داستان کوتاهی از برانیسلاو نوشیج: آدم شلوار به پا
با آنـکه مـمکن اسـت عجیب به نظر بیاید، واقعیت این است که کافی است انسان از دامنپوشی درآید تا بـیدرنگ به موجودی مردانهتر و مصممتر مبدل شود. این واقعیتی است انکارناپذیر، که سراسر تـاریخ بشریت گواه آن اسـت. دامـن،انسان را به زنجیر میکشد و به او اجازه نمیدهد به طور جدی گام بردارد، در حالی که یک انسان شلوارپوش، آزاد و بیمانع در راه زندگی قدم میگذارد.شلوار نه تنها جنسیت یک موجود، بلکه ریخت و روز او را نیز مشخص مـیکند. مثلا همین که کسی شلوار به پا کند شما در دم متوجه میشوید که او موجودی است دو پا. از سوی دیگر،شلوار از لحاظ اصول اخلاقی نیز دارای مزیتهایی است؛ نه به خاطر آن که میتوان دکمهاش را انداخت، بلکه بـه ایـن سبب که چه سرپا ایستاده باشید چه «بالانس» زده باشید، به هر صورت «شلوار به پا» خواهید بود. علاوه بر این، شلوار چیزی است باصرفهتر و اطمینانبخشتر؛ البته نه به خاطر آن کـه دامـن مظهر اطاعت و تسلیمپذیری به شمار میرود،بل به این سبب که انسان را ضعیف و بیاراده میکند. این ادعا را میتوان با ذکر شواهد تاریخی نیز به اثبات رساند. همه مـلل عـهد باستان، البته مللی که عادت داشتند دامن بپوشند-از بین رفته از صفحه زمین محو شدهاند، لیکن از بین رفتن آنها فاجعهای به شمار نمیرود، فاجعه در آن است که علیرغم محو شدن ایـن مـلل، هـنوز هم دامن زنده است و بـه زنـدگی خـود نیز ادامه میدهد. البته در این میان وضع و حالت عجیب دیگری هم وجود دارد: اگر دامن در واقع مظهر تسلیمپذیری و لطافت باشد (که بـه هـمین سـبب ملتهایی که عادت به پوشیدن آن داشتند از بـین رفـتهاند) چرا هنوز هم به عنوان جزئی از جامه سنتی اقویای جهان امروز -جامه رسمی پادشاهان، کشیشان و زنان- باقی مانده است؟
هـرگز تـصور نـکنید که من با این همه تأکیدی که بر اهمیت شـلوار کردهام قصدم این بوده است که از مقام و ارزش دامن بکاهم،ی ا بین شلوار و دامن دعوا راه بیندازم و به این تـرتیب مـناسبات حـسن همجواری موجود بین آن دو را به تیرگی بکشانم. خیر. قصدم بیشتر ایـن بـود که غروری را که در نخستین لحظه شلوار پا کردن بهام دست داده بود برای خودم توجیه کنم.
البته بـاید اعـتراف کـنم شلواری که برای نخستین بار پایم کردند آنقدرها هم غرورآفرین نبود. اولیـن شـلواری کـه افتخار پوشیدنش نصیبم شد شلوار برادر بزرگم بود؛شلواری که همه شرح حال کـوتاه و در عـین حـال طوفانی اخوی بر آن نقش بسته بود. برق سر زانوهایش حکایت از آن داشت که اخـوی در مـدرسه مدام منباب تنبیه مجبور میشده است به حکم معلم ساعتها زانو بزند. از سـوی دیـگر، کـمربند ابوی نیز شلوار مذکور را چنان از پشت خط خطی و نخ نما کرده بود که هـمیشه خـدا احساس کوران میکردم و همین امر باعث شده بود زکامی که هنگام غسل تـعمید دچـارش شـده بودم با شدت بیشتری عود کند. یادم میآید درست از لحظهای که شلوار پام کردم به چـنان آتـشپاره چموشی مبدل شدم که نه از تهدید ککم میگزید، نه از تعقیب و نه از بـگیروببند. راسـتش هـرگز نتوانستم بدانم که آن همه دلاوری از خواص شلوار بود یا از خصایص خودم؛ یعنی از خصایصی که لابد در وجـودم نـهفته بـود و ظاهرا میبایست با آغاز مرحله «تنبان به پا کردن» غفلتا به منصه بـروز و ظـهور برسد.
بالا رفتن از درخت نخستین سرگرمی دوران شلوار پوشیام شد. وجود شلوار به عنوان یک شیء مـفید کـمکم میکرد تا بتوانم خودم را به نوک درختهای گردو و گیلاس و گلابی همسایهها بـرسانم. ایـن سرگرمی یک فایده دیگر هم داشت: کـافی بـود بـو ببرم که از جانب یک بگیروببند سازمان یـافته خـانوادگی مورد تهدید قرار گرفتهام، تا بیدرنگ عین گربهای که سگ دنبالش کرده بـاشد از درخـت گردو بکشم بالا، رو بلندترین شـاخهاش جـا خوش کـنم و تـعقیب کنندگانم را زیر بارانی از گردو کالک عقب بـنشانم. بـا وجود این، مقامات مربوطه موفق شدند برای دستگیری و تنبیه ارادتمند راه حـلی پیـدا کنند: هربار که علیرغم اصرار تـعقیبکنندگانم از فرود آمدن و تسلیم شـدن خـودداری میکردم یک بشقاب پربیسکویت اعـلا مـیگذاشتند زیر درخت، میرفتند توی خانه و در را پشت سر خود میبستند. من مثل یک پرنـده مـعصوم به هوای بیسکوییتها با احـتیاط از درخـت مـیآمدم پایین و ناگهان در حـلقه مـحاصره تعقیبکنندگان خود اسیر مـیشدم. آنها ابتدا خلع سلاحم میکردند و بعد کشانکشان به طرف خانه -به سوی شکنجهگاه- میبردندم.تـقریبا هـمان زمان بود که پی بردم آدمهایی کـه نـقاط ضعف کـوچک داشـته بـاشند برای ابراز دلاوریهای بـزرگ استعدادی ندارند.
علاوه بر اینها سرگرمیهای ساده و معصومانه دیگری هم داشتیم. مثلا یک روز پودل سفید و تـرتمیز و آراسـته پیراسته خانم ووئیچکارا که به طـرز خـاصی ازش مـتنفر بـودم چـنان به جوهر آلوده کـردم کـه خانم ووئیچکا غش کرد و یک روز هم کفشهای نو برادر بزرگم را پر از قیر کردم و ما حصل کار ایـن شـد کـه ناچار شدند کفشهایش را تکهتکه کنند تا پاهـای بـیچارهاش از تـوی آن آزاد شـوند. یـک بار هم، شبی که کشیش محله و همه عمههایم را به شام دعوت کرده بودیم زیر میز ناهارخوری آتشبازی راه انداختم و ترقه درکردم. وضعی که به وجود آمد چنان خـندهآور بود که انسان از شدت دلسوزی نمیتوانست جلو اشکهایش را بگیرد. پرواضح است که میز برگشت روی اخوی ارشدم، همه ظرف و ظروف سر خورد تو دامن عمه بزرگهام، دیس سوپ چپه شد تـو دامـن عمه دیگرم (همان که من شبیهش بودم)، یک بشقاب پر از کلم ترشی پرید تو گلوی کشیش،مادرم دچار حمله قلبی شد و یک عمه دیگرم چنان زبانش را با چنگال زخمی کـرد کـه ناچار شد سه هفته تمام لالمانی بگیرد و حرف نزند.
اما همه اینها چیزی جز یک مشت دلاوری در مقیاسهای ناچیز نبودند دلاوریهای اصلی در کوچه و خـیابان، بـه طور کلی در خارج خانه بـه ظـهور میرسید؛ چرا که در آنجا، در همه حال، خیل پر هیاهوئی مرکب از بچههای بیسروپایی که تن به حاکمیت والدینشان نمیدادند انتظار مرا میکشید.ب ه اتفاق همین بـچهها بـود که باغچهها و پشتبامهای مـردم را زیـر پا میگذاشتم و خودم را با انواع و اقسام بازیها از یک قلدوقل گرفته تا بازی دزد و وزیر- سرگرم میکردم.
یادم میآید یک بار یک جور بازی از خودمان درآوردیم که اسمش«بحران»بود.- توضیحا باید عـرض کـنم که «بحران» پدیدهای را گویند که معمولا از نخستین روز تشکیل یک دولت به وجود میآید و تا آخرین روز حیات آن باقی میماند. عینهوو خالی که به تن بچه نوزاد باشد.-خوب،نظر به این کـه هـمه کودکان دنـیای سیاست به این بازی رغبت فوق العاده نشان میدهند هیچ دلیل عقلپسندی وجود نداشت که مـا از آن غافل بمانیم. البته در این بازی من فرد تشکیلدهنده کابینه بودم. کـابینه مـن بـه رأی اعتماد هیچگونه مجلسی تکیه نداشت و جا دارد بگویم که در زندگی سیاسی کشور ما این امر پدیدهای غیر عـادی بـه شمار نمیرود. نظر به این که همه بچهها توی حیاط ما اجتماع کـرده بـودند مـن خودم را ذیحق میدانستم-حتی ذیحقتر از لوئی چهاردهم -که اعلام کنم Letat cest moi و با استناد به همین عبارت نـیز همه قدرت را در دست بگیرم.
همه بچهها علاقه داشتند وزیر باشند (بجاست گفته شـود که این، نقطه ضـعفی اسـت نه مختص کودکان) و چون فاقد رعایا بودیم (زیرا هیچکس کمترین علاقهای به تبعیت از خودش نشان نمیداد) از این رو مجلسی هم نمیتوانستیم داشته باشیم. نکته قابل ذکر این است که ما،حتی اگـر رهبری غازها و بوقلمونها و اردکها و سایر موجودات نیک نفسی را هم به عهده میگرفتیم که به حد وفور در دسترس بودند و با توجه به عدم مخالفتشان با حکومتها رعایای مناسبی هم به شمار مـیرفتند، حـتی اگر اقدام به تأسیس مجلس هم میکردیم باز ممکن نبود بتوانیم راهی به جایی ببریم. البته همه این رعایا ممکن بود در باشگاههای خودشان (مثلا در باشگاه بوقلمونها یا باشگاه غازها و یـا بـاشگاه اردکها) گرد آیند و با هم متحد بشوند، اما این باشگاهها امکان نداشت بتوانند اختیاراتی را که ما-به عنوان اعضای دولت- خودمان به خودمان تفویض کرده بودیم محدود کنند. زیرا هـمانطور کـه بر همه افراد بشر واضح و مبرهن است، باشگاههای سیاسی فقط و فقط به این خاطر به وجود میآیند که به اعضای خود بیاموزند که از مغز خودشان استفاده نکنند و از هر چیز کـه بـاعث عـذاب وجدان میشود بپرهیزند. البته مـا بـه هـر غاز و بوقلمون و هر اردکی که به ریاست باشگاه انتخاب میشد وعده و اطمینان میدادیم که (فقط خودشان) از تغذیه بهتر و بیشتری برخوردار خـواهند بـود؛ و بـه این ترتیب، هم مسأله اکثریت حل میشد، هـم مـشکل رأی اعتماد.
تا فراموش نکردهام باید بگویم که میان حیواناتی که تو حیاط ما میزیستند یک رأس جوجه تیغی هم بـود کـه بـا توجه به قیافه و دک وپوزی که داشت میتوانست عند اللزوم نقش رهـبر جبهه مخالف را به عهده بگیرد. ولی این جناب جوجه تیغی شب و روز میخوابید و لابد میدانید جبهه مخالفتی که مـدام تـو چـرت باشد ممکن نیست بتواند خطری ایجاد کند.از طرف دیگر وضع ظـاهریش هـم مبین هیچگونه خطری نبود، زیرا انسان از جبهه مخالفتی که تیغهایش فقط جنبه تزئینی داشته باشد نـباید واهـمهای بـه دل را بدهد. به این ترتیب همه شرایط لازم به وجود آمده بود تا مـا بـتوانیم از یـک قدرت نامحدود برخوردار شویم و البته قدرت نامحدود-به ویژه هنگامی که کسی محدودش نـمیکند-هـمیشه یـکی از مظاهر رضایت خاطر و خشنودی سنتی ملت ما به شمار میرفته است.
در چنین شرایط مـناسبی کـه به وجود آمده بود من به آسانی موفق شدم که هم مشکل بـحران کـابینه را حـل کنم و هم هیئت دولت را تشکیل بدهم. پست وزارت امور خارجه را خودم به عهده گرفتم.در آن روزگـار هـیچ یک از ما از شغل بیدردسر و پردرآمدی که «وزیر مشاور» عهدهدارش میشود کوچکترین تصوری نداشت. مـا طـبعا وزارتـخانههای بیوزیر بسیاری سراغ داشتیم اما وزیر بیوزارتخانه را،نه. این شغل، از جمله اکتشافات اخیر مردان سـیاست، بـه شمار میرود. البته اگر در دوره خردسالی هم چنین شغلی وجود میداشت، بدون تـردید تـصدی ایـن پست بدون وزارتخانه را هم-که نه وظیفه مشخص دارد نه دفتر معینی-خودم به عهده مـیگرفتم.
امـا چـطور شد که تصدی وزارت امور خارجه را متقبل شدم؟ این گزینشی بود به حکم یـکی دیـگر از ویژگیهای مخصوص دیپلماتهای کشورمان: هم از خانواده خوبی برخاسته بودم، هم معلوماتم از زبانهای خارجی تقریبا معادل صـفر بـود. هیئت دولت،جز من،چهار وزیر دیگر هم داشت: وزیر پلیس، وزیر دارائی، وزیـر فـرهنگ و وزیر ارتش.
در آن روزگاران دور،ی عنی در دورانی که مـا خـودمان را بـا«دولت بازی»سرگرم میکردیم، عده وزرای کـابینه انـدک بود؛ مثلا وزارتخانهای به نام«بهداشت ملی»، وجود خارجی نداشت زیرا به احـتمال بـسیار زیاد غمخواری برای سلامت و بـهداشت مـردم امری چـندان ضـروری تـلقی نمیشد. وزارتخانهئای به نام«راه» نیز وجـود نـداشت. البته نه این که فکر کنید کشور ما فاقد راههای ارتباطی بـود.ا لبـته جنگل هم داشتیم، اما فقط راهـزنها بودند که بر جـنگلها حـکم میراندند تا این که وزارتـخانه جـنگلها تاسیس شد و جای راهزنان را گرفت. میگویند معادن مختلف هم داشتیم اما از آنجائی کـه هـمه مردم کشورمان مالیاتهاشان را بیکموکاست مـیپرداختند لزومـی نـداشت که دولتها دنـبال مـنابع جدید درآمد بگردند.
کـابینهمان تـقریبا به این شرح بود:
مسند وزارت امور خارجه را خودم اشغال کردم. چندماتیچ را،با توجه بـه ایـن که در کلاسهای اول و دوم دبیرستان روفوزه شد و مـالا از هـمه ما درس خـوانده بـود بـه مقام وزارت فرهنگ منصوب کـردم. علاوه بر این او را دو بار هم از مدرسه اخراج کرده بودند، و به این ترتیب میشد گفت کـه او هـمه قوانین مدرسه را فوت آب است. مهمتر از هـمه ایـنها ایـنکه چـد، آدمـی بود که سـواد آمـوزی را جزو خزعبلات میشمرد نه جزء ضروریات.
پست وزارت پلیس نصب سیما استانگوویچ شد. سیما پسر یکی از ژانـدارمهای نـاحیه بـود و از این جهت ما دربست معتقد بودیم کـه سـابقه خـدمت پدر آن خـانواده در ژانـدارمری از یـک سو و نوع تربیتی که عاید یک ژاندارم زاده اصیل میشود از سوی دیگر، امتیازاتی است که برای تصدی پست وزارت پلیس در کشور صربستان کفایت میکند. از اینها که بگذریم، سـیما برازندگیهای دیگری هم داشت. مثلا میتوانست پاشنه دهنش را بکشد و با خشونت تمام هر بدوبیراهی که سر زبانش میآید نثار حریف کند، یا با موفقیت از نیش چاقو به عنوان یک وسـیله تـضمین شده تهدید و ارعاب استفاده میکرد و گاهی هم بیتعارف با مشت دندانهای حریف را بیرون میریخت.
په ریتسا -محصل کلاس سوم ابتدائی-به وزارت دارائی منصوب شد. او هنوز کوچک بود و شلوارهائی پاش میکرد که از پشـت چـاک داشت و از این رو، همیشه خدا،محض نمونه یک تکه پیرهنش از چاک پشت شلوارش زده بود بیرون. و این،دمی بود که فقط از صبح تا ظهر روزهـای یـکشنبه کم و بیش نظیف باقی مـیماند.
په ریتسا استعداد هیچ جور کاری را نداشت-نه کاری که عهدهدار انجامش شده بود،و نه هیچ کار دیگری-اما فراموش نکنید که صرف نداشتن استعداد، هـرگز مـانعی در احراز پست وزارت نبوده است. دم کـثیفش هـم نه تنها مزاحمش نبود، بلکه به عکس،برایش یک جور علامت مشخصه به حساب میآمد؛ علامتی که میشد تعمیم پیدا کند و به عنوان علامت مشخصه دائمی همه وزرای دارائی نیز به شـمار رود. پسـت وزارت جنگ را به یکی از دوستان یهودیمان واگذار کردیم به اسم داوید مشولام انتخابمان پر بیدلیل نبود. وقتی او را به این سمت منصوب میکردیم قصد اصلیمان این بود که خودمان را از امکان درگیر شدن در جـنگ بـا دولتهای دیـگر محفوظ بداریم و علاوه بر این میخواستیم دوستمان از امکان بلا واسطه مشارکت در امر انعقاد قراردادها و شرطبندیهائی که مـعمولا به امضای وزیر جنگها میرسد نصیبی ببرد.
جلسات کابینهای که بـه شـرح فـوق تشکیل شده بود گاهی اوقات روی پشتبام انبار هیزم و غالبا در نقطهای مرتفعتر-یعنی روی یک درخت گردوی بلند مـنعقد مـیشد. در این حال، هر وزیری روی شاخه مخصوص به خودش جلوس میکرد. چنین نقطه مـرتفعی را بـه هـر دولت دیگری نیز میتوان توصیه کرد زیرا فقط روی یک درخت بلند گردو و بر فراز بالاترین شـاخههای آن و یا روی بام یک ساختمان چهار طبقه است که دولت میتواند از شر خبرنگاران کـنجکاو در امان بماند.
به ایـن تـرتیب،دولت ما که فرماندهی ارتشهای خود را به داوید مشولام سپرده بود-صرف نظر از نقشههایی که وزیر جنگمان در مغز خود میپروراند- میتوانست آزادانه درباره مقاصد صلح جویانه خود لاف بزند. یادم میآید یک روز کـه قرار بود موضوع حمله دستهجمعی اعضای هیئت دولت به باغ میلوش نانوا به عنوان مهمترین مسأله روز در دستور جلسه قرار بگیرد (البته ناگفته نماند که در آن روزها آلبالوهای باغ آقای میلوشا چنان رسـیده و آبـدار و خوش رنگ شده بود که به طور قطع هر دولت دیگری هم با مشاهده آنها به هوس سرقت میافتاد) ناگهان داوید مشولام موضوع حادثهای را که جنبه بینالمللی داشت به عـنوان نـطق قبل از دستور مطرح کرد. او طی گزارش خود به هیئت دولت اطلاع داد که یکی از اتباع ما بر اثر حادثه مورد بحث دچار آسیبدیدگی شده و دولت ما، به خاطر حفظ حیثیت هم کـه شـده باید به شدیدترین وضعی درصدد تلافی برآید. البته از حادثه مذکور همه ما خبر داشتیم: چند روز پیش،غاز نر ما در غیاب غاز نر همسایهمان از زیر چپر عبور کرده و خودش را بـه غـازهای مـاده حرمسرای او رسانده بود. دولت ما طـبعا از مـقاصد غـاز نرمان که به ماده غازهای غریبه ملحق شده بود هیچگونه اطلاعی نداشت،اما نکته مسلم این است که غاز همسایه و مـاده غـازهای مـربوطه با چنان قساوتی بر سر تبعه ما ریـختند و چـنان بلایی به سرش آوردند که حیوان زبان بسته ناچار شد نیمی از دمش و نیمی از پرهای خود را در خاک دشمن جا بـگذارد و مـعیوب و مـصدوم به میهن خویش عقب بنشیند با توجه به ماده فـوق، وزیر جنگ کابینهمان پیشنهاد کرد که بعد از ظهر فردای همان روز به کشور همسایه اعلان جنگ بدهیم.ر وز و ساعت اعـلام حـالت جـنگی یک انتخاب تصادفی نبود؛ اولا بعد از ظهر فردای آن روز مدرسهمان تعطیل بود،ثـانیا بـنا بر اطلاعاتی که داوید مشولام از منابع موثق اطلاعاتی خود کسب کرده بود قرار بود همه اهـل بـیت هـمسایهمان،بعد از ظهر فردا به صوب باغ انگور خودشان عزیمت کنند.
وزیر جـنگ کـابینهمان سـخنرانیش را با تعالیم زیر که مستقیما از تورات ناخنک زده بود به پایان رساند:«دندان در برابر دنـدان و چـشم در بـرابر چشم».-و به عبارت دیگر، پیشنهاد کرد به ازای نصف دم و چند تا پری که از کله غـاز مـا کنده شده بود پرهای همه غازهای همسایه را تا حد برهنگی کاملشان بکنیم.مصرانه میگفت: بـه خصوص مـاده غـازها را باید گوشمالی سختی داد،چون که غاز همسایه کم و بیش حق داشت به خاطر دفـاع از نـاموسش غاز ما را مورد حمله قرار بدهد؛ اما ماده غازها چرا؟
بعد از آن که پیشنهاد وزیـر جـنگ مـورد تصویب اعضای هیئت دولت قرار گرفت، او نقشه استراتژیکی عملیات جنگی را تنظیم کرد. بر اساس نقشه او، وزیـر دارائی بـه سبب سن کم و بنیه ضعیفی که داشت نمیبایست در عملیات جنگی مداخله فـعالانه مـیکرد، بـلکه میبایست بالای چپر به نگهبانی مینشست تا ظهور هر بیگانهای را خبر بدهد. من و وزیر فـرهنگ و وزیـر پلیـس وظیفه داشتیم که پر غازهای همسایه را بکنیم و خود وزیر جنگ نیز بنا بـود پرهـای پرهای کنده شده را جمعآوری کند. طرح و پیشنهادی وزیر جنگ به تصویب رسید؛ خود او فردای روز جلسه، مـقارن نـیمروز، با یک روبالش خالی که کل تجهیزات جنگیمان را تشکیل میداد در محل مـوعود حـاضر شد.
حمله درست سر ساعت چهارده و هـفده دقـیقه آغـاز شد. به عبارت دیگر،اندکی بعد از آن کـه نـاقوس کلیسا ساعت چهارده را اعلام کرد،گاری همسایهمان همراه با اعضای خانواده راه تاکستانها در پیـش گـرفت و ما بی درنگ پریدیم بـه آن سـوی چپر. در سـاعت چـهارده و بـیست دقیقه، من سرگرم کندن پرهای یـکی از غـازها بودم، وزیر پلیس و وزیر فرهنگ نیز به تأسی از من ترتیب پرهای دو غـاز دیـگر را میدادند.
ماده غازها، درمانده و مأیوس جـیغ میکشیدند و سروصدا میکردند،لیـکن مـا به پیروی از آیه« دندان در بـرابر دنـدان و چشم در برابر چشم و پر در برابر پر» آنقدر به کارمان ادامه دادیم که هرسه ماده غـاز لخـت مادرزاد شدند:درست مثل ایـن کـه هـمان دم از تخم درآمـدهاند.
در ایـن میان،وزیر جنگ کـابینه پرهـای کنده شده را به دقت جمع میکرد میچپاند توی روبالشی. سر ساعت چهارده و سی و دو دقـیقه غـازهای اولی را به امان خدا رها کردیم و سـهتا غـاز دیگر را چـسبیدیم. جـنگ، طـبق نقشه تنظیم شده بـه گونهای موفقیتآمیز گسترش پیدا میکرد و چیزی نمانده بود شاهد پیروزی را به آغوش کشیم، اما-هـمان طـوری که معمولا در تنظیم طرحهای استراتژیک اتـفاق مـیافتد- وزیـر جـنگ کـابینه فراموش کرده بـود حـدس بزند که ممکن است دشمن از طرف متحدان خود مورد حمایت قرار بگیرد.ب له.ناگهان سگ غـولپیکر صـاحبخانه-کـه تا آن وقت گویا کنج مطبخ چـرت مـیزد-بـه جـناح جـبهه گـسترده ما حمله برد.این هجوم ناگهانی صفوف ما را کم و بیش دچار اختلال و آشفتگی کرد اما وزیر پلیس کابینه که مورد تهاجم مستقیم سگ صاحبخانه قرار گرفته بـود فیالفور غاز نیمه عریان را رها کرد، سنگی از زمین برداشت و با دشمن به جنگ تنبهتن پرداخت و به این ترتیب موفق شد شکافی را که در جبهه به وجود آمده بود ترمیم کـند.
اگـر حادثه تازهای رخ نمیداد ممکن بود به پیروزی نهائیی دست بیابیم اما حیف که پیشامد ناگهانی دیگری نیز در انتظارمان بود: واقواق شدید سگ صاحبخانه،کارگری را که تو آشپزخانه خفته بـود از خـواب بیدار کرد و همین بابا بود که لحظهای بعد چماق به دست او وارد عرصه کارزار شد. هر ارتش دیگری هم- حتی ارتش پرتجربهتر- به هـنگام مـواجه شدن با چنین آتشبار نـیرومندی مـمکن نبود دست به عقبنشینی نزند. البته من اکنون همه جزئیات حمله متقابل دشمن را به خاطر نمیآورم اما یادم هست که چماق کارگر همسایه ابـتدا بـا پشت وزیر فرهنگ آشـنا شـد و آخ یاسآمیز و دردآلودش را به آسمان فرستاد. وزیر پلیس به چالاکی گربهای از درخت بالا رفت و از آن بالا شجاعانه پرید روی بام انبار،به طوری که کارگر همسایه ناچار شد چماق را بگذارد و به طرفش سنگ پرت کـنند. مـن نیز درد آتشبار سنگین دشمن را کم و بیش روی پشتم حس کردم اما به موقع موفق شدم به آن سوی چپر بجهم. وزیر دارائی چنان گریهای سرداد و آنچنان دادوفریادی به راه انداخت که انگار مورد بـازخواست مـجلس قرار گـرفته است. او سعی کرد پست نگهبانی را ترک کند و فرار را بر قرار ترجیح بدهد،اما زایده پیراهنش که بـه یک دم درست و حسابی میمانست به میخ گیر کرد و وزیر داراییمان مـشعشعانه بـه چـپر آویزان شد. میدانستم که این دم، روزی روزگاری کار دستش خواهد داد؛و اکنون وسط این هیروویر میدیدم که پیـشبینیام درسـت از آب درآمده است. البته کارگر همسایهمان به طرف چپر جست و وزیر دارایی را با چنان سـهولتی کـه انـگار داشت گلابی از درخت میچید از چپر جدا کرد و چنان استیضاحی ازش به عمل آورد که حتی مـخالفتترین مخالفان جبهه چپ نیز خوابش را هم نمیتوانستند ببینند. کارگر همسایهمان بعد از آن که زهـرش را ریخت، وزیر دارائی را درست مـثل یـک توپ فوتبال با یک اردنگی روانه آن سوی چپر کرد.وزیر جنگ را کسی ندید و ما تا مدتی خبری از او نداشتیم.وقتی که ترسمان-بعد از آن شکست سنگین-ریخت و حالمان اندکی جا آمد روی پشتبام خـانه ما جمع شدیم تا وضع ارتشهایمان را بررسی کنیم.
نتیجه امر به شرح زیر بود:
وضع روحی:افتضاح!
هیأت دولت:یک زخمی و یک مقتول.
(وزیر جنگ را که ناپدید شده بود؛مقتول به حـساب آوردیـم.)
دستور دادم وزیر جنگ را به هزینه دولت دفن کنند،ولی اجرای مراسم خاکسپاری به علت عدم دسترسی به جنازه وزیر معوق ماند.
مدتی بعد کاشف به عمل آمد که وزیر جنگ، به مـحض پیـدا شدن سروکله کارگر همسایه با موفقیت بسیار پشت دیوار انبار پنهان شده و بعد از آن که آبها از آسیاب افتاده از نهانگاه خود بیرون خزیده و روبالشی پر از پر غاز را به خانه خودشان برده بود. بـه مـوجب اطلاعات موثقی که بعدها به وسیله ایادی وزیر پلیس به دست آمد معلوم شد همه این جنگ فقط به خاطر نیاز ننه داوید مشولام به پر غاز راه افتاده بود. بـه ایـن تـرتیب بار دیگر این حقیقت دیـرینه بـه اثـبات رسید که: غالبا بهانههای کوچک عواقب بزرگی به بار میآورند.
ترجمه از :سروژ استپانیان – شماره سوم مجله آزما
عالی بود.
سپاس فراوان
معرکه بود
با عرض سلام و خسته نباشید
بسیار عالی بود
” آدمهایی کـه نـقاط ضعف کـوچک داشـته بـاشند برای ابراز دلاوریهای بـزرگ استعدادی ندارند.”
عالی بود این داستان آقای مجیدی
لذت بردم
باز هم از این مطالب بزارید .
داستان خیلی قشنگی بود ممنون از سایت یک پزشک