معرفی کتاب «سحابی خرچنگ» نوشته اریک شوویار
مقدمهٔ مترجم
بدترین شروع برای معرفی اریک شوویّار، نویسندهٔ فرانسوی: در سال ۱۹۶۴، در شهر روشـ سورـ یون (۱) به دنیا آمد. در مدرسهٔ عالی روزنامهنگاری لیل (۲) تحصیل کرد و ادبیات را در نانت، با خواندن یک کتاب در روز، فراگرفت: «استادها خیال میکنند ورلِن (۳) اند و دانشجوها خودشان را رَمبو (۴) میدانند؛ هیچ فایدهای ندارد.» در بیست و سهسالگی، انتشارات مینویی (۵) نخستین کتاب او را با عنوان از مردن زکام میگیرم (۶) (۱۹۸۷) چاپ کرد، و بعد از آن ماقبل تاریخ (۷) (۱۹۹۴)، خیاط کوچولوی نترس (۸) (۲۰۰۴)، گوش قرمز (۹) (۲۰۰۵)، نابود کردن نیسار (۱۰) (۲۰۰۶)، بدون اورانگوتان (۱۱) (۲۰۰۷) و بسیاری از دیگر آثار او در همین انتشارات به چاپ رسیدند. به این ترتیب، شوویّار جوان، همانطور که در رؤیایش میدید، کتابهایش را در همان قفسهای چید که زمانی کتابهای ساموئل بکت (۱۲) را میچیدند.
سحابی خرچنگ (۱۳) (۱۹۹۳)، پنجمین کتاب شوویّار, را با آثار بکت مقایسه کردهاند؛ و کراب, (۱۴) شخصیت محوری آن، را با پرسوناژ پلوم (۱۵) (۱۹۳۸)، اثر معروف آنری میشو. (۱۶) به طور کلی، شوویّار را نویسندهٔ پسامدرن میدانند و سحابی خرچنگ هم رمان پسامدرنیستی است. نه داستان معلومی دارد، نه بهاصطلاح سر و ته مشخصی. کراب که زندگیاش را در این کتابْ قطعهقطعه و ناپیوسته میخوانیم شخصیت مهگونه و محوی دارد، انگار از جنس سحابی است. گاهی همزمان انسان و خرچنگ و سحابی است؛ سحابی خرچنگ نام تودهٔ ابرمانندی در فضاست. کراب که در زبان انگلیسی (crab) به معنی خرچنگ، چنگار، سرطان و چیزهای دیگر است، در زبان فرانسوی (crabe)، برای اینکه همان خرچنگ باشد، یک e کم دارد، ولی، با وجود این تفاوت املایی، تکرار نامش در رمان پیوسته یادآور خرچنگ است. کراب بازیگر نمایش زندگی خودش است، نمایشی که در پایان پردهای بر آن فرونمیافتد، و کراب نمایش این زندگی را از سر میگیرد، که میتوان گفت «هجو بیرحمانهٔ زندگیهای همشکل ما» ست. شوویّار برای به سخره گرفتن این بیهودگیْ طنز نیرومندی دارد، طنزی که از نظر او نوعی عذرخواهی از کتاب نوشتن است که ادعای خودپسندانه و نابخشودنی نویسنده است: «آدم دستکم میخنداند.» و با این همه، همچنان مینویسد؛ برای نوشتن رمانش طرح مشخص و ازپیشاندیشیدهای ندارد، بعد از نیمهشب تا صبح مینویسد، و روز شاید او را ببینید که کاغذ و قلم به دست، در باغوحش یا باغ گل و گیاه، مردم را تماشا میکند. شوویّار علاقهٔ ویژهای به جانوران دارد و فهرست نام آنها در سحابی خرچنگ هم کمابیش بلند است.
کراب موجود خیلی متفاوت و عجیب و غریبی است، برای خودش کسی است و در عین حال یکی از بیشمار هیچکسان روی زمین است، یکی مثل همهٔ ما، مثل اریک شوویّار که این اثر میتواند شرححال خودش باشد، یا به عبارتی جلد اول شرححالش که دو سال بعد در یک روح (۱۷) (۱۹۹۵) ادامه پیدا میکند. در یک روح با کراب بیشتر آشنا میشویم، دقیقتر اینکه از شناخت او ناامیدتر میشویم. البته اثری که زندگینامهٔ خودنوشت شوویّار شناخته میشود، و در واقع زندگینامه نیست، مجموعه یادداشتهای روزانهٔ خیالپردازانهٔ اوست که از سال ۲۰۰۷ در وبلاگش با عنوان نویسندهٔ زندگینامهٔ تخیلی (۱۸) مینویسد و تقریباً هر سال یک عنوان جدید از آنها را به چاپ میرساند.
زندگی کراب مثل خودش انباشته از تناقضهاست، در زمان و مکان معلوم و قطعی نمیگذرد و سرگردان است. نثر شوویّار در به تصویر کشیدن این زندگی چندان ساده نیست بلکه، مانند نثر اغلب نویسندگان پسامدرن، آمیخته با ایهام و جناس و بازیهای زبانی است که بهخصوص برای مترجمان بعضی دشواریهای برگردان شعر را دارد. شوویّار اقرار میکند که رمان برای او فقط یکی از انواع شعر است؛ داستانبافی را بیمعنی میداند، چون از نظر او اصل این داستانها در زندگی آدمها میگذرد و رمانهایی که بر اساس سرنوشتهای واقعی نوشته میشوند از خود این زندگیها موفقتر نیستند. و البته، چنین تعریفی از رمان نباید ما را به اشتباه بیندازد که در آثار شوویار به دنبال رمان شاعرانه بگردیم.
شوویّار برای سحابی خرچنگ جایزهٔ فِنِئون (۱۹) را گرفته است. دربارهٔ اهمیت آن مبالغه نکنیم، چون در واقع نوعی جایزهٔ حمایتی است که به نویسندگان بااستعدادی اهدا میشود که مشکل مالی دارند. البته برای کتابهای بعدی و مجموعه آثارش هم جایزههای معتبری گرفته است. با این همه، وقتی پا به دنیای شوویّار میگذاریم، ردیف کردن اسم جایزهها، مثل کارهایی که از کراب سر میزند، ابلهانه به نظر میرسد. میتوانیم باور کنیم که نوشتن از نظر او، همانطور که خودش میگوید، «نوعی پیروز شدن» بر زندگی، و گونهای «ارادهٔ قدرت» است. (۲۰)
۱
کراب اگر مجبور بود بین کری و کوری یکی را انتخاب کند، یک لحظه هم شک نمیکرد و درجا کر میشد. هرچند از نظر او موسیقی خیلی بهتر از نقاشی است. ولی بهزودی میبینیم که برای کراب یک تناقض چیزی نیست. بعد اگر مجبور بود بین از دست دادن چشم راست و دست راست یکی را انتخاب کند، چشم راستش را فدا میکرد. به همین ترتیب، اگر ناچار به انتخاب بین چشم چپ و دست چپش بود، اینیکی را نگه میداشت. همینطور بیشتر دلش میخواست این دست را نگه دارد تا چشم راستش. بیشتر از چشم چپش دوست داشت دست راستش را نگه دارد. اما اگر از او بخواهید بین دو چشمش و دو دستش یکی را انتخاب کند، با اینکه ادعا میکرد هرکدام از دو دستش را به هرکدام از دو چشمش ترجیح میدهد، بهراحتی از دو دستش خواهد گذشت تا دو چشمش را نگه دارد.
از کراب هیچ انتظار دیگری نمیرود. اگر بخواهید به او بقبولانید که در انتخابهایش کمتر دمدمیمزاج باشد یا منطقیتر باشد، به جایی نمیرسید. کراب دستنیافتنی است، نه گریزان نه پنهان، بیشتر محو است، مثل اینکه نزدیکبینی مادرزادیاش کمکم همهٔ بافتهایش را خورده باشد.
مار بیزهر زندهای غلاف شمشیر اوست. او چیزی نمیگوید که چند لحظه بعد، با هرچه در توان دارد و با مدارک اثباتکنندهٔ بسیار، تکذیبش نکند؛ و بعد در برابر همین دلیلها برهانهای محکمی میآورد که آنها را با قاطعیت نابود میکنند، مگر اینکه نکتهٔ جدیدی به ذهنش برسد. خب، کراب همیشه تواناییاش را دارد که این نکتهٔ جدید را پیدا کند. به این ترتیب، راه و روش زندگیاش خیلی روشن به نظر نمیرسد.
از طرف دیگر، کراب از آن آدمهایی نیست که میگویند درست نیست فلان چیز را با آنیکی مقایسه کنید. نمیفهمد چه مانعی ممکن است نگذارد که مثلاً سگ را با سوزن مقایسه کند. برعکس، کاری آسانتر از معلوم کردن تفاوتها، برتریها و ویژگیهای فردی هرکدام، و دیگر مشخصاتی چون قد و وزن و حجم و مانند اینها نیست، و بعد فقط باید آنها را مقایسه و سبکسنگین کند. آن وقت کراب با قاطعیت به نفع سگ یا سوزن حکم میدهد، به نفع خورشید یا زیرسیگاری، نفرت یا پرتقال، صحرا یا چتر، تبعید یا مطالعه، و فلان فیلسوف یا سرب. و برای کسانی که تعجب میکنند، برهانش را با صبر و حوصله، موبهمو، با کلمات دیگری از سر میگیرد.
ولی توجه دارید که تصمیم کراب هیچوقت به دلیل فایدهٔ آنی فلان چیز در مقایسه با چیزِ دیگری نیست. او به این جزئیات حقیر اعتنایی ندارد. کراب اگر به این نتیجه رسیده باشد که سگ فینفسه میتواند جای سوزن را بگیرد و در مجموع بهتر از سوزن است, و باید دکمهای را دوباره بدوزد، از سگ استفاده میکند. آنوقت هرکس او را ببیند که با چه زحمتی دوختودوز میکند حتماً به او گوشزد میکند که با سوزن تا حالا تمامش کرده بود. و کراب مجبور میشود سگش را به جان این بدجنسها بیندازد تا به آنها ثابت کند استدلالش درست و حتی محکم بوده است.
این تازه اول کار است، اما تا همین جا هم کراب بهترین چهرهاش را نشان داده است. انگار، برای یک بار هم که شده، سروکار ما با هر کسی نیست. بعداً ثابت خواهد شد که این حس اولیه درست بوده است.
۲
در زندگی کراب، روز سرنوشتسازی بود که حتماً مجبور خواهد شد آن را به یاد بیاورد، صبحگاهی که همهچیز به نظرش غریب رسید. فکرش را که میکرد، جلوی آینهاش بیشتر خودش مزاحم بود. غرق تماشای ریشتراشش شد که روی طاقچهٔ شیشهای بود، و مسواکش و شانهاش؛ همهٔ این چیزها به چه دردی میخوردند؛ و آن کفشهای پاشنهورکشیده، یکی رو به شرق، یکی رو به غرب، و آن لباسهای تلنبارشده روی صندلی از او چه انتظاری داشتند، چه طرز برخوردی، چه رفتار مصممی، چه حرکات باابهتی؟ و چه حالی برای سرپا ایستادن که او ــ که هنوز برهنه بود ــ از اولِ کار نداشت؟ کراب خودش را روی تختش انداخت. ناگهان دیگر نفهمید چه خبر است و آنجا چه میکند و بهخصوص چه باید بکند که ناامید نشود و از پس کارش بربیاید، ولی کدام کار؟ و چطور و از کجا شروع کند، چه چیزی را شروع کند؟
بیرون، در میدان عمل، شاید جواب سؤالهایش را پیدا میکرد. بایست میرفت تا ببیند. او بالاخره تصمیم گرفت از خانهاش بیرون برود، ولی چون نمیتوانست به یاد بیاورد که از چهار دست و پایش کدام یکی واقعاً برای پیادهروی مناسب است، بعد از لحظهای دودلی، دستها را انتخاب کرد که از پاها پهنترند، مفصلبندی بهتری دارند، و نسبتاً کوتاهترند؛ چون از طرف دیگر، زیادی دور کردن سرش را از خاک بیاحتیاطی میدانست، سَری که چهار حس گوشبهزنگش راه را برای او باز میکردند و میتوانستند هر جور مانعی را بیاثر کنند؛ چون عجیب بود ولی این مانعها را به یاد میآورد، خاروخاشاک، چالهها، گودالهای آب، نشانههای کیلومترشمار، برگهای سوزنی، و فضولات بهاصطلاح آدمیزادگونهٔ سگها؛ در واقع سگها آنقدر در بشقابهای اربابهایشان غذا خورده و در همهٔ فعالیتهایشان شریک بودهاند که همین حالا هم سندههای بَشریِ خیلی شبیه به واقعیت و خیلی وفادار به اصل را خوب از کار درمیآورند، باقیاش را هم خواهند توانست؛ و همین مثال ارزش آموزشیِ بیبدیلِ سرمشق را هم به ما نشان میدهد. اما آن روز صبح، دقیقاً سرمشقی جلوی چشم کراب نبود: آدمها چطور رفتار میکنند؟ او فقط باید به حرف دلش گوش کند. در حقیقت، احتمال اینکه بین پاها و دستها انتخاب درستی کند، پنجاه پنجاه بود. در حالی که بلندی نابرابر دستها و پاها همکاری فعال چهار عضو یا همکاری معمولیتر فقط یک دست و پا را ناممکن میکرد ــ در این وضعیتِ دوم، بازی محدود مفصلبندیهایشان نمیگذاشت حتی یک قدم بردارد.
کراب دستها را انتخاب کرده بود، و در کوچه، بعد از اینکه صدمتری بدون زحمت رفت، وقتی به همنوعانش برخورد، رفتار آنها اشتباهش را به او نشان داد. پس همان کاری را کرد که آنها میکردند ــ شجاعانه سرش را بلند کرد و به زانو افتاد، شانهای برای یوغ، شانهای برای صلیب ــ ولی کراب تکانی خورد. رفتار او عجیب و غریب نبود. دیگران غلط میایستادند، نه او. چیزی که با عجله اسمش را اشتباه خودش گذاشته بود، اتفاقاً برعکس، بازگشت استادانهای به وضع عادی بود که آن روز صبح با ضعف حافظه و گیجی ذهنش میسر شده بود. کراب برای بیرون رفتن از خانهاش از روی غریزه از طرز حرکت طبیعی انسان استفاده کرده بود که به دنبال یک حرکت غلط یا زمینلرزهای که گونهٔ انسان را روی پاهایش برگرداند به فراموشی سپرده شد، طرز ایستادن ناجوری که برخلاف عقل سلیم، به یاری نیروی عادت، آن را حفظ کرد. و انسان که برای ایستادنش حالت بهتر یا امکانپذیری به ذهنش نمیرسید آن را نسلبهنسل نگه داشت، بیآنکه هیچوقت تعادل یا خوشبختی را واقعاً در آن پیدا کند. و امروز هنوز هم افسوس این نظم آغازین را میخورد که فکر میکند نابود شده، در حالی که فقط وارونه شده است. شاید هم با حس گنگی این را میداند؛ و گواهش ستایش رشکآمیزی است که نثار بندبازهایی میشود که روی دستهایشان میرقصند ــ به این ترتیب کراب در میان صدای کف زدنها راهش را از سر گرفت.
۳
هیچچیز و هیچکس منصرفش نخواهد کرد، بهتر است به جای حرف زدن آب دهانتان را خرج آبیاری کشت و زرعتان کنید، او از تصمیمش برنخواهد گشت. کراب عزمش را جزم کرده که جنون را انتخاب کند. تصمیمش آنی نبوده، اشتباه نکنید. تصمیمهای ناگهانی فقط به دیوار میخورند. این طرحی است که مدتها در ذهنش پرورده شده، مدتها پخته شده است. کراب بعد از سالها تفکر و تمرین روزانهٔ هوشش، در واقع کشف کرده که فقط جنون میتواند او را، آنطور که باید و شاید، هم از ابتذال و هم از ملال (که در کنار هم زندگی میکنند) حفظ کند. این کشف را مدیون استدلال موشکافانهای است که در اینجا تکرارش نخواهد کرد؛ اگر این کار را بکند، خودبهخود برخلاف اصول جدیدش رفتار کرده است. برای او همین بس که بگوید سر و تهش مرگ است.
آدم چطور دیوانه میشود؟ چون به این سادگیها نیست. ذهنی که اراده میکند دیوانه شود، فقط طرح روشهایی را میریزد؛ خب هدف هر روشی در پایان این است که به گردش ستارگان نظم و ترتیب بدهد. کراب باید پول خرید یک متّه را بدهد؟ و همینطور ابزارهای دیگر؟ گازانبر؟ رنده؟ یا میتواند سرتاپا فقط به نیروی تمرکزش تکیه کند ــ تا جایی که هوشش را با ولتاژِ بسیار زیاد بسوزاند؟ شعور سخت و زیادی روشنبین، ستارهٔ باریک، نوکتیز، تیز، نافذ و رسوخکننده که شب را روی روز میدوزد ــ ناگهان متلاشی، منفجر، پراکنده، آرامگرفته: تولد یک سحابی.
اما کراب از الکل بیشتر از روانگردانها انتظار نخواهد داشت. او این چند ساعت مستی یا بیخبری را که در آن همهچیز بزرگ میشود نمیخواهد. چه فایدهای دارد که زیر این نقاب رقتانگیز نمایش، با چشمهای بیفروغ، گونههای سرخ، گوشهای بزرگ کبود و دماغ گندهٔ قرمز ورمکرده خودتان را به گیجی بزنید، یا از توهمهای روسپیگردی لذت ببرید که از یک باغ سبزیکاری یا قارچزار دور از وطن درآمدهاند ــ و صبح هیچ خاطرهای جز جاپودری خالیشان برایتان نمیماند؟ آرزوی کراب این است که در جنون غرق شود، با سر، فقط سر، فقط لذت جسم سردرگمش را نگه بدارد، راهش را به طرف چمنزارهای عریض و طویل چهارفصل کج کند، خودش را به مراقبتهای از سرِ لطف مردان کتانپوش بسپرد، سرپناهش یک اتاق روشن تسخیرناپذیر باشد، و خوراکش لبنیات و گوشتهای بیاستخوان و تُرد، و ماهیهایی که نه تیغ دارند و نه آن چشم خیرهای که تمام کلهشان را میگیرد و خون آدم را از ترس منجمد میکند؛ خلاصه، بلندپروازیِ حقیری است.
پس، از کدام راه باید رفت؟ همهٔ تلاشهای کراب به ضرر خودش تمام میشوند. باید به ذهنش فشار بیاورد که مبادا جانبداریاش از بیاعتنایی مطلق را نقض کند و آنوقت برخلاف میلش به کمترین وسوسههای بیرون واکنش نشان بدهد؛ که مبادا از این حالت گیجی و منگی خارج شود که سعی میکند به قیمت هشیاری لحظهبهلحظهای در آن بماند؛ ولی همین فشاری که به ذهن کراب میآید در او دلواپسی بزرگتری را میپرورانَد که در عصبیت نمایان میشود، در کاملگرایی خشمآگین و میل سامان دادن دنیا با قانونهای خودش که برای او آرامشبخشاند و برای دیگران سختگیرانه.
کراب به بلاهت حیوانات، به زندگی سراسر جسمانی و بیانزجار از اندامها، زندگی شهوانی و بیهراس از شهوت، و زندگی خالی از دغدغهٔ آنها رشک میبُرد؛ سودای جنون سرگشته و خیالپرداز نرمترین هشتپا، لاغرترین مارمولک، و آهستهترین کرم پروانه را در سر میپرورانید. جنونی که کراب را تهدید میکند یک جور جنون وسواسی بیآسایش، خردهبین، بازرسانه و موشکافانه، نوعی جنون نظم و تقارن است ــ به جای بوستان وسیعی که با سر و وضع ژولیده، چشمهای دودوزن، و دستهای آویزانش در آن پرسه بزند، جهنم هندسی سرد و پاکیزهای است مثل چلهٔ زمستان، به مدیریت انجمنی از آلرژیشناسان، و در میان آنها کراب که بهشدت اتوکشیده است. و دری که بیصدا دوباره بسته میشود.
هر پروانهای روی بالهایش درست همان مقدار غبارِ دیده (۲۱) دارد که برای کراب لازم است تا، فقط یک لحظهٔ گذرا، باور کند که دنیا به کام اوست. اما به محض برطرف شدن آثار توهّمزاها دوباره نگران و غمزده میشود، هذیان سردش او را در منظرههای آخرالزمانی که حتی پرندگان از آنها میگریزند به دنبال خود میکشاند ــ به نظرش میرسد که درختان بیبرگ و روزها کوتاه میشوند, و اینجور اتفاقها، عجیب و غریب؛ و باد استخوانهایش را میگزد.
(آنوقت کراب چقدر دلش میخواهد سوپ خوشمزهای داشته باشد تا پاهای یخزدهاش را در آن فرو کند.)
۴
کراب واقعاً حاضر است از خیر این زبان مومی بگذرد. شما خودتان با زبان مومی چطور میتوانستید زندگی کنید؟ باید تمام مدت حواسش باشد چه میخورد. از این قرار، نه نوشیدنیهای گرم برای کراب خوب است، نه جوشانده و نه قهوه. و البته، خورد و خوراک نگرانکنندهترین مسئله برای او نیست ــ البته مسلماً گوشت داغ و غذاهای برشته هم برایش خوب نیست؛ فقط غذاهای سادهٔ تازه (سبزیجات و میوهها) خوب است که بهتر است حالت خامهای یا خمیری داشته باشند (پنیرهای نرم و کرِمها)، ولی کراب راه سیر کردن خودش را پیدا میکند ــ نگرانی اصلیاش سفت شدن حتمی این زبان است. کراب برای اینکه زبانش کندتر سفت شود، مجبور است یکسره حرف بزند، حتی اگر هیچ حرف جالبی نداشته باشد ــ و چطور میتواند شنوندگانش را تمام مدت مجذوب حرفهایش نگه دارد؟ بهناچار نطقش جابهجا بیمزه میشود، کند پیش میرود و به تکرارهای آزاردهنده میافتد. اگر کراب بالاخره از این اجبار خلاص میشد، فقط و فقط گزیده سخن میگفت، آنوقت قدر حرفهای نادرش را بیشتر میدانستند و اظهارنظرهایش که همیشه منصفانهاند, به این صفت معروف میشدند. نظرش وحی مُنزل میشد. فقط، چه خیال باطلی. همینکه کراب ساکت شود، زبانش فوراً برای همیشه در دهانش سفت خواهد شد. پس حرف میزند، هرچه به زبانش بیاید میگوید، ضد و نقیض، میگوید فیل باید لباس جیر بپوشد، و خیال میکنند هذیان میگوید، در حالی که دارد با مرگ دست و پنجه نرم میکند.
اما اگر کراب این پلکهای جیوهای را هم نداشت، همهچیز برایش بهتر پیش میرفت؛ قیافهٔ عنق، همیشه خرد و خسته و آینۀدقّش عوض میشد، و نگاهش که از تیزبینی بیشتری بهرهمند میشد، شاید زیباییهای دوردست و نادیدهای را به او نشان میداد که شیفتهاش میکرد. با دندانهای محکم عاجی و نه از نعنای کمیترش، ناخنهای شاخی و نه از جنس سرماریزه، موهایی به جای این آبدماغ ولرم، فلسها و پرهای کمتر، شورهٔ کمتر روی شکم، با دو پای همقد، بدون این چشم آبی در سوراخ بینی، اینهمه گوش در پهلوها، این کیسهٔ آویزان زیر چانه، و هزاران پرز چشایی که رودهاش را فرش کردهاند، کلاً همهچیز برای کراب خیلی بهتر پیش میرفت. مسلماً بد نیست عمل جراحی کوچکی بکند، اما کراب خیلی میترسد که جانش را سر آن بگذارد.
باز امروز صبح، سه لنگه جوراب پوشیده، از سه جفت جوراب مختلف. و همهٔ روزها همینطور است. چون کراب حواسپرتی هم دارد.
کتاب «سحابی خرچنگ» توسط انتشارات ققنوس در 167 صفحه با ترجمه مژگان حسینی روزبهانی منتشر شده است.
این نوشتهها را هم بخوانید