معرفی کتاب جاسوسی اتمی در آلمان نازی نوشته آرنولد کرامیش
یادداشت ناشر آلمانی
او خود را «عقاب شیر»(۱) نامیده بود. هویت واقعی این مبارزِ معتقد که برضد رژیم بیدادگرِ نازی عمل میکرد، مدتها ناشناخته ماند و «آرنولد کرامیش»(۲) برای نخستینبار سرگذشت «پاول رُزباوْد»Paul Rosbaud ، سردبیر بخش علوم را در این کتاب به رشته تحریر درآورد. انگلیسیها گزارش اسلو را که شرح نسبتاً کاملی از سلاحهای سری هیتلر بود، از رزباود دریافت کردند. این سلاحها، شامل موشکهای (V1(۴ و (V2، (۵ رادار، مین دریایی و آب سنگین (برای ساخت بمب اتمی)، آن زمان به سفارش ارتش آلمان نازی ساخته شده بودند. پاول رزباود، آلمانی درستکاری که اطلاعات مهم خود را در اختیار دشمنان آلمان قرار داد و به اینترتیب با تضعیف ارتش این کشور، به مخالفان وحشتزده نازی کمک کرد و فعالانه با مقاومت علیه هیتلر، سالهای سال به موازات مرگ پیش میرفت، در کانون این برهه پرتنش و ناشناخته از تاریخ آلمان قرار داشت.
آرنولد کرامیش، طبیعیدان و نویسنده مشهور در این اثر، داستان یک قهرمانِ فراموششده را نوشته است. پاول رزباود، دوستِ نزدیکِ آن فیزیکدان نامی که با شکافتن هستهاتم، دنیای ما را دگرگون ساخت، و نیز سردبیر بخش علوم در نشر «اشپرینگر»(۶) (بنگاه انتشاراتی معروف آلمان) که ظاهراً حامی دولت نازی بهشمار میرفت، درحقیقت مهمترین و ارزشمندترین جاسوسی بود که وینستون چرچیل در جنگ جهانی دوم در آلمان داشت. انگلیسیها «گزارش اسلو» را که در سالنامه سازمان اطلاعات و امنیت آلمان بسیار مطرح بود و وضع تولید تسلیحات آلمان نازی در آغاز جنگ را مشخص میکرد، از رزباوْد دریافت نمودند و بهوسیله رزباود بود که برای نخستینبار از فعالیتهای تسلیحاتیِ چندجانبه آلمانیها (ساخت V1 و V2 در «پینهمونده»، (۷) تکمیل رادار و بهویژه آب سنگین که برای تولید بمب اتمی ضروری است) آگاه شدند. رزباود بارها و بارها با به خطرانداختن جان خود، گزارشهای بسیار دقیقی را درباره سلاحها و فنآوریهای آلمانی از طریق پیکهای زیرزمینی نروژ و فرانسه به انگلیسیها منتقل کرد. اقدامات رزباود نه برای پول و نه برای کسب شهرت انجام میشد. او بهعنوان مخالف سرسختِ ناسیونال سوسیالیزم وظیفه خود میدانست که هرچه در توان دارد، برای مبارزه داخلی با رژیم بیدادگر هیتلر انجام دهد. سرویس اطلاعات امنیتی انگلستان سالهای سال پرونده «عقاب شیر» (نام رمز پاول رزباود) را بسته نگه داشت. کرامیش نخستین کسی بود که پس از انجام بررسیهای جامع و همهجانبه، ماجرای واقعی معروفترین جاسوسِ تکنولوژی هستهای در جنگ جهانی دوم را در این کتاب مطرح کرد.
آرنولد کرامیش، متولد ۱۹۲۳ در دانشگاههای دِنوِر و هاروارد به تحصیل فیزیک پرداخت. او در ساخت بمب اتمی آمریکا موسوم به «پروژه مانهاتان»(۸) شرکت کرد و در مؤسسات مختلف، از جمله «مؤسسه کنترل تسلیحات راند»(۹) و «کمیسیون انرژی اتمی امریکا»(۱۰) فعالیت داشت. وی کتابهای بسیاری درباره انرژی اتمی نوشته است. (۱۱)
مقدمه
جاسوس به یکی از دیوارهای قلعه قدیمی «گراتْس»(۱۲) که هنوز سالم مانده بود، تکیه داد. دیگر امید زیادی به زندهماندن نداشت. مارشال فرانسوی، «الکساندر مکدونالد»(۱۳) این قلعه را در سال ۱۸۰۹ درهمکوبیده بود. اما به مناره کلیسا و این بخش از دیوارههای خاکریز خسارتی وارد نیامده بود. این مرد که متفکرانه در تاریک روشنِ غروب، آنجا ایستاده بود، خود زمانی بخشی از ماجرا به حساب میآمد، اما هیچگاه فرماندهی سپاهی را بهعهده نداشت و هیچ پایگاهی را منهدم نکرده بود. سلاح او سکوت بود؛ او بیسروصدا پیروز شده بود و در دنیا فقط عده معدودی بودند که با وجود دانستن نامش، در مورد ماجرای او سکوت کامل اختیار کردند. با وجود این، او یکی از مخالفان بزرگ هیتلر بود. در این جانپناه، صفحه فولادینی در مقابلش قرار داشت که جهت خطوطِ آن به مسکو، لندن و واشنگتن ختم میشد. آن بیرون، در امتداد این خطوط، دنیایی قرار داشت که از تأثیر عملکردهای این فرد بر خود بیاطلاع بود.
زیر پای او، درحالی که تاریکی همهجا را فرا میگرفت، شهر اتریشیِ گراتس قرار داشت. او از این شهر متنفر بود، شهری که در آن متولد شده و پس از همه این سالها هنوز هم اسراری را از او مخفی میکرد. زیر پایش، چراغ آپارتمانهای ساختمان باشکوهِ «کوئن بورگ»(۱۴) سوسو میزد. دوک اعظم «فرانتس فردیناند»(۱۵) نزدیک به یک قرن پیش در ۱۸۶۳ در آنجا متولد شده بود. فرانتس فردیناند، ولیعهد دورگه (اتریشی ـ مجاری) مغروری بود که در «سارایوو»(۱۶) بر اثر اصابت گلوله به قتل رسید و با مرگ او دنیا به شدت دگرگون گردید.
در تاریکروشنِ شب، جاسوس به نوک تیزِ برج کلیسای باروک «سنت آندره»(۱۷) نگاه میکرد. شاید داشت به رازی میاندیشید که هیچ گاه نمیتوانست آن را در آنجا فاش کند. طرف دیگرِ این دالان مقاومت، مانع از دیدِ کلیسای بزرگی میشد که اسراری را در خود پنهان کرده بود و جاسوس هیچ چیز از آنها نمیدانست.
هنگامی که از آنجا به زادگاهش مینگریست، تصویر دیگری که بهطور جدانشدنی به سرنوشتش پیوند خورده بود، در برابر دیدگانش قرار میگرفت: تصویر یک جانور اسطورهای، شیر بالداری با سر و چنگال یک عقاب. در افسانههای کهن این جانور، حافظ اسرار و گنجینههای فراموش شده بود. این تصویر در طول زندگی او نمادی بود از یک نشان خانوادگی و نامی که به طلسم خوشبختیاش تبدیل شده بود. همان روز که مخفیانه مبارزه شخصی و بیصدایش را بر ضد هیتلر آغاز کرد، نام رمز «عقاب شیر» را برای خود برگزید.
فصل ۱: گراتس
جایی در شمال یوگسلاوی سند دویست سالهای معروف به «دستنوشتههای سولْشْنِر»(۱۸) وجود دارد. روی جلد پوستی این مجموعه، نشان خانوادگی رسم شده است. در نیمه پایینی تصویر، بر زمینهای نقرهای رنگ، سه تپه سرخِ به هم پیوسته و در بالای آن، یک عقاب شیر ایستاده به چشم میخورد که کلنگ دو سرِ آهنینی را نگه داشته است. در میان این نشان، یک کلاه خودِ جنگی سر به آسمان کشیده و برای نمایانکردن اصالتِ این جانورِ وحشی، عقاب شیر دیگری نیز همراه یک کلنگ دوسر رسم گردیده است. در اصل، این دستنوشتههای کهن و خانوادهای که این مجموعه برای آن نوشته شده بود، به شهر باستانی گراتس تعلق داشتند و در همین شهر بود که به سال ۱۸۹۶ کودک نامشروعی از سولشنرها دیده به جهان گشود.
«آنا رُزباوْد»، (۱۹) مادر این پسربچه، یک پیردختر بود. چهرهاش در عکسهای قدیمی با آن موهای کاملاً عقبکشیده و بهخصوص چانه بیرونزدهاش جلب توجه میکرد. اما آنطور که از زندگیاش برمی آید، او زنی پردل و جرأت و اهل دوستی و محبت بود.
آنا همیشه به اینکه از یک خانواده اصل و نسبدار است، کمی افتخار میکرد. خاندان او از طرف جده مادری به سولشنرها، نامی با داعیه مراتبی از اشرافیت و نشانِ عقاب شیر، میرسید و از طرف پدر به رُزباودهای بوهم (۲۰) تعلق داشت. زمانی در قرونِ وسطی یک شکارچی بوهمی تصمیم میگیرد برای خود نام خانوادگی انتخاب کند؛ از اینرو نام اولین و بهترین چیزی که به چشمش میخورد، یعنی کلبه کاهگلی خود، «رُتْسْباوْد»(۲۱) را بر خود میگذارد (این واژه در فرهنگهای جدید آلمانی دیگر درج نمیشود و به گوش آلمانی زبانها هم بیگانه میآید). در قرن پانزدهم، برخی از رُزباودها و سولشنرها در خدمت بانکهای تجاری «فوگر»(۲۲) بودند. رزباودها در معادن نقره کوههای «برِزُف»، (۲۳) واقع در جنوب غربی پراگ کار میکردند.
هر دو خانواده کاتولیکهای متعصبی بودند، اما در گذشته رزباودها اتفاق عجیبی رخ داده بود. در اوایل قرن هجدهم، یک دختر یهودی به نام «یودیت گینسبورگر»(۲۴) از یک خانواده ثروتمندِ بانکدار ربوده میشود و پس از غسل تعمید با یک رزباود ازدواج میکند. تا سال ۱۹۳۳ این ماجرا فقط یک حکایت خانوادگی بامزه، جالب و غیرعادی تلقی میشد.
وقتی «وِنْتْسِل رزباود»(۲۵) با «ایدا کوکْل»، (۲۶) نوه آخرین سولشنر ازدواج کرد، رزباودها و سولشنرها با یکدیگر متحد شدند. ونتسل اهل شهر بوهمیِ «هورُویتْسْ»(۲۷) بود، شهری که به ساخت ابزار خوب موسیقی شهرت داشت. ونتسل در جوانی به وین آمد تا به تحصیل موسیقی بپردازد. وقتی پول و جاهطلبیاش به پایان رسید، موفق شد کاری در «نویکونِگ»، (۲۸) واقع در مرز اسلوونی پیدا کند. او سرپرست زمینهای کشاورزی کوکل شد. ونتسل در آنجا از طریق ازدواج با ایدا، دختر خانواده بهسرعت ترقی کرد. آنها صاحب پسری بهنام «ریچارد»(۲۹) و دو دختر به نامهای «ویلهلمینا» و «آنا» شدند.
طولی نکشید که باز هم دست سرنوشت زندگی ونتسل را دگرگون ساخت. او با برداشتِ نامناسبِ محصول که از جمله ناشی از ضعف اقتصادیاش بود، ناگزیر شد زمینهای کشاورزی را بفروشد. ونتسل درحالی که با فقر دست به گریبان بود، به وین بازگشت و متقاضیِ سمت دون پایهای در وزارت دارایی گردید. پس از استخدام، به عنوان مأمور مالیات به شهرک سوت و کور «آیبیس والد»، (۳۰) آن هم واقع در مرز اسلوونی اعزام شد.
وقتی ونتسل به سِمت کارمندی رسید، مرد دیگری هم که جوانتر از خودش نشان میداد و یک شاگرد کفاش بود، در اداره مالی همان وزارتخانه استخدام گردید. این مرد، «آلوئیس شیکل گروبر»، (۳۱) فرزند نامشروع یک مستخدمه و پدری نامعلوم بود. او بعدها نام پدرخواندهاش را بر خود نهاد و «آلوئیس هیتلر»(۳۲) نام گرفت. آلوئیس در سال ۱۸۸۹ از همسر سومش صاحب پسری شد که نام تعمیدیاش را «آدولف»(۳۳) گذاشت. البته هیچگونه شواهدی مبنی بر آشنایی آلوئیس و ونتسل وجود ندارد.
رزباودها در «آیبیس والد» خوشبخت نبودند. ایدا فقط هر چند وقت که میتوانست به نقاط دوردستِ گراتس سفر میکرد. ونتسل دوست داشت در مهمانیهای پرسروصدای آخر هفته در خانه دوستانش، خانواده «هاینیسر»(۳۴) در «ویز»، (۳۵) واقع در نزدیکی «آیبیس والد» پیانو بنوازد. اضافه شدنِ آنا به جمع خانواده در سال ۱۸۵۶ برای رزباودها تحول دیگری به حساب میآمد. ونتسل از همه نفوذ خود استفاده کرد تا به گراتس منتقل شود. هر دو معتقد بودند که در آنجا خوشبخت خواهند شد. هنوز کمی از پولِ زمینهای سولشنر در بانک باقی مانده بود. به علاوه آنها دوستانی نیز در آنجا داشتند. حتی یکی از «هاینیسرها» هم، شغل مهمی در کلیسای شهر داشت و میتوانست در آنجا از آنها استقبال کند.
وقتی آنا بزرگ شد، گاه از خود استعداد موسیقی نشان میداد. ملاقات با «کلارا شومان»(۳۶) که برای اجرای کنسرتی به گراتس آمده بود، اوج درخشش کودکی آنا محسوب میشد. او آنا را به حضور پذیرفت، حتی چند ساعتی هم به او درس پیانو داد و آنقدر تحت تأثیر استعداد آنا قرار گرفت که آینده درخشانی را برای این خانم جوان پیش بینی کرد. اما به جای این آینده درخشان، آنا در ۲۶ سالگی رسوایی بزرگی را در گراتس به بار آورد. «یوزف هاینیسر»(۳۷) بهعنوان ارگ نوازِ کلیسای گراتس از جمله چهرههای سرشناس شهر بود. بزرگترین پسرش سِمتی عالیرتبه در بخش «اشتایرمارک»(۳۸) داشت. «فرانتس»، پسر هجده ساله یوزف، همچون پدرکاملاً شیفته موسیقی کلیسا شده بود. این علاقه به آشنایی او با آنا رزباود انجامید و با همان شدت به سرعت در دام عشق او اسیر گشت. آنا معمولاً سرد و هوشیار، اما عملاً احساساتی بود و گاهی در عیدها یا هنگام یک جشن، حسابی خود را رها میکرد و دیگر تسلطی بر خود نداشت. کریسمس سال ۱۸۸۱ بی شک جشن بسیار باشکوهی بود، زیرا کمی پس از سال نو آنا متوجه شد که از فرانتس باردار شده است. رزباودها ترسیده بودند، مادر آنا از خانه بیرونش کرد. «هاینیسرها» هم ترسیده بودند، اما نه به اندازهای که مقرراتی را که در آن زمان هر خانواده شهریِ فهمیدهای در چنین مواردی اجرا میکرد، فراموش کنند. آنها مبلغ ناچیزی به آنا پرداختند و درمقابل از او قول گرفتند که هیچ گاه چیز دیگری از آنها نخواهد. آنا، گراتس را ترک کرد و مدتها در املاک سابق کوکل که والدینش نخستین سالهای ازدواجشان را در آنجا سپری نموده بودند، زندگی کرد. هاینیسرها برای آنکه بین این دو دلداده فاصله بیشتری ایجاد کنند، فرانتس را برای کارآموزی به یک کارخانه ارگسازی در سالزبورگ فرستادند.
کودکی که در سپتامبر همان سال به دنیا آمد، برونو نام گرفت و با باقیمانده پولی که هاینیسرها پرداخته بودند، به خانواده نجاری در بلگراد سپرده شد. بعدها برونو موسیقیدان شد و طی مبارزه با نازیها، رهبری یک گروه پارتیزانی را در یوگسلاوی بهعهده گرفت. آنا به گراتس بازگشت و با تدریس پیانو به فرزندانِ خانوادههای ثروتمندِ شهر، به زحمت از پسِ مخارج خود برمیآمد. بعد از مرگ ایدا، ونتسل به خیابان «تراوْئن گاوْئر»(۳۹) شماره ۸، واقع در نزدیکی انبار مترو نزد دخترش رفت. ونتسل همانجا در سپتامبر ۱۸۹۴ درگذشت و ۳۰۰ کرون برای آنا به جای گذاشت که با این پول، هزینههای درمانی و سنگ قبرش را پرداخت کرد. در نوامبر همان سال عصر جدیدی در گراتس آغاز شد. از مدتها قبل در آنجا یک قطار شهری وجود داشت، اما در این زمان بزرگان شهر تصمیم گرفتند، درشکههای اسبی را با واگنهای برقی عوض کنند. حوالی انبار واگنها در انتهای خیابان «آنِن»(۴۰) وحشت حکمفرما بود. در آنجا اسطبلبانان، بازرسان قطار، رانندگان و مأموران نظارتکننده بر بلیت زندگی میکردند. اغلب در این محوطه سر وصدای آهن و چکش به گوش میرسید. در ۲۵ نوامبر مراسم گشایش خط آهن چرخ دندهای جدید با آتش بازی در بلندیهایی که قصر بر آن بنا شده بود و برپایی جشنی در میدانِ اصلی شهر، واقع در دامنه کوه برگزار گردید. آنا در جریان این رویدادِ مترقی متوجه شد که بار دیگر حامله است.
«فرانتس هاینیسر» با گذشت دوازده سال از آن رسوایی، شهروند سر به راهی شده بود. او ازدواج کرده و پدر سه فرزند بود. فرانتس به ریاست گروه کُر در کلیسای بزرگ گراتس ارتقا یافته بود، اما آنا را فراموش نکرده بود. اندکی قبل از راهاندازی قطار شهری در گراتس، فرانتس به خیابان «تراوئن گاوئر» شماره ۸ آمد تا نسبت به درگذشت ونتسل اظهار همدردی کند و موفق شد بار دیگر گذشته را تکرار نماید. پسربچهای که حاصل این ارتباط بود، «یوهان»(۴۱) نام گرفت. وی بعدها به «هانس رزباود»(۴۲) معروف گردید. در اواسط فوریه ۱۸۹۶، بار دیگر جشنی در خیابان «تراوئن گاوئر» برگزار شد. «یوهان اشترایْنر»، (۴۳) بازرس مترو و «ترزیا وِزیاک»(۴۴) که کلید ساز بود، در خانه شماره ۶ با یکدیگر ازدواج کردند. ترزیا دراین فرصت، هر دو دخترش را نیز مشروع اعلام کرد. فرانتسهاینیسر به هیچ وجه نمیخواست این جشن را از دست بدهد و به این ترتیب بار دیگر به ملاقات آنا رفت که البته نتیجه اجتنابناپذیر خود را نیز به همراه داشت. پسر سوم در ۱۸ نوامبر ۱۸۹۶ در ساعت هشت و نیم شب به دنیا آمد. این پسر، چون نوزاد ضعیفی بود، هشت روز بعد در خانه غسل تعمید داده شد. نامِ «پاوْل ونتسل ماتیوس رزباود»، (۴۵) پسر نامشروع آنا با شماره ۵۳۹ در دفتر کلیسای سنت آندره به ثبت رسید. کمی بعد، آنا از دست طلبکارانش گریخت و طبق پروندههای پلیس گراتس، تلاشهای انجام شده برای یافتن او به جایی نرسید. البته او زیاد دور نشده بود. در سال ۱۸۹۷ آنا با دو پسر کوچکش، هانس و پاول در ویلای «روکِرلْبِرگ»(۴۶) شماره ۱۰۱، واقع در حومه اعیانیِ «والتن دُرف»(۴۷) زندگی میکرد. این ویلا از املاک باشکوه خانواده هاینیسر بود. در اینجا هم بار دیگر گذشته تکرار گردید و باز هم حاملگی و باز هم نقل مکان. وقتی «مارتا»، (۴۸) دختر آنا متولد شد، او در خیابان «کوئِر»(۴۹) شماره ۳ که چندان هم از نشانی قبلی دور نبود، به سر میبرد. آنا نمیتوانست با داشتن سه فرزند، از پسِ مخارج زندگیاش برآید، از این رو برای فرزند جدیدش در پی یک خانواده رضاعی در روستا میگشت. یک روز در سال ۱۹۰۴، در حضور هانس و پاول، یک «پسرعمو» و دو «دخترعمو» که درحقیقت برونو، بزرگترین پسر آنا، نامزد برونو و مادرش بودند، به ملاقات آنا آمدند. برنو که از اوان کودکی دیگر مادرش را ندیده و از قرار مادرش هم هرگز او را ملاقات نکرده بود، میخواست بداند که پدرش چه کسی بوده است. آنا دروغ نگفت و فقط توضیح داد: «پدر تو از یک خانواده عالی و اصیل بوده است».
پروندههای حقوقی که هنوز هم در ادارههای گراتس بایگانی هستند، حکایت از اقداماتی دارند که برای مخفیماندن هویتِ پدرِ بچهها صورت گرفته بود. آنا خود به روشنشدن موضوع کمک نکرد و به پلیس گفت که پدر ناشناسِ مارتا مخارج زندگیاش را تأمین میکند. او بعدها اظهار داشت که نمیداند پدر مارتا کیست.
ظاهراً فرانتس هاینیسر، با وجود آنکه بچههایش را به پدرخوانده سپرد، تا حدودی هم به فکرشان بود. با کشف استعداد هانس در موسیقی، فرانتس نظر «کارل اُرتْنِر»(۵۰) را به او جلب کرد. کارل اُرتنِر از دوستان قدیمیِ خانواده او محسوب میشد؛ آهنفروشی پولدار که در ضمن شیفته موسیقی بود. او ویولن سل و شیپور مینواخت. اُرتنر آرزو داشت، خود یک گروه ارکستر مستقل تشکیل دهد و ظاهراً هانس از نظر او، دستنشانده مناسبی برای این منظور بود.
به این ترتیب روزی فرا رسید که هانس رزباودِ ۱۵ ساله در اپرای مجلل گراتس نخستین برنامه خود را به عنوان رهبر گروه ارکستر گراتس (یک گروه کوچک بیست نفری) در سال ۱۹۱۱ به روی صحنه برد. آنا و پاول رزباود در ردیف آخر، یعنی بهترین جایی که میتوانستند برای خود فراهم کنند، نشسته بودند و آنا از سرافرازی و غرور اشک میریخت. اشکهای او از سر غرور بود، اما چند قطرهای هم به خاطر خودش گریست. این اواخر، پزشک معالجش به او گفته بود که مبتلا به سرطان سینه شده و علائم آن نشان میدهد که بیماریاش بدخیم است.
در ششم مه ۱۹۱۳ آنا در صبحگاهی بهاری و روشن در بستر مرگ افتاد. پاول خود را به بالین آنا رساند و از او خواست که بگوید پدرش کیست. آنا فقط گفت: «هیچ وقت نباید این موضوع را بفهمی».
این آخرین قضاوت غلط آنا بود. پاول باید این موضوع را میفهمید. شاید این نیاز در سالهای بعد برای او به موضوع مرگ و زندگی بدل میشد.
کتاب جاسوسی اتمی در آلمان نازی با ترجمه علی رحمانی(تیرداد) و مرضیه ذاکری توسط نشر کویر در 384 صفحه منتشر شده است.
این نوشتهها را هم بخوانید