«من هم یکی از بدها هستم، پس باید بدی کنم»، تسلیم این توهم خطرناک نشوید!
چقدر در کودکی از اینکه پدربزرگها و مادربزرگها از هر فرصتی برای نصحیت و اندرزگویی استفاده میکردند، شگفتزده میشدیم، غافل از اینکه روزی خودمان هم به این مسیر نزدیک خواهیم شد.
امروز در یکی از گروههای تلگرامی نوشتم که:
وقتی میبینید که بازیکنان فوتبال مورد علاقه و اسطورههایتان، یکی یکی بازنشسته میشوند یا میمیرند، وقتی که موسیقی پاپ فرنگی مورد علاقهتان متعلق به دهه 1980 میلادی است، وقتی نوجوانها به گوشیهای دوران دانشجوییات مثل کتیبههای باستانی نگاه میکنند، زمانی که حتی یاهو مسنجر هم در حال مردن است و زمانی که تصور میکنی که سبک نوشتاریات دیگر جوانپسند، نیست، باید کم کم شیرفهم شوی که از سالهای جوانی گذر کردهای.
درست به خاطر همین گذشت عمر و کسب تجربههای پراکنده است که هم نسلان من کمکم، در حال پیوستن به جرگه نصحیتکنندگان مطولگو هستند!
در «یک پزشک» دستکم تا پایان این ماه، به سبب مشغلههای شخصی قادر نیستم به سبک گذشته، هر روز دو سه پست، داشته باشم، اما سعی میکنم، که تکپستهایی که درج میکنم، باب طبع شما باشد. در میان همین مشغلههای روزانه، که امیدوارم گشایشی در زندگی شخصی و همچنین آنلاین من ایجاد کنند، امروز به سببی از دوستی رنجیدهخاطر و دلچرکین شدم.
شما که غریبه نیستید، باید اعتراف کنم که آدمی هستم که زود رنجیدهخاطر میشوم و وقتی حس میکنم که اطرافیانم، متوجه حساسیتها و ذهنیات و نیات من نمیشوند، احساس خستگی میکنم و حتی همین خستگی و ناامیدی منجر به گسست من از مسیرم میشود.
اعتراف دیگر این است که آدمی هستم که در خلوتم، منتقد سختگیری نسبت به خودم هستم، ناخواسته، گاه همه ویژگیهای مثبتم را نادیده میگیرم و بخشهای ضعیف شخصیتیام، را تحلیل میکنم.
درست به خاطر مبتلا بودن به این عادت است که خیلی وقتها، حس شخصیت رمان دکتر جکیل و آقای هاید به من دست میدهد، طوری که به فاصله کوتاهی از قالب یک آدم ذاتا آرمانخواه، خستگیناپذیر و مصمم، به هیئت یک آدم معمولی درگیر به روتینهای زندگی که برایش سرنوشت اطرافیانش اهمیت ندارد، درمیآید، یا دستکم این تصور به من دست میدهد. چه در زندگی خصوصی و چه حرفهای و چه عملکرد آنلاین، شرایط تقریبا مشابه بوده است.
اما درست همین امروز، بعد از همان رنجشی که عرض شد، با خودم گفتم که شاید این احساس غریبی که گاه به من دست میدهد، یعنی این حس تهی بودن، در اختیار نداشتن سررشتههای امور یا به سادگی احساس بد بودن، چیزی فراتر از یک کلنجار شخصی باشد!
کمی نشستم و پیش خودم فکر کردم که این شاید دردی اجتماعی باشد.
هنرمندان و سیاسیون و فعالان اجتماعی و خبرگان دانش جامعهشناسی، بارها از تحلیل رفتار سینوسی مردم ایران، عاجز شدهاند. از یک نگاه بالا و با واژههای اندکی دور از تعارفهای معمول، از این رفتاری ایرانیها، تعبیر به «پرشور و کمشعور» بودن میشود.
حالا من نمیخواهم از رفتار سینوسی مردم، با همین عبارت یاد کنم، اما ما باید پیش خودمان بنشینیم و در خلوتمان تحلیل کنیم، چطور میشود که گاهی حس آدم بد بودن به ما دست میدهد و ما بعد از قرارگیری در دامگه، درست همان کاری را میکنیم که یک آدم بد باید بکند؟
از شکست دوستمان خشنود میشویم و از موفقیتاش افسرده، در حرفه خود تا می توانیم کمفروشی میکنیم، وقتی کاری واقعا از ما برمیآید، اما جزو فهرست وظایف ما نیست، شانه بالا میاندازیم و میگوییم اصلا ربطی به ما ندارد، غیبت میکنیم و حتی در مواردی به استعدادها و گوهر وجودیمان، خیانت میکنیم و خود را به سطحی بسیار نازلتر از لیاقتمان، فرود میآوریم.
اینجاست که من دوست دارم از یک توهم روحی که اسماش را «توهم بد بودن» میگذارم، یاد کنم:
به باور من خوب بودن و عملکرد شایسته، همیشه نیاز به مشوق و مؤلفههای تقویتی و کاتالیزورهایی دارد، بدون اینها، در یک محیط تاریک که بین رفتار مثبت و منفی شما، تفاوتی لحاظ نشود و حتی به صورت متناقض، بازخورد منفی به رفتارهای مثبت شما داده شود، شما به تدریج یاد میگیرید که متناسب عمل کنید و انطباق پیدا کنید.
بالاخره کار به جایی میرسد که باور میکنید که به جرگه آدم بدها پیوستهاید، و وقتی این باور به شما دست بدهد، دیگر انجام کارهای پسندیده، برای شما دشوار میشود!
بله! وقتی در درون حس میکنید که دیگر یک آدم خوب نیستید، سعی میکنید برای پرهیز از مجادلههای درونی و حرکت در مرز نیکی و بدی، همیشه در مسیر ساده و سهل بدی حرکت کنید!
گاهی البته ممکن است ناپرهیزی کنید و رفتارهای خوبی از شما سر بزند، اما چرخ روزگار باعث میشود که تیرگی لجنهای دنیای آلوده، روی شما پاشیده شود و آنگاه پیش خود فکر میکنید که نه! آدم خوب بودن به من نیامده، بهتر است همان آدم قبلی بشوم!
در سطحی بالاتر، جامعه ما به توهم جامعه تیره و جامعه آخرالزمانی بودن، افتاده است و گاه که خرق عادت میکند و رفتارهایی شورمندانه از خود بروز میدهد، بلافاصله مکانیسمهای تیره خودتصحیحیاش به کار میافتند و جامعه را به مسیر روتین برمیگرداند.
اما واقعا چه باید بکنیم که از این توهم به درآییم، داروهایی که میتوانند این توهم را بزدایند، کدامها هستند:
- باید باور کنیم که همه ما آدمهایی هستیم، خاکستری. حق داریم اشتباه کنیم، حق داریم در همه جنبهها خوب نباشیم. هیچ آدمی کاملا سیاه یا سفید نیست. پس نباید وقتی رفتاری مثبت یا منفی از ما سر میزند، دچار آشفتگی درونی شویم، طوری که خوب بودن برایمان دشوار و تناقضآمیز به نظر برسد.
- کسی توجهی به کارهای مثبت ما نمیکند، اما چرا ما توجهی به رفتار مثبت دیگران نکنیم؟ بیایید از همین امروز، از فداکاری یک عضو خانواده، از تیزهوشی فرزندمان، از لیاقت کارمند زیردستمان، از دقت رفتگر محلهمان، تشکر کنیم! این سپاس روزی به ما هم برگشت خواهد کرد.
- بسیار پیش میآید که خواسته باشیم از یک مرداب متعفن برخیزیم، در این میان بسیار کسان هستند که سعی میکنند برایمان پشت پا بگیرند و با رفتار و گفتارشان، بالهای ما را کمرمق کنند و ترتیبی دهند که باز به مرداب سقوط کنیم، اما میتوانیم به کل قید این افراد را بزنیم و آنها را نبینیم و سخنان آنها را نشنویم.
- یادمان باشد، که ما آدمها ذاتا جاهطلب و بلندپرواز هستیم، اما برای حفظ این روحیه، نیاز به روحافزاهایی داریم، هیچ چیز به اندازه کتاب، شعر و موسیقی خوب و تأمل در تاریخ، نمیتواند این حس جاهطلبی، توانمندی و ارزشمندی را در ما حفظ و تقویت کند.
یکی از بهترین مقاله هایی که خوندم
واقعا وقتی مقاله رو میخوندم یه جاهایی فکر کردم خودم هستم منظورم سبک فکری هست :))
آقای مجیدی لطفا همیشه به همین صورت دلنوشته هاتون رو بزارید که اکثر مواقع حرف دل خیلی از هم نسلی های خودتون هست.
بارها چنین حسی رو تجربه کردم و همین اواخر تمام عزمم رو جزم کردم که با برنامه و اعتماد به نفس جلو برم و هیچ چیزی نتونه جلوی من رو بگیره. گوش هام رو به حرف های مفت و صدمن یه غاز کر کردم و فقط به دنبال چیزهای مثبت هستم. ولی باز هم پیش میاد از نحوه زندگی و طرز فکر دیگران دلخور میشم خود خوری میکنم. ولی چه میشه کرد مجبورم چشمم رو به جهل دیگران ببندم که حداقل اعصاب آسوده ای داشته باشم
سلام…
چند روزی است به هشتگ #درد_مشترک علاقه مند شده ام.
امافراتر از هشتگ ها، مدتهاست درد مشترکی را حس می کنم.
و چه زیبا در این مورد نوشتید.
ممنونم.
با سلام و عرض ادب
به خوب موردی اشاره فرمودید. حقیقتا درد مشترکیست. این لزوم به همرنگ شدن با بدی ها برای امکان بقا بارها برای بنده پیش آمده و زندگی ام را بارها به چالش کشیده. نمونه اش در طول ۱۲ سال تحصیلم در ابتدایی ، راهنمایی و دبیرستان بود. در طول آن سالها بنده همواره نمی خواستم با شرورهای کلاس همرنگی کنم و به شدت در برابر بد شدن و همراهی با بدان مقاومت می کردم. نتیجه اش هم مشخص بود. به شدت مورد آزار آنها بودم و هر اتفاقی هم که برایشان ( شرهای کلاس ) می افتاد زیر سر من می دانستند و همیشه به من مظنون بودند و می گفتند حتما فلانی گزارش داده. خلاصه غلب اوقات از رفتار خوب احساس شرمندگی و تنهایی کردم و حسرت بد بودن خورده ام! اینکه چرا بد بودن همه گیر است و خوب شدن یا بودن نا پرهیزی محسوب می گردد گویا رشته درازی دارد.
واقعا ممنونم از مطلب ارزشمندتان.
واقعا جالب بود….
به قول شاملو، “جاودانه شدن را به دردِ جویدهشدن تاب آر”
فوق العاده بود.
بسیار زیبا
هر چی لازم بود من بگم سایرین گفتند . فقط خواستم بگم مطلب خیلی خوبی بود.
بسیار نکووووووو
دستتون درد نکنه بابت زمانی که میزارید و همچین مطالب پرباری مینویسید
دستتون درد نکنه.واقعا مطالب خوبی در سایتتون هست.
عالی متفاوت و مثل همیشه خاص
دکتر ایکاش از نوشته های شخصی الانم مینوشتی. بنظرم وبلاگ رو شیرینتر میکنه.
ممنون از نظرتون. ایده زیاده. اما اینقدر کارهای جانبی سایت زیاده که تا به مرحله یادآوری اون سوژههای میرسم یادم میره. اما نظرتون درسته و این مطالب هم نوشتنشون برای من سادهتر و دلپذیرتره و هم خوانندهها معمولا میپسندنشون.