پیشنهاد کتاب: روزگاری «پورتوریکو» از هانتر تامپسن
![کتاب روزگاری «پورتوریکو» هانتر تامپسن](/wp-content/uploads/2017/12/12-25-2017-6-46-02-PM.jpg)
توجه: فیلم مشهور The Rum Diary با بازی جانی دپ؛ اقتباس سینمایی همین اثر است. نام اصلی این کتاب The Rum Diary است.
سن خوان، زمستان سال ۱۹۵۸
ای نور رفته از دیدگانم،
دیروز تو را چه پیش آمد؟
(که اینچنین به خاک و خونت کشیدند.)
آن روز که زیباترین جامههایت را مهیا کردم،
درون قلبم،
تو را بسان مردی تصویر کردم،
که جهانی نمیتوانست نابودش کند….
«آیلین او کانل»، ۱۷۷۳
اوایل دههٔ ۱۹۵۰، زمانیکه «سن خوان»(۱) در حال تبدیل شدن به شهری توریستی بود، «آل آربونیتو»(۲)، سوارکار سابق مسابقات اسب دوانی، در حیاط خلوت پشت خانهاش واقع در محلهٔ «کال اولیری»(۳) کافهای تأسیس کرد. نامش را «باغچهٔ آل»(۴) گذاشت و بالای سردر اصلی ورودی ساختمان سمت خیابان تابلویی آویخت. یک پیکان که به کوچهٔ تنگ و تاریک میان خانهٔ او با خانهٔ همسایه اشاره داشت و از طریق آن میشد به حیاط خلوت پشتی رسید. در ابتدا تنها ماءالشعیر سرو میکرد، هر بطری بیست و پنج سنت، و رام (۵)، هر پیاله ده سنت و پانزده سنت با یخ. پس از گذشت چند ماه همبرگر هم به سرویس کافهٔ او اضافه شد که خودش میساخت.
آنجا محل دلپذیری برای نوشیدن بود. به خصوص صبحها هنگامی که هنوز گرمای آفتاب آزاردهنده نبود و مه غلیظ برخاسته از اقیانوس هوا را موجدار میکرد. حس تندرستی تا ساعاتی کوتاه پس از برآمدن صبح در برابر شرجی هوا مقاومت میکرد و با رسیدن به میانهٔ روز گرمایی مشقتبار سراسر شهر «سن خوان» را در بر میگرفت که تا هنگام غروب خورشید همچنان ادامه داشت.
ابتدای شب هوا خوب بود اگرچه هنوز چندان خنک نبود. بعضی شبها بادی از سمت شمال میوزید و کافهٔ «آل» که در موقعیت مناسبی قرارداشت از آن بهرهمند میشد، چرا که خانهٔ او در بالای تپهٔ «کال اولیری» قرارداشت، تپهای آنقدر مرتفع که چنانچه دیوارهای حیاط خلوتش پنجرهای داشت میتوانستی تمام شهر را از بالا نظاره کنی. اما دیواری ضخیم سرتاسر محیط حیاط را محصور کرده بود و تنها چیز قابل مشاهده، آسمان بود و تعدادی درخت موز در اطراف.
با گذشت زمان، ابتدا «آل» یک صندوق مکانیکی حسابداری خرید و کمی بعد میزهای چتردار چوبی برای نشستن مشتریها در حیاط، و در انتها خانوادهاش را از آن خانهٔ واقع در «کال اولیری» خارج کرد و به یک شهرک مسکونی نوساز واقع در حومهٔ «سن خوان» در نزدیکی فرودگاه منتقل کرد. یک سیاه پوست قوی هیکل به نام «سوییپ»(۶) استخدام کرد که ظرفها را میشست، همبرگر برای مشتریها میبرد و در نهایت آشپز هم شد.
«آل» اتاق پذیرایی سابق خانه را هم بهعنوان محلی برای نواختن پیانو به فضای کافه ملحق کرد و یک پیانیست اهل «میامی»(۷) نیز به این منظور بهکار گرفت. مردی لاغر با چهرهای غمزده به نام «نلسون اوتو»(۸). محل پیانو در میانهٔ مسیر بخش سِرو کوکتل به سمت حیاط خلوت قرارداشت. یک پیانوی قدیمی ولی باشکوه به رنگ خاکستری روشن که رنگ آن با لاکی مخصوص پوشش داده شده بود تا از شر هوای مرطوب نمک آلود در امان بماند و هر هفت روز هفته از دوازده ماه تابستان بیپایان منطقهٔ کاراییب، «نلسون اوتو» پشت پیانو مینشست و عرق ریخته از سر و صورتش را با نتهای کسل کنندهٔ موسیقیاش به هم میآمیخت.
درحالیکه در ادارهٔ جهانگردی دائماً درباره جذابیت توریستی بادهای خنک مختص مناطق گرمسیری که هر صبح و هر شب از شرق به غرب سواحل «پورتو ریکو» در حال وزیدن است و درآمد سالیانهٔ آن صحبت میشد، «نلسون اوتو» مردی بود که تغییر جریان وزش بادها هرگز برایش سودی در بر نداشت. گذران ساعات از پی یکدیگر در هوای گرم و خفهٔ یک سالن به همراه اجرای قطعات حزن انگیز و تصنیفهای رمانتیک، قطرات عرق در حال چکیدن از چانه و آن پیراهن کتان گلدار یقه باز با زیر بغلهای خیس از شدت تعریق بدن، تنها معنای زندگی او بود. جان که به لبش میرسید شروع میکرد به فحاشی، «ای گرمای لعنتی بیپدر و مادر!»، و این را با چنان خشونت و نفرتی بیان میکرد که گاه فضای سالن کافه آشفته میشد، آن وقت بود که مشتریها تصمیم میگرفتند از کافه خارج شوند و خیابان را به سمت پایین طی کنند تا خود را به کافهٔ «محفل مجلل»(۹) برسانند، جایی که هر بطری ماءالشعیر شصت سنت قیمت داشت و یک تکه استیک گوشت راسته سه و نیم دلار.
زمانیکه یک کمونیست سابق به نام «اد لوترمن»(۱۰) با از دست دادن جایگاهش از «فلوریدا»(۱۱) آمد تا روزنامهٔ «سن خوان دیلی نیوز»(۱۲) را راه اندازی کند، کافهٔ «باغچهٔ آل» به محلی برای تجمع روزنامه نگاران انگلیسی زبان تبدیل شد، چرا که هیچ یک از این نویسندگان آرمانگرای رانده شده از وطن که برای کار در روزنامهٔ تازه تأسیس «لوترمن» به آنجا آمده بودند از عهدهٔ قیمتهای بالای کافههای آمریکایی که حالا مثل قارچ در سراسر شهر چترهای میز و صندلی خود را باز کرده بودند بر نمیآمد. (۱۳) خبرنگاران و کارمندانِ پشتِ میز نشین که شیفت کاری صبح به شمار میرفتند در حدود ساعت هفت بعد از ظهر در کافه جمع میشدند و کارمندان شیفت شب که شامل خبرنگاران ورزشی، ویراستارها و صفحه آراها بودند حوالی نیمه شب دسته جمعی وارد آنجا میشدند. گاهی پیش میآمد که دختر و پسری قرار ملاقاتی در این مکان بگذارند اما در حالت عادی حضور یک دختر در کافهٔ «باغچهٔ آل» چیزی بسیار نادر بود که کاملاً به چشم میآمد. دختران سفید پوست در شهر «سن خوان» زیاد نبودند، بیشتر آنها هم که حضور داشتند یا توریست بودند، یا اغواگرانی کلاهبردار و یا مهمانداران هواپیما و جای هیچ شگفتی نبود اگر ترجیح بدهند به جای حضور در کافهٔ محقر «آل» وقت خود را در کازینوها یا تراسِ هتل «هیلتون» بگذرانند تا بتوانند هر چه بیشتر خودنمایی کنند و مردان مهمتری را مجذوب خود نمایند.
در میان مردانی که برای کار در روزنامهٔ «سن خوان دیلی نیوز» دور هم گرد آمده بودند از هر طیف اعتقادی یافت میشد. از گروهی آرمانگرای متعصب با اعتقاداتی مشابه «افسران ترکیه جوان»(۱۴)، که میخواستند به شکلی سبعانه و خشونت بار جهان را دو شقه کنند و آن را از نو بسازند، گرفته تا از پا در آمدگانی تسلیم سرنوشت، با شکمهایی برآمده از شدت افراط در نوشیدن، که روزگاری مدید قلم خود را به پول فروخته بودند و حالا تنها چیزی که میخواستند وداع با زندگی در صلح و آرامش بود پیش از آنکه گروهی آرمانگرای متعصب و مجنون جهانشان را دو شقه کنند.
بسیاری از آنان در طول زمان استعدادهای ذاتی و اصیل نویسندگی خود را رها کرده و با صداقت و درستکاری وداع گفته بودند و اکنون بازندگانی ناامید بودند گرفتار در سراشیبی فساد و انحطاط اخلاقی که حتی به سختی میتوانستند یادداشتی ساده پشت کارت پستالی بنویسند. انسانهایی تبعیدی، تن سپرده به پستی و میخوارگانی خطرناک، یک کوبایی که همیشه در جیب بغلش سلاح حمل میکرد و از مغازهها جنس بلند میکرد، یک مکزیکی نیمه مجنون که سابقهٔ اذیت و آزار کودکان داشت و همینطور دلالان محبت، منحرفها و ناقلان بیماریهای جنسی از هر نوع، و بیشتر آنها تنها در حدی کار میکردند که بتوانند مخارج عیش و نوش و خرید بلیط هواپیمای خود را به دست آورند.
از سوی دیگر افرادی مانند «تام وندر ویتز»(۱۵) هم در میان آنها یافت میشدند که بعدها در ارگان خبری «واشنگتن پست»(۱۶) مشغول بهکار شد و یک نوبت «جایزهٔ پولیتزر»(۱۷) را به خود اختصاص داد و مرد دیگری به نام «تایرِل»(۱۸) که حالا در «تایمز لندن»(۱۹) پانزده ساعت در روز بهعنوان ویراستار کار میکند تا روزنامه را سرپا نگه دارد.
زمانیکه من وارد جمع روزنامهٔ «سن خوان دیلی نیوز» شدم حدود سه سال از آغاز انتشار آن میگذشت و «اد لوترمن» در لبهٔ پرتگاه ورشکستگی قرار داشت. وقتی در برابرت شروع به سخنرانی میکرد مردی را میدیدی که تصور میکند بر همهٔ مسائل چهارگوشهٔ دنیا اشراف دارد، او خود را ترکیبی از خدا، «پولیتزر»(۲۰) و «ارتش نجات»(۲۱) میدید. گاهی قسم میخورد که اگر همهٔ افرادی که در طول این چند سال در روزنامهٔ او کار کرده و قلم زدهاند در یک زمان در برابر پیشگاه حضرت باریتعالی حضور پیدا کنند، آنجا بایستند و شرحی از پیشینه، خصوصیات شخصی، جرم و جنایات و انحرافاتشان ارائه کنند بدون شک خداوند از سریر خود به زیر میآید و نالان موهای خود را چنگ میزند.
مطمئناً «لوترمن» به شدت اغراق میکرد، او در سخنرانیهای کوبندهاش فراموش میکرد از انسانهای بدون مشکل اخلاقی که در کنارش کار میکردند یاد کند و تنها دربارهٔ کسانی صحبت میکرد که نام آنها را «ولگردهای پاتیل» گذاشته بود. تا حدی هم میشد به او حق داد چون انسانهای اخلاق گرا در آن مکان انگشت شمار بودند و نامتجانس با جمع و محیط، و همینطور به شدت سرکش. این بهترین توصیفی است که میتوان دربارهٔ آنها ارائه کرد. به هر صورت مجموعهٔ این همکاران در بهترین حالت غیر قابل اعتماد و در بدترین حالت دائمالخمرهایی کثیف و پلشت بودند که از هیچ مادینهای صرفنظر نمیکردند حتی اگر یک بز باشد. اما به هر حال همگی در کنار یکدیگر روزنامهای را منتشر میکردند و حتی بهترین شخص در میان آنها هم پس از پایان ساعت کاری روزنامه، در «باغچهٔ آل»، به نوشیدن مشغول میشد.
وقتی «آل» قیمت ماءالشعیر را افزایش میداد ـ چیزی که بچههای روزنامه اصطلاح دندان تیز کردن در موردش بهکار میبردند ـ سرو صدای همه بلند میشد و شروع به شکوه و شکایت میکردند و این تا جایی ادامه پیدا میکرد که «آل» به لیست قیمتهای کافهٔ هتل «هیلتون کاراییب»(۲۲) که با خطی بسیار بد، با مداد خط چشم زنانه روی سطح صاف کوچکی بر دیوار پشت سرش نوشته شده بود اشاره میکرد.
از زمانیکه دفتر روزنامه برای خبرنگاران، عکاسان و نویسندگان نو ظهور معترض که بهصورت اتفاقی گذارشان به «پورتو ریکو» میافتاد به شکل یک بنگاه اقتصادی درآمد، «آل» هم به درآمدهای مشکوک حاصل از تبدیلهای ارزی دست پیدا کرد. کمد زیر صندوق حسابداریِ کافه پر شده بود از برگههای صورتحساب پرداخت نشده، چکهای برگشت خورده و نامههای مالی از سراسر دنیا که در آنها تعهد داده شده بود «پول شما در اسرع وقت به حسابتان واریز خواهد شد.» و دلیل این بود که ژورنالیستهای آواره، مشتریهای رسوایی به شمار میآمدند که پول قمار و نوشیدن خود را پرداخت نمیکردند و برای گروهی از این دسته که بهصورت مداوم به نقاط بینام و نشان دنیا در حال سفر بودند انباشته شدن میزان زیادی صورتحساب و بدهی از نقاط مختلف یک ژست شیک تبلیغاتی به حساب میآمد.
آن روزها کافههای فروش نوشیدنی به هیچ وجه با کمبود مشتری مواجه نبودند. اگرچه بسیاری از مشتریها دائمی نبودند اما همیشه نفرات جدید میآمدند. نام آنها را ژورنالیستهای آواره گذاشته بودم چرا که هر نیمه از سال را ممکن بود در یک نقطه دنیا بگذرانند. هیچ گاه دو نفر از آنها شبیه هم نبودند، اگر چه بیشترشان منحرفهایی حرفهای بودند و نقاط اشتراک کوچک دیگری هم با یکدیگر داشتند؛ کسب درآمد همه آنها، البته از سر عادت، وابسته به قلم زدن در روزنامهها و مجلات بود، مسیر زندگیشان بر اساس بخت و اقبال و حوادث ناگهانی رقم زده میشد و همگی ادعا میکردند به هیچ قدرت یا ایدئولوژی خاصی وابسته نیستند و غیر از شانس و ارتباطهای قوی به چیزی اعتقاد ندارند.
بعضی از آنها بیشتر روزنامه نگار بودند تا ولگرد. بعضی دیگر، بیشتر ولگردهایی آسمان جُل بودند تا روزنامهنگار، اما به استثنای تعدادی اندک، بیشترشان معامله گرانی خارجی بودند که به دلیل یا دلایلی از نام روزنامه نگار پاره وقت و عضویت در روزنامهها و نشریات برای اهداف دیگراستفاده میبردند. البته با اطمینان باید گفت آن نویسندگان سختکوش و زبردست و آن چهرههای اعجازگر در خدمت روزنامههای محافظه کار و مجلههای خبری زیرمجموعهٔ «امپراتوری لوث»(۲۳) از این قاعده مستثنی بودند.
آن روزها «پورتوریکو» به مردابی میمانست که جانورانی بدخو و پست چون اعضای سرگردان روزنامه «دیلی نیوز» در آن غوطه ور بودند و روزگار را سپری میکردند. انسانهایی بیخاستگاه که به هر آن مسیر، باد شایعات، حوادث و فرصتها وزیدن میگرفت کوچ میکردند ـ خواه سرتاسر اروپا باشد یا آمریکای جنوبی و یا آسیای دور ـ به هر نقطه از جهان که روزنامههایی انگلیسی زبان وجود داشتند، یکی پس از دیگری سرک میکشیدند، همواره در جستجوی اخبار مهم، ماموریتهای سخت، یک کار خوب و پر درآمد یا یک زن بیوه که ارث و میراثی کلان به وی رسیده باشد تا دورترین مسیری که بلیط هواپیما به آنها اجازه میداد سفر میکردند.
از دیدی من هم بخشی از همین جامعه بودم ـ شایستهتر از بعضی از آنها و دارای شخصیتی پایدارتر از گروهی دیگر ـ و در دورانی که در گیر و دار چنین زندگی بیقیدی بودم به ندرت بیکار میماندم. گاهی هم زمان برای سه روزنامه کار میکردم. آگهیهای تبلیغاتی برای کازینوهای تازه تأسیس یا باشگاههای بولینگ مینوشتم. برای سندیکای مسابقات خروس جنگی رایزنی میکردم، همینطور منتقد بیظرفیت رستورانهای سطح بالا، عکاس قایقهای تفریحی و یک طعمهٔ همیشگی برای پلیسهای وحشی بودم. زندگی طماع بود و من هم به خوبی از پس آن بر میآمدم. دوستان جالب توجهی پیدا کرده بودم و به مقدار کافی پول داشتم تا برای خودم پرسه بزنم و چیزهایی دربارهٔ جهان میآموختم که در هیچ جای دیگر و به هیچ شکلی جز این نمیشد آموخت.
من مانند بسیاری از مهاجران به آن سرزمین، انسانی جستجوگر، پرتحرک و یک یاغی تمام عیار بودم، احمقی که به هر کجا قدم میگذاشت آتشی بر پا میکرد. چندان انسانِ تنبل و بیکارهای نبودم که وقتم را به فکر کردن بگذرانم اما همیشه احساس میکردم غرایزم درست و به جا عمل میکنند. حس خوشبینانهٔ بیقید و بندی داشتم و گمان میکردم بسیاری از ما در مسیر پیشرفت حقیقی سیر میکنیم چرا که جادهٔ صداقت را در پیش گرفتهایم و اینکه بهترین ما ناگزیر روزی در صدر اجتماع قرار خواهد گرفت.
در آن زمان با سوءظنی شدید گمان میکردم که در شیوهٔ زندگی ما دلیلی گم و گنگ وجود دارد و اینکه همهٔ ما انسانها بازیگرانی هستیم که در سفری ادیسه وار و بیمفهوم خود را به سُخره گرفتهایم. در حقیقت تنش میان همین دو قطب متضاد بود که باعث میشد همچنان به راه خود ادامه دهم، از یک سو آرمانگرایی خستگی ناپذیر و از سوی دیگر حسِ تحکم جبری ابدی.
اول
آپارتمانم در شهر «نیویورک» واقع در خیابان «پِری»(۲۴) تنها پنج دقیقه با پای پیاده تا کافهٔ «اسب سفید»(۲۵) فاصله داشت. گاهی در آنجا چیزی مینوشیدم اما هیچ وقت از سوی اعضای همیشگی حاضر در آن کافه پذیرفته نشده بودم چون کراوات میزدم. بخشی از هویت و وجود من مورد تأیید آن آدمها نبود.
شب عزیمتم به «سن خوان» در همین کافه مقداری نوشیدم. «فیل رولینز»(۲۶)، یکی از همکارانم، همراهم بود و پول ماءالشعیر را پرداخت کرد، من هم به سرعت لیوانم را سر کشیدم، میخواستم به قدر کافی نوشیده باشم تا بتوانم در هواپیما بخوابم. «آرت میلیک»(۲۷)، شرورترین راننده تاکسیِ سراسر شهر «نیویورک»، هم آنجا بود. همینطور «دوک پترسون»(۲۸) که تازه از «ویرجین آیلند»(۲۹) برگشته بود. با «پترسون» تماس گرفته بودم تا یک لیست از تمام افرادی که در «سنت توماس»(۳۰) میشناسد به من بدهد تا وقتی به آنجا رسیدم بتوانم پیدایشان کنم، اما لیست را گم کردم و هرگز نتوانستم آنها را ملاقات کنم.
شب گندی در اواسط ماه ژانویه بود و با اینکه همه پلیورهای پشمی و پالتو پوشیده بودند من کتی نخی با رنگ روشن بر تن داشتم. آخرین تصویر موجود در ذهنم این است که روی کفپوش کثیف پیاده روی خیابان «هادسن» ایستاده بودم و درحالیکه به باد منجمد کنندهٔ برخاسته از روی رودخانه ناسزا میگفتم با «رولینز» دست دادم و خداحافظی کردم. بعد سوار تاکسی «میلیک» شدم و تا رسیدن به فرودگاه خوابیدم.
دیرم شده بود اما برای گرفتن بلیط رزرو شدهام باید در صف میایستادم. پشت سرم حدود پانزده «پورتو ریکویی» بودند و چند نفر جلوتر از من دختری با موی بلوند درون صف جای گرفته بود. به نظر میآمد توریست باشد، یک منشی جوان بانشاط که قصد داشت برای گذراندن دو هفته تعطیلات پر هیجان به سواحل کاراییب برود. قامتی کوچک و متناسب داشت و بیقراری آشکار در نحوه ایستادنش از تجمع انرژی عظیم آزاد نشدهٔ درونیاش حکایت میکرد. با لبخندی پرمعنا به او خیره شدم، صبر کردم بلکه رویش را برگرداند و تلاقی دو نگاه اتفاق بیفتد. فوران تأثیر محتویات نوشیدنی را در رگهایم احساس میکردم.
دختر بلیطش را گرفت و بیآنکه به پشت سرش نگاه کند راهش را کشید و به سمت هواپیما حرکت کرد. هنوز سه پورتوریکویی جلوتر از من ایستاده بودند، دو نفرشان کار خود را انجام دادند و گذشتند اما نفر سوم با مأمور کنترل مشغول بحث بود، میخواست یک جعبهٔ مقوایی بسته بندی شده را به جای ساک دستی کوچکی که مسافران مجاز به حملش بودند با خود به داخل هواپیما ببرد و مأمور به او اجازه نمیداد. آنها با هم مشاجره میکردند و من هم دندانهایم را به هم میساییدم.
سر آخر تحملم تمام شد و فریاد کشیدم: «هی! این دیگه چه مسخره بازی آیه؟ من باید به اون هواپیما برسم.»
مأمور کنترل بیآنکه به داد و فریادهای آن مسافر توجهی نشان دهد رو به من کرد و پرسید: «اسمتون چیه؟» نامم را گفتم، بلیط را گرفتم و به سمت خروجی به راه افتادم. به هواپیما که رسیدم پنج شش نفر را که در پلکان منتظر ورود به داخل بودند کنار زدم. بلیطم را به مهماندار غرغروی جلوی در ورودی نشان دادم و درحالیکه قدم به درون هواپیما میگذاشتم به بررسی ردیف صندلیهای دو طرف راهرو مشغول شدم.
هیچ اثری از دخترک با موی بلوند دیده نمیشد. با سرعت به طرف جلو حرکت کردم، باخودم فکر کردم آنقدر کوچک اندام هست که نشود از میان پشتی صندلیها پیدایش کرد، اما نبود و در آن لحظه فقط دو جفت صندلی خالی در میانهٔ سالن باقی مانده بود. خودم را روی یکی از آنها انداختم و جعبهٔ ماشین تحریرم را روی صندلی کناری، مجاور پنجره گذاشتم. موتورها را بهکار انداخته بودند و درحالیکه مهماندار مشغول بستن درب ورودی هواپیما بود از پنجره دخترک را دیدم که با شتاب به سمت پلهها میدوید.
فریاد زدم: «یک لحظه صبر کنین! یک مسافر باقی مانده.» و تا زمانیکه به بالای پلهها رسید با چشم دنبالش کردم. با لبخندی رویم را از پنجره برگرداندم و به یاد ماشین تحریرم افتادم. هنوز در حال برداشتن جعبهٔ دستگاهم از روی صندلی بودم تا آن را روی زمین بگذارم که پیرمردی بلافاصله در صندلی نیمه آزاد شدهٔ کنارم نشست. جعبه را با زور از کنارش بیرون کشیدم و با بازویم سقلمهای به پیرمرد زدم و به سرعت گفتم: «این صندلی جای کسیه.» تکان کوچکی به خود داد، غرولند کنان چیزی به زبان اسپانیایی گفت و رویش را به سمت پنجره برگرداند. دوباره ضربهای به او زدم و با عصبانیت گفتم: «بلند شو!» در همان حال که دخترک در راهرو، درست چند قدمی من ایستاده بود و دور و بر را نگاه میکرد تا صندلی خالی پیدا کند پیرمرد هم از عصبانیت شروع کرده بود به سرو صدا کردن. بلند گفتم: «اینجا یه صندلی خالی هست خانم.» و شروع کردم به هل دادن پیرمرد. پیش از آنکه دخترک رویش را برگرداند مهماندار بالای سرم حاضر شد و بازویم را گرفت.
گفتم: «این پیرمرد روی ماشین تحریر من نشسته بود.» و ملتمسانه به دخترک که حالا در قسمت جلوی راهرو جایی برای خود پیدا کرده بود نگاه کردم. مهماندار شانههای پیرمرد را نوازشی کرد و به آرامی اورا روی صندلی برگرداند و خطاب به من گفت: «تو دیگه چه جور جونوری هستی؟ حقته از هواپیما پیادهات کنم.»
غرغری کردم و در صندلی آرام گرفتم. پیرمرد مستقیم به سمت مقابل زل زده بود و تکان نمیخورد. سرانجام هواپیما به آرامی از زمین بلند شد. زیرلب گفتم: «پیرمرد خرفت عوضی!» و او حتی یک پلک هم نزد. چشمهایم را بستم سعی کردم بخوابم. گاهی چشمهایم را باز میکردم و به آن موهای طلایی در جلوی راهرو نگاه میکردم تا اینکه چراغها خاموش شدند و دیگر چیزی دیده نشد.
هنگامی که بیدار شدم هواپیما در حال کم کردن ارتفاع بود. پیرمرد همچنان بیدار بود، از کنار صورتش به فضای بیرون پنجره نگاه کردم. چند صد فوت پایینتر از ما اقیانوسی به رنگ آبی تیره حضور داشت و مانند دریاچهای، آرام و بیموج به نظر میآمد. کمی جلوتر جزیرهای دیده میشد به رنگ سبز، درخشان بر اثر نخستین تابش نور صبحگاه با نوارساحلی در کنارههای آن و تالابهایی قهوهای رنگ در بخشهای میانی. هواپیما شروع به پایین رفتن کرد و مهماندار گفت مسافران باید کمربندهای خود را بسته نگه دارند.
لحظاتی بعد از فراز زمینهایی پوشیده از درختان نارگیل گذشتیم و در فرودگاهی بزرگ فرود آمدیم. تصمیم گرفتم از صندلی خودم تکان نخورم تا زمانیکه دخترک از جایش بلند شود تا بتوانم هم زمان به همراه او از هواپیما خارج شوم. از آنجا که ما دو نفر تنها مسافران سفید پوست آن پرواز بودیم این امر کاملاً طبیعی به نظر میآمد.
همهٔ مسافران برخاسته بودند و در حال گفتگو و خندیدن با هم منتظر بودند مهماندارها درهای خروجی را باز کنند. ناگهان پیرمرد مثل اینکه برق او را گرفته باشد از جای خود پرید و درست همانطورکه سگی از پاهای صاحبش بالا میرود تقلا کنان سعی میکرد چهار دست و پا از روی من عبور کند. با ضربهای او را عقب راندم و دوباره روی صندلی کنار پنجره افتاد. بر اثر درگیری ما و سرو صدایی که پیرمرد به راه انداخته بود همه جمعیت ساکت شده بودند و به ما نگاه میکردند. پیرمرد مانند بیمارهای روانی به من ضربه میزد تا کنارم بزند و با حالتی عصبی بدون توقف چیزهایی به زبان اسپانیایی میگفت. فریاد زدم: «پیرمرد احمق عوضی!» با یک دست او را عقب نگه داشتم و با دست دیگرم سعی میکردم جعبهٔ ماشین تحریرم را بردارم. درهای هواپیما باز شده بودند و مسافران کم کم پیاده میشدند. دخترک هم برخاسته بود و همینطور که نیم نگاهی به نزاع میان من و پیرمرد میانداخت سعی کردم لبخندی تحویلش بدهم. درحالی که همچنان با دستم پیرمرد را به دیوارهٔ سمت پنجره میخ کوب کرده بودم خودم را از صندلی جدا کردم و قدم به راهرو گذاشتم. پیرمرد که آزاد شد به سوی من حمله کرد و مجنون وار مشتهایش را حوالهام میکرد و هر لحظه بیش از پیش وسوسهام میکرد که کمربندی دور گردنش بیندازم و آنقدر گلویش را فشار دهم که صدایش برای همیشه خفه شود.
در همین حین مهماندار به همراه کمک خلبان که میخواست ببیند آنجا چه میگذرد از راه رسید. مهماندار رو به کمک خلبان کرد و گفت: «این مرد از لحظهٔ سوار شدن در نیویورک مشغول اذیت و آزار اون پیرمرد بیچاره اس. یک روانی سادیست به تمام معناس.» به این ترتیب ده دقیقهای نگهم داشتند تا همهٔ مسافران پیاده شدند. ابتدا تصور کردم میخواهند بازداشتم کنند، سعی کردم ماجرا را برایشان توضیح دهم اما خستهتر و گیجتر از آن بودم که بتوانم روی صحبتهایم تمرکز کافی داشته باشم.
سرانجام زمانیکه اجازه دادند بروم مانند یک مجرم از هواپیما خارج شدم، با چشمانی آزرده و نیمه باز از شدت تابش آفتاب منطقهٔ کاراییب از ورودی ترمینال عبور کردم و به محوطهٔ تحویل بار رسیدم، آنجا پر از چهرههای پورتوریکویی بود و از دخترک هم هیچ اثری نبود. حالا دیگر هیچ امیدی به یافتنش نداشتم و حتی اگر پیدایش میکردم به آنچه که پیش میآمد به هیچ وجه خوشبین نبودم چرا که کمتر دختری را میتوان یافت که به مردی مانند من توجه کند، یک جانور خشن آزاردهندهٔ سالمندان. شکل نگاه او را به خودم درحالیکه با یک دست پیرمرد را به دیوارهٔ سمت پنجره هواپیما میخکوب کرده بودم به یاد آوردم. وضعیتی نبود که بتوان از آن به دریافت نظری مطلوب از جانب کسی امید بست. تصمیم گرفتم ابتدا صبحانه بخورم بعد برای تحویل گرفتن بارها بروم.
کتاب روزگاری «پورتوریکو» را انتشارات شمشاد در 347 صفحه با ترجمه علی صنعوی منتشر کرده است.
این نوشتهها را هم بخوانید