشکوک شدهاند و چیزی به دستگیریاش نمانده، بنابراین از تجربهی پلیسیِ خود استفاده کرد تا صحنهی تیراندازی به خودش را همچون یک صحنهی قتل، شبیهسازی نماید.
تحقیقات بیشتر دربارهی او، حقایق تاریک بیشتری را دربارهاش نمایان کرد. سالها پیش از اتهام اختلاس او، در سال 2003 هم متهم به آزار جن.سی یکی از زنان همکار خود شدهبود. همچنین در همان سال یک توزیعکنندهی مواد را تهدید به ناپدید شدن، کردهبود. این بدنامیها پس از مرگ او، زمانی کشف شدند که دربارهی امور مالی او تحقیقاتی دقیقتر انجام شد. با بازبینی پیامهای تلفنیِ او دریافته شد که ای پلیس فاسد، در حال استخدام آدمکشی برای ساکت کردن مدیری بود که میتوانست کارهای او را لو دهد.
تحقیقات هر چه پیشتر میرفت، چهرهی پرافتخار گلینایویچ، کریهتر میشد. در همان سال 2015 مشخص شد که علاوه بر این جرایم، او مشغول احتکار سلاحهای گرم در ارتش نیز بودهاست.
8- جوزف هانتر
پیش از آنکه مردم هانتر را بهعنوان «رمبو» بشناسند، او یک تکتیراندازِ آمریکایی بود. این مرد ارتشی، در طول سالهای 1983 تا 2004، مدالهای افتخار متعددی را برای خدمت در پورتوریکو، پاناما و آلمان، دریافت نمودهبود. او که اصلیتش به کنتاکی بازمیگشت، پس از بازنشستگی، به عنوان «سرهنگ کنتاکی» مفتخر شدهبود و این لقب را به پاس خدماتش به جامعه، دولت و ملت کسب نمود.
اما پس از آن که سر و صدای مدالها و هیجان زندگیِ نظامی خوابید، روند زندگی هانتر زیر و رو شد. زندگی مانند یک شهروند عادی، او را آشفته و مضطرب میکرد. کارفرمایان اندکی بودند که به استخدام کهنهسربازان مدالگرفته، علاقمند باشند. بنابراین او کار برای یک شرکت امنیتیِ خصوصی در عراق را برای خود برگزید. در آن زمان او با یک شکارچیِ مزدور آشنا شد که وی را به «پل لِروکس»، یک دلال اسلحه و بینالمللی و فروشندهی مواد مخدر، معرفی کرد. لروکس، هانتر را مأمور کرد که محافظت از محموله های غیرقانونی و در صورت لزوم، قتلهای لازم را انجام دهد. وقتی لِروی در سال 2012 توسط مأموران DEA دستگیر شد، ظاهراً با آنها معاملهای کرد و هانتر را به عنوان قربانی، برای نجات خود، معرفی نمود.
مأموران DEA عملیاتی غافلگیرکننده ترتیب دادند تا هانتر را گرفتار نمایند. آنها وانمود کردند که اعضای کارتلِ مواد مخدر کلمبیا هستند، به این ترتیب، آنها به راحتی توانستند نظر طعمههای خود را برای شکار شدن، جلب نمایند. هانتر برای کارش، گروهی داشت. همهی آنها کهنهسربازانی از کشورهای مختلف بودند که مشتاق خونریزی و پول بودند. برای آنها، مأموریتی ساختگی ترتیب دادهشد تا یک مأمور DEA و یک خبرچین را به قتل برسانند. در حین مکالمات ضبطشدهای که از هانتر وجود دارد، او اذعان کردهبود که در مأموریتی مشابه، دو نفر دیگر را هم به قتل رساندهاست.
قبل از آنکه آن گروه موفق شوند که عملیاتشان را شروع کنند، مقامات دست به کار شدند و دستگیرشان کردند. در سال 2015، هانتر به قتل یک مذمور قانون هم اعتراف کرد.
9- ویلیام هندهارت
ویلیام هندهارت، شبیه شخصیتی داستانی در فیلمهای دستنیافتنیِ هالیوودی بود که جسمیِت یافتهاست. او یک افسر جدیِ اهل شیکاگو بود، با قدرتِ فراطبیعی در نشان دادنِ عکسالعمل و دلاوریِ بیحد و حصر. هندهارت از آن دسته آدمهایی بود که همواره با اوباش، فقط با کمک یک تپانچه در نبرد بود. مرد خوبی که وظیفهی خود را متوقف کردنِ آدمهای بد میدانست، تا آنکه حکمی از سوی «جِی. ادگار هووِر» دریافت نمود تا با توجه به تجاربش، دربارهی داستانهای جنایی مشاورههایی ارائه دهد. این کار هندهارت، شاخهای جدید از روش کاراگاهی را ایجاد کرد.
او در دههی 1960، برای خود شهرتی دست و پا کرد و شروع به انجام شاخههای مختلف عملیات پلیسی نمود، که در نهایت باعث شد به عنوان یک کاپیتانِ پلیس، فردی شناختهشده باشد. اما همچنان که زمان میگذشت، شواهدی بهدست میآمد که مأمور پلیس خارقالعاده، دارد وجوه تاریکی از بدی را هم از خود نشان میدهد. هندهارت در شناساییِ خلافکاران، بسیار ماهر شدهبود، گاه آنها را تنها چند ساعت پس از وقوع جرم هم میتوانست شناسایی کند. تا آن که شایعاتی دربارهی هندهارت بر سرِ زبانها افتاد که حدسیات فوقالعادهی او، از ارتباط با تبه کاران سرچشمه میگیرد و در جریان یکی از عملیاتهای FBI در اواخر دههی 70، هندهارت ترتیبِ فراری دادن برخی از آنها را دادهاست. با این وجود، هندهارت همچنان برای دههها محترم و دستنیافتنی باقی ماند.
جنبهی کمتر معروفِ هندهارت، در نهایت کار دست او داد و او را به یک مغز متفکر در سرقت جواهرات، تبدیل نمود. پس از بازنشستگی، او نیروی حدسهای هوشمندانهی خود را برای دسترسی به دادههای ملی وسایل نقلیهای که جواهرسازان، صاحبانشان بودند، به کار گرفت. به این ترتیب، سرقتهای جواهرات تحت ریاست هندهارت آغاز گردید. گروه او، سنگهایی قیمتی با قیمتِ وقتِ 5 میلیون دلار را به سرقت بردند.
با تمام هوشمندیِ غیرقابل تردید او، پلیس یابق و دزد کنونی، متوجه نشدهبود که مکالمات او توسط FBI در حال شنود شدن است. در سال 2001، هندهارت به گناهانِ خود اعتراف کرد و به گذراندن 12 سال پشت میلههای زندان، محکوم گردید.
10- جیمز بیوِل
گذشتهی آقای بیوِل، همچون یک افسانه بود: محرم اسرار دکتر مارتین لوترکینگ، پایهگذار جنبش کودکان بیرمنگام که حمایت عمومی را برای جنبش حقوق شهروندی کسب نمود، و یکی از نیروهای پیشبرنده در پسِ تظاهرات کسب حق رأی از سلما به سوی مونتگومری. از نگاه برخی، کشیش «جیمز بیوِل»، یک «نابغهی خلاق» بود که ابتکار عملی بیش از خودِ دکتر لوترکینگ داشت. نقش و نفوذ بیول، در برخی از فصول تاریخ کشور آمریکا، انکارناپذیر و پاکنشدنی است. اما بیوِل مرتکب اعمالی غیرقابل تصور شد که شهرت نیکش را لکهدار نمود.
با توجه به استعدادِ بیحد بیوِل، در کنار خوبیهایش، وی در حال پروراندن افکاری بسیار دیوانهوار در ذهنش بود. هماهنگکنندهی سابق پروژه برای «کنفرانس رهبری شاخهی مسیحیانِ جنوبیِ آلاباما» بخاطر تخلفاتی نفرتانگیز از کار خود برکنار شد، از جمله آن که او دانشآموزان کالج اسپِلمن را مجبور کردهبود تا برای اثبات وفاداریشان، ادرار او را بنوشند! اما فلسفهی بیوِل در آموزش رفتارهای جن.سی بود که وجههی هیولاییِ بیوِل را نمایان ساخت. او طرفدار فلسفهای بود که به کودکان، کاملاً مشهود و عریان، آموزشهایی اینچنینی دهد، آموزههایی که شخصاً روی دختران خودش، پیادهشان کردهبود!
دختر بیوِل، جیمز ماچادو، میگوید پدرش از 6 سالگیاش، سوء استفاده از او را آغاز کرد. و این موضوع، تا سالها ادامه داشت. در سال 2004، چند دختر بزرگسال او، پرده از سوء استفادهی کریه پدرشان، از خود برداشتند، موضوعی که پدرشان آن را نزد آنها به عنوان یک تمرین آموزشی مطرح میکرد. ماچادو رفتارهای سادیسمیِ بیوِل را در سال 2005 به مقامات، گزارش داد. و به این ترتیب، تحقیقات آغاز شد. ماچادو موفق شد صدای او را برای اعتراف به اعمال شنیع گذشتهاش، ضبط کند. بیوِل به برخی رفتارهای ناگفتنیاش در دادگاه اعتراف کرد.
در سال 2008، در لیسبُرگ واقع در ایالت ویرجینیا، هیئت منصفه او را گناهکار تشخیص داد. او به 15 سال زندان محکوم شد، اما در ماه نوامبر برای معالجات پزشکی آزاد شد، و در نهایت در ماه دسامبر، بر اثر سرطان پیشرفتهی پانکراس، درگذشت.
یکی از پست های فوق العاده یک پزشک در چند وقت اخیر…
قهرمانان لیبرال دموکراسى… 🙂
واقعا نوشته ای عالی بود نشون میده که وقتی قهرمان باشی چقدر در تبه کاری دستت باز تر خواهد بود
چیزی که نظر منو بیشتر جلب کرد مدت زمان نسبتا کوتاه زندانی شدن این افراد بود ….
فوق العاده بود
متشکرم. پست معرکه ای بود. گاهی متحیر میشم که چه حجمی از مطالعه و جستجو لازمه که اینچنین مطالبی به تور آدم بخوره.
ضمناَ Ronin عزیز ربطی به لیبرال دموکراسی و …. نداره. توی هر سیستمی اگه قدرت، اختیارات و ثروت، مهار نداشته باشه، انسان در معرض لغزش قرار میگیره.
-شاید این دلیل به اصطلاح مرده پرستی ما شرقی ها باشه. حداقل باید صبر کرد قهرمان بمیره بعد اگه تونسته باشه سالم بمونه دیگه شروع به مدح ستایشش بکنیم.
-البته باید در نظر داشت که بیشتر این افراد در لحظات بحرانی ای دست به اعمال قهرمانانه زدن که هر جور انسان شجاعی اعم از دزد و یا باشرف دست به اقدام می زنه .کی می گه دزدها در مواقع اضطراری به بقیه آدمها کمک نمی کنند؟
-مورد مشترک دیگه ای که در بیشتر این وقایع مشهود بود، اینه که خیلی از این به اصطلاح قهرمانانِ (یواش!) از اون وضعیت بحرانی ضربه روحی -روانی می بینند طوری که دیگه نمی تونند به اوضاع زندگی شون مسلط بشوند. فرار از واقعیت،اعتیاد،فروپاشی و سرقت
-و به قول اون دوست مون شهرت و اعتبار دست ها رو بازتر می کنه برای اون که بتونند به حقی که توقع دارند رو از جامعه (جواهر فروش ها ، بانک ها) بگیرند.
-بعضی هاشون هم که اصلاً انسان نبودند. بیشتر شبیه مجرمان فلسفه باف وحشیگریِ حیوانی اند.
-و جالب ترین مورد هم قضیه عجیب ویلیام هارت هند هستش. سوژه داستان زندگی اون دقیقاً برای ساخته شدن فیلم آماده است.
مرسی دوست عزیز پست فوق العاده ای بود
لطفا از جملات کوتاه تر در نوشتن استفاده کنین. خوندن نوشته برای من سخت بود و متن روان نبود.
ممنون از مطلب جذابتون.