خاطرات خواندنی پرویز شهریاری
وقتی به گذشتههای خود مینگرم به یاد کارهایی میافتم که اگـر قـرار بـود زندگی را تکرار کنم، هرگز به آنها نمیپرداختم. به تقریب با همهٔ افراد خانواده از مادر، خـواهر و برادرانم تا فرزندانم در جوانی خود و گاهبهگاه با خشونت روبهرو شدهام. پسر بزرگ خـانواده بودم و به خود «حـق» مـیدادم با آنها رفتاری آمرانه داشته باشم. گرچه این رخدادها چندان زیاد نیست، ولی همان اندازه که هست مرا آزار میدهد و شاید با بیان آنها، اندکی آرامش خود را به دست آورم.
با پدرم کم بودهام. دوازده سـال داشتم که او را از دست دادیم. در زمانی که شش تا هشت سال داشتم گاهی با او به سر مزرعه میرفتم. مزرعهای که پدرم کار میکرد «فردوسی» نام داشت. اکنون خبر ندارم باقی مانده است و اگـر بـاقی مانده به همان نام فردوسی است یا تغییر نامش دادهاند. به هر حال من در کودکی ناظر زحمتهای پدرم بودم. زمین را با بیل شخم میزدند و گاهی این کار پرزحمت ساعتها طول مـیکشید. چـند بار هم سر «خیار» ی برای او شام میبردم (در کرمان به خربزه میگویند خیار و به خیار میگویند خیار بالنگ). همین قدر یادم میآید راه کم و بیش دراز بود و خلوت و من میترسیدم که سـگهای ولگـرد به من حمله کنند. هنگامی که پدرم را از فردوسی اخراج کردند و به کارخانهٔ خورشید رفت روزهای بدی را گذراندیم. در کارخانهٔ ریسندگی خورشید در میان گرد و غبار غیرقابل وصف کار میکرد و شامش را مـن مـیبردم. بـه طور معمول آبگوشت بود بـا نـان، البـته بیشتر آب بود و اندکی گوشت داشت. روزهای تعطیل هم کار میکرد و به طور معمول آجر نپخته یا خشت را جابهجا میکرد…کـه گـمانم پیـش از این شرحش را دادهام و سرانجام در زمستان 1317 در حالی که از یـک روز کـاری به خانه برمیگشت چنان ضعیف شده بود و با داروی عوضی که «پزشک مجاز» کارخانه به او داده بود از میان ما رفت.
مـن مـادربزرگم-مـادر مادرم را هم به یاد دارم. او «درخشنده» نام داشت و با وجود بـیسوادی بیماران را درمان میکرد و با داروهای خانگی که بیشتر گیاهی بود. من ناظر مداوای بیماران عجیبی بودم که او بـه درمـان آنها میپرداخت. در آخر عمر نور چشمان خود را از دست داد و با مردن دایی مـن، یـعنی پسر بزرگش چند روزی بیشتر زنده نماند و یک روز در حالی که دستش را به دیوار میگرفت و به خانهٔ مـا مـیآمد، مـرد.
اما مادرم. در آغاز داستانی از زندگی او نقل میکنم. برادر کوچکترم سهراب برای ادامـهٔ تـحصیل بـه اتریش و آلمان سفر کرده بود. مادرم برای سفری پیش او رفت در اتریش. در آغاز ورود باید بـه پلیـس بـرای نامنویسی و نامهای شوهر و پدر و مادر و به احتمالی فرزندان مراجعه میکردند. در آغاز نام و فامیل دعوتکننده را یـادداشت کـردند: سهراب شهریاری. سپس به مادرم پرداختند. نام گلستان، نام پدر شهریار، نام شوهر شـهریار، نـام فـامیل شهریاری…مأمور پلیس اتریش قلم پایین میگذارد و میپرسد: همه شهریار، فامیل شهریاری، این گـلستان ایـن میان چه کاره است.
مادرم زن سختکوشی بود و به ویژه پس از مرگ نابهنگام پدرم ناچار بـود روزهـا کـار کند، هر کاری که میتوانست تا خرج چهار فرزند خود را درآورد همراه با هزینهٔ تحصیلی آنـها را. بـعد هم در روزهای آدینه نان هفته را بپزد (البته اگر آردی پیدا میشد)، بـچهها هـم در هـمان آشپزخانه حمام کنند و غذا برای بچهها آماده کند. به واقع کارش طاقتفرسا بود، البته مـا هـم تـا آنجا که میتوانستیم در روزهای تعطیلی تابستان و یا عصرها پس از فراغت از کار تحصیلی روزانـه در درآمـدها و کمک به هزینه همراه و همگام با او بودیم. ولی خاطرهای ناخوشایند همیشه مرا آزار میدهد. سالهای نیمهٔ دوم 1334 بود. مـن تـازه ازدواج کرده بودم و با همسر، مادر و برادر کوچکم زندگی میکردیم. برادر بزرگترم کـه پنـج سال از سهراب بزرگتر و سه سال از من کـوچکتر بـود (هـرمز) به خاطر فعالیت سیاسی که در سازمان افـسری بـود در زندان به سر میبرد. خواهرم (اختر) هم با شوهر و بچههایش هنوز در کرمان بـودند. یـک روز که مادرم پشت سماور نـشسته بـود و همسرم هـم در خـانه بـود، نمیدانم یعنی به یاد ندارم بـه چـه مناسبت از کوره در رفتم و در حالی که پشت میز نشسته بودم به مادرم حـمله کـردم، البته با لفظ. ماجرا بیش از یـک ساعت طول کشید و مـن آرام نـمیگرفتم. مادرم در عین حال که نـاراحت بـود و به ویژه از من انتظار نداشت هیچ نمیگفت و خونسرد بود. همسرم برای من یـک لیـوان آب آورد، ولی من آب را نـخوردم و بـه زمـین ریختم. خونسردی مـادر و هـمسرم عجیب بود و من هـمچنان مـیخروشیدم…این یکی از پیشامدهایی است که من نمیتوانم خودم را ببخشم…
سالها بعد، سیزدهم نوروز بـود. مـادرم به سنتها علاقه داشت و تلاش مـیکرد آنها را رعایت کـند. آن سـال فـروردین تهران سرد شده بـود، ما هم تمام خانواده در «نارمک» زندگی میکردیم. سیزدهم نوروز فرا رسید. مادرم پیشنهاد کرد بـرای روز سـیزده به تهرانپارس برویم. من مخالف بـودم و مـیگفتم: روز سـیزده بـا روزهـای دوازده و چهارده فرقی نـدارد، ولی در مـخالفت خود اصرار نکردم و با اتوبوس به تهرانپارس رفتیم. جایی پیدا کردیم و نشستیم. چای و بعد ناهار، بـعدازظهر هـوا بـدتر شده و تصمیم گرفتیم هرچه زودتر برگردیم. مـدتی دراز در صـف اتـوبوس مـنتظر مـاندیم. بـرف باریدن گرفت و سرانجام اتوبوس آمد و نوبت ما رسید. من که از هوای بد و انتظار کلافه شده بودم، کنترل خودم را از دست دادم و آغاز به غرغر کردن کردم. مادرم هیچ نـمیگفت و آرام بود. هر وقت به سیزده فروردین نزدیک میشویم ناخودآگاه به یاد این سیزده فروردین میافتم و از آنکه آن روز در تمامی راه با مادرم کلنجار میرفتم که تو ما را به اینجا آوردی و گرفتار این وضـع کـردی، وگرنه من نمیخواستم بیایم و از اینکه مادرم همهٔ شماتتها را تحمل میکرد و هیچ نمیگفت ناراحتم و آزارش رهایم نمیکند.
خواهرم به نام «اختر» همیشه دلنگران من بود. در دورههای زندانی بودن من گاهبهگاه هـمراه بـا مادر و برادرانم به دیدار من آمد و عاطفه و مهر او را هرگز فراموش نمیکنم. او تا سوم دبیرستان نظام قدیم تحصیل کرده بود و وقتی در سوم دبیرستان بـود در مـسالههای هندسه دشواری داشت و به مـن مـتوسل میشد تا به او اندکی یاری برسانم. همان هنگام و به یاد ندارم به چه مناسبتی صحبتی بین او و مادرم پیش آمده بود. در کرمان بودیم و او در اتاق مـهمانخانهٔ مـا که در ضمن بهتریت اتـاق بـود و پردههای گلدوزی را خودش تهیه و به پنجرهها آویزان کرده بود، زندگی میکرد. من نزد او رفتم، ولی از حل مسالهها خودداری کردم و شرط گذاشتم که باید با مادر آشتی کند. او نپذیرفت و من هم از اتـاق بـیرون آمدم، البته پش از نیم ساعتی پشیمان شدم و مسالهها را برای او حل کردم. خواهرم بعدها ازدواج کرد و با شوهر و بچههایش به تهران آمد. در هفتادسالگی سکتهٔ مغزی کرد و یک پا و یک دستش به کلی از کار افـتاد. شـاید سه روز پسـر کوچکش را نگه داشت و بعد به ما یعنی برادرهای خواهرم تلفن کرد و از این کار عذر خواست. برادرم هـرمز او را نزد خود برد و بعد دختر بزرگش که «شهناز» نام داشت قـبول کـرد کـه او را نزد خود نگه دارد به شرطی که خرج او را برادرم بدهد. سرانجام خواهرم در سال 1367 در سن هفتاد سالگی فوت کـرد. او بـا شوهرش پیش از آن جدا شده بودند. شوهرش به یزد رفت و در آن جا ازدواج دیگری کـرد و در خـانهای اجـارهای زندگی میکرد. چند روز پس از مرگ خواهرم، یک بار به خانهٔ ما آمد، همان جا روی سکوی خـانه نشست و گفت: مرا به سر آرامگاه اختر ببرید. هر چه تلاش کردم داخـل نشد و به ناچار یـک تـاکسی خبر کردم و با او به سر آرامگاه اختر در «قصر فیروزه» رفتیم. نیم ساعتی نشست و گریه کرد، بعد بلند شد و به اصرار او به محل اتوبوسهای جنوب رفتیم. او سوار بر اتوبوس به یزد بـرگشت و خودش هم پس از دو ماهی فوت کرد.
در یک تابستان با برادرم هرمز در جایی که آن روزها بیرون از شهر بود و ساختمانهایی برای ارتش کرمان میساختند، رفته بودیم و هفتهای و در بعضی حالتها دو هفتهای یک بار و روزهـای آدیـنه به منزل برمیگشتیم. در آن جا کار ما شن کشی، ماله کشی و در آخرین روزها بند کشی بود. روزهای دوازده تا چهارده ساعت کار میکردیم و شبها در قهوه خانهای شام (چیزی به نام آبگوشت) مـیخوردیم و همانجا با یک پتویی که همراه داشتیم استراحت میکردیم. ساعت شش صبح بلند میشدیم و یک چای جوشیدهٔ از شب مانده میخوردیم و به سر کار میرفتیم. البته پول شام و این به اصـطلاح صـبحانه را پای ما مینوشتند و هنگام رفتن به خانه سوار ماشینهای باری میشدیم که جای نشستن نداشت و بسیار ناراحت بود، ولی امید به خانه رسیدن ما را آرامش میداد. ماشین در آغاز شهر مـا را پیـاده مـیکرد و بقیهٔ راه را با کفشهای «گیوه» مـیپیمودیم تـا بـه خانه برسیم. برادرم بسیار مهربان بود و من هیچ خاطرهای که آزاردهنده باشد از او ندارم. با وجود این زمانی که در کرمان بودیم یـک روز صـبح، نـمیدانم یعنی یادم نیست به چه مناسبت یک سـیلی بـه گوش او نواختم، ولی او مانند همیشه حتا اعتراضی لفظی هم نکرد. برادرم هرمز چند سال در زندان قصر تنها به دلیل عـضویت در سـازمان افـسری زندانی بود.
سهراب برادر دیگر من است و هشت سال از مـن کوچکتر. دوران کودکیش را بیشتر زیر حمایت هرمز گذرانده بود. من و خواهرم مدرسه میرفتیم و مادرم روزها کار میکرد و تنها هـرمز بـود کـه از سهراب نگهداری میکرد. سهراب سرانجام به مدرسه رفت و در دوران تحصیلی او یکی دو بـار مـورد شماتت من قرار گرفت و گاهی نزد مهمانان هم از او گله میکردم، در حالی که درس معمول خود را یـاد مـیگرفت و مـشکل ویژهای نداشت. گمان میکنم بیشتر رفتار من ناشی از خودخواهی و بزرگبینی بوده اسـت. وقـتی مـادر و برادر بزرگم به تهران آمدند او در کرمان و در خانوادهٔ خواهرم تا یک سالی ماند و میدانم بـه او خـوش نـگذشته است. سهراب پس از دبستان آموزگاری میکرد و میخواست اندک پولی جمع کند تا بتواند برای ادامه تـحصیل بـه خارج برود. سرانجام هم یک روز از ما جدا شد و به آلمان و بعد به اتـریش رفـت. وقـتی او از دوران نخست رفتنش به آلمان گفتوگو میکند و سختیهایی که تحمل کرده است، پیداست کـه بـسیار ساده نگذرانده است. سرانجام هم توانست دکترای زمینشناسی تکتونیک را بگیرد و پس از دو سال کار در اتـریش بـه وطـن خود برگردد.
دربارهٔ فرزندانم. پسر بزرگم شهریار در سال 1335 به دنیا آمد. در آن زمان من و هـمسرم زمـرد در طبقهٔ دوم خانهای در یکی از کوچههای فرعی خیابان «خوش» زندگی میکردیم و شهریار شش مـاه داشـت کـه من برای یک سال و نیم به زندان افتادم. شهریار با آنکه در کنکور دانشگاه شریف مـوفق شـده بـود، در امتحانی که به وسیلهٔ سفارت آمریکا ترتیب داده شده بود شرکت کردن و پس از قـبولی راهـی آمریکا شد. سرانجام در همانجا دکترای ریاضی را گرفت و مشغول شد و در حال حاضر به عنوان یکی از استادان بـا تـجربه در آمریکا مشغول است. شهریار گاهبهگاه به وطن میآید و کم یا زیاد در ایـران مـیماند. در یکی از این موردها که به تهران آمـده بـود، نـمیدانم به کجا میرفتیم و چه پیش آمد کـه مـن از حال خود بیرون رفتم و یک سیلی ملایم به گوش او زدم. سیلی آرام بود و بیتردید او احـساس نـاراحتی درد نکرد، ولی در عوض من برای مـدتها نـاراحت بودم و خـودم را نـمیبخشیدم. یـک بار هم چنین حالتی دربارهٔ دخـتر کـوچکم توکا پیش آمد. او سه یا چهار سال داشت و ما در طبقهٔ ششم سـاختمانی در خـیابان فلسطین (کاخ آن روزی) پایین خیابان انقلاب کـنونی زندگی میکردیم. من دسـت تـوکا را گرفتم و او را پشت در ساختمان در همان طـبقهٔ شـشم گذاشتم. البته پسر کوچکترم شروین بلافاصله او را به درون آورد. شروین پسر کوچکم بسیار عاقل و بـه ویـژه نسبت به خواهرش توکا کـه شـش سـال از خودش کوچکتر اسـت عـلاقهمند بود و مهر میورزید. ایـن شـروین بیهیچ گناهی و تنها به خاطر اینکه پسر من بود دچار تعقیب ماموران دولتی قـرار گـرفت. من زندان بودم، مدتی در منزل ایـن و آن بـودم تا سـرانجام مـادرش بـا دلنگرانی ولی از روی ناچاری او را به دسـت یک قاچاقچی سپرد که از کشور بیرون ببرد. شروین را از کوه و تپه به ترکیه بردند و در اسلامبول بـدون پاسـپورت رها کردند. شش یا هفت مـاهی طـول کـشید تـا تـوانست خود را به کـانادا بـرساند. در کانادا هم دچار تنهایی و گرفتاریهای بسیار شد تا اینکه توانست در زمینهٔ رایانه درس بخواند و مشغول به کـار شـود. دربـارهٔ دختر بزرگم مژده چیزی ندارم که بـگویم، جـز ایـنکه او بـه تـقریب تـمامی عمر خود را درس خواند و امروز وکالت میکند. او در ضمن فوق لیسانس کارگردانی هم دارد و نزدیک یک سالی که در پاریس بود با رقصهای گوناگون هم آشنایی پیدا کرد.
اما دربـارهٔ همسرم «زمرد بهیزاده» که همیشه نگران من بود. برخی وقتها نگرانیش که تصور میکرد من انتخاب دیگری در زندگی کردهام درست بود، ولی علت واقعی آن روشن نکردن همهٔ رویدادهایی بود که بـرای مـن پیش میآمد. چند بار به خاطر نگرانی که از برخی دوستان قدیمی داشتم به سفر اروپا رفتم و او گمان میکرد من به دلیل دیگری رفتهام و من خودم را گنهکار میدانم، زیرا لازم بود هـر بـار شرح دهم برای چه به سفر میروم و او را در جریان بگذارم. ولی من تصور میکردم نباید دربارهٔ سفرم به کسی توضیح دهم در حالی که او آدم مطمئنی بـود و نـگرانی من بیجهت. خالهٔ بچهها هـم کـه نامش «بانو بهیزاده» بود به تقریب با ما زندگی میکرد. آدمی خوش خلق، صبور و بسیار مهربان بود و امیدوارم این دو خواهر اگر دلگیری از من دارنـد مـرا ببخشند. تنها دربارهٔ دخـتر کـوچکم دکتر توکا بگویم که هر وقت برای چند روز پیش میروم تمام وقتش را برای من میگذارد و در تمام مدت متوجهٔ من و کارهای من است. من از هر چهار فرزندم رضایت کامل دارم ولی ایـن تـوکاست که تمام غمش دست کم وقتی که در کانادا هستم مربوط به من است. اینها یادهای خوش و ناخوش من بود که به صورتی کوتاه آوردم و گمان میکنم اگر به مسالههای دیگری بـپردازم درسـتتر باشد.
گـمانم در ششم دبستان بودم که در محلهٔ ما پاسبانی زندگی میکرد و میخواست خواندن و ننوشتن در حد امضای خودش یاد بـگیرد. دستور رسیده بود هر دولتی که دست کم برای گرفتن مـاهیانهٔ خـود، پای ورقـه را انگشت میزند باید اخراج شود. به چنین کارمندانی شش ماه فرصت داده بودند که به جای انگشت زدن امـضا کـنند. من هفتهای سه روز و هر بار یک ساعت به منزل او میرفتم. او در این شش مـاه نـه تـنها امضا کردن را یاد گرفت، بلکه تا حد زیادی خواندن و نوشتن را هم آموخت به نحوی کـه خود معلم دیگران شده بود که بتوانند پست خود را حفظ کنند. هر وقـت به منزل این پاسـبان مـیرفتم، او که روی زمین نشسته بود و منقلی با آب جوش و چای جلوی خود داشت، یک یا دو چای در ضمن درس دادن در استکانهای کمر باریک برای من میریخت و این همهٔ دستمزدی بود که برای درس دادن بـه من میداد. من بیاندازه راضی بودم چون در خانهٔ ما تنها سالی یکی دو بار چای میخوردیم، آن هم وقتی مهمانی عزیز برای دیدن ما میآمد. بنابراین هفتهای سه بار و هر بار دو چای قـند پهـلو برای من بیاندازه گوارا بود به ویژه که چای آن پاسبان بسیار خوشمزه بود یا من این طور به خاطر دارم.
پنجم یا ششم دبستان بودم که سه ماه پشت سر هـم، نـیم روز که دو ساعت وقت داشتیم یک ساعت با عدهای از ما کار میکردند و الفبای مورس را به ما یاد میدادند، نیم ساعت بعد هم به تعداد ما تفنگ چوبی ساخته بودند و بـه مـا «پیش فنگ و پا فنگ» میآموختند. از میان ماها سر آخر دونفر را برای مورس انتخاب کردند و بقیه هم همراه همان دو نفر برای رژه با تفنگهای چوبی در نظر گرفته شدند. روز موعود که یک روز تـاریخی بـود، پس از رژه مـرا خواستند و یک جمله به مـن گـفتند کـه با مورس به آن طرف میدان مخابره کنم و من با پرچم و نشانههای مورس آن جمله را مخابره کردم و طرف اعلام کرد جمله چـه بـوده اسـت. افسوس میخورم که بعدها و با گذشت زبان ایـن الفـبا را از یاد بردم چون از زمان قدیم در ایران با الفبا خبرها را مخابره میکردند، به نحوی که برای نمونه در سرزمین پهناور دوران هـخامنشی، خـبرها در مـدت کوتاهی به سراسر ایران و به ویژه به مسوولان میرسید. مـن در دانشسرای مقدماتی همکه بودم در سال دوم دانشسرا درسی به نام موسیقی داشتیم که در تمام سال تنها (نت خوانی) را بـه مـا یـاد داده بودند و من تنها فردی که نت خوانی را یادگرفته بودم و در زمـان امـتحان به کار نیامد. امروز نت خوانی را هم فراموش کردهام.
در همهٔ منزلهای کرمان یک چاه آب بود. آب را بـا چـرخ چـاه بیرون میکشیدند (با سطلی که از مس بود و یا مشکی که بـا پوسـت گوسـفند درست کرده بودند). حتا باغ را هم به همین طریق آب میدادند. من بسیار موردها بـود کـه بـرای درآمد به منزل باغدارها میرفتم و با آب چاه باغ را آبیاری میکردم. در منزل خودمان بارها از چـاه پایـین رفته بودم تا چشمههای تازهای برای آب پیدا کنم. این البته کاری دشـوار بـود ولی مـن عادت کرده بودم. ولی یک بار به محل «آذرگان» مربوط به انجمن زرتشتیان کـرمان بـرای پیدا کردن چشمههای تازه در «چاه گاوگرد» آن رفته بودم که کار بسیار سختی بـود. چـاه گـاوگرد در پایین بسیار وسیعتر از چاههای عادی بود. به نظرم قطر ظاهری آن در ته چاه نزدیک بـه سـه متر یا بیشتر میشد. در دور و بر چاه هم در پایین کانالهایی وجـود داشـت بـه طول دو متر یا بیشتر. در پایین دو نفر کار میکردند، یکی بزرگسال و دیگری کوچک و ظریف. نـفر کـم سـال در پایین چاه من بود که باید داخل راهروهای تنگ و تاریک میرفتم و در انـتهای آن بـا کلنگ مقداری کند و کاو میکردم و آنها را داخل توبره مانندی میرریختم و به اول راهرو مبآوردم تنا نفر دومـی کـه در آن جا منتظر بود آن را به بالا بفرستد. این کار را «چاخویی» میگفتند که مـزد روزانـهاش بیشتر از کارهای دیگر بود و به هـمین دلیـل مـن آن را انتخاب میکردم.
وقتی در سال 1348 برای نخستین بـار «روشهای جبر» را به وسیلهٔ نشر «امیر کبیر» چاپ کردم، مورد استقبال بسیار قرار گـرفت. کـتاب کمک درسی به این صـورت و هـمراه با مـسالههایی کـه هـمهٔ آنها تازه و جالب بود پیدا نـمیشد. کـتاب در دو سال بهد تجدید چاپ شد و جلد دوم هم به آن اضافه شد. کـتاب یـک پیشگفتار به تقریب دراز داشت و هر فـصل آن هم همراه با پیـش گـفتار بود. این پیشگفتارها بیشتر تـاریخی بود. کتاب «روشهای جبر» چنان مورد استقبال قرار گرفت که از سال 1348 تا 1354 بـیش از پانـزده بار چاپ و در هر چاپ بـا تـیراژی بـالا منتشر میشد. بـرای نـمونه، یک چاپ آن در بیست و دو هـزار و دویـست نسخه چاپ شد که به زودی به چاپ بعدی رسید. مسالههای کتاب نتیجهٔ یک عـمر مـعلمی من بود و پس از چاپ این کتاب حـتا بـه صورت پلی کـپی در اخـتیار دانـش آموزان و دبیران قرار مـیگرفت. با کمال تأسف از زمانی که کنکور تستی رواج یافت، دانش آموزان بسیار کمتر به درک موضوعهای ریـاضی مـیپردازند و اکنون که آغاز سال 1385 است، مـدتهاست کـه ایـن کـتاب چـاپ نمیشود و با وجـودی کـه قرار داد من با آقای «عبدالرحیم جعفری» و نه امیرکبیر بوده است حتا کتاب را آزاد هم نمیکنند تا نـشر دیـگری بـتواند آن را چاپ کند.
سرنوشت دیگر کتابهای من هـم کـه در اخـتیار مـوسسهٔ نـشر امـیر کبیر است پس از آنکه از آقای جعفری در اختیار گرفتند دچار همین وضع است. ناگوارتر اینکه اگر گاهی هم کتابی از من را چاپ میکنند به من اطلاع نمیدهند و حتا یـک نسخه کتاب را هم برای من نمیفرستند و من ماندهام به چه کسی متوسل شوم که کتابهای مرا نجات دهد. بیش از ده یا دوازده کتاب من هم در اختیار نشر خوارزمی است. آنها هم بـه هـمین ترتیب با من رفتار میکنند و برای نمونه، کتاب «سرگرمیهای هندسهٔ من که نوشتهای از «پرلمان» است و خواستاران فراوانی دارد بیش از بیست سال از آخرین چاپ آن میگذرد و هنوز ناشر به اندیشهٔ چاپ آن نـیفتاده اسـت.
نمیدانم این مطلب را پیش از این نوشتهام یا نه! وقتی در دانشسرای مقدماتی کرمان درس میخواندم، دو پیشامد برایم رخ داد که هنوز به یاد دارم. در سال اول دانشسرای مـقدماتی بـودیم. من ریاضیات را دوست داشتم و هـمیشه بـهترین نمره از آن من بود. هنگام امتحان، هر امتحانی که بود ما را روی زمین مینشاندند و پرسشهای امتحانی را پخش میکردند. همیشه چند نفر بودند که دور و بر من مـینشستند و مـنتظر بودند پاسخ مسالههای امـتحانی را بـه آنها برسانم. آنها هم به نوبهٔ خود کسانی را داشتند که پاسخها را به آنها میدادند. دبیر ریاضیات ما آقای «الف» بود که نمیدانم به دلیل کارهای شبانهٔ خود یا به دلیل دیـگری هـمیشه سر کلاس خوابش میگرفت، همین که وارد کلاس میشد نام مرا میبرد و میگفت: درس تازه را برای بقیهٔ دانشآموزان بگو. به همین مناسبت من ناچار بودم برای هر جلسهٔ ریاضیات خودم را آمـاده کـنم و یکی دو درس را یاد بگیرم که بتوانم سر کلاس از عهده برآیم. بارها میشد که من وقتی درس تازه را میدادم آقای «الفـ» خواب بود ولی به من اعتماد داشت، همکلاسیهای من هم بیشتر راضـی بـودند کـه من درس تازه را بدهم، زیرا به راحتی دشواریهای خود را میپرسیدند و پاسخ لازم را میشنیدند. امتحان آخر سال (البته سـال اول دانـشسرای مقدماتی) فرا رسید و مانند همیشه روی زمین آجری نشستیم و چند نفری هم دور و بـر مـن نـشسته بودند. من پاسخها را بسیار آسوده به آنها دادم…وقتی نمرهها را اعلام کردند آقای «الف» به مـن نمرهای پایینتر از ده داده بود، در حالی که همهٔ کسانی که پاسخ مسالهها را از من گرفته بـودند نمرههای بسیار خوبی گـرفته بـودند. من شگفتزده شده بودم و تصمیم گرفتم به منزل آقای «الف» بروم و وضع را جویا شوم. اطمینان داشتم اشتباه شده است. با یکی از همکلاسیها پرسانپرسان به منزل او رفتیم. باغی دلگشا بود آقای «الف» بـا یکی از دوستان خود روی تختی که در کنار حوض گذاشته بودند نشسته بود. آقای «الف» منتظر من نماند و به محض دیدن من گفت: انتظارت را داشتم. بیا بنشین برایت چای بریزم…ولی من نگران نـمرهٔ خـود بودم آغاز کردم: آقا، گمان میکنم اشتباهی… حرفم را برید و گفت: هیچ اشتباهی نشده است. به ویژه نمرهٔ کم را به تو دادم تا دیگر اینجور دست و دل باز نباشی و به دیگران نـرسانی. اطـمینان دارم این نمرهٔ من را فراموش نمیکنی و برای همیشه دست از رساندن به دیگران برمیداری! و ما دو نفر دست از پا درازتر به منزلهایمان برگشتیم. البته یک بار دیگر هم چنین وضعی برایم پیش آمـده بـود. در دبیرستان «ایرانشهر» و در کلاس دوم دبیرستان (یعنی سال هشتم تحصیلی) بودیم. دبیر ادبیات ما مرد سالمندی بود بسیار خوشاخلاق و مهربان به نام «امامی». میز و صندلی معلم در گوشهٔ چپ اتاق قرار داشـت. چـشم چـپ زندهیاد امامی هم نابینا بـود. امـتحان بـود و به صورت شفاهی. هر بار دو نفر وارد کلاس میشدند و نزدیک میز معلم با کمی فاصله قرار میگرفتند. به پرسشهای زندهیاد امامی پاسـخ مـیدادند کـه بیشتر معنای واژهها و شعرها بود. یکی از دانشآموزان مـایل بـود با من بیاید و قرار گذاشته بود همهٔ پرسشها را چه از من و چه از او، من پاسخ بدهم. ما وارد کلاس شدیم و روز به خـیر گـفتیم و سـر جای خود ایستادیم. معلم نامهای ما را پرسید و یادداشت و بعد آغـاز به پرسش کرد. من به همهٔ پرسشها، مربوط به من بود یا دوستم پاسخ میدادم. در تمامی مدت پرسـش و پاسـخ، زنـدهیاد امامی چیزی نگفت و یا روی ترش نکرد…ولی وقتی نمرهها را دیدیم معلوم شـد بـه دوستم دو نمره بیشتر داده بود. نمیدانم به این وسیله میخواست مرا تنبیه کند، یا نمرهها تصادفی بـه ایـن صـورت درآمده بود، ولی من هیچ اعتراضی نکردم و کار را خاتمه یافته تلقی کردم. دربـارهٔ زنـدهیاد امـامی باید بگویم که من از تحمل و مهربانی او بسیار چیزها یاد گرفتم که هرگز از یاد نـمیبرم.
امـا دربـارهٔ پیشامد دوم که در امتحان آخر سال یعنی امتحان نهایی پیش آمد، پیش از این دربارهٔ آن صـحبت کـردهام که نتیجهٔ آن این شد که از شاگرد اولی با یک صدم نمره در معدل به شـاگرد دومـی افـتادم. ولی همان هم کافی بود تا موفق شوم بین شاگرد اول و دومها به تهران بیایم و ادامـهٔ تـحصیل بدهم. در جریان تحصیلی هم یک بار برای مدت سه سال زندان رفتم و سـرانجام از خـرداد 1332 تـوانستم لیسانس ریاضی خود را بگیرم.
در زمانی که دانشجو بودم به دوستان و نزدیکان خود درس میدادم. یـکی از درسها مثلثات بود. ما نه دانشسرای مقدماتی و نه پس از مثلثات نخوانده بودیم، ولی من نـاچار بـودم آن را یـاد بگیرم به نحوی که بتوانم از عهدهٔ درس آن برآیم، زیرا این کار را برای گذران زندگی خود لازم داشـتم. کـتاب درسی و کمک درسی بسیار کم بود و من به هر جایی سر مـیزدم کـه کتاب تازهای دربارهٔ مثلثات بیابم. حتا یک سفر به شیراز رفتم، زیرا کتاب فروشی «معرفت» شـیراز کـتابی یا کتابهایی دربارهٔ مثلثات منتشر کرده بود. سفرم بیش از سه روز به درازا نـکشید کـه دو روز آن در طبقهٔ دوم کتاب خانهٔ معرفت بودم. کـتابها روی هـم تـلنبار شده و ماهها خاک خورده بود. سرانجام چـند کـتاب قدیم و جدید پیدا کردم و پول آنها را با آن که اندکی گران بود، پرداختم و به تـهران بـرگشتم. ابتدا درس را یاد میگرفتم سپس بـه تـمرینها میپرداختم. گـمان نـمیکنم شـاگردانم از درس مثلثاتی که به آنها میدادم نـاراضی بـاشند، ولی خودم با زیر و بم آنها و به ویژه مسالههای آن آشنا شدم بـه نـحوی بعدها وقتی دوست عزیزم آقای «فـیروزنیا» به من پیشنهاد کـتابی دربـارهٔ مثلثات بنویسم (این کتاب بـه نـام «روشهای مثلثات» منتشر شد) پیشنهاد او را پذیرفتم و بخش بزرگی از کتاب را خودم تهیه کردم، آقـای فـیروزنیا بخش مثلث را به عهده گـرفت و کـتاب شـبیه کتاب «روشهای جـبر» مـورد استقبال فراوان قرار گـرفت بـه نحوی که به زودی به چاپهای بعدی رسید.
سالهای اولی یا دومی بود که بـه تـهران آمده بودم. در تابلو اعلانات خبر روزی را بـرای سـخن رانی دکـتر «عـلی اصـغر حکمت» داده بودند کـه دربارهٔ «آزادی» صحبت میکند. آن روز به سالن رفتم، جمعیت بسیاری از دانشجویان و استادان آمده بودند. دکتر «رضا زاده شـفق» هـم در آن جا بود. به تقریب پیش از سـخن رانـی بـیرون رفـت و درسـت زمانی که سـخن رانـی تمام میشد، برگشت. «حکمت» میخواست اعتراضی داشته باشد و گفت: دکتر کجا بودی؟«شفق» با زبان فارسی، ولی لهـجهٔ تـرکی پاسـخ داد: رفته بودم مستراح و حکمت با لحنی بـرخورنده گـفت: بـرای تـولید مثل؟ و شـفق بـسیار زود پاسخ داد: در آن هم حکمتی بود.
چیستا- دی و بهمن 1388
این نوشتهها را هم بخوانید