داستان کوتاه کـارل مارکس در نیویورک، نوشته هوارد زین
![](/wp-content/uploads/2016/12/6-20-2019-7-50-39-PM.jpg)
فـرض کـنیم کـه گامهای انقلابی کارل مارکس او را به ایالات متحده رهنمون میشد: یعنی تا رؤیت تحمل ناپذیرترین دگـرگونیهایی که غول سرمایهداری پیدا کرده است. مورخ امریکایی، هوارد زین، در یک نمایش تـکپردهای به نام “مارکس در سـوهر”(کـه تحت عنوان”بازگشت کارل مارکس”به فرانسه ترجمه شده)، در خیال خود به تصور درمیآورد که نویسندهٔ کاپیتال”به نیویورک میرود تا در برابر اجتماعی از مردم-که پرسشگر و مردد به نظر میرسند- از زنـدگی دشواری که خود و خانوادهاش در محلهٔ”سوهری”لندن در قرن نوزدهم داشته سخن بگوید و نشان دهد با وضعیتی که در پایان قرن بیستم وجود دارد، نقد او بر سرمایهداری همچنان معتبر است. هوارد زین در مقدمهٔ اثـر خـود مینویسد:”ما در جامعهای زندگی میکنیم که تعبیر معروف مارکس”بت وارگی کالا”آن را به نحو احسن تشریح میکند. همان طور که رالف والدو امرسون [فیلسوف امریکایی] تقریباً در همان دوره با مشاهدهٔ نشانههای آغازین نظام صـنعتی امـریکایی میگفت: کالا زمام و اختیار انسانیت را در دست دارد حفظ مالکیت صنعتی مهمتر از زندگی انسانها شده است.”این نمایشنامه نخستین بار در سال 1995 در تئاتر چرچ استریت در واشنگتن روی صحنه رفت و تاکنون بارها به اجـرا درآمـده است.
مارکس درحالیکه یک ردنگت 2، یک جلیقهٔ سیاه، با پیراهنی سفید پوشیده، وارد میشود…ساکی ورزشی به دوش دارد. میایستد. از این گوشهٔ صحنه به گوشهٔ دیگر میرود. رو به جمعیت میکند. راضی، امـا کـمی غـافلگیر شده به نظر میرسد.
: خـدا را شـکر کـه یکی در اینجا هست!
خرت و پرتش را از درون ساک ورزشی بیرون میآورد: چند جلد کتاب، چند نسخه روزنامه، یک شیشه آبجو و یک لیوان. بـرمیگردد و بـه طـرف جلوی صحنه راه میافتد.
: از این که به اینجا آمـدهاید مـتشکرم. این نشان میدهد همهٔ احمقهایی که ادعا میکنند “مارکس مرده است!”نتوانستهاند شما را از آمدن بازدارند. این درست است کـه مـن هـم هستم…هم نیستم. این را به حساب دیالکتیک بگذارید.
از این کـه به او و به افکارش بخندند احساس ناراحتی نمیکند. شاید با گذشت این همه سال، آدمی نرمخو شده است. امـا وقـتی فـکر کنند که مارکس سست و کوتاه میآید خشماش برانگیخته میشود.
: لا بد از خـود مـیپرسید چه طور تا اینجا آمدهام..
[تبسمی زیرکانه بر لبانش نقش میبندد] با وسائط نقلیهٔ همگانی… [خـلقاش عـوض مـیشود.] چرا برگشتهام؟ [کمی خشمگین است.] تا از نامم اعادهٔ حیثیت کنم![جمعیت را به فـکر فـرو مـیبرد.]روزنامههاتان را خواندهام.[روزنامهای را برمیدارد.] اینها همه صریحاً اعلام میکنند که اندیشههای من مرده اسـت! ولی ایـن هـیچ چیز تازهای نیست. این دلقکها بیش از یک قرن است که همین را تکرار میکنند. شـما هـرگز از خود نپرسیدهاید که چرا لازم است مرگ من را بارها و بارها اعلام کنند:…[…][سرفه مـیکند و سـرش را تـکان میدهد.]
دکترهاگفتهاند که تا چند هفتهٔ دیگر سرفهام قطع خواهد شد. این در 1858 بود. […]
مـنتقدین مـن، برای کاستن از برد و تأثیر کتاب “کاپیتال”همان حرفی را میزنند که دربارهٔ نویسندگان رادیـکال هـمیشه مـیگویند:”حتماً در زندگی، تجارب شخصی هولناکی داشته است.”
اگر بر این نکته اصرار دارید، حرفی نـیست. اقـامت من در محلهٔ”سوهر”[شمال لندن] به خشمی که در”کاپیتال”میبینید دامن زد.
میگوید:”خـوب، البـته. ایـن وضعی بوده که در آن زمان وجود داشته. یک قرن پیش.”فقط آن زمان؟ امروز که به ایـنجا مـیآمدم از کـوچههای شهرتان گذشتم که آنها را آشغال و زباله فراگرفته و بوی تعفن از آنها بلند اسـت. آدمـهایی را دیدم از مرد و زن که در پیادهروها خوابیده بودند و برای آنکه از شدت سرما بر خود بکاهند به یـکدیگر چـسبیده بودند. به جای نغمهای که نوجوانی با خود بخواند صدایی (شکوهآمیز) شـنیدم کـه:”…آقا! کمی به من کمک کنید، پول یـک قـهوه…”
[بـا خشم.] این را پیشرفت میدانید که اتومبیل داریـد و تـافن و هواپیما و هزار جور عطر که زیر دماغتان بگیرید؟ پس، تکلیف آدمهایی که در خیابان میخوابند چـه میشود؟ [دسـت میکند و روزنامهای برمیدارد، به آنـ نـگاهی میاندازد و مـیگوید:] یـک گـزارش رسمی، محصول ناخالص ملی ایالات مـتحده (کـه الحق ناخالص و وحشی است!) سال گذشته به 7800 میلیارد دلار بالغ شده است. خـیلی جـالب است. اما میتوایند به من بـگویید این پولها کجا هستند؟ چـه کـسی از آنها سود میبرد؟ و چه کسی از آنـها بـیبهره است؟[دوباره به خواندن میپردازد.] تعدادی کمتر از 005 نفر، بالغ بر دو هزار میلیارد دلار اعتبار بازرگانی دارنـد. آیـا این اشخاص از دیگران شرافتمندتر هستند؟ آیا سـختتر از دیـگران کـار میکنند؟ آیا آنها از مادری کـه سـه فرزند را در زمستان سرپرستی مـیکند و نـمیتواند هزینهٔ گرم کردن خانهاش را بپردازد برای جامعه ارزشمندتراند؟آیا 051 سال پیش نگفتم که سرمایهداری ثـروت را در مـقیاسهای عظیمی افزایش میدهد. اما ثروت در دسـت شـمار هرچه کـمتری از افـراد مـتمرکز میگردد؟[از روزنامه میخواند:] ادغام عـظیم کمیکال بانک و بانک چیس منهاتان. دوازده هزار کارگر کار خود را از دست خواهند داد…و قیمت سهام بالا مـیرود…بـاز هم میگویند اندیشههای من مرده اسـت![…][آه مـیکشد. جـرعهای آبـجو مـینوشد. نگاهی به رزونـامه مـیاندازد و یکی را برمیدارد،] ادعا میکنند که با فروپاشی اتحاد شوروی کمونیسم مرده است [سرش را تکان میدهد.] این احـمقها آیـا مـعنی کمونیسم را میفهمند؟ آیا اینها میپندارند نظامی که در رأس آن یک ابـله وحـشی قـرار گـرفته و کـسانی را کـه در دورهٔ انقلاب همرزم او بودهاند به قتل میرساند کمونیست است؟ چه قدر اینها احمقاند!
این چرت و پرتها را روزنامهنگاران و سیاستبازان به هم میبافند! آنها چه توانستهاند بخوانند؟ آیا هرگز”مانیفست”را خواندهاند که مـن و انگلس نوشتیم، وقتی که او 27سال داشت و من 30 سال؟
[کتابی را از روی میز برمیدارد و میخواند:] به جای جامعهٔ کهنه بورژوازی با طبعات تناقضات طبقاتیاش، اجتماعی انجمنی! Une association از افراد پدید میآورد که در آن تکامل آزادانهٔ هـر فـرد شرط تکامل آزادانهٔ همگان است…میشنوید؟ انجمنی! آیا هدف کمونیسم را درک میکنند، آزادی فرد! که هرکس بتواند موجودی انسانی بشود سرشار از رحم و همدردی. تصور میکنید کسی که مدعی است کمونیست یا سـوسیالیست اسـت. ولی در عمل، کار گانگسترها را میکند چیزی ولو اندک از کمونیسم میفهمد؟
از پا درآوردن هرکسی که با شما موافق نیست ممکن است چنین چیزی همان کمونیستی باشد که من زنـدگیام را در راه آن صـرف کردم؟ آن دیوی که تمام قدرت را در روسـیه بـه انحصار خود درآورد و هرچه توانست کرد تا اندیشههای من را هم مانند تعصب مذهبی تفسیر و تعبیر کنند. زمانی که هموطناناش را به جوخههای اعدام میسپرد آیا بـه آنـان اجازه داد تا نامهای را کـه مـن به”نیویورک تایمز”نوشته بودم بخوانند. در آن نامه گفته بودم مجازات اعدام در هیچ جامعهٔ متمدنی توجیهپذیر نیست؟[با (به تصویر صفحه مراجعه شود) خشم.] از سوسیالیسم پذیرفته نیست که خطاهای سرمایهداری را تکرار کـند.
ایـنجا در امریکا، زندانها مملو از زندانیان است. اینها چه کسانی هستند؟ فقرا. برخی از آنها جرائم خشونتآمیز مرتکب شدهاند، جرائم وحشتناک. اما اغلب آنها سارقاند، دزداند، باندهای تبهکارند، خردهفروش مواد مخدراند. آنها همه به کـار آزاد در بـازار آزاد معتقداند! آنـها همان کاری را میکنند که سرمایهداران انجام میدهند، ولی در مقیاس کوچکتر. [کتاب دیگری برمیدارد.] آیا میدانید انگلس و من دربـارهٔ زندانها چه نوشتیم؟ به جای مجازات افراد به خاطر جرمشان، باید آن شرایط اجـتماعی را کـه بـاعث پیدایش این جرائم میشود از بین برد و برای هر فرد همه نیازهایی را که برای تکامل زندگیاش در جامعه لازم دارد فـراهم کـرد.
درست است که ما از”دیکتاتوری پرولتاریا”سخن گفتهایم، ولی نه از دیکتاتوری حزب، نه از دیـکتاتوری کـمیته مـرکزی، نه دیکتاتوری یک نفر. خیر. ما از دیکتاتوری موقتی طبقهٔ کارگر صحبت کردهایم. تودهٔ مردم مـیتواند در رأس دولت قرار گیرد و آنطور که به سود همگان است حکومت کند تا زمانی کـه دولت، خود بیفایده شود و تدریجاً زایـل گردد…
[روزنامهای را میخواند.] باوجوداین، همچنان میگویند”سرمایهداری پیروز شده است”پیروز شده است؟! در چه چیزی؟ چون بازار سهام تا عرش بالا رفته؟ و سهامداران بیش از پیش ثروتمند شدهاند؟ آیا وقتی که یک چهارم از کودکان امریکا دچار فقراند بـاز هم سرمایهداری پیروز شده است؟ آیا وقتی که 40 هزار کودک قبل از رسیدن به یک سالگی میمیرند باز هم پیروز شده است؟ [روزنامهای را میخواند:] در نیویورک صد هزار نفر، خیلی پیش از طلوع آفتاب برای یافتن کـار صـف میکشند، درحالیکه تنها برای دو هزار نفر کار هست…98 هزار نفر دیگر کاری پیدا نمیکنند چه بر سرشان میآید؟ آیا برای اینهاست که زندانهای بیشتری میسازید؟ بله، سرمایهداری برنده شده. اما از چه کسی؟در تکنولوژی از دست شـما مـعجزاتی سر زده است. انسان به فضا فرستادهاید، ولی کسانی که روی زمین رها کردهاید چه بر سرشان خواهد آمد؟ چرا آنها این قدر وحشتزده هستند؟ چرا به مواد مخدر و الکل روی میآورند؟ چرا به شدت دیوانه مـیشوند و بـه آدمکش تبدیل میگردند؟[روزنامه را سر دست میگیرند] بله، اینها همه در روزنامه نوشته است.
سیاستمدارانتان را به غرور گرفته است. آنها میگویند از این پس، دنیا به سمت نظام کار آزاد و بازار آزاد”سیر میکند.
آیا همه کـودن شدهاند؟ آیا تـاریخ نـظامهای کار و بازار آزاد یادشان رفته اسـت، یـعنی وقـتی که دولتها هیچ کاری برای مردم نمیکردند و به نفع ثروتمندان دست به هر کاری میزدند؟ زمانی که دولت امریکا 50 میلیون هکتار زمین آزاد بـه راهـآهن مـیبخشید ولی وقتی مهاجرین چینی و ایرلندی روزی بیست ساعت بـرای کـشیدن راهآهن کار میکردند و از گرما و سرما میمردند به روی مبارکش نمیآورد؟ و وقتی هم که کارگران سر به شورش برمیداشتند و دست به اعـتصاب مـیزدند. دولت ارتـش میفرستاد تا آنها را به زور به اطاعت وادارد؟
اگر فلاکت سرمایهداری و”نـظام کار و بازار آزد” را به چشم نمیدیدم، من لعنتی، من چه مرگم بود که کاپیتال بنویسم. در انگلستان بچههای خردسال را در ریـسندگی بـه کـار میکشیدند، چون که انگشتان ظریفشان میتوانست دوک را بچرخاند. در امریکا، در ماساچوست، دختر بـچهها را کـه از 10 سالگی در اسباب به کار میگرفتند در 26 سالگی میمردند. شهرها چاهفاضلاب هرزگی و فقر بود. این است سرمایهداری، چـه دیـروز و چـه امروز.
بله، تبلیغات لوکس را در مجلات و صفحهٔ تلویزیونهاتان دیدهام [آه میکشد.] بله، همهٔ ایـن صـفحهها و هـمهٔ این تصویرها را چه تصویرها که میبینید و چه قدر کم از آنها میفهمید!
کسی اینجا تـاریخ نمیخواند؟[خشمگین.] چـه مـزخرفاتی را در مدارس در این دوره به شاگردان یاد میدهند؟[چراغها روشن و خاموش میشود. تهدیدکنان او به بالا چشم میدوزد.] آنـها حـسابی حساساند.
دلم برای”جنی”3 تنگ شده. او دربارهٔ همهٔ اینها حتماً حرفهایی داشت که بـزند. پیـش چـشم خودم، از بیماری و غم سرانجام شمع وجودش خاموش شد. ولی مسلماً سالهای شادی و لذتمان را نیز بـه خـاطر داشت: لحظات شیفتگی و سرورمان در پاریس و حتا در سوهر. دلم برای دخترانم تنگ شده. [روزنامهای بـرمیدارد و مـیخواند:] سـالگرد جنگ خلیج فارس، یک پیروزی سریع و شیرین…بله، من این جنگها سریع و شیرین را که هـزار جـسد در میدان نبرد بر جای میگذارند و کودکانی که از نبود مواد غذایی و دارو میمیرند بـه خـوبی مـیشناسم [روزنامه را ورق میزند.] در اروپا، در افریقا، در فلسطین، ملتی یک ملت دیگر را در آن سوی مرزهاشان به قتل میرساند. [نگران است.]
آیـا نـشنیدهای کـه 150 سال پیش چه میگفتم؟
این مرزهای ملی مسخره را محو کنید! دیگرنه پاسپورت، نـه ویـزا، نه نگهبانان مرزی، نه تعداد معین مهاجرین، دیگرنه پرچمی، نه سوگند وابستگی به هویتهای ساختگی مـوسوم بـه ملتها: کارگران سراسر جهان متحد شوید! [دستهایش را بر کمر میگذارد و دور میزند.] آهـ ایـن کمردرد، من را میکشد.
من اعتراف میکنم کـه حـساب نـمیکردم سرمایهداری چه ظرفیت هولناکی برای ادامهٔ حـیات دارد. تـصور نمیکردم که برای بر پا نگه داشتن یک نظام بیمار داروهایی وجود داشته بـاشد، یـا جنگ برای حمایت از صنایع و بـرای آنـ که اشـخاص را چـنان دیـوانهٔ میهنپرستی کند که فلاکت خود را از یـاد بـبرند، یا این که متعصبین مذهبی به تودههای مردم وعده دهند که عـیسی دوبـاره ظهور خواهد کرد. [سرش را تکان مـیدهد.] من عیسی را میشناسم. بـه ایـن زودیها برنمیگردد.
من در 1848 به اشـتباه فـکر میکردم که سرمایهاری در حال انحطاط است. حساب من کمی شتابزده بود. شاید 200 سـال. [تـبسم به لب دارد.] ولی تحول خواهد یـافت. تـمام نـظامهای کنونی تغییر خـواهند کـرد. انسانها ابله نیستند. مـن ریـیس جمهورتان لینکلن را به یاد دارم که میگفت همهٔ مردم را نمیتوان برای همیشه گول زد.عقل سـلیم آنـان، عطش آنان برای احترام انسانی و عـدالت بـاعث تجمع و هـمبستگی آنـان مـیشود.
شوخی نگیرید! پیش از ایـن رخ داده و میتواند در مقیاسی بزرگتر دوباره رخ دهد. همهٔ کسانی که ادارهٔ جامعه را در دست دارند، با همهٔ ثـروتشان، بـا همهٔ ارتششان، از وقوع هیچ چیزی نـمیتوانند جـلوگیری کـنند. نـوکران آنـها از نوکری آنان امـنتاع خـواهند کرد و سربازانشان از اطاعت سرپیچی خواهند نمود.
درست است که سرمایهداری معجزات بینظیری در تاریخ انجام داده، اعـجازهای دانـش و فـن، ولی گور خود را به دست خویش خـواهد کـند. اشـتهای سـیری نـاپذبر او بـه سود. باز هم و باز هم سود. باعث ایجاد دنیایی آشوبزده میشود. سرمایهداری همه چیز را از هنر تا ادبیات.
موسیقی و حتا خود زیبایی را به کالا بدل میکند تا خـرید و فروش شود. موجودات انسانی را نیز به کالا بدل میکند. نه تنها کارگران که به صورت زنجیرهای کار میکنند، بلکه فیزیکدانان، دانشمندان، حقوقدانان، شاعران، هنرمندان همه باید برای ادامهٔ بقا، خـود را بـفروشند.
خوب. چه خواهد شد وقتی که این اشخاص درک کنند همگی کارگراند؟ که همگی یک دشمن مشترک دارند؟ آنها برای محقق کردن خود و از قوه به فعل درآمدن، به راستی متحد خواهند شد. نـه تـنها در درون کشور خویش، چونکه سرمایهداری به یک بازار جهانی نیاز دارد. شعارش”بازار آزاد” است، چونکه برای گردش آزادانه در سراسر کرهٔ خاکی و سود بیشتر بردن، هـر چـه بیشتر و بیشتر، به چنین بـازاری نـیاز دارد! ولی با چنین کاری، ناخواسته فرهنگی جهانی پدید میآورد. انسانها مرزها را زیر پا میگذارند، به نحوی که در تاریخ سابقه نداشته است. اندیشهها از مرزها فراتر میروند. از ایـنها امـر نوبتی به اجبار زاده خـواهد شـد. [توقفی کوتاه میکند و به فکر فرو میرود.] وقتی که در 3481 با”جنی”در پاریس بودم بیست و پنج سال داشتم و مینوشتم که در نظام نوین صنعتی، انسانها از کار خود بیگانهاند، چونکه از آن بدشان مـیآید. وقـتی که ماشین، دود، بو و سروصدای حواس پنجگانهٔ آنها را مورد حمله قرار میدهد. و این را پیشرفت مینامند. از طبیعت هم بیگانه میشوند. آنها از یکدیگر هم بیگانه میشوند، چونکه هریک را [به رقابت] در برابر دیگری عـلم کـردهاند تا بـرای بقای خود پا را بر [جسد] دیگری بگذارد. آنها از خود هم بیگانهاند، زندگیای دارند که متعلق به خودشان نیست و آنـگونه که زندگی میکنند به راستی خواستارش نیستند. به نحو که زنـدگی حـقیقی جـز در رؤیا و خیال میسر نیست.
ولی اینها اجتنابناپذیر نیست، همیشه اختیار و گزینیشی در کار هست، این را میپذیرم که این تـنها یـک احتمال است. هیچ یقینی در کار نیست. اکنون قضیه روشن است. من بدجوری بـه خـود مـطمئن بودم، ولی آدمها باید تکان بخورند. این به نظرتان خیلی رادیکال است؟ به یاد داشته باشید که رادیـکال بودن چیزی نیست مگر دست به ریشهٔ مسائل بردن، و در اینجا ریشه ما هـستیم. [پرده.]
(1). Howard Zinn؛ هوارد زین، مورخ و اسـتاد تـاریخ سیاسی در دانشگاه بوستان امریکا است. از آثار او میتوان از جمله به”تاریخ مردمی ایالات متحده امریکا از 1492 تا امروز”اشاره کرد. شایان ذکر است که جایزهٔ انجمن دوستان لوموند دیپلماتیک سال 2003- برای مبارزه بـا اندیشهٔ واحد-به خاطر نوشتن همین کتاب به هوارد زین تعلق گرفت. سرپرستی اینجایزه را چهار شخصیت زیر به عهده داشتهاند.: داریوفو برندهٔ جایزهٔ نوبل در ادبیات از ایتالیا، خوزه ساراماگو برندهٔ جایزهٔ ادبـیات از پرتـقال، کوستا گاوارس سینماگر و خوزه لوییس سامپدرو نویسنده. دربارهٔ هوارد زین و اینجایزه مراجعه شود به لوموند دیپلماتیک فوریه 2004.
(2). Redingote، واژهٔ قدیمی کت بلند مردانه با برگردان یقه و سرآستین و یقهٔ پهن.
(3). همسر مـارکس.
این نوشتهها را هم بخوانید