داستانهایی از فداکاریهای ایرانیها در تاریخ- قسمت اول- چگونه یک سرباز عادی جان کوروش بزرگ را نجات داد
نوشته: استاد محمّد ابراهیم باستانی پاریزی
تاریخ فداکاریهای زیاد دیده است، در واقع سطور عمدهٔ تواریخ عالم را فداکاریهای مردان از جان گذشته نگاشته است. میلیونها سرباز در همین سرزمین ایران در طی قرون متمادی کشته شده و جان سپردهاند تا قومیت ما بر جای مانده است. بنابراین اگر در باب فداکاری این همه از جان گذشته بخواهیم سخنی گوئیم، حساب از این حرفها بیرون است و موردی هم ندارد. زیرا در کتب تاریخی فراوان هست.
اما در اینجا، من خواستهام نمونههای یک نوع خاص فداکاری را نشان بدهم که در واقع فداکاری نیست، ایثار به نفس است. اگر سربازی جان بکف جلو میرود که با دشمن بجنگد، درین جنگ هرچند وضع او وخیم باشد، باز احتمال یک درصد موفقیت در ذهن خود دارد، حساب میکند که شاید به همین یک گلوله، کار دشمن ساخته شد، شاید دشمن فرار کرد، شاید بلائی حاصل شد و توفیق نصیب من شد، آنوقت شاهد پیروزی در آغوش من است و من به کام دل خواهم رسید…اما وقتی که آدم اطمینان داشته باشد که با یک قدم جلو گذاشتن، مرگ و شکست قطعی است و هیچ امیدی از هیچ سو به توفیق نیست ولی با همه اینها دست از جان بشوید، این دیگر حد فداکاری است.
من درینجا به ذکر دو سه نمونه ازین فداکاریها در تاریخ ایران میپردازم و گمان کنم نمونه آنها در تاریخ ملل دیگر عالم بسیار کم باشد یا اصلاً نباشد. این وقایع، بیگزاف، جریان تاریخ ایران را عوض کرده است. فداکاری مرد در برابر زن یا گذشت زن و شوهر و یا روابط پدر و فرزند و امثال آن نیست، فداکاری به تمام معنی سیاسی و جانبازی است، آنهم در مملکتی که روزگاری اصل سیاست بر «الملک عقیم» و «سیاست پدر و مادر ندارد» بنیان شده بود و در همان سرزمینی روی داده است که بزرگترین شاعر انسان دوست و اخلاقی آن -سعدی-در سیرهٔ بسیاری از مردمش ناچار شده است بگوید:
چو از سر بگذرد آب خطرمند – نهد مادر بزیر پای، فرزند
[mks_separator style=”solid” height=”2″]
دو هزار و پانصد سال-یا بیشتر-تاریخ ایران، البته بدون فداکاریهای خرد و بزرگ پدید نیامده است، درین سیر بیانقطاع نام سر- سلسله و شاهان بزرگی چون کوروش و داریوش و اردشیر و انوشیروان و یزدگرد و بابک و یعقوب و شاه اسمعیل و…بسیار برده شده است، اما در کنار این شخصیتهای بزرگ، کسان دیگری هم قرار دارند که هرچند از جهت شهرت به پای این بزرگان نرسیدهاند، اما از جهت فداکاری در سرلوحه تاریخ قرار میگیرند، زیرا اگر فداکاری عبارت ازین باشد که آدمی از جان و مال و شخصیت خود بگذرد تا وطنش پایدار و سرافراز بماند و در عین حال بداند که این فداکاری او کوچکترین سود و حاصلی در آن حال و در آینده برای او و اعقابش ندارد و جز نابودی و نیستی حاصلی برای او نیست، اینان چنین کاری کردهاند.
اروپائیان و آمریکائیان به سنت دیرین خود آئینی دارند که پس از هر جنگ بزرگ و مهمی به افتخار پیروزیهائی که در آن جنگ داشتهاند یا فداکاریهائی که کردهاند، بنای یادبودی میسازند و آنجا را به نام «قبر سرباز گمنام» میخوانند و هر سال طی مراسمی از آن تجلیل بعمل میآورند. این سربار در واقع خیالی است، حقیقت ندارد و این قبر بیاد هزاران سرباز گمنامی ساخته شده است که در جنگ جان سپردهاند.
ما، درصدر تاریخ خود، اتفاقاً به یک چنین سرباز واقعی فداکاری که گمنام مانده است برمیخوریم. تواریخ نامی ازین سرباز نمیبرند، اما شرح فداکاریهای او را به دقت ضبط کردهاند. فداکاری بزرگی که امروز ما در نتیجهٔ همین فداکاری، جشن دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی خود را میگیریم. اگر این فداکاری این سرباز انجام نشده بود مطمئناً تاریخ ایران-تمام تاریخ ایران-به صورت دیگری ورق خورده بود.
اکنون توضیح میدهم: پس از آنکه کوروش کبیر برای تسخیر کشور بزرگ و ثروتمند لیدی داخل آسیای صغیر شد (546 ق.م) و از رود هالیس (قزل ایرماق) گذشت، کرزوس پادشاه ثروتمند و مقتدر لیدی با سپاهی عظیم که از سربازان کشورهای مختلف تشکیل شده بود به مقابله کوروش شتافت. توصیف این جنگ را کزنفون مورخ معروف یونانی چنین بیان مینماید:
کورش در سر دستهای از سوار نظام حرکت کرده به پهلوی جناح راست دشمن حمله ور شد و با نهایت سرعت داخل این قسمت شد، سپس یک دسته از پیاده نظام که از عقب اوروان بوده بیاینکه ترتیب را بهم بزند، به صفوف دشمن در جاهای مختلف هجوم آوردند. یکی از سرداران درحالیکه دسته اشتر سواران را برطبق فرمان کوروش در پیش داشت با جناح چپ به حرکت درآمد.
ازینجهت که اسبها به مسافت زیاد هم نمیتوانند شتر را ببینند، اسبهای دشمن بیاختیار روبه فرار گذاشته و در حین فرار به یکدیگر تنه زده یکی دیگری را میانداخت. در همین حال عرابهها نیز به حرکت درآمدند و صف دشمن شکافته شد.
سپاهیان مصری که از قشون کزروس بودند به مقاومت پرداختند و صف خود را فشرده ساختند اما در همین حال عرابههای سپاه ایرانی درحالی که داسها و شمشیرهای آن میچرخید به میان سپاهیان مصری زده و اکثر سپاهیان مصری در همانجا که ایستاده بودند زیر سم ستوران و زیر چرخهای عرابه سرنگون و خرد شدند.
به هر جا که داس عرابهها میرسید آدم و سلاح را قطعهقطعه میکرد، درین احوال مصریهایی که سالم مانده بودند با پارسیها درآویختند و جدالی مهیب با نیزه و شمشیر و زوبین در گرفت. نیزههای آنها محکم و دراز بود؛ سپرهای کاملاً بدن را میپوشاند. مصریها سپرهایشان را بهم فشردند و بدین طریق یک ستون زره پوش تشکیل داده سخت حمله کردند. در این وقت پارسیان که سپرهایشان از ترکه بید بافته شده بود چون نتوانستند حملات را دفع کنند پس رفتند، آنها عقب مینشستند ولی پشت به دشمن نمیکردند، بدین منوال کمک کنان میزدند و میخوردند.
کشتاری مهیب در گرفت. چیزی در فضا جز چکاچاک نیزه و زوبین و غوغای سربازان شنیده نمیشد. در اینحال کوروش در رسید و متوجه شد که پارسیها عقب نشستهاند، ملول شد و برای جلوگیری از پیشآمدن دشمن بهترین وسیله را درین دید که پشت سر او را بگیرد. سپاهیان به فرمان او باز به حمله پرداختند.
مصریها چون کوروش را دیدند فریاد بر آورد که دشمن از عقب حمله میکند و در حالیکه زخمهای زیادی برداشته بودند برگشتند و جدال بین پیاده و سوار شروع شد.
درینجا گزنفون از فداکاری یک سرباز ایرانی گفتگو میکند که کم نظیر است، یعنی دواقع جز یک نمونهٔ دیگر از آن آنهم باز در تاریخ ایران نمیتوان دید.
کزنفون گوید:
یکی از مصریها که سرنگون گشته و زیر پاهای اسب کوروش افتاده بود شمشیر خود را به شکم اسب کوروش فرو برد و آن حیوان روی پا بلند شد و کوروش را بر زمین زد.
اهمیت موقع را توجه کنید. سردار سپاه درحالیکه بسیاری از سپاهیانش عقب نشستهاند در میان سپاهیان زخم دیدهٔ دشمن از اسب درافتادهست و با پای پیاده در حالیکه شناخته شده، یعنی سرباز دشمن میداند که از کوروش است- میان سپاهیان سوار و پیاده خونخوار مصری گرفتار است و هیچ راه چاره و حتی فراهم ندارد.
در همین حالت وحشتناک و درین میدان وانفسا که روز قیامت را بیاد میآورد و در واقع همان سربازان ایرانی هم تنها فکرشان اینست که چگونه خود را از میدان فرار دهند، یکی از مستحفظان و قراولان یعنی یکی از افراد گارد مخصوص کوروش، با اینکه میدانست اگر اندک توقفی کند در چنگ دشمن ریزریز خواهد شد، این سرباز در این حالت، موقعیت بزرگ را درک کرد، من نمیدانم او به چه چیز اندیشیده است، باید حتم داشت که جز مسأله پیروزی بر دشمن و اعتلای وطن هیچ چیز در آن دخالت نداشته، زیرا او را در این لحظه با اینکه میدانست که اگر اسب خود را رها کند مطمئناً نابود خواهد شد، و با اینکه میدانست هیچکس در چنین وضعی منتظر چنین فداکاری ازو نیست، با اینکه میفهمد که اگر جان بدر برد، هیچکس هیچوقت ازو بازخواستی نخواهد کرد، زیرا همه در فکر آن بودند که خود را نجات دهند «و من نجا برأسه فقدربح» آری، در چنین حالتی این سرباز فداکار به تمام معنی، از اسب به زیر جست، یعنی خود پیاده شد و پیشآمد و رکاب اسب را گرفت و پای کوروش را در آن کرد و کوروش را بر اسب نشاند.
همهٔ این کارها در چند ثانیه انجام گرفت، یعنی آنقدر سریع صورت گرفت که فرصت نداد یک شمشیر یا نیزه مصری از غلاف درآید و متوجه سینهٔ کوروش بشود.
کوروش بر اسب نشست، و از معرکه جان بدر برد، سپس بقیه سپاهیان دلگرم شده و پای فشردند و مصریان را عقب زدند و سپاهیان کرزوس پراکنده شدند و فتح نصیب کوروش شد و سادر به تصرف او درآمد. از آن روز تاکنون بیش از دو هزار و پانصد و ده سال میگذرد و ما که امروز از تاریخ خود یاد میکنیم، در واقع باید قومیت خود را مرهون فداکاری و از خود گذشتگی این سرباز فداکار بدانیم.
سربازی که پس از این فداکاری-یعنی پس از بخشیدن اسب خود-مطمئنا در زیر شمشیرها و نیزههای مصریان پارهپاره شده است. سربازی که حتی کوروش هم نتوانسته درین لحظه نام او را بخاطر بسپارد و بازگو کند، در واقع هیچ چیز جز خاطرهٔ فداکاری این سرباز گمنام ازو باقی نمانده است.
سردار قاسم سلیمانی در ویدئوی زیر روایتی از فداکاری جوانی ۱۹ ساله در عملیات والفجر ۸ را بیان می کند. صحبت های او را در ادامه بشنوید.
http://www.khabaronline.ir/detail/675715/multimedia/movie