معرفی کتاب مصدر سرکار ستوان یا شوایک سرباز سادهدل، نوشته یاروسلاو هاشک
![یاروسلاو هاشک](/wp-content/uploads/2017/12/12-26-2017-9-30-38-AM.jpg)
مقدمه مترجم
یاروسلاو هاشک (۱۹۲۳ ـ ۱۸۸۳) یکی از نویسندگان مهینپرست و زبردست چکاسلواکی است که نوشتههایش چه از نظر ادبی و چه از نظر محتوی فکری دارای ارزش زیادی است. برای پی بردن به اهمیت واقعی آثار هاشک باید پیش از همهچیز به تاریخ قرن اخیر چکاسلواکی و جنبشهای ملی مردم چک آشنایی داشت و وضع اجتماعی و سیاسی زمان حیات نویسنده را دقیقاً در نظر گرفت.
بهطوریکه میدانیم ملت چک تا اواخر جنگ بینالمللی اول در پنجه تسلط بیگانگان اسیر بود، بیگانگانی که نسبت به احساسات ملی و میهنپرستانهٔ ملت چک بیاعتناء بودند ولی مردم چک برای به دست آوردن آزادی و بیرون راندن غاصبین بیگانه از کشور خود با تمام قوا میکوشیدند.
در حقیقت پایههای ادبی و فلسفی و فکری جنبش ملی چک بر انقلاب ۱۸۴۸ که ایدهٔ ناسیونالیسم را در میان تودهها شایع کرده بود قرار دارد پس از انقلاب مزبور مبارزهٔ مردم چک صورت جدیتری به خود گرفت و روزبهروز نیز بر شدت آن افزوده شد. از ۱۸۶۰ دیگر تسلط بیگانگان برای ملت چک که به اهمیت نیروی معنوی و ملی خود پی برده بود بهکلی تحملناپذیر شده بود بهخصوص از سال ۱۸۷۰ به اینطرف که ترقیات ملت چک آهنگ سریعتری به خود گرفت این ملت به کوشش خود برای رهایی از تسلط بیگانگان بیش از پیش افزود. گرچه رشد ملی و استعداد ذاتی ملت چک امپراتوری اتریش را مجبور کرده بود که برخی از تقاضاهای او را برآورد و امتیازهایی برای او قائل شود ولی ملت چک به این امتیازها قانع نبود بلکه استقلال کامل سیاسی و فکری خود را مطالبه مینمود و برای رسیدن به این مقصود بهوسیلههای گوناگون مبارزه میکرد. کتاب حاضر یکی از مظاهر برجستهٔ این مبارزه بر ضد اشغالگران است.
بالاخر در سال ۱۹۸۱ امپراتوری اتریش ـ هنگری ازهم پاشید و ملت چک توانست استقلال خود را اعلام کند. با توجه به وضع خاص ملت چک در قرن اخیر و سابقهٔ پرافتخار وی در مبارزه با دولتی غاصب و نیرومند میتوان به مقام بزرگ ادبی و سیاسی هاشک که در مبارزه آزادیخواهانهٔ ملت چک رل بزرگی داشته است، پی برد و ارزش واقعی نوشتههای او را تشخیص داد.
هاشک از همان ابتدای کار نویسندگی ذوق لطیف و قریحه سرشار و طبع شوخ خود را بهخوبی نشان داده بود ولی در کتاب حاضر که قسمتی از مهمترین و معروفترین اثر هاشک است و تقریباً به همه زبانهای مهم دنیا ترجمه شده قدرت نویسندگی و استعداد بذلهگویی این نویسنده نامی به وجه کاملتری آشکار میگردد.
برخی از منقدین مزدور و بیگانهپرست که با نظریات آزادیخواهانه و صلحجویانه هاشک مخالف بودند و صراحت لهجهاش را نمیپسندیدند او را سرزنش کردهاند که در کتاب خود فرد سادهلوحی را نمایندهٔ ملت چک قرار داده و در نتیجه ارزش واقعی این ملت را پائین آورده است و به خیال خود خواستهاند با این سخنان پوچ از جنبهٔ ملی مقام بزرگ این نویسنده بکاهند ولی پس از ترجمه نوشتههای هاشک تقریباً همه خوانندگان کشورهای مختلف بر این عقیده اتفاق دارند که هاشک با انتخاب فرد سادهدلی چون شوایک نهتنها توانسته است آنچه در دل دارد بر ضد غاصبین کشور خود ابراز کند بلکه توانسته است علاقه خود را نسبت به استقلال و حیثیت سیاسی کشور خود نشان دهد، هاشک همه جا خصائص نیک مردم چک و سربازان چک را میستاید و نسبت به آنها ابراز دلسوزی و همدردی میکند ولی فساد سازمانهای اداری و ارتشی دولت بیگانهای که به منظور استعمار و استثمار سرزمین او را اشغال کرده بود برملا میسازد و این سازمانها و ادارهکنندگان آنها را به باد تمسخر و استهزاء میگیرد و هرچه را که منافی آزادی و استقلال میهن اوست بیرحمانه میکوبد. دیگر بر همهکس آشکار شده است که مخالفتها و یاوهسراییهای برخی از منقدین که بیشک دلشان برای مردم چک و حیثیات ملی آن نسوخته است فقط بدین سبب بوده است که هاشک ضمن ترسیم کاریکاتوری فراموش نشدنی از استعمارطلبی و میلیتاریسم برخلاف تمایلات آنها از فساد و مسخرهبازیهای ارتشی یکی از کشورهای امپراتوری پرده برداشته است. بنابراین جای شگفتی نیست که میبینیم درحالیکه اثر هاشک در کشورهای بزرگ و کوچک دموکراتیک با استقبال بینظیر تودهها مواجه شده است بلندگویان رسوای بیگانه که مبارزه ملتها را در راه کسب استقلال و آزادی با منافع اربابان پست و سودطلب خویش ناسازگار میبینند و از طرفی برخی از شخصیتهای این کتاب را بر شخصیت خود یا اربابان خویش منطبق مییابند نویسنده پاکدل و میهنپرست آن را به باد انتقاد میگیرند. کافی است فقط همان مقدمهٔ نویسندهٔ ارجمند را دربارهٔ قهرمان این کتاب خواند تا به آسانی دریافت که هاشک نسبت به شوایک، فرد سادهدل و میهنپرست چک که در حقیقت نمایندهٔ واقعی همه مردم چک است، چه احترامی قائل است و با انتخاب این فرد شایسته بهعنوان قهرمان کتاب حیثیت ملی چکاسلواکی را در انظار جهانیان تا چه پایه بالا برده است. هر چه باشد نظر این و آن، مسلماً این کتاب یک اثر انتقادی و هجوآمیز بینظیری است از میلیتاریسم و جنگطلبی که جاویدان باقی خواهد ماند.
هاشک در موقع شروع جنگ بینالمللی اول از طرف ارتش اشغالگر اتریش به خدمت زیر پرچم احضار شد ولی مانند سایر جوانان آزادیخواه و میهنپرست چک که از روی اجبار به خدمت در ارتش اتریش تن در میدادند سعی میکرد که به سهم خود به انهدام بنای امپراتوری خانوادهٔ هاپسبورگ کمک کند و در مدت خدمت در نظام نیز تمام کوشش خود را در راه این منظور میهنپرستانه مصروف داشت و از هیچگونه خرابکاری در ارتش اشغالگر اتریش خودداری نکرد.
هاشک نویسندهای به تمام معنی بشردوست و میهنپرست بود و از اینکه میدید بیگانگان مقام و منزلت هموطنانش را تا به درجه چارپایان تنزل دادهاند رنج میبرد و روح پاکش از مسخرهبازیهای ننگین و شرمآور مقامات ارتشی اتریش معذب بود.
هاشک در جبهه جنگ اسیر شد و پس از رهایی چکاسلواکی از تسلط امپراتوری غاصب اتریش به میهن خود مراجعت نمود ولی عمرش وفا نکرد که در زمان حیات خود احترام بزرگی را که اکنون ملتها برای او قائلند شخصاً درک کند و پیش از مرگ خویش از شهرتی که شایسته مقام بلند ادبی و معنوی او بوده است برخوردار شود.
حسن قائمیان
مقدمهٔ نویسنده
هر عصر بزرگ خواستار مردان بزرگ است. قهرمانان فروتن و ناشناختهای وجود دارند که هرچند افتخارات ناپلئون و سابقهٔ پیشرفتهای او را دارا نیستند ولی اگر خصائص آنها مورد تجزیه و تحلیل واقع شود حتی افتخارات اسکندر کبیر نیز تحتالشعاع افتخار آنها قرار خواهد گرفت. امروز شما در خیابانهای پراگ میتوانید از کنار مردی بگذرید که خودش واقف نیست که در تاریخ عصر نوین او را چه مقامی است. با فروتنی راه خود را میپیماید به کسی کاری ندارد و کسی از خبرنگاران نیز با درخواست مصاحبه مزاحم او نمیشود. اگر از او نامش را بپرسند با لحنی ساده و عاری از تکبر به شما پاسخ میدهد: «من شوایک هستم».
این مرد آرام و فروتن که لباس ژنده در بر دارد بهراستی همان سرباز ارجمند پیشین شوایک است. سرباز دلیر و رام نشدنی که در زمان تسلط اتریشیها نامش در سراسر کشور بوهم زبانزد خاص و عام بود سربازی که افتخاراتش حتی اکنون که در چکسلواکی جمهوری برقرار شده است از میان رفتنی نیست.
به یقین همه شما نیز با خواندن سرگذشت او در جنگ بینالمللی نسبت به این قهرمان ناشناس و فروتن در خود احساس محبت و همدلی خواهید کرد. شوایک مانند اروسترات دیوانه برای اینکه نام خویش را در روزنامهها و کتابهای درسی وارد کند معبد «افروس» را به آتش نکشید.
و همین به خودی خود کافی است.
فصل اول: در قطار راهآهن
در یکی از اتاقهای درجهٔ دوم قطار تندروی «پراک ـ بودایوتیس» سه نفر مسافر دیده میشدند: ستوان «لوکاچ»، پیرمردی کلهطاس که روبروی رستوران نشسته بود و «شوایک» که به وضعی محقر دم در قرار داشت.
داستان ما موقعی آغاز میشود که ستوان لوکاچ بار دیگر بنای داد و فریاد را با شوایک گذاشته است. لوکاچ بدون کمترین توجه به حضور پیرمرد غیرنظامی، هر چه فحش و ناسزا در چنته داشت، از قبیل مردیکهٔ احمق، الاغ، نفهم، مهمل، مزخرف و غیره همه را بیدریغ نثار شوایک کرد.
بااینحال علت این دعوا پیشامد کوچکی بود: یکی از چمدانهای ستوان را دزدیده بودند.
ستوان لوکاچ سرزنشکنان به شوایک گفت:
«یکی از چمدانها را دزدیدهاند! گفتنش کار آسانی است. احمق، بیشعور… برای اثبات بیتقصیریت فقط همین را بلدی تحویل بدهی.»
شوایک گفت:
«سرکار ستوان، موقعی که من چمدانها را در پیادهرو گذاشتم و آمدم به شما گزارش بدهم که از بستهها چیزی کم و کسر نیست، پدر سوختهها که سر مرا دور دیدند چمدان را زدند. همیشه دزدها در انتظار اینجور فرصتها هستند! دو سال پیش در ایستگاه راهآهن شمال دزدها کالسکهای را از دست زنی ربودند ولی بچهای را که در آن بود به کلانتری محله ما بردند و گفتند که او را دم در یکی از خانهها پیدا کردند. سرکار ستوان، در ایستگاهها همیشه دزدی میشده است و همیشه هم دزدی خواهد شد.»
لوکاچ گفت:
«انشاءالله بهزودی تکلیف را معلوم خواهم کرد! من نمیفهمم که تو واقعاً اینقدر احمقی یا به زور خودت را به حماقت میزنی. خوب در چمدان چه چیزها بوده؟»
شوایک که چشمهایش را به کلهٔ طاس شخص غیرنظامی که ظاهراً به آنچه بین ستوان لوکاچ و شوایک میگذشت توجهی نشان نمیداد، دوخته بود گفت:
«چیزهای مهمی نبوده، فقط آئینهٔ اتاق شما و جارختی اتاق انتظار. اینها هم مال صاحبخانه بوده و ما در حقیقت ضرری نکردهایم.»
ستوان برای اینکه شوایک را از صحبت مانع شود شکلکی درآورد ولی شوایک به صحبت ادامه داد: «سرکار ستوان، من احتیاطاً به صاحبخانه گفتهام که ما اثاثیهٔ او را پس از برگشتن از جنگ به او پس خواهیم داد، در کشورهای دشمن آنقدرها آئینه و جارختی هست که برای صاحبخانهمان برداریم! بنابراین به محض تصرف اولین شهر دشمن…»
ستوان با خشونت تو حرف شوایک دوید:
«خفهشو! واقعاً تو احمقترین موجودی هستی که تاکنون در روی کرهٔ زمین دیده شده است! اگر کسی هزار سال در این دنیا زندگی کند نخواهد توانست حماقتهای این چند هفته تو را از خود نشان بدهد.»
شوایک گفت: «سرکار ستوان، من اصلاً آدم بد اقبالی هستم. مثل آقای ناکازانکا که…»
ستوان فریاد زد: «شوایک بس است، تو با این مثلهایت خفهام کردی!»
«سرکار ستوان…»
ستوان با عصبانیت گفت:
«به تو امر میکنم ساکت باش، من دیگر نمیخواهم حرفهای احمقانهٔ تو را بشنوم، زور که نیست. بگذار به بودایوتیس برسیم آنوقت میدانم با تو چه باید کرد، میدهم زندانیت کنند.»
شوایک به آرامی گفت:
«سرکار ستوان من تا این دقیقه از قصد شما بیخبر بودم، چون شما در این خصوص چیزی نفرموده بودید.»
ستوان آهی کشید و از جیب پالتوی خود روزنامهٔ بوهمیا را بیرون آورد و به خواندن خبر فتوحات درخشانی که نصیب ارتش اتریش شده بود پرداخت. موقعی که بهدقت مشغول مطالعه مقالهای راجعبه بمبهای جدیدالاختراع آلمانها بود شنید که شوایک از پیرمرد کلهطاس میپرسد:
«ببخشید آقا، شما آقای پور کرابک کارمند بانک اسلاویا نیستید؟»
چون پیرمرد جوابی نداد شوایک رویش را به ستوان کرد و گفت:
«سرکار ستوان، من سابقاً در یکی از روزنامهها خواندهام که سر هر آدم معمولی باید بهطور متوسط شصت تا هفتاد هزار دانه مو داشته باشد و همانطوریکه زیاد دیده شده است موهای مشکی زودتر از سایر موها میریزد…»
شوایک بدون ملاحظه به صحبتش ادامه داد:
«روزی یکی از دانشجویان دانشکدهٔ پزشکی میگفت که علت ریزش موی سر تکان عصبی است که موقع زایمان دست میدهد…»
در این موقع پیرمرد کلهطاس با حالی غضبناک به شوایک پرید و فریاد زد:
«برو گمشو! مردیکه احمق!»
سپس دست شوایک را گرفت و او را به راهروی قطار انداخت و بهجای خود برگشت و با معرفی خود به ستوان لوکاچ موجبات شگفتی بزرگی را برای او فراهم آورد:
راجع به این شخص در حقیقت اشتباه کوچکی رخ داده بود: پیرمرد کلهطاس پور کرابک کارمند بانک اسلاویا نبود، بلکه ژنرال فن شوارتسبورک بود که برای بازرسی سربازخانه به بودایوتیس میرفت.
ژنرال عادتش بر این بود که اگر در موقع بازرسی سربازخانهای کمترین سستی در انضباط آنجا میدید فوراً فرماندهٔ پادگان را احضار میکرد، سپس بین آنها سؤال و جواب زیر ردوبدل میشد.
«شما طپانچه دارید؟»
«بله تیمسار.»
«خوب. اگر من بهجای شما بودم میدانستم چطور به کارش ببرم، اینجا به یک دکان بقالی بیشتر شبیه است تا به یک سربازخانه!»
متعاقب هر بازرسی که از طرف ژنرال به عمل میآمد افسری مغز خود را متلاشی میکرد. ژنرال این پیشامد را با خشنودی و رضایتخاطر تلقی مینمود و میگفت:
«مرحبا! مرحبا! به این آدم میشود گفت یک سرباز حسابی!»
علاوه بر این ژنرال عشق مفرط و جنونآمیزی به تغییر و تبدیل افسران داشت و آنها را مرتباً به پادگانهای دوردست منتقل میکرد.
ژنرال از لوکاچ پرسید:
«ستوان، شما در کدام آموزشگاه تحصیل کردهاید؟»
«در آموزشگاه نظام پراک، تیمسار.»
«اگر شما ندانید که هر افسری مسئول افراد زیردست خودش است پس در آنجا به شما چه یاد دادهاند؟ اولاً شما با مصدرتان خیلی خودمانی صحبت میکنید، انگار با یکی از رفقای بسیار صمیمیتان نشستهاید. به او اجازه میدهید بدون اینکه چیزی از او بپرسند حرف بزند. ثانیاً میگذارید به مافوق شما توهین کند. اسم شما چیست؟»
«لوکاچ، تیسمار!»
«در کدام هنگ هستید؟»
«بنده سابقاً…»
«من جای را که سابقاً بودید نپرسیدم، پرسیدم حالا در کدام هنگ هستید؟»
«در هنگ نود و یکم توپخانه، تیمسار، مرا منتقل کردهاند.»
«منتقل کردهاند، پس هرچه زودتر میتوانید به جبهه حرکت کنید.»
«قرار هم همین است، تیمسار!»
ژنرال گفت:
«میبینم از چند سال به این طرف افسران با زیردستان خود خیلی خودمانی رفتار میکنند! سرباز را باید در یوغ انضباط نگاه داشت. سرباز باید جلوی مافوق خود مثل بید بلرزد. افسران باید سربازها را مطلقاً به خودشان نزدیک نکنند و نگذارند که آنها سرخود بار بیایند. سابقاً افراد از افسران خود مثل سگ میترسیدند ولی امروز…»
(حرکات ژنرال یأس او را نشان میداد.)
«… ولی امروز افسران هیچ ابا ندارند که با افراد خود همهجور رسوایی راه بیندازند. همین.»
ژنرال دوباره روزنامهاش را برداشت و به مطالعه مشغول شد.
ستوان که از شدت خشم و رنگ از رویش به کلی پریده بود بلندشد و از اتاق بیرون رفت و وارد راهرو شد. دید شوایک دم در ایستاده است و مانند کودکی که تازه از شیر مادر سیر و مست شده باشد چهرهاش از خشنودی و شادابی میدرخشد.
ستوان با اشارهٔ دست به شوایک یکی از اتاقهای خالی را نشان داد و با لحنی رسمی گفت:
«شوایک، حالا دیگر موقع آن شده است که یک جفت از آن کشیدههای آبدار از دست من نوش جان کنی. تو از کجا به خودت اجازه دادی که به این مسافر کلهطاس توهین کنی؟ میدانی که این ژنرال فن شوارتسبورک بود؟»
شوایک گفت:
«سرکار ستوان، من قصد نداشتم به این شخص توهین کنم و خیال نمیکردم که این آدم ژنرال شوارتسبورک است چون به طرز عجیبی به پور کرابک عضو بانک اسلاویا که اغلب به کافه ما میآمد شبیه بود:»
«روزی که پور کرابک خوابیده بود یکی از رفقا روی کلهٔ طاسش نوشت: با استفاده از بیمهٔ عمر جهیزیهٔ دخترانتان را تأمین کنید. رفقا رفتند فقط من و پور کرابک آنجا مانده بودیم. پور کرابک که پس از بیدار شدن سرش را در آئینه دید بیاندازه عصبانی شد تصور کرد این کار را من کردهام. او هم خواسته بود مثل شما یک جفت کشیدهٔ آبدار به من بزند.»
کلمهٔ «هم» با لحنی چنان مؤثر و سرزنشآمیز از دهان شوایک بیرون آمد که ستوان دست خود را پائین آورد.
شوایک دنبالهٔ صحبتش را گرفت:
«چرا ژنرال برای اشتباهی به این کوچکی اینقدر عصبانی شده است، مگر سرش حقیقتاً نباید شصت تا هفتاد هزار مو داشته باشد؟ سرکار ستوان، من هرگز جرئت نمیکردم خیال کنم که سر یک ژنرال هم ممکن است طاس باشد!»
ستوان لوکاچ نگاه مبهمی به شوایک کرد و شانههایش را بالا انداخت و داخل اتاق خود شد. هنوز سرجایش ننشسته بود که ناگهان چهرهٔ سادهٔ شوایک دم در ظاهر شد:
«سرکار ستوان، چند دقیقه دیگر به «تابور» میرسیم و قطار پنج دقیقه آنجا توقف میکند، اگر چیزی لازم است بفرمائید. چند سال پیش اینجا…»
ستوان بهطرف راهرو پرید و گفت:
«بزرگترین خدمتی که ممکن است در حق من بکنی این است که دیگر خودت را به من نشان ندهی. من به قدر کافی قیافهٔ منحوست را دیدهام. برو گمشو مردیکه احمق!»
شوایک سلام نظامی داد و گفت:
«بله قربان، اطاعت میشود.»
و طبق نظامنامه روی پاشنههای پا چرخی زد و به ته راهرو رفت و در جای مخصوص بازرس قطار نشست. در هر حال با ممیز وارد صحبت شد.
«اجازه میفرمایید از شما سؤالی بکنم؟»
ممیز که ظاهراً رغبتی به صحبت نداشت سرش را تکان مختصری داد.
شوایک گفت:
«یکی از رفقا میگفت ترمز خطری که در ترنها کار گذاشتهاند چیز بیمصرفی است و اگر دستهاش را هم بکشی طوری نمیشود. تا حال من هرگز به این مطلب علاقه نداشتم ولی الان که پیش روی خودم آن را دیدم میخواستم بدانم اگر روزی به آن محتاج شدم چه جور از آن باید استفاده کنم.»
شوایک و ممیز برخاستند و بهطرف ترمز خطر رفتند.
ممیز گفت:
«همیشه با کشیدن این دسته، ترن میایستد، چون این دستگاه به خود لکوموتیو وصل است.»
هر دو نفر دسته ترمز خطر را در دست داشتند. ولی ندانستند چه شد که ناگهان زنگ به صدا درآمد. درحال ترن طبق معمول ایستاد.
شوایک و ممیز آخر نتوانستند با هم توافق نظر حاصل کنند که کدامشان دسته را کشیده است.
شوایک میگفت:
«امکان ندارد که من دسته را کشیده باشم. من هرگز چنین کاری نمیکردم بچه که نبودم… من خودم وقتی دیدم که ناگهان ترن ایستاد خشکم زد. باور کنید که من بیشتر از شما یکه خوردم.»
یکی از مسافرها طرف ممیز را گرفت و اظهار داشت که او دیده است که اول سرباز صحبت ترمز خطر را پیش کشیده است.
شوایک گفت:
«من دارم به جبهه میروم بنابراین چه نفعی داشتم که باعث تأخیر ترن شوم.»
بازرس گفت:
«رئیس ایستگاه تابور تکلیف شما را معین خواهد کرد ولی از پیش بدانید که این کار بیست کورون برای شما تمام خواهد شد.»
شوایک به کسانی که دورش ایستاده بودند نگاهی کرد و با رضایت خاطر گفت:
«حالا دیگر ترن میتواند حرکت کند. واقعاً تأخیر ترن بیاندازه اسباب ناراحتی است! اگر زمان صلح باشد اهمیتی ندارد ولی زمان جنگ در هر ترن عدهٔ زیادی از شخصیتهای مهم نظامی از قبیل ژنرالها، ستوانها و مصدرها هستند و کمترین تأخیری ممکن است نتایج وخیمی به بار بیاورد. برای تلف شدن پنج دقیقه در واترلو تمام فتوحات ناپلئون مالیده شد!»
در این موقع ستوان لوکاچ از میان جمعیتی که دور شوایک را گرفته بودند برای خود راهی باز کرد. مثل مرده رنگ پریده بود و از شدت عصبانیت نمیتوانست حرف بزند فقط گفت:
«شوایک!»
شوایک سلام داد و گفت:
«سرکار ستوان، برای توقف کردن ترن مرا مقصر میدانند و از من بیست کورون جریمه مطالبه میکنند.»
در همین موقع رئیس قطار اجازه حرکت صادر کرد.
مسافرهایی که دور شوایک را گرفته بودند به اتاقهای خود برگشتند. ستوان لوکاچ شانهها را بالا انداخت و داخل اتاق خود شد.
فقط بازرس، ممیز و شوایک در راهروی قطار باقی ماندند. بازرس دفترچهای از جیب خود بیرون کشید و به ثبت جریان واقعه پرداخت. شوایک بدون اینکه متوجه نگاههای پر کینهٔ ممیز شده باشد از او پرسید:
«چند وقت است که شما در راهآهن کار میکنید؟»
ممیز جوابی نداد.
شوایک به صحبت ادامه داد:
«من یک نفر را میشناسم که او هم سابقاً دستهٔ ترمز خطر را کشیده بود ولی از ترس زبانش بند آمده بود و مدت پانزده روز تمام نمیتوانست حرف بزند!»
ممیز بدون اینکه به اظهارات شوایک اعتنایی کند از جا برخاست و داخل مستراح شد و در را به روی خود بست.
دیگر فقط بازرس و شوایک در راهرو باقی مانده بودند. بازرس از شوایک بیست کورون بابت جریمه مطالبه میکرد و میگفت اگر این مبلغ را نپردازد در تابور او را از ترن پیاده خواهد کرد و پیش رئیس ایستگاه خواهد برد.
شوایک گفت:
«اهمیتی ندارد، من خیلی خوشم میآید که با اشخاص تحصیلکرده و تربیت شده طرف صحبت بشوم و از ملاقات با رئیس ایستگاه بسیار خوشوقت خواهم شد.» سپس پیپ خود را از جیب بیرون آورد و آتش زد و در راهروی ترن دود غلیظی راه انداخت.
در همین موقع قطار وارد ایستگاه تابور شد.
شوایک قبل از پیاده شدن بنا به وظیفهای که داشت برای معرفی خود به همراه بازرس پیش رستوران لوکاچ رفت و گزارش زیر را به اطلاع او رسانید:
«سرکار ستوان، مفتخراً به عرض میرسانم که مرا پیش رئیس ایستگاه میبرند.»
کتاب مصدر سرکار ستوان یا شوایک سرباز سادهدل، نوشته یاروسلاو هاشک توسط انتشارات امیرکبیر در 151 صفحه با ترجمه حسن قائمیان منتشر شده است.
این نوشتهها را هم بخوانید