معرفی کتاب «سومین پلیس» نوشته فلن اوبراین (برایان اُنولان)
توضیح مترجم کتاب «سومین پلیس»
نثر فلن اوبراین پیچیده است که البته دور از ذهن نیست، دو عضو دیگر تثلیث هم دو نفر از سختنویسترین نویسندگان تمام دورانها هستند. حتا خوانندهٔ انگلیسیزبان هم موقع خواندن آثار اوبراین باید یک فرهنگ لغت کنار دستش داشته باشد. در مقدمهٔ کتاب مجموعه آثار فلن اوبراین که انتشارات اوری منز لایبرری در امریکا منتشر کرده، آمده که گفتوگوهای کتابهای اوبراین را باید با لهجهٔ غلیظ ایرلندی خواند و همچنین باید از بخشهایی که قابل فهم نیستند رد شد، وگرنه لذت پیوسته خواندن کتاب از بین میرود. دغدغهٔ من به عنوان مترجم این بود که بخشهای سختفهم مذکور را چگونه ترجمه کنم، به ترجمهٔ تحتاللفظی رو بیاورم یا تهوتوی تمام عبارات پیچیده را دربیاورم و متنی قابل فهم ارائه کنم؟ بالاخره راه دوم را برگزیدم، چون ترجمهٔ تحتاللفظی چنان خروجی نفرتانگیزی داشت که حتا خودم از بازخوانیاش خجالت میکشیدم. در ضمن خود کتاب پانویسهایی دارد که بعضیشان تا چهار صفحه ادامه دارند. اگر میخواستم خودم هم به پانویسهای پرتعداد کتاب به مقدار قابل توجهی اضافه کنم واقعاً خواندن کتاب تبدیل به عذابی الیم میشد. این شد که سعی کردم ــ بر این سعی کردم تأکید دارم ــ معادلهای فارسی مناسبی برای عبارات پیچیدهٔ کتاب پیدا کنم تا شما هنگام خواندن دائم در دستانداز نیفتید. قضاوت موفقیت یا شکست من با شماست. پای هر چه از اصطلاحات و ضربالمثلها میدانستم به میان آوردم. بعضی جاها هم که مجبور به استفاده از پانویس شدم، مشخص کردهام که مترجم پانویس را اضافه کرده. ضمناً تا جایی که در توانم بود سعی کردم در برابر واژههای ساختگی کتاب، یک واژهٔ ساختگی فارسی نزدیک به ساختار واژهٔ اصلی بسازم.
کتابی که در دست دارید یکی از غریبترین کتابهایی است که تابهحال نوشته شده. در مقدمه هیچ اشارهای به داستان کتاب نکردم تا بدون هیچ پیشزمینهای وارد جهان آن شوید. فقط لازم میدانم به یک نکتهٔ فرعی اشاره کنم. در یکی از بخشهای مجموعهٔ لاست ــ خودم ندیدهام ــ یکی از شخصیتهای اصلی مجموعه به نام دزموند کتاب سومین پلیس را به دست دارد و در حال خواندنش است. نمای بستهای هم از جلد کتاب در مجموعه میآید. بعد از پخش این قسمت فروش کتاب به شکلی نجومی بالا رفت. وقتی از یکی از نویسندگان مجموعه دلیل نشان دادن عنوان این کتاب را پرسیدند گفت بسیاری از ایدههای اصلی مجموعه را از این شاهکار ادبی گرفته و خواندن آن میتواند به بینندگان کمک کند تا پیچیدگیهای مجموعه را بهتر درک کنند. چون مجموعه را ندیدهام هیچ نظر شخصی در اینباره ندارم. در میانهٔ ترجمهٔ کتاب بود که متوجه این برداشت شدم. قضاوت شباهتها و ناشباهتها بر دوش کسانی که مجموعه را دیدهاند.
نکتهٔ دیگری که حتماً باید به آن اشاره کنم این است که کتاب دو روایت موازی دارد. یکی روایت اصلی کتاب و دیگری روایتی است فرعی که در آن زندگی و اختراعات فیلسوف و دانشمندی غریب به اسم دو سلبی شرح داده میشود. بخش دوم در پانویسهای بعضاً بسیار طولانی کتاب آمده. به هیچ عنوان پانویسها را سرسری نخوانید. به جملاتی که ایتالیک نوشته شدهاند دقت کنید. جملاتی که روح شخصیت اصلی کتاب به زبان میآورده تماماً ایتالیک نوشته شدهاند.
این کتاب فعلاً تنها کتاب فلن اوبراین (برایان اونولان) است که به فارسی ترجمه شده.
فصل ۱
همه نمیدانند من چهطور فیلیپ مَتِرز پیر را کشتم، فکش را با بیل خرد کردم. ولی بهتر است اول راجعبه دوستیام با جان دیوْنی بگویم، چرا که مترزِ پیر را اول او از پا انداخت، با یک تلمبهٔ دوچرخه که خودش از یک میلهٔ آهنی توخالی درست کرده بود محکم کوبید به گردنش. دیونی کارگری بود قلچماق، ولی تنبل و آزاد از مخ. متهم ردیف اول ماجرا او بود. او بود که به من گفت بیلم را بیاورم. او بود که دستورها را داد و گفت که در هر موقعیت چه باید بکنم.
من مدتها پیش به دنیا آمدم. پدرم کشاورز سردوگرمچشیدهای بود و مادرم هم یک پیالهفروشی داشت. همهٔ ما در همان جا زندگی میکردیم، ساختمانی که دروپیکر درستی نداشت و بیشتر روز هم تعطیل بود؛ چون پدرم همیشهٔ خدا سرِ زمین بود و مادرم هم تمام وقتش در آشپزخانه میگذشت، ضمناً به دلیلی که درکش نمیکردم مشتریها تازه نصفشب میآمدند، بهغیر از نیمهشبها هم ایام کریسمس و روزهای غیرمعمولی از این قبیل چند مشتری را به آنجا میکشاند. دریغ از اینکه در زندگیام مادرم را بیرون از آشپزخانه یا مشترییی در طول روز دیده باشم، البته شبها هم هیچوقت بیشتر از دو سه مشتری باهم ندیدم. ولی راستش وقتی که دیگر خیلی دیروقت میشد من به رختخواب میرفتم و امکان دارد که بعد از رفتن من احوالات دیگری بر مادرم و مشتریها گذشته باشد. پدرم را درست خاطرم نیست، فقط اینکه آدم نیرومندی بود و زیاد هم حرف نمیزد. فقط شنبهها زبانش باز میشد و با مشتریها راجعبه پارنل (۱) حرف میزد و ورد زبانش این بود که ایرلند کشور عجیبوغریبی است. مادرم را خوب یادم است. از بس جلو آتش دولاوراست میشد صورتش همیشه قرمز و ملتهب بود. عمرش به این میگذشت که چای درست کند تا وقت بگذراند و آوازهای قدیمی بخواند تا فاصلهٔ بین وقتگذرانیها را پر کند. مادرم را خوب میشناختم ولی من و پدرم باهم غریبه بودیم و زیاد حرف نمیزدیم؛ البته بعضی وقتها که توی آشپزخانه درس میخواندم از پشت درِ نازک صدایش را میشنیدم که نشسته بر صندلیاش در زیر چراغنفتی ساعتها همان حرفهای تکراری را میزد که همیشه هم به میک، سگ گلهاش ختم میشد. من فقط یکنواختی صدایش را میشنیدم، کلمهها را درست تشخیص نمیدادم. او مردی بود که تمام سگها را خوب میشناخت و با آنها جوری رفتار میکرد انگار آدمیزادند. مادرم یک گربه داشت، ولی از آن گربههای خیابانی بود و زیاد هم دیده نمیشد و مادرم هم چندان محلش نمیگذاشت. همهٔ ما به شکل عجیبوغریبی جدا از هم خوشوخرم زندگیمان را میکردیم.
یک سال حوالی کریسمس همهچیز بههم ریخت و وقتی سال تمام شد پدر و مادرم هر دو رفتند. میک، سگ گله هم بعد از رفتن پدرم خسته و افسرده شد و دیگر اصلاً وظیفهاش را در قبال گله انجام نمیداد و سال بعد او هم رفت. آن وقتها جوان و ابله بودم و درست نمیفهمیدم چرا همه ترکم کردند، کجا رفتند و چرا قبل از رفتن هیچ توضیحی ندادند. مادرم اول از همه رفت و من یک مردِ چاقِ لپقرمز را به خاطر میآورم که کت مشکی میپوشید و به پدرم میگفت هیچ شکی ندارد که مادرم کجاست و به این قضیه همانقدر اطمینان دارد که به هر چیز دیگر در این دار مکافات مطمئن است. ولی نمیگفت کجاست و من فکر میکردم کل ماجرا خیلی خصوصی است و مادرم احتمالاً همین چهارشنبه برمیگردد، بنابراین از او نپرسیدم کجاست. بعدتر که پدرم رفت فکر میکردم که رفته تا مادرم را با اتوبوس برگرداند، ولی وقتی هیچکدامشان تا چهارشنبهٔ بعد هم برنگشتند دیگر ناراحت و مأیوس شدم. مردِ کتسیاه دوباره برگشته بود. دو شب در خانه ماند و دَمبهساعت دستش را در دستشویی اتاقخواب میشست و کتاب میخواند. دو مرد دیگر هم بودند، یکیشان مردی بود کوتاه و بیرنگورو و یکی هم سیاهپوستی قدبلند که شلوار تنگ میپوشید. جیبهایشان پر از پول خرد بود و هربار که سؤالی ازشان میپرسیدم یکی بهم میدادند. یادم میآید مرد قدبلندی که شلوار تنگ میپوشید به آن یکی میگفت «حیوونکی بچهٔ بدبخت.»
آنموقعها معنایش را نمیفهمیدم و فکر میکردم دارند دربارهٔ مرد کتسیاه که دائم جلو روشویی بود حرف میزنند. ولی بعدها معنایش را بهروشنی فهمیدم.
بعد از چند روز مرا سوار اتوبوس کردند و فرستادند به یک مدرسهٔ عجیبوغریب. مدرسهای شبانهروزی که پر بود از آدمهایی که نمیشناختم، بعضی از من کوچکتر و بعضی بزرگتر. بهزودی متوجه شدم مدرسهام خیلی درستوحسابی و گران است ولی من پولی به مدیران آنجا نمیدادم، چون اصلاً پولی نداشتم که بخواهم به آنها بدهم. تمام اینها و خیلی چیزهای دیگر را بعداً فهمیدم.
زندگیام در مدرسه خیلی اتفاق مهمی نیست، البته بهجز یک چیز. آنجا بود که برای اولینبار با دو سلبی آشنا شدم. یک روز با بیمیلی یک کتاب کهنه و پارهپوره از کلاس علوم برداشتم و در جیبم گذاشتم تا فردا صبح در رختخواب بخوانمش؛ تازگیها اجازه پیدا کرده بودم تا دیروقت در رختخواب بمانم. روزِ هفتم مارچ بود و سنم هم حولوحوش شانزده. هنوز هم بهنظرم آن روز مهمترین روز زندگیام است و برایم از روز تولدم مهمتر. چاپ اول کتابی بود به اسم ساعات طلایی، دو صفحهٔ آخرش هم کنده شده بود. وقتی نوزده سالم شد و تحصیلاتم تمام، دیگر آگاه شده بودم که کتاب ارزشمند است و به همین خاطر دزدیدمش. باید بگویم که بدون ذرهای عذابوجدان کتاب را در کیفم انداختم و اگر الان هم به گذشته برگردم باز همین کار را خواهم کرد. شاید در داستانی که قرار است برایتان تعریف کنم این نکته مهم باشد که به خاطر داشته باشید اولین خطای جدی زندگی من به خاطر دو سلبی بود. به خاطر او هم بود که بزرگترین گناه زندگیام را مرتکب شدم.
خیلی طول کشید که بفهمم موقعیتم در دنیا کجاست. تمام نزدیکانم مرده بودند و تا وقتی که موعد بازگشت من میشد مردی به نام دیوْنی در مزرعه کار و زندگی میکرد. او صاحب هیچکدام از این املاک نبود و هر هفته چکی را از ادارهای پر از مشاوران حقوقی دریافت میکرد که در شهری دوردست قرار داشت. من نه آن مشاوران را دیده بودم و نه دیونی را، ولی تمامشان برای من کار میکردند و پدرم قبل از مرگش پول همهشان را نقد پرداخت کرده بود. وقتی بچهتر بودم فکر میکردم عجب آدم دستودلبازی است این دیونی که خرج بچهای را میدهد که نمیشناسد.
بعد از مدرسه یکراست برنگشتم خانه. چند ماه در جاهای دیگر سر کردم و ذهنم را وسعت بخشیدم و تهوتویش را درآوردم که مجموعه آثار دو سلبی چهقدر برایم خرج برمیدارد و آیا میتوانم کتابهای کماهمیتترِ این مُفسِّر را از جایی قرض بگیرم یا نه. در یکی از جاهایی که ذهنم را وسعت میدادم یک شب اتفاق بدی برایم افتاد. پای چپم از شش جا شکست (یا اگر شما دوست دارید، شکستندش) و وقتی اینقدر بهتر شدم که بتوانم راه بیفتم یک پایم از چوب بود، پای چپم. میدانستم که بیپول هستم و دارم به یک مزرعهٔ سنگلاخ برمیگردم و زندگی ساده نخواهد بود. ولی آنموقع اطمینان داشتم که کشاورزی، حتا اگر مجبور به انجامش باشم، کاری نیست که تا آخر عمر مشغولش بمانم. میدانستم که اگر قرار باشد اسمم در آینده بیاید در کنار اسم دو سلبی خواهد بود.
روزی را که در هر دستم یک چمدان بود و به خانه برگشتم با تمام جزئیات به خاطر دارم. بیست سالم بود؛ عصر یک روزِ زرد و سرخوش تابستانی بود و درِ پیالهفروشی هم باز. پشت دخل جان دیونی ایستاده بود، چنگالبهدست روی پیشخان کروکثیف خم شده بود و روزنامه میخواند. موهای قهوهایرنگش را مثل یک ساندویچ کوچک مرتب پشت سرش جمع کرده بود؛ شانههایش از کارِ زیاد پهن بودند و دستانش در زمختی از تنهٔ درخت کم نداشتند. صورتش آرامش کارگرها را داشت و چشمانش مثل چشم گاو بودند؛ غرقدرفکر، قهوهای و صبور. وقتی متوجه شد که کسی وارد شده سرش را از روی روزنامه بلند نکرد، فقط دست چپش اینطرف و آنطرف را گشت و یک قابدستمال پیدا کرد و آرام سطح پیشخان را دستمال کشید و لکهای مرطوب بهجا گذاشت. بعد همانطور که به خواندن ادامه میداد یک دستش را جوری روی دست دیگرش بالا آورد انگار که دارد یک آکاردئون را تا آخرین حد باز میکند. گفت «اسکونر؟»
گفتم که ناهار میخورم و اسمورسمم را گفتم. بعد مغازه را بستیم و به آشپزخانه رفتیم و تقریباً تمام شب را خوردیم و نوشیدیم و حرف زدیم.
روز بعد پنجشنبه بود. جان دیونی گفت که کارش دیگر تمام شده و میخواهد شنبه پیش خانوادهاش برگردد. اینکه میگفت کارش تمام شده حرف درستی نبود، چون وضع مزرعه افتضاح بود و بیشتر کارهایی که باید انجام میداد حتا شروع هم نشده بود. ولی شنبه گفت که چند خُردهکاری مانده که باید تمام شوند و یکشنبه هم کار نمیکند، ولی تا عصر سهشنبه آنجا را صحیحوسالم تحویلم خواهد داد. دوشنبه باید به یک خوک مریض رسیدگی میکرد و بنابراین کارش عقب افتاد. آخر هفته سرش از همیشه شلوغتر شده بود و طی دو ماهی که در پی آمد اصلاً از حجم کارهای فوریوفوتیاش کاسته نشد. زیاد اهمیتی نمیدادم، چون آدمی کندذهن و کارگری صرفهجو بود و تا جایی که به من مربوط میشد رضایت داشت و هیچوقت هم پول نمیخواست. خودم سروسامانی به اوضاع دادم، اما بیشتر وقتم به مرتب کردن یادداشتها و دوبارهخوانی دقیقتر نوشتههای دو سلبی میگذشت.
هنوز یک سال نگذشته بود که متوجه شدم دیونی در مکالماتش از کلمهٔ «ما» و بدتر از آن، از ترکیب «مال ما» استفاده میکند. میگفت اوضاع آنجا سروسامان ندارد و مُدام بحث استخدام یک کارگر را پیش میکشید. موافق نبودم و به خودش هم گفتم. گفتم که برای مزرعهٔ به این کوچکی نیازی به نفر سوم نیست و با اندوه اضافه کردم که ما فقیریم. بعد از تمام این حرفها دیگر گفتنِ اینکه من صاحب همهچیزم کاملاً بیفایده بود. شروع کردم به قانع کردن خودم که حتا اگر من صاحب همهچیز باشم، او صاحب من است.
چهار سال به خیروخوشی بر هر دوِ ما گذشت. یک خانهٔ خوب و مقدار زیادی غذای محلی داشتیم، ولی دریغ از پول. تقریباً تمام وقتم به درس خواندن میگذشت. با پساندازم مجموعه آثار دو مفسر بزرگ را خریده بودم، هَچْجاو و بَسِت، همچنین یک مجموعه از کپیهای نُسَخِ خطی دو سلبی. ضمناً شروع کرده بودم به یادگیری فرانسه و آلمانی تا بتوانم آثار مفسرین این دو کشور را هم بخوانم. در این مدت دیونی روزها در مزرعه ادای کار کردن درمیآورد و شبها هم در پیالهفروشی بلندبلند حرف میزد و مشتریها را راه میانداخت. یکبار از او پرسیدم که چه خبر از کاروکاسبی و او گفت که ضرر اندر ضرر. منظورش را نفهمیدم، چون که مشتریها، با قضاوت از روی صدایشان که از پشت درِ نازک میشنیدم، همیشه تا خرخره خورده بودند و دیونی هم دمبهساعت برای خودش کت و لباس و سنجاقکراواتهای آنچنانی میخرید. ولی اعتراضی نکردم. از اینکه کسی مزاحم خلوتم نمیشد راضی بودم. میدانستم کارم مهمتر از خودم است.
یک روز اوایل زمستان دیونی به من گفت:
«من دیگه نمیتونم بیشتر از این پولم رو حرومِ این خرابشده کنم. مشتریها از کیفیت نوشیدنی ناراضیان. خیلی افتضاحه واقعاً، خودم هم واسه اینکه باهاشون همراهی کرده باشم گاهگداری یه لیوان میزنم ولی بعدش تا صبح حالم بده. باید یه دو روزی برم سفر ببینم میتونم یه جنس بهتر پیدا کنم یا نه.»
صبح روز بعد با دوچرخهاش غیبش زد و وقتی بعد از سه روز سرتاپا خاکی و خسته از سفر برگشت، به من گفت که همهچیز روبهراه است و جمعه چهار بشکه نوشیدنی خوب برایمان میرسد. درست سرِ موقع رسید و شب هم مشتریها از آن استقبال کردند. محصول شهری در جنوب بود و اسمش هم بود رَسِلِر. نوشیدن سه یا چهار پینت از آن مساوی بود با کلهپا شدن. مشتریها خیلی از آن تعریف کردند و وقتی که به خندقشان سرازیر میشد غزلخوان میشدند و عربده میکشیدند و گاه درازبهدراز کفِ پیالهفروشی یا خیابان میافتادند، مست و خراب. بعضی از مشتریها شکایت میکردند که وقتی در آن حال بودهاند لختشان کردهاند و شب بعد با عصبانیت از پولهای دزدیدهشده و ساعتهای طلایی که از انتهای زنجیرهای محکمشان ناپدید شده بود حرف میزدند. جان دیونی در این مورد زیاد با آنها وارد بحث نمیشد و در حضور من هم هیچ اشارهای به این داستان نمیکرد. روی یک تکهمقوا با حروف بزرگ نوشت «مواظب دزدها باشید» و کنار تابلو «مرگ بر چِک» پشت قفسهها آویزانش کرد. ولی بهندرت هفتهای میگذشت بیآنکه اعتراضِ چند مشتری، بعد از گذراندن شبی با رسلر، بلند نشود. خیلی اوضاع رضایتبخشی نبود.
همانطور که زمان میگذشت دیونی روزبهروز نسبت به آنچه اسمش را گذاشته بود «خرابشده» بیعلاقهتر میشد. میگفت اگر آنجا فقط هزینههایش را درمیآوَرد راضی بود، ولی اعتقاد داشت که بعید است هیچوقت چنین اتفاقی بیفتد. دولت هم به خاطر وضعِ مالیاتهای سنگین تا حدی مقصر بود. میگفت که فکر نمیکند بتواند بهتنهایی از پس اینهمه ضرر برآید. به او گفتم که پدرم راههای خاص خودش را داشت تا آنجا را به سود برساند، ولی حالا که ضرر میدهد باید تعطیلش کرد. دیونی فقط گفت که از دست دادن یک جواز کسب اصلاً کار درستی نیست.
حولوحوش سی سالم بود که کمکم همه شروع کردند به گفتن اینکه من و دیونی دوست گرمابهوگلستان هستیم. سالها بود که بهندرت بیرون میرفتم. اینقدر سرم به کارم گرم بود که وقتِ بیرون رفتن پیدا نمیکردم. در ضمن پای چوبیام هم چیزی نبود که بشود راحت با آن راه رفت. بعد اتفاق بسیار عجیبی افتاد که زندگیمان را عوض کرد؛ بعد از آن من و دیونی در طول شبانهروز بیشتر از یک دقیقه از هم جدا نمیشدیم. در تمام طول روز کنارش در مزرعه میماندم و شبها هم در پیالهفروشی یک گوشه روی صندلی کهنهٔ پدرم، زیر چراغ مینشستم و وسط جاروجنجال و سروصدایی که معمولاً همراه رسلر بود، اگر میتوانستم چیزی مینوشتم. اگر دیونی روزهای یکشنبه میرفت که سری به همسایه بزند با او میرفتم و برمیگشتم، هرگز نه قبل از او میرفتم و نه پیش از او بازمیگشتم. اگر با دوچرخهاش به شهر میرفت تا جنس سفارش بدهد یا حتا، «کَسِ خاصی را ببیند»، من هم تمام مسیر رفتوبرگشت را با دوچرخهٔ خودم کنارش رکاب میزدم. تختم را هم به اتاقش بردم. بدبختی این بود که بعد از اینکه میخوابید خوابم میبرد و یک ساعت قبل از اینکه در تخت کِشوقوس بیاید بیدارِ بیدار بودم. یکبار نزدیک بود که سِیر این مراقبت دائمی بههم بریزد. یادم میآید که در شبی تیره از خواب پریدم و دیدم که دارد در تاریکی لباس میپوشد. پرسیدم کجا میخواهد برود و گفت خوابش نمیبرد و شاید کمی قدم زدن دردش را دوا کند. گفتم من هم خوابم نمیبرد و دوتایی رفتیم قدم بزنیم. سردترین و خیسترین شبی بود که به عمرم تجربه کردم. وقتی خیسِ آب برگشتیم به او گفتم در چنین آبوهوای افتضاحی احمقانه است که در دو تخت جداگانه بخوابیم و رفتم و کنار او خوابیدم. حرفی نزد، نه آنموقع و نه بعدها. بعد از آن دیگر همیشه کنارش خوابیدم. رفتارمان باهم دوستانه بود و بههم لبخند میزدیم ولی موقعیتمان احمقانه و ناجور بود و هیچکدام از آن خوشمان نمیآمد. همسایهها هم خیلی وقت بود که متوجه شده بودند ما جداییناپذیریم. نزدیکِ سه سال در وضعیتِ همیشه باهم بودن به سر بردیم و بقیه راجعبه ما میگفتند که دو مسیحی برترِ ایرلندیم. میگفتند که دوستی بین دو انسان چیز زیبایی است و من و دیونی عالیترین مثالِ دوستی در کُل تاریخ هستیم. اگر دعوایی بین دو نفر درمیگرفت یا اختلافی پیش میآمد بقیه میگفتند که از من و دیونی یاد بگیرند. همه بهشدت حیرت میکردند اگر دیونی بدون من جایی میرفت. ولی حقیقت این بود که هیچ دو نفری وجود نداشتهاند که به اندازهٔ من و دیونی از هم متنفر باشند و تااینحد حفظ ظاهر کنند.
باید سالها به عقب برگردم تا توضیح بدهم که چه حادثهای منجر به این وضعیت عجیبوغریب شد. «کَسِ خاصی» که دیونی ماهی یکبار به ملاقاتش میرفت دختری بود به نام پگین میرز. در آن زمان من نمایهٔ دو سلبی را تماموکمال حاضر کرده بودم که در آن نظرات تمام مفسران مشهور دربارهٔ همهٔ وجوه کار این اندیشمند باهم مقابله شده بود. بنابراین هر دوِ ما چیز بزرگی در سر داشتیم. یک روز دیونی به من گفت «شک ندارم که کتاب بزرگی نوشتی.»
پذیرفتم «بهدردبخوره و بهشدت هم موردنیاز.» در واقع حاوی مطالب کاملاً جدیدی بود که ثابت میکرد هر نظری تا حالا دربارهٔ دو سلبی و تئوریهایش داده شده حاصلِ کجفهمی ناشی از بدخوانی آثارش بوده.
«ممکنه مشهورت کنه و باعث بشه تو عالم نشر سری تو سرا دربیاری؟»
«شاید.»
«پس چرا نمیدیش بیرون؟»
برایش توضیح دادم که اگر نویسنده اسمورسمی نداشته باشد بیرون دادن چنین کتابی پول لازم دارد. نگاهی از سرِ همدردی به من کرد که از او بعید بود و بعد آه کشید.
گفت «پول درآوردن این روزا خیلی مشکل شده. کاروکاسبی هم که رو هواست و مزرعه هم لهله میزنه واسه کود شیمیایی که اونم به خاطر دودوزهبازی جهودا و فراماسونا تحت هیچ شرایطی نمیشه تهیهش کرد.»
میدانستم که دربارهٔ کود دروغ میگوید. قبلاً گفته بود که کود نمیخواهد چون حوصلهٔ دردسرهایش را ندارد. بعد از لحظهای مکث گفت «باید ببینیم چهجوری میشه واسه کتابت پول جور کرد. تازه خودم هم پول لازم دارم، نمیشه از یه دختر انتظار داشت اینقدر منتظرت بمونه که پیر بشه و دیگه نتونه بیشتر از این انتظار بکشه.»
منظورش این بود که زن بگیرد و به خانه بیاورد؟ درست نفهمیدم. اگر تصمیمش بر این بود و من هم نمیتوانستم جلوش را بگیرم پس ناچار باید خانه را ترک میکردم. ولی از طرف دیگر اگر معنای ازدواجش این بود که خانه را ترک کند، پس خوشا به حال من. این گفتوگو چند روز قبل از این بود که دوباره بحث پول را پیش بکشد. بعد گفت «مترزِ پیر چهطوره؟»
«از چه نظر؟»
هیچوقت پیرمرد را ندیده بودم ولی از تمام جیکوپیکش خبر داشتم. پنجاه سالِ آزگار گلهداری کرده بود و حالا هم دوران بازنشستگیاش را در یک خانهٔ بزرگ در سه مایلی جایی که ما زندگی میکردیم میگذراند. هنوز هم از طریق کارگزارهایش کسبوکار پررونقی داشت و مردم میگفتند که هربار لنگلنگان به دِه میآید کمتر از سه هزار پوند همراهش نیست. با همان اندک اطلاعی که آنموقع از بدهبستانهای اجتماعی داشتم کاملاً برایم روشن بود که هرگز نباید از چنین آدمی کمک خواست.
دیونی گفت «پولش از پارو بالا میره.»
جواب دادم «فکر نکنم درست باشه از کسی صدقه بگیریم.»
گفت «من هم همینطور.»
برای خودش آدم مغروری بود. دیگر حرفی نزد. ولی بعد از آن، هربار راجعبه هر موضوعی حرف میزدیم بیمقدمه چیزی دربارهٔ نیازمان به پول میگفت و مبلغی که مترز در جعبهٔ پول مشکیاش اینطرف و آنطرف میبرد. بعضی وقتها به پیرمرد بدوبیراه میگفت و متهمش میکرد که عضو «حلقهٔ احتکارکنندگان کود» است و در معاملاتش صداقت ندارد. یکبار هم چیزی راجعبه «عدالت اجتماعی» گفت، ولی مثل روز برایم روشن بود که اصلاً معنای عبارتی را که استفاده کرد نمیدانست.
دقیقاً نمیدانم چهطور و کِی فهمیدم که دیونی دنبال صدقه نیست و میخواهد از مترز دزدی کند و الان هم درست به خاطر ندارم چهقدر طول کشید تا برایم روشن شد که میخواهد بعد از دزدی او را بکُشد تا لو نرود. فقط میدانم که بعد از شش ماه بالاخره پذیرفتم که بحث دربارهٔ این نقشهٔ شوم موضوع دائمی مکالمات روزمرهمان باشد. سه ماه دیگر طول کشید تا پیشنهادش را قبول کنم و سه ماه بعد هم به دیونی اعتراف کردم که دیگر هیچ شک و نگرانی در باب این مسئله ندارم. نمیتوانم کلکها و حقههایی را که سرم سوار کرد تا بالاخره راضیام کند بشمارم. فقط همین بس است که بگویم بخشهایی از نمایهٔ دو سلبی را خواند (یا تظاهر به خواندن کرد) و با من وارد این بحث شد که چه گناه بزرگی است معرفی نکردن نمایه به جهانیان صرفاً به دلیل شکوتردید و هوای نفسانی.
مترز پیر تنها زندگی میکرد. دیونی میدانست که کدام شب و در کدام بخش کمرفتوآمد جادهٔ نزدیک منزلش او را با جعبهٔ پولش گیر خواهیم انداخت. شبِ موردنظر چلهٔ زمستان بود؛ وقتی که سرِ میزِ شام دربارهٔ کاری که میخواستیم انجام دهیم بحث میکردیم هوا همینجور تاریک و تاریکتر میشد. دیونی گفت که باید بیلهایمان را به بدنهٔ دوچرخه ببندیم تا همه فکر کنند که رفتهایم شکار خرگوش؛ گفت که تلمبهٔ آهنیاش را هم میآورد تا اگر پنچر کردیم لنگ نمانیم.
راجعبه قتل چیز زیادی برای گفتن وجود ندارد. آسمان هم انگار در همپیمانی با دسیسهٔ ما پایین آمده بود؛ مِهی دلگیر جادهٔ خیسی را که درش به انتظار ایستاده بودیم تا چند متر کفن پوشانده بود. همهچیز ساکن بود و ساکت، صدایی نمیشنیدیم جز چکیدن قطرات آب از درختان. دوچرخههایمان را پنهان کرده بودیم. من با ناراحتی به بیلم تکیه داده بودم و دیونی هم تلمبهبهبغل با کِیف پیپ میکشید. بیآنکه متوجه نزدیک شدن کسی بشویم دیدیم که پیرمرد بالاسرمان است. در آن کورسوی نور درست نمیدیدمش ولی یک نظر صورت بیروح و خستهاش را دیدم که از بالای پالتوِ مشکی بلندش که از گوش تا مچ پایش را پوشانده بود ما را نگاه میکرد. دیونی فوراً رفت جلو و اشاره کرد به جاده و گفت «اون بسته مالِ شماست افتاده تو جاده؟»
کتاب «سومین پلیس» نوشته فلن اوبراین را نشر چشمه در 256 صفحه با ترجمه پیمان خاکسار منتشر کرده است.
این نوشتهها را هم بخوانید