معرفی کتاب: «قضیه نامههای عاشقانه» نوشته آگاتا کریستی
چند صفحه آغازین این کتاب:
۱ – آنتونی کید کار پیدا میکند
ــ بهبه! حضرت اجل، جناب آقای جو!
ــ سلام، دوست عزیزم، جیمی مکگراث. تو کجا، اینجا کجا؟
بچههای «تور انحصاری کسل» برگشتند با کنجکاوی نگاه کردند. هفت تا زن بودند و سه تا مرد. زنها پکر و مغموم و مردها خیس عرق. ظاهراً راهنمای گروه، آقای کید، با دوستی قدیمی روبهرو شده بود. همه افراد گروه آقای کید را دوست داشتند. باریک و بلند، صورت برنزه، روحیه شوخ و سرزنده. با همین روحیه شاد و سرزندهاش بود که به دعواها و دلخوریها پایان میداد و همه را کنار هم نگه میداشت. اما این دوستش… قیافه عجیبی داشت. تقریباً همقد خود آقای کید، اما چهارشانه. خوشگل هم نبود. از این مردهایی که بیشتر در کتابها پیدا میشوند و مثلاً مشروبفروشی دارند. ولی خب جالب بود. آدم برای همین چیزها میرود خارج دیگر. برای دیدن چیزهای عجیبی که قبلاً فقط در کتابها خوانده. الآن مدتی بود که در بولاوایو (۱) بودند و تقریباً حوصلهشان سر رفته بود. هوا خیلی داغ بود. هتل راحت نبود. جای دیدنی خاصی هم وجود نداشت. باید صبر میکردند تا برسند به ماتوپوس. (۲) خوشبختانه آقای کید پیشنهاد کرده بود برای خودشان کارتپستال بخرند. کلی کارتپستال وجود داشت.
آنتونی کید و دوستش کمی از بقیه فاصله گرفتند.
مکگراث پرسید.
ــ تو با این همه زن اینجا چهکار میکنی؟ حرمسرا راه انداختهای؟
آنتونی نیشخند زد.
ــ نه بابا، اینها که به درد نمیخورند. خودت که میبینی.
ــ بله، میبینم. فکر کردم شاید از چشم و چار افتادهای.
ــ نه، عزیزم. چشمم خوب میبیند. این که میبینی، «تور انحصاری کسل» است. بنده هم رئیسشان هستم. یعنی نماینده آژانس.
ــ این دیگر چه شغلی است؟ چطوری پیداش کردی؟
ــ اوضاع مالیام خراب بود، مجبور شدم. باور کن اصلاً با روحیهام جور درنمیآید.
جیمی نیشخند زد.
ــ بله، تو را چه به کار ثابت!
آنتونی به متلک دوستش محل نگذاشت.
امیدوارانه گفت:
ــ ولی بالاخره یک اتفاقی میافتد. همیشه همین طور است.
جیمی خندید.
ــ میدانم. هر جا درگیری باشد، سر و کله تو هم پیدا میشود. اصلاً ساخته شدهای برای درگیری. سگجان هم که هستی. هفت تا جان داری. یک وقتی بگذار که همدیگر را ببینیم و گپ بزنیم.
آنتونی گفت:
ــ فعلاً که باید این خالهخانمها را ببرم سر قبر رودز. (۳)
جیمی گفت:
ــ خب این طوری خوب است. وقتی برگردند، بس که تو چالهچوله افتادهاند و به همدیگر خوردهاند، تمام بدنشان کبود است. نا ندارند که بجنبند. لحظهشماری میکنند که زودتر خودشان را بیندازند تو رختخواب و استراحت کنند. آن وقت من و تو میتوانیم چند دقیقهای بنشینیم درددل کنیم.
ــ خوب است. پس فعلاً خداحافظ.
آنتونی برگشت سراغ دارودسته خودش. خانم تایلر که در بین اعضای گروه از همه جوانتر و طنازتر بود، فوری رفت سراغش.
ــ از دوستان قدیمیتان بود، آقای کید؟
ــ بله، خانم تایلر. از دوستان دوره پاکی و جوانی.
خانم تایلر خندید.
ــ به نظرم آدم جالبی بود.
ــ بهش میگویم چی گفتید.
ــ واقعاً که! چقدر لوساید، آقای کید! این چه اسمی بود که شما را صدا زد؟
ــ جو؟
ــ بله. مگر اسم شما جو است؟
ــ فکر کردم میدانید که اسمم آنتونی است.
خانم تایلر با عشوهگری گفت:
ــ این قدر اذیت نکنید، آقای کید!
آنتونی تا اینجا کارش را یاد گرفته بود و میدانست چه وظایفی دارد. علاوه بر تأمین تدارکات و برنامهریزی برای ادامه سفر باید حواسش میبود که اگر بین آقایان کسی به تریج قبایش برخورده، نازش را بکشد و از دلش دربیاورد. باید دقت میکرد که خانمهای مسن و جاافتاده وقت داشته باشند کارتپستال بخرند. باید یاد میگرفت بهموقع با خانمهای زیر چهل سال که با روی بازتری برخورد میکردند، لاس بزند. این وظیفه آخری برایش از همه راحتتر بود، مخصوصاً که بیشتر این خانمها تنشان میخارید و سادهترین حرفهای او را به معنی میگرفتند.
خانم تایلر دوباره حملهور شد.
ــ پس چرا شما را صدا زد، جو؟
ــ لابد چون اسمم جو نیست.
ــ خب چرا گفت، حضرت اجل؟
ــ لابد چون حضرت اجل نیستم.
خانم تایلر کلافه شده بود.
ــ وای، آقای کید. چقدر اذیت میکنید. پاپا همین دیشب داشت میگفت چه آدم متشخص و باکلاسی هستید.
ــ پدر شما خیلی لطف داشته، خانم تایلر.
ــ همه قبول دارند که شما خیلی آقایید.
ــ شرمنده میفرمایید.
ــ نه، به خدا. جدی میگویم.
آنتونی که برای ناهار لحظهشماری میکرد، بدون اینکه مناسبتی داشته باشد، گفت:
ــ دل مهربان بهتر از تاج و تخت. (۴)
ــ شعر قشنگی است. شما شعر زیاد از حفظ دارید، آقای کید؟
ــ «پسرک روی عرشه تحت فشار / آتش افتاده از یمین و یسار / همه جز او گرفته راه فرار.»(۵) خیلی که زور بزنم، فقط همین را بلدم. چیز دیگری بلد نیستم. ولی اگر خواسته باشید، میتوانم همین را اجرا کنم و با حالت نمایشی و شاعرانهای بخوانم. «پسرک روی عرشه تحت فشار / آتش افتاده از یمین و یسار»…فش، فش، فش… شعلهها را میبینی. «همه جز او گرفته راه فرار». این قسمتش را برای اینکه اجرا کنم، باید عقب و جلو بدوم و مثل سگ فرار کنم.
خانم تایلر از خنده رودهبر شده بود.
ــ بچهها بیایید ببینید. ببینید آقای کید چهکار که نمیکند. خیلی بامزه است.
آنتونی گفت:
ــ خب دیگر. وقت چای شده. از این طرف. خیابان بعدی یک کافه خیلی خوب هست.
خانم کالدیکوت با آن صدای کلفتش گفت:
ــ لابد پول چای هم با تور است؟
آنتونی دوباره جدی شد.
ــ چای صبح به عهده خودتان است، خانم کالدیکوت.
ــ خجالتآور است.
آنتونی با خنده و شوخی گفت:
ــ زندگی از این مشکلات فراوان دارد.
خانم کالدیکوت چشمهایش برق زد و مثل کسی که چیزی را فراموش کرده و تازه یادش آمده، گفت:
ــ من خودم پیشبینی کرده بودم و به همین دلیل موقع صبحانه مقداری چای ریختم تو فلاسک. حالا میتوانیم همان را روی چراغ الکلی گرم کنیم بخوریم. بنابراین الآنخودمان چای داریم. بیا، پدر.
حانم کالدیکوت خوشحال از این همه آیندهنگری راه افتاد به طرف هتل. پدرش هم پشت سرش.
آنتونی یواش گفت:
ــ وای خدا، چه آدمهایی پیدا میشوند.
بقیه اعضای گروه را برد به طرف کافه. خانم تایلر کنارش بود و دوباره داشت اصول دین میپرسید:
ــ خیلی وقت است این دوستتان را ندیدهاید؟
ــ هفت سال بیشتر است.
ــ تو همین آفریقا با هم دوست بودید؟
ــ بله، ولی نه این طرفها. اولین بار که جیمی مکگراث را دیدم، کتبسته یک گوشه نشسته بود و منتظر بود بکنندش توی دیگ. میدانی که بعضی قبایل نواحی مرکزی آفریقا آدمخوار هستند. حالا به آنجا هم میرسیم.
ــ بعد چی شد؟
ــ چی میخواستی بشود؟ چند تا از آن نامردها را با تیر زدیم، بقیه هم دمشان را گذاشتند روی کولشان و فرار کردند.
ــ وای، چه زندگی پرماجرایی داشتهاید، آقای کید!
ــ اتفاقاً خیلی هم زندگی آرامی داشتهام. مطمئن باش.
ولی معلوم بود که خانم تایلر حرفش را باور نکرده.
ساعت ده شب بود که آنتونی کید وارد اتاق کوچکی شد که جیمی مکگراث داشت آنجا با بطریهای مختلف ورمیرفت.
ــ قوی باشد، جیمز. قوی باشد که بدجوری حالم گرفته است.
ــ خودم میدانم، رفیق. دنیا را هم به هم بدهند، حاضر نیستم کار تو را انجام بدهم.
ــ مجبورم، جیمی. مجبور. شغل دیگری برایم پیدا کن، تا همین الآن این را ولش کنم.
جیمی مکگراث مشروب خودش را ریخت، با دست مزه کرد و رفت سراغ تهیه لیوان دوم. بعد آهسته گفت:
ــ جدی میگویی، رفیق؟
ــ در مورد چی؟
ــ در مورد اینکه اگر شغل بهتری پیدا کنی، این کار را ول میکنی؟
ــ چی؟ یعنی برایم کار بهتری سراغ داری؟ چرا خودت این کار را نمیکنی؟
ــ میکنم. خودم دارم این کار را میکنم. ولی ازش خوشم نمیآید. بنابراین حاضرم بدهمش به تو.
آنتونی با بدبینی گفت:
ــ چه مشکلی دارد؟ نکند داری روزهای یکشنبه دینی درس میدهی؟
ــ یعنی به قیافه من میآید؟ فکر میکنی کسی حاضر است این طور کاری به من بدهد؟
ــ نه، واللّه. اگر بشناسندت که نه.
ــ کار خوبی است. مشکلی هم ندارد.
ــ در امریکای جنوبی که نیست؟ چند وقت است امریکای جنوبی چشمم را گرفته. فکر کنم تا چند وقت دیگر در یکی از این جمهوریهای امریکای جنوبی شاهد انقلاب باشیم.
ــ تو هم که همیشه دنبال انقلاب و این جور چیزها میگردی. فقط دوست داری درگیری باشد.
ــ خب برای این طور چیزها استعداد دارم. باور کن، جیمی، من تو انقلاب خیلی به درد میخورم. فرقی نمیکند از کدام طرف باشم. هر طرف که باشم، بهتر از این است که این طوری برای یک لقمه نان حلال سگدو بزنم.
ــ بله. قبلاً هم این حرفها را از تو شنیدهام. ولی نه، پسر. این کاری که من میگویم، در امریکای جنوبی نیست. در خود انگلستان است.
ــ تو انگلستان؟ خوب است. خوب است. بازگشت قهرمان به سرزمین مادری بعد از سالها دوری. هفت سال گذشته. الآندیگر نباید به خاطر بدهیهای سابق گیر بدهند، درست است؟
ــ فکر نکنم. به هر حال… نمیخواهی در مورد این کاری که میگویم، اطلاعات بیشتری داشته باشی؟
ــ چرا، چرا. فقط نگرانم که چرا خودت این کار را برنمیداری.
ــ دلیل دارد. من دنبال طلایم، آنتونی. دنبال طلا در اعماق دنیا.
آنتونی سوتی زد و نگاهش کرد.
ــ تو از وقتی میشناسمت، دنبال طلا میگردی. طلا شده تمام زندگیات. سرگرمیات. بیشتر از هر کس دیگری در دنیا به خاطر این طلا بدبختی کشیدهای.
ــ ولی آخرش بهش میرسم. حالا میبینی.
ــ خب، دیگر. هر کس یک سرگرمیای دارد. سرگرمی من شرکت در درگیریهاست. سرگرمی تو هم طلا.
ــ حالا ماجرا را برایت تعریف میکنم. فکر کنم اسم هرزاسلواکی (۶) را شنیدهای.
آنتونی تیز برگشت نگاهش کرد و با تعجب گفت:
ــ هرزاسلواکی؟
ــ بله. چیزی دربارهاش میدانی؟
آنتونی قبل از اینکه جواب بدهد، یکی دو دقیقهای مکث کرد، بعد آهسته گفت:
ــ خب، بله. همین چیزهایی که همه شنیدهاند. یکی از کشورهای منطقه بالکان است. رودخانههای معروفش، نمیدانم. کوههای معروفش، باز هم نمیدانم. ولی زیاد دارد. پایتخت، ایکارِست. جمعیتش، بیشتر راهزن. سرگرمی مردمش انقلاب و ترور پادشاهها. آخرین پادشاهش، نیکلای چهارم که حدود هفت سال پیش به قتل رسید. از آن موقع شده جمهوری. روی هم رفته جای بدی نیست. باید از اول میگفتی که قضیه مربوط به هرزاسلواکی است.
ــ زیاد هم به اسلواکی ربطی ندارد. اگر هم ربطی داشته باشد، غیرمستقیم است.
آنتونی نگاهش کرد. نگاهش بیشتر از اینکه خشمآلود باشد، مغموم بود.
ــ این طوری فایده ندارد، جیمز. باید فکری به حال خودت بکنی. در دوره مکاتبهای و این طور چیزها شرکت کنی که چیزی یاد بگیری. زمان قدیم تو ممالک شرقی اگر این طور حرف میزدی، با پا آویزانت میکردند، فلکت میکردند. شاید بدتر.
جیمی بیتوجه به متلک دوستش، لبهایش را فشرد و گفت:
ــ تا حالا اسم کنت استیلپتیچ را شنیدهای؟
ــ عجب حرفی میزنی! خیلیها که اسم هرزاسلواکی را هم نشنیدهاند، با شنیدن اسم کنت استیلپتیچ کف میکنند. این یارو همهکاره بالکان است. بزرگترین سیاستمدار عصر جدید. بزرگترین جنایتکار تاریخ که هنوز به سزای عملش نرسیده. بستگی دارد که کدام روزنامه را بخوانی. ولی مطمئن باش کنت استیلپتیچ سالها بعد از اینکه من و تو بمیریم و استخوانهایمان خاک شود، در حافظه مردم میماند. در بیست سال گذشته هر عمل و عکسالعملی که در خاورمیانه دیدهایم، زیر سر کنت استیلپتیچ بوده. دیکتاتور بوده، میهنپرست بوده، سیاستمدار بوده. خیلی چیزها در موردش تعریف میکنند و معلوم نیست دقیقاً کی بوده. فقط میدانیم که خدای توطئه و توطئهچینی بوده. همه توطئهها زیر سر او بوده. حالا این قضیه چه ربطی به کنت استیلپتیچ دارد؟
ــ نخستوزیر هرزاسلواکی بوده. به خاطر همین، اول حرف از هرزاسلواکی زدم.
ــ هیچی نمیفهمی، جیمی. در مقابل مردی مثل کنت استیلپتیچ، هرزاسلواکی کیلویی چند است؟ هرزاسلواکی فقط زادگاهش بوده و در آنجا مقام سیاسی داشته. ولی بگذریم. فکر میکردم استیلپتیچ مرده؟
ــ همین طور است. دو ماه پیش در پاریس فوت کرده. این داستانی که من میخواهم تعریف کنم، مربوط به دو سال پیش است.
ــ مسئله این است که من نمیدانم تو داری از چی حرف میزنی؟
جیمز این انتقاد آخری را قبول کرد و باشتاب رفت سر اصل مطلب.
ــ ببین، آنتونی، قضیه از این قرار است. من پاریس بودم. دقیقاً چهار سال پیش. یک شب داشتم در خیابان خلوتی قدم میزدم که دیدم هفت هشت نفر از این لاتولوتهای فرانسوی ریختهاند سر یک پیرمرد محترم و حالا نزن کی بزن. من هم که میدانی وقتی میبینم چند نفر ریختهاند سر یک نفر، جوش میآورم. بنابراین خودم را انداختم وسط و حال این لاتلوتها را جا آوردم. بدبختها کتکی خوردند که فکر کنم در عمرشان نخورده بودند. دو پا داشتند، دو پای دیگر قرض کردند و فرار کردند.
آنتونی بهنرمی گفت:
ــ دَمت گرم، کاش من هم آنجا بودم، میدیدم.
جیمی بافروتنی گفت:
ــ نه، بابا چیزی نبود. ولی این پیرمرده که کتک خورده بود، خیلی تشکر کرد. با اینکه معلوم بود کلهاش گرم است و زیاد تو حال خودش نیست، آنقدر هوش و حواس داشت که اسم و آدرسم را بپرسد. روز بعد خودش آمد به دیدنم که تشکر کند. خیلی هم باکلاس. تازه آنوقت بود که فهمیدم این یارو کنت استیلپتیچ است. خانهاش در بوآ بود.
آنتونی با حرکت سر تأیید کرد.
ــ بله، استیلپتیچ پس از قتل نیکلا در پاریس زندگی میکرد. بعداً ازش خواستند برگردد رئیسجمهور شود، ولی قبول نکرد. به همان اصول سلطنتی پایبند بود. گرچه شایعاتی وجود داشت که در تمام شورشهایی که در بالکان روی میدهد، دست دارد. خیلی آدم پیچیدهای بود، این مرحوم استیلپتیچ.
جیمی یکهو موضوع را عوض کرد.
ــ نیکلای چهارم در مورد زن گرفتن سلیقه عجیبی داشت، درست میگویم؟
آنتونی گفت:
ــ بله. تاوانش را هم داد، بیچاره. زنه یک خواننده پاپتی در یکی از این تماشاخانههای فقیرانه پاریس بود. حتی به درد عشق و حال هم نمیخورد. ولی نیکلا بدجوری خاطرخواهش شده بود و پیله کرده بود که باید او را بگیرد. زنه هم حسابی دلش را صابون زده بود که ملکه شود. آخر سر هم در کمال ناباوری کار خودشان را کردند. خود نیکلا صداش میکرد: «کنتس پوپوفسکی» یا این طور چیزی. چو انداخته بود که از خاندان رومانف است. خلاصه اینها در کلیسا با هم ازدواج کردند. دو تا اسقف هم با اکراه صیغه عقد را خواندند و این زنه شد ملکه واراگا. نیکلا دَمِ وزرا را دیده بود و سبیلشان را چرب کرده بود. خیال میکرد مشکل فقط وزرا هستند. نمیدانست که مردم از وزرا بدتر هستند. مردم هرزاسلواکی تو این جور چیزها خیلی سنتی و عقبماندهاند. دوست دارند پادشاه و ملکهشان خون اصیل اشرافی داشته باشند. این بود که غرغرها شروع شد و مردم اعتراض کردند. حکومت هم مطابق معمول بهشدت سرکوبشان کرد. در نتیجه قیام عمومی درگرفت و مردم کاخ را تسخیر کردند. پادشاه و ملکه به قتل رسیدند و اعلام جمهوری شد. از آن موقع نظام هرزاسلواکی، جمهوری است. ولی این طور که شنیدهام سلطنتطلبها هنوز ول نکردهاند. یکی دو تا رئیسجمهور را ترور کردهاند و امیدوارند دوباره حکومت را به دست بگیرند. ولی اینها را بیخیال. برگردیم سر موضوع خودمان. داشتی میگفتی که کنت استیلپتیچ به خاطر اینکه ازش دفاع کردهای، ازت تشکر کرد.
ــ بله. این پایان ماجرا بود. من آمدم آفریقا و این موضوع را بالکل فراموش کردم تا دو هفته پیش که بسته عجیبی دستم رسید که تمام دنیا را دنبال من زیرورو کرده. خدا میداند از کی دنبال این بودهاند که این بسته را دست من برسانند. در روزنامه خوانده بودم که استیلپتیچ در پاریس فوت کرده. این بسته حاوی خاطرات یا یادداشتهای کنت استیلپتیچ است. یک یادداشت کوتاه هم همراهش بود که اگر این بسته را تا ۱۳ اکتبر امسال به دست یکی از مؤسسات انتشاراتی در لندن برسانم، هزار پوند به من پرداخت میکنند.
ــ هزار پوند؟ هزار پوند جیمی؟
ــ بله، داداش. امیدوارم حقهنباشد. چون از قدیم گفتهاند سیاست پدرمادر ندارد. به هر حال قضیه از این قرار است. از آنجا که بسته دیر به دست من رسیده بود، مجبور بودم عجله کنم. هرچند خیلی حیف بود. چون تازه این پروژه کشف طلا را شروع کردهبودم و قصد داشتم با تمام وجود دل بدهم به کار و تمام انرژی خودم را وقف همین کار کنم. دوباره این طور موقعیتی گیرم نمیآید.
ــ تو درستشدنی نیستی، جیمی. هزار پوند خودش کوهی از طلاست.
ــ از کجا معلوم که کلک نباشد؟ تازه من که داشتم آماده میشدم بروم. بلیط گرفته بودم و داشتم میرفتم کیپتاون که تو را دیدم.
آنتونی برخاست، سیگاری چاق کرد.
ــ حالا مقصودت را میفهمم، جیمی. تو میخواهی طبق برنامه بروی دنبال کشف طلا و از من میخواهی که این هزار پوند را برایت نقد کنم. خب، این وسط چقدر به من میرسد؟
ــ یک چهارم خوب است؟
ــ دویستوپنجاه پوند. به قول معروف خالص خالص؟
ــ بله.
ــ خیلی خوب. ولی برای اینکه دماغت بسوزد، این را بگویم که من با صد پوند هم حاضر بودم این کار را بکنم. ولی تو که نمیخواهی این پولها را با خودت به گور ببری.
ــ به هر حال قبول است.
ــ قبول. این کار را میکنم. گور بابای «تور انحصاری کسل».
به سلامتی هم لیوانهای مشروب را بالا رفتند.
۲ – خانم دلواپس است
آنتونی باقیمانده مشروبش را سر کشید، لیوان را گذاشت روی میز.
ــ پس این طور. قرار بود با کدام کشتی بروی؟
ــ با گرانارث کسل.
ــ لابد بلیط به نام تو صادر شده. پس بهتر است من هم با اسم تو سوار شوم. مشکل گذرنامه که وجود ندارد؟
ــ مشکلی نیست. من و تو خیلی با هم فرق داریم، ولی از بعضی جهات هم بیشباهت نیستیم. قد، صد و هشتاد؛ موها، بور؛ چشمها، آبی؛ بینی، معمولی؛ چانه، معمولی…
ــ اینقدر نگو «معمولی»، «معمولی». جهت اطلاعت آژانس مسافرتی «کسل» از بین دهها متقاضی من را انتخاب کرده، چون رفتار برازنده و ظاهر پسندیدهای داشتهام.
جیمی نیشخندی زد.
ــ بله، رفتار برازندهات را صبح دیدم.
ــ غلط کردی که دیدی.
آنتونی شروع کرد به قدم زدن در اتاق. اخمهایش درهم بود و چند دقیقهای طول کشید تا زبان باز کرد.
ــ ببین، جیمی، این استیلپتیچ در پاریس فوت کرده. چرا باید یادداشتهایش را از طریق آفریقا از پاریس به لندن بفرستد؟
جیمی با تکان سر جواب داد:
ــ نمیدانم.
ــ چرا عین بچه آدم یادداشتها را پست نکرده؟
ــ بله، این طوری خیلی معقولتر بود.
آنتونی گفت:
ــ البته میدانم که تشریفات درباری اجازهنمیدهد شاهها و شاهزادهها کارها را از مجاری رسمی و معمولی انجام بدهند. به همین دلیل است که شاهها برای خودشان پیک مخصوص داشتهاند. در قرون وسطی به این پیکها انگشتر نقشداری میدادند که به واسطه آن معلوم میشد واقعاً از طرف شاه فرستاده شدهاند. پیک میگفت: «انگشتر سلطنتی» و طرف بلافاصله اعلام میکرد: «بفرمایید، سرورم.» ولی خیلی وقتها معلوم میشد که طرف پیک مخصوص شاه نبوده و انگشتر را از صاحب اصلیش دزدیده. من همیشه برایم سؤال بود که چرا یک آدم قالتاق پیدا نمیشده که ده دوازده تا از روی این انگشترها بسازد و برای خودش کاسبی راه بیندازد. هر کدام را دانهای صد سکه طلا بفروشد و حالش را ببرد. ظاهراً مردم قرون وسطی مثل ما خلاقیت نداشتهاند.
جیمی خمیازه میکشید.
ــ مثل اینکه حرفهایم راجع به قرون وسطی برایت جالب نبود. اشکالی ندارد. برگردیم سراغ مسئله استیلپتیچ. اینکه کسی برای ارسال بستهای از پاریس به لندن، دور دنیا را بچرخد و بسته را از طریق آفریقا ارسال کند، کمی بودار است، ولو اینکه فرض کنیم آن شخص به دلیل موقعیت سیاسی خود این کار را کرده. اگر فقط هدفش این بود که هزار پوند گیر تو بیاید، احتیاجی به این بازیها نبود. میتوانست همین را در وصیتنامهاش قید کند و خیالش تخت باشد که این پول به تو میرسد. خدا را شکر نه من و نه تو هیچ کدام آنقدر مغرور نیستیم که بگوییم ارث و میراث بقیه را نمیخواهیم. استیلپتیچ لابد دیوانه بوده.
ــ پس به نظرت قضیه مشکوک است؟
آنتونی اخمهایش درهم بود و همانطور در اتاق قدم میزد. یکهو پرسید:
ــ تو اصلاً اینها را خواندهای؟
ــ چیها را؟
ــ همین یادداشتها را.
ــ نه، بابا. مگر دیوانهام که وقتم را صرف خواندن این طور چیزها کنم؟
آنتونی لبخند زد.
کتاب «قضیه نامههای عاشقانه» نوشته آگاتا کریستی توسط انتشارات هرمس در 339 صفحه با ترجمه مجتبی عبداللّه نژاد منتشر شده است.
این نوشتهها را هم بخوانید