داستان کوتاه شهروند ایدهآل از شاندور ساتماری
شـاندور سـاتماری، در سـال 1911 به هنگامی که فقط چهارده سال داشت، با اسپرانتو زبان آغاز کرد و اولین مقالهٔ خـود را در نشریهٔ “sennaciulo به چاپ رساند. مجموعه داستان “شهروند ایدهآل، اولین بار در سال 1956 منتشر شـد و پس از آن، تقریبأ همه ساله آثـاری از او در مـطبوعات گوناگون اسپرانتو زبان، در کشورهای گوناگون به چاپ رسید.
اما اثری که ساتماری را به شهرت جهانی رساند و بحثهای بسیاری را برانگیخت، در واقع رمان او به نام” سفر به کازوهینو”بود که در دو قسمت، در سالهای 1957 و 1958 بـه چاپ رسید. از این نویسنده آثار بسیاری به صورت: مقاله، داستان، داستان کوتاه و رمان به زبانهای مجاری و اسپرانتو به چاپ رسیده است.
وقتی گلادیون سوم، پادشاه بزرگ برگن گوتسیو، بر تخت پادشـاهی خـود جلوس کرد، رییس دربار خود را بر زمین انداخت و پیشانی بر پلکان زیر پای پادشاه نهاد و گزارش داد:
-امر اعلی حضرت مطاع گردید و اکنون استاد اعظم، زم فابیوس، در خدمتگزاری حاضر میباشد. گلادیون، پادشاه بـزرگ، امـر فرمودند:
-بگویید داخل شود.
رییس دربار، برخاست و درحالیکه تا کمر خم شده بود، عقبعقب رفت و در پشت در، از نظر پنهان شد. چند لحظه بعد، استاد زم فابیوس قدم به داخل گذاشت. در جـلوی تـخت پادشاه، خود را به زمین انداخت و پیشانی بر پلکان شاهی گذاشت.
-افتخار بر شما باد، گلادیون سوم، پادشاه بزرگ برگن گوتسیو!
پادشاه بزرگ، سری به نشانهٔ لطف کرم تکان داد و فـرمود:
-مـا بـه تو اجازه میدهیم که بـایتسی و بـا دقـت، به فرمایشات ما گوش کنی.
فایبوس به آرامی برخاست و با احترام در مقابل پادشاه ایستاد.
-اعلی حضرت، الطاف شما بیپایان است!
-بـاید هـم ایـن را بگویی، چونکه من هنوز دستور ندادهام سرت را از تـنت جـدا کنند. هرچند که از مدتها پیش مستحق این جزا بودهای.حتماً خوب میدانی که گناهت چیست؟
-عفو بفرمایید بر این بـندهٔ نـاچیز خـدمتگزار، اعلی حضرتا!
-ما تو را استاد اعظم پیشهوران دربار کردیم، چـونکه یقین داشتیم در همهٔ فنون مهارت داری. در ابتدا به نظر میرسید که واقعاً هم سزاوار چنین موقعیت و مقامی-کـه افـتخار آن را نـصیب تو کردیم-هستی. تو برای ما تخت پادشاهیای ساختی که مـا بـه محض آنکه بر آن جلوس میکردیم، صدای نعره شیر از آن برمیآمد و از طاق بالای سرمان، روی ما گل میبارید. تـو در زیـر نـیمکت راحتی اتاق خواب ما، دریچهای ساختی که میتوانستیم، هر معشوقهای را که دیـگر از او دلزدهـ شـده بودیم، به داخل چاه عمیق پرآبی بیندازیم و خود را از شر دیدار او خلاص کنیم. تو سـمّی را سـاختی کـه ما میتوانستیم، میهمانان خود را با آن طوری مسموم کنیم که به محض رسیدن بـه خـانهشان جان به جان آفرین تسلیم کنند. ما نیز، تو را مرهون الطاف بیشمار خـود قـرار دادیـم. ما به تو اجازه دادیم که روی کلاهت، دکمههای بنفشهای رنگ بدوزی. ما این امـتیاز را بـرای تو قائل شدیم که لقب”زم”را قبل از نام خود به کار بری. مـا بـه تـو اجازه دادیم که در مراسم مخصوص رقص در دربار، گرد و خاک کفشهای دخترمان، شاهزاده خانم،”ماگنزیا کـاراملا”را پاکـ کنی. ما حتا به تو اجازه دادیم که در سالگرد تاجگذاری ما، بـلافاصله پسـ از قـاضی القضات، پایهٔ مجسمه لکلک مقدس امپراتوری را لمس کنی. آیا این همه امتیاز برای تو قـائل شـدهایم یـا نه؟
-اعلی حضرتا! کرامت شما دریایی است بیکران. -یک سال پیش، ما بـه تـو مأموریت دادیم که یک شهروند ایدهآل برای ما بسازی. آدمی ماشینی که تمامی فضائل و خصوصیات خـوب یـک انسان زیردست را داشته باشد. برای این کار یک سال به تو مـهلت دادیـم و اخطار کردیم که در غیر این صورت، سـرت را از تـن جـدا خواهیم کرد.
-الطاف شما بیپایان باد، اعـلی حـضرتا!
-خب، تو یک سال تمام به ما امید دادی.
پادشاه که خشمگین شـده بـود بر سر او فریاد کشید:
-و تـو درسـت یک مـاه قـبل، تـازه از من اجازه خواستی که برای بـه دسـت آوردن فن ساختن چنین شهروندی به یک سفر مطالعاتی به خارج از کشور بـروی. درسـت است یا نه؟
-همینطور است، قربان!
گـلادیون، با لحنی بدخواهانه گـفت:
-هـمین طور…ه؟ ولی تو نمیتوانی ما را گـول بـزنی! ما همان وقت حدس زدیم که تو میخواهی جان ناقابل خودت را در ببری، چـونکه آدم مـاشینی حاضر نشده بود. شاید هـم سـاخته بـودی و میخواستی آن را بـه خـارج ببری و به دشمن کـثیف مـن در”اوپرنتسیو”بفروشی. خب، معلوم بود که ما نمیگذاشتیم که تو از این کشور فرار کـنی.
-بـنده هم اطلاعت کرده و در خانه ماندم.
-بـله! و بـعد گلادیون بـا صـدای بـلند خندید:
-تو تنها کـسی هستی که میخواستی از نمایشگاه بین المللی اوپرنتسیو بازدید کنی. ولی حالا دیگر برای ما هیچ اهـمیتی نـدارد. چونکه یک سال گذشته است و مـا تـصمیم نـداریم بـیش از ایـن صبر کنیم. ایـن بـار کاملاً جدی، به ناگهان فریاد زد:
-آیا شهروند ایدهآل حاضر است یا خیر؟
-بله قربان، حاضر است.
گـلادیون تـعجب کـرد و با ملایمت بسیاری که هنوز تردید در آنـ مـوج مـیزد، پرسـید:
-واقعاً…؟ و ما کی میتوانیم آن را ببینیم؟
-همین لحظه قربان. آدم ماشینی جلوی دربار ایستاده است و منتظر فرمان همایونی است.
بیاورش به داخل.
-اعلی حضرتا! حضرت عالی یـک شهروند ایدهآل سفارش دادید، بنابراین او فقط و فقط از شما اطاعت میکند. او را به نام صدا بزنید تا بیاید.
-باید به چه اسمی او را صدا بزنیم؟
-اسم او میزریوس 1 است.
-خوبه.
گلادیون فریاد زد:
-میزریوس، داخل شـو!
مـیزریوس با گامهای دربار همایونی گذاشت. به مقابل تخت پادشاه که رسید ایستاد و شروع کرد به خم و راست شدن و تکان دادن بالا و پایین تنهٔ خود. صدای مداوم غژ غژ به گـوش مـیرسید.
گلادیون برای لحظاتی او را نگاه کرد و سپس پرسید:
-چرا این همهش خودش را تکان میدهد و خم و راست میشود؟
-ستون فقرات او را از نرمترین و ظریفترین موم ساخته شده اسـت.
-در ایـن صورت، ممکن نیست قطعاتش از هـم جـدا شود؟
-برعکس، او حتا میتواند سنگینترین فشار شما را هم تحمل کند.
-بدجوری مورمور میکند، انگار که دارد گریه میکند.
-ببینم، روغنکاری لازم ندارد؟
-او بدون روغنکاری در خدمت امپراتوری شماست. اگـر کـسان دیگری باشند او از آنها مـیخواهد کـه روغنکاریاش کنند.
-حرف هم میتواند بزند؟
-بله، بلد هست.
در این لحظه فابیوس رو به آدم آهنی کرد و هجیکنان گفت:
-حرف بزن میزریوس.
آدم آهنی، فوراً با صدای یک آدم بالغ شروع به حرف زدن کـرد.
-زنـده باد پادشاه نابغه و مهربان برگن گوتسیو، که بر پادشاهان پست پیش از خود چیره گشت و مردم سرزمنیش را به شاهراه سعادت و ترقی رهنمون کرد.
گلادیون از سر رضایت سری تکان داد، ولی متوجه چـیزی شـد.
-چرا صـدایش، این قدر بد و خشدار است؟
-چون صفحهٔ آن کار کرده است.
-چرا؟ تو که تازه این ماشین را به راه انداختهای.
-بله، ولی ایـن صفحه را من متأسفانه از پادشاه لعنتی قبلی خریدم، تازه همان زمان هـم کـارکرده بـود. این صفحه در زمان همان پادشاه خونآشام و نکبتی قبل از شما ساخته شده است که خوشبختانه در آتش سوزانده شـد.
- مـگر نمیتوانستی صفحهٔ نوتری بخری؟
-درست است که این صفحه، قدیمی و کارکرده است، ولی نمیتواند فـوق العـاده زیـاد کار کند. حتا امروز هم این صفحه کارایی خودش را حفظ کرده است و برای چندین سـلسله پادشاهی میتواند قابل استفاده باشد.
-آیا ما میتوانیم سؤالی از او بکنیم؟
-البته، قربان!
گلادیون، هـجیکنان از میزریوس سؤال کرد:
-آیـا تـو میتوانی به دستور ما، حتا به درون آتش بروی؟
میزریوس بیهیچ حرفی، یک راست به طرف بخاری دیواری که پر از هیزم سوزان بود به راه افتاد.
فابیوس با یک جهش خود را به او رساند و توانست بـه زحمت او را متوقف کند. سپس رو به گلادیون کرد و گفت:
اعلی حضرتا! استدعا دارم حتا بهطور سؤالی نیز چنین درخواستی را از او نفرمایید. چونکه او فوراً درخواست شما را اجابت خواهد کرد.
گلادیون گفت:
خیلی خوب، ما سـؤالی دیـگر از او خواهیم کرد.
و به طرف میزریوس برگشت و پرسید:
بگو ببینم، میزریوس، الان ساعت چند است؟
میزریوس با همان صدای خشدار پاسخ داد:
زنده باد پادشاه نابغه و مهربان برگن گوتسیو، که بر پادشاهان پست پیـش از خـو چیره گشت و مردم سرزمینش را به شاهراه سعادت و ترقی رهنمون کرد.
گلادیون با عصبانیت پرسید:
-آیا این صفحه خط افتاده است که همان حرف را تکرار میکند؟ نکند که هیچ کار دیگری بـلد نـیست انجام بدهد؟
-خیر، قربان! او میتواند این طرف و آن طرف برود و کاملاً براساس فرامین شما کار کند. شما میتوانید حتا او را به زیر یوغ خود بکشید.
-دیگرچه؟
-دیگر هیچ.
-یعنی او هیچ کار دیگری بـلد نیست؟
-فـراموش نـفرمایید، قربان، که خود شما شـهروندی ایـدهآل را سـفارش فرمودید.
-به چه وسیلهای او میتواند کلمات را ادا کند؟
-به وسیله صفحه، قربان!
-آیا او میتواند فکر هم بکند؟
-فکر اعلی حضرتا! خدا خودش به مـا رحـم کـند.
گلادیون چند لحظه به فکر فرو رفت و دوبـاره پرسـید:
-اما خوردن! آیا او نمیتواند چیزی بخورد؟
-او عادت ندارد که چیزی بخورد، قربان!
-عادت ندارد چیزی بخورد؟
-تکرار میکنم، قربان: شما خـواستار یـک شـهروند ایدهآل بودید.
-یعنی، او هیچ چیز مصرف نمیکند؟
-چرا، غذای او کاغذ اسـت. این بسیار اقتصادیتر از خودرن نان است.
-به راستی که جالب است. بگذار امتحانی بکینم.
گلادیون کتابی را برداشت و یـک بـرگ آن را کـند و به فابیوس داد:
-این را به او بخوران.
-ببخشید قربان، ولی او فقط از دست شما چـیزی را قـبول میکند.
-بسیار خوب.
گلادیون به طرف میزریوس برگشت و گفت: -میزریوس، بیا این کاغذ را بگیر.
میزریوس کـاغذ را گـرفت، در دهـان گذاشت و آن را بلعید. سپس با صدایی یکنواخت گفت:
“Der Vater ist gut,die Mutter ist auch gut…der Vater ist gut die Mutter ist auch gut. و همینطور این کلمات را تـکرار کـرد تـا دیگر صبر گلادیون به سر آمد و بر سر آدم آهنی فریاد کشید و از فابیوس پرسید:
-چـهش شـد این؟
-اسـتدعا دارم کتاب را به بنده مرحمت فرمایید. گلادیون کتاب را به او داد و فابیوس نگاهی به آن انداخت و فوراً دلیـل آن را پیدا کرد.
-دلیل آن واضح است، قربان. این کتاب دستور زبان آلمانی اسـت.
-ولیـ مـا که دوست نداریم او یک متن را مدام تکرار کند.
-در این صورت کاغذ دیگری به او بـدهید.
-بـسیار خوب، بیا میزریوس، این نوشته را بگیر.
میزریوس ساکت شد، نوشته را از دست پادشاه گـرفت و در دهـان گـذاشت و آن را بلعید و با همان لحن یک نواخت شروع به گفتن کرد:
-نقاب را از چهرهٔ خائنان بردارید!
مـیزریوس ایـن جمله را نیز را بدون توقف تکرار کرد، تا آنکه دوباره گلادیون عصبانی شـد و داد زد:
-ایـن بـار دیگرچه مشکلی پیش آمد؟
-قربان، چه متنی را به او دادید؟
-گزارش رییس پلیس را.
-در این صورت تعجب نفرمایید، قـربان.
-ولی مـا دوسـت نداریم که او زیاد حرف بزند!
برای ساکت کردن او چه کار باید کرد؟
-خـیلی سـاده قربان. یک اردنگی به او بزنید.
-اردنگی؟ آن وقت ممکن نیست که از کار بیفتد؟
-هر چه بیشتر به او اردنگی بـزنید، بـیشتر در خدمتگزاری به شما حاضر خواهد بود.
گلادیون با تردید به میزریوس نـگاه کـرد، و بالاخره از تخت پایین آمد و به پشت آدم آهـنی رفـت و یـک اردنگی جانانه به او زد.میزریوس تعادل خود را از دسـت داد و نـقش بر زمین شد.
گلادیون کمی ترسید.
-نگاه کن! افتاد زمین!
-او نیفتاد قربان، فـقط خـود را به پایتان انداخت.
او خود را بـه پای هـرکسی که بـه او اردنـگی بـزند، میاندازد.
گلادیون به فکر فرو رفـت، و پس از تـفکر بسیار، با تردید گفت:
-ولی خوب گوش کن. چه قدر این قسمت او نـرم بـود…
-فابیوس به لرزه افتاد و سرخ شد.
-کـی قربان؟ چی؟
-این باسن آدم آهنی. وقـتی کـه من به او اردنگی زدم…خـیلی نـرم به نظرم آمد…
فابیوس که خود را در دردسر بزرگی گرفتار میدید، به تته پتـه افـتاد:
-چه طور…؟ خوب، بله…چه طـوری نـرم بود؟
آهـان…من این قـسمت او را پر از پشـم نرم کردم تا وقـتی کـه اعلی حضرت اراده میفرمایند به او اردنگی بزنند، زیاد دردشان نیاید.
-به راستی که خیلی نـرم بـود….
-البته.
فابیوس از این که توانسته بـود از سـؤالی خطرناک خـود را بـرهاند بـا خوشحالی گفت:
-هر کـس که فقط برای اولین بار به این شهروند تمام عیار، اردنگی بزند، از این سرگرمی بـا شـکوه محفوظ خواهد شد. درست به هـمین خـاطر مـن بـاسن او را از نـرمترین پشم پر کردم، و پشـمهای کـلفت را برای ساختن صورت او به کار بردم…
ولی گلادیون که عمیقاً به فکر فرو رفته بود، با دسـت بـه او اشـاره کرد که سکوت کند، و با تأکید گـفت:
-بـا ایـن حـال…خـیلی عـجیبه…
و به طرف آدم آهنی رفت و دستهای او را لمس کرد. بعد ناگهان غرید:
-این دستها که گرم هستند!
و بعد روی میزریوس، که هنوز کف دربار افتاده بود، خم شد و با دقـت به او نگاهی انداخت و قد راست کرد و با صدای رعدآسایی، خشمگین بر سر فابیوس فریاد کشید:
-او نفس میکشد! توی رذل و بیشرف، میخواستی ما را گول بزنی! او که یک آدم زنده است!
فابیوس در مقابل گـلادیون بـه زانو افتاد:
-بر این آدم بینوا رحم بفرما، قربان!
-توی پست! توی خائن! چه طور جرأت کردی که ما را فریب دهی، ای رذل حقهباز؟!
-استدعا دارم عفو بفرمایید، ای پادشاه عظیم الشأن بخشنده! من یـک سـال تمام، ماشین پشت ماشین ساختم. تحقیق کردم، مطالعه کردم، جستوجو کردم که چگونه میتوان یک شهروند ایدهآل برای مقام شامخ شما ساخت، ولی در آخـر مـجبور شدم که بپذیرم این کـار احـمقانهای است و من هیچ وقت قادر نخواهیم بود. که بتوانم این وظیفه را به پایان برسانم. شما کاری امکانناپذیر را به من محول کردید، قربان. هیچ گـاه و هـیچگونه ماشینی نخواهد توانست ایـن وظـایف سنگینی را که شما از او انتظار دارید بتواند برآورده کند! این وظیفه فقط از عهدهٔ کسی که جان دارد و میتواند درک کند برمیآید، از عهدهٔ یک انسان زنده!
(1). میزریوس، به معنی بدبخت و بیچاره است.
این نوشتهها را هم بخوانید