کتاب عمارت نیمهشب: مجموعه داستان کوتاه از سپیده سیاوشی
آغوش کهنهٔ خانه
همهچیز کهنه است، حالا که برگشتهام میبینم. رویهٔ بالشها، دشکها، مبلها… خانهٔ خودم اینجور نبود. دیوارها سفید بود و رویهٔ بالشها را زودزود عوض میکردم. همهچیز بوی پودر لباسشویی میداد. اما خانهٔ ما اینطور نیست؛ نبود هم. بوی نای پتوها و دشکها توی دماغت میپیچید تا خوابت ببرد. کهنه است انگار همهچیز؛ البته هست، اما نه به آن کهنگی که بهنظر میآید.
بابا نشسته گوشهٔ هال و پایین شلوارش را با دست کوک میزند. برای بابا زشت نیست که کوک شلوار قهوهایاش مشکی باشد. یادم میآید گاهگاهی رویهٔ بالشش را هم خودش عوض میکرد، یا دو بالش را توی یک رویه میکرد تا بلندتر شود. دوختهای کنار روبالشی باز میشدند اما آن هم مهم نبود. نه برای بابا نه برای مامان.
شاهده برگهای خم و سیمپیچی دستههای گل را صاف و کنار هم مرتبشان میکند. میخواستم بعد از رفتن مهمانها گلها را دور بیندازم اما از صبح دارد کنار گوشم از قیمت دستهگلها میگوید. طفلک هیچوقت برایش خواهرشوهری نکردیم؛ نه من، نه احتمالاً حالا نسترن. دوست داشت باکلاس باشد، باکلاس باشیم. کلاس که میگفت، چیزی فرای ابرها توی ذهنش میآمد و چشمهایش برق میزد. کفشهای قهوهای سگکدار من که از یک مغازهٔ دستدومی از آنور خریده بودم باکلاس بودند. دوست داشت مادر روز عروسی او و نیما روسری نپوشد، دوست داشت من موهایم را بالای سرم جمع کنم، دوست داشت بابا کراواتش را وسط عروسی تا نکند و توی جیبش نگذارد؛ ما اما بیکلاس بودیم.
حال عجیبی است؛ آنقدر عجیب که پرتوپلا به همهچیز فکر میکنم. انگار خواب میبینم. از وقتی آمدهام نخوابیدهام و همهچیز توی خطی از سردرد و سرگیجه برایم کابوس شده است. از فرودگاه استانبول که زنگ زدم و نسترن، میان جیغوداد مامان و نیما که میگفتند بهش نگو، بگذار برسد، به من گفت که چی شده، انگار دارم کابوس میبینم. میدانستم نوید از خانه رفته است ــ از پارسال، یک سال بعد از اینکه من رفته بودم. میدانستم گاهگاهی فقط با نسترن حرف میزند، میدانستم مامان و بابا از نسترن خبرش را میگیرند، اما سنگین بود مرگش. برای همه. به من نگفته بودند. شش ماه میگذرد از فوتش، مسموم شدنش، اُوِردوز کردنش… نمیدانم. درست نگفتهاند به من. از همان استانبول انگار همهچیز شکنجهای مسخره شد. چرا نبودهام؟ چرا رفتهام؟ حالا نمیدانم برای این سوگواری دیرهنگام توی بغل کدامشان گریه کنم. چهقدر هر کدامشان توی خودشان مُردهاند و زنده شدهاند که حالا سرپا هستند؟ که حالا مامان دارد بیصدا ظرف میشوید و بابا دارد پایین شلوارش را کوک میزند؟ درست نیست برشان گردانم به همان دردها. اما تنهایی درد کشیدن هم سخت است.
مامان از آشپزخانه بیرون میآید و با دستکشهای ظرفشویی میرود توی اتاق نوید. چشمم میماند به در که بیاید بیرون. نمیآید. میخواهم نگران نباشم اما هستم. ایندست و آندست میکنم. نباید اینقدر روبهروی درِ آن اتاق میماندم. نکند یادش انداختهام؟ به بابا نگاه میکنم که دارد سوزن نخ میکند. تمام شلوارهایش را دورش ریخته و دارد میشکافدشان. پشت سوزنی که جلوِ چشمهایش گرفته با من چشمدرچشم میشود و سریع نگاهش را میدزدد. شاهده از کنارم بلند میشود و سراغ هستی را میگیرد. نمیدانم بچهاش کجاست. نگران مامانم. بلند میشوم و میروم دمِدرِ اتاق. آهسته در را هل میدهم. میز نوید همانطور شلخته مانده. بغض گلویم را میگیرد. مامان روی تخت نوید نشسته و سرش را پایین انداخته است.
«مامان؟!»
گریهام میگیرد. دستهایش را بالا میآورد و لیوانی را جلوِ چشمم میگیرد.
«زیر تختش بود. نشسته است.»
گریه نمیکند. بغض هم ندارد. من اما گریه میکنم. لیوان لکه دارد و تهسیگاری تهش خشک شده است.
«میدونستی نوید سیگار میکشید؟ از همون قدیمها که تو بودی.»
انگار میخواهد نبودنم را به رخم بکشد. میگویم «نه.» و گریهام با صدا بیرون میریزد.
مامان بلند میشود و دستش را پشتم میکشد و میگوید «من میدونستم میکشه.» بعد با دست در اتاق را نشان میدهد. «حولهش رو میتپوند زیر در اتاق که بو نیاد بیرون. صبحها همیشه در گیر میکرد وقتی میخواستم بازش کنم.»
خم میشود و لیوان را میگذارد زیر تختِ نوید و میرود بیرون. آرامآرام، انگار زمان را کُند کرده باشند. گریه میکنم. برای بار هزارم یاد آخرینباری میافتم که نوید را دیدم. داشت میرفت بیرون. مامان داد زد سرش «یهذره محبت تو دلت نیست. این داره میره…»
دوست داشتم به مامان بگویم چهکارش داری؟ خداحافظی میکنیم، حالا چه اینجا، چه فرودگاه. اما نگفتم. دستم ماند به زیپ چمدان و چشمم به راهرو که ببینم میماند یا نه. نماند. دوست داشتم بماند. با کفش تا نزدیک مبلهای هال آمد و بغلم کرد، محکم. بعد درگوشم گفت «میری…»
همین. انگار یادم انداخت دارم میروم. دارم دور میشوم. آنجا که بودم چندباری تلفنی باهاش حرف زده بودم. اما این یک سال آخر نه.
اشکهایم تمام شده و فقط صدای نالهمانندی پشت هم از حلقم بالا میآید. همان سرجایم سر میچرخانم و دیوارهای اتاقش را نگاه میکنم. خالی است و لکههای کندهشدهٔ رنگ توی چشم میزند. از وقتی که رفتهام این دیوارها کهنهتر شده یا کهنهتر به چشمم میآید؟
جای قابعکسی زرد روی دیوار مانده. هر چه فکر میکنم یادم نمیآید کدام قاب روی این دیوار بوده. پاهایم را به موکت چرکمُردهٔ اتاق میکشم و انگشتهای پایم را نگاه میکنم. نوید وقتی بچه بود روی زمینِ این اتاق میخوابید. تخت مال نیما بود. آن یکی اتاق مال من و نسترن بود. روی این موکت میخوابید. پشت هم این جمله توی ذهنم میآید و بیشتر هقهق میزنم.
صدای شاهده میآید که دارد با هستی دعوا میکند که لباسش را عوض کند. هستی داد میزند «بابا!» صدای نیما نمیآید. نیما کجاست؟ نیما چرا نیست؟ هقهقم دارد میکُشدم. خودم را میزنم، محکم. بعد با آستین صورتم را خشک میکنم و خودم را باد میزنم. نیما کجاست؟ میروم توی هال. بابا شلوارش را پوشیده و دارد نگاه میکند ببیند یکاندازه کوتاه کرده هر دو پاچه را یا نه.
«نسیم، زیادی کوتاه نکردهم؟»
«نه بابا، خوبه… اصلاً از کجا پیدا کردی این شلوارو؟»
منتظر جوابش نمیمانم. از در بیرون میزنم و دمپاییهای پلاستیکی جلوِ در را نوک پایم میاندازم و از پلهها بالا میروم. درِ پشتبام باز است. ژاکتم را دور خودم میپیچم. باد میآید. نیما و نسترن نشستهاند. نسترن دارد گریه میکند و سرش را تکیه داده به شانهٔ نیما. فقط میشنوم «خستهم دیگه نیما…»
نگاهم میکنند. نیما انگار نمیبیندم، نسترن را هم نمیبیند. میگویم «مامان حالش خوب نیست.»
نسترن دستش را به صورتش میکشد و میگوید «کی حالش خوبه؟»
مینشینم کنارشان. کولرهای بزرگ و کوچک را نگاه میکنم. کهنهترینشان مال خانهٔ ماست. خانهٔ ما. بهتر است بگویم خانهٔ ماماناینها. اینجا خانهٔ من نیست. وقتی تمام ترکها و لکهها به چشمت میآید، وقتی از بیکاری میروی توی نخ قابها و میز و صندلیها، یعنی خانهات نیست اینجا. آدم وسایل خانهٔ خودش را نمیبیند. مثل روح از بینشان رد میشود. میگویم «نیما، خوبی؟»
بهزور لبخند میزند و چندبار میگوید «آره.» شاید باید بغلم میکرد و میپرسید تو خوبی نسیم؟ کاش زودتر میآمدی، کاش نمیرفتی… اما نیماست. نیما حرف زدن بلد نیست. بغل کردن بلد نیست. وقتی توی فرودگاه بغلش کردم و زدم زیر گریه، دستهایش همانطور آویزان مانده بود. انگار میخواست سریع چمدانم را بردارد و برود مثل یک راننده بگذاردش صندوقعقب ماشین. طول کشید تا دستهایش را آورد بالا دور کمرم، اما همان جا ماند. دست نکشید پشتم. نیما را فقط وقتی میشود زنده دید که با هستی بازی میکند. حتا شاهده را هم نمیبیند. میگویم «هستی صدات میکرد نیما.»
رویش نمیشود همان موقع از جایش بپرد. کمی دستدست میکند و بعد بلند میشود و پشتش را میتکاند میرود پایین.
خودم را میسُرانم سمت نسترن. دستم را پشت دستش میکشم. برنمیگردد نگاهم کند. خیره مانده به پشتبامهای آنور. نسترن کمحرف است اما آرام نیست. درونش مدام اژدهایی دارد دور خودش میپیچد. این را همیشه مامان میگفت، وقتهایی که نسترن کلافه درِ اتاقها را بههم میکوبید. از وقتی رفتهام موهایش بلندتر شده و زیر چشمهایش گود افتاده، اما چشمهایش برق میزنند هنوز، مثل بچگیهایش. همیشه با نگاه میبلعید آدم را. بیاختیار دست میبرم لای موهایش. وضع سختی است. فکر میکنم و یادم نمیآید آخرینبار کی بغلش کردهام، کی سرش را توی بغلم گرفتهام. نسترن راحت گریه میکند. همیشه همینطور بود. شاید پانزدهساله بود که با نوید دعوایشان شده بود و دیدم گریه میکند توی اتاق. گفتم «چرا مثل بچهها گریه میکنی؟» گفت «همهتون مثل همید.» یخ کردم. راست میگفت. چه چیزِ نسترن با ما فرق داشت؟ نمیفهمیدم. من و نیما و نوید همیشه مثل یک موجود فضایی نگاهش میکردیم؛ موجودی که آیین خانواده را رعایت نمیکند، اشک دارد و وقتی خوشحال است بلند میخندد، گریه میکند. من گریه نمیکردم. نسترن فرق داشت با همهمان.
سرش را از شانهام جدا میکند و خیره به بند رخت میگوید «چرا برگشتی نسیم؟»
نگاهش میکنم و میگویم «یعنی چی؟ برنمیگشتم؟»
لبهایش را پایین میدهد و میگوید «نمیدونم. اما من که بهت گفتم چی شده؛ فکر کردم از همون جا برگردی.»
«دیوونهید همهتون. باید همون موقع بهم میگفتید…» گریهام میگیرد. «الان یه آدمیام که از همهچی عقبه. حتا نمیتونم راحت گریه کنم. نمیدونم از کی باید بخوام ببردم سر خاک…»
نمیتوانم آخر جملهام را درست بگویم. چیزی خفهکنندهتر از گریه جلوِ نفسم را میگیرد. نسترن دستش را روی دستم میکشد و میگوید «از دیروز که اومدی، این خونه دوباره مثل شیش ماه پیش شده. هر کی یه گوشهای داره خودش رومیخوره.»
نفسی میکشد و ادامه میدهد «شیش ماه پیش که دوستهاش زنگ زدن بیمارستانه، نفهمیدم چهطور رسیدیم اونجا. نیما قبل از همهمون رسیده بود. نوید رو خیلی وقت بود ندیده بودیم. شبیه نوید نبود. تموم شد همهچی. به نبودنش عادت داشتیم اما مرگش… اون تصویر آخرش عجیب بود.»
ساکت میشود. میترسم تمامش کند. میخواهم بشنوم. میخواهم آخرین لحظههایی را که نبودم توی ذهنم بسازم. میگویم «خب؟»
«مامان و بابا و نیما رو نمیدونم، اما واسه من مدام نوید توی خونه بود. انگارنهانگار که یک ساله ندیدمش. انگار دیروزش باهم صبحونه خورده بودیم و از خونه زده بود بیرون و بعد هم مرده بود. انگار اون یک سال رو قیچی کرده باشن از تاریخ. حالا که تو برگشتی هم انگار دوباره همهچیز داره تکرار میشه. انگار همین دیشب نوید رفته.»
نوید و نسترن باهم دو سال اختلافِ سن داشتند. نوید برادربزرگی نمیکرد برای نسترن. وقتی بچه بودند اذیتش میکرد. مدام باید حواسم به نسترن بود که نوید توی غذایش شامپو نریزد، از تخت هلش ندهد، مقنعهٔ سفید مدرسهاش را با ماژیک خطخطی نکند. نسترن هم آرام نبود. تا بزرگ شوند و نوید بشود یک قوز آرام با ریش و سبیل تُنُک، پیرمان کردند. از من و نیما اما این دوتا بههم نزدیکتر بودند. من و نیما توی دانشگاه هم که همدیگر را میدیدیم فقط چشمدرچشم از کنار هم میگذشتیم.
«برادرت بود ها!»
«میدونم.»
«خب چرا سلام نکردید؟»
«تو خونه سلام میکنیم.»
دوستهایمان که میآمدند خانهمان کلی مراسم داشتیم.
«دوستهام میآن نیما. از اتاقت بیرون نیا.»
چهقدر دلم میخواهد برگردم به آن سالها و نیما را بغل کنم. دلم برایش تنگ شده. چهقدر خوشحال بودم وقتی داشتم برایش سوغاتی میخریدم. با همان لباسی که هفده ساعت پرواز و فرودگاه تنم بوده مثل ارواح دارم توی خانه میگردم. چمدانم را هم باز نکردهام. یکهو یاد لِگوهایی میافتم که برای نوید خریدهام. وقتی نسترن و نوید بچه بودند هم برایشان خریده بودم. همهاش را گم کردند. بهش میگفتند «خونهسازی.» حالا یک بستهٔ بزرگش را برایش خریده بودم. برای خودِ خودش. طفلک نوید.
نسترن میگوید «انگار یه بمب افتاده اینجا. نه به خاطر نوید… از قدیم. از بچگی تو و نیما تا حالا.»
نمیفهمم چه میگوید. موهایش را با کشِ دور دستش میبندد.
«نگاه کن خودت. مثل شیشتا جزیرهیم. بیهیچ ربطی. ناراحتی که هیچ، حتا نمیتونیم باهم خوشحالی کنیم. تو الان اینجایی. بعد از دو سال. همهچی بههم ریخته، اما میشه دید که دیگه جای یه نفر خالی نیست.»
نسترن هنوز هم با همهمان فرق میکند. هنوز هم انگار هیجانهایش را دارد. میخواهم جای تمام سالهایی که نبودهام بغلش کنم. دیوانه شدهام انگار. تکیه میدهد و میگوید «تقصیر کلمهٔ خوبی نیست، اما این خفگی رو همه از مامان و بابا داریم. از همین دوتا موجود فضایی که نمیدونم چهطور اینقدر بیحرف و بیاحساس زندهن.»
موجود فضایی را نیما توی دهن همهمان انداخت. جزء معدود حرفهای مشترکمان است که با وسواس نگهش داشتهایم؛ از آن حرفهایی که وقتی میان فامیل و بقیه قرار میگرفتیم نوید یا نیما میگفتند و چهارنفری ریز میخندیدیم.
نسترن میگوید «مامان تنها عشقش بچههاشه اما حتا نمیدونه با این چهارتا جونور چهطور برخورد کنه. انگار هیچ نقشی تو بزرگ شدنشون نداشته.»
دلم چنگ میخورد وقتی میگوید این چهارتا. نویدم… نوید. نباید راجعبه مامان اینطور حرف بزند. شاید چون کمتر از من و نیما مامان را داشتهاند اینها را میگوید. مامانِ ساکت و تودار. هر چه هم بزرگتر شدیم بیشتر ازش دور شدیم. میخواهم چیزی بگویم که میگوید «بعد از مامان هم تقصیر تو و نیماست.»
ژاکتم را سفتتر میپیچم دورم. میگوید «نوید نیست دیگه. خیلی سخته. اوایل شبها توی اتاقش میخوابیدم. تا یک ماه. هیچکس تو این خونه نیومد بزنه زیر گوش من و بگه بس کن، تو زندهای، ما زندهیم. یک ماه کابوس دیدم توی اون اتاق. آخر خودم رو کشوندم بیرون. تو هم آگه بودی مثل مامان و بابا میذاشتی اون تو بمونم. که چی؟ که شاید راحته اینجوری؟ نه… ما فقط بلدیم تماشا کنیم!»
دوست دارم بگویم راست میگویی اما میترسم؛ خجالت میکشم. راست میگوید. یاد قدیمش میافتم و تعجب میکنم که حالا میگوید ما ــ قبلاً توی حرفهایش خودش را از ما جدا میگرفت. از زمین بلند میشود و خودش را میتکاند. دستش را دراز میکند سمتم و بیآنکه نگاهم کند با صدای بلند میگوید «پاشو… پاشو تو دیگه درست عزاداری کن.»
مبهوت بلند میشوم. راه میافتیم سمت پلهها. میگوید «راحت گریه کن. حرصم میگیره وقتی زیرچشمی عکسهای نوید رو نگاه میکنی یا وقتی میگی نوید، صدات رو میخوری. به نیما هم گفتهم. نوید مُرده. مرگ یه نفر درد بزرگیه. آگه بیرون نریزیش همیشه میمونه باهات. به همون بزرگیای که قورتش دادی از اول. مثل الانِ ماها.»
میایستم. برمیگردد و نگاهم میکند. با همان چشمهای بچگیاش. حرفم نمیآید. مثل همیشه؛ مثل مامان وقتی خوشحال است و ناراحت، مثل بابا، مثل نیما. میگویم «چهقدر خوب که تو حرف میزنی نسترن.»
سعی میکند لبخند بزند. دستش را پشتم میگذارد خواهرکم و میگوید «برو تو خونه.»
میپرسم «چشمهام خیلی سرخه؟»
با اخم میگوید «آره، چون گریه کردی! میخوای ماماناینها نفهمن برادر کوچیکت فوت کرده؟!»
چهقدر دلم میخواست وقتی از پشتبام پایین میآییم نوید باشد و ببینم همهچیز یک شوخی مسخره بوده. بغض خشکی مینشیند توی گلویم. نمیگذارم ادامه بدهد، میگویم «باشه… باشه.»
میروم و چمدانم را میکشانم توی اتاق نوید. نسترن آنقدر بزرگ شده که باهم توی یک اتاق جا نمیشویم. اما جای نوید هم سخت است؛ شاید بخواهم دوباره تمام مدارکم را ترجمه کنم و همین جا درس بخوانم. نمیخواهم همراهِ کابوس گم کردن همین آدمفضاییها دور باشم؛ با اینکه بینشان بودن هم راحت نیست. دور بودهام. با خودم مرور میکنم. باید دوستهای نوید را ببینم. باید جایی را که این یک سال زندگی میکرده ببینم. باید مامان و بابا و نیما را بغل کنم. نمیدانم جایم کجاست. مینشینم روی چمدان. میخواهم نگاه بدزدم از لیوان کثیفی که میدانم زیر تخت است. نیما را صدا میکنم. مثل روح توی درگاه حاضر میشود. وقتی نیما عروسی میکرد فکر میکردم خوب است، عوض میشود، اما نیما هنوز هم اینجایی است ــ ساکت و درمانده. برادر بلندقد و باکلاسم.
چشمهایم را پاک میکنم. میگویم «برای هستی یه بسته لِگوِ بزرگ آوردهم. از اونها که نوید و نسترن داشتن.»
چهرهاش باز میشود و با خنده هستی را صدا میکند که بیاید سوغاتیاش را بگیرد. صدای غرغر هستی را میشنوم که میخواهد از دست مامانش فرار کند و بیاید اینور. شاهده غر میزند بهمان که دارد غذای بچه را میدهد.
میگویم «نیما، به یه شرط الان سوغاتی هستی رو میدم.»
خندهاش را میخورد و آرام میگوید «میخوای بری سر خاک؟»
چشمهایم پُر از اشک میشود. میگویم «اونم هست؛ اما الان جای نوید بیا بغلم. همین.»
کتاب عمارت نیمهشب: مجموعه داستان کوتاه از سپیده سیاوشی را نشر چشمه در 90 صفحه منتشر کرده است.
این نوشتهها را هم بخوانید