بریدهای از کتاب «مادربزرگت رو از اینجا ببر!» نوشته دیوید سداریس
طاعون تیک
وقتی معلم گفت که باید مادرم را ببیند دماغم را هشتبار به سطح میزم مالیدم.
پرسید «این یعنی باشه؟»
طبق محاسباتش من سر کلاس او بیست و هشتبار از روی صندلیام بلند شده بودم. «مثل کَک هی میپری بالاپایین. دو دقیقه سرم رو برمیگردونم زبونت رو میچسبونی به کلید برق. شاید جایی که ازش اومدی این کار رسم باشه، ولی سر کلاس من کسی دمبهساعت بلند نمیشه تا به هر چی که دلش خواست زبون بزنه. اون کلید برق مال خانم چستناته و دلش میخواد خشک باشه. دوست داری من بیام خونهتون و زبونم رو بچسبونم به کلیدهای برق شما؟ خوشت میآد؟»
سعی کردم او را در حال انجام این کار تصور کنم ولی کفشم مرا به خود میخواند. زمزمه کرد «درم به یار. پاشنهم رو سه دفعه بکوب به پیشونیت. همین الان، زود، کسی متوجه نمیشه.»
خانم چستنات مژههای آویزان و ریملخوردهاش را بالا داد و گفت «من یه سؤال ازت پرسیدم، دوست داری کلیدهای برق خونهتون رو لیس بزنم یا نه؟»
کفشم را درآوردم و وانمود کردم که دارم نوشتههای روی پاشنه را میخوانم.
«میخوای با کفش محکم بزنی تو سرت، درست نمیگم؟»
من محکم نمیزدم، آرام میزدم، ولی آخر از کجا فهمیده بود میخواهم چهکار کنم؟
گفت «رو پیشونیت پر از جای پاشنهٔ کفشه.» پاسخ سؤال خاموشم را اینگونه داد.
«بد نیست گاهی یه نگاه تو آینه به خودت بندازی. کفش چیز کثیفیه. اونا رو میپوشیم تا پاهامون رو از خاک محافظت کنیم. کوبیدن کفش به پیشونی کار بهداشتییی نیست، هست؟»
حدس زدم که نیست.
«حدس میزنی؟ مگه بازیه که حدس میزنی؟ بگو ببینم، آگه یه پاکت بکشی رو سرت و به دویی وسط خیابون باز هم حدس میزنی که ممکنه خطرناک باشه؟ این چیزها حدسبردار نیست. اینها واقعیته نه معما.» پشت میزش نشست و شروع کرد به نوشتن یک نامهٔ کوتاه، اما سخنرانیاش را قطع نکرد. «میخوام با مادرت حرف بزنم. یکی داری دیگه، مگه نه؟ فکر نکنم حیوونها تو جنگل بزرگت کرده باشن. مادرت کوره؟ رفتارت رو میبینه یا این شاهکارهای عتیقهت رو اختصاصی فقط به خانم چستنات نشون میدی؟» کاغذ تاشده را دستم داد. «میتونی بری، فقط لطفاً سر راهت کلید برق رو با زبون پر از میکروبت کثیف نکن. امروز به اندازهٔ کافی از دستت کشیدم.»
بین مدرسه تا خانهٔ اجارهایمان فاصلهٔ زیادی نبود، دقیقاً ششصد و سی و هفت قدم. در بهترین حالت این مسیر را یکساعته طی میکردم، هر چند قدم میایستادم تا زبانم را در شکاف صندوق پست فرو کنم یا به هر برگ یا علفی که توجهم را طلب میکرد دست بزنم. اگر شمار قدمهایم از دستم درمیرفت مجبور بودم دوباره به مدرسه برگردم و از اول شروع کنم. فراش مدرسه میپرسید «به همین زودی برگشتی؟ از مدرسه سیر نمیشی، نه؟»
اشتباه میکرد. با تمام وجودم دوست داشتم خانه باشم، ولی مشکل رسیدن به خانه بود. در قدم سیصد و چهاردهم تیر چراغبرق را لمس میکردم و پانزده قدم بعد وسواس میگرفتم که آیا دستم را به جای همیشگی زدم یا نه. باید دوباره لمس میشد. چند لحظه ذهنم را آزاد میکردم ولی شک دوباره با تمام قوا برمیگشت و باعث میشد علاوهبر تیر چراغبرق یاد مجسمهٔ تزئینی قدم صد و نوزدهم هم بیفتم. باید برمیگشتم و یکبار دیگر آن قارچ سیمانی را لیس میزدم با این امید که صاحبش دوباره فریادزنان از خانه بیرون ندود؛ «صورتت رو از جلوِ قارچ من بکش کنار!» بعضی وقتها باران میآمد و بعضی اوقات هم دستشویی داشتم، ولی دویدن سمت خانه به هیچ عنوان در برنامهام نبود. این روندی بود طولانی و پیچیده که توجهی طاقتفرسا به تمام جزئیات را میطلبید. نه اینکه فکر کنید از فشردن دماغم به کاپوت داغ یک ماشین لذت میبردم ــ لذت جایی در این فرآیند نداشت. باید این کارها را میکردم چون هیچچیز بدتر از اضطراب ناشی از انجام ندادنشان وجود نداشت. اگر از صندوق پست صرفنظر میکردم مغزم آراموقرار را از من میگرفت و نمیگذاشت هرگز این اهمالم را فراموش کنم. سر میز ناهار مینشستم و سعی میکردم دیگر به آن فکر نکنم، ولی امکان نداشت. بهش فکر نکن. ولی دیگر دیر شده بود و دقیقاً میدانستم باید چهکار کنم. میگفتم میخواهم بروم دستشویی و از خانه میزدم بیرون و دوباره میرفتم سراغ صندوق پست. منتها اینبار فقط لمسش نمیکردم، با مشتولگد به جانش میافتادم؛ از بس ازش متنفر بودم. البته چیزی که بیشتر از همه از آن نفرت داشتم ذهنم بود. شاید میشد با فشار یک دکمه خاموشش کرد ولی این دکمهٔ لعنتی را پیدا نمیکردم.
وقتی شمال بودیم اینجوری نبودم. خانوادهام از اِندیکاتِ نیویورک منتقل شده بود به رالی کارولینای شمالی. این کلمهای بود که کارمندان آیبیام استفاده میکردند؛ منتقل. خانهٔ جدیدمان در حال ساخت بود و ما مجبور شدیم در خانهای اجارهای سکونت کنیم که بیشتر به اقامتگاه بردهها شباهت داشت. خانه در حیاط کچل و بیدرختی واقع بود که ستونهای سفیدش اُبهتی را نوید میداد که فضای داخل خانه توان برآورده کردنش را نداشت. درِ ورودی باز میشد به راهرویی تاریک و باریک که دو طرفش اتاقخوابهایی قرار داشت که چندان از تختهایی که درشان بود بزرگتر نبودند. آشپزخانه طبقهٔ دوم بود، کنار پذیرایی. پنجرهاش باز میشد به دیواری بلند و کثیف که به قصد جلوگیری از سرازیر شدن سیلِ گِل از تپهٔ خاکی روبهروی خانه ساخته شده بود.
مادرم که داشت خودش را با یکی از توفالهای شکستهای که تمام حیاط را پوشانده بودند باد میزد، گفت «ما برای خودمون یه گوشهٔ کوچولو از جهنم رو داریم.»
رسیدن به پلکان ورودی خانه به این معنا بود که اولین مرحله از سفر افسردهکننده و تلخم به سمت اتاقخوابم را به پایان رساندهام. وقتی به در میرسیدم هفتبار با هر آرنجم به آن میزدم، کاری که اگر کسی هم آن دورواطراف بود سختتر میشد. خواهرم لیسا میگفت «چرا دستگیره رو نمیگیری؟ همهٔ ما همین کار رو میکنیم و مشکلی هم نداریم.» داخل خانه کلیدها و پادَریهایی بود که باید به تمامشان رسیدگی میشد. اتاق من ته راهرو بود ولی تا رسیدن به آن کلی کار داشتم. بعد از بوسیدن چهارمین، هشتمین و دوازدهمین پلهٔ فرشپوش، موی گربه را از لبم پاک میکردم و میرفتم به آشپزخانه، جایی که به من فرمان داده میشد تا روی اجاقگاز دست بکشم و دماغم را به درِ یخچال فشار بدهم و قهوهجوش و تُستر و مخلوطکن را مرتب کنار هم بچینم. بعد از گشت زدن در پذیرایی نوبت این میشد که کنار نردهٔ پلهها زانو بزنم و کورکورانه یک چاقوی میوهخوری را به طرف پریز موردعلاقهام نشانه بگیرم. لامپهایی بود که باید لیس میزدم و شیرهایی که باید از بسته بودنشان مطمئن میشدم، تا اینکه بالاخره بتوانم با خیال راحت وارد اتاقم شوم. آنجا با دقت وسایل روی میزم را مرتب میکردم، بعد چهارگوشهٔ میز فلزیام را زبان میزدم و روی تختم دراز میکشیدم و به این فکر میکردم که معلم کلاس سومم، خانم چستنات، عجب زن عجیبوغریبی است. چرا دوست دارد بیاید اینجا و کلید برق اتاق من را لیس بزند وقتی خودش یکی دارد؟ شاید مست بوده.
در نامهاش نوشته بود که میخواهد به خانهٔ ما بیاید و راجعبه چیزی که اسمش را گذاشته بود «مشکلات ویژهٔ من با مادرم حرف بزند.
مادرم پرسید «تو از جات بلند شدی تا کلید برق رو لیس بزنی؟» نامه را روی میز گذاشت و یک سیگار روشن کرد.
گفتم «یکی دوبار.»
«یکی دوبار چی؟ هر نیمساعت؟ هر ده دقیقه؟»
دروغ گفتم «نمیدونم. کی میشمره؟»
«یکیش اون معلم ریاضی لعنتیت. شمردن شغلشه. فکر کردی متوجه نمیشه؟»
«متوجه چی نمیشه؟»
همیشه برایم عجیب بود که بقیه به چنین چیزهایی دقت میکنند. چون اعمال من به قدری شخصی و خصوصی بودند که همیشه فکر میکردم نامرئی هستند. وقتی گیر میافتادم میگفتم شاهد ماجرا اشتباه کرده.
«یعنی چی “متوجه چی نمیشه؟” همین امروز صبح خانم کینینگ به هم زنگ زد، همونی که سر خیابون میشینه، مادر دوقلوها، گفت تو رو دیده که زانو زده بودی و داشتی روزنامهٔ عصرش رو بوس میکردی.»
«بوسش نمیکردم. داشتم سعی میکردم تیترهاش رو به خونم.»
«مجبور بودی اینقدر نزدیک بشی؟ شاید باید یه عینک قویتر برات بگیریم.»
گفتم «شاید.»
«ممکنه این خانمِ…» مادرم تای نامه را باز کرد و اسم معلمم را نگاه کرد. «این خانم چستنات هم اشتباه کرده باشه؟ اینو میخوای به هم بگی؟ نکنه وقتی روش رو میکنه به تخته تو رو با اون پسری که از جاش بلند میشه تا مدادتراش رو تفی کنه یا به پرچم دست بزنه یا چه میدونم هر غلط دیگهای که میکنی، عوضی گرفته؟»
گفتم «ممکنه، اون خیلی پیره. رو دستش لک داره.»
مادرم پرسید «چندتا؟»
عصر آن روز که خانم چستنات به خانهٔ ما آمد من داشتم در اتاقم اینپهلو آنپهلو میشدم. برخلاف شمردن و لمس کردن وسواسگونه، اینپهلو آنپهلو شدن یک کار اجباری نبود بلکه تمرینی بود اختیاری و بیاندازه لذتبخش. تفریحی بود که هیچ همتایی برایش نمیشناختم. اینپهلو آنپهلو شدن برای این نبود که خوابم ببرد، قدمی برای رسیدن به هدفی مهمتر نبود. خودش هدف بود. این حرکتِ مُدام، ذهنم را آزاد میکرد، باعث میشد بتوانم درست فکر کنم و در ذهنم فانتزیهایی پُرجزئیات پرداخت کنم.
رادیو را روشن میکردم و تا سه چهارِ صبح با رضایت غلت میزدم و به آهنگهای محبوب هفته گوش میکردم و به این نتیجه میرسیدم که تکتکشان راجعبه من هستند. باید یک آهنگ را دویست یا سیصدبار گوش میکردم تا بالاخره پیام پنهانش برایم آشکار شود. چون غلت و واغلت زدن برایم خوشآیند بود، لذتش باید توسط مغزم نابود میشد، عضوی که به من اجازه نمیداد بیش از ده دقیقه خوشحال باشم. در آغاز آهنگ محبوبم صدایی در گوشم زمزمه میکرد: بهتر نیست بری طبقهٔ بالا و مطمئن بشی که توی ظرف سفالی دقیقاً صد و چهاردهتا دونهٔ فلفل باقی مونده؟ هی، بعدش نباید بری ببینی که اتو رو از برق کشیدن یا نه تا مبادا اتاق بچه آتش به گیره؟ لیست انتظارات هر لحظه بلندبالاتر میشد. آنتن تلویزیون چی؟ هنوز درست شبیه وی هست یا اینکه یکی از خواهرا تقارنش رو بههم زده؟ میدونی، داشتم فکر میکردم درِ شیشهٔ مایونز چهقدر سفت بسته شده. بریم یه نگاهی بکنیم؟
درست در مرز لذت بردن، چند لحظه مانده به شکستن رمز پیچیدهٔ آهنگ، مغزم سد راه میشد. حقهاش این بود که کاری کند تا دیگر آهنگ را دوست نداشته باشم، صبر کند تا از جایگاه اولش در فهرست پایین بیاید و به من بباوراند که دیگر برای هیچکس اهمیتی ندارم.
داشتم با آهنگ سایهٔ لبخند تو آشتی میکردم که خانم چستنات سر رسید. زنگ زد و من درِ اتاقم را چهارتاق باز کردم و مادرم را دیدم که در را باز کرد و معلمم را به خانه راه داد.
«ببخشید که همهجا پر از جعبهست.» مادرم سیگارش را با ضربهٔ نوک انگشت اشاره پرت کرد داخل حیاط پر از آشغال. «همهشون پر از آشغالن، دونهبهدونه، ولی خدا نکنه بخوایم یکیشون رو بندازیم دور. وای نه! شوهرم همهشون رو برای روز مبادا نگه داشته: تمبر و کوپن باطله، حولههای آبرفته و تکههای کفپوش خونه، تمام اینها کنار سنگها و چوبهای گرهداری که قسم میخوره عین رئیس سابقش یا هر خر دیگهای میمونه.» با یک دستمالسفره پیشانیاش را خشک کرد. «گور باباش. بهنظر تشنه میآین، اسکاچ بریزم؟»
چشمان خانم چستنات برق زدند «راستش نباید… ولی چرا که نه؟» دنبال مادرم از پلهها بالا رفت. «فقط یه قطره با یخ، بدون آب.»
سعی کردم در تختم غلت بزنم ولی صدای خندهشان کشاندم بالای پاگرد، جایی که از پشت یک کمد بزرگ میتوانستم ببینمشان که دارند دربارهٔ رفتارم باهم بحث میکنند.
مادرم گفت «اینکه به همهچی دست میزنه رو میگین؟» بعد چشمش را به زیرسیگاری روی میز دوخت و مثل گربهای که یک سنجاب دیده چشمانش را تنگ کرد. از تمرکز خللناپذیرش معلوم بود که دیگر هیچچیز برایش مهم نیست. زمان متوقف شده بود و دیگر صدای پنکهٔ خراب و جیغوفریاد خواهرانم را نمیشنید. کمی دهانش را باز کرد، زبانش را روی لب بالایش کشید، کمی به جلو خم شد و جوری با انگشت اشاره به زیرسیگاری ضربه زد انگار که خواب است و میخواهد بیدارش کند. من هرگز خودم را در حال انجام این کارهایم ندیده بودم. ولی احساسم به من میگفت که تقلید مادر از حرکاتم بینقص است.
خانم چستنات خندید و گفت «عالی بود!» و برای مادرم دست زد. «حرف نداشت. عین خودش بود. آفرین، نمرهت بیست بود.»
مادرم گفت «فقط خدا میدونه این عادت رو از کجا پیدا کرده. احتمالاً الان تو اتاقش یا داره مژههاش رو میشمره یا دستگیرهٔ کشو رو میجوه. ساعت دوِ نصفهشب راه میافته تو خونه و به سبد رختچرکا سیخونک میزنه و صورتش رو به در یخچال فشار میده. خیلی بیقراره، ولی درست میشه یه روزی. نظرت راجعبه یکی دیگه چیه کاترین؟»
حالا نوبت کاترین بود. بعد از چند استکان احتمالاً تابستان با ما میآید سفر. این آدمبزرگها بعد از لیوان دوم چهقدر راحت باهم رفیق میشوند. برگشتم به تختم و صدای رادیو را بلند کردم تا قهقههشان حواسم را پرت نکند. چون خانم چستنات در خانهمان بود میدانستم که دیر یا زود صداها به من فرمان خواهند داد تا به آشپزخانه بروم و خودم را مضحکه کنم. شاید میرفتم و دستهٔ جارو را میمکیدم یا اینکه روی میز میایستادم و به لامپ دست میزدم، ولی بههرحال هر چه از من درخواست میشد چارهای جز انجامش نداشتم. آهنگی که از رادیو پخش میشد به هیچ عنوان چالشبرانگیز نبود، شعرش به قدری واضح بود انگار خودم نوشته باشم. مرد میخواند «دارم دیوونه میشم.» بله فکر میکنم دارم دیوانه میشوم.
بعد از ملاقات خانم چستنات با مادرم، حالا نوبت پدرم بود که با ارعاب برای معالجهام تلاش کند. وقتی داشت با یک بغل کوپن باطله از مغازه به خانه برمیگشت گفت «یهبار دیگه دماغت رو به شیشهٔ ماشین فشار بدی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.» تقریباً برایم غیرممکن بود که صندلی جلو بنشینم و دماغم را به شیشه فشار ندهم، حالا هم که از این کار منع شده بودم هیچچیز را در دنیا بیشتر از این کار نمیخواستم. چشمانم را بستم به این امید که شاید میل به این کار را فراموش کنم، ولی بعد از مدتی متوجه شدم دارم فکر میکنم این پدرم است که باید چشمانش را ببندد. اصلاً به کسی چه مربوط که من دوست دارم دماغم را به شیشه فشار بدهم؟ مگر به کسی آسیب میزدم؟ چهطور خودش میتوانست بیست و چهارساعته از ترس از دست دادن یکقران دوزارش لبش را بجود و کسی هم مجازاتش نکند؟ مادرم سیگار میکشید و خانم چستنات هم مچ دستش را روزی بیست سیبار ماساژ میداد ــ فقط من نباید دماغم را بچسبانم به شیشهٔ ماشین؟ چشمم را باز کردم و با پُررویی داشتم به سمت هدفم میرفتم که پدرم کوبید روی ترمز.
«خوشت اومد؟» یک دستمال دستم داد تا خون را از دماغم پاک کنم. «حال کردی؟»
حال برای توصیف حسی که داشتم خیلی بیرمق بود. عشق کردم. اگر دماغ آدم با نیروی کافی لِه شود حسش با مصرف نشئهجات برابری میکند. دست زدن به اشیا خارشی ذهنی را ارضا میکرد ولی مستلزم کلی حرکت و جابهجایی بود: از پلهها بدو بالا، برو داخل اتاق، کفشت را درآور. چیزی نگذشت که متوجه شدم میتوانم نیازهای درونیام را در محدودهٔ جسم خودم برآورده کنم. مشت زدن به دماغم نقطهٔ خوبی برای شروع بود، ولی وقتی شروع کردم به چرخاندن چشمانم در حدقه، این عادت از سرم افتاد، کاری که موجب دردی خفیف و لذتبخش میشد.
مادرم به معلم کلاس چهارمم خانم شاتز که به خانهمان آمده بود، گفت «من دقیقاً میدونم شما چی میگین، چشماش همهطرف میچرخن، انگار داری با یه جکپات حرف میزنی. امیدوارم یه روز چندتا سکه ازش بیفته پایین ولی تا اون موقع نظرتون راجعبه یه لیوان شراب دیگه چیه؟»
پدرم گفت «هی بچه، آگه با این کارت میخوای ببینی تو جمجمهت چی داری از همین الان بهت میگم که داری وقت تلف میکنی. هیچی اون تو نیست، بیا، اینم کارنامهت، اثبات حرف من.»
راست میگفت. دماغم را به در و فرش و شیشهٔ ماشین فشار داده بودم ولی به سنگ آسیاب نه (۱).
مدرسه هیچ علاقهای در من ایجاد نمیکرد. تمام مدت منتظر بودم تا به اتاق تاریکم در خانهٔ جدیدمان برگردم و چشم در حدقه بگردانم و رادیو گوش کنم و در آرامش اینپهلو آنپهلو شوم.
کمی بعد یاد گرفتم که سرم را با خشونت تکان دهم، جوری که فکر میکردم مغزم به دیوارههای جمجمهام برخورد میکند. هم حس خوبی داشت و هم زمان کمی میبرد؛ بعد از چند تکان سریع نزدیکِ چهل و پنج ثانیه راضی بودم.
«بفرمایین بشینین تا من یه نوشیدنی خنک براتون به یارم.» مادرم عین همین جمله را هم به معلم کلاس پنجمم گفت و هم به معلم کلاس ششمم و هر دوبار هم رفت به آشپزخانه تا از فریزر یخ بیاورد. داد میزد «حدس میزنم به خاطر سر تکون دادنش اومدین، درست میگم؟ اینقدر وول میخوره مگس فرصت نمیکنه روش بشینه، پسرمه، میشناسمش.» به معلمهایم گفت که حرکت سرم را تعبیر به موافقت با حرفهایشان کنند. «من هم همین کار رو میکنم، تا حالا قبول کرده که تا پنج سال آینده ظرفها رو به شوره. من ازش سؤال میپرسم، اون سر تکون میده. همهچی اینجوری حل میشه. فقط یه لطفی در حق من بکنین، بعد از ساعت پنج تو مدرسه نگهش ندارین. تو خونه لازمش دارم، باید قبل از اینکه باباش میآد خونه رختخوابها رو مرتب کنه.»
این بخشی از نمایش مادرم بود. نقش سرپرست گروه پیشاهنگی را بازی میکرد، در سوتش میدمید و با جوکها و داستانهای اغراقآمیزش جماعت را سرگرم میکرد. وقتی مهمان میآمد اغلب وانمود میکرد که اسم شش فرزندش یادش نیست. «هی جرج، یا اگنس، اسمت هر چی که هست؛ برو اتاقم و فندک رو برام به یار.»
او تمام تیکهای مرا میدید ولی ظاهراً هیچکدام نه باعث آزارش بودند و نه سبب شرمندگیاش. مشاهداتش را یک گوشهٔ ذهنش نگه میداشت و موقع لزوم با کلی تغییر و اغراق به عنوان بخشی از روند عادی زندگیمان برای بقیه نمایش میداد.
مادرم یک لیوان شری به معلم کلاس هفتمم تعارف کرد و گفت «تمومبشو نیست، شرط میبندم برای وزوز کردنش اومدین. دوتا نقشه براش دارم، یکی اینکه ببرمش پیش جنگیر یا اینکه یه عروسک براش بخرم تا خیمهشبباز تهگلویی به شه و یهذره پول بیاره تو خونه.»
این یکی نمیدانم از کجا آمد، علاقهٔ عجیبوغریبم به درآوردن
صداهای فوقالعاده زیر از ته گلویم. سروتهشان را بههم میچسباندی
کلمهای معنادار ازشان درنمیآمد ولی این صداها نیازی را ارضا میکردند که تاکنون متوجهش نشده بودم. این صداها مال من نبود، از حنجرهٔ خوانندهٔ کوچک دمدمیمزاجی خارج میشد که بیخ زبان کوچکم را چسبیده بود. «اییییییییییییی ـ اومممممممممممممممم ـ آآآآآآآآآآ ـ آآآآآآآآآآ ـ میییییییییییی.» میزبانِ این ضجهها بودم ولی توانایی مهارشان را نداشتم. وقتی در کلاس جیغ میزدم معلمها برمیگشتند و با قیافهٔ هاجوواج نگاهمان میکردند «کسی داره رو بادکنک دست میکشه؟ کی این صدا رو از خودش درمیآره؟»
سعی میکردم بهانهای بتراشم ولی هر چه از دهانم درمیآمد نامعقول بود. «یه زنبور ته حلقم زندگی میکنه.» یا «آگه هر سه دقیقه یهبار تارهای صوتیم رو ورز ندم دیگه نمیتونم تا آخر عمرم چیزی قورت بدم.» صدا درآوردن جانشین هیچکدام از عادتهای قبلیام نشد، اضافه شد به مجموعهٔ مزخرف و عجیبوغریب تیکها. بدتر از واغواغ و جیغجیغ مُدام این بود که یک روز از خواب بیدار شوم و ببینم دوست دارم بهجای سر خودم، سر بقیه را تکان بدهم. میتوانستم چند روز چشم نگردانم ولی تمامشان دوباره بازمیگشتند وقتی پدرم میگفت «ببین، میدونستم آگه تمرکز کنی میتونی چشم چرخوندن رو ترک کنی. حالا فقط مونده که سرت رو ثابت نگه داری و اون صداها رو هم از خودت درنیاری. بعدش دیگه درست میشی.»
فکر میکردم درست برای چی؟ اغلب موقعی که اینپهلو آنپهلو میشدم فکر میکردم در آینده بازیگر سینما خواهم شد. زیر آسمانی از نور در نمایش افتتاحیهٔ فیلم شرکت میکردم در حالیکه دستمالگردنی از ساتن دور گردنم پیچیده بود. میدانستم که بیشتر بازیگرها وسط یک صحنهٔ عاشقانه بازیگر مقابلشان را وِل نمیکنند تا دماغشان را به لنز دوربین بچسبانند یا وسط یک تکگویی دراماتیک زوزه بکشند اییییییییی ـ آآآآآآآآآآآآآ، ولی فکر میکردم دنیای سینما برای من استثنا قائل خواهد شد. روزنامهها خواهند نوشت «فیلمی تأثیرگذار و تکاندهنده، همراه با ایفای نقشی بینظیر و چشمگیر که باعث شده تماشاگران جیغ بکشند اسکار، اسکار، اسکار و منتقدین هم با سر تأیید کنند.»
دوست دارم فکر کنم که بعضی عادات عصبیام در طول دبیرستان کمرنگ شدند ولی عکسهای گروهی قصهٔ دیگری روایت میکنند. مادرم گفت «آگه اون تخم چشمت رو که غیب شده خودت نقاشی کنی عکس بدی نیست.» در عکسهای گروهی به عنوان یک شبح محو در ردیف آخر بهراحتی قابل تشخیص بودم. مدتی فکر میکردم اگر عاداتم را با یک کمد پر از لباسهای اجقوجق همراه کنم همه بهجای یک عقبافتادهٔ معمولی به چشم یک آدم نامتعارف نگاهم خواهند کرد. اشتباه میکردم. فقط یک ابله تصدیقشده ممکن بود در راهروِ مدرسه با یک خفتان بلند بگردد، اما باز هم بهنظرم بهتر بود به مدالهای بیشماری که به گردنم آویزان کرده بودم یک زنگولهٔ گاو هم اضافه کنم. با هر تکانِ سرم جلنگجلنگ صدا میدادند و توجه بقیه را جلب میکردند. میدانستم بدون آنها محال است کسی نگاهم کند. عینک غولآسایم وظیفهای جز بزرگتر کردن چرخش چشمانم نداشت و کفشهای پاشنهدار ازمُدافتادهام وقتی برای ضربه زدن به پیشانیام استفاده میشد، کبودی ناجورتری بر جا میگذاشت. اوضاعم خیلی خراب بود.
شاید اشتباه میکنم ولی طبق محاسباتم فقط چهارده دقیقه در طول سالِ اول دانشگاه خوابیدم. سابقاً اتاق شخصی خودم را داشتم، مکانی تمیز و مرتب که در آن با خیال راحت میتوانستم مخفیانه به عاداتم بپردازم. ولی حالا یک هماتاق به من تحمیل کرده بودند، یک غریبه که با حقِ خدادادش برای وجود داشتن به روند عادی زندگی من گند زده بود. فکرش هم وحشتناک بود.
وقتی هماتاقیام برای اولینبار مچم را در حال تکان دادن سرم گرفت گفتم «دکترها به من گفتن که اگر سرم رو محکم تکون بدم تومور مغزیم اینقدر کوچک میشه که دیگه نیازی به عمل پیدا نمیکنم. یه متخصص دیگه هم به هم گفته این تمرین چشمی رو انجام بدم تا “رشتههای قرنیهای”ام رو قوی کنم که راستش اصلاً نمیدونم چی هستن. نمیدونم چی از جونم میخوان ولی کاری نمیشه کرد، میشه؟ بههرحال، فکر کن اینجا خونهٔ خودته. الان این پریز رو با یه چاقوی میوهخوری امتحان میکنم و وسایل روی میزم رو از اول مرتب میچینم. باااااااااا احتیاط. این چیزیه که همیشه میییییییییییگم.»
بهانه تراشیدن به اندازهٔ کافی سخت بود، ولی عذاب واقعی وقتی بود که مجبور شدم دست از اینپهلو آنپهلو شدن بردارم.
اولین شبی که هماتاقم صدای جیرجیر تختم را شنید نالید «بیخیال رومئو.» فکر کرده بود دارم کار دیگری میکنم و وقتی خواستم از اشتباه درش بیاورم، چیزی به من گفت که اگر به او بگویم دارم عین همهٔ دانشجوهای هجدهساله غلت میزنم، هیچ سودی برایم ندارد. بیحرکت دراز کشیدن هیچ فرقی با شکنجه نداشت. وقتی نمیتوانستم سرم را روی بالش به اینطرف و آنطرف تکان دهم حتا رادیو و هدفون هم بیفایده بودند. ایندنده آندنده شدنْ رقص در حالت افقی است و به من اجازه میداد تا بتوانم کاری را که از انجامش در جمع بیزار بودم در خلوت انجام دهم. با آن سرِ جُنبان و چشمِ گردان و تنِ لرزان روی زمینِ رقصِ دیسکو اعجوبهای میشدم. باید به هماتاقم میگفتم که صرع دارم و خیال خودم را راحت میکردم. احتمالاً هر چند دقیقه یکبار به طرفم میدوید و یک چوببستنی در گلویم فرو میکرد، ولی چه فایده؟ به خردهچوب بیرون کشیدن از زبانم عادت داشتم. فکر کردم همه از یک آدم معمولی که در تاریکی دراز کشیده چه انتظاری دارند؟ خیلی احمقانه بود که بیحرکت دراز بکشی و به آیندهای درخشان فکر کنی. وقتی با گوشهٔ چشم به اتاق سیمانی ریختوپاش نگاه کردم متوجه شدم که یک عمر رؤیابافی کارم را فقط به اینجا رسانده. نه جماعتی بود که برایم هلهله کند و نه کارگردانهای والامقام در بلندگوی دستیشان رو به من فریاد میکشیدند. باید این واقعیت تلخ را میپذیرفتم ولی موقع تلاش برای این پذیرش نمیشد یککم غلت بزنم؟
برنامهٔ درسی هماتاقم را حفظ کردم و بین کلاسها با عجله به اتاقم برمیگشتم و غلتهای جانانه میزدم، ولی لذتی نمیبردم چون میترسیدم هر لحظه از در وارد شود و مرا ببیند. ممکن بود مریض شود یا زودتر از کلاسش بیرون بیاید.
به محض اینکه صدای کلید را میشنیدم از روی تخت میپریدم و موهای آشفتهام را مرتب میکردم و یک کتاب درسی از روی پاتختی برمیداشتم و میگفتم «دارم برای امتحان واحد سفالگری درس میخونم. فکرِ دیگه نکنی ها، داشتم تاریخ کوزهگری رو مطالعه میکردم.» هر چهقدر هم تلاش میکردم نهایتاً لحنم طوری بود که انگار میخواهم چیزی منحرفانه را مخفی کنم. خودش حتا ذرهای خجالت نمیکشید از اینکه مچش را در حال گوش کردن به یکی از آلبومهای هِویمتالش بگیرم، کاری که بهنظرم شرمآورتر از آن پیدا نمیشد. راهحل دیگری وجود نداشت: باید راهی پیدا میکردم تا از شر یارو خلاص شوم.
بزرگترین نقطهضعفش دوستدخترش بود که عکسهایش را در جایی رفیع بالای ضبطصوت پونز کرده بود. از کلاس دهم باهم بودند و وقتی که هماتاقم آمده بود دانشگاه او در شهرشان مانده بود تا یک دورهٔ دوسالهٔ پرستاری را بگذراند. گوش کردن به لیست چهلتایی آهنگهای محبوب از رادیو باعث شده بود نظری احمقانه و کلیشهای نسبت به عشق پیدا کنم. خودم هرگز حسش را تجربه نکرده بودم ولی میدانستم معنایش این است که هرگز مجبور نیستی بگویی متأسفی. چیز باشکوهی بود. (۲) عشق هم گل سرخ بود و هم چکش. هم کور بود و هم بینا و باعث میشد دنیا به کارش ادامه دهد.
هماتاقم و دوستش فکر میکردند آنقدر قوی هستند که یک ماه بدون دیدن هم دوام بیاورند ولی من مطمئن نبودم. گفتم «آگه من جای تو بودم بهش اعتماد نمیکردم، فکر کن، تو بیمارستان با اونهمه دکتر. عشق آگه بهش توجه نکنی کمرنگ میشه، خصوصاً تو محیط بیمارستان. غیبت ممکنه قلب رو مشتاقتر کنه ولی عشق یه خیابون دوطرفهست. بهش فکر کن.»
وقتی هماتاقم سفر میرفت تمام آخر هفته را در تخت میگذراندم و اینپهلو آنپهلو میشدم و راجعبه تصادف تراژیکش خیال میبافتم. تصورش میکردم که روی تخت بیمارستان خوابیده و تمام تنش مثل مومیایی، تنگ با پانسمان پوشیده شده و از دستوپایش وزنه آویزان است. مادرش در حالیکه آلبومهای موسیقیاش را در جعبه بستهبندی میکرد میگفت «زمان همهچیز رو درمان میکنه، دو سال تو رختخواب استراحت کنه مثل روز اولش میشه. بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد جاش رو میندازم تو پذیرایی خونه، از اونجا خوشش میآد.»
بعضی اوقات در خیالم به او اجازه میدادم تا صحیحوسالم آنجا را ترک کند و به ارتش ملحق شود یا با دوستدخترش عروسی کند و به جایی گرم و آفتابی مثل پرو یا اتیوپی برود. مهم این بود که از اتاقم برود و دیگر برنگردد. از شرش خلاص میشدم و بعد میرسیدم به نفر بعدی و بعد نفر بعدی تا اینکه در انتها فقط خودم بمانم و تکان خوردن و غلت زدن خصوصیام.
دو ماه بعد هماتاقیام با دوستدخترش بههم زد. چشمان مرطوبش را با آستین پیراهن فلانلش پاک کرد و گفت «میخوام شبانهروز تو همین اتاق به شینم و فکر کنم که کجای کار رو اشتباه کردم. خودم و خودت، از این به بعد فقط خودم و خودت و جتروتال (۳). بگو ببینم، سرت چهطوره؟ تومور مغزت دوباره داره اذیت میکنه؟»
پدرم همیشه میگفت «دانشگاه بهترین چیزیه که ممکنه تو زندگیت اتفاق بیفته.» راست میگفت، چون آنجا بود که مواد و الکل و سیگار را کشف کردم. از جنبهٔ علمیاش آگاهی ندارم ولی به محض اینکه سیگاری شدم عادتهای عصبیام کمکم ناپدید شدند. شاید اتفاقی بود و شاید هم تیکهایم در برابر دشمنی که علیرغم مضراتش برای سلامتی از نظر اجتماعی مقبولتر از جیغ کشیدن از ته حلق بود عقبنشینی کردند. اگر سیگار نمیکشیدم شاید باید داروهایی مصرف میکردم که همان اندازه برایم خرج داشت ولی مرا از این تجهیزات محروم میکرد: فندکهایی که میتوانستم دمبهساعت بازوبستهشان کنم، زیرسیگاریهایی که بهانهای مشروع برای بلند شدن از روی صندلی دستم میدادند و سیگارهایی که باعث میشدند دست و دهانم بیکار نمانند. تا وقتی میدانستم که در آیندهٔ نزدیک سیگار دیگری در دسترسم است همهچیز خوب بود. آدمهایی که از من میخواستند تا در ماشینشان سیگار نکشم اصلاً نمیدانستند به چه خاطر در ماشین نشستهاند.
خواهرانم پرسیدند «یادته چشمات رو میچرخوندی؟ یادته سرت رو آنقدر محکم تکون میدادی که عینکت میافتاد تو منقل؟»
وقتی به اینها اشاره میکنند سعی میکنم تیکها و عاداتم را به خاطر بیاورم. وقتی نصفهشب به خانه بازمیگردم دوباره به خودم جرئت میدهم تا دماغم را به قفل در فشار بدهم و چشمانم را بگردانم تا دوباره آن دردِ خوشایند را حس کنم. شاید شروع کنم به شمردن دستمالها در جعبهٔ دستمالکاغذی، ولی به این خاطر که دیگر فوریت سابق را ندارد زود علاقهام را از دست میدهم. دیگر به این زودیها در حال غلت و واغلت زدن شصتبار پشت سر هم به آهنگ بالا، بالا، و دوردست گوش نخواهم داد. راحتتر این است که در صندلی گهوارهای بنشینم و یک آهنگ دیگر را همینقدر گوش کنم، آن روش بستری قدیمی دیگر آرامم نمیکند چرا که رازش را فراموش کردهام، حیلهٔ پُرتکانی که برای رمزگشایی آن آهنگ نیاز داشتم. یادم میآید یکبار در خیالم بالونی را طراحی کردم که تمام اهالی شهر رالی کالیفرنیای شمالی در آن جا میگرفتند. جوری سرهمبندیاش کرده بودم که به محض رسیدن به مرز شهر منفجر بشود؛ البته مسافران از این واقعیت اطلاع نداشتند. سرخوش و هیجانزده به سمت آسمانِ روشن و آبی نگاه میکردند و خورشید بر چهرههاشان میدرخشید.
در حال بالا رفتن از پلهها به سوی سرنوشتِ آتشینشان به من گفتند «چه بالون قشنگی، خودت سوار نمیشی؟»
همانطور که دماغم را به شیشهٔ باجهٔ بلیتفروشیام چسبانده بودم جواب دادم «شرمنده دوستان، کارهای واجبتری دارم.»
کتاب «مادربزرگت رو از اینجا ببر!» را نشر چشمه در 150 صفحه با ترجمه پیمان خاکسار منتشر کرده است.
این نوشتهها را هم بخوانید