داستان کوتاه دماغ خارق العاده از آلیس اینگرام

درست سر ساعت نه و چهل و هـفت دقـیقهٔ صـبح روز یک‌شنبه بود (با امروز یک هفته از آن می‌گذرد) که ریش تراشم را برداشتم تا صورتم را اصلاح بـکنم، اما با وحشت متوجه شدم دماغم گم شده است.

دقت کنید نگفتم درسـت سر ساعت نه چـهل و هـفت دقیه دماغم را گم کردم، چرا که درست نمی‌دانم کی آن را گم کرده‌ام.فقط می‌دانم لحظه‌ای که متوجه نبود دماغم در سر جایش شدم اگر ساعتم درست بوده باشد (اگر درست نباشد زمان دقـیق‌اش را نمی‌دانم) نه و چهل و هفت دقیقه زمان دقیق حادثه‌ای است که از آن حرف می‌زنم. عادت دارم وقتی که در طول روز چیز غیر عادی اتفاق بیفتد زمان حادثه‌اش را یادداشت کنم. از نظر روانی تا حدودی به دلیـل طـبیعت کنجکاوم بود که در مورد این حادثه حتا بیش از همیشه دقت کردم تا زمان دقیق حادثه را یادداشت کنم و به خاطر همین است که به‌طور قطع و یقین می‌توانم بگویم درست صبح روز یـک‌شنبهٔ گـذشته (یک هفته قبل در چنین روزی) ساعت نه و چهل و هفت دقیقه بود که می‌خواستم با ماشین ریش‌تراش برقی “بولووا”ای که نامزدم ویرجینیا. که از سه سال و پنج ماه پیش تا حال مـدام بـه او عشق می‌بازم. به من هدیه داده بود، صورتم را بتراشم که متوجه گم شدن دماغم شدم.

تا حدودی دماغ همهٔ ما”وان واندرمان‌ها” غیر طبیعی است. هر طور که حسابش بکنم مـی‌بینم بـاز هـمهٔ”وان واندرمان‌ها”از اشراف و نجیب‌زادگان هـستند. حـتا بـاید قبول کنم دماغ من یک دماغ خارق العاده است و تنها چند نفری ممکن است این واقعیت را نپذیرند و از آن‌جایی که نیاکانم هرزه و بی‌بندوبار نبوده‌اند از جنس دماغ مـا زیـاد پیدا نمی‌شود و شما باید بپذیرید، و من یقین دارم که همین بحران است که نگرانم کرده، گرچه اصلاً نترسیدم.

در خانوادهٔ مـا کـسی بـه این راحتی‌ها سرش را به باد نمی‌دهد. نه، به هیچ وجـه در رویارویی با چنین مصیبت‌هایی آدم خونسردی نیستم و عادت دارم وقتی که با مشکلی جدی روبه‌رو می‌شوم به توالت پناه بـبرم. پس بـه جـای این که از رؤیایی با مشکلی که پیش آمده بود فرار کـنم تـلاش کردم برای پیدا کردنش چاره‌ای بیندیشم.

پس از ده دقیقه فکر کردن تصمیم گرفتم قبل از همه آپارتمانم را دقـیق بـگردم. بـعد بروم سراغ لباس‌هایی که شب قبل در دیدار با ویرجینیا پوشیده بودم و بـعد راهـی را کـه از خانه‌ام تا خانهٔ ویرجینیارفته بودم بگردم (یعنی فاصلهٔ شش قطعه ساختمانی را که شب پیـش طـی کـرده بودم. قرار بود ساعت یازده با ویرجینیا شام بخورم) و آخر سر هم وقتی کـه او سـرگرم پختن کلوچهٔ شکلاتی خوش‌مزه‌اش است، یواشکی آپارتمانش را بگردم. طرح سفرم که تکمیل شـد از جـایم بـلند شدم و دوباره به آینه نگاه کردم تا کاملاً مطمئن شوم اشتباه نکرده‌ام، و فکر کـردم شـاید نبود دماغم فقط یک خطای دید است و باید مربوط به آینه‌ای باشد کـه روز قـبل سـرایدار آپارتمان آن را عوض کرده بود، سرایداری که به جای دماغ واقعاً یک خرطوم داشت (زشت‌تر از آنـ‌چه کـه بتوان دوصفش کرد.) بی شک حالا دیگر حدس‌ام تبدیل به یقین شـده بـود و واقعاً دماغم را از دست داده بودم. حتا به جای دماغم دست کشیدم تا مطمئن شوم. جای دماغم مـثل مـرمر صـاف و بی‌نقص بود.

با خودم گفتم خوب یا باید هویی بکشی و با آن بـسازی یـا این که نباید فرصت را از دست بدهی و باید دماغت را پیدا کنی و وصله پینه‌اش بکنی جایی که قبلاً چـسبیده بود.

پس اول رفتم سراغ تخت خوابم و ملافه‌ها را تکاندم. چیزی ندیدم جز چند دانـه بـادام‌زمینی شور. زیر بالش را نگاه کردم و زیر تـخت را کـه مـمکن بود غلتیده باشد و رفته باشد به آنـ‌جا و داخـل لباس شبم را گشتم که ممکن بود غلت زده و افتاده باشد. بدبختانه پیدا نشد.

هـمیشه حـس می‌کنم که اعتبار آدم وابسته بـه ظـاهر اوست. پس جـیب‌های لبـاس شـبم را گشتم و نیز تمام لباس‌هایی را که شـب قـبل در دیدار با ویرجینا پوشیده بودم و جست‌وجوی بی‌فایده‌ام را با کاویدن دقیق فرش اتـاقم ادامـه دادم، که به خاظر حساسیتم بـه پشم، از الیاف است.

در ایـن مـوقع تلفن زنگ زد، ویرجینیا بود کـه شـادی‌کنان و خوش و خوش‌حال از این که شب قبل ناچارم کرده بود تا تاریخ روز عروسی‌مان را تـعیین کـنم، یادآوری کرد که دیر نـکنم و وقـتم را بـا کرم‌مالی به خـودم تـلف نکنم. مغرور و (به تـصویر صـفحه مراجعه شود) شادمان از پیروزی خودش، هلهله سر داده بود و من از این که چه طور مـی‌توانم بـدون دماغ جلو محراب کلیسا بایستم بـه خـودم می‌لرزیدم.

از روبـه‌رو شـدن بـی‌دماغ با ویرجینیا در سر مـیز شام نگران نبودم، برای این که دختر چنان دیوانه‌وار من را دوست داشت که به هـیچ وجـه ممکن نبود متوجه دماغ من بـشود و اگـر هـم مـی‌شد بـاز برایش مهم نـبود. امـا اگر می‌خواستیم سر میز شام درباره عروسی‌مان حرف بزنیم من نمی‌توانستم بوی خوش دسته گل انـتخابی او را حـس بـکنم. گرچه بوی گل نارنج یا هر گـل دیـگری را کـه مـناسب عـروسی بـاشد دوست دارم. (بوی عطر را دوست داشتم و به حد کافی برای ویرجینا عطر می‌خریدم.)

با چنین دلواپسی‌ها بود که با عجله لباس پوشیدم و می‌خواستم از آپارتمانم خارج شوم، اما بـرگشتم و برای پیدا کردن دماغم در یخچال را باز کردم، چون‌که درست در این لحظه یادم افتاد ممکن است شب قبل پس از جدا شدن از ویرجینیا و برگشتن به خانه (اندکی در مورد کارهایم تردید داشتم) وقـتی کـه کیک مربای گیلاسی که او داده بود در یخچال می‌گذاشتم، دماغم را توی یخچال جا گذاشته باشم و شاید حالا دماغم بی‌هیچ محافظی سرد و یخ‌زده توی یخچال افتاده باشد و حتا ممکن است آسیب‌دیده و غـیر قـابل تعمیر و بازسازی باشد. اما دماغم توی یخچال نبود و حتا روی فرش راه‌پله‌های ساختمان هم نبود. موقع پایین رفتن با دقت زیاد مواظب بودم کـه مـبادا دماغم روی فرش افتاده بـاشد و اشتباهاً پایم را رویش بگذارم.

وقتی که دماغ نازنینم را در راه بین آپارتمانم با آپارتمان ویرجینیا پیدا نکردم اندکی ناراحت شدم. گرچه با تمام دقت تمام راه را گـشتم و حـتا بین بوته‌ها و شیرهای آتـش‌نشانی و آبـ‌روهایی را که ممکن بود دماغم غلت زده و افتاده باشد گشتم و سرانجام تنها یک لحظه فکر کردم پیدایش کرده‌ام که آن هم اشتباه بود و در حقیقت آن‌چه دیده بودم فضلهٔ خشکیده و آفتاب سوختهٔ سگ بـود. پس مـدت زیادی با خودم فکر کردم: اگر دماغم را در خانهٔ ویرجینیا پیدا نکنم چه؟ بعدش چه؟ بعدش باید چه کار بکنم؟

به‌طور حتم نباید به پلیس مراجعه می‌کردم، چون‌که آن‌طور که شایع است پلیس‌ها آدم‌های خشنی هـستند و حتماً از من بـازجویی‌های بالابلند و خشنی می‌کردند که طاقش را نداشتم و حتا ممکن بود به قرارگاه پلیس احظارم کنند و اگر مورد سـ‌ءظن قرار می‌گرفتم به دلیل کارهای شرارت‌بار خودسرانه‌ای که کرده بودم خـودم را مـحکوم مـی‌کردند.

وقتی که به آپارتمان ویرجینیا رسیدم به سختی توانستم خودم را از پله‌ها بالا بکشم و با هیجان کمی بـا ‌ او سـلام و احوال‌پرسی بکنم.

در عوض او با چنان تحسینی من را بوسید (پوشش‌اش چنان اندک بود کـه خـجالت کـشیدم) که نفهمیدم باید چه اتفاقی افتاده باشد که ویرجینیا چنین گرم و هیجان زده به استقبالم بـیاید و مثل همیشه با ظرف آبی رنگ کلوچه بین من و خودش دیواری نسازد. نـمی‌توانستم باور کنم که در طـول یـک شب ویرجینیای نازنین من به چنین موجود درنده خویی تبدیل شده باشد که حتا آن‌جا کنار دو میز دو نفرهٔ غذای گرم مدرن دانمارکی من را بخورد. درست مثل”وال کی‌ری”3 الههٔ جنگ باستانی بـود که لباس بیکینی پوشیده باشد و خدا خودش نجاتم داد و از صدای فیش‌فیش آب متوجه شدم که قهوه‌جوش دارد می‌جوشد. از این اتفاق به موقع خدا را شکر کردم و فوراً برای پیدا کردن دماغم نگاهی به اتاق‌نشیمن انـداختم.

دمـاغم نه توی زیر سیگاری بود و نه روی میز قهوه‌خوری و حتا نه در زیر روپوش ویرجینیا. باید دقیق‌تر می‌گشتم، پس همه جا را زیرورو کردم تا رسیدم به زیر جالباسی. چون‌که ویرجینیا آدم شوخی بود و ممکن بـود بـرای تلافی رفتار من در مورد ماه‌ها به عقب انداختن زمان عروسی‌مان، دماغم را قایم کرده باشد. اما جست‌وجویم بی‌فایده بود.

داشتم بی‌فایده پشت نازبالش‌های کاناپه را می‌گشتم که متوجه شدم زمانی را بـرای انـجام مراسم عقد و عروسی با ویرجینیا تعیین نکرده بودم، اما در تقویم روی میز قهوه‌خوری روز شنبه سه هفتهٔ بعد با قلم روان نویس قرمزی به‌طور برجسته‌ای علامت‌گذاری شده بود و کنار تقویم هم بـطری خـالی ودکـایی افتاده بود.

ناگهان ویرجینیا بـا پیـچ‌گوشتی بـه طرف من حمله کرد تا این که من برای لحظه‌ای انگار بین ابرها را هم گم کـرده بـودم، در بـرابرش تسلیم شدم.

در این لحظه چنین حس می‌کردم کـه داخـل سرسره گردانی گیر افتاده‌ام و پایانی ندارد. فهمیدم که باید هرچه زودتر از چنگال ویرجینیا فرار بکنم، وگرنه به‌طور قطع و یـقین دیـوانه مـی‌شدم.

پیش از بیرون رفتن از آپارتمان ویرجینیا آخرین تلاشم را برای پیداغ کـردن دماغم انجام دادم و دستم را تا ته در شکاف تخت خواب فرو بردم که معمولاً همه چیز در آن‌جا پیدا می‌شود، ولی فـقط یـک مـاتیک و یک چوب‌شور پیدا کردم و یک پونز که به انگشت نشانه‌ام فـرو رفـت و آن را شدیداً خونی کرد، به طوری که حتا با پک‌های محکمی که زدم باز خونش بند نیامد.

بـه خـاطر هـمین زندگی خونی بود که مسمومیت خونی‌ام آغاز شد و بعد ویرجینیا صدایم کـرد کـه پیـش‌اش بروم و در قوطی کنسرو را باز بکنم.

صدابیش تحریکم کرد. گفتم که می‌روم و کرم‌ام را بیاورم. و بـه بـیرون دویـدم. تمام پله‌ها را دویدم و با شتاب خودم را به خیابان رساندم تا از دست شاخک‌های حساسی کـه درمـی‌خواست به بندم بکشد فرار کنم.

در حال دویدن بودم که یک باره با خـوش‌حالی حـس کـردم که آزادم و رها تا به جهان خارج قدم بگذارم و برای خودم دماغ تازه‌ای پیدا کـنم. در حـالی که نفس‌ام بند آمده بود به آپارتمانم رسیدم، اما معطل نشدم تا نـفسی تـازه کـنم. فوری چنگ زدم و کیفی از روی تاقچهٔ اتاق برداشتم و با دست‌پاچگی اسباب و اثاثیه‌ام را در آن چپاندم و بدون این کـه نـشانی‌ای برای مشاور املاک برای اجاره دادن آپارتمان بگذارم، آپارتمان را ترک کردم.

کسی اسـم‌ام را نـمی‌دانست، چـون‌که هر وقت دلم می‌خواست آن را عوض می‌کردم.

حالا در این‌جا من ارباب خودم هستم، آزاد مثل روزی که بـه دنـیا آمـدم. زخم انگشتم کاملاً خوب شده است و معجزه است که پشت معجزه اتـفاق مـی‌افتد. امروز وقتی که مدیر آپارتمانم آمد تا صورتم را اصلاح کند متوجه شدم که دماغم برگشته سـر جـای اولش و از همیشه هم خارق العاده‌تر است و بی‌هیچ عیب و نقصی به وظیفهٔ خودش عـمل مـی‌کند، درست همان جایی که پیش ازاین‌روی صـورتم بـود. نـمی‌توانید تصور کنید که شکاف کوچکی هم بـرداشته بـاشد.

خوش حالم که تصمیم گرفنم حرکت بکنم. همهٔ ساکنان این بخش از ساختمان لبـاس فـرم سفید رنگی می‌پوشند و به‌طور مـرتب بـه دیدن مـن مـی‌آیند تـا دماغم را لمس بکنند، اما برای جـلوگیری از بـیماری‌های مسری وادارشان می‌کنم قبل از دست زدن به دماغم، دستشان را بشویند.

کوچولو، به خـاطر فـرار شیطنت‌آمیزش کلی مشهور شده است و مـن مجبورم بارها و بارها داسـتان فـرارش را برای بازدیدکنندگان، خیرخواهان و حتا دمـاغ گـنده‌های لعنتی، شرح بدم. (صحبت از حسادت نیست).

خبرنگارهایی ازت ولدو آمده تا به شرح داسـتانم دسـت‌رسی پیدا بکنند و پزشک‌ها قول داده‌اند کـه به‌زودی ماجرای دماغم را بـا عـکس‌های رنگی در مجله‌های پزشکی چـاپ بـکنند.

(و زیرنویس) زندگی‌ام مفهوم نویی یافته است و به این گفته ارسطو ایمان آورده‌ام: “تا زمـانی کـه چاه آب کنار رودخانه قرار دارد نباید نـگران از دسـت دادن آب بـود”. و ایـن کـه جریان گم شدن دمـاغم حادثه عاقبت به خیری بود. این‌طور نیست؟!


(1). Alyce Ingram، نویسنده‌ای امریکایی است، اما هر چه گشتم مطلبی دربـارهٔ او و نـوشته‌هایش پیدا نکردم، جز این که در پایـان جـنگ Mundus Artium سـال 1973 کـه اصـل داستان در آن چاپ شـده اسـت در بخش کتاب‌شناسی آمده است: نویسنده، سکن آمریکاست و داستان‌های زیادی از وی در مجلات ادبی همان جا چاپ شده اسـت، و قـرار بـوده که مجموعه‌ای از داستان‌هایش به نام”اسب‌های آبـی”از سـوی انـتشارات “اکـشن پرس شـیکاگو”چـاپ و منتشر شود.


مترجم: ضیاء الدین ترابی


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]