داستان کوتاه امواج سرخ از الیسن برنت
الیـسن برنت رماننویس، فیلمنامهنویس و شاعری امریکایی است که نخستین رمانش با عنوان کریستوفر در بخش ویژه داسـتان جایزه ادبی PEP امریکا در سال 2004 به مرحله پایانی راه یافت. دومین رمانش با عـنوان زیباسرا در سال 2006 به چـاپ رسـید. جدیدترین فیلمش «ضیافت عشق»، برگرفته از رمان چارلز بکستر، با همین عنوان، با حضور مورگن فریمن و گرگ کینر به اکران عمومی رسید. WWW.allison burnett.net
هر دو پسر، باهم، مثل مـاجراجوها، در باد به راه افتادند. چکمههای چرمی به پا و پولیورهای باشلقدار به تن داشتند راه خود را با چوبدستیهایی پیدا میکردند که از درخت بریده بودند. تپهٔ شنی پیرشان را درآورد. شن خیس و تیره، زیر پایشان، در تکههای کیکمانند، بـه کـناری میافتاد. به نوک تپه که رسیدند، الکس 1، پسرعموی بزرگتر، رویش را برگرداند به طرف دریاچهای که در دوردست دیده میشد. قبل از اینک تروی 2 فرصت کند نگاهی بیندازد، صدای جیرینگجیرینگی، آمیخته با صـدای وزش بـاد شنید، که انگار از همه طرف میآمد. پسرها برگشتند و سگ پاکوتاهی را دیدند که پشت سرشان میدود، با ذوق و شوق عوعو میکند و با پاهای کوچکش شن به اطراف میپاشد.
الکش با صـدایی عـمیق و خشدار فریاد زد: شولتزی!3
تروی پشتش را به آنها کرد. ساعتها پیش، طوفان بلند آمده بود. اما اثراتش هنوز در ساحل دیده میشد. تروی، خاموش و بهتزده امواج را مینگریست که پشت سر هـم، پرقـدرت بـه ساحل میخورند.
شولتزی در آغوش الکـس بـود و هـی وول میخورد. الکس گفت: میبینی؟ حال کن. آدم دلش میخواهد برود موجسواری.
تروی زیرچشمی نگاه کرد و باد، موهای بلندش را به عقب پخش کرد.
-چرا آب اینجوری میشود؟
-چـه جوری؟ سرخ مـنظورت است؟ از آلودگـی. کارخانهها.
-راست میگویی؟
-آره خوب، کثیف است دیگر.
متشی بـه شـانهٔ تروی زد.
-راه بیا. میخواهم چیزی را نشانت بدهم.
الکس از نوک تپه قدم به پایین گذاشت و از روی سطح پیبدارش سرازیر شد. تروی فـقط سـر تـراشیدهٔ پسرعمویش را میدید که دور میشد. شولتزی پابهپای الکس میچرخید و میسرید و گـوشهایش مثل گوشهای حیوانات اسباببازی تکانتکان میخورد.
ترتوی داد زد: کجا داری میروی؟
الکس پا به ساحل گذاشت و با ایما و اشاره حالیاش کرد کـه «ایـنطرف! بـیا!»
تروی گامی به جلو برداشت. اما با دیدن ارتفاع دلش هری ریـخت. ایـستاد و لبش را گزید.
الکس فریادزنان گفت: چیه؟ چه شده؟
-هیچی!
-پس بیا دیگر!
تروی نفس عمیقی کشید و قدم به سرازیری گـذاشت.
بـیست یـاردی عقب بود. داشت شلنگانداز میدوید و موهایش را میگذاشت توی باشلق پولیورش.
الکس داد زد: زود بـاش!
-گـوشهایم درد مـیکند!
-داریم میرویم آنجا!
الکس با چوبش به طرف باد اشاره کرد. شولتزی شستش خـبردار شـد. در یـک چشم بههم زدن، مثل تیر راهش را گرفت و جلود زد و با دو پای عقبش شن به اطراف افشاند. الکـس هـایوهویکنان دوید. -یادش میآید!
تروی با خود اندیشید که چقدر مسخره است دنبال الکـسی بـدود کـه سه سال از او بزرگتر است، دوازده سالی دارد و تازه فرزتر از او هم هست. چند قدمی بیشتر برنداشته بـود کـه دردی در پهلویش احساس کرد. مثل تیغی زیر دندهها، و سپس گامهایش را آهسته کرد. الکس را مـیدید کـه زیـر آسمان رو به تاریکی، کوچکتر میشود، و به خود سرکوفت میزد که اگر هم بخواهد، مسخره اسـت بـرود و در ویتنام بجنگد. برادر بزرگ الکس، ری 4، پارسال به ویتنام اعزام شده بـود و درحـالحاضر آنـجا به سر میبرد. اما این یکی با عقل جور درمیآمد. چون که گنده و بهفمینفهمی چـاق بـود و هـاکیبازی میکرد. و اگر روزی از روزها میزد و الکس اعزام میشد، او هم میتوانست از پسش بربیاید. چـرا کـه پوست کلفت بود و دلش میخواست بجنگد. خودش که اینطور میگفت و با اینکه پدر و مادرش از جنگ نفرت داشتند، هـمین حـرف را به آنها هم گفته بود، و برای اثبات حرفهایش سرش را از ته تراشیده بـود. الکـس اگر میرفت، قطعاً زنده برمیگشت. اما تـروی مـیدانست کـه مال این حرفها نیست. همیشهٔ خدا مـیترسید. اگـر میرفت، اولین نفری بود که در دستهشان تیر میخورد. و تازه اگر هم تیر نـمیخورد، ایـنگونه میشد که همه مثل قـهرمانان تـند میدویدند و او مـثل دخـترها کـز میکرد و پشت سر همه، جا مـیماند.
-هـی، هی، هاتداگ!
الکس مسخرهکنان به شولتزی خندید. او داشت دور خودش میچرخید. پوزهاش را بـالا گـرفته بود و رو به آسمان عوعو میکرد.
الکـس رو به عقب کرد و بـر سـر تروی، که به اندازهٔ یـک زمـین فوتبال عقب بود، فریاد زد.چوبدستیاش را پرت کرد به هوا و از وسط قاپیدش.
-پیدایش کرد! بـیا!
تـروی شنیده بود که شولتزی، صـاریغی 5 را کـشته، ولی طـبق تعریفهای الکس، او خـود را مـهیای دیدن چیزی وحشتناک و خـونینومالین کـرده بود. بالای سر حیوان که رسید، با کمال تعجب دید که پاک و آرام است. انگار کـه خـوابیده، زیر باران مرده بود. موی خـاکستریاش نـرم و خیس بـود و انـگار لبـخند میزد.حقیقت را میشد در رگـهای از خون لزج دید که از گلویش روان بود.
الکس، نشسته روی یک زانو، بالای زخم اشاره کرد. -گلوی لعـنتیاش را تـکهپاره کرده. ذ فرصت حرف زدن را به تروی نـداد و بـا چـشمها و دنـدانهایی کـه از سفیدی برق میزد، رشـتهٔ کلام را از سر میگرفت.
-میدانی، همه راهبهراه شولتزی را مسخره میکنند. فکر میکنند چون شبیه هاتداگ است، پس نـمیتواند پوسـتکلفت بـاشد. ولی پدرم همیشه میگوید این پاکوتاهها جانورهای کـوچک پدرسـوختهای هـستند و جـان مـیدهند بـرای شکار. به نظر من شولتزی ثابت کرد که این کاره است، تو چه میگویی؟
تروی با جدیت منّومنّ کرد که: معلومه.
-شاید تو هم بتوانی خودی نشان بـدهی، مگرنه پسرعمو؟
الکس آن یکی زانویش را هم رها کرد روی شنها. دست کرد توی جیب پولیورش و یک قوطی گاز فندک درآورد. -این دیگر برای چیست؟
الکس درپوش قوطی را برداشت و آن را سروته روی صاریغ گرفت. کنارههای قوطی را تـیلیکتیلیک فـشار داد.
چشمان تروی از هراس لبریز شد.
-چه کار داری میکنی؟
-چی خیال کردی؟ نمیتوانم که بگذارم فاسد بشود. این جوری کل ساحل را به گند میکشد.
شولتزی را که داشت با پوزهاش توی دم حیوان میگشت، بـه عـقب هل داد.
تروی عقب کشید. بویی سرگیجهآور به مشامش رسید. -چه کار داری میکنی؟ دیرمان شده! اگر الان برگردیم، تکه بزرگمان گوشمان است! آن وقت دیگر نمیتوانم بـیایم خـانهتان!
-پس باید تیر آخرمان را بهتر بـیندازیم، مگرنه؟
الکـس انگشت شستش را روی سنگ فندک کشید و شعلهای آبی و سفید نمایان شد. آوردش پایین توی صورت حیوان. با گر گرفتن آتش، شولتزی به عقب پرید و طـوری عـوعو کرد که انگار سـگ دیـگری روبهرویش آمادهٔ حمله است. تروی چشمانش را بست و پشتش را به منظره کرد.
الکس، همانطور که در مقابل دود، پلک میزد، لحظهای متفکرانه شعله را از نظر گذراند. اما سپس جستی زد و به یکباره، طوریکه انگار به اسـم صـدایش زده باشند، به اطرافش نگاه کرد.
فریادزنان گفت: چوب!
به طرف تروی دوید و هلش داد سمت تپهای شنی.
-برو چوب بیاور!
-از کجا؟
-آنجا! زود باش!
تروی، دیوانهوار از میان ساحل دوید و رسید به بوتهای کـه مـثل چنگالی غـولآسا از توی شن سر برآورده بود. پلشت جلوه میداد. تروی که بو برده بود نکند الکس او را زیر نـظر گرفته، پرید توی دل بوته و چرخید و به هر طرف که رو میکرد، شـاخهای مـیقاپید. از تـرسیدن و کودن بودن به ستوه آمده بود. بنابراین طوری به شاخهها چنگ میانداخت انگار که چشمان متجاوزان بـودند. بـا دست پر برگشت و خود را آمادهٔ تبریک جانانهای کرد. اما الکس حواسش جای دیگر بـود. بـالای سـر حیوان ایستاده بود و ته ماندهٔ گاز فندک را میریخت توی آتش. تروی نفسزنان ایستاد و چوبها را رهـا کرد توی شنها.
-بیشعور! لازمشان دارم!
الکس قوطی را پرت کرد پایین و چوبها را گرفت.
تـروی کنار کشید و ماتومبهوت بـه کـف دستهایش خیره شد. خون میآمد. با نگاهی دردآلود، آنها را با شلوار مخملیاش پاک کرد و سپس پشت یکی از دستهایش را که خون میآمد به گونهاش مالید.
الکس کف دستهایش را به هم زد تا تمیز شـوند و سپس گفت: بفرما. کارش ساخته است.
باقیماندهٔ خز صاریغ، زیر چوبهای سوزان، جلزوولز میکرد و در هالههایی از دود گریزنده ناپدید میشد و زغالی به رنگ صورتی و سیاه به جا میگذاشت.
آتش که خاموش شد، الکـس خـم شد و چوبدستیاش را برداشت.
-حالا نگاه کن.
پاهایش را باز کرد. چوب را بالای سرش برد و با ضربهای مهیب، پایین آورد. حیوان بالا جست. شاخههای کوچک پر از دود، پخشوپلا شدند.
-چه کار داری میکنی؟
-کودنی تو! چرا نکنم؟
چـوبش را دوبـاره بالا برد و مثل دفعهٔ قبل پایین آورد. تروی فریاد زد و دو دستی پولیور الکس را چسبید.
-بس کن! یا الله! بس کن! ولش کن!
شولتزی رو به تروی عوعو کرد.
الکس خندید.
-حواست را جمع کـن! شـولتزی فکر میکند خیلی رو داری! قوزک پایت را ازجا میکند ها.
-یا الله! بس کن! بیا برویم.
-برای چه؟
-چون…چون دیرمان شده! وقت شام است! قول دادیم برمیگردیم! دلواپس میشوند!
-بگذار بشوند! چشم روی هـم بـگذاری تـمام شده.
الکس دوباهر ضربهای بـه حـویان زد.شـولتزی عوعوکنان خیز برداشت. تروی، ترسیده، پشتش را به آنها کرد، رو به آب. امواج سرخی که این همه راه برای دیدنشان آمده بود، هنوز هـم داشـتند غـرّان، منظم و فارغ البال به ساحل میخوردند، و بر فـرازشان، آسـمان به رنگ خاکستری هولانگیزی گراییده بود. تروی با خود اندیشید که پدر و مادرش و عمو و زن عمویش الان در خانه منتظرند و نمیدانند او و الکس کـجا گـموگور شـدهاند. اگر به پدر و مادرش بگوید-و میدانست که میگوید-چه کار کـردهاند، بیش از اینکه عصبانی شوند، ناراحت خواهند شد. صورتش مچاله شد.
الکس با چشمان گشاده اینور و آنور میچرخید.
-داری گـریه میکنی؟ باورم نـمیشود!
نـالان گفت: میخواهم بروم! حالم از اینجا به هم میخورد!
-آهان، میخواهی زود بـدوی بـروی خانه به مامانی و بابایی بگویی که من چه دستهگلی به آب دادم؟ مگه نه؟
تروی عقب کشید. با یک دسـت چـشمانش را پوشـانده بود و عجز و لابه میکرد.
-نه! فقط میخواهم شام بخورم. گرسنهام! بیا بـرویم! مـگر نـمیبینی مرده؟ وقتی مرده دیگر چرا میخواهی بزنیاش؟
-کار من یکی تمام شد. خوب است؟ خیالت راحت شد؟
-آره. پس برویم!
-دمت گـرم. امـا مـیخواهم اول تو بزنیاش.
تروی پایش را کوبید به زمین و میخواست پا به فرار بگذارد که الکس دسـتش را دراز کـرد و او را از باشلق گرفت.
-کی میخواهی دست از این سوسولبازیها برداری و آدم بشوی؟ هان؟
-بس کن!
-کی؟ به من بـگو!
-نـمیدانم!
-امـا من میدانم! همین حالا! بیا، بگیرش!
چوبدستیاش را هل داد توی صورت تروی.
-بگیرش! تو پسـرعمو مـنی نه برگ چغندر! بگیرش! نشانم بده!
تروی از تنفر چشمانش را تنگ کرد. دندانهایش را بـه هـم سـایید و گفت: خودم چوب دارم.
الکس خندید خم شد و چوب خودش را که سبکتر و تازهتر بود به او داد. آنـ روز آن را بـریده بودند. رشتههای سبر، مثل مو از آن آویزان بود.
-حسابش را برس. فهمیدی؟
-آره، همزبانیم ناسلامتی.
تـروی مـثل بـازیکنهای بیسبال، به شیوهای حسابشده، خود را مهیای ضربه زدن کرد. موهایش را فرستاد توی باشلق. پاهایش را بـازباز کـرد و دهـانش را محکم بست. نگاهش را جایی میان ستون فقرات حیوان متمرکز کرد. سپس دسـتی بـه بینی سرخش کشید و فینفین کرد. صدای جیرینگجیرینگ گردنآویز شولتزی را پشت سر خود میشنید و میدانست که الکـس دارد بـا شک و تردید او را میپاید. نفس عمیقی کشید و چوب را بالا برد. با سرازیر شـدن چـوب، صدایی سوتمانند در فضا پخش شد.
الکس فـریادزنان گـفت: آینه! لتوپارش کردی! ترکاندیاش!
تروی به آرامی زانـوهایش را راسـت کرد و چشمانش را گشود. حیوان وارفته، سیاه و بیقواره و زارونزار روی شنها افتاده بود. سیلی از درونـش بـه طرف چکمههای تروی در جریان بـود.
تـروی گفت: آخ جـان، زدمـش.
امـا ناگهان آنها را که دید چشمانش دوبـاره تـنگ شد.
الکس هم دیدشان و به سرعت عقب کشید.
تروی پچپچکنان گفت: نـه، بـچههایش.
در راه خانه، تپهها بلندتر به نظر مـیرسیدند. شولتزی پشت سر، جـا مـانده بود و نفسنفس میزد.پسرها دیـگر چـوب دستشان نبود و هر دو خیس و گرسنه بودند. هوا تاریک شده بود و ارکستر بالهای سـیاه جـیرجیرکها بدرقهشان میکرد. لام تا کام حـرف نـمیزدند. بـه در پشتی که رسـیدند، تـروی ایستاد.
-میگوییم راهمان جـدا شـد و گم شدیم، باشد؟ الکس به سرعت سری تکان داد.
(به تصویر صفحه مراجعه شود) وارد که شـدند، بـا شگفتی دیدند که خانه ساکت و اتـاق غـذاخوری خالی اسـت. گـوشی تـلفن از جایش افتاده بود و روی کـف چوبی اتاق آویزان بود. پاچهٔ گوسفندی، ترد و سرد روی میز غذاخوری در یک سینی نقرهای بود و دوروبـرش ظـروف غذا دیده میشد. توی هریک از بـشقابها، سـبزی بـود. امـا هـیچکس لب به غـذا نـزده بود. پسرها بیسروصدا پا به اتاق نشیمن گذاشتند، و از آنجا، از پشت پنجره، پدر و مادر خود را نشسته زیر نور زرد ایـوان دیـدند. تـروی به طرف در توری رفت و فالگوش ایستاد. پدر الکـس داشـت دربـارهٔ پسـرش، ری، کـه سـرباز بود، حرف میزد و سخت گریه میکرد. مادرها هم میگریستند. پدر تروی نشسته بود و با دست صورتش را پوشانده بود. تروی با ترسولرز در را باز کرد. او و الکس با چشمانی مواجه شـدند که با تعجب و اندوه آنها را میگریست. کسی متوجه غمشان نشده بود.
پینوشتها
(1). Alex.
(2). Troy.
(3). Schultzie.
(4). Ray.
(5). جانوری است گوشتخوار از راستهٔ کیسهداران که به اندازهٔ گربه است.
این نوشتهها را هم بخوانید