بریدهای از کتاب مگره و شاهدان گریزان نوشته ژرژ سیمنون
فصل اول
ــ چترت را که فراموش نکردی؟
ــ نه.
در دیگر داشت پشت سر مگره بسته میشد. مگره رو کرده بود سمت پلهها.
ــ شالگردنت را هم بردار.
مادام مگره با عجله رفت شالگردن را بیاورد. تصورش را هم نمیکرد همین چند کلمه ساده چقدر روی همسرش تأثیر میگذارد و ناراحتش میکند.
هنوز پاییز بود ــ سوم نوامبر ــ و هوا هنوز خیلی سرد نشده بود، ولی آسمان بدجور گرفته بود و باران میبارید. از آن رگبارهای بیوقفه که در مقایسه با بارانهای معمولی آن هم بارانهای اول صبح سیلآساتر بود.
صبح موقع پایین آمدن از تخت سگرمههایش رفته بود توی هم. چون سرش را که میچرخاند گردنش درد میگرفت. نه اینکه خشک شده باشد، ولی خوب حرکت نمیکرد. یک جای کار میلنگید.
بعدازظهر روز قبل از سینما که برمیگشتند، زیر باران مسیری طولانی را کنار بلوار پیادهروی کرده بودند.
همه اینها به کنار، ولی این شالگردن باعث شده بود احساس پیری کند. شاید هم علتش این بود که همسرش شالگردن به این ضخیمی برایش بافته بود.
از پلهها که رد کفشهایی گلی روی آن به چشم میخورد پایین آمد و رفت بیرون. قدمزنان زیر چتر حرفی را که همسرش دیروز بعدازظهر زده بود به خاطر آورد. تا دو سال دیگر بازنشسته میشد.
او هم مثل همسرش از این موضوع کیفور بود. مدتها درباره اینکه کجا زندگی کنند صحبت کرده بودند. نزدیک مون سور لوآر، منطقهای که هر دو شیفتهاش شده بودند.
پسر کوچولویی که کلاه هم سرش نبود، خورد به مگره و معذرتخواهی هم نکرد. زوج جوانی از جلویش گذشتند، دست در دست، زیر یک چتر. بیشک محل کار آنها نزدیک هم بود.
برخلاف دفعات قبل یکشنبه خلوتتری را پشت سر گذاشته بود. شاید به این خاطر که امسال روز استغاثه برای ارواح افتاده بود یکشنبه. حتی امروز هم میتوانست بوی گلهای داوودی را بشنود. از پنجره خانهشان خانوادههایی را که میرفتند قبرستان تماشا کرده بودند. ولی خودشان قوم و خویشی نداشتند که در پاریس دفن شده باشد.
نبش بلوار ولتر منتظر اتوبوس ماند تا سوار شود. نزدیک شدن ماشین گنده را که دید دلش بیشتر گرفت. از آن اتوبوسهای مدلجدید یکطبقه بود. طوری که دیگر نمیتوانست در فضای باز بایستد. (۱) مجبور بود بنشیند و پیپش را هم خاموش کند.
همه آدمها از این روزهای بد دارند، اینطور نیست؟
دلش میخواست که دو سال آینده زود بگذرد. آنوقت دیگر مجبور نبود دور گردنش شالگردن بپیچد و در چنین صبح بارانی مزخرفی دوره بیفتد توی پاریس. آن هم با شغلی که مثل فیلمهای صامت قدیمی همه چیزش سیاه و سفید است.
اتوبوس پر بود از زن و مردهای جوان. بعضیها او را میشناختند و بعضیها هم توجهی نمیکردند.
در اسکله باران شدیدتر بود و هوا رو به سردی میرفت. دوید طرف دالان سرپوشیده ورودی اداره مرکزی پلیس و از پلهها بالا رفت. بعد یکدفعه متوجه بوی خاص ساختمان و سوسوی تقریباً سبزرنگ لامپی شد که هنوز روشن بود. از اینکه در آینده نزدیک دیگر نمیتواند هر روز صبح بیاید اینجا دلش گرفت.
ژوزف پیر که معلوم نیست چطوری اسمش از لیست بازنشستهها خارج شده بود، با حالت مرموزی سلام کرد و آرام گفت:
ــ بازرس لاپوآنت منتظرتان هستند، سربازرس.
طبق روال هر روز صبح، کلی آدم در راهرو دراز منتظر بودند. چند قیافه جدید و دو سه زن جوان که از آن تیپهایی بودند که آدم آنجا انتظار دیدنشان را نداشت، ولی بیشترشان همان آشناهای قدیمی بودند که گاه و بیگاه سر و کلهشان پیدا میشد و از این اتاق به آن اتاق میرفتند.
وارد دفترش شد و پالتویش را آویزان کرد توی کمد. کلاه و آن شالگردن کذایی را هم همینطور. مردد بود که طبق سفارشات مادام مگره چترش را باز کند تا خشک شود یا نه. دست آخر چتر را همین طور بسته گذاشت گوشه کمد.
کمی از هشت و نیم گذشته بود. چند نامه روی دفتر ثبت وقایع پلیس انتظارش را میکشید. رفت آن طرف اتاق و درِ دفتر بازرسها را باز کرد و با تکان دست به لوکا و تورانس و دو سه نفر دیگر سلام کرد.
ــ به لاپوآنت بگویید من اینجا هستم.
این حرفش این شبهه را که سربازرس امروز زیاد سرکیف نیست از بین برد. گاهی وقتها که آدم به گذشته نگاه میکند میبیند روزهایی که غمگین و عصبی و افسرده به نظر میآمده جزو شادترین روزهای زندگیاش بوده است.
ــ صبح به خیر بازرس.
لاپوآنت رنگش پریده بود و برق شادی در چشمهای قرمز و بیخوابش دیده میشد. بیصبرانه تکانی خورد.
ــ انجام شد! گرفتمش!
ــ کجاست؟
ــ اتاق کوچک آخر راهرو. تورانس رفته مراقبش باشد.
ــ ساعت چند؟
ــ چهار امروز صبح.
ــ حرفی زده؟
ــ اول قهوه فرستادم. بعد هم حدود ساعت شش برای هر دو نفرمان صبحانه بردم. مثل دو دوست قدیمی با هم حرف زدیم.
ــ برو بیاورش.
این شد یک کار دقیق. گرگوآر برو که معروف بود به «آقای شکیبایی» و همچنین «کشیش»، سالهای سال اینکاره بود و تا حالا هیچوقت سر بزنگاه گیرش نینداخته بودند.
فقط یک بار، دوازده سال پیش چون خوابش برده بود دستگیر شد، ولی از زندان که آمد بیرون باز شد همان آش و همان کاسه، راست رفت سر کار قدیمیاش.
جلوتر از لاپوآنت که قیافهاش چنان مغرور بود که آدم خیال میکرد بزرگترین شکار سال را گرفته، وارد دفتر شد. دستپاچه ایستاد جلو مگره که در کاغذهایش غرق شده بود.
ــ بنشین.
سربازرس که زیرورو کردن کاغذهایش تمام شده بود اضافه کرد:
ــ سیگار داری؟
ــ بله، موسیو مگره.
ــ میتوانی بکشی.
به را مرد چاقی بود، تقریباً چهل و سهساله که حتماً دوران مدرسهاش هم چاق و خیکی بوده. قیافه سرحالی داشت. لپهایی صورتی که راحت قرمز میشد. بینی کوفته، غبغب و لب و دهانی ساده و معصومانه.
ــ پس بالاخره گیر افتادی.
ــ بله، گیر افتادم.
اولین بار مگره دستگیرش کرده بود. بعد از آن قضیه خیلی وقتها یکدیگر را میدیدند و بدون دلخوری با هم سلام و علیک داشتند.
سربازرس ادامه داد:
ــ باز رفتی سر همان کار؟
اشارهاش به دزدی یک آپارتمان بود.
کشیش به جای اینکه منکر چنین ادعایی شود متواضعانه لبخندی زد. هیچ مدرکی وجود نداشت و با اینکه هیچوقت اثر انگشتی به جا نمیگذاشت، کارهایش امضا داشت، مثل همیشه.
تنها کار میکرد. هر کدام از دزدیهایش را در نهایت صبر و حوصله برنامهریزی میکرد. تصویری کامل بود از مردی ساکت، بدون هیچ شرارتی، هیچ خشمی و هیچ حالت عصبیای.
بیشتر وقتش را نشسته بود گوشه بار یا کافه یا رستورانی و ظاهراً غرق روزنامهاش بود یا چرت میزد. ولی گوشهای تیزش از هیچیک از گفتگوهای دور و برش غافل نبود.
علاوه بر این خواننده پر و پاقرص هفتهنامهها بود. ستونهای مربوط به شایعات و اخبار مجالس را با دقت میخواند و اطلاعات بینظیری از رفت و آمد آدمهای معروف داشت.
دیر یا زود یکی از این آدمهای معروف، بعضی وقتها یک بازیگر یا ستاره سینما که تازه از هالیوود، لندن، روم و یا جشنواره کن برگشته بود و میدید آپارتمانش خالی شده، با اداره پلیس تماس میگرفت.
مگره بدون اینکه نیازی به شنیدن تمام داستان داشته باشد پرسید:
ــ یخچال؟
ــ خالی بود.
دخل تمام نوشیدنیهای زیرزمین را میآورد. هر کس هم که چشمش میافتاد میفهمید که هم از تخت استفاده شده و هم پیژامه و روبدوشامبر و دمپاییها پوشیده شده است.
کارهایش را اینطوری امضا میکرد. وسواسی که از همان اول، وقتی تازه بیست و دو سالش بود، به سراغش آمده بود. شاید چون آن روزها واقعاً گرسنه بود و در آرزوی یک تخت راحت. وقتی خیالش جمع میشد که آپارتمانی چند هفته خالی است، هیچ خدمتکاری آنجا نمانده و به سرایدار هم نگفتهاند برود سر بزند، دست به کار میشد. احتیاجی به دیلم نداشت، چون قفلی وجود نداشت که نتواند بازش کند.
به محض ورود به جای اینکه تندتند دنبال چیزهای قیمتی مثل جواهرات و تابلوها و زیورآلات باشد، مدتی همانجا جا خوش میکرد. معمولاً تا وقتی که غذاها ته میکشید.
بعد از یکی از این سرکشیها بیشتر از سی قوطی کنسرو خالی و کلی بطری پیدا شده بود. مطالعه میکرد. میخوابید. با لذت حمام میکرد. هیچ کدام از همسایههای اطراف هم مظنون نمیشدند.
بعد برمیگشت خانه و عادت همیشگیاش را از سر میگرفت. عصرها برای ورقبازی میرفت به کافه محقری در خیابان تِرن که چون تنها کار میکرد و درباره ماجراجوییهایش حرفی نمیزد، با تلفیقی از احترام و بدگمانی نگاهش میکردند.
ــ نامه نوشت یا زنگ زد؟
سؤالش را با حالتی افسرده پرسید، همان حسی که مگره آن روز صبح موقع ترک خانه داشت.
ــ از چی حرف میزنی؟
ــ خودت خوب میدانی، موسیو مگره. در غیر این صورت دستگیرم نمیکردی. بازرس (به لاپوآنت نگاه کرد) داخل خانه بود. روی پلهها. قبل از اینکه من برسم. حدس میزنم یکی از آدمهایش را هم گذاشته بود بیرون توی خیابان. درست است؟
ــ درست است.
لاپوآنت نه یک شب بلکه دو شب را روی پلههای خانهای در پَسی در آپارتمان شخصی به اسم موسیو الْوار گذرانده بود. صاحبخانه دو هفته رفته بود لندن. روزنامهها خبر سفرش را منتشر کرده بودند چون ربطی به یک فیلم و ستارهای مشهور داشت.
ــ نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود، بازرس. خوب، این هم شد درسی برای من… زنگ زد؟
مگره سرش را به علامت نفی تکان داد.
ــ نامه نوشت؟
مگره با سر تأیید کرد.
ــ گمان کنم نمیتوانید نامه را نشانم دهید؟ حتماً خطش را عوض کرده؟
حتی این کار را هم نکرده بود. گرچه دلیلی برای گفتنش نبود.
ــ فکر میکردم روزی چنین اتفاقی بیفتد. هر چند نمیخواستم باور کنم. زن هرزه. ببخشید که بیادبی کردم، ولی نمیتوانم جلو خودم را بگیرم… به هرحال هر چه نباشد ما دو سال با هم بودیم و اوقات خوشی داشتیم…
سالها هیچ زنی در زندگیاش نبود. بعضیها سر این موضوع دستش میانداختند و موضوع را به قیافهاش ربط میدادند. خودش میگفت دلیل خوبی برای رفتار زاهدانهاش دارد.
ناگهان در چهل و یکسالگی با زنی آلمانی همخانه شد که بیست سال از خودش کوچکتر بود و مدت کوتاهی در خیابان واگرام دستفروشی میکرد.
ــ محضری ازدواج کردید؟
ــ هم محضر و هم کلیسا. اهل بریتانی است. حدس میزنم تا حالا رفته پیش هانری.
اشارهاش به مرد جوانی بود به نام هانری جون که در واقع دلال محبت بود.
ــ نه، رفته خانه تو.
کشیش نرنجید. سرنوشت را سرزنش نکرد. فقط خودش را مقصر میدانست.
ــ چند سال میگیرم؟
ــ بین دو تا پنج سال. بازرس لاپوآنت اظهاراتت را ثبت کرده؟
ــ از چیزهایی که گفتم یادداشت برداشت.
تلفن زنگ زد.
ــ الو؟ سربازرس مگرهام.
گوش داد و اخم کرد.
ــ لطفاً دوباره اسمش را بگویید.
دستهای کاغذ پیش کشید و خطخطی کرد:
ــ لاشوم. بارانداز لاگار؟… در ایوری (۲)؟… بسیار خوب… دکتر آنجاست؟… طرف مرده؟…
موضوع مهمتری پیش آمده بود که قضیه کشیش در مقایسه با آن اهمیتی نداشت. انگار خودش هم فهمیده بود. بدون اینکه کسی چیزی بگوید بلند شد.
ــ فکر کنم کارهای دیگری بهجز دیدن من دارید…
مگره برگشت سمت لاپوآنت.
ــ ببرش بازداشتگاه. بعد هم برو بخواب.
درِ کمد را باز کرد تا پالتو و کلاهش را بردارد. بعد فکری کرد و دستش را دراز کرد سمت مرد چاق لپصورتی.
ــ تقصیر ما نیست، پیرمرد.
ــ میدانم.
شالگردن را برنداشت. رفت به اتاق بازرسها و خاویر را که تازه رسیده بود و هنوز مشغول کار نشده بود انتخاب کرد.
ــ تو با من بیا.
ــ بله، رئیس.
ــ لوکا، زنگ بزن دفتر دادستان. مردی با شلیک گلوله در قلبش کشته شده. در بارانداز لاگار ایوری. اسمش لاشوم است. بیسکویت لاشوم…
این کلمه خاطراتی از دوران کودکی به ذهنش آورد. آن روزها در هر سبزیفروشی قراضهای که کنار سبزیخشک، کفش چوبی و نخ کتانی هم میفروخت، آدم میتوانست بستههای سلفون پیچشدهای پیدا کند که برچسب خورده بود «بیسکویت لاشوم».
لاشوم بیسکویت پتیبور و ویفر داشت که هر دو بیشتر مزه مقوا میداد.
از آن زمان به بعد دیگر این اسم به گوشش نخورده بود. دیگر از آن تقویمهایی که روی آن عکس پسربچهای با لپهای بیش از اندازه گلی و لبخندی احمقانه ویفر لاشوم میخورد هم ندیده بود. حتی بندرت میشد اسمش را در میان آگهیهای رنگ و رورفته روی دیوار روستاهای دورافتاده دید.
ــ به بچههای تشخیص هویت هم خبر بده.
ــ بله، رئیس.
لوکا تازه رسیده بود پای تلفن که مگره و خاویر از پلهها رفتند پایین.
ــ ماشین میگیریم؟
افسردگی مگره در جوّ روزانه اداره پلیس از بین رفته بود. در روزمرگی گیر کرده بود، وقت این را نداشت که برود توی خودش یا هِی از خودش سؤال کند.
یکشنبهها تأثیر بدی دارد. نشست توی ماشین و پیپش را که باز هم طعم خوبی داشت روشن کرد و پرسید:
ــ بیسکویت لاشوم را میشناسی؟
ــ نه، رئیس.
ــ معلوم است. تو خیلی جوانی.
کتاب مگره و شاهدان گریزان را انتشارات هرمس در 153 صفحه با ترجمه فائزه اسکندری منتشر کرده است.
این نوشتهها را هم بخوانید