کتاب «دروازه سرنوشت» نوشته آگاتا کریستی
صفحات ابتدایی این کتاب
کتاب اول
۱ – کتابهای مورد علاقه
تاپنس گفت:
ــ کتابها!
این کلمه را تقریباً با بداخلاقی ادا کرد.
تامی گفت:
ــ چه گفتی؟
تاپنس از آن طرف اتاق نگاهش کرد و گفت:
ــ گفتم «کتابها».
تامس برسفورد گفت:
ــ منظورت را فهمیدم.
جلو تاپنس سه چمدان بزرگ بود. از هر کدام چند کتاب بیرون آورده بودند، ولی قسمت اعظم آنها هنوز پر از کتاب بود.
تاپنس گفت:
ــ باورم نمیشود.
ــ منظورت فضایی است که اشغال میکنند؟
ــ بله.
ــ میخواهی همه را داخل قفسهها جا بدهی؟
تاپنس گفت:
ــ نمیدانم میخواهم چه کار کنم. مشکل همین است. آدم هیچوقت نمیداند میخواهد چهکار کند.
آه کشید.
همسرش جواب داد:
ــ به نظر من که تو اصلاً این جور آدمی نیستی. اتفاقاً مشکل تو این است که همیشه خوب میدانی میخواهی چهکار کنی.
تاپنس گفت:
ــ منظورم این است که داریم پیر میشویم، باید حقیقت را قبول کرد. روماتیسم گرفتهایم. مخصوصاً وقتی آدم خودش را کش میدهد، دردش عود میکند. مثلاً وقتی دست دراز میکنی تا کتاب یا چیز دیگری را از قفسه بالا برداری یا بگذاری سر جایش یا وقتی زانو میزنی تا قفسههای پایین را نگاه کنی. این طور مواقع بلند شدن برایت خیلی سخت میشود.
تامی گفت:
ــ بله، بله. این هم گزارش ناتوانیهای ما. میخواستی همین را بگویی؟
ــ نه. نمیخواستم اینها را بگویم. میخواستم بگویم خیلی خوب شد که توانستیم یک خانه جدید بخریم و جایی را پیدا کنیم که همیشه میخواستیم در آن زندگی کنیم. خانهای که تا حالا برایمان فقط یک رؤیا بود… البته کمی تغییرات لازم دارد.
تامی گفت:
ــ یکی کردن دو اتاق با هم و اضافه کردن چیزی که تو اسمش را میگذاری ایوان و بنا میگوید بهارخواب، هر چند من ترجیح میدهم اسمش را بگذارم بالکن ستوندار.
تاپنس محکم گفت:
ــ خیلی خوب میشود.
تامی گفت:
ــ وقتی کارت تمام شود من دیگر این خانه را نمیشناسم. جوابت همین است؟
ــ به هیچ وجه. فقط میخواهم بگویم وقتی کار را تمامشده ببینی، خیلی خوشحال میشوی و میگویی چه زن خلاق و باهوش و هنرمندی دارم.
ــ بسیار خب، یادم میماند که چه باید بگویم.
ــ لازم نیست به خاطر بسپاری. خودش خود به خود به زبانت میآید.
تامی گفت:
ــ با کتابها چه کار کنیم؟
ــ خب… دو سه تا چمدان با خودمان آوردیم. منظورم این است که کتابهایی را که زیاد برایمان مهم نبود زیر قیمت فروختیم. کتابهایی را آوردیم که واقعاً نمیتوانیم بدون آنها زندگی کنیم و بعد… فروشنده خانه… اسمش چه بود؟ یادم نمیآید… حالا هر چه. فروشنده نخواست همه وسایلش را با خودش ببرد. گفت اگر پیشنهاد خوبی بدهیم همه را همین جا میگذارد. از جمله کتابها را. ما هم آمدیم و نگاهی به وسایلش انداختیم…
تامی گفت:
ــ و پیشنهاد خوبی دادیم؟
ــ بله. البته گمان کنم آنقدر که آنها انتظار داشتند نبود. بعضی از اسباب و لوازم تزیینیشان خیلی بد بود. خوشبختانه مجبور نبودیم آنها را برداریم، ولی وقتی آمدم و کتابهای گوناگون را دیدم ــ آن پایین در اتاق نشیمن چند تا کتاب کودکانه بود که یکی دو تایشان کتابهای مورد علاقه من بود ــ منظورم این است که هنوز هم هستند. بنابرایت فکر کردم بهتر است این کتابها را نگه داریم. از جمله، داستان «آندورکلس و شیر». یادم است این کتاب را وقتی هشت سالم بود خواندم. نوشته اندرو لانگ.
ــ بگو ببینم، تاپنس. تو اینقدر باهوش بودی که در هشتسالگی کتاب بخوانی؟
ــ بله. من در پنجسالگی بود میتوانستم بخوانم. آن وقتها همه میتوانستند. حتی نمیدانستم که باید خواندن را یاد گرفت. یک نفر داستانی را بلند میخواند و تو هم خیلی خوشت میآمد و یادت میماند که کتاب را در کدام قفسه میگذارند. همیشه هم اجازه داشت که کتاب را برداری و نگاهی به آن بیندازی. بعد میدیدی که خواندن را یاد گرفتهای بدون اینکه خودت را با هجی کردن و این جور چیزها اذیت کرده باشی. البته بعدش زیاد خوب نبود، من هیچوقت یاد نگرفتم درست هجی کنم و اگر وقتی چهار سالم بود کسی هجیکردن را به من یاد داده بود خیلی خوب میشد. البته پدرم جمع و تفریق و ضرب را به من آموزش داد، چون میگفت مفیدترین چیزی که میتوانی در زندگیات یاد بگیری جدولضرب است. تقسیمهای بلند و بالا را هم یاد گرفتم.
ــ چه مرد باهوشی بوده.
ــ راستش گمان نکنم زیاد باهوش بوده باشد، ولی آدم خیلی خوبی بود.
ــ فکر نمیکنی از موضوع پرت شدیم؟
ــ چرا. به هر حال، فکر کردم بد نیست دوباره داستان «آندروکلس و شیر» را بخوانم، خیلی خوشم آمد. کتابی بود پر از قصههایی درباره حیوانات نوشته آندرو لانگ و این داستان «آندروکلس و شیر» هم بخشی از آن بود. یک داستان هم بود به اسم «یک روز از زندگیام در اتون» نوشته یکی از دانشآموزان مدرسه اتون. نمیدانم چرا دلم میخواست بخوانمش، با اینکه قبلاً خوانده بودم. یکی از کتابهای مورد علاقهام بود. داستانهای کلاسیک هم بود، کتابهای خانم مولزورث، ساعت کوکو، مزرعه چهارباد…
ــ بسیار خوب. لازم نیست لیست علایق ادبی زمان بچگیات را به رخ من بکشی.
تاپنس گفت:
ــ میخواهم بگویم پیدا کردنشان این روزها خیلی سخت است. بعضی وقتها تجدید چاپ میشوند، ولی معمولاً عکسهای کتاب را عوض کردهاند. باور کن، یک روز که کتاب آلیس در سرزمین عجایب را دیدم، اصلاً نتوانستم تشخیص بدهم که این همان کتاب است. همه چیزش عجیب و غریب شده بود. کتابهایی هست که هنوز هم میتوانم پیدا کنم. کتابهای خانم مولزورث، یکی دو تا کتاب قدیمی قصههای پریان ــ صورتی، آبی و زرد ــ و کلی کتاب از این نویسندگان جدید که واقعاً از خواندن آنها لذت بردهام. خیلی از کتابهای استنلی ویمنز و نویسندگان دیگری مثل او. اینجا هم از این کتابها زیاد داریم، این پشت.
ــ خیله خب، وسوسه شدی که این کتابها را بخری. فکر کردی خرید خوبی (۱) است.
ــ بله. حداقل… منظورت از خداحافظ (۲) چه بود؟
ــ نگفتم خداحافظ. گفتم خرید خوب.
ــ آها. فکر کردم میخواهی بروی بیرون و داری با من خداحافظی میکنی.
ــ به هیچ وجه. خیلی علاقهمند شدم. به هر حال، خرید خوبی بود.
ــ تازه گفتم که خیلی هم ارزان خریدم. حالا هم اینجا بین کتابهای خودمان هستند. فقط مشکل این است که کلی کتاب جدید داریم و قفسههایی که ساختهایم برای همه کافی نیست. خلوتگاه مخصوص تو چطور؟ برای کتابهای بیشتر جا ندارد؟
ــ نه. ندارد. جا برای خودم هم کم است.
ــ وای خدایا، خدایا. ما همیشه همین مشکل را داریم. فکر میکنی باید یک اتاق اضافه بسازیم؟
تامی گفت:
ــ نه. قرار است صرفهجویی کنیم. پریروز کلی دربارهاش صحبت کردیم. فراموش کردی؟
تاپنس گفت:
ــ پریروز پریروز بود. اوضاع عوض میشود. حالا باید کتابهایی را که خیلی دوست دارم داخل قفسهها جا بدهم و بعد نگاهی به بقیه بیندازم. بعد هم… خب، شاید یک بیمارستان کودکان یا چنین جایی باشد که بشود کتابها را آنجا برد.
ــ شاید هم بتوانیم بفروشیمشان.
ــ گمان نکنم اینها از آن کتابهایی باشند که مردم دلشان بخواهد بخرند. فکر نکنم کتابهای قیمتیای باشند.
تامی گفت:
ــ آدم باید شانسش را امتحان کند. بیا امیدوار باشیم یک کتاب نایاب چشم یک کتابفروش مشتاق را بگیرد.
ــ فعلاً باید همه را بگذاریم داخل قفسهها و تکتک آنها را ورق بزنیم. شاید بین آنها کتابی باشد که واقعاً بهش علاقه داشته باشم یا موضوعش یادم مانده باشد. سعی میکنم تقریباً جمع و جورشان کنم. میدانی که منظورم چیست، دستهبندیشان میکنم. داستانهای ماجراجویی، داستانهای پریان، داستانهای کودکان و آن داستانهایی که درباره مدرسه است و معمولاً بچههایی که توی آنها وجود دارند، پولدار هستند. گمانم نویسندهاش آل. تی مید بود. همینطور بعضی از داستانهایی که وقتی دیورا بچه بود برایش میخواندیم. چقدر وینی شکمو را دوست داشتیم. مرغ حنایی کوچولو هم بود، ولی خیلی خوشم نمیآمد.
ــ گمانم فقط داری خودت را خسته میکنی. باید جلو این کارت را بگیرم.
تاپنس گفت:
ــ خب، شاید همینطور باشد. ولی به نظرم اگر کار این قسمت اتاق را تمام کنم و کتابها را بگذارم اینجا…
ــ خب، من کمکت میکنم.
جلو آمد و چمدان را یکوری کرد و همه کتابها ریختند روی زمین. بعد بغلش را پر کرد از کتاب و به سمت قفسهها رفت و همه را داخل قفسه گذاشت. گفت:
ــ کتابهای هماندازه را کنار هم میگذارم. این طوری مرتبتر میشوند.
تاپنس گفت:
ــ ولی من اسم این را نمیگذارم دستهبندی کردن.
ــ فعلاً همینقدر کافی است. میتوانیم بعداً درستشان کنیم. همه چیز را جمعوجور میکنیم. بعد یک روز بارانی که کار دیگری نداشتیم، مرتبشان میکنیم.
ــ مشکل این است که ما همیشه کار داریم.
ــ خب، هفت دسته کتاب دیگر آنجاست. فقط ماند این گوشه بالایی. میشود آن صندلی چوبی را برایم بیاوری؟ به اندازه کافی محکم هست که رویش بایستم؟ میتوانم چند جلد از کتابها را بگذارم آن بالا.
با احتیاط از صندلی بالا رفت. تاپنس یک بغل کتاب داد دستش. با احتیاط کتابها را روی قفسهها گذاشت. فاجعه وقتی اتفاق افتاد که سه کتاب آخر افتاد روی زمین و از بیخ گوش تاپنس گذشت.
تاپنس گفت:
ــ وای! دردم گرفت.
ــ خب، چه کار میتوانستم بکنم. یکدفعه کلی کتاب دادی دستم.
تاپنس یک قدم عقب رفت و گفت:
ــ بسیار خب. خیلی عالی شد. حالا بگذارشان در قفسه دوم از بالا، یک جای خالی آنجا هست. این جوری این چمدان را تمام میکنیم. خیلی خوب است. این بستهای که امروز صبح تمام کردم مال خودمان نبود، کتابهایی بود که خریده بودیم. بعید نیست که به گنج هم بخوریم.
تامی گفت:
ــ شاید.
ــ گمانم گنج پیدا کنیم، فکر میکنم واقعاً یک چیزی پیدا میکنیم. چیزی که کلی قیمت داشته باشد.
ــ بعد چه کار کنیم؟ بفروشیمش؟
ــ گمانم باید بفروشیمش، بله. البته میتوانیم نگهش داریم و به بقیه نشانش بدهیم. نه اینکه پز بدهیم و فقط بگوییم «میدانید ما یکی دو تا چیز جالب پیدا کردیم.» فکر کنم کشف جالبی خواهیم کرد.
ــ یادت رفته که آن کتاب قدیمی مورد علاقهات را پیدا کردی؟
ــ منظورم این طور چیزها نیست. منظورم یک چیز خیلی جالب و تکاندهنده است، چیزی که زندگیمان را عوض کند.
ــ وای تاپنس، چه ذهن شگفتآوری داری. راستش احتمال اینکه چیزی پیدا کنی که باعث آبروریزی بشود بیشتر است.
ــ مزخرف نگو. آدم باید امید داشته باشد. این بزرگترین موهبتی است که ممکن است در زندگی آدم وجود داشته باشد. امید. فراموش کردی؟ من همیشه سرشار از امیدم.
تامی گفت:
ــ میدانم که هستی.
آهی کشید و ادامه داد:
ــ من هم همیشه افسوسش را میخورم.
۲ – پیکان سیاه
خانم توماس برسفورد کتاب ساعت کوکو را کنار کتابهای خانم مولزورث گذاشت. جایی خالی را در قفسه سوم از بالا انتخاب کرده بود. کتابهای خانم مولزورث همه اینجا کنار هم قرار داشت. تاپنس کتاب اتاق فرشینه را بیرون کشید و با علاقه دستش گرفت. شاید هم باید مزرعه چهارباد را میخواند؟ ولی این یکی را به خوبی ساعت کوکو و اتاق فرشینه به خاطر نمیآورد. انگشتانش سرگردان بود… تامی خیلی زود بازمیگشت.
تاپنس داشت میخواند. خوب هم جلو میرفت. کاش کارش را ول میکرد و همه کتابهای قدیمی مورد علاقهاش را برمیداشت و از نو میخواند. ولی وقت زیادی میبرد و وقتی تامی عصر برمیگشت و میپرسید اوضاع چطور پیش رفته، جواب میداد: «خیلی خوب». البته باید کلی نکتهسنجی و ظریفکاری به کار میبست تا جلوتامی را بگیرد که بالا نرود و برای دیدن روند مرتب شدن قفسهها نگاهی به آنها نیندازد. وقت زیادی میبرد. جابهجا شدن در یک خانه جدید خیلی وقت لازم دارد، خیلی بیشتر از چیزی که آدم تصورش را میکند. بعد هم باید با کلی افراد مزاحم سر و کله زد. مثلاً برقکشها که آمدند، انگار از کاری که دفعه پیش کرده بودند راضی نبودند. تمام فضای طبقه همکف را اشغال کردند و با قیافههای بشاش دردسرهای بیشتری موقع راه رفتن برای خانم خانه از همه جا بیخبر دست و پا کردند. تاپنس یک قدم اشتباه برداشت و یکی از برقکشها که روی زمین کورمال کورمال دنبال چیزی میگشت سر موقع نجاتش داد.
تاپنس میگفت:
ــ بعضی وقتها آرزو میکنم کاش هیچوقت از بارتونز اکر نرفته بودیم.
تامی هم جواب داده بود:
ــ سقف اتاق غذاخوری را یادت رفته، اتاق زیر شیروانی را چطور. فراموش کردی چه بلایی سر گاراژ آمد، نزدیک بود ماشین خرد و خاکشیر شود.
تاپنس گفت:
ــ گمانم میتوانستیم سرهمش کنیم.
ــ نه، یا باید تقریباً تمام ساختمان قدیمی را از نو میساختیم یا جابهجا میشدیم. یک روز اینجا خانه خیلی خوبی خواهد شد. به هر حال برای هر کاری اتاق کافی داریم.
تاپنس گفته بود:
ــ منظورت آت و آشغالهایی است که میخواهیم نگه داریم و باید برایشان جا پیدا کنیم؟
ــ بله، آت و آشغال زیاد داریم. کاملاً با تو موافقم.
در همین موقع تاپنس متوجه چیزی شد، هر کاری هم قرار بود با این خانه بکنند، دردسر داشت. به نظر ساده میآمد، اما موقع عمل خیلی سخت میشد. البته قسمتی از مشکل هم آن همه کتاب بود.
تاپنس گفت:
ــ اگر یک بچه معمولی امروزی بودم، نمیتوانستم به راحتی زمان بچگیام خواندن یاد بگیرم. بچههای این دوره و زمانه چهار یا پنج یا شش سالشان است و نمیتوانند بخوانند. حتی بعضی وقتها ده یازدهسالهاند و هنوز خواندن بلد نیستند. نمیدانم چرا آن وقتها اینقدر برای ما راحت بود. همه میتوانستیم بخوانیم. من و مارتین پسر همسایه و جنیفر که ته خیابان زندگی میکرد و کایریل و وینفرد. همهمان. نمیگویم املاء دقیق همه کلمات را بلد بودیم، ولی هر چه را دوست داشتیم میتوانستیم بخوانیم. نمیدانم چطور یاد گرفتیم. گمان کنم از بقیه میپرسیدیم. هر چه را بلد نبودیم، سؤال میکردیم. در مورد همه چیز. مثلاً در مورد پوسترها و قرصهای کبد به اسم کارتر. قطار که نزدیک لندن میشد، هر چه را روی تابلوها نوشته شده بود، میخواندیم. خیلی هیجانانگیز بود. همیشه از خودم میپرسیدم اینها چیست. وای… باید حواسم را جمع کنم و فکرم مشغول کار خودم باشد.
چند جلد کتاب دیگر را برداشت. چهل و پنج دقیقه تمام، اول مجذوب و بعد هم کتاب ناشناس تاریخ اثر شارلوت یانگ شد. دستهایش روی جلد قطور و درب و داغان دیزی چین مانده بود.
تاپنس گفت:
ــ باید یک بار دیگر بخوانمش تا خاطرات سالهای قبل برایم زنده شود. چقدر هیجانانگیز بود. نمیدانستم به نورمن اجازه عضویت میدهند یا نه. اتان و… اسم آن مکان چه بود؟ کوکسول یا چیزی شبیه این… فلورا هم خیلی باتجربه بود. چرا آن روزها همه «باتجربه» بودند؟ این باتجربه بودن چقدر بد بود. نمیدانم ما هم الآن هستیم یا نه. فکر میکنی ما باتجربهایم؟
ــ امری داشتید، مادام؟
تاپنس نگاهی به اطراف انداخت و مرید وفادارش، آلبرت، را دید که در آستانه در ظاهر شده بود.
ــ نه، کاری ندارم.
ــ گمان کردم چیزی میخواهید، مادام. شما زنگ زدید؟
ــ نه، میخواستم یک کتاب بردارم، پشتم خورد به زنگ.
ــ میخواهید کمکتان کنم؟
ــ خب، امیدوارم بتوانی. از روی آن صندلیها افتادم. چند تا از پایههایشان شل است به بقیه هم نمیشود اعتماد کرد.
ــ کتاب خاصی مد نظرتان است؟
ــ خب، هنوز با طبقه سوم کاری نکردهام. از بالا قفسه دوم. نمیدانم آنجا چه گذاشتم.
آلبرت رفت روی صندلی و به ترتیب اول میزد روی هر کتاب و گرد و خاکی را که رویش جمع شده بود میتکاند و بعد میداد پایین. تاپنس کتابها را با شور و شوق از دستش میگرفت.
ــ وای، اینجا را ببین! این همه کتاب. بیشترشان را فراموش کرده بودم. این تعویذ است. این هم پسامایاد. این هم جویندگان جدید گنج است. من عاشق این کتابها هستم. نه، فعلاً نگذارشان داخل قفسه، آلبرت. باید اول بخوانمشان. خب، منظورم این است که شاید اول یکی دو تایشان را بخوانم. خب، این یکی چیست؟ بگذار ببینم. کوکاید قرمز، آره، این یکی تاریخی بود. خیلی جالب بود. این هم از زیر طناب قرمز. کلی از کتابهای استنلی ویمنز هست. یک عالمه کتاب هست. وقتی ده یازدهساله بودم این کتابها را میخواندم. شاید حتی زندانی زندا را هم پیدا کنم.
با یادآوری خاطراتش آهی از خوشحالی کشید.
ــ زندانی زندا. کلید ورودم به دنیای رمانهای عاشقانه. عشق پرنسس فلاویا. پادشاه روریتانیا. رادولف راسندیل یا اسمی شبیه این که آدم شبها دربارهشان رؤیاپردازی میکرد.
آلبرت مجموعه دیگری را داد دستش.
کتاب «دروازه سرنوشت» نوشته آگاتا کریستی را نشر هرمس در 304 صفحه با ترجمه فائزه اسکندری منتشر کرده است.
این نوشتهها را هم بخوانید