پیشنهاد کتاب: «با هم بودن همه چیز است»، نوشته آنا گاوالدا
چند صفحه آغازین این کتاب:
بخش اول
۱
پولت لستافیر (۱) آنقدر که همه میگفتند دیوانه نبود. به خوبی میدانست چه روزی از هفته است چون این تنها کاری بود که این روزها از دستاش بر میآمد. شمردن روزها، انتظار برای آنها و فراموش کردنشان. او به خوبی میدانست که آن روز چهارشنبه بود. علاوه بر این، او آماده بود. کتاش را پوشیده بود، سبد خریدش را پیدا کرده بود و کوپنهای تخفیفاش را سر جمع کرده بود. او حتی میتوانست صدای ماشین ایوان (۲) را از راه دور بشنود… اما چارهای نبود، گربه بیرون در گرسنه بود و زمانیکه پولت خم شد تا ظرف غذایش را روی زمین بگذارد، افتاد و سرش به لبهٔ پله برخورد کرد.
پولت لستافیر خیلی زمین میخورد، اما این یک راز بود. رازی که نباید هیچگاه به هیچکس گفته میشد.
«هیچکس، میشنوی؟» در سکوت تهدید میکرد. «نه حتی ایوان، یا دکتر و به هیچ عنوان آن پسر…»
بنابراین آهسته از جایش بلند میشد؛ صبر میکرد تا همهچیز به حالت عادی بازگردد، کمی سینتول (۳) به بدناش میمالید و آن کبودیهای لعنتی را مخفی میکرد. کبودیهای پولت هیچگاه آبی رنگ نمیشد.
آنها زرد، سبز یا حتی بنفش بودند و برای مدت طولانی روی بدناش باقی میماندند. برای زمان خیلی خیلی طولانی، گاهی اوقات چندین ماه. مخفی کردن آنها کار سختی بود. مردم از او میپرسیدند چرا همیشه طوری لباس میپوشد که انگار وسط زمستان است، چرا همیشه جورابهای ساق بلند، پا میکند و هیچگاه ژاکت پشمیاش را در نمیآورد.
پسر بیشتر از همه پاپیچاش میشد: «هی مامان بزرگ؟ چه خبر است؟ این همه لباس را در بیاور، میخواهی از گرما بمیری؟»
نه، پولت لستافیر به هیچ عنوان دیوانه نبود. او به خوبی میدانست که آن همه کبودی که خیلی هم دیر خوب میشدند، روزی او را به دردسر میاندازد.
او میدانست آخروعاقبت پیرزن بیخاصیتی مثل او چیست. پیرزنی که میگذاشت علفهای هرز در باغچهٔ سبزیجاتاش ریشه بدوانند و همیشه از مبلماناش کمک میگرفت مبادا هنگام راه رفتن زمین بخورد. پیرزنی که نمیتوانست سوزن نخ کند یا به خاطر نداشت چهطور صدای تلویزیون را زیاد کند و تمام دکمههای کنترل را برای این کار امتحان میکرد و در نهایت تلویزیون را از برق میکشید و از شدت خشم به گریه میافتاد.
اشکهای ریز و تلخی که مقابل تلویزیون از برق کشیده شده و با سری محصور میان دستان ریخته میشد.
پس قرار است از این به بعد همه چیز همینگونه باشد؟ خانهای در سکوت ابدی؟ بدون هیچ صدایی؟ فقط به این خاطر که رنگ دکمهها را به خاطر نداری؟ با وجود اینکه آن پسر-نوه ات- برایت برچسبهای رنگی روی آنها نصب کرده؟ فقط به خاطر تو! یکی برای کانالها، یکی برای صدا و دیگری برای روشن کردن. به خودت بیا پولت، گریه نکن و به برچسبها نگاه کن!
دیگر اینگونه سر من داد نزنید، با همهٔ شما هستم… برچسبها مدتهاست که از بین رفتهاند، آنها تقریباً بلافاصله کنده شدند. من ماههاست که دنبال آن دکمه میگردم و هنوز هم نمیتوانم چیزی بشنوم، تنها چیزی که برایام باقی مانده همین تصویر است و صدایی زمزمه وار.
پس دست از فریاد زدن بردارید، همین مانده که کَرَم هم بکنید.
۲
«پولت، پولت آنجایی؟»
ایوان غرولند میکرد. سردش بود، شالاش را سفتتر دور خودش پیچید و دوباره به غرولند کردن ادامه داد. حتی تصور دیر رسیدن به سوپرمارکت را هم دوست نداشت.
این تنها چیزی بود که اصلاً نمیتوانست تحمل کند.
آهی کشید و به ماشیناش بازگشت، موتور را خاموش کرد و کلاهاش را برداشت.
پولت باید در انتهای حیاطاش باشد. همیشه همانجا بود، در انتهای حیاطاش، روی نیمکت کنار قفس خرگوشها مینشست. ساعتها آنجا مینشست؛ از صبح تا شب؛ صاف، بیحرکت، صبور با دستانی که روی رانهایش میگذاشت و چشمانی خالی.
پولت با خودش حرف میزد، از مردگان یاد میکرد و برای زندهها دعا میخواند.
با گلها حرف میزد، با کاهوها، با پرندگان و گاهی با سایهٔ خود. پولت داشت عقلاش را از دست میداد، دیگر حتی نمیدانست چه روزی از هفته است. آن روز چهارشنبه بود و چهارشنبهها روز خرید بود. ایوان ده سال بود که هر هفته به دنبالاش میآمد؛ حالا بود که قفل در را باز کند و شکایتکنان بگوید: «این یعنی بدبیاری…»
بدبیاری یعنی پیر شدن و تا این حد تنها شدن و بعد دیر رسیدن به فروشگاه تا حدی که هیچ چرخ خریدی نزدیک صندوقها باقی نمانده باشد.
یک لحظه صبر کن. حیاط خالی است.
حتی ایوان بدعنق هم نگران شده بود. به پشت خانه رفت و دستهایش را در دو طرف چشماناش گذاشت تا از میان پنجره همه جا را کنکاش کند و از راز این سکوت پرده بردارد.
وقتی بدن دوستاش را بر روی کاشیهای آشپزخانه دید، فریاد کشید: «یا عیسی مسیح».
ایوان به قدری دست پاچه شده بود که وقتی به عادت قدیمی بر روی سینه صلیب کشید، جای پسر و روح القدس را قاطی کرد و چند دشنام هم از دهاناش خارج شد و بعد رفت تا از انبار وسیلهای بیاورد.
با بیل شیشه را شکست و با تلاش خیلی زیاد توانست خودش را از چارچوب پنجره بالا بکشد.
برای او کار آسانی نبود که به آن طرف اتاق برود، زانو بزند و سر دوستاش را از روی زمینی که آغشته به مخلوطی از خون و شیر بود، بلند کند.
«هی! پولت! تو نمردی، مگر نه؟»
گربه زمین را لیس میزد، خُرخُرکنان، کاملاً بیاعتنا نسب به ماجراهای رخ داده، نسبت به اینکه چه رفتاری شایسته است و حتی بیتفاوت نسبت به شیشههای شکستهای که همه جا پخش شده بود.
۳
ایوان زیاد از این پیشنهاد خوشش نیامده بود، اما امدادگران از او خواسته بودند تا آمبولانس را همراهی کند و به مشکلات اداری و تشریفات بستری در بخش اورژانس، رسیدگی کند.
«شما این خانم را میشناسید؟»
او از این حرف رنجیده خاطر شد: «معلوم است که میشناسم! ما از کودکستان با هم هستیم!»
«پس بیایید برویم»
«ماشینام را چه کار کنم؟»
«ماشینتان فرار نمیکند. بعداً شما را بر میگردانیم.»
با حسرت گفت: «بسیار خب» و دوباره با همان لحن پر حسرت ادامه داد: «خریدهایم را بعداً انجام میدهم.»
داخل ماشین بسیار ناراحت بود. آنها یک چارپایه کوچک کنار برانکار قرار داده بودند و او به بهترین شکلی که میتوانست خودش را روی آن جا داد. دو دستی کیفاش را چسبیده بود و هربار که ماشین دور میزد تقریباً از روی چارپایه میافتاد.
یک مرد جوان آنها را همراهی میکرد. او از اینکه نمیتوانست رگ دست بیمارش را پیدا کند، ناراحت بود. ایوان طرز برخورد او را اصلاً دوست نداشت، نجوا کرد: «دست از فریاد زدن بردار، اصلاً معلوم است میخواهی چه کار کنی؟»
«میخواهم به او سرم وصل کنم»
«چی؟»
با آن نگاهی که مرد نثارش کرد، فهمید که بهتر است سکوت اختیار کند و رودهدرازیهایش را برای خودش نگه دارد: «فقط نگاه کن، ببین مرد چگونه دستاش را میپیچاند، فقط نگاه کن… این افتضاح است. اصلاً بهتر است نگاه نکنی. مریم مقدس، برای او دعا کن… هی! داری به او آسیب میرسانی!»
امدادگر ایستاده بود و پیچ روی لولهٔ سرم را تنظیم میکرد. ایوان قطرهها را میشمرد و تا جایی که توان داشت دعا میکرد. تمرکز کردن با وجود صدای آژیر کار بسیار سختی بود.
دست دوستاش را روی پیراهناش گذاشته بود و عین یک ماشین نوازشاش میکرد، درست مثل دست کشیدن به لبهٔ یک دامن. ناراحتتر و نگرانتر از آن بود که بتواند بیشتر از این محبت کند…
ایوان کارمینوت (۴) آه میکشید و چروکها، پینهها و لکههای سیاهی که اینجا و آنجا خودنمایی میکردند را بررسی میکرد. ناخنهای دست دوستاش هنوز شکل نسبتاً خوبی داشتند، اما محکم بودند و کثیف و گوشههایشان هم شکسته بود. دست خودش را کنار دست پولت گذاشت و با هم مقایسه کرد. البته او جوانتر بود و کمی چاقتر، ولی مهمتر از همه، او به اندازهٔ دوستاش در این دنیا عذاب نکشیده بود. به اندازهٔ او کار نکرده بود و طعم محبت را بیشتر چشیده بود. آخرین باری که در حیاط کار کرده بود، کی بود…؟ همسرش هنوز در حیاط سیبزمینی میکاشت اما بهتر بود بقیه چیزها را از همان فروشگاه بخرند. سبزیهای آماده، تمیز بودند و لازم نبود برگهای کاهو را در جستجوی حلزونها از هم جدا کرد و در نهایت تعداد نزدیکان او خیلی زیاد بود: همیشه ناتالی و گیلبرت و کوچولوهایشان بودند که بیایند و سرو صدایی راه بیندازند. در حالیکه پولت؛ چه چیزی در زندگی برای او باقی مانده بود؟ هیچ. حتی یک چیز خوب هم برایش باقی نمانده بود. همسرش مرده بود، دخترش یک بدکاره بود و نوهاش هیچگاه به دیدناش نمیآمد. هیچ جز نگرانی، هیچ جز خاطرات و شاید حسرتها.
ایوان به فکر فرو رفته بود: همهاش همین است؟ همهٔ زندگی در همین خلاصه میشود؟ چنین چیز بی ارزش و عبثی؟ و با این حال پولت روزی زن زیبایی بود و صد البته مهربان. در گذشته خیلی پرطراوت بود. اما حالا؟ همهٔ اینها کجا رفت؟
در همان لحظه لبهای پیرزن حرکت کرد. ایوان در کسری از ثانیه دست از رودهدرازیهای بینتیجهاش برداشت: «پولت، من ایوان هستم. همه چیز خوب است پولت. من آمدم دنبالات تا برویم خرید و…»
زمزمه کرد: «من مردهام؟ همین طور است، نه؟»
«معلوم است که نه، پولت. معلوم است که اینطور نیست. چه فکرهایی میکنی! نمردهای!»
«آه» جواباش همین بود. چشماناش را بست و گفت «آه».
یک چیز ترسناک دربارهٔ آن «آه» وجود داشت. یک هجای کوچک نااُمید، دلسرد و پر از سرافکندگی.
آه پس من نمردهام. که اینطور. خیلی بد شد. آه من را ببخش.
ایوان تصمیم نداشت با آن حرف موافقت کند.
«به خودت بیا پولتِ کوچک من، تو باید زنده بمانی! به خاطر رضای خدا تو باید زنده بمانی!»
پیرزن سرش را تکان داد. خیلی نامحسوس، خیلی آرام.
یک دقیقه تأسف پر از غم، طاقتفرسا. یک دقیقه عصیان. شاید برای اولین بار.
و بعد سکوت. ایوان نمیدانست چه بگوید. بینیاش را بالا کشید و بعد دوباره دست دوستاش را گرفت، این بار با لطافت بیشتر.
«آنها من را میفرستند خانهٔ سالمندان، مگر نه؟»
ایوان گفت: «معلوم است که تو را به خانهٔ سالمندان نمیفرستند! به هیچ وجه! چرا همچین حرفی میزنی؟ آنها از تو مراقبت میکنند، همین و بس. تا چند روز دیگر هم دوباره به خانهات برمیگردی.»
«نه. خیلی خوب میدانم که به خانه برنمیگردم.»
«هیچ وقت! الان همه این کار را میکنند! پس چرا من از این قاعده مستثنی باشم، مرد جوان؟»
امدادگر به او اشاره میکرد تا آهستهتر صحبت کند.
«گربهام چه میشود؟»
«حواسام بهش هست. نگران نباش.»
«فرنک (۵) چه طور؟»
«به فرنک زنگ میزنیم، اصلاً همین الان به او زنگ میزنیم. این را هم راستوریست میکنم.»
«نمیتوانم شمارهاش را پیدا کنم. گماش کردم.»
«پیدا میکنم.»
«مزاحماش که نمیشوی، نه؟ آخر میدانی که سرش خیلی شلوغ است.»
«بله پولت میدانم. برایش پیغام میگذارم. میدانی که دوره زمانه عوض شده. بچهها همه موبایل دارند. دیگر حتی اگر بخواهی هم نمیتوانی مزاحم آنها بشوی.»
«به او بگو که من، که من…»
پولت زد زیر گریه.
ماشین به سمت ساختمان بیمارستان حرکت میکرد و پولت لستافیر در میان اشکهایش زمزمه کرد: «باغچهام. خانهام. لطفاً من را به خانه بازگردانید.»
اما ایوان و مردی که برانکارد را حمل میکرد، دیگر ایستاده بودند.
۴
«تاریخ آخرین عادت ماهانه؟»
پشت صفحه نمایش ایستاده بود و سعی میکرد شلوار جیناش را بپوشد. آه کشید. میدانست که این سوأل را میپرسد، انگار به او الهام شده بود. با وجود اینکه طبق برنامهاش پیش رفته بود؛ موهایش را با یک سنجاق سر نقرهای سنگین به پشت بسته بود، با مشتهای فشرده بر روی آن ترازوی لعنتی ایستاده بود و تلاش کرده بود تا حد ممکن خودش را سنگین کند. حتی تلاش کرده بود تکان بخورد تا عقربه را کمی جابهجا کند. البته که هیچکدام از اینها افاقه نکرده بود و حال مجبور بود به موعظههای آن مرد گوش دهد.
این را از اخمی که او موقع معاینه شکماش کرده بود، فهمید. دندهها و استخوان لگناش بیرون زده بود، سینههایش به طرز احمقانهای تخت بود و رانهایش گود رفته بود و این آخرین چیزی بود که دکتر میخواست ببیند.
سگک کمربندش را به آرامی سفت کرد. این بار نباید از چیزی میترسید. این تنها یک معاینه پزشکی برای کار بود، نه مدرسه. دکتر چند جمله برای حفظ ظاهر میگفت و بعد میتوانست از آنجا بیرون برود.
«خب؟»
مقابل دکتر نشسته بود و به او لبخند میزد.
این کشندهترین سلاح او بود، درست مثل خرگوشی که از کلاه بیرون میکشید. لبخند زدن به مردم وقتی پیلهات میشوند: هیچکس راه حل بهتری برای عوض کردن موضوع، پیدا نکرده است. متاسفانه، دکتر خرخوان خودش درس این حیلهها و فریبها را پاس کرده بود. آرنجهایش را بر روی میز گذاشت و دستهایش را در هم قفل کرد و لبخند خلع سلاحانهای نثارش کرد. او هیچ چارهای نداشت جز اینکه جواب دهد. باید از قبل انتظارش را داشت: دکتر جذاب بود و وقتی دستهایش را روی شکم او گذاشته بود، بیاختیار چشمهایش را بسته بود.
«خب، دروغ نگویید، باشد؟ در غیر این صورت ترجیح میدهم اصلاً جواب ندهید.»
«خیلی وقت پیش.»
«این که مشخص است.» دهن کجی کرد «مشخص است. چهل و هشت کیلو با صد و هفتاد و سه سانتیمتر قد، اگر با این وضع پیش بروید به زودی میتوانید بین درزچسب و یک پوستر جا شوید.»
ساده لوحانه پرسید: «چه پوستری؟»
«روی یک بیلبورد.»
«آه، که اینطور. ببخشید من این اصطلاح را تا به حال نشنیده بودم.»
دکتر میخواست چیزی بگوید اما حرفاش را خورد. پد نسخهاش را برداشت، آهی کشید و دوباره مستقیم به چشمهایش زل زد:
«غذا میخورید؟»
«البته که غذا میخورم!»
یک موج ناگهانی درماندگی بر او چیره شد. او حالاش از تمام حرفهایی که درمورد وزناش زده میشد، به هم میخورد، کاسهٔ صبرش لبریز شده بود. نزدیک به بیست و هفت سال بود که همه او را در این مورد آزار میدادند. نمیتوانستند موضوع بحث را عوض کنند؟ محض رضای خدا، او آنجا بود! گذشته از همه چیز، او زنده بود. همهٔ کارهایی که بقیه انجام میدادند را انجام میداد. به اندازهٔ هر زن دیگری بشاش، ناراحت، شجاع، آسیبپذیر و خشمگین بود. او یک انسان بود! در پسِ آن جسم لاغر، یک انسان زندگی میکرد!
از روی ترحم هم که شده، نمیشد یکبار محض تنوع هم که شده، با او دربارهٔ چیز دیگری صحبت کنند؟
«قبول دارید که چهل و هشت کیلو وزن زیادی نیست.»
«بله» تصدیق کرد، تسلیم شده بود «بله، موافقم. مدت زیادی است که وزن من همینقدر کم است. من…»
«شما؟»
«من؟ هیچی.»
«حرفتان را به من بزنید.»
«فکر کنم در طول زندگیام زمانهایی هم بوده که شرایطم بهتر بوده.»
دکتر عکسالعملی نشان نداد.
«برایم گواهی صادر میکنید؟»
پاسخ داد: «بله، بله، شما گواهیتان را میگیرید.» شانه بالا انداخت: «آه، گفتید اسم شرکت چه بود؟»
«کدام شرکت؟»
«این یکی، همین که در آن هستیم، منظورم شرکت شماست…»
«آل-کلین (۶)»
«ببخشید؟»
«آل-کلین»
«A-l-l-c-l-e-a-n نوشته میشود؟»
او را تصحیح کرد: «نه، درستش k-l-l-e-e-n است. می دانم، اصلاً با عقل جور در نمیآید. باید آن را با c-l-e-a-n مینوشتند، اما فکر میکنم میخواستند متفاوت باشند… حرفهایتر به نظر برسند…»
دکتر منظورش را نفهمیده بود.
«و دقیقاً چه کار میکنند؟»
«کی؟»
«این شرکت.»
به عقب تکیه داد و دستهایش را رو به جلو کشید و خیلی جدی، با صدایی شبیه مهماندارهای هواپیما، بیانیه مأموریت شغل جدیدش را تکرار کرد:
«خانمها و آقایان، آل-کلین تمام نیازهای شما در حوزهٔ نظافت را بر طرف میکند. برای افراد حقیقی و حقوقی، در منزل یا محل کار، با تنوع مشتری از مدیر املاک، دفاتر حرفهای، آژانس وکالت و بیمارستانها گرفته تا دفاتر ساختوساز و کارگران. آل کلین در لحظه در خدمت شما خواهد بود تا رضایت شما را جلب کند. آل-کلین محیط مورد نظر را مرتب، تمیز و جارو میکند، واکسزده و ضدعفونی میکند و در نهایت همهجا را برق انداخته و دکور میچیند و محیطی سالم برای شما بر جای میگذارد. ما برنامهٔ خود را آنگونه تنظیم میکنیم که پاسخگوی نیازهای شما باشد، کار ما دقیق و نرخهایمان رقابتی میباشد. آل-کلین در خدمات شما.»
او این دکلمهٔ عالی را بدون وقفه بیان کرده بود. دکتر باکلاساش صامت نشسته بود:
«شوخی میکنید؟»
«معلوم است که نه. به هر حال، شما قرار است این تیم رؤیایی را ببینید، همهٔ آنها پشت در منتظر هستند.»
«و نقش شما در این کار چیست؟»
«همین الان برای شما توضیح دادم.»
«واقعاً شغلتان همین است؟»
«بله، من مرتب میکنم، جارو میکشم و تمیزکاری میکنم؛ همهٔ خدماتی که گفتم.»
«شما یک خدمتکار…»
«نه، بهتر است بگوییم من یک عامل نظافتی هستم.»
دکتر نمیتوانست تشخیص دهد که او جدی است یا اینکه شوخی میکند.
«چرا این کار را میکنید؟»
چشماناش را گرد کرد.
«منظورم این است که چرا این شغل را انتخاب کردهاید؟ چرا یک کار دیگری نمیکنید؟»
«چرا نباید این کار را انجام دهم؟»
«خب، ترجیح نمیدهید کاری انجام دهید که کمی بیشتر…»
«ترجیح؟»
«بله.»
«نه، اصلاً.»
دکتر مدتی به همان شکل نشست، با خودکاری در دست و دهانی باز، بعد به ساعتاش نگاه کرد تا تاریخ را بخواند و بدون اینکه به او نگاه کند از او پرسید:
«نام خانوادگی؟»
«فُکه (۷)»
«نام؟»
«کَمیل (۸)»
«تاریخ تولد؟»
«۱۱ فوریه سال ۱۹۷۷»
«بفرمایید خانم فُکه، شما سلامت لازم برای کار را دارید.»
«خیلی ممنون، چقدر باید پرداخت کنم؟»
«هیچی. تمام هزینهها را آل-کلین پرداخت کرده است.»
با صدای بلند گفت: «آه، آل-کلین» طوری از جایش بلند شد که انگار وسط اجرای تئاتر است «من دارم میآیم، صد در صد مناسب برای تمیز کردن توالتهایتان، این فوق العاده نیست؟»
دکتر او را تا دم در همراهی کرد.
دیگر نمیخندید و دوباره در غالب یک دکتر مهم و وظیفهشناس فرو رفته بود. همان طور که در را برای او باز میکرد، دست دیگرش را به سوی او دراز کرد:
«فقط چند کیلو، امتحان میکنی؟ به خاطر من؟»
سرش را تکان داد. این چیزها برای او تلف کردن وقت تلقی میشد. تهدید و دلسوزی؛ چشم و دلاش از اینها سیر بود.
گفت: «ببینم چه کار میتوانم بکنم. تلاشام را میکنم.»
بعد از او، سَمیا (۹) وارد شد.
کَمیل در حالیکه در جیبهای ژاکتاش به دنبال سیگار میگشت، از پلههای وَن پایین آمد. مَمَدوی (۱۰) چاق و کارن (۱۱) روی نیمکت نشسته بودند و در مورد افرادی که از آنجا عبور میکردند، نظر میدادند و صدای اعتراضشان بلند شده بود چون میخواستند به خانههایشان بروند.
ممدو خندید و گفت: «خب؟ آنجا چه غلطی میکردی؟ من باید به قطار برسم. نکند جادویت کرده؟»
کمیل روی زمین نشست و خندید. نه از آن خندهها… اینبار یک لبخند واضح. نمیتوانست سر ممدو را کلاه بگذارد، ممدو زرنگتر از این حرفها بود.
کارن در حالیکه تکه ناخن جویده شدهاش را به بیرون تُف میکرد، پرسید:
«آدم خوبی بود؟»
«بینظیر بود.»
ممدو فاتحانه گفت: «میدانستم! مطمئن بودم! به تو و سمیا نگفتم آنجا کاملاً برهنه شده؟»
«مجبورت میکند روی ترازو بایستی.»
ممدو فریاد زد: «کی، من؟ خیال میکند من میروم روی ترازو؟»
ممدو حداقل صد کیلو وزن داشت. با مشت روی پاهایش کوبید و گفت: «نه تا وقتی که زندهام! اگر من روی آن ترازوها بروم، آنها را به همراه خود دکتر له خواهم کرد! چه کار دیگری انجام داد؟»
کارن گفت: «شاید برایت آمپول تجویز کند.»
«آمپول برای چه؟»
«نه از آمپول خبری نیست.» کَمیل میخواست خیالاش را راحت کند «فقط به صدای قلب و ریههایت گوش میدهد.»
«آه، این خوب است.»
«شکمات را هم لمس میکند.»
ممدو اخم کرد: «چی؟ چه غلطی میکند؟ فقط بگذار این کار را بکند! اگر به شکمام دست بزند، زنده زنده میخورمش. دکترهای کوچولوی سفید، خیلی هم خوشمزهاند.»
در لهجهاش کمی اغراق کرد و روی پارچه رنگارنگ پیراهناش دست کشید.
«بله، میشود از آنها بهبههای خوشمزهای درست کرد. از اجدادم که اینجوری شنیدهام. باید آنها را با مقداری کاساوا (۱۲) و تاج خروس سرخ کرد. اممممممم»
«بردارت چهطور؟ با او چه کار میکند؟»
بردارت، اسماش جُسی بود، آدم نچسبی بود، به علاوه یک فرد شرور و دو به همزن بود که از همه به عنوان کیسه بوکس شخصیاش استفاده میکرد. اتفاقاً رئیس آنها نیز بود. روی نشان سینهاش نوشته شده بود «مدیر ارشد محیط کار». بردارت نمیگذاشت آب خوش از گلویشان پایین برود، با اینکه حوزهٔ تسلطش محدود بود اما همانقدر هم خستهکننده و طاقتفرسا بود.
«جُسی؟ هیچی. همین که بوی او به مشام دکتر بخورد، از او میخواهد که لباسهایش را دوباره بپوشد، با سرعت هرچه تمامتر.»
کارن اشتباه نمیکرد. جُسی بردارت علاوه بر تمام ویژگیهای گفته شده، خیلی هم عرق میکرد.
وقتی نوبت به کارن رسید، ممدو یک توده کاغذ از کیفاش در آورد و روی پای کمیل گذاشت. کمیل به او قول داده بود تا به آنها نگاهی بیندازد، داشت سعی میکرد از آنها سر در بیاورد:
«این چیست؟»
«فرم خدمات اجتماعی.»
«نه، منظورم این اسمهاست.»
«معلوم است دیگر، خانوادهام!»
«کدام خانواده؟»
«کدام خانواده؟ کدام خانواده؟ خانوادهٔ خودم دیگر، کمی از مغزت استفاده کن، کمیل!»
«همهٔ این اسمها، اعضای خانوادهات هستند؟»
با افتخار گفت: «تک تک آنها.»
«مگر چند تا بچه داری؟»
«خودم پنجتا و برادرم چهارتا.»
«پس چرا اسم همهٔ آنها اینجا نوشته شده؟»
«کجا، اینجا؟»
«بله، روی این کاغذ.»
«این جوری راحتتر است چون برادر و زن برادرم در خانهٔ ما زندگی میکنند و صندوق پستیمان مشترک است، بنابراین…»
«نمیتوانی اینکار را بکنی، نوشته که قبول نمیکنند. نمیتوانی نه تا بچه داشته باشی.»
جواب داد: «چرا که نه! مادرم دوازده تا بچه داشت.»
«صبر کن، ممدو از کوره در نرو، من فقط دارم چیزی که اینجا نوشته شده برایت میخوانم. آنها از تو میخواهند شرایط را برایشان توضیح دهی و تمام شناسنامهها را برایشان ببری.»
«چرا؟»
«حدس میزنم که اینکار قانونی نباشد. فکر نمیکنم تو و برادرت اجازه داشته باشید که اسم تمام بچهها را در یک فرم…»
«درست است اما برادرم، او هیچ چیز ندارد!»
«کار میکند؟»
«البته که کار میکند. بزرگراهها را تعمیر میکند.»
«و زن برادرت؟»
ممدو چینی به بینیاش داد:
«هیچ کاری نمیکند. دارم به تو میگویم، هیچی! آن عفریتهٔ پیر از جایش جم نمیخورد، هیچوقت تکانی به آن هیکل چاقاش نمیدهد.»
کمیل در دلاش خندید: هیکلی که از دیدگاه ممدو چاق باشد، دیدن دارد.
«آنها خودشان از این اوراق دارند؟»
«البته که دارند.»
«خب، پس بگذار خودشان جداگانه اظهاریهشان را پر کنند.»
«اما زن برادرم نمیخواهد به مرکز خدمات اجتماعی برود و برادرم تمام شب را کار میکند، بنابراین صبحها میخوابد، متوجهی؟»
«میفهمم. در حال حاضر برای چند تا از بچهها مزایا میگیری؟»
«چهارتا.»
«چهارتا؟»
«بله، این همان موضوعی است که میخواهم به تو بگویم، اما تو مثل بقیهٔ سفیدپوستانی، همیشه حق با توست و هیچوقت گوش نمیدهی.»
کمیل از روی تأسف بازدماش را بیرون فرستاد:
«مشکلی که میخواستم با تو مطرح کنم این است که آنها سیسیِ (۱۳) من را جا انداختهاند.»
«سیسی تو بچه شمارهٔ چند است؟»
ممدو برآشفت: «اون یک شماره نیست، احمق! او کوچکترین فرزند من است. سیسی کوچولو.»
«آه. سیسی.»
«بله.»
«پس چرا اسماش اینجا نیست؟»
«هی کمیل داری عمداً این کار را میکنی؟ همین چند لحظه پیش بهت گفتم.»
کمیل واقعاً نمیدانست چه بگوید.
«بهترین کار این است که با برادر و زن برادرت به خدمات اجتماعی بروی و همهٔ اوراق را با خودت ببری و شرایط را به خانمی که آنجاست توضیح دهی.»
«چرا میگویی آن ” خانم”؟ کدام خانم را میگویی؟»
کمیل که دیگر حوصلهاش سر رفته بود، گفت: «هر خانم پیری!»
«باشد، خیلی خب، حالا از کوره در نرو. من فقط از تو یک سوأل ساده پرسیدم چون فکر میکردم آن خانم را میشناسی.»
«ممدو من هیچکس را در خدمات اجتماعی نمیشناسم. حتی یکبار هم به آنجا نرفتهام، میفهمی؟»
کمیل برگههایش را به همراه یک دسته تراکت تبلیغاتی، عکس ماشین و قبض تلفن به او بازگرداند. غرغرهای زیر لب ممدو را میشنید: «او گفت ” آن خانم” بعد من از او پرسیدم کدام خانم، این طبیعی است چون آنجا مردها هم کار میکنند، پس اگر آنجا نرفته از کجا میداند، از کجا میداند که یک خانم است؟ آنجا مرد هم هست. لابد فکر میکند عقل کل است!»
«هی، داری اوقات تلخی میکنی؟»
«نه، اوقات تلخی نمیکنم. فقط تو به من گفتی که کمکم میکنی و اینکار را نمیکنی. فقط همین، همش همین است!»
«پس من با شما میآیم.»
«به خدمات اجتماعی؟»
کتاب «با هم بودن همه چیز است»، نوشته آنا گاوالدا توسط انتشارات شمشاد در 576 صفحه با ترجمه شهرزاد ضیایی منتشر شده است.
این نوشتهها را هم بخوانید