خاطرات پرویز شهریاری: چهره ماندگار شدن

در کرمان امتحان‌ها نزدیک می‌شد، با چهار تن از دوستان که همگی زرتـشتی بـودند در خـانه‌ای پهلوی خانهٔ فرهنگ جمع می‌شدیم تا درس‌ها را مرور کنیم. از این چهار نفر، سه نفر را بـه یاد دارم: حافظی، فرهنگ و شیرمرد. با کمال تأسف، دو نفر اول فوت کرده‌اند و تنها شیرمرد بـاقی مانده است که او هـم مـرتب به آمریکا می‌رود و آدم پولداری شده است.

من گاهی شب‌ها در منزل فرهنگ می‌ماندم و اشکال‌های درسی او را رفع می‌کردم. من شاگرد زرنگ کلاس بودم و به ویژه درس ریاضی من از همگان برتر بود. گاهی شب‌ها تا دیـروقت بیدار می‌ماندم و دشواری‌های ریاضیات را برای فرهنگ حل می‌کردم.

زمان امتحان من در جایی می‌نشستم (معمول بود که روی زمین می‌نشستیم) و دیگران دور و بر من می‌نشستند. یک معلم ریاضی داشتیم که مرد خوبی بود و پس از انـقلاب بـه شهر ری رفت. او که در زمان مدرسه رفتن ما لباس شخصی می‌پوشید، پس از آمدن من به تهران به جمع روحانیان پیوسته بود و بعد به تهران آمد و چند بار برای یاری به فرزند پرسـش بـا من ملاقات کرده بود و پس از انقلاب به شهر ری رفته بود، اما در جلسهٔ امتحان وقتی برای فرهنگ یاداشتی فرستادم دبیرمان مرا دید، یادداشت را از روی زمین برداشت و ورقهٔ من را گرفت. من به سـختی نـاراحت شدم و زمان نمره دادن دو نمره هم از من کم کرد. با تعطیل دبیرستان به منزل فرهنگ رفتم که از او عذرخواهی کنم.

فرهنگ دو خواهر داشت، پدر و مادرشان زنده نبودند. من بارها به منزل فـرهنگ رفـته بـودم، چندبار پیش آمده بود کـه آب از چـاه مـی‌کشیدم و درخت‌ها و سبزی‌ها را آب می‌دادم. چاه در حدود 52 متر عمیق داشت. من پشت آن می‌نشستم و با پا آب می‌کشیدم. در زمین باغچه یک درخت بزرگ بود که گـل سـاعتی مـی‌داد، من از آن درخت جای دیگری ندیده‌ام.به واقع گـلش هـمچون ساعت و بسیار هم زیبا بود. فرهنگ هر روز چند تا از آن گل‌ها با خود می‌آورد و یکی هم به من می‌داد. مـن از گـل مـواظبت می‌کردم که عصر آن‌را به منزل ببرم.

کرمان هنوز بـرق نداشت. خواهران فرهنگ هنگام شب یک لامپا روشن می‌کردند و سرپوشی داشتند که روی آن می‌گذاشتند و دور و بر سرپوش کاغذ یا گـمانم پارچـه‌ای نـازک بود که نور را از خودش به بیرون می‌فرستاد.

آن شب در منزل فرهنگ مـاندم. هـیچ وسیله و تلفنی نبود که به منزل خبر بدهم، ولی آن‌ها عادت داشتند و می‌دانستند که من بـعضی از شـب‌ها مـمکن است نیایم. منزل فرهنگ به مدرسه نزدیک و از منزل ما دور بود.

من از خـواهران فـرهنگ آگـاه نیستم که کجا رفته و چه کردند تنها می‌دانم که به احتمالی ازدواج نکرده‌ند، ولی خود فـرهنگ بـا دخـتر سرگرد سروشیان ازدواج کرد و صاحب یک دختر و یک پسر شد، اما امروز نمی‌دانم زنـش یـا بچه‌هایش در کجا هستند. فرهنگ نزدیک به بیست سال پیش فوت کرد. امیدوارم فـرزندان او تـندرست بـاشند و هرجایی که هستند راضی باشند. آن‌چه تا این‌جا گفته شد مربوط به گذشته‌های دور بـود. انـدکی هم به زمان نزدیک‌تر می‌پردازم.

در اردیبهشت سال 1381 ، آقای دکتر رجبعلی‌پور استاد ریاضیات در دانـشگاه کـرمان بـه من تلفن کرد که با چند نفر از دوستان به کرمان بروم. وقتی جریان را پرسیدم، گـفت قـرار است دکترای افتخاری به من بدهند. من به کرمان رفتم و در جلسه حـاضر شـدم. سـالن پر از جمعیت بود و عده‌ای از استادان را هم از تهران برای سخن‌رانی دعوت کرده بودند. جمعی از زرتشتیان کرمانی هـم آمـده بـودند. در آغاز آقای دکتر رجبعلی‌پور پشت بلندگو قرار گرفت و جریان جلسه را گفت و از مـن دعـوت کرد به جلو بروم. لباس به من پوشاندند و گفتند از این پس من می‌توانم با درجهٔ دکترای افـتخاری ریـاضیات باشم. انجمن زرتشتیان کرمان هم تابلوی نفیسی به من دادند.

من هـنوز ایـن درجه را با فرش اهدایی زرتشتیان و لوحی کـه مـرا بـه افتخار درجهٔ دکتری شناخته است، دارم. سخنرانی‌هایی هـم بـعد از این جریان انجام می‌شد که من به دلیل ناراحتی که داشتم خواستم و بـیرون رفـتم.

سال 1384 بود. از صدا و سیما بـه مـن زنگ زدنـد کـه شـما به عنوان چهرهٔ ماندگار انتخاب شـده‌اید، بـا اتومبیل به سراغ شما می‌آییم، یک نفر هم می‌توانید با خود بـیاورید. عـصر موعود با خانم ناهید اکبری بـه صدا و سیما رفتیم. جـای مـا معلوم بود، سر جای خـود نـشستیم و منتظر آغاز برنامه شدیم. کم‌تر از سی نفر «چهرهٔ ماندگار» شده بودند. کسان دیـگری هـم در مجلس بودند که از جملهٔ آنها آقـای دکـتر «مهدی بهزاد» بـود. مـن خیال می‌کنم ایشان بـودند کـه من را به عنوان کاندیدای چهرهٔ ماندگار مطرح کرده بود و جریان مجلس هم از صدا و سـیما پخـش می‌شد. در آغاز از کانال 2 و سپس کانال 3.

مـن تـنها چند نـفر از آنها را مـی‌شناختم و نامشان را شنیده بودم. آنـ‌ها کسانی بودند ه اهل دانش و ادب بودند، بقیه هم گمان می‌کنم از سرشناس‌ترین کسان در رشتهٔ خود بودند. سـرانجام پس از مـدتی کار احضار افراد آغاز شد. هـرکسی مـی‌رفت یـک لوح یـادبود هـمراه با ده ملیون تـومان پول بـه او می‌دادند. با من هم همین‌جور رفتار کردند. موقع برگشتن آقای دکتر مهدی بهزاد روی سن به دیـدار مـن آمـد، سپس به جای خود برگشتم.

مجلس تـمام شـد و قـرار بـود شـام بـه ما بدهند. به سالنی رفتم که شام می‌دادند و من منتظر ناهید بودم. سرانجام آمد و شام خوردیم. با او، با همان اتومبیلی که ما را برده بود به خانه بـرگشتیم.

آن شب، شب خوبی بود. سرانجام پس از سال‌ها رنج و عذابی که کشیده بودم به جمع کسانی که شایستهٔ چهرهٔ ماندگار شدن را داشتند، پیوستم. «منوچهر آتشی» جزو ما بود و چند روز بعد فـوت کـرد.

بیش از همه ده میلیون تومانی که به من داده بودند به درد من خورد که از آن برای مخارج روزانه استفاده می‌کردم.

این مطلب را هم بگویم که از دو سال پیش از دبستان به مدرسه می‌رفتیم و هـمراه بـا دانش‌آموزان سال‌های اول و دوم دبستان در مدرسه‌ای به نام «کاویانی» بودیم که مدیر آن «کیخسرو» بود و از کلاس سوم دبستان تا سوم دبیرستان در دبیرستان «ایرانشهر» که مدیر آن آقـای «بـرزو آمیغی» بود می‌گذراندیم.

در سال‌های نـخستین، آقـای شیرمرد با من بود و خاطره‌هایی از آن دوران دارم. شیرمرد آدم زورمندی بود و می‌توانست به هم‌سالان خود برتری داشته باشد. من و او در یک کلاس بودیم و گاهی پهلوی هم می‌نشستیم. مـن بـا احتیاط با او رفتار مـی‌کردم کـه کار ما به زدوخورد نکشد.

فرهنگ یا بهتر بگویم فرهنگ‌نژاد هم با ما بود. او آدم آرامی بود و من سال نخست دبستان با او دوست شدم. حافظی را به خاطر ندارم: آیا با مـا بـود یا جلوتر و عقب‌تر. در این چهار سال که دو سال پیش از دبستان و دو سال اول و دوم دبستان بود، خاطره‌های خوش و ناخوشی دارم. کار را به همین جا تمام می‌کنم و امیدوارم میرزا کیخسرو که مدیر بود و هم شـاگردان از یـک‌دیگر راضی بـاشند.

شماره 268 مجله چیستا


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]