معرفی کتاب «آزادی و سیاست» نوشته عبدالرحیم طالباف (طالبوف) تبریزی
زندگینامه عبدالرحیم طالباف تبریزی
عبدالرحیم معروف به طالبوف در سال ۱۲۵۰ ه ق در کوی سرخاب تبریز از پدری به نام ابوطالب (فرزند علیمراد)، که نجار تهیدستی بود، به دنیا آمد. او شانزده یا هفده ساله بود که تبریز را ترک کرد و به تفلیس، که در آن هنگام کانون آزادگان و انقلابیان بود، رفت و در آنجا به کسب و کار مشغول شد و در ضمن به تحصیل زبان روسی و ادبیات آن پرداخت.
در آن زمان عده کثیری از ایرانیان مهاجر در قفقاز میزیستند «از جمله مردی بود به نام محمدعلی خان از خانواده شیبانیهای اهل کاشان که در آنجا به کار «مقاطعه کاری» راههای قفقاز پرداخته بود که به روسی آنان را پدراتچی میگویند. محمدعلی خان سالیانی را که در تفلیس و سایر بلاد قفقاز به سر برده بود، با کوشش و سعی توانسته بود سرمایه فوق العادهای فراهم سازد. وی در آنجا تأهل اختیار کرده و دارای دو پسر، یکی به نام اسدخان و دیگری به نام فرخخان، و یک دختر به نام ماهرخ بود. اسدخان و فرخ خان بعدها به مقامات عالیه دولتی از قبیل سفارت رسیدند. طالبوف چون در دستگاه محمد علی خان کار میکرد، با اولاد او نیز آشنایی یافت که بعدها در کتابهای خود از «اسد» و «ماهرخ» نام برده است. از جمله اشخاصی که در امور محمد علی خان شرکت داشتند، همین عبدالرحیم طالبوف بود که پس از سالها خود ثروتی جمع آورد و توانست به استقلال به کار مقاطعه کاری بپردازد. (۱)»
عبدالرحیم، که بعدها حاج ملأ عبدالرحیم طالبوف نامیده شد، کم کم تمول قابل ملاحظهای پیدا کرد و نزد حکام و علمای روسیه به درستکاری و راست گفتاری شناخته شد و پس از چندی از تفلیس به ولادی قفقاز رفت و در «تمرخان شوره (۲)»، مرکز حکومت داغستان، رحل اقامت افکند و تا آخر عمر به عزّت و احترام زیست.
در اواسط پادشاهی ناصرالدین شاه که آزادیخواهان و روشنفکران ایران برای تحصیل آزادی و قانون در داخل و خارج کشور به کوشش برخاسته بودند، طالبوف نیز، که از مجرای زبان روسی اطلاعاتی به دست آورده بود وانشای خوبی هم داشت، از راه قلم به بیداری مردم میکوشید و آنان را به معایب حکومت استبدادی و لزوم استقرار مشروطه آشنا میساخت. چنانکه نوشتههای او را در این باره میتوان «الفبای آزادی» نامید.
مردم آذربایجان به پاس خدمات طالبوف و به نام قدرشناسی از کوششهای پیشین و نوشتههای ارجدارش، در دوره اول مجلس وی را به نمایندگی انتخاب کردند ولی او با اینکه قبل از آغاز انتخابات به یکی از دوستانش نوشته بود که «اگر بنده را انتخاب نمایند سر از قدم نشناخته میآیم (۳). و با اینکه پس از انجام انتخابات هم در پاسخ تلگرافی که برایش کردند، نمایندگی را پذیرفت و قول داد که در ماه صفر (یعنی سه چهار ماه بعد) روانه تهران شود، ولی وفا به عهد نکرد. حتی هنگامی که هفت تن از دوازده نماینده آذربایجان به قصد تهران از تبریز حرکت کرده به بادکوبه رفتند (ذیقعده ۱۳۲۴ ه ق) در باکو بین آنها و طالبوف، که از تمرخان شوره به دیدارشان آمده بود، ملاقاتی دست داده و گفته بوده است وقتی به کارهای خود سروسامانی دادم بسیج راه دیده به تهران خواهم آمد.
اما در این باب که چرا طالبوف و کالت مجلس را قبول نکرد، اقوال مختلف است. به عقیده اسماعیل یکانی چون او با میرزا اصغر خان اتابک دوستی صمیمانه داشت و در آن هنگام اتابک مورد سخط و انتقاد آزادیخواهان و به خصوص نمایندگان آذربایجان بود، به تهران نیامد تا در مخالفت اتابک شرکت نکرده باشد (۴) و به عقیده صادق صادق (مستشارالدوله) و تقیزاده علت نیامدن او ضعف پیری و ناتوانی و تاری چشم بوده و جمعی را هم عقیده بر این است که چون ملایان آن روزگار طالبوف را تکفیر کرده بودند و خواندن کتاب مسالک المحسنین او از طرف شیخ فضل الله نوری تحریم شده بود، از این رهگذر ناراضی بود و برای احتراز از عواقب امر به تهران نیامد. چنانکه خود او در نامه مورخ ۱۶ شعبان ۱۳۲۵ ه ق که مخاطب آن معلوم نیست، به اشاره و کنایه از این بابت اظهار دل آزردگی میکند و مینویسد: «… جنابعالی در حق بنده، از غایت حسن توجه که دارید، از سر حد استعدادم قدمی چند فراتر گذاشتهاید و تألیفات بی حاصل و بی وجه، که از فقدان کالای معارف در بازار ادبیات وطن ما رایج و منتشر شده، قابل توجه و توصیف نگاشتهاید بنده از آن نوشتجات کمال انفعال را دارم و خدایم و وجدانم شاهد است که آنها را قابل هیچ نوع ستایش و لیاقت حضور مؤدبین گرامی ایران زمین نمیدانم و ندانستهام… اگر نوشتجات بنده معنی داشت، مشایخ محترمه چنان سرزده تکفیرم نمیکردند و اگر بنده لامحاله صاحب سواد بودم، عربی میدانستم و فارسی نوشتن میدانستم، تألیفاتی در معلومات به مجمع ادبا تقدیم میکردم. وگرنه عیب جویی و بذله گویی را کسان دیگر از بنده بهتر می گویند، ولی چون بنده در خارج بودم و ترس و واهمه نمیکردم قدری بی پرده گفتم و نوشتم. حالا حمد خدا را ایرانی گوینده و نویسنده زیاد دارد که بنده شرمنده را از یاد برده (۵)…»
احمد کسروی با اذعان به این مطلب که برخی از ملایان، چنانکه شیوه ایشان بود، طالبوف را تکفیر کرده مردم را از خواندن کتابهای او باز میداشتند، امتناع و عدول او را از آمدن به تهران ناشی از اخلاق و طرز فکر وی دانسته و چنین اظهار عقیده میکند که «این در بسیار کسان است که در راهی که میکوشند چون به یک جایی رسیدند دیگر آزرده شوند و رو برگردانند و طالبوف از این کسان میبود (۶)…»
به عقیده ما طالبوف با اینکه مرد تجدد طلب و آزادیخواهی بوده و مشروطه و آزادی را برای ایران لازم میدانسته، ولی از کشاکش میانه شاه و مجلس و برآشفتگی کارها و وضع آزادیخواهان و پیشوایان ملت چندان دلخوشی نداشته و آزادی افسار گسیخته و بیبند و باری که در ایران حکمفرما شد و احوالی که بعدها به وجود آمد، این همه را به خوبی پیش بینی کرده بوده است. برای اطلاع بر طرز فکر طالبوف از نامه مورخ سپتامبر ۱۹۰۸ م (۱۳۲۶ ه ق) او، که پس از بمباران مجلس به علی اکبر دهخدا نوشته است (۷)، گواه میآوریم:
… امیدوارم که به زودی تمام پراکندگان وطن باز به ایران برگردند و در عوض مجادله وقتال در خط اعتدال کار بکنند، یعنی خار بخورند و بار ببرند و کشتی مشرف به غرق وطن را به ساحل نجات بکشند. بدیهی است تا پریشان نشود کار به سامان نرسد. عجیب این است که در ایران بر سر آزادی عقاید جنگ میکنند، ولی هیچ کس به عقیده دیگری وقعی نمیگذارد سهل است اگر کسی اظهار رأی و عقیده نماید، متهم و واجب القتل، مستبد، اعیان پرست، خودپسند، نمیدانم چه و چه نامیده میشود و این نام را کسی میدهد که در هفت آسیا یک مثقال آرد ندارد، یعنی نه روح دارد، نه علم، نه تجربه، فقط ششلول دارد. باری
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس…
یاد دارید مکتوب مرا که از شما سؤال کرده بودم طهران کدام جانور است که در یک شب صد و بیست انجمن زایید. خلاصه، اوضاع را جنابعالی بهتر از من میدانید. کتب من شاهد است. من ایران را پنجاه سال است که میشناسم و هفتاد و یکم سن من تمام شده. کدام دیوانه در دنیا بی بنّا عمارت میسازد؟ کدام دیوانه بی تهیه مصالح بنّا را دعوت به کار مینماید؟ کدام مجنون تغییر رژیم ایران را خلق الساعه حساب میکند؟ کدام بی انصاف نظم مملکتی را که قانون ندارد و مردمش بیکار و بیعار و بال گردن فقر است، زودتر از پنج سال میتوانست به راه بیندازد؟ کدام پیغمبر میتوانست این عوایق را زودتر از ده سال از میان بردارد و راه ترقی را عراده رو بکند که حسین بزاز یا محسن خیاط یا فلان آدم میخواست بکند؟
به هر حال قلم میخواهد باز تند برود. این قدر که بنده از مآل آینده و استقرار قانون اساسی و انجمنهای محلیّه آسوده بودم. جناب آقای سید عبدالرحیم در «شوره» از من پرسید که چه باید کرد؟ من تا دو ماه هیچ چیز نخواهم کرد. البته در تفلیس آمد و گفت. در پاریس تشکیل روزنامه بی لزوم است. نه در پاریس، نه در ایران، حرف درست تنها کار را صورت نمیدهد. هر ایرانی که ملت خود را عبارت از آن سه هزار نفر دیدهاید بداند و ایرانی را بیدار شده حساب نماید و به ریسمان پوسیده آنها هیزم بچیند، دیوانه است. ما وجود اکسیر را قائل نیستیم. خواه پیش علی علیه السلام، خواه نزد معاویه. من قدرتی را گمان ندارم که از برکت قول، ایرانی و ایران را به حس آورد. مزه اینجاست از هر ایرانی بپرسی دانه را امروز بکاری فردا سنبل میشود؟ به عقل گوینده میخندد. چشم یاری نکرد. اعتقاد من همان است که در رساله معنی آزادی نوشتهام. هر وقت نمره صوراسرافیل رسید، میخوانم و جواب مینویسم. در اینکه مجلس و انجمنها باز خواهند شد، هیچ شبهه و تردیدی نیست… در امان خدا باشید. مخلص قلبی، عبدالرحیم تبریزی.
و نیز درنامه ای که در شماره ۴۳ روزنامه انجمن تبریز به چاپ رسیده، مینویسد:
ایرانی تا کنون اسیر یک گاو دو شاخه استبداد بود، اما بعد از این اگر اداره خود را قادر نشود، به گاو هزار شاخه رجاله دچار گردد. آن وقت مستبدین به نابالغی ما میخندند و دشمنان اطراف شادی کنان لاحول کنند. فاش میگویم که من این مسئله بی چون و چرا میبینم.
از احوال و چگونگی زندگی خصوصی طالبوف اطلاعات زیادی در دست نیست. همین قدر می دانیم که او مسلمان با عقیدهای بوده و مراسم حج را به جا آورده و با این همه هرگز پایبند اوهام و خرافات مذهبی نبوده است. از خلال نوشتههای او در مییابیم که وی مردی بشر دوست و میهن پرست بوده و در میهن پرستی افراط میورزیده، چنان که در نامه مورخ ۱۶ رمضان ۱۳۲۶ ه ق، که به یوسف اعتصام الملک فرستاده، مینویسد: «بنده محب عالم و بعد از آن محب خاک پاک تبریز هستم. چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم! هرچه در تبریز درست نمایند، بنده را میتوانید شریک و سهیم و عبد و خادم و جاروکش آن عمل بدانید (۸).»
چشم طالبوف در اواخر عمر تار شد، به طوری که هنگام نوشتن و خواندن، کاغذ را آن قدر به چشم نزدیک میکرده که بیش از سه انگشت فاصله نمیمانده. پس ناچار به قصد معالجه به برلین رفت و رفتن او به برلین مصادف با زمانی بوده که احتشام السلطنه علامیر سفیر ایران در آلمان بوده است (۱۹۰۲ یا ۱۹۰۳ م)(۹).
طالبوف در اواخر سال ۱۳۲۸ ه ق یا اوایل سال ۱۳۲۹ ه ق (۱۰) در تمرخان شوره، محل اقامت دائمی خود، چشم از جهان بربست و از وی فرزندی جز یک دختر به نام صونا، که زن مهندسی به نام عمراوف بود، باقی نماند.
تألیفات طالبوف – یادگاریهای بسیار سودمند و گرانبهای طالبوف، که اغلب آنها با کاغذ خوب و خط دلپذیر در استانبول و مصر و قفقاز چاپ شده و در زمان خود شهرت به سزایی یافتهاند، عبارتند از:
۱. سفینه طالبی یا کتاب احمد، مشتمل بر دو جلد که جلد اول آن به سال ۱۳۱۱ ه ق در مطبعه اختر استانبول به چاپ رسیده است و جلد دوم به میرزا اسدالله خان ناظم الدوله، که سفیر ایران در استانبول بوده و طالبوف او را مرد دانشمندی معرفی کرده، هدیه شده است.
۲. مسالک المحسنین، سفرنامه خیالی که با تصاویر و چاپ عالی به سال ۱۳۲۳ ه ق در قاهره طبع شده است.
۳. مسائل الحیات، که بعد از مسالک المحسنین نوشته شده و در آن به سیاق سفینه طالبی مؤلف با پسر پنداری خود احمد از مسائل گوناگون سیاسی و حقوقی و اجتماعی سخن گفته است. در این کتاب بحث مفصلی از فلسفه مشروطیت آمده و سپس رشته کلام به حقوق اساسی و قانون کشیده شده است. این کتاب به سال ۱۳۲۴ ه ق در شهر تفلیس به چاپ رسیده است.
۴. پند نامه مارکوس قیصر روم (۱۱)، که طالبوف آن را از روی نسخهای که پرنس «اوروزوف» از زبان یونانی به روسی ترجمه کرده، از تاریخ ۲۵ شعبان تا ۱۲ شوال ۱۳۱۰ ه ق، به فارسی برگردانده و در مطبعه اختر استانبول چاپ کرده است.
۵. رساله فیزیک، که پس از پندنامه تألیف و در سال ۱۳۱۱ ه ق در استانبول چاپ شده و اطلاعات مختصری از علم فیزیک میدهد.
۶. نخبه سپهری، که خلاصهای است از ناسخ التواریخ، در احوال رسول اکرم، و نخستین بار به سال ۱۳۱۰ ه ق در استانبول و نیز در سال ۱۳۲۲ ه ق در تهران چاپ شده است.
۷. رساله هیئت جدیده، ترجمه اثر معروف کامیل فلاماریون دانشمند فرانسوی که از روی ترجمه روسی به قلم «ب. چارکسوف» به فارسی نقل شده و در سال ۱۳۱۲ ه ق در مطبعه اختر استانبول چاپ شده است (این رساله بعدها در سال ۱۳۱۲ ش، به ضمیمه گاهنامه سید جلال الدین تهرانی، دوباره به چاپ رسیده است).
۸. ایضاحات در خصوص آزادی که در تاریخ اول ذیحجه سال ۱۳۲۴ ه ق نوشته شده و به دستور مجدالاسلام، مدیر روزنامه ندای وطن، در تاریخ ربیع الثانی ۱۳۲۵ ه ق در تهران چاپ سنگی شده است. در این کتاب از معنی آزادی، مجلس شورای ملی و فواید آن و تکلیف وکلای ملت و قوانین آتیه ایران و مالیات و قانون اساسی بحث شده است.
۹. سیاست طالبی، آخرین کتابی است از طالبوف که پس از مرگش به چاپ رسیده و مشتمل بر دو مقاله است. این کتاب در سال ۱۳۲۹ ه ق به همت حاجی سید ابراهیم، نماینده فارس، و با مراقبت میرزا حبیب الله شیرازی در تهران چاپ شده است.
کتاب احمد – تألیفات طالبوف تصنیف یا ترجمه ساده نیست و مؤلف در تمام آنها، حتی در کتاب فیزیک و هیئت، مطالب علمی را با عبارات شیرین و گوارا در آمیخته و بنابراین جا دارد که درباره یکایک آنهابحث شود. ولی ما در اینجا تنها از دو کتاب او که جنبه ادبی بیشتری دارند (کتاب احمد و مسالک المحسنین) به تفصیل سخن میرانیم.
کتاب احمد یا سفینه طالبی گفتگوی پدری است با فرزند پنداری خود در موضوعهای مختلف علمی که به زبان ساده و قابل فهم اطفال نوشته شده و مؤلف که خود شیفته دانش و فرهنگ اروپایی بوده، علوم و کشفیات و اختراعات گوناگونی را که از روی کتب روسی در دسترس داشته است، در این کتاب شرح داده و احمدهای سالخورده آن زمان، یعنی نسل ایرانی روزگار خود، را به تماشای برج ایفل پاریس، مجلس سماع عمارت بلور لندن و اهرام و مومی (مومیایی) های مصر میبرد و با اکتشافات و مظاهر و آثار علوم و تمدن «قوی و متین و منصف و انسانپرور» اروپا از قبیل برق و قوه بخار، دوربین عکاسی، میزان الحراره، طبقات الارض، طبقات الجو، قطبنما، سرزمینهای ناشناخته و درختان ناشناس آشنا میسازد.
قهرمان داستان چنین توصیف شده: «پسر من احمد هفت سال دارد… طفل با ادب و بازیدوست و مهربان است. با صغر سن همیشه صحبت بزرگان و مجالست مردان را طالب است… استعداد و هوش غریبی از وی مشاهده میشود. هرچه بپرسی سنجیده جواب میدهد. سخن را آرام میگوید. آنچه نفهمد مکرر سؤال میکند… اگر زنده بماند و عمر من وفا کند تا قرض ذمه پدری را که فقط تربیت و تعلیم اطفال است، در حق او ادا نمایم، البته از اشخاص معروف عهد خود خواهد بود.»
به راستی هم احمد هفت ساله بسیار باهوش و مستعد و کنجکاو است. او طفل ساده و عادی نیست، بلکه طبیعت یک مرد شصت ساله را دارد و گویی فیلسوف کوچکی است، عاقل و دوراندیش و متین و مجرب و شاید دنیا دیده که در نتیجه یک عمر مطالعه و ممارست، معلوماتی به دست آورده و این فیلسوف «کوچولو» در خلال بازیهای کودکانه هر دم به بهانه و دستاویزی پردههایی از اسرار خلقت و معضلات طبیعت برمیگیرد و گاهی هم چیزی از معلومات خود را به اهل خانه و اطرافیان خود باز میگوید.
مؤلف خود به این نکته واقف است و گاهی با ذکر عبارتی میکوشد این نابغه آگاه بر اسرار و حقایق را به پایه یک طفل هفت ساله، منتها طفلی که «قوه ادراک او در همسالانش کمتر دیده شده است» پایین آورد و صحبتهایی را که میان پدر و فرزند میگذرد، تا حدی طبیعی جلوه دهد. مثلاً در صحبت ششم، بعد از آنکه عمل میکروبها و دفاع بدن را در مقابل آنها شرح میدهد، چنین میگوید: «احمد متفکر و مبهوت از نزد من برخاست و رفت. پشیمان شدم که چرا به طفلی که قوه ادراک این مطالب را ندارد، از این مقوله صحبت میکنم.»
مکالمات این پدر و پسر با انشایی شیرین و ساده نوشته شده و تقریباً همیشه با این عبارات آغاز میشود: «احمد گفت – آقا، مگر؟…» آنگاه پدر رشته کلام را در دست گرفته و تمام مندرجات علم الاشیاء روس را – اگر چند در خور فهم یک طفل هفت ساله نباشد – در گوش او فرو میخواند.
کتاب احمد (جلد اول) عبارت از ۱۸ صحبت است که در آنها از معنی عبادت و مذاهب و السنه، خط میخی و هیروگلیفی، آتش و کبریت و فسفر، عهد سنگ و برنز و آهن، درخت نان و بنان، تطبیق سال هجری و میلادی، فن عکاسی، قانون جاذبه و وزن، مدرسه نابینایان پاریس، آهوی مشکزای تبت و حتی از طرز ساختن مداد و کاغذ و مرکب و روشن کردن چراغ و بازیهای ورق گفتگو شده و مطالب بسیار ساده و کودکانه با اصول عقاید فلسفی و معضلات علمی راجع به تکوین عالم و ترقی ملل و شعور حیوانی و روح و عقل و داستان عذاب و عقاب و غیره در کنار هم گذاشته شده است.
سفینه طالبی ضمن شرح اختراعات و اکتشافات جدید، در هر فرصتی از پیشرفت اروپاییان و پس ماندن ایرانیان سخن به میان آورده درس اخلاق و میهن پرستی به احمد خردسال میآموزد و از رسوم و عادات ناپسند و خرافات و اوهام انتقاد میکند. و مثلاً پدر به احمد میگوید: «تو در آینده میتوانی طبیب معروفی بشوی، اما هنوز نه کتاب تحفه را دیده و نه قانون را خواندهای. چون هر کس کتاب تحفه را دارد، در ایران طبیب است و اگر خواندن قانون را هم ضمیمه فضیلت خود ساخت، آن وقت حکیمباشی است و در هر کوچهای که بخواهد دکان قصابی خود را باز کند از مدفونهای خود مسئول نیست (۱۲).»
و در جای دیگر میگوید: «احمد حاضر بود. گفت آقا، این مهمان عزیز (فیروزه فروش خراسانی) چرا این قدر قسم میخورد؟ یقین دروغ میگوید. شما بارها گفتهاید هرکس در تکلم قسم بخورد، البته دروغگوست یا بی تربیت و نافهم. گفتم قسم خوردن علامت دروغگویی است ولی در تجارت و صحبت ابنای وطن ما جزء اعظم گفتگو قسم است. عوام و خواص مبتلای این ناخوشی است. خواص به سر خود و یا جان پسر خودت یا به مرگ یکی از حضار قسم میخورد و عوام به خدا و رسول و ائمه… خانه جهالت خراب شود. چه میتوان کرد، باید سوخت و ساخت تا آفتاب معرفت از افق طلوع نماید (۱۳)». و نیز در جای دیگر: «احمد گفت – آقا، پسر حبیب الله خان همسایه ما به قدر محمود است، به مکتب هم نرفته لباس سرهنگی میپوشد. گفتم – نور چشم من، این تفصیلات (۱۴) در دولتهای همجوار است وگرنه در وطن ما مناصب هنوز موروثی است. هرکس بمیرد پسرش جانشین است. سرتیپهای پانزده ساله نیز پیدا میشود. (۱۵)» و باز در جای دیگر: «گفتم نور چشم من، برای تو تعلیم هنوز زود است. اگر آخوند معلم محمود مثل مردم سایر مکاتیب ملل روی زمین مراتب تعلیم خود را طی نموده و به عنوان معلمی امتحان داده بود و دستگاه تعلیم ما مثل دستگاه تعلیم ملل متمدنه میبود و الفبای ما اقلاً ده یک سهولت الفبای سایرین را میداشت، راضی میشدم که تو به مکتب بروی و تعلیم بگیری ولی الفبای ما آن قدر مشکل و اوضاع تعلیم ما به حدی بی نظم است که من تو را تا سه سال دیگر اذن رفتن به مکتب نمیدهم (۱۶).
خلاصه، کتاب احمد یک دوره علم الاشیاء شیرین و ساده یا یک داستان علمی سودمند است که مسائل و اطلاعات ارزنده و مفیدی از زندگی را به صورت یک حکایت خانوادگی بیان میکند و احمد، قهرمان خردسال داستان، ضمن بازی با برادر خود «محمود» و خواهرش «ماهرخ» از بیانات پدر دانشمند بهرهمند میگردد.
کتاب احمد اگرچه یک رساله آموزشی است و در آن، میدان برای جولان قلم و تصویر صحنههای گوناگون ادبی تنگ است، با این همه از عبارات زیبا و با شکوه خالی نیست.
مسالک المحسنین– مساالک المحسنین داستان یا سفرنامه خیالی است که به تقلید آخرین روز حکیم تألیف سرهمفری دیوی (۱۷) نوشته و مسافرت گروهی از جوانان برای مقاصد علمی به قله کوه دماوند را شرح میدهد.
روز دوشنبه ۱۴ ذیقعده ۱۳۲۰ ه ق هیئتی به ریاست محسن بن عبدالله، متشکل از دو نفر مهندس (مصطفی و حسین)، یک نفر طبیب (احمد) و یک نفر معلم شیمی (محمد) از اداره جغرافیایی موهوم مظفری مأمور میشوند که به قله کوه دماوند صعود و معدن یخ طرف شمال آن را ملاحظه کنند، ارتفاع قله را مقیاس بگیرند و سایر معلومات و مکاشفات را با خریطه معابر خویش به اداره تقدیم نمایند و این مأموریت را در دو سه ماه به ختام آورند. رفقای سفر پیاده و بی نوکر و دوآب رهسپار میشوند. مبدأ سفر معلوم نیست ولی استنباط میشود که مسافرت از تهران آغاز شده است.
این مسافرت اکتشافی بهانه و دستاویزی است که مؤلف بتواند در خلال آن مسائل مختلف اخلاقی و اجتماعی و تعلیماتی را طرح و اطلاعات خود را در هر مورد به صورت بحث و مناظره در میان رفقای سفر یا کسانی که در عرض راه با آنها برخورد میکنند، بیان کند و از این حیث اثر بی شباهت به کتاب احمد نیست.
مسافرین هنوز از شهر بیرون نرفته در دم چارسو (بازار) به غوغای بزرگی بر میخورند: از میان بازار طناب کشیدهاند و آن سوی طناب جمعی در زد و خوردند. معلوم میشود دختر کلانتر را به پسر بیگلر بیگی شوهر دادهاند و عروس را با وجود راه نزدیک و کوچه خالی از بازار حرکت دادهاند. چرا؟ – برای اینکه عروس همه جا رو به سوی قبله حرکت کند و از برکت این حرکت بار سعادت و اقبال به خانه داماد بیاورد. کسان داروغه، چنانکه رسم بوده، به راه طناب کشیدهاند و رسوم خواستهاند، بر سر مبلغ اختلاف شده، سودا به هم خورده و غوغا، به آن شدتی که مسافرین دیدهاند، برپا گردیده است و بدین مناسبت هم صحبت از تطیر و تفأل و اعتقاد به سعد و نحس ایام و وحشت از کسوف و خسوف و آیات آسمانی به میان میآید.
به علت تصادف با درویش دوره گرد که خرش سینهاش را هدف جفتک قرار داده، این مسئله مطرح میگردد که «اگر خر و درویش را به محکمه قاضی گیرند و به مرافعه برند، از این دو کدام مقصرتر است.»
در کاروانسرای شاه عباسی به واسطه ورود حضرت مستطاب حاجی میرزا… آقا، سلمهم الله، که از خراسان تشریف میآورند، و اطلاع آقا بر اینکه مأموریت این هیئت صعود به قله دماوند و تحصیل اطلاعات علمی و ترسیم نقشه معدن یخ طرف شمالی آن است، سخن از سفینه طالبی یا کتاب احمد و از اینکه مرد تبریزی گمنام و بی سوادی آن را نوشته و از شعبدههایی که در آن هست، و بعد از معنی کلمه خوشایند و گوش پسند «سیویلزاسیون» (تمدن) و مفاسدی که در زیر این کلمه نهفته است و نیز از علم و صنعت و قوانین مغرب زمین و لزوم تطبیق قوانین و قواعد ما با مقتضیات دنیای معاصر و تغییر خط و الفبای ملل اسلامی، از مارکونی، مخترع جوان ایتالیایی، و دستگاه به یسیم او و غیره به میان میآید.
در ده «سنور» به دستاویز ملاقات با کدخدا و میرزای او از نبودن طبیب و دوا و دفتر آمار نفوس و بیسوادی مردم و در ورود به دره «بایقو» و دیدن رودخانه و قلعه آن از افسانه خواب دیدن کمبیز دوم، پادشاه ایرن، و اردوکشی او به کنار این دره و حفر زمین و کشف گنجینه و الواح مقدسه و فرضیه تفوق اقوی و حکم غالب و فلسفه خطا و صواب بحث و گفتگو میشود.
بدین طریق در هر مرحله از سفر، مطالب جالب و مفید دیگری از قبیل زهر و پادزهری که دکتر کلمنت از سم مار برای مار گزیدگان تهیه کرده، از دری که مرحوم امیر (میرزا تقی خان) برای ایرانی به سوی علم و ترقی باز کرده و بساطی که چیده بود و بعد از مرگ او آن در بسته و آن بساط برچیده شده، از فرنگ رفتهها و از فرنگ برگشتهها و عدم استفاده از وجود آنها، از داستان بریدن گوش سیدی در شهر «سمندر» به حکم حاکم و فجایع دیگر او و آشوبی که از مظالم وی برخاسته و امثال آن گفتگو به میان میآید…
بالاخره هیئت اعزامی به پای کوه معدن یخ دماوند رسیده به قله کوه صعود میکند و در آنجا تاریخ دره اژدر و افسانه پانصد هزار ساله جنگ تودوز، پادشاه پریان، را با شمناز، سرسلسله دیوان دماوند، از زبان مهدی حمال چهل ساله میشنوند و سرانجام مأموریت دشوار خود را انجام داده به مبدأ حرکت خویش برمیگردند…
اما وقتی که رئیس هیئت شرفیاب حضور شده گزارش کار را تقدیم میکند و میخواهد توضیحات شفاهی بدهد، وزیر با «میدانم، میدانم» کلام او را قطع و چنین اظهار میدارد: «سفیر انگلیس خواسته بود که شما را مأمور کردم، وگرنه برای ما دانستن عرض و طول معدن یخ و ارتفاع قله دماوند لزومی ندارد… ما اول کار زمین را بسازیم بعد به آسمان پردازیم… سفیر انگلیس با مخارج ما و زحمتهای شما میخواست خدمتی به جمعیت جغرافیایی ملکه انگلیس بکند… از دست این دو همسایه به تنگ آمدهایم… وزرای ایران باید دو پستان پر شیر داشته باشند که یکی را به دهن طفل مطالبات یکی، و یکی را به دیگری بدهند… و هر روز در حضور، برو مدارا کن، هرچه میخواهند بده، هرچه میخواهند بکن! بشنود.»
با همه این احوال تاریک و جانکاه، در پایان داستان صحنه امیدبخش به نظر خوانندگان میرسد. اعلیحضرت مظفرالدین شاه و اتابک اعظم در یک کالسکه به باغ ضیاء تشریف آورده در حضور اعضای مجلس، که دعوت فرمودهاند، نطق تاریخی خود را ایراد میکنند:
«… من که پادشاه موروثی این ملک هستم، اعتراف میکنم که اداره ایران غیر منظم است، تبعه از سرنوشت خود شاکی است، عرایض به ما نمیرسد، رجال دولت به ما خیانت کردند من که ولیعهد بودم در خارج مرکز اداره پیر شدم. اما خدا شاهد است بعد از جلوس، یک روز از خیال سعادت ملت و نشر آزادی و مساوات و تجدید حقوق و حدود غافل نبودم… حمد خدا را که امروز به نیل این آرزو موفق شدم. شما را به آیین اسلام و خدای واحد قسم میدهم که در استقرار این بنای خیر چنان سعی نمایید که به معالجه پسران محبوب خود میکنید. از خدا و ائمه استمداد کنید و از من منتظر جزا باشید. هرکس هرچه میداند آزاد بگوید، نترسد و نهراسد… اتابک اعظم جانشین ماست، او اوامر ما را به مجلس تبلیغ میکند… ألیَومَ أَکمَلتُ لَکَم دینَکُم وأتمَمتُ عَلَیکُم نعمتی و رضیتُ لَکُم الاسلامَ دنیاً (۱۸)…»
حضار به آواز بلند زنده باش می گویند و از آن صدای شعف انگیز، نویسنده داستان از خواب بیدار میشود. خانه تاریک، چراغ مفقود و کبریت نیست. در این ظلمت شب کجا برود؟ چه بکند؟ تا بیرون از خانه قدم بگذارد، دچار عسس میشود… از خواب بهتر چیزی نیست، سر خود را به بالین گذاشته و باز میخوابد تا کی بیدار شود!
مسالک المحسنین از حیث طرز انشاء و زیبایی اسلوب بهترین تألیف طالبوف است. در این کتاب سرگذشت گروه مسافرین جوان در منازل و عرض راه با قلمی بسیار زنده و جالب بیان گردیده و صفات و اخلاق صنوف مختلفه مردم با نهایت دقت و بازبانی طبیعت آمیز ترسیم شده و خواننده پا به پای قهرمانان داستان به دنبال قضایا میرود. در سرتاسر کتاب، چنان که دیدیم، از چگونگی احوال مردم و گرفتاریهای کشور و همه گونه موضوعهای عمومی و اجتماعی سخن به میان میآید. این گفتگوها بلاشک به نظر مؤلف هسته مرکزی کتاب را تشکیل میداده، و با شوق و علاقه مفرطی نگاشته شده است. آن قسمت از کتاب که شامل اندیشههای پر طول و تفصیل نویسنده است، اگرچه از نظر خوانندگان امروزی بسیار خشک و فوق العاده ابتدایی است، ولی برای مردمان آن روز ایران دارای اهمیت خاصی بوده، زیرا برای نخستین بار آنان را وادار میکرده که درباره مسائل زیادی که مانند یک چیز موروثی از اسلاف خود گرفته و به حکم عادت آن را طبیعی و عادی و غیرقابل تغییر و تصرف میدیدند، تفکر و تأمل بکنند و اثبات میکرده که وضع موجود به هیچ وجه نمیتواند کمال مطلوب زندگی باشد و بسیاری از اخلاق و عادات و رسوم ممکن است دگرگون شود و خواه ناخواه باید با شرایط زندگی، که پیوسته در معرض تحول است، همساز و هماهنگ گردد.
در این کتاب تابلوهای زیبا و دلفریب بسیار از مناظر طبیعت با انشایی ساده و قلمی قادر تصویر شده و اگر از پارهای نقایص و اشتباهات، مثلاً اینکه نویسنده این روی کوههای البرز را همچون آن روی دیگرش جنگل و پر درخت دانسته (۱۹)، چشم بپوشیم، باید آن را یکی از بهترین داستانهای اولیه سبک جدید فارسی به شمار آوریم.
طالبوف در زبان و ادبیات فارسی تبحر و تحصیلات کافی نداشت و تنها در اثر کثرت مطالعه و اطلاع بر اوضاع دنیا از دریچه زبان و ادبیات روسی، و ذوق و قریحه فطری و بیشتر در سایه انشای ساده و بی تکلف خود توانست سبک تازه و راه نوینی در ادبیات فارسی به وجود آورد، به طوری که باید او را یکی از بنیادگذاران نثر جدید فارسی به شمار آورد. خود او در نامهای که به تاریخ ۱۶ رمضان سال ۱۳۱۶ ه ق به میرزا یوسف خان اعتصام الملک نوشته گوید: «… بنده به زبان روسی آشنا هستم، فرانسه نمیدانم و خط روسی را بسیار بد مینویسم، خط ایرانی طبیعی بنده نیز تعریفی ندارد. عربی را هیچ بلد نیستم، فارسی را معلوم است چنان میدانم که عرب فرانسه را. با وجود این از برکت کثرت مطالعه و زور مداومت، بعضی آثار محقر به یادگار گذاشتم که اخلاف بنده تکمیل نموده بنده را «مهندس انشای جدید» بدانند.»
زبان طالبوف ساده و طبیعی و بسیار پخته و شیواست و جای تعجب است که او با اینکه آذربایجانی و ترک زبان بوده و عمر خود را در خاک روسیه و دور از محیط ایران به سر برده، چگونه توانسته است فارسی را به این روانی بنویسد.
با این همه باید گفته شود که نثر طالبوف به حد کمال خود نرسیده و در اختیار لغات و ترکیب کلمات، نیمرنگی از پارسی گویی دانشمندان ترکی زبان ایران در آن دیده میشود (۲۰)، و نیز در نوشتههای او غفلت و تسامح و اغلاط انشایی کم نیست (۲۱)، همچنین اسامی و لغات علمی بیگانه را که معادل فارسی ندارند، از زبان روسی یا ترکی، که خود بدآنها آشنا بوده (نه با تلفظ فرانسوی آنها که در آن روزگار در ایران معمول بوده) نقل کرده، آن هم به املایی که اکنون غریب مینماید (۲۲).
اما اگر در نظر بگیریم که زبان مادری طالبوف ترکی آذربایجانی بوده و او مدتها در خارج از ایران فارسی زبان میزیسته و به علاوه در زمان ظهور وی نثر نویسی ادبی، خاصه در زمینههای علمی، در خود ایران هم تازگی داشته و هنوز همسنگ لغات و اصطلاحات علمی بیگانه در زبان پارسی جا نیفتاده بوده و با توجه به این نکات آثار او را با نوشتههای معاصرین وی و حتی با بسیاری از معاصرین خودمان بسنجیم به علوّ مقام ادبی او به خوبی پی خواهیم برد، خاصه اینکه ترجمههای طالبوف در اکثر موارد بسیار ساده و روشن و قابل فهم است. مثلاً برخلاف اخلاف خود به جای «تخمّر» و «تفسّخ» ترشیدن و پوسیدن به کار میبرد و به عوض آنکه بگوید هوا اشباع شده یا نشده بود مینویسد هوا سیر نشده بود، امروز سیر شد و نیز مؤلف که شیفته تمدن و ترقیات دنیای نوین است در بیان مظاهر علمی غرب تعبیرات شیرین فراوان دارد، چنان که مثلاً گرامافون را «لوح محفوظ» و موتور را «ام الاسباب» مینامد.
انتشارات امید فردا
۱- ایضاحات در خصوص آزادی
در تحقیق معنای آزادی
بنام خداوند بخشاینده مهربان
این که میگویند به ایرانی حریت دادهاند معنی این کلمه نوظهور را نمیفهمم یعنی چه؟ مگر ما غلام زر خرید بودیم که آزاد کردند؟ مگر ما مقید و محبوس بودیم ما را مطلق نمودند؟
پس به ایرانی چه حریت دادهاند که عوام و خواص با یک وجد فوق العاده همدیگر را تبریک میگویند و تهنیت میکنند.
حل این مسئله برای ما خالی از اشکال نیست. زیرا در مدارس و کتب ما تا کنون شرح و بیانی در معنی این کلمه مجرده ننوشتهاند و نخواندهایم. بدیهی است آنچه ورای منقولات ماست ورای معقولات ما مینماید.
چه اگر غیر از این بود و ما از معنی این کلمه مجرده به اندازه همان سرور و حبور پاکوبی و کفزنی نطاقی و رجزخوانی آشنا بودیم از بزرگی تکلیف وسنگینی وظیفه و فقر علم و ثروت شایسته این عطیه، و از انفعال اینکه با دست خالی سرزده چه سان داخل جرگه ملل متمدنه بشویم جوقه جوقه میشدیم، مثل مادران پسر مرده میگریستیم، همدیگر را تعزیت میگفتیم، بیدار میشدیم، هشیار میگشتیم، متفقاً و متحداً خار میخوردیم و بار میبردیم تا خودمان را قابل عنوان کبیر حریت و اجرای وظایف مقدسه او مینمودیم. آن وقت به نیل این موهبت عظیمه عیدها میگرفتیم، نطقها میساختیم، تهنیتها میسرودیم و حالت وجد و سماع خودمان را به اخلاف توصیه امتداد میدادیم.
هر ایرانی معنی دان که در مطالب آتیه اندکی تأمل فرماید بیتردید صدق قول بنده را اعتراف مینماید.
اگر واقعاً آزادی این است که هرکس هر فضولی میخواهد بکند، قطاعالطریق هر قافله را میخواهد بزند، الوار هر چه میخواهد بقاپد، اشرار بزند بکشد بچابد، هر بیسواد هر چه به خیالش بیاید از تهمت و افترا بنویسد، رجاله جمع شود هرچه میخواهد بگذارد هر چه میخواهد بردارد، یا سلمنا تجار و علما مجلس کنند هرچه به عقلشان گنجید او را برای مردم چون کلمات آسمانی واجبالاذعان شمارند، متمرد را بگیرند ببندند تنبیه نمایند، به این بی لجامی و حوش و هرج و مرج دهشت انگیز نمیتوان همدیگر را تهنیت گفت و چراغانی نمود. یا باید تا زود است سر خود را گرفته به در رفت و به مأمنی گریخت.
اگر به عربی حریت، به فارسی آزادی، به ترکی «اوزدنلک» عبارت از آزادی طبیعی است که عموم ابنای بشر بالطبع والخلقه در جمیع افعال و اقوال خود آزاد و مختار است و جز آمر او یعنی اراده او مانع قول و فعل او نیست و آفرید گار، در خارج قوهای که بتواند مانع او بشود نیافریده، آن آزادی ما را احدی قدرت تصرف نمودن ندارد تا چه رسد به گرفتن و دادن.
خواننده محترم این سطور میتواند بی تأمل دریابد که این آزادی همیشه با او هست و بوده است و خواهد بود و از تحت امر گرفتن و دادن بیرون است.
باز معلوم نشد که آزادی داعی وجد و سرور ما چیست؟
بلی این آزادی یک تنخواه روحانی عمومی بود که افراد سکنه ایران متدرجاً جمع کرده در مخزنی که ملت نام داشت انباشته بودند. مشترکاً با آن تنخواه تجارت مینمودند. نقود این تنخواه عبارت بود از طلای صحیح العیار شرف و معرفت و نقره مسکوک ناموس و ادب. این تنخواه مقدس بود، یعنی کسی در او حیف و میل و خیانت نمیکرد و اگر کسی از افراد سکنه میخواست قسمت یا سهم خود را بگیرد یعنی شرف خود را به دیگری بدهد و مشغول کار پستفطرتان باشد یا تحصیل معارف نکند یا نقود ناموس و ادب خود را در ملاهی و مناهی صرف نماید او را مانع میشدند و عقوبت شدید میدادند.
فقط با این ثروت عمومی هر کس میتوانست تحصیل شرف و معرفت و ناموس و ادب نماید، یعنی تنخواه را به عین او میشد مبادله نمود و هرکس هر چه تحصیل میکرد عاید مخزن عمومی میگشت.
برای توضیح مطلب مثلی عرض میکنم: اروپا عبارت از بیست دولت مستقله و چهل و پنج حکومت جداگانه میباشد که ما همه را در یکجا فرنگی میگوئیم. هرکس از صنایع آنها سخن بگوید، علم ایشان را تمجید نماید، از آبادی بلاد و تمیزی معابر و اسواق مداحی بکند نمیگوید که فلان مملکت چنین است، یا فلان کارخانه چنان است، فلان پرافسور چنین گفته، یا فلان شهر یا خانه متمول چنین است. میگوید فرنگستان پاک است، فرنگی عالم است، صنایع فرنگستان محیرالعقول است، فرنگی مؤدب است.
حال آنکه از هشتصد کرور فرنگی یا اروپائی ده کرور عالم و سیصد هزار نفر کارخانه دارد. باقی همه فقیر و جاهل و بدتر از آسیائی است. اما چون در تجارت تنخواه روحانی همه در یک رشته کار میکنند یعنی در حفظ شرف و ناموس و ادب متفق و متحد و معاون یکدیگرند از این جهت منافع افتخار این ثروت راجع به عموم ملت است. در همه فرنگستان از فعله تا شهزاده به غریب مسافر در هر موقع چنان ادب و مهربانی به خرج میدهند، مسافر را مجذوب میکنند که اگر برود دوباره به مملکت ایشان بیابد و اگر نیاید مداحی نماید و دیگران را تشویق کند. زیرا فقیر و غنی معنی حب وطن را در مسلک واحد فهمیدهاند و استغنای شرف و ناموس و ادب را مساوی مالک میباشند.
بعد از این جمله معترضه باز برگردیم به آزادی خودمان و ببینیم که آن شرف و ناموس و ادب را که به ما مسترد نمودند کی و که از ما گرفته بود؟ چگونه گرفته بود؟ کدام تنبلی و کاهلی و مغروری سبب مغضوبی ما شد که از این ثروت روحانی منفک شدیم و به این ذلت و نکبت تاریخی قرون متعدده مبتلا گشتیم؟
جواب همه اینها را مورخین بیغرض برای اخلاف مسعود ما تذکره میکنند. بنده علیالنقد به اشاره جزئی اکتفا میکنم که چهار سال بعد از جلوس ناصرالدین شاه یعنی بعد از امیرکبیر شهید پولتیک درباری و استقلال ارباب اقتدار مقتضی شد که رجال عاقل و کافی از مرکز دور و امارده و جهال بازاری شریک با شاهد عیش و سرور گردد که نه در اندرون استعداد ارائه خطائی و نه در خارج اقتدار احداث آشوب یعنی کار صوابی داشته باشند. از این جهت محور مرکز همیشه محصور دوایر بیفضل متملقین و خائنین گردید.
فقط بنا به اهمیت امور خارجه، در رأس این اداره بالنسبه اشخاص قابل می نشست. ولی هرج ومرج کلیه اوضاع او را نیز در مدار نفع شخصی صدور بی نور متحرک مینمود. معلوم است «اگر خر نمیداد قاضی نمیشد». تا اینکه در اندک مدت تتمه مانده تنخواه مخزن ملت تا ذره آخر تاراج بربریان گردید. محض اینکه در بازار تجارت ملت عوض ثروت منهوبه اسباب مبادلهای در میان باشد شهروای تملق، خیانت، بیدیانتی و دنائت و رذالت را به انبار خزانه سوء اخلاق بیشتر از حد لزوم سکه زدند و ریختند و همین کفایت غارت و تاراج ثروت روحانی ملت را مع شیء زاید در ثروت جسمانی ملت ما مجری و معمول داشتند. طلای فلزی مملکت یکجا کان لم یکن معدوم و نقره موجود را با نحاس خالص عوض نمودند. تا اینکه فقر روحانی و جسمانی ملت ایران به حدی رسید که در تاریخ امم تا کنون هیچ قلم نظیر او را رقم نه نموده، «فسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون».
در این بین فضل خدا شامل حال مظلومین گردید. پادشاه نیک نفس و ملک صفات به تخت ایران جلوس فرمود. مظفرالدین شاه طاب ثراه مسلک پدرش را پسندیده نداشت. همان اوقات که در تهران پیش بزرگان اسم معارف را نمیشد به زبان آورد «کتاب احمد» را حاجی میرزا حسن آقای مجتهد آشتیانی نورالله مضجعه حضوراً نشان داده و میگفت: «ببین این کافر بیدین همه ایران را تمسخر کرده» و در حق مؤلف به وزارت خارجه دستخط صادر مینمود. نمیدانم و نتوانستم بدانم که چه میخواست به من بکنند. شاه مبرور از تبریز به مؤلف احمد دستخط متعدد میفرستاد که الان موجود است. تمجید میفرمود، تشویق مینمود و به ناظم الدوله خلد آشیان (میدانست که از دوستان مؤلف است) میفرمود: «طالبوف وطن پرست است، خوب مینویسد». بعد از جلوس چندین بار شرفیاب حضور شدم، نائل چندین رأفت و رحمت ملوکانه گشتم.
منظور از نگارش این سطور این است که این پادشاه مغفور متدین محلی به اخلاق ملکوتی بالطبع از ایام ولیعهدی مترصد ادای قروض اجدادی خود بود و مؤیداً میخواست سی کرور ودایع الهی را که سپرده ریاست او بودند از ذلت اسر استبداد آزاد نماید و از این موهبت سلطنت ایران را به خانواده جلیله قاجاری تیول ابدی بکند.
به فعلیت این نیت مقدسه بعضی موانع خارجی که ما به سکوت میگذریم اسباب تعویق میبود. تا اینکه اوقات رهن طبیعی خود را مستعد اعاده دید و اراده خدا به تهیه اسباب متعلق شد. موانع خارجی که رصانت دیوار چین داشت از پی برکنده گشت و موانع داخلی منفی و معدوم گردید. تا مظفرالدین شاه عادل به این لقب شایسته نائل شد و حریت مغصوبه ملت را دانسته و فهمیده و سنجیده باز به ملت برگردانید نه به افراد ملت، و نه آن آزادی یعنی بی لجامی که فضول دریاوه سرائی، یادزد در دزدی، یا مفسد در نشر عقاید فاسده، یا تاجر در فروش منهیات، یا مستبدین مثل سابق در گرفتن و بستن فقرا دارد یا میخواهد داشته باشد.
این آزادی چنانکه بارها گفتیم شرف و ناموس و ادب است.
این نوشتهها را هم بخوانید