پیشنهاد کتاب: «مردان رقصان و داستانهای دیگر » نوشته آرتور کانن دویل
صفحات آغازین این کتاب:
مدرسه پرایوری
در منزل کوچکمان در خیابان بیکر ورود و خروجهای عجیب و غریب کم نداشتیم، اما تا آنجایی که من به یاد میآورم هیچکدام ناگهانیتر و تکاندهندهتر از ورودِ تورنیکرافت هاکستبل نبود؛ مردی صاحب انواع مدارک دانشگاهی از فوق لیسانس گرفته تا دکترا و غیره. کارت او که به نظر میرسید برای ذکر عناوین دانشگاهیاش خیلی کوچک است چند ثانیه قبل از ورودش به ما ارائه و سپس خود او وارد شد ــ چنان عظیمالجثه و باوقار که گویی تجسم صلابت و متانت است. و با همه این اوصاف به محض ورود و بعد از بستنِ در تلوتلوخوران به طرف میز رفت و همان جا نقش برزمین شد. آن پیکر پرابهت، درمانده و بیرمق دراز به دراز روی پوست خرسی که روی زمین، کنار میز، انداخته بودیم افتاد.
ما که از جا پریده بودیم چند لحظه حیرتزده و ساکت به این کوه گوشت بیجان خیره شدیم. گویی توفانی ناگهانی و مهلک اعماق اقیانوس زندگیاش را به تلاطم درآورده است. هولمز دوید و بالشی آورد تا زیر سرش بگذارد و من هم مقداری برندی آوردم تا لبانش را تر کنم. چهره بیرمق و رنگپریده او بر اثر آلام مختلف چروکیده شده بود، زیر چشمان بستهاش پفآلود و کبود و لب و لوچهاش آویزان و کج و کوله و چانه چروکیدهاش نتراشیده بود. یقه و پیراهنش دود و غبار سفری طولانی را به خود گرفته و موهای ژولیده روی سر خوشفرمش سیخ شده بود. خلاصه آنکه مردی بهشدت کوفته جلوی ما روی زمین افتاده بود.
هولمز پرسید:
ــ جریان چیست، واتسن؟
من در حالی که انگشتم روی نبض او بود و خبر از علائم حیاتی ضعیفی میداد گفتم:
ــ ضعف شدید، احتمالاً فقط به علت گرسنگی و خستگی.
هولمز بلیطی از جیب کوچک او درآورد و گفت:
ــ بلیطِ رفت و برگشت از مبدأ مکلتون در شمال انگلستان. مطمئناً خیلی زود راه افتاده که هنوز دوازده نشده به اینجا رسیده.
پلکهای چروکیده مُراجع شروع به تکان خوردن کرد و بلافاصله چشمان خاکستری گودرفتهاش را به ما دوخت. لحظهای بعد با حالتی نامتعادل روی پایش ایستاد و چهرهاش از خجالت قرمز شد.
ــ آقای هولمز، ضعف مرا ببخشید. من کمی خسته و کوفته شدهام. ممنون میشوم اگر یک لیوان شیر و یک بیسکویت به من بدهید چون با خوردن آن بهتر خواهم شد. آقای هولمز من شخصاً به اینجا آمدهام تا اطمینان حاصل کنم که شما حتماً با من خواهید آمد. میترسیدم تلگرام به تنهایی نتواند شما را قانع کند که مورد پیش آمده کاملاً اضطراری است.
ــ وقتی کاملاً سرحال آمدید…
ــ من حالا دیگر کاملاً سرحالم. تصور نمیکردم که تا این حد بیحال وبیرمق بشوم. آقای هولمز، امیدوارم که با قطار بعدی با من به مکلتون بیایید.
دوستم سرش را تکان داد و گفت:
ــ همکارم، دکتر واتسن، میتواند برایتان توضیح بدهد که الآن سرمان خیلی شلوغ است. من گرفتار پرونده اسناد فررز هستم و دادگاه قتل اَبرگاونی بهزودی شروع میشود. درحال حاضر فقط مسئلهای میتواند مرا به بیرون لندن بکشاند که خیلی مهم باشد.
مُراجع دستهایش را به هوا بلند کرد و گفت:
ــ مهم! چیزی درباره ربوده شدن تنها پسر دوک هولدرنسی نشنیدهاید؟
ــ چی! وزیر پیشین کابینه؟
ــ دقیقاً. ما سعی کردهایم که ماجرا به مطبوعات کشیده نشود اما دیشب شایعاتی در سطح جهان پیچید. فکر کردم که شاید به گوش شما هم رسیده باشد.
هولمز دست بلند و لاغرش را دراز کرد و جلد اچ. از مجموعه دایرهالمعارف مرجع خود را برداشت.
«هولدرنسی، دوک ششم، ک.جی.، پی.سی.» نصف حروف الفبا! «بارون بِوِرلی، کنت کارستن» خدای من، چه فهرست بلند بالایی! نماینده پادشاه در همپشر از سال ۱۹۰۰. در سال ۱۸۸۸ با ادیت دختر چارلز اَپلدور ازدواج کرد. وارث و تنها فرزند او لرد سلتایر مالک حدود دویست و پنجاه هزار جریب زمین و معادن واقع در لنکاشر و ویلز. نشانی: کارلتون هاوس تریس؛ هولدرنسی هال، همپشر؛ کارستن کستل، بنگور، ویلز. فرمانده دریاسالاری، ۱۸۷۲؛ رئیس دولت به مدت ــ خب، خب، این مرد مسلماً یکی از والامقامترین آدمهای پادشاه است!
ــ والامقامترین و احتمالاً ثروتمندترین. آقای هولمز، من اطلاع دارم که شما جایگاه رفیعی در کارهای حرفهای دارید و آمادهاید کار را صرفاً بهخاطر نفس آن انجام دهید. در هر حال، بد نیست به شما بگویم که جناب دوک از همین حالا اعلام کرده چکی به مبلغ پنج هزار پوند به کسی که جای پسرش را به او بگوید خواهد داد و هزار پوند دیگر به کسی که نام فرد یا افراد رباینده را در اختیار او بگذارد.
هولمز گفت:
ــ جایزه شاهانهای است. واتسن، فکر میکنم ما باید در بازگشت دکتر هاکستبل به شمال انگلستان با او همسفر شویم.
ــ جناب دکتر هاکستبل، حالا که شیر را نوش جان کردید لطف کنید و به من بگویید چه اتفاقی افتاده است و کی و چطور و اینکه دکتر تورنیکرافت هاکستبل، مدیر مدرسه پرایوری، نزدیک مکلتون، در این قضیه چه باید بکند و چرا او سه روز بعد از وقوع ماجرا ــ که از وضعیت چانه شما عیان است ــ خدمات ناقابل مرا طلب میکند.
مُراجع ما که شیر و بیسکویتش را خورده و دوباره رمق به چشمها و رنگ به گونههایش برگشته بود حالا نیرو و هوشیاری فوقالعادهای پیدا کرده بود تا به شرح ماجرا بپردازد.
ــ آقایان محترم باید به عرض برسانم که پرایوری در واقع مدرسه ابتدایی است و من مؤسس و مدیر آن هستم. شاید «نکاتی تازه درباره هوراس (۱)» اثر هاکستبل نام مرا به یادتان بیاورد. پرایوری بیکم و کاست بهترین و برگزیدهترین مدرسه ابتدایی در انگلستان است. لرد لورستوک، کنت بلکواتر، سِر کتکارت سومز همه اینها پسرانشان را به من سپردهاند. اما سه هفته پیش احساس کردم که مدرسهام به اوج موفقیت رسیده است و این زمانی بود که دوک هولدرنسی، منشی خود آقای جیمز وایلدر را نزد من فرستاد تا اطلاع دهد تنها پسر و وارثش، لرد سلتایر ده ساله، بهزودی تحت مسؤلیت من قرار خواهد گرفت. اصلاً فکر نمیکردم که همین موضوع پیشدرآمد وحشتناکترین بداقبالی زندگی من باشد.
ــ پسرک، روز اول ماه مه، روز آغاز ترم تابستانی، وارد مدرسه شد. او نوجوانی دوستداشتنی بود و خیلی زود تحت آموزشهای ما قرار گرفت. بد نیست به شما بگویم ــ علیرغم اینکه من آدم بیملاحظهای نیستم اما در چنین موردی لاپوشانی عاقلانه نیست ــ او در خانهاش چندان خشنود نبود. این را همه میدانند که زندگی زناشویی دوک توأم با آرامش نبوده و همین موضوع به جدایی توافقی منجر شده و دوشس در جنوب فرانسه اقامت کرده است. این اتفاق همین تازگیها رخ داده و از طرفی گفته میشود که پسر شدیداً به مادرش وابسته است. او بعد از عزیمت مادرش از هولدرنسی هال خیلی غصه میخورد و به همین دلیل بود که دوک به صرافت افتاد او را به مؤسسه ما بفرستد. در عرض دو هفته پسر با ما و محیط مدرسه کاملاً مأنوس شد و ظاهراً خشنود بود.
«آخرین باری که پسرک دیده شد شب سیزدهم ماه مه بود ــ یعنی شب دوشنبه گذشته. اتاق او در طبقه دوم قرار دارد و برای ورود به این اتاق یا خروج از آن باید از اتاق بزرگتری گذشت که در آن دو پسربچه میخوابند. این پسربچهها هیچ چیزی ندیده و هیچ صدایی نشنیدهاند بنابراین، مسلم است که خروج سلتایر از طریق اتاق بزرگتر نبوده است. پنجره اتاقش باز بوده و گیاه پاپیتال تنومندی از زمین تا جلوی پنجره بالا رفته است. ما در پایین پنجره جای پایی پیدا نکردیم ولی این تنها راه فراری است که وجود دارد.
«ساعت هفت صبح سهشنبه معلوم شد که خبری از او نیست. از رختخوابش معلوم بود که شب قبل در آن خوابیده بوده. او قبل از آنکه بیرون برود لباسش را که لباس معمول مدرسه یعنی کت مشکی کوتاه و شلوار خاکستری تیره است به طور کامل پوشیده بوده. هیچ نشانهای حاکی از اینکه کسی وارد اتاق شده باشد وجود ندارد و هیچ سر و صدا و آثار کشمکشی به گوش نرسیده زیرا کانتر، پسربچه بزرگترِ ساکن اتاق میانی که خواب سبکی هم دارد چیزی نشنیده است.
وقتی کاشف به عمل آمد که لرد سلتایر ناپدید شده است من بلافاصله حضورغیاب کاملی از تمام افراد مدرسه، اعم از پسربچهها و معلمها و خدمتکارها انجام دادم. بعد از آن برای ما مسلم شد لرد سلتایر همراه با کس دیگری فرار کرده است. از هایدگر، معلم آلمانی، هم خبری نبود. اتاق اوهم در طبقه دوم قرار دارد، در قسمت انتهایی ساختمان و مشرف به همان راهی که اتاق لرد سلتایر نیز رو به آن دارد. تختخواب او هم مورد استفاده قرار گرفته بود؛ اما ظاهراً بدون آنکه لباسش را کامل بپوشد راه افتاده چون پیراهن و جورابهایش روی زمین افتاده بود. بدون شک او هم از طریق پاپیتال پایین رفته چون نشانههایی از ردپای او در جایی از چمن که فرود آمده دیده شده است. دوچرخه او هم که در انباری کوچکی در نزدیکی چمن نگهداری میشد سر جایش نبود.
«او دو سال پیش من بود و با توصیه معرفهای بسیار خوبی در جمع ما پذیرفته شده بود. اما این آلمانی مردی ساکت و عبوس بود و پیش معلمهای دیگر یا پسربچهها محبوبیت چندانی نداشت. هیچ ردپایی از این دو فراری پیدا نشده است و الآن که دو روز گذشته و پنجشنبه است همچنان مثل روز سهشنبه هیچ خبری از آنها نداریم. البته بلافاصله پرسوجو درباره آنها را در هولدرنسی هال انجام دادیم. این مکان تنها چند مایل با مدرسه فاصله دارد و تصورما این بود که پسرک ناگهان دلتنگ شده و پیش پدرش برگشته است؛ اما هیچ خبری از او نیست. دوک خیلی آشفته است ــ و وضع مرا هم که خودتان میبینید. بهدلیل این بیخبری و بار مسئولیت درمانده و پریشان شدهام. آقای هولمز، ملتمسانه از شما میخواهم که اکنون تمام توان خود را در این پرونده بهکار بیندازید چراکه در زندگیتان دیگر چه پروندهایست که بیشتر از این ارزش تلاش همهجانبه را داشته باشد.»
شرلوک هولمز با نهایت جدیت به حرفهای مدیر ماتمزده مدرسه گوش داد. ابروان کشیده و چین و چروک بین آنها نشان میداد که او هیچ نیازی به ترغیب ندارد تا بر این مسئله تمرکز کامل کند، مسئلهای که صرف نظر از اهمیت زیادی که داشت، بیشک و تردید دارای مسائل پیچیده و غیرعادیای بود که او علاقه بیحد و حصری به آنها داشت. در این موقع دفتر یادداشت خود را بیرون آورد و یکی دو یادداشت سردستی برداشت.
و با لحنی تند گفت:
ــ شما خیلی اهمال کردید که زودتر پیش من نیامدید. این تأخیر شما لطمه بسیار بزرگی به تحقیقات من میزند. مثلاً شکی نیست که در آن موقع گیاه پاپیتال و زمین چمن پای آن، اطلاعات بهدردبخوری در اختیار مشاهدهگر تیزبین میگذاشت.
ــ من سزاوار سرزنش نیستم آقای هولمز چون جناب دوک بینهایت نگران بود که نکند در عرصه عمومی رسوایی پیش بیاید. او از علنی شدن نابسامانی خانوادگیاش در عرصه جهانی وحشت دارد. کلاً دوک از وقوع چنین مسائلی بهشدت هراسان است.
ــ اما تحقیقات رسمی هم که در جریان بوده است؟
ــ بله، آقا، ولی این تحقیقات بیاندازه مأیوسکننده از آب درآمد. همان ابتدای کار سرنخ ظاهراً واضحی به دست آمد زیرا گزارش شده بود که پسربچه و مرد جوانی را دیدهاند که با قطار اول وقت، ایستگاه محلی را ترک کردهاند. اما همین دیشب بود که خبردار شدیم این دو نفر در لیورپول به دام افتادهاند و معلوم شده که هیچ ربطی به ماجرای مورد نظر ما نداشتهاند. به همین دلیل من در کمال یأس و ناامیدی و بعد از شبی که چشم بر هم نگذاشتهام با اولین قطار مستقیم به سراغ شما آمدم.
ــ تصور میکنم تحقیقات محلی در زمانی که این سرنخ دنبال میشد کمرنگ شده؟
ــ در واقع کاملاً رها شد.
ــ بنابراین، سه روز از دست رفته است. بدتر از این نمیشد این کار را انجام داد.
ــ خود من شاهد این سهلانگاری بودم و قبول دارم.
ــ با اینحال، این مسئله باید به نحو احسن حل شود. من خوشحال میشوم که به آن بپردازم. آیا توانستهاید ارتباطی بین پسرک گمشده و این معلم آلمانی پیدا کنید؟
ــ اصلاً و ابداً.
ــ پسرک شاگرد همین معلم بود؟
ــ نه. تا جایی که من میدانم هرگز یک کلمه هم با او حرف نزده بود.
ــ واقعاً خیلی عجیب است. پسرک دوچرخه داشت؟
ــ خیر.
ــ دوچرخه دیگری گم نشده است؟
ــ خیر.
ــ دراین باره مطمئنید؟
ــ کاملاً.
ــ خب، مسلماً نمیخواهید راستی راستی بگویید که این آلمانی در حالی که پسرک را در آغوش خود نگه داشته در ظلمات شب سوار بر دوچرخه فرار کرده است؟
ــ معلومه که نه.
ــ پس نظریهای که در ذهنتان میگذرد چیست؟
ــ ممکن است دوچرخه فقط برای رد گم کردن بوده؛ ممکن است آن را در جایی پنهان کرده و دو نفری پیاده رفتهاند.
ــ اصلاً بعید نیست؛ اما این کار واقعاً احمقانه است، اینطور نیست؟ دوچرخههای دیگری هم در این انباری بود؟
ــ زیاد.
ــ اگر میخواست این فکر را القا کند که با دوچرخه فرار کردهاند، به جای یک دوچرخه دو تا را پنهان نمیکرد؟
ــ فکر کنم همین کار را میکرد.
ــ مسلمه که این کار را میکرد. نظریه ردگم کردن راه به جایی نمیبرد. اما این رویداد نقطه شروع خیلی خوبی برای تحقیق است. از این گذشته، دوچرخه را نمیتوان به آسانی پنهان یا نابود کرد. یک سؤال دیگر؛ آیا روز پیش از ناپدید شدن پسرک کسی با اوتماس نگرفته بود تا او را ببیند؟
ــ خیر.
ــ نامهای دریافت کرده بود؟
ــ بله، یک نامه.
ــ از کی؟
ــ از پدرش.
ــ شما نامههای پسرها را باز میکنید؟
ــ خیر.
ــ از کجا میدانید که نامه از طرف پدرش بوده؟
ــ روی پاکت آرم داشت. و آدرس به خط خود دوک بود. علاوه بر این، خود دوک هم به یاد میآورد که این نامه را نوشته است.
ــ قبل از آن کی نامه دریافت کرده بود؟
ــ چند روزی میشد که نامهای نداشت.
ــ هیچ وقت از فرانسه نامه داشت؟
ــ نه، هرگز.
ــ البته متوجه هستید که چرا این سؤالها را میپرسم. یا پسرک را به زور بردهاند یا به اختیار خودش رفته است. اگر فرض دوم درست باشد قاعدتاً باید محرکی قوی از بیرون در کار بوده باشد که پسرکی به این کمسن و سالی دست به چنین کاری بزند. اگر هیچ ملاقاتکنندهای نداشته پس این محرک باید از طریق نامه ایجاد شده باشد. از این رو، سعی دارم بفهمم چه کسانی طرف مکاتبه او بودهاند.
ــ متأسفانه کمک چندانی نمیتوانم بکنم. تا آنجایی که من خبر دارم تنها طرف مکاتبه او پدرش بوده است.
ــ که در همان روز ناپدید شدنش به او نامه نوشته است. روابط پدر و پسر خیلی دوستانه بود؟
ــ جناب دوک با هیچکس روابط خیلی دوستانه ندارد. اوهمواره نگران پرسوجوهای مردم است و تحت تأثیر عواطف و احساسات معمول قرارنمیگیرد. اما همیشه به شیوه خودش به پسرک مهر و عطوفت نشان میدهد.
ــ ولی عواطف پسرک متوجه مادرش است؟
ــ بله.
ــ این را پسرک گفت؟
ــ خیر.
ــ خود دوک چنین حرفی زد؟
ــ خدای من، نه!
ــ پس از کجا فهمیدید؟
ــ من چند بار با آقای جیمز وایلدر، منشی جناب دوک، بهطور محرمانه صحبت کردم. او بود که این اطلاعات را درباره عواطف لرد سلتایر به من داد.
ــ متوجه شدم. راستی، آن نامه آخر دوک ــ بعد از رفتن پسرک در اتاقش پیدا شد؟
ــ نه. پسرک آن را با خودش برده بود. آقای هولمز، فکر میکنم موقعش است که به طرف یوستن حرکت کنیم.
ــ من میگویم یک کالسکه چهارچرخه بگیرند. خودمان هم در عرض یک ربع در خدمت شما خواهیم بود. آقای هاکستبل، اگر به خانه تلگراف میزنید خوب است برای رد گم کردن به اهالی محل اطلاع بدهید تا فکر کنند هنوز تحقیقات در لیورپول یا یک جای دیگر ادامه دارد. در این اثنا من در خانه شما کمی تحقیق بیسر و صدا انجام خواهم داد، چه میدانید، شاید آثار این ماجرا چندان هم محو نشده باشد و دو سگ شکاری پیر مثل واتسن و من ردی از ماجرا پیدا کنند.
آن روز غروب وارد فضای روحافزای منطقه روستایی پیک که مدرسه مشهور دکتر هاکستبل در آن قرار داشت شدیم. وقتی به آنجا رسیدیم هوا تاریک شده بود. کارتی روی میز راهرو بود و سرخدمتکار چیزی در گوش اربابش زمزمه کرد و او با تشویش زیادی که بر کل وجودش غالب شده بود رو به ما کرد و گفت:
ــ دوک اینجاست. جناب دوک و آقای وایلدر در اتاق مطالعه هستند. آقایان بفرمایید تا شما را معرفی کنم.
البته من تصاویر این دولتمرد مشهور را دیده بودم اما خود او خیلی با تصاویرش فرق میکرد. او مردی بلندقد و متین بود که با وسواس لباس پوشیده بود. چهرهاش کشیده و لاغر و دماغش بهشکل زشتی خمیده و دراز بود. سیمای او مثل مردگان رنگپریده بود و در تقابل با ریش بلند تنکشده و قرمز روشن که روی جلیقه سفیدش فرود آمده بود و نیز زنجیر ساعتش که از زیر شرابه لباسش برق میزد انسان را مبهوت میکرد. این شکل و شمایل آدم پرابهتی بود که در وسط قالیچه دکتر هاکستبل ایستاده و بدون پلک زدن به ما خیره شده بود. کنار او مردی بسیار جوان ایستاده بود که فهمیدم وایلدر، منشی مخصوص اوست. او مردی ریزنقش و مضطرب و هوشیار بود که چشمان آبی زیرک و سیمایی خشمگین داشت. همو بود که با لحنی قاطع و مطمئن گفتوگو را آغاز کرد.
ــ دکتر هاکستبل من امروز صبح به شما تلفن زدم ولی دیر شده بود و نتوانستم از حرکت شما بهسوی لندن جلوگیری کنم. به من خبر رسید که قصد شما این بوده که از آقای شرلوک هولمزتقاضا کنید تا حل این مشکل را بر عهده بگیرند. دکتر هاکستبل، جناب دوک متعجب هستند که شما بدون مشورت با ایشان دست به این کار زدهاید.
ــ وقتی فهمیدم که پلیس در این قضیه مستأصل شده…
ــ جناب دوک به هیچ وجه به این نتیجه نرسیدهاند که پلیس مستأصل شده است.
ــ اما، آقای وایلدر، مطمئناً…
ــ دکتر هاکستبل، شما کاملاً مطلعید که جناب دوک شدیداً نگران آنند که رسوایی عمومی پیش بیاید. ایشان ترجیح میدهند تعداد هر چه کمتری از مردم وارد حریمشان شوند.
دکتر که با توپ و تشر مواجه شده بود گفت:
ــ این مسئله را میتوان بهسادگی حل کرد. آقای شرلوک هولمز میتوانند با قطار صبح به لندن بازگردند.
هولمز با صدایی متین گفت:
ــ به هیچ وجه دکتر، به هیچ وجه. هوای اینجا بسیار فرحبخش و دلپذیر است و من قصد دارم چند روزی در محل شما بمانم و ذهن خود را بهبهترین وجه ممکن بهکار بیندازم. البته تصمیم اینکه زیر سقف شما پناه بگیرم یا به مسافرخانه روستا بروم با شماست.
در این لحظه که دکتر بینوا در نهایت دودلی بود صدای کلفت و پرطنین دوک ریشقرمز مانند زنگ دعوت به شام بلند شد و او را نجات داد.
ــ آقای هاکستبل باید بگویم که آقای وایلدر درست میگوید، عاقلانه این بود که با من مشورت میکردید. اما حالا که آقای هولمز را در جریان قرار دادهاید استفاده نکردن از خدمات ایشان خلاف عقل است. آقای هولمز، رفتن به مسافرخانه را فراموش کنید. من خوشحال خواهم شد که به هولدرنسی هال بیایید و پیش ما بمانید.
ــ از لطف شما سپاسگزارم جناب دوک. فکر میکنم برای به نتیجه رسیدن تحقیقم عاقلانهتر این است که در محل رخداد ماجرا بمانم.
ــ هرطور دوست دارید، آقای هولمز. البته هر نوع اطلاعاتی که آقای وایلدر یا خود من داشته باشیم در اختیار شما قرار خواهیم داد.
هولمز گفت:
ــ احتمالاً لازم خواهد شد که شما را در هال ملاقات کنم. الآن میخواستم فقط این را بپرسم که آیا در ذهن خودتان توضیحی برای ناپدید شدن اسرارآمیز پسرتان دارید؟
ــ خیر آقا، ندارم.
ــ پس مرا ببخشید اگر به کسی اشاره میکنم که به میان کشیدن پای او برای شما ناراحتکننده است اما مورد دیگری به نظرم نمیرسد. آیا فکر نمیکنید که دوشس در این ماجرا دست داشته باشد؟
وزیر اعظم با درنگی آشکار جواب داد:
ــ فکر نمیکنم.
ــ منطقیترین توضیح دیگری که میتوان مطرح کرد این است که کودک را با قصد باجگیری ربوده باشند. کسی درخواست چنین چیزی نکرده است؟
ــ نه، آقا.
ــ یک سؤال دیگر، جناب دوک. از قرار معلوم شما در روزی که این اتفاق افتاد به پسرتان نامهای نوشتید.
ــ نه، من روز قبل از این اتفاق نامه نوشتم.
ــ درست، اما او نامه را در همان روز دریافت کرد؟
ــ بله.
ــ آیا در نامهتان چیزی بود که احتمالاً او را منقلب یا تحریک به انجام چنین کاری کرده باشد؟
ــ نه، آقا، معلومه که نه.
ــ نامه را خودتان پست کردید؟
نجیبزاده داشت جواب میداد که منشی او با شتاب وسط حرف او پرید و گفت:
ــ جناب دوک عادت ندارند که نامهها را خودشان پست کنند. این نامه هم در کنار نامههای دیگر روی میز مطالعه گذاشته شده بود و من آنها را به صندوق پست انداختم.
ــ مطمئنید که این نامه هم در میان نامههای ارسالی بود؟
ــ بله، من آن را دیدم.
ــ جناب دوک، آن روز چند تا نامه نوشتید؟
ــ بیست یا سی تا. مکاتبات من زیاد است. اما این یکی فرق میکرد.
هولمز گفت:
ــ نه کاملاً.
دوک ادامه داد:
ــ من به سهم خودم به پلیس توصیه کردهام که توجهشان را به جنوب فرانسه معطوف کنند. قبلاً گفتهام که فکر نمیکنم دوشس مشوق چنین عمل شرمآوری شده باشد اما پسرک فکرهای اشتباهی در سر دارد و بعید نیست که برای رفتن به سراغ مادرش به کمک وتحریک این آلمانی فرار کرده باشد. آقای هاکستبل، فکر میکنم حالا موقع آن است که ما به هال برگردیم.
معلوم بود که هولمز تمایل دارد چند سؤال دیگر هم بپرسد، اما شیوه تحکمی دوک به ما فهماند که به پایان مصاحبه رسیدهایم. واضح بود که در پیشگاه طبع بسیار اشرافی او این گفتوگوی مرتبط با امور محرمانه خانوادگی، آن هم با شخصی غریبه، بینهایت ناراحتکننده است و او وحشت دارد مبادا هرسؤال جدیدی که مطرح میشود باعث افشای ناگهانی گوشههایی از گذشته اشرافی او شود که از روی مصلحت مخفی نگاه داشته شدهاند.
وقتی نجیبزاده و منشیاش آنجا را ترک کردند دوستم بلافاصله با اشتیاق غرق در تحقیق شد.
اتاق پسرک بهدقت بررسی شد اما چیزی دستگیرمان نشد بهجز این نتیجه قطعی که او از هیچ راهی نمیتوانسته فرار کند مگر از پنجره. اتاق معلم آلمانی و وسایل موجود در آن هم سرنخ بیشتری به دست نداد. در مورد فرار این آلمانی مشخص بود که گیاه بالارونده پاپیتال وزن او را تاب نیاورده است و ما در زیر نور چراغ اثر فرود آمدن پاشنههای او را روی چمن دیدیم. این گودی در چمن سبز کوتاه شده تنها نشانه عینی فرار شبانه غیرقابل توجیه او بود.
شرلوک هولمز بهتنهایی خانه را ترک کرد و تا ساعت یازده بیرون بود. او نقشه بزرگ نظامی محل را به چنگ آورده بود. نقشه را به اتاق من آورد و روی تخت پهن کرد و چراغ را در وسط آن قرار داد و شروع کرد به پک زدن به پیپش. گاهگاه با دسته کهرباییرنگ و بدبوی پیپش به چیزهای قابلتوجه روی نقشه اشاره میکرد.
کتاب «مردان رقصان و داستانهای دیگر » نوشته آرتور کانن دویل توسط انتشارات هرمس در 199 صفحه با ترجمه حشمتالله صباغی منتشر شده است.
این نوشتهها را هم بخوانید