پیشنهاد کتاب: «غول» نوشته ادنا فربر

0

صفحات آغازین این کتاب:

«من پیش از آنکه به‌راه افتم سوارکاری را یاد گرفتم.»

لسلی دست‌هایش را دور شانه‌های کودک گذاشت و گفت: «او هنوز بچه است.»

شوهرش جواب داد: «او یکی از افراد خانوادهٔ بندیکت است، حتی اگر لازم باشد دست و پایش را ببندم او را سوارکار بار می‌آورم.»

«فکر می‌کنی اختیار دنیا را به دست تو داده‌اند.»

«اختیار قسمتی که مال من است با خودم است.»

لسلی گریه کرد و گفت:

«این پسر مال تو نیست… او حتی به من و تو تعلق ندارد… او مال خودش است… برای من اهمیتی ندارد که او نتواند بین گاو و اسب فرق بگذارد… در دنیا بسا چیزهای مهم‌تر هست…»

«نه برای من… از نظر من فقط ریتا و آنچه در اوست مهم است و بس.»

۱

روز حرکت هوا صاف بود و انعکاس پرتو آفتاب روی بدنهٔ هواپیماها، که غرش‌کنان می‌گذشت چشم‌ها را خیره می‌کرد. بیشتر هواپیماها شخصی بود و از «دالاس» و «هوستون» می‌آمد، از جمله یکی هم هواپیمای خصوصی «بندیکت» بود.

تمام تگزاسی‌های میلیونر که از گله‌داری و یا درآمد چاه‌های نفت پول کلانی به دست آورده بودند برای گذراندن تعطیلات خود هزار میل راه طی می‌کردند و به ساحل مسافرت می‌کردند.

غرش هواپیماها در بزرگ‌ترین فرودگاه جنوب‌غربی امریکا، یعنی هرمسون بلند بود، دو هزار میهمان برجسته دعوت شده بودند و بین آن‌ها نام تعدادی از هنرپیشه‌های سینما و میلیونرهای تگزاسی به چشم می‌خورد.

خانم جوردان بندیکت خود را برای سفر آماده کرده بود. در اتاق خوابش تنها نشسته بود و دست‌هایش را از دو طرف صندلی آویزان کرده بود. صدای خنده‌ای از آشپزخانه به گوشش خورد، فکر کرد شاید «دلفینا» دختر مکزیکی که تازه استخدام کرده باز هم مشغول وراجی است. منزل او از شهر چهار میل و از شاهراه یک میل فاصله داشت و در گوشه خلوت و بی‌سروصدایی ساخته شده بود.

برای مسافرت او هواپیما در فرودگاه «ریتارانچ» آماده بود و او منتظر کادیلاکش بود که وی را به فرودگاه برساند.

۲

با وجود آنکه خانم و آقای موتسینت بیش از ساعتی راه از مقصد فاصله نداشتند باز هم در شاهراه از میان اتومبیل‌ها به اسرعت می‌گذشتند.

خانم موتسینت که وارث ثروت تگزاس بود چند سال قبل با ازدواج با یکی از گاوچران‌های پدرش گناهی نابخشودنی مرتکب شده بود زیرا او هیکلی چاق و بدترکیب داشت و فقط با پول توانسته بود شوهر جوانش را بخرد.

درحالی‌که به سختی جابجا می‌شد به شوهرش گفت:

ـ عزیزم باید بین راه کمی صبر کنی… من می‌خواهم خرید کنم… باید یک مینک سفید بخرم.

ـ چقدر طول می‌کشد؟

ـ پانزده دقیقه.

ـ تو گفتی که نمی‌خواهی با هواپیمای خودمان سفر کنیم چون می‌خواستی با اتومبیل بروی و منظره غروب را ببینی… پنج ساعت دیگر تا هرمسون مانده و ما باید ساعت هفت برای شام آنجا باشیم…

ـ درست است که غروب آفتاب زیباست ولی مهم نیست، ما اتومبیلمان را در فرودگاه ریتا می‌گذاریم و سوار همان هواپیمایی می‌شویم که بندیکت و زنش با آن مسافرت می‌کنند.

ـ از کجا می‌دانی آن‌ها با هواپیما سفر می‌کنند؟

ـ می‌دانم… بندیکت با هواپیمای شخصی خودش می‌آید… می‌دانی چرا اول گفتم با ماشین برویم؟ برای اینکه نمی‌خواستم جلوی چشم همه از آن هواپیمای دو موتورهٔ قراضه پیاده شوم.

ـ این کار را کردی که من و تو با بندیکت و زنش از یک هواپیمای بزرگ که جای پنجاه نفر مسافر را دارد پیاده شویم… می‌دانی این چهار میل راه برای ما پنج‌هزار دلار خرج دارد؟…

ـ مهم نیست.

ـ از کجا مطمئنی که با آن هواپیما سفر می‌کنیم؟… ممکن است برای ما جا نباشد…

ـ البته چند نفر دیگر هم هستند ولی عده‌شان از بیست نفر بیشتر نیست…

بیک و زنش و دکتر جوردی و زنش و شاید هم لوز…

ـ فکر می‌کردم لوز در سوئیس و یا جایی دیگر است… او هنوز درس می‌خواند.

ـ خیلی دلم می‌خواهد بدانم لسلی چه لباسی می‌پوشد.

ـ هرچه بپوشد از لباس مسخره‌ای که تو پوشیده‌ای قشنگ‌تر است.

ـ هیچ‌کس در تگزاس بهتر از او لباس نمی‌پوشد، همان‌طور که تو می‌توانی از بین صدها اسب یکی را انتخاب کنی او هم در انتخاب لباس استاد است.

ـ جواهرات را آورده‌ای؟… یادت باشد که فقط شب‌ها باید جواهراتت را بکار ببری.

ـ همان‌طور که گفتم از اتومبیل پیاده می‌شویم و منتظر می‌مانیم ببینیم کی سوار هواپیما می‌شود و اگر جای خالی پیدا کردیم ما هم سوار می‌شویم. فراموش نکنی که جلوی میهمان‌ها مرا مثل همیشه «واش» صدا نزنی. من و تو تنها تگزاسی‌هایی نیستیم که می‌دانیم این لغت به فرانسه یعنی گاو. همین‌طور سعی کن جلوی مردم با من خشن رفتار نکنی. من هم تو را پینکی صدا نمی‌کنم.

ـ واش خندید و با دستش به نقطه‌ای اشاره کرد و گفت:

ـ مثل اینکه به شهر نزدیک شده‌ایم.

ـ واش و پینکی هر دو تحصیل کافی نداشتند، مثل مردم طبقه سوم حرف می‌زدند، شاید هم به این علت بود که یکی از طبقه بالا و یکی دیگر از پایین‌ترین طبقات اجتماع بود اما هر دو شراب شامپانی و خاویار را به خوبی می‌شناختند.

کم‌کم به دروازه شهر نزدیک شدند، از سال ۱۸۵۵ جوردان بندیکت صاحب زمین‌های این منطقه شده بود و امپراتوری حاصلخیزی را به ارث گذاشته بود. اتومبیل در خیابان اصلی شهر آهسته جلو می‌رفت. پینکی دست راستش را روی پایش گذاشته بود و دست چپش را روی فرمان اتومبیل تکیه داده بود… از قیافه او معلوم بود که مطیع زنش است…

زنش «واشتی» که همسرش «واش» صدایش می‌زد گفت:

ـ به امپراتوری وسیع بندیکت وارد شدیم.

از جلوی خانه‌ها گذشتند. شهر خلوت بود و کسی دیده نمی‌شد.

واش گفت:

ـ یا همه رفته‌اند و یا مرده‌اند… خیال می‌کنی رفته باشند؟

از اتومبیل پیاده شدند و کنار خیابان ایستادند ناگهان سکوتی که شهر را فرا گرفته بود شکست. سروصدای بچه‌های مدرسه از یک‌طرف و صدای «دیمودئو» که به زبان اسپانیولی پیشخدمت‌ها را صدا می‌زد از طرف دیگر غلغله‌ای به‌وجود آورد.

***

لسلی بندیکت از خانه خارج شد و به واشتی خوشامد گفت.

واشتی گفت:

ـ خیال کردم همه ساکنین اینجا مرده‌اند.

ـ پینکی کجا است؟

ـ توی ماشین نشسته.

نحوهٔ صحبت کردن لسلی و واش نقطه مقابل هم بود. لسلی آرام و دلپذیر حرف می‌زد. واش به جای حرف زدن فریاد می‌کشید.

لسلی گفت:

ـ بیک تا چند لحظه دیگر می‌آید. بیایید در سایه بایستیم.

واش وارد منزل او شد و روی مبلی افتاد و با دستمال عرق صورتش را خشک کرد…

بعد درحالی‌که با چشم‌های آبی کودکانه‌اش به لسلی خیره شده بود گفت:

ـ حالا یکی‌یکی بررسی می‌کنم… اول کفش و جوراب تو و بعد هم لباس‌هایت را باید به دقت ببینم…

پینکی از اتومبیل پیاده شد، هیکل او درست به گاوچران‌های فیلم‌های سینما شبیه بود… همین‌که نزدیک آن‌ها رسید گفت:

ـ من و واشتی هر دو خسته شدیم… راستی بیک کجا است؟

ـ ساعت پنج صبح از منزل رفته…

ـ جوردان را می‌شناسی؟ نمی‌دانم چرا از هواپیماهای بزرگ خوشش می‌آید… هواپیماهای بزرگ هم ممکن است سقوط کنند، ولی او اصولاً از هواپیماهای کوچک می‌ترسد.

دلفینا فنجان‌های قهوه را روی میز شیشه‌ای گذاشت و مثل بچه چهار ساله‌ای به میهمان اربابش خیره شد و حس کرد از قیافه او خوشش نمی‌آید.

خانم بندیکت از او تشکر کرد اما دلفینا قبل از رفتن نگاه دیگری به واشتی انداخت و زیرلب خنده‌اش گرفت.

واشتی فنجان قهوه‌اش را برداشت و گفت:

ـ موهای قشنگی دارد.

ـ او دختر بزرگ آلوارو است؟… موهایش شبیه کسانی است که در فیلم‌ها رل فروشنده‌ها را بازی می‌کنند. مدتی متصدی آسانسور بود، پدرش از جوردان خواهش کرد او را به منزل ما بیاورد.

ـ همه تگزاسی‌ها فامیل آلوارو هستند.

پینکی گفت:

ـ فکر می‌کنم تعداد بچه‌ها و نوه‌های آلوارو به صد رسیده باشد و…

واش نگذاشت او جمله‌اش را تمام کند و گفت:

ـ هوای خوبی است. مسافرت با هواپیما لذت دارد.

پینکی در جواب لسلی که به ابرهای سیاه گوشه آسمان اشاره می‌کرد گفت:

ـ بیست‌وپنج سال است که در تگزاس زندگی می‌کنم و می‌دانم این ابرها نشانه باران نیستند… سپس با اشاره به زنش گفت:

ـ بلندشو برویم.

ـ مگر با هواپیما مسافرت نمی‌کنی؟

پینکی دستش را بالا آورد و جواب داد:

ـ من نمی‌خواهم با هواپیماهای بزرگ مسافرت کنم و واشتی هم از هواپیماهای کوچک می‌ترسد. در تگزاس ضرب‌المثلی است که می‌گویند ارزش یک مرد هرگز بیش‌تر از اسبش نیست و مرد پیاده هم اصولاً مرد نیست اما مثل اینکه باید این مثل را عوض کنند و بگویند کسی که هواپیما ندارد مرد نیست.

ـ بالاخره نفهمیدم… قصدت اینست که اتومبیلت را اینجا بگذاری و با هواپیمای ما بیایی؟

به‌جای پینکی زنش واشتی جلو افتاد و گفت:

ـ من از مسافرت با هواپیما لذت می‌برم و از تو متشکرم… همسفرهای ما کی‌ها هستند؟

لسلی قبل از آنکه به او جواب بدهد به فکر بیست‌وپنج سال قبل افتاد که آن دو را به هم معرفی کرده بود، خندید. در آن موقع پینکی از مال دنیا فقط یک زین اسب داشت و با ازدواج با واشتی هاک دختر کلیف هاک مالک دو میلیون هکتار زمین سرشار از چاه‌های نفت، میلیون‌ها پول و تعداد بی‌شماری گاو شده بود…

واشتی مجدداً سؤالش را تکرار کرد و لسلی جواب داد:

ـ اتومبیل‌ها رفته‌اند که آن‌ها را بیاورند.

ـ اسم آن‌ها چیست؟

ـ یکی کال‌روتر هنرپیشه فیلم‌های وسترن است که کلاه و کمربند و اسب سفید و همچنین دندان‌های سفیدی دارد، دیگران شاه و ملکه سارگوویا و جوگلوت قهرمان سابق سنگین‌وزن، لونالین هنرپیشه جدید سینما و شوهرش و خواهر من لیدی کارفری…

ـ خواهرت اینجا است؟… کی آمده؟

ـ سه‌شنبه از لندن پرواز کرده… بووی برادر جوردان و خواهرش بوفالو و عده‌ای دیگر هم با ما می‌آیند.

واشتی تقریباً عصبانی شده بود و گفت:

ـ همه این‌ها می‌خواهند با هواپیما بیایند؟

ـ همین‌طور است… مسافرت ما یکی دو ساعت بیش‌تر طول نمی‌کشد. شاه و ملکه می‌خواهند چند هکتار از زمین‌های اینجا را بخرند و جوردان تصمیم دارد از آسمان منظره‌ای را به آن‌ها نشان بدهد…

ـ این‌ها شاه و ملکه واقعی هستند؟

پینکی گفت:

ـ می‌دانی که دوک‌دوویندسور یا پرنس اوویلز مالک زمین‌های پهناوری در شمال کانادا است… من بارها با شاه و ملکه ملاقات کرده‌ام، البته آن‌ها از کار برکنار شده‌اند ولی هنوز هم در مکالمه با آن‌ها القاب قدیمیشان محفوظ مانده و اگر…

پینکی هنوز از صحبتش نتیجه نگرفته بود که جیپی وارد شد و دختر زیبایی که شلوار کرباسی و پیراهنی پنجاه دلاری پوشیده بود درحالی‌که یک پایش را روی رکاب جیپ می‌گذاشت دستش را تکان داد و اظهار آشنایی کرد. وقتی جیپ ایستاد دختر پیاده شد و به طرف آن‌ها دوید و گفت:

ـ پدرم کجاست؟… من مرخصی گرفته‌ام.

ـ تا چند دقیقه دیگر برمی‌گردد… راستی تو چرا با ما نمی‌آیی… ما با هواپیمای بزرگمان پرواز می‌کنیم… آمادور غذای خوبی برای ما تهیه کرده و ناهارمان را در هواپیما می‌خوریم… تو نمی‌خواهی قبل از حرکت چیزی بخوری؟

پینکی با اینکه به خوبی می‌دانست، باز هم برای آنکه با او حرف زده باشد پرسید:

ـ تو چطور می‌آیی؟

ـ با جیپ و سر راه هم از جرکی یک همبرگر می‌خرم و می‌خورم.

ـ شنیده‌ام که جرکی از گوشت اسب همبرگر درست می‌کند… اسب‌های مردنی را با گلوله خلاص می‌کند و…

لوز منتظر نماند به طرف جیپ دوید و جمله پینکی را این‌طور تمام کرد:

ـ و به گوشت اسب مقداری پیاز و خردل اضافه می‌کند… ها… هرچه باشد از گوشت گاو تگزاسی خوشمزه‌تر است.

جیپ به راه افتاد و پینکی و زنش و آلیس مسیر جیپ را با چشم تعقیب می‌کردند ولی واشتی نمی‌توانست ساکت بماند و گفت:

ـ عزیزم… امیدوارم آنچه راجع به آن مرد گفتی درست نباشد.

صدایی مثل ضربات طبل از درون منزل شنیده شد و لحظه‌ای بعد جوردی بندیکت که با زن مکزیکیش دست‌به دست هم داده بودند وارد شدند. آن‌دو آن‌قدر به هم شبیه بودند که اگر کسی آن‌ها را نمی‌شناخت می‌گفت خواهر و برادرند فقط موهای سر زن جوردی سیاه‌تر از موی خود او بود. بدنی به سفیدی گل کاملیا داشت و آفتاب سوزان تگزاس اثری در رنگ و پوست بدنش بجا نگذارده بود.

زن جوردی در تگزاس به دنیا آمده بود اما پدر و پدربزرگ و پدر پدربزرگ او قبل از آنکه لغت تگزاس مصطلح شود در آن نقطه زندگی می‌کردند.

پینکی با جوردی دست داد و گفت:

ـ تو و جوانا هم با ما می‌آیید؟

ـ نه…

جوردی روی یک صندلی راحتی نشست و پاهایش را روی‌هم انداخت و اضافه کرد:

ـ اگر بخواهیم بیاییم اتومبیل را ترجیح می‌دهیم.

لسلی دستش را روی زانوی جوانا گذاشت و گفت:

ـ جوانا هم مثل من از مسافرت هوایی خوشش نمی‌آید… من فکر می‌کنم ما متعلق به قرنی هستیم که هنوز مردم اتومبیل را اختراع عجیب و فوق‌العاده‌ای می‌دانستند.

واشتی از جوانا پرسید:

ـ تو چرا همیشه لباس سیاه می‌پوشی… به من نگاه کن، با اینکه از تو مسن‌ترم لباسم مثل قوس‌وقزح رنگین است.

جوانا فرصت جواب دادن نیافت زیرا همان‌وقت بیک بندیکت جلوی منزل از اسبش پیاده شد و دهانه اسب را به دست مستخدم مکزیکی‌اش داد تا حیوان را به اسطبل ببرد… وقتی وارد اتاق شد به عادت مکزیکی‌ها دستی روی شانه میهمانش زد و به آن‌ها خوشامد گفت و سپس برای خودش فنجانی قهوه ریخت و مشغول خوردن شد.

لسلی به او گفت:

ـ سایرین دیر کرده‌اند، نیم ساعت است که اتومبیل‌ها رفته‌اند و هنوز خبری نیست. پینکی و واشتی هم با ما می‌آیند… فکر می‌کنم ما هم به فرودگاه برویم تا سایرین مجبور نشوند یکبار هم جلوی منزل ما پیاده شوند…

ـ بهتر است همینجا منتظرشان باشیم.

واشتی و لسلی به بندیکت خیره شدند منتهی هرکدامشان یک‌طور به او نگاه می‌کردند. واشتی او را تحسین می‌کرد و از نگاه لسلی معلوم بود که از سال‌ها زندگی مشترک با او لذت برده و هنوز هم عاشق شوهرش است.

کاروانی از اتومبیل‌های سواری خاکستری‌رنگ جلوی منزل آن‌ها ایستاد. در اتومبیل اول فقط دو نفر صندلی عقب ماشین را اشغال کرده بودند و در اتومبیل‌های بعدی هرکدام شش هفت نفر نشسته بودند.

لسلی برخاست و ایستاد، اما واشتی که در عمق صندلی راحتی فرورفته بود تکان نخورد و با سگ کوچکی مشغول بازی شد.

همین که اتومبیل‌ها ایستاد از صندلی جلو، مرد قدبلندی که کلاه لبه‌داری به سرش گذاشته و کنار راننده مکزیکی نشسته بود در را باز کرد و با عجله پیاده شد و در عقب ماشین را باز کرد کلاه لبه‌دار و زمستانی او در آن هوای گرم وضع مضحکی داشت.

آن مرد سرش را خم کرد و شاه و ملکه سارگوویا پیاده شدند.

لسلی برای ملاقات با آن‌ها بیرون دوید و واشتی هم کفش راحتیش را پوشید تا برخیزد.

ـ عالیجناب… امیدوارم راحت خوابیده باشید… به همه دستور داده شده بود که سکوت محض را رعایت کنند ولی البته می‌دانید که… اجازه بدهید خانم واشتی سینت و آقای موتسینت را به شما معرفی کنم…


کتاب «غول» نوشته ادنا فربر

کتاب «غول» نوشته ادنا فربر توسط انتشارات امیرکبیر در 208 صفحه با ترجمه سیروس ارشادی منتشر شده است.


اگر خواننده جدید سایت «یک پزشک»  هستید!
شما در حال خواندن سایت یک پزشک (یک پزشک دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com هستید. سایتی با 18 سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
- سایت یک پزشک رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS یک پزشک شوید.
- شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرام - صفحه اینستاگرام ما
- برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

در مورد این عکس‌ها فقط می‌توانیم بگوییم چیزها به نحو عجیب یا خنده‌داری، سر جای خودشان نیستند!

ما در طول زندگی آدم زیاد دیده‌ایم که سر جای خود نبوده، اما در مورد اشیا، گاهی نبودن آنها در سر جای خودشان یا کاربرد بدیع آنها برای خودش یک طنز و شگفتی می‌شود، در این سری عکس‌های می‌خواهیم تعدادی از این موارد را با هم مرور کنیم:راهی…

تصور واقعیت دگرگون به کمک میدجرنی – گالری عکس

تاریخ دگرگون یک ژانر جذاب است که به بررسی چگونگی تغییر مسیر تاریخ در صورت رخ دادن برخی رویداد‌های کلیدی به گونه‌ای متفاوت می‌پردازد.یک تغییر جزئی یا یک واگرایی عمده می‌تواند تخیل ما را به کار بیندازد تا آینده‌ای کاملا متفاوت که الان جزو…

عکس‌های بسیار جالبی از روز‌های اولیه هوانوردی، دهه‌های 1890-1930

در اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20، جهان شاهد تغییر ژرفی در فناوری شد. رویاپردازانی مانند برادران رایت، اتو لیلینتال و آلبرتو سانتوس-دومونت که با میل سیری ناپذیر برای تسخیر قلمرو‌های ناشناخته پرواز می‌کوشیدند، با جسارت و عزم تزلزل ناپذیر داستان…

ربات‌هایی که در دنیای سینما و تخیل دوستشان داشتیم یا در مواردی از آنها می‌ترسیدیم!

انسان‌ها همیشه از تحولات تازه می‌ترسند و از زمانی که تخیل آدم ماشینی ایجاد شد، ترس از این توده‌های آهنی هم ایجاد شد. شخصیت ربات‌ها در ابتدا در داستان‌ها خیلی سطحی و بیشتر هراس‌‌انگیز بود، اما بعدا ربات‌ها دارای شخصیت شدند تا جایی که حتی…

کلاژهای کاغذی زیبای مینیمال از شخصیت‌های سینمایی مشهور

اینکه بتوانی به صورت خلاصه و مختصر و مفید با هنر خودت، مفهومی را برسانی، هر بسیار جالبی است. حالا تصور کنید که با برش چند کاغذ رنگی و کنار هم نهادت انها، یغنی کلاژ کاغذی بشود، شخصیت‌های مهم سینمایی را بازسازی کرد.این کاری است که مارگارت…

عمو حاجی -کثیف‌ترین مرد جهان- چند ماه پس از نخستین حمام برای اولین بار در ۶۰ سالگی، سال پیش درگذشت!

عمو حاجی (۱۹۲۸–۲۰۲۲) مردی ایرانی بود که بیش از ۶۰ سال به حمام نکردن شهرت داشت. عمو حاجی نام واقعی او نبود بلکه لقبی بود که به این فرد مسن داده می‌شد. او در روستای دژگاه فارس در آلونک و چاله‌ای در زمین زندگی می‌کرد.از آنجایی که او…
آگهی متنی در همه صفحات
دکتر فارمو / کلینیک زیبایی دکتر محمد خادمی /جراح تیروئید / پزشکا /تعمیر فن کویل / سریال ایرانی کول دانلود / مجتمع فنی تهران / دانلود فیلم دوبله فارسی /خرید دوچرخه برقی /خرید دستگاه تصفیه آب /موتور فن کویل / شیشه اتومبیل / نرم افزار حسابداری / خرید سیلوسایبین / هوش مصنوعی / مقاله بازار / شیشه اتومبیل / قیمت ایمپلنت دندان با بیمه /سپتیک تانک /بهترین دکتر لیپوماتیک در تهران /بهترین جراح بینی در تهران / آموزش تزریق ژل و بوتاکس / دوره های زیبایی برای مامایی / آموزش مزوتراپی، PRP و PRF /کاشت مو /قیمت روکش دندان /خدمات پرداخت ارزی نوین پرداخت / درمان طب / تجهیزات پزشکی / دانلود آهنگ /داروخانه اینترنتی آرتان /اشتراك دايت /فروشگاه لوازم بهداشتی /داروخانه تینا /لیفت صورت در تهران /فروش‌ دوربین مداربسته هایک ویژن /سرور مجازی ایران /مرکز خدمات پزشکی و پرستاری در منزل درمان نو / ثبت برند /حمل بار دریایی از چین /سایت نوید /پزشک زنان سعادت آباد /کلاه کاسکت / لمینت متحرک دندان /فروشگاه اینترنتی زنبیل /ساعت تبلیغاتی /تجهیزات پزشکی /چاپ لیوان /خرید از آمازون /بهترین سریال های ایرانی /کاشت مو /قیمت ساک پارچه ای /دانلود نرم افزار /

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.