مقاله خواندنی «چرا مینویسم؟» از اوژن یونسکو
زمان درازی اسـت مینویسم ولی همواره از خود میپرسم کـه چرا مینویسم؟
در سه سالگی یک نمایشنامه نوشتم. در یازده سالگی و دوازده سالگی شعر مینوشتم. یازده ساله بودم که میخواستم خاطرات خود را بنویسم، دو صفحهٔ دفتر مشق مدرسه را پر کرده بودم. من حرفهای زیادی برای گفتن داشـتم…خاطرات دوران کودکی، دوران دو یا سه سالگی، حرفهائی که امروز فقط خاطرهای از آنها بجای مانده است.
هفت یا هشت ساله بودم که مانند بزرگترها، سخت عاشق شدم، عاشق یک دختر همسال خودم کـه مـرا واله و شیدای خود کرده بود.
در نه سالگی عشق تازهای یافتم: “آگنس”، دختر با موهای طلائی…او در هشت کیلومتری مزرعهٔ دهقانی که من دوران کودکی خود را در آنجا میگذراندم منزل داشت. سعی میکردم او را بخندانم، هـزاران ادا و اطـوار بکار میبردم که او بخندد، وقتی میخندید، چشمهایش بسته میشد و روی صورت دلپذیرش، گودی کوچک دلپذیرتری نیز میخندید…حالا در کجاست و در چه حالی است؟ اگر هنوز زنده باشد، حتماً یک زن چاق و فربه دهـاتی اسـت و شاید هم مادربزرگ شده باشد.
من حرفهای زیادی برای گفتن داشتم، اما البته برای گفتن، شیوه و سبک خاصی لازم است که آدمی آنرا بعدها یاد خواهد گرفت. دریغا که وقـتی میتوان از دوران کـودکی حرف زد که زمان درازی از آن گذشته اسـت و جـزئیات آن در خـاطر آدمی نیست. در واقع انسان تا وقتی که کودک است خود را خوب- نمیشناسد ولی من در هرحال تا زمانیکه در آن مزرعه زندگی میکردم، این احـساس را داشـتم کـه خوشبخت و شادمان هستم…همهٔ دقایق عمرم سرشار بـود، سـرشار از شادی و خوشبختی…بدونآنکه معنی کلمه “سرشاری” را شناخته باشم. دنیای من لبریز از حسرت و تحسین و ستایش بود.
اندوه اولین را موقعی درک کـردم کـه میبایست آن مزرعه و آن دنیای سرشار را ترک کنم و از آن پس در طول زمان، جلوه و جـلای سرشار بودن را از دست دادهام و امروز نمیتوانم در خاطرم مجسم کنم اگر آنجا میماندم، با ناتوانی جسمی که دارم چگونه میتوانستم یـک دهـقان پرکار و پرتلاش بشوم.
یکی از دلایلی که مرا به نوشتن وامیدارد ایـنست کـه میخواهم خاطرات دوران کودکی را در زندگی روزانه بیابم…
شادیهای شیرین آن روزگار را در ورای غمهای تلخ این روزگار…
تازگی و لطافت آن روزگـار را در ورای سـختی و خـشونت این روزگار…
روزهای یکشنبهٔ مقدس، تمام خیابانهای دهکده از برگ و گل پوشیده میشد، آفـتاب مـاه آوریل، نوازشگرانه بر آنها میتابید و گرمی و حرارت به ارمغان میآورد…من از جادهٔ کوچک کوهستانی بـه بـالای کـوه پوشیده از درخت و گیاه و گل میرفتم و صدای ناقوس کلیسا در گوش من طنین دلاویزی داشت…
انـدکاندک بـادسنج کلیسا و سپس تمامی برج کلیسا که خود را در سینهٔ آبی آسمان به بالا میکشید، بـرابر چـشمهای ستایشکنندهٔ من میآمد…دنیا قشنگ بود و هنوز هم احساس میکنم که خیلی قشنگ و تـازه و پرطـراوت و پاک بود…
من بهمنظور آنکه در ماورای این سیاهی و نکبت و تیرگی که گرداگرد من هـست، آن زیـبائی بـکر و دست- نخورده را باز یابم مینویسم…همهٔ آثارم، کتابهایم، نمایشنامههایم فریادی از یک عطش پایاننیافتنی برای یـافتن آن پاکـیهای سرشار است.
من در جستجوی گنجی هستم که به اعماق دریاها فروافتاده و در غمنامهٔ تـاریخ بـشری مـدفون شده است. من به دنبال یافتن”نور”هستم و”نور”را میطلبم و معتقدم که گاهی این”نور”و روشـنائی جـان- بـخش را میبینم.
اینست آن دلیل که مرا بهسوی ادبیات کشانیده است و ادبیات مایهٔ اولیـهٔ زنـدگی من شده است. من همواره به جستجوی “نوری”که در ورای این تاریکیها باید وجود داشته باشد مـینویسم…مـن در تاریکی و تیرگی ترسها مینویسم…گاهی جهش یک برق نشاط طبیعی را میبینم ولی افـسوس که این “برق ساطع” آن نوری نیست کـه مـن به دنبالش هستم.
نمایشنامه، رمان و یا خاطراتی که مـینویسم، اگـر در پایان آنها به”نور”نرسم، غمگین و اندوهناک باقی خواهند ماند.
در رمان من بـنام”تـکرو”در پایان تونلی تاریک و دراز، نور پرجـلائی مـیدرخشد که آغـاز روز را- بـشارت میدهد و درختی که جوانه میزند و بوتههائی کـه سـبز وشاداب چهره مینمایانند…
“ژان”قهرمان اشتباهکار داستان من در اوج گرسنگی و تشنگی یـک نـردبان نقرهای میبیند که بهسوی آسمان بـالا رفته است…
در نمایشنامهٔ”آمـده”قـهرمان قصه به کهکشان پرواز میکند…
و در نـمایشنامهٔ”صندلیها”قهرمانان، خاطرهٔ کلیسائی را در ذهن دارند که در باغ پرنوری قرار دارد و وقتی این روشنائی خـاموش میشود، نمایشنامه، به نیستی و نابودی مـطلق میانجامد.
اکـثر اوقات، این تـصاویر، نـورانی هستند، فقط گاهی خـیلی سـریع خاموش میشوند و یا در پایان راه به طرز طبیعی منور باقی میمانند. اینها تعمدی نیستند بلکه خـودبخود به وجود میآیند و اگر هم عمدی باشند تـصاویری هـستند که مـن در رویـاهای خـود دیدهام.
من در آثار خـودم چنین میپندارم که در جنگلی تاریک، کورمالکورمال سفری کاوشگرانه را آغاز میکنم و نمیدانم به کجا میرسم و آیا اصولاً بـجائی میرسم یا نه!
من بدونطرح و نـقشهٔ قـبلی مـینویسم و پایـان مـاجرا خودبخود خلق میشود و مـن این پایان را درک- میکنم و میپذیرم…زمانی شکست است مانند آخرین اثری که نوشتهام:”مردی با چمدانها”و زمـانی هـم پیـروزی و موفقیت هست و این در مواقعی است که آغـاز تـازهای در مـعرض دیـد مـن قـرار دارد.
در حقیقت من در جستجوی دنیائی هستم که از نو خلق شده باشد و”نور”آسمانی دوران کودکی و شکوه روزهای اولیه را میجویم…شکوه و جلالی که رنگ نباخته باشد…من میخواهم خلق شـدن دورارهٔ دنیا را احساس کنم و تاریخ را به عقب برگردانم و این خواست را در درون خودم و در درون شخصیتهائی که به وجود میآورم و در واقع هرکدام از آنها خود من هستند و یا دیگرانی که شبیه خودم هستند و خودآگاه یا ناخودآگاه در جـستجوی نـور مطلق هستند بهپرورانم…اگر این شخصیتها در تاریکی و ابهام و ترس زندگی میکنند به دلیل آنست که هیچ راهنمائی مسیر صحیح را نشانشان نمیدهد.
میگویند که من زیاد از ترسهای خودم حرف میزنم…بـرعکس مـن معتقدم که از ترسهای بشر صحبت- میکنم، ترسی که انسانها سعی میکنند با انواع وسایل آنرا منکوب کنند اما نمیتوانند…خود را در زندگی روزانه بـا نـاکامی و بدبختی و سیاهی شکنجه میدهند و بـهرجانب کـه راه میسپرند بنبست است… سیاستها، بهرهکشیها، تحتفشار قراردادنها، جنگها و نظایر آن، همه بنبستهای تاریخ هستند. کودکی و”نور”در جان من به هم میآویزند و یکی میشوند…هرجا کـه نـور نیست تیرگی و ترس اسـت…مـن برای آنکه این نور را بیابم و به دیگران بنمایانم، مینویسم…این نور در مرز- ابدیتی است که من جایجای آنرا گم میکنم و باز دوراره پیدا میکنم و عجیب است که وقتی آنرا مییابم به دوران کـودکی خـود برمیگردم و در حیرت ستایشآمیز آن روزگار غرق میشوم و میبینم که دگرگون نشدهام و همان حال و احوال برای من باقیمانده است و وقتی به خود میآیم، نمیدانم بر سر من چه آمده است؟… زیبائی دنیا همیشه مـرا تـحتتاثیر قرار داده اسـت و هنوز یاد ماههای پرگل آوریل و مه را زنده و سرشار در جان خود حس میکنم…جادههای سبز و پرچینهای پربرگ و بـار و شادمانی درونی و سرشاری که مانند نداشت…این رنگها و برق پرشکوه و جـلالشان از خـاطر مـن محو نمیشوند و در این لحظات است که معتقد میشوم، درست نیست اگر بگویم دنیا، زندانی است…چون بـهار در نـهاد من خاطرهای از رنگها و زیبائیها و نورهای بهشتی را زنده میکند…باید این بهشت را بشناسم و بـشناسانم و ایـنجاست کـه وقتی میخواهم بر ترسهای خود فائق آیم به نظر میآورم که در مرز دنیا ایستادهام و خارج از ایـن دنیا قرار دارم و چنین میپندارم که جدا از دنیا هستم و به آن تعلق ندارم و آنگاه، شـادی درونی را احساس میکنم و هـمهٔ ترسهایم میریزند و میبینم در ابدیت متولد شدهام و مرگ و نیستی وجود ندارد و معجزه در معجزه است که رو مینماید و من در ماورای نابسامانیهای دنیا و ترسهای زندگی به وجود خود اطمینان حاصل میکنم و به دورانی برمیگردم که میتوانم با چوبدستی خود در میان عطر و روشنی بهاری و در جادهٔ سرسبز و پرگل راه بروم و دنیا را در آغاز تولدش ببینم و خود را در ابتدای راه…
من برای اینکه حیرت ستایشآمیز خود را، شادیهای خود را به دیگران منتقل کنم، مینویسم… افـسوس کـه این شادی، همیشه وجود ندارد…آسمان گرفته است و من غالباً در ترس زندگی میکنم و عادت به ترس و عادت به عادتها…و اینکه با گردش قلمی، همه این سیاهیها،”نور”بشود، بندرت دسـت میدهد. من کوشش میکنم، این شادیها را به یاد بیاورم و خود را به معجزهٔ نور بیاویزم.. گاهی چنین امکانی پیدا میکنم ولی هرچه سن من بالا میرود، دستیافتن به این امکان، دشوارتر میشود.
*** در آغـاز، یـک حیرت بود، حیرت باخبر شدن آدمی از وجود خود، حیرتی در شادمانی و نور، حیرتی پاک بدون قضاوت دربارهٔ دنیا، حیرتی که فقط در لحظات پربرکت زندگیم بازمییابم و البته این لحظات پربرکت خیلی کـم هـستند…
آنـگاه حیرتی تازه و شگفتآور دردناک به وجود آمـد، حـیرت از اینکه در دنیا بدی و شر وجود دارد، شری که در میان ما و در کار و تلاش دائم است، بما ضربه میزند و ما را نابود میکند و نمیگذارد که اعـجاز نـور و شـادمانی را درک کنیم…امری است که همانند نان روزانه بـا مـاست، شور و شادی زندگی را خفه میکند و معمای بزرگ غیرقابل شرحی است…به وجود پیوسته است و آز آن جدا نمیشود…هزارها فـیلسوف، روحـانی و جـامعهشناس در این زمینه بحث و تتبع و تحقیق کردهاند و من قصد طرح ایـن معمای غیرقابل حل را ندارم…
من میخواهم بهعنوان یک نویسنده، این شوربختی جهانی را که گسترشی همهجانبه دارد بهعنوان امر شـخصی خـودم نـگاه کنم و از میان بدی و شر بگذرم و در ماورای این پلیدی، اگرنه خوشبختی مـطلق را بـلکه دستکم، لحظهٔ گذرانی از شادمانی را دریابم و به همه بنمایانم.
من در آثار خود نمیخواهم بدی و شر را تفسیر کنم بـلکه میخواهم آنـرا مجسم سازم…من این واقعیت را که بدی و شر غیرقابل توصیف است و هـرگام و اقـدام مـا را بیثمر میسازد بهعنوان یک هنرمند احساس- میکنم و از این احساس، رنج میبرم.
*** شرایط وجود دشـوار اسـت. مـا در یک دایرهٔ بسته زندگی میکنیم، هیچچیز از خارج وارد این دایره نمیشود و خوب یابد، ناگزیر هـستیم یـکدیگر را ببلعیم…هر حرکت ما فاجعهای است…همانند آنکه با یک حرکت بیل، دنـیای مـورچهها را ویـران میکنیم و نمیدانیم در دنیای آنها چه میگذرد… در چهارده سالگی طرفدار پاسکال میشویم بیآنکه سطری از آثـارش را خـوانده باشیم…
در همین سن و سال بود که وقتی به ستارگان نگاه میکردم سرم گـیج میرفت و از بـیکرانی فضال لایتناهی به دوار سر میافتادم و حال آنکه کوچکترین کوچکها در جهان ما بیشتر سرگیجه آورند تـا فـضاهای بزرگ و گستردهٔ بیانتها…ما نمیدانیم چه بکنیم و چه میکنیم…مجبور به انـجام کـارهائی هـستیم که درکشان نمیکنیم و بدین ترتیب مسئول آنها هم نیستیم…
اگر موجودی که از لحاظ مغزی بـرتر از مـا بـاشد، در کار ما نظاره کند ما را مانند حیوانات وحشی سیرکها مضحک مییابد…مـربی سـیرک، حیوانات را به انجام عملیاتی وامیدارد که نمیدانند چرا؟…ما نیز بهمان اندازه خندهآور هستیم و به توپ فـوتبال میمانیم ولی نمیدانیم در دست چه کسی هستیم…لااقل اگر میدانستیم چه کسی ما را بـه ایـنسو و آنسو پرت میکند، اندوه ما کمتر بود…مـا در نـادانی و جـهل مطلق غوطهوریم و مالک و سرور خود نیستیم و هـمهچیز از حـد ارادهٔ ما خارج است…
ما انقلاب میکنیم تا آزادی، برابری و برادری را حاکم سازیم ولی خـفقان و نـابرابری و دشمنی را به وجود میآوریم…ما فـریبخوردگانی بـیش نیستیم و هـمهچیز ضـد مـا و علیه ما میگردد…
من نمیدانم آیـا بهطور کلی معنا و مفهومی وجود دارد و اصولاً نمیدانم که آیا دنیا بیفایده است یـا نـه، اما برای خودم میدانم که هـمهچیز بیفایده و پوچ است و ما خـود بـیفایدهایم و در بیهودگی زندگی میکنیم. از آغاز تـولد بـما پشتپا زدند و فریبمان دادهاند و محکوممان کردهاند که هیچچیز را ندانیم جز آنکه “فاجعه”امـری عـمومی است، مرگ امری طبیعی اسـت، درد کـشیدن و رنـج بردن هم طـبیعی اسـت و آدمی باید آنها را بـیچونوچرا بـپذیرد چون طبیعی هستند!…اما من اینها را راهحل نمیدانم… بچه دلیل اینها اموری طبیعی هـستند و اصولاً”طبیعی”چیست؟…
“طبیعی”، امری نافرجام است و مـن آنـرا نمیپذیرم. ایـن قـانونی اسـت که من در برابر آن میایستم و حق قانونی را از آن سلب میکنم…
همهچیز را به گناه اولیهٔ انسان وابسته کردن و نخستین گناه آدم و حـوا را تـوضیح فاجعهٔ زندگی دانستن، هماناندازه نارسا و نـاکافی اسـت کـه انـسان سـعی کند توضیح هـرچیزی را در مـبارزات- طبقاتی جستجو کند و آنرا کلید اصلی گشایش همهٔ مشکلات بداند…این کلید اصلی در عین اصل بـودن خـود غـلط است و هیچ دری را باز نمیکند.
امر غیرقابلتفهیم و تـفهم آنـست کـه هـریک از مـا فـاجعه را میشناسد و هریک از ما خود نقطهٔ ثقل دنیاست. هر موجودی در ترس زندگی میکند بیآنکه قادر باشد این ترس را با میلیاردها موجود دیگر تقسیم کند… موجوداتی که خود نـیز در همین ترس مشابه زندگی میکنند.
هریک از ما مانند یک نقشهٔ جغرافیائی تمامی بار دنیا را بر دوش خود حمل میکنیم و چونوچرای آنرا درنمییابیم.
به من میگویند، همهٔ این مسائل قابلطرح است و تو میتوانی آنـها را بصورتهای مختلف در میان- بگذاری و از این بابت کسی ترا به مرگ محکوم نخواهد کرد…این درست است. من میتوانم امشب به کنسرت و یا تأتر هم بروم، اما چه میشنوم و چه میبینم؟…هـمان فـاجعهٔ غیرقابلحل!…بعد هم میتوانم به رستوران بروم و گوشت حیواناتی را بخورم که کشته شدهاند و سبزیهائی را بخورم که نگذاشتند رشد کند…
میگویند، فکرش را نکن، انـسان نـباید خود را با طرح این مـسائل آزار دهـد…اما آیا برای یک انسان، انسانی که او را”آگاه”مینامند، انسانی که این حقایق اولیه را درک کرده است و میداند، امکان دارد در چنین شرایطی زندگی کند؟…
*** شاید یک راهـحل وجـود داشته باشد و آن مشاهدهٔ مـعنوی اسـت. همهچیز را ببینیم و در درون خود تحلیل کنیم و در مقابل وجود به وجد بیائیم و حال که محکوم دائمی هستیم، لااقل خوشحال باشیم…شاید بدین ترتیب بتوانیم در ورای خوب و بد، خیروشر، زندگی را بسر آریم…
میدانم و خـوب هـم میدانم که در زندان بسته و بیروزن نمیتوان شور و شوق داشت…نمیتوان آرام بود
وقتی که لولههای مسلسل بهجانب آدمی نشانه رفته است و حتی یک درد دندان ساده هم قادر است، آرامش زندگی را به هم ریـزد…اما میتوان و باید سعی کرد، حالت حیرت تحسینآمیز را از آنچه زیباست در نهاد خود پدید آورد…لااقل تا زمانیکه ممکن است…
مـن میدانم حرف تازهای نزدهام و اصولاً در ماورای آنچه گفتهام حرف تازهای هـم وجـود نـدارد ولی تصور میکنم و احساس متضاد را دریافتهام…اینکه دنیا در عین شکوه و جلال و زیبائی، بیجلال و حقیر و زشت و ناهنجار است…زیـبائی و زشـتی توامان…بهشت و دوزخ بیامان…اینها در واقع پایههای وجود من و پایههای آثار ادبی من هـستند…بـا ایـن ترتیب گمان میکنم جوابی برای سئوال خودم که چرا مینویسم پیدا کرده باشم، اگرچه جـواب قطعی و کاملی نباشد و بههرحال من به خاطر آنکه این حقیقتهای اصیل و سئوالهای اصیل را هـمیشه و در هرحال زنده و حاضر نـگه بـدارم مینویسم…
چرا باید خیروشر سرمایهٔ وجود آدمیزاد باشند؟ باهم و درهم عجین باشند؟ معجزهٔ وجود را بیاثر بسازند؟…من برای آنکه این مسائل را در خاطر زادگان آدم بیاورم که بیندیشند و بیدار بمانند مینویسم.
مینویسم که بدانند ارتباط انسانها نـسبت به دیگران و نسبت به خودشان بر چه پایهای استوار است… مینویسم که بدانند یک پیوند برادرانه که برمبنای عواطف معنوی و درونی ایجاد شود، بهمراتب- مطمئنتر و مستحکمتر از پیوندهائی است که برمبنای سیاست تکیه دارد.
یـک شـاعر و فیلسوف مشهور زمان میگوید:”جهنم، دیگران هستند”…
ولی من میگویم، دیگران، خود ما هستیم و وقتی از ما ساخته نیست که از زندگی اجتماعی خود، بهشتی بسازیم، دستکم باید بکوشیم آنرا به راهی تبدیل کـنیم کـه اندکی مطبوعتر باشد و خارهای جانگزای کمتر داشته باشد.
*** نمایشنامههائی که از سال 1950 به بعد، بعضی از ما نویسندگان نوشتهاند، در اصل و مبنای خود با تآتر سبک عامهپسند، میانهای ندارد و حتی برضد آنهاست. تـآتر سـبک، به نظر ما مسخره است.
ما در نمایشنامههای خودمان، علیرغم طنزهای سیاسی که داریم و علیرغم نیشخندهایمان، تمامی سرنوشت بشری و شرایط وجودی خود را بسئوال میگذاریم…
تآتر سبک، بدونمشکل و مسئله است، هیچ شـک و تـردیدی به وجود نمیآورد و خودآگاهی انسانها را به خـواب فـرومیبرد…
تـآتر سبک، تماشاگر را ناراحت نمیکند و به او آرامش هم نمیدهد.
بما میگویند که ما با آثارمان موجب ناآرامی انسانها میشویم و حال آنکه نـاآرامی بهاندازهٔ کـافی در دنیا وجود دارد و بهمینجهت آدمی حق دارد لااقل ساعتی، هـمهٔ مـسائل و مشکلات را فراموش کند… ولی اینها غافل هستند که ساعات موردنظرشان خیلی بهسرعت سپری میشوند و باز ما میمانیم و ترسهایمان و خودمان…
به نظر مـن، تـآتر سبک، ترس انگیزتر از خود ترس است و برای من قابلتحمل نـیست…خالی و تهی است…و در هیچ زمینهای مفید و سودبخش نمیتواند باشد.
ما قصد آن نداریم که ترس را برطرف کنیم، ما کـوشش میکنیم کـه با آن انس بگیریم.
ما همچنین قطعات سیاسی نیز نمینویسیم یـا بـهتر اغلب قطعات ما سیاسی نیستند…به نظر من سیاست هم مضحک و مسخره است و گاهی که خشمآگین و غـضبناک و خـشن میشود، بیشتر خندهآور است… سیاست هم قادر نیست مسائل اصلی را حل کند و هـمهٔ تـلاش و تـکاپویش در درجهٔ دوم قرار دارد… سیاست هم محدود است و دربرابر حل مشکلات و پیچیدگیها، عاجز و ناتوان…
دویست سـال سـیاست، نـتوانست آزادی و برابری و برادری را حاکم بر مقدرات ما کند، سیاست هرگز نتوانسته است و نمیتواند به ایـن سـئوال اصلی که از کجا میآئیم و که هستیم و به کجا میرویم، پاسخ دهد… سیاست در عالم درونـی مـا هـیچ ریشهای ندارد…
دانش و فلسفه هم در این زمینه ناتوان است و جوابی برای این سئوال نـیافته اسـت و تنها جواب ممکن خود سئوال است…
تآتر سیاسی نیز بما کورسوئی محدود مینمایاند و میخواهد سـخنگوی ایدئولوژی خاصی باشد و در چارچوب- معتقدات شناختهشده و مشهور، محصور بماند و غالباً اغراقآمیز و بازیگری با الفاظ و عـبارات اسـت. از یک قرن به اینطرف و بخصوص از پنجاه سال پیش، تآتر سیاسی ما هـمان مـباحثی را نـشخوار میکند که مکرر است و بهمان اندازه ما را ناآگاه نگاه میدارد که تآتر سبک.
منظور مـن از تـآتر سـیاسی، تآتری است که در خدمت این یا آن سیاست خاص قرار دارد…نه آن تآتری کـه خـود سیاست را در معرض سئوال و تردید قرار میدهد…
بگذارید بگویم اگر مدعی باشیم که آنچه گفته شد، تـنها دلایـلی است که مرا بنوشتن وادار کردهاند، درست نیست. دلایل دیگر و خیلی دلایل دیـگر، انـدکاندک بآنها اضافه شدهاند.
من در طول زمان بـا رهـبران مـعنوی و اجتماعی مختلف و متفکران و تسکیندهندگان آلام بشری روبرو شدهام و دیـدهام که هرکس مدعی بود راه درست را یافته است و نشان داده است…
من در طول عمرم، اسـتادان وبـرگزیدگان هنرها و تآترهای اجتماعی را دیدهام کـه خـود را نجات- دهـندگان انـسان دانـستهاند و هرکدام در محدودهٔ اعتقادات خود چنین پنـداشتهاند کـه آنچه یافتهاند درست و بیتردید بوده است…
متجاوز از بیست سال پیش، چنین پیـشآمد کـه”ژان ووتیه”و من از طرف آقائی بنام”پانـیگل” دعوت شدیم. ما او را نـمیشناختیم و بـا تأخیر و اندکی اکراه این دعـوت را پذیـرفتیم و به حضور”آقا” بار یافتیم. قصد او که در حزب کمونیست عضویت داشت و در آن زمان، سخت از اسـتالین جـانبداری میکرد، این بود که مـا را به راه راسـت هدایت کند. وقـتی در مـجلس او نشستیم، نطقی برای مـا دو نـفر- ایراد کرد که مضمون تقریبی آن چنین است:”…جوانان عزیز، شما استعداد فراوان دارید ولی پیـرو اعـتقاد خاصی نیستید و بدون این اعتقاد نمیشود تـآتر نوشت. مـن به شما ایـن اعتقاد را میدهم و به شما مـیگویم که چه باید بکنید. ما مرتب یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد و من به شما خواهم گفت چـه بـاید بنویسید و چگونه باید بنویسید…”11
طبیعی اسـت کـه مـا هـرگز به دیدار این”آقا”نـرفتیم.
تقریباً در همین ایام یا یکسال بعد،”برنهارد دورت”در”اکسپرس”مقالهای مفصل دربارهٔ “آداموف”و من نوشت. عکسهای مـا زیـنتبخش ایـن هفتهنامه شد. اما او چه گفت؟: به عقیدهٔ او ما تـا ایـنجا کـارهای خـوب مـنفی عـرضه کردهایم، ما توانستهایم به انتقاد از طبقهٔ بورژوازی و خوردهپا بپردازیم (که البته این فقط بخشی از اندیشههای من بود) و این بسیار خوب بود ولی کافی نبود… او نوشت:”…آداموف و من طبیعتاً صاحب استعداد درخشانی هستیم و زمینهٔ این را داریم که بزرگتریم نمایشنامهنویس زمان خود بشویم اما با یک شرط و آن اینست که از انتقاد منفی دست- برداریم و از امروز به انتقاد سازنده پردازیم وگرنه مـطلبی بـرای گفتن نخواهیم داشت…برای ما یک راه وجود دارد که خودمان را با اندیشههای مترقی آشنا کنیم و خودمان را بسازیم و بتوانیم از نویسندگان معتبر و سرشناس شویم و این میسر نمیشود مگر اینکه عضویت حزب را بـپذیریم…”
در آن روزگـار از ادبیات متعهد، زیاد صحبت میشد. میبایست در نبرد اجتماعی و سیاسی شرکت کرد… میبایست در شکل و محتوی، تآترهای انقلابی نوشت و محتوی یعنی تعهد!…و این نهبدانمعنا کـه مـا برای هدفی نبرد کنیم کـه آنـرا میپذیریم، بلکه فقط باید عضو حزب کمونیست بشویم و در آن سنگر همنبرد یاران باشیم و متعهد نشر اندیشههای آنان…
چنین بود وظیفهای که”برنهارد دورت”برای مـا مـعین کرده بود…توده را فـقط بـرای یک منظور و مقصود تربیت کردن، اسیر فرامین حزب و دستورهای مطلقه و منجمد آن شدن.
ایدئولوگها میخواستند بما تحمیل کنند که آنچه آنها میخواهند خلق کنیم و در سایهٔ سانسور هدایت کنندهٔ آنها قرار گـیریم و مـن احساس میکردم قادر به چنین فرمانبری نیستم و خود را در میان دو سنگ آسیای ایدئولوژی و طبقات مخالف آن میدیدم که سائیده میشوم و درهم میریزم…خود را تنها حس میکردم و میدیدم با هیچکس پیوند معنوی نـدارم.
مـن قطعات سـیاسی هم نوشتهام، مثلاً”کرگدنها”و یا”جانیان بدونمزد”…ولی بهنگام نگارش این آثار در خط سیر تعالیم ایدئولوگها قـرار نگرفتم و از آنها پیروی نکردم…من”شر”را نشان دادم،”بدی”را نمایاندم…شری کـه در هـزاران شـکل اجتماعی و در زیر پوشش هزاران سیمای- مختلف جلوه دارد…
باینجهت، ایدئولوگها به تحقیر من برخاستند و بلافاصله در مجلات خود نـوشتند کـه آثار من هیچارزشی ندارند و خود من قلم بطلان بر استعداد خود کشیدهام و حـال آنـکه عـیب من این بود که فقط به خودم و به ندای درون خودم گوش میدادم و به آنچه باور داشتم گـردن مینهادم.
آنها نوشتند من کمترین استعدادی هم ندارم و متأسف بودند که در گذشته مـرا صاحب استعداد میدانستند و کـوشش کـردند انتقادهای خوب و مثبتی را که در گذشته از آثار من کرده بودند تغییر بدهند و نوشتند که آنچه دربارهٔ استعداد من گفته بودند، صحیح نبوده است.
در این زمینه”برنهارد دورت”در سفرهای خود به کشورهای اروپائی، طـی سخنرانیهائی بهتفصیل داد سخن داده بود…
این دشمنیهای تعصبآمیز را بگذاریم و بگذریم.
*** حال بازمیگردم به آن دلایلی که مرا بنوشتن واداشت…من میخواستم تأثیر و تأثر خود را دربارهٔ وجود شرح دهم…خیروشر را بنمایانم و بـه سـتایش و نکوهش آنها برخیزم و به طرح یکایک مسائل- وجود بهپردازم…برای این منظور نوشتم و مینویسم و باید خیلی ساده بگویم که نوشتن برای من امری مطبوع و دلپذیر است، به کشف و ابداع میماند…مـن با یک شور و شادی درونی تصورات خود را تدوین میکنم…داستانهائی میآورم که برای من رخ ندادهاند…میخواهم در یک کلمه، شادی و شادمانی را خلق کنم، به آنچه هست بیفزایم و آنچه را که نـیست به وجود آورم…دنیای شاد و دنیای شاد دیگر و کوچکتری ایجاد کنم…
مثل هر نویسنده و هنرمند و شاعری آرزو دارم نظیر خداوند باشم…خدای کوچکی که در آزادی مطلق، خلق کنم، بیافرینم و بهپای انسانها بریزم…
میخواهم بهعنوان یـک هـنرمند، مانند هر بشر دیگری، هـمهٔ تـلاش خـود را بکار اندازم تا دنیائی که چشم بدان گشودم و انسانهائی که آنها را شناختم، طبیعت و زمان کودکی من و زیبائیهای پس از آن، فراموش نشوند و به نـیستی نـهپیوندند…
مـن مینویسم که همهٔ این خوبیها و زیبائیها را ابدی کـنم و وجـود خود را تسلسل بخشم و بر مرگ، غلبه آورم…
ما همگی در اینجا ایستادهایم با تصاویر خودمان، با موسیقی، شعر و کتابهایمان که شـعلهای از- آتـش خـاموشی نشدنی و نامیرای وجود را برافروزیم…
ما مینویسیم که بهکلی نمیریم و بـلافاصله نمیریم…زیرا همهچیز میمیرد.
من میخواهم سهمی از اندیشهها و هیجانات خود را دربرابر معجزهٔ دنیا و شگفتیهای آن به دیگران منتقل کنم…
میخواهم دربـرابر خـدا و دربرابر انسان، آوای ترسمان را بلند کنیم و به گوشها برسانیم و فریاد برکشیم کـه مـا وجود داشتهایم و زنده بودهایم و زندگی کردهایم.
ترجمه و تلخیص: محمد عاصمی
شماره 70 مجله کاوه
این نوشتهها را هم بخوانید