معرفی کتاب «ترانه برف خاموش» نوشته هیوبرت سلبی جونیور
مقدمهٔ مترجم
جایگاه سلبی در صف رماننویسان تراز اول امریکایی است. برای اینکه آثارش را درک کنید باید دلهرهٔ حاکم بر امریکا را تجربه کرده باشید.
نیویورک تایمز
نویسندهای بزرگ، همقدر ویلیام باروز (۱) و جوزف هلر (۲).
لسآنجلس تایمز
هیوبرت سلبی جونیور (۳) به سال ۱۹۲۸ در بروکلین نیویورک به دنیا آمد. در پانزدهسالگی از مدرسه اخراج شد و دریانوردی پیشه کرد. کمی بعد مبتلا به سل شد و دکترها به او گفتند یک سال بیشتر زنده نمیماند. او را در آلمان از کشتی پیاده کردند و به امریکا فرستادند. پس از آن در بیمارستان بستری شد و دکترها مجبور شدند یکی از ریههایش را بردارند و همین عمل جانش را نجات داد. او به این خاطر که بیمار بود و کمتجربه، نمیتوانست شغلی پیدا کند و بیشتر اوقاتش را در خانه و در بستر بیماری میگذراند. همسرش که در یک فروشگاه شاغل بود مخارج زندگیشان را تأمین میکرد. یکی از دوستان دوران کودکی سلبی که نویسنده بود ترغیبش کرد داستانی بنویسد، سلبی هم که بهخاطر بیماریاش هیچ درامدی نداشت تصمیمش را گرفت «الفبا بلد بودم، پس شاید میتوانستم نویسنده شوم.» او که تحصیلات آکادمیک نداشت با نثری آزاد و بیتکلف از دنیای غمگین و خشنی نوشت که در دوران جوانی با آن دستوپنجه نرم کرده بود. در سال ۱۹۶۴ اولین رمانش ــ آخرین خروجی به بروکلین ــ را منتشر کرد که بسیار مورد توجه واقع شد و کسانی مثل آلن گینزبرگ (۴) و آنتونی برجس (۵) از او تمجید کردند. دومین رمانش ــ اتاق ــ را در سال ۱۹۷۱ منتشر کرد. بر این رمان هم نقدهای مثبتی نوشته شد. کتاب راجع به قاتل دیوانهٔ است که در سلول انفرادی حبس شده و خاطرات ناخوشایند گذشتهاش را به یاد میآورد. خود سلبی این کتابش را «آزاردهندهترین کتابی که تا بهحال نوشته شده» خوانده و یکبار هم گفته که خودش بعد از بیست سی سال، حاضر به دوباره خواندنش شده. در سال ۱۹۷۸ مشهورترین رمانش ــ رکوئیم برای یک رؤیا (۶) ــ را نوشت که بیست و دو سال بعد دارن آرونوفسکی (۷) فیلمی براساس آن ساخت. خود سلبی در نگارش فیلمنامه همکاری کرد و در نقش کوتاهی هم جلوِ دوربین ظاهر شد. او در اواخر عمر از افسردگی رنج میبرد و سرانجام در سال ۲۰۰۴ درگذشت.
کتاب ترانهٔ برف خاموش (منتشرشده به سال ۱۹۸۶) تنها مجموعه داستانی است که سلبی در طول عمرش منتشر کرد. داستانهای این مجموعه طی بیست سال نوشته شدهاند و بعضیهاشان نقطهٔ شروع رمانهایش بودهاند. مثلاً داستان صدا در این مجموعه مبنای رمان اتاق بوده است. از آنجایی که فاصله زمانی بسیاری بین نگارش داستانهای این مجموعه وجود داشته، داستانها از نظر سبک و مضمون بسیار متنوعاند ولی اسم اکثر شخصیت اصلی داستانها هری است. متأسفانه در کتاب مشخص نشده که هر داستان مربوط به کدام دورهٔ کاری سلبی است. کتابهای دیگر او عبارتاند از: اهریمن، درخت بید و دوران انتظار. این اولین کتابی است که از این نویسندهٔ بزرگ امریکایی در ایران منتشر میشود.
کتاب پانزده داستان دارد که به دلایلی دوازدهتایش را ترجمه کردهام. باید اضافه کنم سلبی اصلاً از علامت نقلقول و دیگر علایم نگارشی استفاده نمیکند و گفتوگوها را لابهلای متن میآورد.
روز فیل (۸) چاقالو
یکشنبهها، دوروبر ساعت ده و نیم از کلاس کلیسا میزدم بیرون و چندتایی از بروبچهها رو بیدار میکردم و باهم میرفتیم تاسبازی. برنامهٔ هر یکشنبهمون بود، حالا هر چهقدر هم که هوا سرد یا خراب بود. فیلچاقالو هم از ساعت ۸ با جعبهٔ واکسش میزد بیرون و از ساعت ۹ تا ۱۱: ۳۰ که مراسم عشای ربانی برقرار بود به هر کی که کلیسا میرفت گیر میداد. یه گوشه میایستاد و جلب ترحم میکرد و مثل چی پول درمیآورد. آگه کسی سنوسالش رو میپرسید سه سال ازش میزد و میگفت ده سالشه و باید کمکخرج خونواده باشه. از خودش داستانی سر هم میکرد و کلیساروها هم حسابی باورشون میشد. بگذریم، بعد از اینکه کفش واکس زدنش تموم میشد، میاومد خیابون سوم و به بازی ما ملحق میشد. بیشتر وقتا من و فریتز (۹) اونقدر بازی میکردیم که فقط یه دهسنتی ته جیبمون میموند که اون رو هم برای سینما نگه میداشتیم. البته چندباری هم شد که بتونیم چند دلار ببریم. ولی اون روز فیل رو دور شانس بود و داشت همه رو لخت میکرد. یه خلوچلی به اسم دنی که مال خیابون چهل و سوم بود گاهگداری میاومد و حسابی به ما میباخت ولی امروز نیومده بود و همین خیکیخان افتاده بود به جون بقیهٔ ماها. آگه دنی اونجا بود، وقتی فیل میافتاد روی دور شانس، ما میرفتیم جا، ولی خب دنی نیومده بود. هربار فیل تاس میانداخت برنده میشد، ردخور نداشت. هفت هشت دور بود که هر جور شرط میبست، میبرد. هر چی دلش میخواست براش میاومد. جفت پشت جفت. هر پولی که میاومد وسط، سر از جیب فیل درمیآورد. تمام زورمون رو زدیم که دیگه نبره، ولی فایده نداشت. حتا تاس رو هم عوض کردیم. هربار تاس میانداخت داد میزد: ای حرومزادهها، ببینم کی میخواد جلوِ منو به گیره، حسابی رو دورم، بیاین جلو ببینم. یه نفر نیم دلار گذاشت وسط و فیل تاس رو چرخوند و انداخت و دوباره برد و عربده کشید و پول رو از رو زمین قاپید، و ما هم هربار که میاومدیم تقلب کنیم فایده نداشت و فیل باز میبرد و پول همه داشت ته میکشید. بهش چندتا توسری زدیم و قوطی واکسش رو از تو جعبه کش رفتیم، دنبالمون کرد و دوباره برگشت و باز هم تاس انداخت و برد و داد زد که همه رو لخت میکنه. بابی زد به بازوش و گفت آگه زیادی زر بزنه سرش رو میشکونه. فیل با اینکه همینطور داشت میبرد ولی دیگه نیشش بسته شده بود و هربار که پول از زمین برمیداشت، چندتا اردنگی حوالهٔ ماتحتش میشد، ولی اون نمیتونست به بازه. سل مجبورش کرد تمام پولش رو بگذاره وسط و رو جفت دو شرط به بنده، فیل که داشت گریهش درمیاومد حرفش رو گوش کرد و پول رو گذاشت وسط و تاس انداخت و جفت دو آورد. سل بهش گفت آگه نبازه جعبه واکسش رو داغون میکنه و بعد گفت اینقدر میایسته تا بالاخره به بازه. دوباره تاس انداخت و این دفعه یه کتک حسابی خورد ولی از رو نرفت و وقتی خم شد تا پولا رو برداره چندتا لگد حسابی نوش جان کرد، ای حرومزادهٔ خیکی. بیخیال بچهها، تو رو خدا ولم کنین ــ تلوتلو میخورد ــ میشه فرچه رو بدین به هم؟، تو رو خدا، یکی دیگه ــ به سه بچهها. سرش رو با دستاش پوشوند و منتظر موند تا دوباره کتک به خوره. وقتی تاس رو برداشت، ریختیم سرش و خدمتش رسیدیم. دیگه به ما خواهش و تمنا نمیکرد. داشت به تاس التماس میکرد. تو رو خدا هفت بیا، همینجور پشت سر هم انداخت تا اینکه بالاخره چهار سه آورد و پرید بالا و گفت هفت! بیاین، اینم هفت. باختم. هفت، یه هفت! بعد جعبهش رو برداشت و مثل چی فرار کرد.
سلام قهرمان
در حالیکه به مسئول بار لبخند میزد یک جا وسط بار برای خودش پیدا کرد و سفارش نوشیدنی داد. بار زیاد شلوغ نبود، البته هنوز، ولی میدانست کارمندهای ادارات دوروبر بهزودی سر میرسند و بعدش هم شلوغی بعد از ناهار است و بعد هم دیگرانی که برای نوشیدنی قبل از تئاترشان میآیند. مسئول بار نوشیدنیاش را آورد و لبخند زد، چهطوری؟
اوه خوبم. خوب خوب.
هری لیوانش را برداشت و دوروبرش را نگاه کرد تا ببیند او آمده است یا نه، ولی ندیدش. انتظار همین را هم داشت، چون میدانست او هیچوقت به این زودی نمیآید. مشروبش را مزهمزه کرد و بعد گذاشتش زمین. خیلی اهل نوشیدن نبود ولی بدش نمیآمد هرازگاهی لبیتر کند. ولی عملاً در این یک هفتهٔ اخیر از همیشه بیشتر نوشیده بود. حتا شاید به اندازهٔ تمام زندگیاش… یا حداقل به اندازهٔ یک سالش. ولی جمعه بود و فردا شب هم با ریتا قرار داشت، پس امشب باید با او حرف میزد. یا الان یا هیچوقت…
واقعاً نمیدانست از چه چیز میترسد. فقط یک درخواست ساده داشت که جوابش هم فقط یک آره یا نه ساده بود. همین.
اصلاً نمیفهمید که چرا داشت بهخاطر یک درخواست، اینقدر به خودش سخت میگرفت. چرا اینقدر خجالت میکشید. هفت شب هفته را سراغ جک دمپسی (۱۰) آمده بود اینجا و سعی کرده بود خواستهاش را با او در میان بگذارد، ولی هر کار کرده بود نتوانسته بود با قضیه کنار بیاید. میرفت خانه و فکر میکرد و میفهمید که قضیه چهقدر ساده بوده و عزمش را جزم میکرد که دفعهٔ بعد بهطرفش برود، لبخند بزند و خواستهاش را مطرح کند. به همین راحتی. بعد تمام روز سر کار همینجور به خودش میگفت که هیچ مشکلی نیست و منتظر بعدازظهر میماند که درخواستش را با او در میان بگذارد ولی بعد از اینکه پشت پیشخان منتظر میماند و مدام قضیه را در ذهنش بالاوپایین میکرد، چیزی درون وجودش یخ میزد و دیگر نمیتوانست از پشت میز بهطرف جایی برود که جک دمپسی ایستاده بود و با مردم خوشوبش میکرد.
میدانست درخواستش خیلی هم غیرعادی نیست. تمام کاری که باید میکرد این بود که بهطرفش برود و لبخند بزند. سلام قهرمان، اسم من هری لوییسه (۱۱).
سلام آقای لوییس. حالتون خوبه؟
عالی، واقعاً عالی قهرمان.
چه خوب.
میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟
بله. چی هست؟
من میخوام فردا شب بیام اینجا، برای شام، با یه خانوم جوان که خیلی برام مهمه و میخواستم بدونم براتون ممکنه منو به اسم کوچک صدا کنین؟ میدونین، میخوام تأثیر خوبی روش بگذارم.
البته ــ داشت به هری لبخند میزد ــ با کمال میل هری.
بعد آنها میخندیدند و هری با احساس سربلندی به کنار پیشخان برمیگشت و در راه برگشتن به خانه نوارش را میگذاشت و بعد هم بالاخره ریتا وارد میشد و جک دمپسی دستش را دور گردن هری میانداخت و جوری با او خوشوبش میکرد که انگار بعد از مدتها برادر گمشدهاش را پیدا کرده است. یک کم متعجب بود از اینکه نوار هنوز پاره نشده.
تمام شب و روز این هفته همین نوار را گذاشته بود، پشت سر هم، و هنوز ایستاده بود و انتظار میکشید. ولی دیگر نمیتوانست بیشتر منتظر بماند. قرارش برای فردا شب بود. دوروبرش را نگاه کرد… هنوز هم نیامده بود. به ساعتش نگاه کرد. حدود پانزده دقیقه گذشته بود. کاری که امشب باید بکنم این است که به محض اینکه رسید سراغش بروم. اصلاً نباید اجازه بدهم بقیه به حرفش بگیرند… آره، بهترین کار همین است. سرش را تکان داد و لیوانش را تمام کرد و یکی دیگر سفارش داد.
همانطور که بار شلوغتر میشد دیگر گفتوگوهایی که دوروبرش در جریان بود را درست متوجه نمیشد. توجهش را هر چه بیشتر بر در متمرکز میکرد و به آدمهایی که بهآرامی وارد بار میشدند لبخند میزد. هر چه بار شلوغتر میشد، هر چه مردم بیشتر به پشت هم میزدند و باخنده باهم احوالپرسی میکردند و همدیگر را به مشروب مهمان میکردند، بیشتر احساس انزوا میکرد. من باید تنها کسی باشم که اینجا تنهاست.
بهنظر میرسید بار از همیشه شلوغتر است، آدمهای بیشتر… و خندههای بلندتر، گپوگفتهای پرسروصداتر و انرژی بیشتر و بیشتر و بیشتر… گوشهوکنار بار را با احتیاط هر چه تمامتر نگاه کرد، ظاهراً هیچکس مستقیماً به او نگاه نمیکرد. ولی باید اقرار میکرد کاملاً منطقی است که همه فقط دربارهٔ او صحبت کنند، چون تنها بود و واضح هم بود که نمیتواند با بقیه بجوشد. شاید فکر میکردند که فضول معرکه است یا یک تازهوارد… یا یکی که گذری رد میشده ــ هری ناگهان احساس کرد که آدمهای دوروبر محاصرهاش کردهاند. عجیب بود ولی دلش میخواست فرار کند. نه که فرار کند، از آنجا برود. ولی میدانست که نمیشود. باید قهرمان را میدید، همین امشب! بدنش بیشتر و بیشتر منقبض میشد و همینطور هم داشت به چیزهایی که در سرش میگذشت آگاهتر میشد. ترکیب این دو باهم گیجش کرد و باعث شد که از آدمهای دیگرِ حاضر در بار فاصله بگیرد و بعد وقتی جک دمپسی را دید که وارد شد احساس کرد ناخودآگاه بهطرفش میرود. آه… آآآقای دمپسی، میشه…
سلام. خوبین؟ دستش را جلو آورد و لبخند زد.
هری با او دست داد و چندبار سرش را بالا و پایین برد.
آه، خوب، خیلی خوب. از این بهتر نمیشه.
هری همانطور که زور میزد نیشخندش را به لبخند بدل کند چندبار دیگر هم سرش را بالا و پایین برد.
کاش میشد…، میدونین، کاش میشد میتونستم خواستهم رو مطرح کنم.
هری میتوانست تمام انقباضات صورتش را حس کند و ناامیدانه سعی میکرد که شقورق بایستد و گند نزند.
کاری از دست من برمیآد؟
کتاب «ترانه برف خاموش» توسط نشر چشمه در 181 صفحه با ترجمه پیمان خاکسار منتشر شده است.
این نوشتهها را هم بخوانید