پیشنهاد کتاب: خواستهگاری نوشته پوران ایران
صفحات آغازین این کتاب:
۱
ما که همواره بابت گناه شوهر نکردن زیر ذرهبین ملت همیشه در صحنه بودیم و سوگندهایمان مبنی بر نداشتن خواستگار به باور کسی نمیگنجید، به یکباره دست خداوند در این مدار نمایان شد و از چپ و راست خواستگارانی برایمان به زعم جامعه، ترشیده پیدا شد که خود مثنوی هفتاد من کاغذ است.
اما نه تنها نمیخواهیم شما را از دانستن خصوصیات آنتیک این خواستگاران محروم کنیم، بلکه بر آنیم تا ذرهذره رفتار و کردار و بلکه پندار این عزیزان را بازگوییم تا شما امت همراه، بدانید که ما هم به اندازه خودمان خواهان داشتهایم.
از آنجا که ما از زمان همیشه عقب بودیم، چندسالی بعد از اشتغال بهکار به صرافت ادامه تحصیل افتاده و به حول و قوهٔ الهی دانشجویی شدیم از برای خودمان و در این راستا به دلیل بُعد مسافت منزل تا محل کار و دانشکده، ناگزیر چند سالی به اتفاق خواهر گل و گلاب، خانه مستقل داشتیم و البته به یمن بخت خفتهٔ ما، صاحبخانه تصمیم به فروش آپارتمان گرفته و ما ناگزیر از پذیرش آدمهای جورواجور برای دیدن سرسرا بودیم که خانمی تماس گرفته و وقت خواسته بود تا به اتفاق خواهرزاده خود برای دیدن منزل تشریف بیاورند؛ البته به ذهن ما همه جور خواهرزادهای تداعی شد، الاّ یک آقای ۴۸ ساله!
از درِ آپارتمان که وارد شدند خواهرزاده عزیز به تنها چیزی که نگاه نکردند، خانه بود. چنان محو سیمای ملکوتی ما شده بودند که خالهجانشان هر از گاهی دستشان را میکشیدند تا از خواب شیرین بیدار شوند و خود را در فضای خانه ببینند نه در کنار ما.
ما هم که حیرتزده بودیم از این نوع برخورد، خانه را با همه تعلقاتش که عمارت ییلاقی و قصر قشلاقی و اتاق خواب و کتابخانه و دفتر و سالن پذیراییاش همان آپارتمان پنجاه متری بود، نشانشان دادیم و فرمودیم که برای هماهنگی با صاحبخانه تماس بگیرند.
اما آقای محترم چنان با آرامش روی کاناپهٔ ما نشستند که پنداری کار هر روزشان بوده و قصد استراحت دارند. خاله جان و ما نگاهی ردوبدل کردیم و مستأصل ایستاده بودیم که حالا ما کجای صحنه قرار بگیریم، که آقا فرمودند: «چرا نمینشینید؟ حالا ما یک چای که میتوانیم در این خانه بخوریم.»
ما که انتظار داشتن چنین پسرخالهای را قبل از چای خوردن نداشتیم، مانده بودیم که چه کنیم، که خاله جان به داد دلمان رسید و به خواهرزاده عزیز امر فرمودند: «دیگه بریم. خانم خستهاند و میخوان استراحت کنن، حتماً…»
اما آقای محترم با خونسردی بینظیری به روی مبارک خود نیاوردند و فرمودند: «حالا چه عجلهای دارین؟ هستیم تا ما هم قدری استراحت کنیم.»
ما که ناگزیر از مهماننوازی بودیم، روبهروی ایشان نشستیم. آقا نفس عمیقی کشیدند و ادامه دادند: «خب حالا ما که این خانه را بخریم، شما چهکار میکنین؟»
ـ خب… یه جای دیگه اجاره میکنیم.
ـ نه… من میخوام مشکل شما رو حل کنم…
ـ مشکل من؟ چه جوری؟
ـ حالا… با هم کنار میآییم.
ـ منظورتون رو نمیفهمم. این آپارتمان سروتهاش ۵۰ متر بیشتر نیست. چه جوری با هم کنار میآییم؟
ـ خب شما شاغلید؟
ـ بعله.
ـ خب این خیلی خوبه…
خاله جان که نمیخواستند بیش از این شرمنده نگاههای پرمهر و محبت خواهرزاده، به ما شوند، سرانجام ایشان را راضی به رفتن کرد و آقا با یک خداحافظی گرم تشریفشان را بردند.
ساعت یک نیمه شب که تازه خوابمان برده بود، با صدای زنگ تلفن از جا پریدیم که دیدیم خانم صاحبخانه پشت خط هستند و بعد از کلی احوالپرسی و عذر زحمات بابت آمدورفت مشتریان، فرمودند: «این آقایی که امروز برای دیدن خانه آمدن، پسندیدن…»
ـ خب به سلامتی… پس یه مهلتی به ما بدید برای پیدا کردن خانه.
ـ نه نیازی نیست که شما جایی برین.
ـ واااا… یعنی چی؟
ـ آخه این آقا که خونه رو پسندیدن، شما رو هم پسندیدن و الان از من خواستند که از شما خواستگاری کنم.
ـ این وقت شب؟ اینقدر عجله؟
ـ خب آخه میخوان زودتر تکلیفشون رو بدونن. ایشون سالها آلمان زندگی کردن. تکنسین برقاند. از خانمشون جدا شدن و دو بچه دارن. حالا میخوان تو ایران زندگی کنن.
ـ ولی من اصلاً قصد ازدواج ندارم…
ـ سخت نگیر… حالا تو فکرهات رو بکن، نیم ساعت دیگه به من خبر بده. چون منتظر جوابن…
و ما هر چه دو دو تا کردیم دیدیم اصلاً زن این میدان نیستیم که وارد یک زندگی از هم پاشیده شویم.
هر چند که آقای خواستگار به نظر خودشان اکازیون بوده و با این پیشنهاد ما را مورد لطف قرار داده و از آوارگی اجارهنشینی خلاص میکردند.
جالب آن بود که به مصداق ضربالمثل آش با جاش، ایشان با جواب منفی ما، از خرید خانه هم صرفنظر کرد و ما به زندگانی خوش و خرم در آن خانه ادامه دادیم.
۲
در همان سال دوم دانشجویی، اولین سفر برون مرزی خود را به اتفاق عمه جان داشتیم. از راه زمینی، عازم یکی از کشورهای همسایه شدیم تا ما هم آن سوی مرزهایمان را دیده باشیم.
در بازگشت از این سفر پرمشقت و تاریخی، که سه روز در راه بودیم، همسفری داشتیم که جوانی بود مهران نام و همسن و سال آن روزهای خودمان، و خوشتیپ و جذاب و البته بسیار چربزبان، که دل ما و عمه جان را به فراخور حال، همزمان برده بود.
وقتی قدم به خاک پاک میهن گذاشتیم، با اجازه عمه جان ارتباط تلفنی برای آشنایی بیشتر برقرار بود و ما ساعت به ساعت بیشتر شیفته مهران میشدیم.
ایشان آخرین فرزند و تنها پسر خانواده بودند و ظاهراً بعد از فراز و نشیب زندگی، به اتفاق پدر و مادرشان در یکی از شهرکهای اطراف تهران زندگی میکردند.
و ما که به خواب هم نمیدیدیم برویم به خانه ایشان و مهمان این خانواده معظم باشیم، در بیداری اینکار را کردیم و روزی به دعوت مادر مهران خان به همراه دختر عمه جان، سرخوش و خرامان عازم خانه امیدمان شدیم.
در بدو ورود مادر مهران خان به استقبال ما آمدند و بعد هم پدرشان را زیارت نمودیم. خانم رضایی زنی ریزنقش و البته با ابهتی بودند که ما همان اول کار، ماستهایمان را کیسه کرده به کناری گذاشتیم، اما پدرشان مردی بسیار مظلوم و مهربان بودند که کاملاً مشخص بود سالهاست در اسارت مادر خانواده روزگار میگذرانند و اینطور که از ظاهر امر نمایان بود هیچ بنیاد دفاع از حقوق بشری هم نتوانسته بود برای رهایی ایشان کاری صورت دهد چرا که درافتادن با همسر مقتدر ایشان کار هر کسی نبود. و البته واضح و مبرهن است که با وجود استثمار این پدر ارتشی، دیگر وضعیت مهران در آن خانه نیازی به بررسی و تحلیل نداشت.
صحبتهای معمول دربارهٔ در و دیوار که تمام شد، یراق کردیم به سوی خانه که با مخالفت شدید مادر خانواده سر جایمان تمرگیدیم تا شام را زیر نور شمع صرف کنیم؛ چرا که با وجود نبودن برق، مادر جان زحمت کشیده و برای ما سبزی پلو ماهی پخته بودند و رد چنین احسانی دور از ادب بود که ایشان سر میز شام با دستان مبارک خود ماهی را از تیغ جدا کرده و به دهان قفل شده ما میچپاندند. و قورت دادن چنین لقمهای از چنان گلوی بستهای البته مشکل ما بود و بس.
خانم رضایی تعریف میکردند که در گذشته از وضعیت مالی بسیار خوبی برخوردار بودند، در تهران خانهای ویلایی داشتند و به دلیل ورشکستگی آقای خانواده به چنین روزگاری رسیدهاند.
سرانجام بعد از صرف شام خانم رضایی رضایت نامه ما را دستمان دادند که بتوانیم از آن خانه بیرون بیاییم و رهسپار منزل عمه جان شویم. مهران جان هم اجازه یافتند تا مسیری ما را همراهی کنند.
در ماشین آژانس که نشسته بودیم، مهران با شور و شعفی از آینده مشترک ما میگفت که ایمان آوردیم به زودی زندگی مشترک خود را آغاز خواهیم نمود.
البته ایشان اصرار اکید داشتند که از ایران برویم و در سرزمینی دیگر زندگی کنیم. اطمینان دادند که در هر حال در کنار هم خواهیم بود و زندگی را از صفر شروع میکنیم و مهم این است که پشتیبان یکدیگریم حتی اگر در آن سوی مرزها به شغل شریف ظرفشویی مشغول شویم.
و ما هم که ساعاتی بود در پرواز آسمانی خود، روی ابرها قدم میزدیم و حالیمان نبود که چه اصراری است که با دست خالی از ایران برویم و آنجا ظرفهای اجنبی را کفمالی کنیم؟ چون برای ما هم، مهم، بودن در کنار مهران حتی در جهنم این دنیا…
در روزهای بعد، تماسهای تلفنی بیشتری داشتیم که از لابهلای آنها تنها توانستیم بفهمیم که مهران در کار قاچاق انسان و رد کردن غیرقانونی متقاضیان به خارج از کشور از طریق مرز ترکیه است و با ازدواج با ما میخواهد این شغل شریف را کنار بگذارد و زندگی جدیدی را لابد در آشپزخانه رستورانها شروع کند.
اما اینها برای منی که نیمچه شیفتهای بیش نبودم البته محلی از اِعراب نداشت.
اولین تجربه جدی ازدواج بود و ما هم کور بودیم و کور هم از خدا چه میخواهد، جز دو چشم بینا؟
قرار بر این شد برای آشنایی بیشتر خانوادهها، شبی میزبان مهران و مادر جانشان باشیم و پدرشان اصلاً در بازیهای مرسوم نبودند.
عمه جان با آن دستپخت معروف خود سنگ تمام گذاشتند و سفرهای چیدیم و دور هم نشستیم که وسط شام خانم رضایی نه گذاشتند و نه برداشتند و رو به ما فرمودند. «پوران جان فکرهایت را کردهای؟»
و ما هم سرمست به خیال ازدواج فرخنده اما به منظور عشوهای دخترانه، خودمان را برای لحظاتی به کوچه علی چپ رسانده و عرض کردیم: «چه فکری؟»
و ایشان نطق فرمودند: «برای سفر با مهران تصمیمت را گرفتی؟ چون مهران مبلغ مشخصی از همه میگیرد که از مرز ردشان کند.»
از من نخواهید که رنگ صورتم را در آن لحظه برای شما تشریح کنم که چگونه جلو خانواده عمه و به ویژه پسر عمه جان که نیمچه علاقهای هم به ما داشتند و در خود عرضهای برای ابراز نمیدیدند از شرم، سرمان را بلند نکرده و موضوع بحث را عوض نمودیم و در پیگیریهای بعدی عمه جان، مدعی شدیم که هنوز خانم رضایی چیزی از قرار ازدواج ما نمیدانند.
و دروغ که حناق نبود ما را خفه کند و وقتی به خودت دروغ میگویی چه باکی از نقش بازی کردن برای دیگران؟
روز «مادر» مهران از ما خواستند که به پابوس مادرشان برویم که احترام چنین مادری البته واجبتر از هر امر دیگری بود. و ما هم که کنیز حلقه به گوش آنان بودیم این بار نه با پا که با سر از دانشگاه به سوی خانهشان رفتیم.
زنگ در را که زدیم مادرجان خودشان در را به روی ما باز کردند که با وجود اصرار مهران خان به قدم رنجه ما، خودشان در خواب تشریف داشتند و مادرجان هم که عازم مهمانی بودند و از ما خواستند که گیسهای سفیدشان را میزانپلی کنیم.
ما که برای خودمان هم عرضه سشوار کشیدن نداشتیم، به ناچار با یک دست سشوار و یک دست برس، با امر و نهیهای ایشان، موی مادر شوهر آینده را درست کردیم و نفس راحتی کشیدیم.
بعد از ساعتی مهران خان از خواب قیلوله بیدار شدند و تمام این رنجها را با زبان شیرین خود از دل احمق ما درآوردند. و ما به اتفاق مادر جان از خانه خارج شدیم که ایشان به مهمانی بروند و ما به خانه خود.
ضمن صحبت در بین راه، خانم رضایی به ما پیشنهاد همراهی ایشان در سفر به هندوستان و زیارت معبدی را دادند که هر ساله خود زائر آن میباشند و ما که مانده بودیم چه بگوییم، خودشان به دادمان رسیدند و پرسیدند که اصلاً پدرت اجازه میدهد یا نه؟ و ما که مطمئن بودیم چنین اجازهای نخواهیم داشت، برای به دست آوردن دل ایشان قول مساعد دادیم و مادرجان تأکید نمود که جزو ملزومات سفر داشتن آفتابه است که از پاسپورت هم برایشان حیاتیتر است و ما هم میبایست آفتابه خود را همراه ببریم که در دیار کفر دچار رنج نشویم…
اینها در حالی گذشت که هر روز در پاسخ به پیگیری عمه جان و دختر عمهها از نتیجه کار، چنان مالهای روی داستان میکشیدیم که خودمان هم باورمان شده بود که اگر در شنبهای که رفت، عقد ما جاری نشد، در همین فردا و پس فردا خواهد شد.
تا اینکه یکی از روزها که در اداره اضافهکار مانده بودیم، بعد از تاریک شدن هوا، مهران خان از تلفن عمومی به ما زنگ زدند و فرمودند که در پاساژ نزدیک هستند و یک کار ضروری برایشان پیش آمده که نیاز فوری به یکصد هزار تومان پول دارند و ما باید همان موقع پول را به ایشان برسانیم.
و در آن زمان که صد دلار معادل چهل و پنج هزار تومان بود، البته که یکصد هزار تومان پول قابل توجهی به حساب میآمد؛ بهویژه برای کارمندی مثل ما.
و هنوز هم نمیدانیم که چرا در راستای حماقتهای پیشین، نه تنها خود را به آب و آتش نزدیم تا این پول را جور کنیم و به یار برسانیم، بلکه به یکباره از خواب غفلت بیدار شدیم و تازه به هوش آمدیم که داستان جز سوءاستفاده مالی و به بازی گرفتن احساسات ما چیز دیگری نبوده است.
و با وجود آنکه به شدت از این مادر و پسر میترسیدیم، عزممان را جزم نمودیم تا دیگر تلفنشان را جواب نگوییم و خودمان را از این تراژدی بیرون بکشیم که بیش از این اثبات خریت جایز نبود.
۳
هر از گاهی برای ویزیت پیش خانم دکتری میرفتیم که به مرور، صمیمیتی نسبی بینمان برقرار شده بود تا آنکه یک روز به ما گفتند که میخواهند ما را به پسرداییشان که پسر بسیار خوبی است معرفی نمایند به منظور وصلت…
و البته با این توضیح که ایشان تازه از همسرشان جدا شده بودند. ما هم با حجب تمام مراتب موافقت خود را اعلام نمودیم.
آقای کریمی که با ما تماس گرفتند، صدای بسیار دلنشینشان بدجوری بر دلمان نشست. از یمین و یسار گفتند و ما هم مثل بلبل درخت زردآلو جوابشان را دادیم که مبادا تصور کنند لالیم. و سؤالات بسیار مهمی از باب رنگ و موسیقی و غذای مورد علاقهمان پرسیدند که ما البته نفهمیدیم ربطش به جلسه اول آشنایی چیست.
بعد از این مکالمه طولانی، قرار شد تا دیداری در کافیشاپ داشته باشیم که بدون دیدن روی ماه یکدیگر از دنیا نرویم.
و ایشان که فاقد تلفن همراه بودند فرمودند با اورکت سبز و شلوار قهوهای و کیفی در دست خواهند آمد. ما که در کافیشاپ نشسته بودیم، از همان زاویه میدیدیم که بیرون آقایی با قدی کوتاهتر از ما و همان لباس مذکور جلو در کافیشاپ در حال قدمزدن بود.
هرچه ما از داخل نگاهشان میکردیم، به روی مبارکشان نیاوردند و هی ساعتشان را چک مینمودند. ما مانده بودیم که چه کنیم. نه تلفنی داشتند که زنگ بزنیم و نه میتوانستیم برویم بیرون و دست شاداماد را بگیریم به داخل بیاوریم.
نیم ساعتی بدین منوال گذشت و با وجود آنکه هر کوری تشخیص میداد که ما منتظر کسی نشستهایم، اما ایشان چنان باهوش بودند که با وجود مشخصات ظاهری که از ما داشتند، در حال استخاره کردن بودند.
ما که دیگر حوصلهمان از اینهمه تعلل سر رفته بود با عصبانیت از در کافیشاپ بیرون آمدیم و بعد از آنکه چنان نگاه خشمناکی به ایشان انداختیم که انگار دشمن خونیمان را دیدهایم چند لحظهای به ایشان خیره شدیم و به تندی از کنارشان گذشتیم.
تازه بعد از مدتی ایشان لطف فرمودند از تلفن عمومی با تلفن همراه ما تماس گرفتند که ما هم از بس عصبانی بودیم، جوابی ندادیم. بعدها کاشف به عمل آمد که ایشان از همسری جدا شدهاند که آن خانم از ازدواج اولشان دو بچه داشتهاند و حالا با وجود جدایی از این ازدواج، مسئولیت نگهداری و مراقبت و تأمین هزینههای بچهها با آقای کریمی گل و گلاب است و ما هم با ازدواج با ایشان بدون زدن چک و چانه، صاحب فرزندانی میشدیم که نه ما مادرشان بودیم نه آقای کریمی پدرشان و البته واضح و مبرهن است که ما هم در سنی نبودیم که واجد شرایط مدیریت این بنگاه خیریه باشیم.
کتاب خواستهگاری توسط نشر آموت در 120 صفحه منتشر شده است.
این نوشتهها را هم بخوانید