کتاب پیش از سقوط، نوشته نوا هاولی

صفحات آغازین این کتاب برای آشنایی شما:
بخش یکم
۱
هواپیمایی خصوصی روی باند فرودگاه مارتاز وینیارد فرود میآید و پلکان جلویی آن باز میشود. هواپیمایی دارای نُه صندلی، با مدل آسپری ۷۰۰ اِساِل، که در سال ۲۰۰۱ در ویچیتایِ ایالت کانزاس ساخته شده. ذکر اینکه مالکیت هواپیما متعلق به چه کسی است، آن هم با اطمینان کامل، کمی سخت به نظر میرسد. طبق اسناد، مالکیت آن به یک شرکت سرمایهگذار سهام، در کشور هلند، با آدرس پستی سایمنآیلند برمیگردد. با اینحال بر سطح بدنهاش با لوگویی اسم گالوینگایر درج شده. خلبانِ آن، فردی به نام جیمز مِلودی (۱) اصالتاً بریتانیایی است. چارلی بوش (۲)، افسر ارشد آن، اهل اُدِسای تگزاس و مهماندار آن، دختری به نام اِما لایتنر (۳)، متولّد مانهایم آلمان، فرزند ستوان نیروی هوایی آمریکا و همسر نوجوان اوست. آنها وقتی اِما نه ساله بود، به ساندییِگو نقل مکان کردند.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
هرکسی در زندگی راهِ خود را پیش میگیرد و انتخابهای خاص خود را دارد. اینکه چگونه مسیر دو نفر در زمان و مکانی واحد با هم تلاقی پیدا کند، همچون رازیست سر به مهر. روزانه با تعداد زیادی غریبه وارد آسانسور میشوید. سوار اتوبوس میشوید، در صف دستشویی منتظر میمانید و همهٔ اینها هر روز بارها و بارها تکرار میشوند. از همین رو، تلاش برای پیشبینی مکانهایی که به آنها قدم میگذاریم و افرادی که ملاقات میکنیم کاری به نظر عبث میآید.
نور هالوژنیِ ملایمی از دریچهٔ جلوی هواپیما به بیرون ساطع میشود. نوری که هیچ شباهتی به تابش شدید و خیرهکنندهٔ نور فلوئورسنت هواپیماهای تجاری ندارد. دو هفته بعد، اسکات باروز (۴)، در مصاحبهای با مجلهٔ نیویورک خواهد گفت چیزی که بیش از همه در اولین سفرش با یک جِت خصوصی شگفتزدهاش کرده، نه فضای راحتِ تعبیه شده برای قرارگیری پاها و نه کلکسیون کامل نوشیدنیهای آن است، بلکه حس آشناییست که از تماشای دکوراسیون داخلی منحصربهفرد هواپیما به او دست داده، آنچنان که گویی مسافران با صرف هزینهٔ بیشتری قادر خواهند بود یک سفر هوایی را در مکانی شبیه به منزلشان تجربه کنند.
شبی آرام وینیارد را در بر گرفته، دمای هوا ۳۰ درجهٔ سانتیگراد همراه با بادِ ملایمیست که از جنوب غربی میوزد. زمانِ مقرر پرواز ساعت ده شب است. از سه ساعت پیش، مهِ ساحلی غلیظی رفته رفته در حال شکلگیری بر سطح آب است و حجم غلیظ و سفیدگونش همچون پیچکی به آهستگی به سمت باند فرودگاه میخزد.
خانواده بِیتمَن (۵)، سوار بر لندرُورشان، اولین کسانی هستند که از راه میرسند: پدر خانواده دیوید (۶)، مادر خانواده مَگی (۷)، و دو فرزندشان، راشِل (۸) و جِیجِی (۹). اواخر ماهِ اوت است و مَگی و بچهها، سراسر این ماه را در وینیارد گذرانده بودند و دیوید آخرِ هر هفته از نیویورک بازمیگشت و به آنها سر میزد. تحمل دوری دیگر برایش سخت شده بود، گرچه آرزو داشت قادر بود بیش از این یارای تحملِ فراق را داشته باشد. دیوید در حرفهٔ سرگرمکننده و مهیجی مشغول به کار است که امروزه هم قطارانش آن را اخبار تلوزیونی مینامند. اخبار و یا به عبارتی سیرک رومیِ اطلاعات و عقاید.
او مردیست بلند قد با تُن صدایی رعبآور، طوری که گویی همواره دارد تماس فردی غریبه را پاسخ میدهد. افراد غریبه معمولاً در اولین نگاه با دیدن بزرگیِ دستانش یکه میخورند. پسرش جِیجِی در اتومبیل به خواب رفته. زمانی که بقیه پیاده میشوند و به سمت هواپیما میروند، دیوید خم میشود، او را از صندلی اتومبیل بلند میکند و تمامی وزنِ او را به روی یکی از دستهایش میاندازد. پسرک نیز ناخودآگاه دستهایش را به دور گردن پدرش حلقه میکند. صورتش از شدت خوابآلودگی شل و آویزان شده و گرمای نفسش موهای پشت گردن دیوید را سیخ میکند. دیوید استخوانهای لگنِ او را در کف دستش و برخورد پاهایش را به پهلویش احساس میکند. جِیجِی که چهار سال دارد، آنقدرها بزرگ شده که بفهمد همهٔ آدمها روزی میمیرند اما برای درکِ اینکه روزی خود نیز یکی از آنها خواهد بود، هنوز کوچک به نظر میرسد. دیوید و مَگی او را ماشینِ همیشه در حرکت میخوانند، چراکه بیوقفه در جنبوجوش است. در سه سالگی، اصلیترین وسیله برقراری ارتباط جِیجِی، دقیقاً همانند دایناسورها، غریدن بود. اکنون نیز به خدای پریدن وسط حرفِ دیگران بدل شده، تا آنجا که با صبری پایانناپذیر هر کلمهای که میشنود را آنقدر مورد پرسش قرار میدهد تا یا جوابی دریافت کند و یا خود خسته شود و از حال برود.
دیوید با لگدی درِ اتومبیل را میبندد، وزن پسرک حفظ تعادل را برایش دشوار کرده. در همین حین، با دست خالیاش نیز گوشی موبایلش را نزدیک گوشش گرفته و مشغول صحبت است.
طوری که پسرک را بیدار نکند با صدایی آهسته میگوید: «بهش بگو آگه حتی یک کلمه در اینباره حرف بزنه اونقدر ازش شکایت میکنیم تا مثل مور و ملخ از در و دیوار خونهاش وکیل و دادستان به ریزه سرش.»
در سنِ پنجاهوشش سالگی، لایهٔ ضخیمی از چربی همانند جلیقهای ضد گلوله اطراف بدنش را پوشانده. چانهای زمخت و سری با موهایی پرپشت دارد. در دههٔ ۹۰ با مدیریت ستادهای انتخاباتیِ تعدادی از فرمانداران، سناتورها و یکی از روئسای جمهورِ دو دورهای، برای خود شهرت به هم زد. با این حال در سال ۲۰۰۰ با هدف تأسیس مؤسسهای بانفوذ در کِی استریت از سیاست کنارهگیری کرد. دو سال بعد، میلیاردری پیر با ایدهٔ ساخت شبکهای بیستوچهار ساعته برای اخبار، به پستش خورد. پس از به دست آوردن سیزده میلیارد از درآمد شرکت در عرض سیزده سال، او اکنون صاحب دفترِ کاری مجلل با شیشههایی ضد بُمب است و برای سفرهایش از جتِ خصوصی شرکت استفاده میکند.
این روزها دیگر فرصت کافی برای دیدن بچهها ندارد. علیرغم اینکه دیوید و مَگی هردو بر سرِ این قضیه با هم به توافق رسیده بودند، هنوز هر از گاهی بگومگویی بینشان به راه میافتد. در واقع، این مَگی است که همیشه دعوا را شروع میکند و دیوید، علیرغم اینکه قلباً حق را به او میدهد، در برابرش حالتی حق به جانب به خود میگرفت. اما آیا معنی ازدواج حقیقتاً همین نیست؟ همینکه دو نفر بر سر یک وجب مایملکشان همواره با هم در جنگ و دعوا باشند؟
اکنون تندبادی در باند فرودگاه شروع به وزیدن میکند. دیوید که هنوز درگیر آن مکالمه است، نیم نگاهی به مَگی میاندازد و به او لبخند میزند، لبخندی که تلویحاً میگوید خوشحالم که پیش تواَم، دوستت دارم، میدونم که درگیر یکی دیگه از تماسهای کاری هستم و تو باید من رو به خاطرش ببخشی، میگوید تنها چیزی که اکنون اهمیت دارد این است که اینجا کنارتان هستم، اینکه همهکنارِ همیم. و بعد لبخندی به نشانهٔ عذرخواهی که هنوز نیز رگههایی از غرور در آن هویداست به لب مینشاند.
مَگی نیز با لبخندی، لبخند او را پاسخ میدهد، گرچه لبخندِ او به لبخندی از روی وظیفه میماند، لبخندی اندوهناک. در اصل، مَگی دیگر از اینکه قادر است باری دیگر شوهرش را ببخشد، مطمئن نیست.
هماینک کمتر از ده سال از ازدواجشان میگذرد. مَگی سیوشش سال دارد و سابقاً معلم پیشدبستانی بوده. زنی زیبا که پسربچهها بیآنکه درک کاملی از افکار خود داشته باشند، در موردش خیالبافی میکردند. خانمِ مَگی، آنطور که آنها صدایش میزدند، زنی خوشرو و دوست داشتنی بود. تا دیروقت برای نوشتن گزارش کار و مرور برنامهٔ درسیاش، سرِ کار میماند. در آن هنگام، او دختری بیستوشش ساله از پیدمونتِ کالیفرنیا و عاشق تدریس بود. واقعاً عاشقش بود. او اولین فرد بالغی بود که آن بچههای سه ساله را جدی میگرفت، به حرفهایشان گوش میسپرد و حس بزرگ بودن به آنها میداد.
سرنوشت، اگر اینطور خطابش کنی، مَگی و دیوید را در سهشنبه شبی از شبهای اوایل بهارِ ۲۰۰۵، در سالن رقصی واقع در والدورفِ آستوریا سر راه هم قرار داد. مجلس رقصی که مردان با لباسهای رسمی در آن حضور مییافتند. مراسمی که به قصد جمعآوری کمکهای مردمی برای صندوق آموزشی برپا شده بود. آن شب، مَگی با یکی از دوستانش به مراسم آمده بود. دیوید نیز عضو هیئت داوری بود. مَگی دخترِ زیبا و بیآلایشی بود که لباسی گلدار به تن داشت و نوک انگشتهایش به موجب نقاشی با انگشت، آبی رنگ شده و قوسِ کوچک زانوی راستش را نیز رنگی کرده بود. دیوید نیز، مردِ جذاب و درشت هیکلی بود که کتی دو دکمه به تن داشت. مَگی مطمئناً جوانترین و یا حتی زیباترین بانوی آن مجلس به حساب نمیآمد، اما تنها فردی بود که آن شب در کیفِ کوچکش گچِ تخته سیاه به همراه داشت و قادر بود با کاغذهای مچاله، کوه آتشفشان درست کند. او همچنین صاحب یکی از آن کلاههای خطدار و بلندِ شخصیت داستان گربهٔ کلاه به سر (۱۰) بود، کلاهی شبیه به لولهٔ بخاری که هرساله در روز تولّد دکتر زوس (۱۱)، نویسنده داستان، آن را به سر میگذاشت. او به عبارتی هر آنچه دیوید از یک همسر میخواست را دارا بود. آن شب دیوید از داوری کنارهگیری کرد و با لبخندی که سفیدی دندانهایش را نمایان میساخت، به او نزدیک شد. تا آن روز، اقبال هرگز اینگونه به مَگی روی نیاورده بود.
در حال حاضر پس از ده سال زندگی مشترک، آنها صاحب دو فرزند و خانهای در میدان گریسی هستند. راشلِ نه ساله نیز همچون صدها دختر دیگرِ ساکن نیویورک، به مدرسه دخترانه برییِرلی میرود. مَگی اکنون تدریس را کنار گذاشته و با پسرش جِیجِی در خانه میماند. همین نکته وجه تمایز او با زنهای دارای موقعیت اجتماعی مشابه است. همان همسران بیخیالِ مردانی میلیونر و معتادِ به کار. صبحها که پسرش را به پارک میبَرد، تنها مادرِ خانهداری است که در زمین بازی بچهها حضور دارد. بقیه بچهها همراه با زنان پرستاری از اهالی جزیره که همزمان با هل دادن کالسکههای مدرن و اروپایی بچهها مشغول حرف زدن با تلفن همراهشان هستند، سر و کلهشان پیدا میشود.
اکنون در باند فرودگاه، مَگی سوزشِ سرما را احساس و دو طرف ژاکتِ نازک و بهارهاش را به هم نزدیکتر میکند. پیچکِ مه حالا دیگر به سطح نازک و در حرکتی تبدیل شده که با صبری یخزده از یک طرف جاده به طرف دیگر آن کشیده میشود.
از پشت سر همسرش میپرسد: «مطمئنی تواین هوا میشه پرواز کرد؟» دیوید حالا به بالای پلهها رسیده، جایی که اِما لایتنر، مهماندار هواپیما با کت و دامن آبی و اتوکشیدهاش لبخندزنان و خوشامدگویان از آنها استقبال میکند.
راشلِ نه ساله که مادرش را قدمزنان دنبال میکند، میگوید: «چیزی نمیشه مامان، نیاز نیس حتماً ببینن تا بتونن پرواز کنن، اون تو کلی دستگاه دارن.»
مَگی میگوید: «آره خب، میدونم.» و لبخندی حمایتگر نثار دخترش میکند. راشل یک کولهپشتی سبز رنگ حامل کتابهای عطش مبارزه (۱۲)، عروسکهای باربی و آیپدش را به پشتش انداخته و همانطور که راه میرود کیف با ریتم متوازنی به کمرش برخورد میکند. راشل دختری درشت هیکل است. حتی در سن نه سالگی نیز نشانههایی از زنی که در آینده به آن تبدیل خواهد شد، در او هویداست. از خصائص بارز او این است که وقتی حرفی اشتباه میزنی، همواره همانند یک استاد، صبورانه منتظر میماند تا خود به اشتباهت پیببری. باهوشترین فردِ خانواده که هیچوقت خودنمایی نمیکند. بله، او هرگز اهل خودنمایی نبوده و نیست. دختری با قلبی آکنده از مهر و خندهای آهنگین. اما آنچه در ذهن سؤال ایجاد میکند این است که آیا تمامی این خصوصیات از بدوِ تولد با او بودهاند و یا بذرهایی کاشته شده توسط رخدادهای زندگیاند؟ و یا شاید هم ناشی از ضربات کودکیاش به او باشند. سراسرِ آن روایت، جایی در دنیای مجازی در قالبِ کلمات و تصاویر به ثبت رسیده. در آرشیو اخبار ویدیویی یوتیوب صدها ساعت گزارشِ ضرب و جرح است که همگی در حافظهٔ بیانتهای دنیای صفر و یک ثبت شدهاند. سال گذشته، یکی از نویسندگانِ نیویورکر قصد نوشتن کتابی از آن وقایع را داشت اما دیوید بی سروصدا او را منصرف کرد. با تمام این اوصاف، راشل هنوز نیز تنها یک کودک است. گاهی اوقات وقتی مَگی به آن رخدادها میاندیشید، آنچنان تنش به لرزه میافتد که هرآن امکان دارد قلبش از حرکت بایستد.
نگاه مَگی ناخودآگاه به سمت لندرُور میرود، همانجایی که گیل (۱۳) مشغول مخابرهٔ پیامی رادیویی به تیمِ پیشرو است. گیل مثل سایهٔ آنها است. مردی یهودی و زمخت که هیچوقت کتش را از تن درنمیآورد. او همان نقشی را دارد که اقشار همتراز با خانوادهٔ آنها، با نام محافظِ خانوادگی از آن سخن میگویند. قدش یک متر و نود سانتیمتر است و هشتادوشش کیلوگرم وزن دارد. مطمئناً پشت درنیاوردنِ کتش دلیلی وجود دارد، دلیلی که هیچگاه در محافل رسمی سخنی از آن به میان نمیآید. امسال چهارمین سالی است که گیل برای خانواده بِیتمن کار میکند. قبل از گیل، میشا و قبل از میشا نیز تیم ضربت، شامل مردانی کتوشلوارپوش و جدی با سلاحهایی تمام اتوماتیک که همواره درون صندوق عقب اتومبیلشان بود، حفاظتِ خانواده را بر عهده داشتند. مَگی در روزهای معلمیاش، این نوع نفوذ نظامی به زندگی خانوادگی را به سخره میگرفت و این دیدگاه که پول باعث میشود به هدف حمله و خشونت بدل شوی را نوعی تفکر نارسیستی میپنداشت. ولی همهٔ این افکار متعلق به قبل از رخدادهای ژوئیهٔ ۲۰۰۸ و گروگانگیری دخترشان و سه روز تقلا برای باز پس گرفتنش بود.
راشل روی پلکان جت میچرخد و برای باند خالی فرودگاه با حالتی تصنعی، ملکهوارانه دست تکان میدهد. روی لباسش کتی پشمی و آبی رنگ پوشیده و موهایش را دُم اسبی بسته. تمام نشانههای آسیبدیدگی در آن سه روز، از جمله هراس از فضاهای تنگ و گرفته و وحشت از افراد غریبه، همچنان مخفیانه در وجودش باقی ماندهاند. با این حال راشل همواره کودکی شاد بوده، دختری پرجنبوجوش و زبل با لبخندی زیرکانه به لب. مَگی با اینکه هنوز نمیداند چطور علیرغم آن حوادث راشل همچنان نشاط و سرزندگیاش را حفظ کرده، هر روز برای آن خُلق خوش کودکش خدا را شکر میکند.
وقتی مَگی به بالای پلههای هواپیما میرسد، اِما میگوید: «شبتون به خیر خانم بِیتمن.»
مَگی نیز پاسخ میدهد: «سلام، متشکرم» و مثل همیشه حسی به او میگوید باید به خاطر ثروتشان عذرخواهی کند، البته نه به خاطر ثروت شوهرش بلکه به خاطر ثروت خودش، آن هم به دلیلِ توجیهناپذیر بودنش. چراکه تا همین چند وقتِ پیش او تنها یک معلم سادهٔ پیشدبستانی بود که با دو دختر خسیس در آپارتمانی شش طبقه و بیآسانسور زندگی میکرد، داستانی دقیقاً شبیه به سیندرلا.
مگی میپرسد: «اسکات اومده؟»
«نه خانم. شما اولین کسایی هستید که میرسید. میرم یه بطری شراب سفید به یارم، شما میل دارید؟»
«فعلاً نه. متشکرم.»
فضای درونی جِت به طور متأثرکنندهای تجملی است و دیوارهای منحنی شکل آن توسط چوب درخت زبانِ گنجشک صیقلی و راهراه شدهاند. صندلیها چرمی و خاکستریاند و به طور عامدانهای جفتجفت طراحی شدهانده، انگار به هر شکلی که شده میخواهند به تو بفهمانند سفرِ هوایی اگر دونفره باشد لذتبخشتر خواهد بود. کابینِ اصلی به گونهای که گویی پول داده باشی تا همه چیز ساکت و آرام باشد، بی سروصداست. درست مانند کتابخانهٔ رئیسجمهور. حتی مَگی که بارها و بارها سفر با چنین هواپیماهایی را تجربه کرده هنوز نتوانسته این همه ولخرجی و افراط را هضم کند، این را که یک هواپیما، تمام و کمال در اختیار آنها باشد.
دیوید پسرشان را روی یک صندلی میگذارد و رویش پتو میکشد. دوباره در حال حرف زدن با تلفن است وگویا این یکی واقعاً جدی است. این را مَگی از روی حالت عبوس چهرهٔ دیوید تشخیص میدهد. پایین پایش، پسرک تکانی به خود میدهد اما بیدار نمیشود.
راشل نزدیک کابین خلبان ایستاده تا با خلبانها صحبت کند. هر کجا میرود همین کار را انجام میدهد، به دنبال افراد شاخصِ مکان میگردد و برای دستیابی به اطلاعات، مانند گوشتی که کباب میشود، آنها را زیر و رو میکند و جلزوولزشان را درمیآورد. مَگی متوجه حضور گیل در نزدیکی کابین خلبان میشود که دختر نه سالهٔ او را زیر نظر گرفته. جدا از سلاح دستیاش، یک سلاح شوک الکتریکی و یک دستبند نیز با خود حمل میکند. او ساکت و آرامترین مردی است که مَگی تا کنون به چشم دیده.
دیوید در حالی که هنوز موبایل را نزدیک گوشش گرفته شانهٔ همسرش را میفشارد.
سپس میکروفون موبایل را با دستِ دیگرش میگیرد و میپرسد: «برگشتنمون هیجانزدهت کرده؟»
«تا حدودی… ولی این جا هم خوبه.»
دیوید میگوید: «آگه دلت میخواد میتونی بمونی. منظورم آینه که، درسته آخرِ هفتهٔ دیگه سرمون شلوغه، ولی به هر حال… چرا که نه؟»
مگی میگوید: «نه. بچهها مدرسه دارن، منم باید پنج شنبه کارهای مربوط به موزه رو انجام بدم.» و به او لبخند میزند. سپس ادامه میدهد: «خیلی خوب نخوابیدم. حسابی خستهام.»
نگاهِ دیوید به جایی پشت سر مَگی جلب میشود و اخم میکند.
مگی پشت سرش را نگاه میکند. بِن و سارا کیپلینگ بالای پلهها ایستادهاند. زوجِ ثروتمندی که بیشتر از دوستان دیوید به حساب میآمدند تا مَگی. سارا مثل همیشه با دیدن مگی جیغ میکشد.
میگوید: «عزیزم» سپس دستهایش را باز میکند و مَگی را در آغوش میگیرد. مهماندار که سینی نوشیدنیها را در دست دارد، به طرز ناشیانهای پشت سر آنها ایستاده.
سارا میگوید: «چه لباس قشنگی!»
بِن از کنار همسرش راه باز میکند و به سمت دیوید هجوم میبرد، آنگاه با قدرتی مردانه به او دست میدهد. بِن شریک دیوید در یکی از چهار شرکت بزرگ وال استریت است، مردی خوشچهره با چشمانی به رنگِ آبی که پیرهنی دکمهدار و آبی رنگ به همراه شلوارکی سفید و کمربنددار به تن دارد.
میگوید: «اون بازی لعنتی رو دیدی؟ آخه چطور نتونست توپ رو به گیره؟»
دیوید در جواب میگوید: «نذار شروع کنم.»
«خدایی من بودم، راحت توپ رو تو مشتم میگرفتم.»
دو مرد باحالتی ساختگی و تمسخرآمیز، شبیه به گاوهای وحشیِ نری که شاخهایشان را از عطشِ نبرد به هم میسایند، رو در روی هم ایستادهاند.
دیوید به او میگوید: «راحت از دستش داد.» سپس لرزش تلفن همراهش را احساس میکند. نگاهی به آن میاندازد، سگرمههایش باز در هم فرو میروند و شروع به تایپ میکند. بِن سر بر میگرداند و نگاهی هشیارانه از سر شانه به پشت سرش میاندازد. زنها مشغول گپوگفتاند. بِن آنگاه به جلو خم میشود و میگوید: «باید حرف بزنیم رفیق.»
دیوید که همچنان مشغول تایپ است او را پس میزند: «فعلاً نه!»
کیپلینگ میگوید: «خیلی تلاش کردم بهت زنگ بزنم.» و تا زمانی که اِما با نوشیدنیها بالای سرشان ظاهر میشود به حرف زدن ادامه میدهد.
اِما لیوانی به دست بِن میدهد و میگوید: «ویسکی با یخِ اضافه، آگه اشتباه نکرده باشم.»
بِن میگوید: «نه درسته، لطف کردی.» و یکجا نصف اسکاچ درون لیوان را سرمیکشد.
دیوید که در حال برداشتن یک لیوان وودکا از سینی است، میگوید: «یه ذره آب لطفاً.»
اِما لبخندزنان پاسخ میدهد: «حتماً، الساعه برمیگردم.»
چند متر آن طرفتر، سارا که دیگر از حرف زدن دست کشیده بازوی مَگی را میفشارد و با حالتی صمیمی و برای دومین بار از مَگی حالش را میپرسد. مگی به او میگوید: «خوبم… فقط، اینکه هی باید از این طرف به اون طرف… میدونی که… دلم میخواد زودتر برسم خونه.»
«آره، میفهمم. منم ساحل رو دوست دارم ولی راستش رو بخوای… دیگه خسته شدم. نمیدونم چندتا غروب دیگه رو از لبِ ساحل باید ببینم تا میل برگشتن به بارنیز رو درونم سرکوب کنه.»
مَگی با نگرانی نگاهی به دریچهٔ بازِ هواپیما میاندازد. سارا متوجه نگاه او میشود و میپرسد: «منتظر کسی هستی؟»
«نه. یعنی، به نظرم اون یه نفر دیگه هم الآنهاست که به رسه، ولی…» دخترش میان حرفش میپرد و او را از دادن توضیحات بیشتر میرهاند. راشل از همانجایی که نشسته میگوید: «مامان، یادت نره فردا باید بریم مهمونی تامارا. هنوز کادو نخریدیم.»
مگی با حالتی گیج و آشفته میگوید: «باشه، صبح میریم فروشگاه دراگونفلای.» نگاهش را از دخترش به طرف دیوید و بِن برمیگرداند و میبیند دو مرد به هم نزدیک شده و گرمِ گفتوگواند. دیوید چندان سرِ حال به نظر نمیرسد. مَگی میتوانست بعداً دربارهاش با او صحبت کند اما به خاطر آورد که همسرش اخیراً عبوس و پکر شده و خود او نیز به هیچ وجه حوصله جر و بحث نداشت.
مهماندار هواپیما با حرکتی سریع از کنار مَگی عبور میکند و لیوان آب دیوید را به او تحویل میدهد: «لیمو؟»
دیوید به نشانهٔ نفی سر تکان میدهد. بِن با نگرانی قسمت طاسِ سرش را میمالد و نگاه مختصری به کابین خلبان میاندازد: «منتظر کسی هستیم؟ حرکت کنیم دیگه.»
اِما با نگاهی به لیستش میگوید: «یه نفرِ دیگه. اسکات باروز؟»
بِن به دیوید نگاه میکند: «کی؟»
دیوید شانه بالا میاندازد: «مَگی یه دوست داره که…»
مَگی که اتفاقی این حرف را میشنود، میگوید: «دوستم نیست. بچهها میشناسنش. امروز صبح توی بازار تصادفی دیدیمش، گفت باید امشب بره نیویورک، خب، منم دعوتش کردم که با ما به یاد. فکر کنم نقاش باشه.» به شوهرش نگاه میکند و ادامه میدهد: «چندتا از کاراش رو قبلاً نشونت دادم.»
دیوید در حالی که ساعتش را چک میکند میپرسد: «بهش گفتی ساعتِ ده به یاد؟»
مگی با حرکت سرش تأیید میکند.
«خب، فقط پنج دقیقه دیگه منتظر میشینیم تا تشریف بیارن.»
مَگی از پنجرهٔ دایرهای شکل، کاپیتان را میبیند که در باند فرودگاه ایستاده و مشغول بررسی بالهها است. چند لحظهای به سطح صیقلی و آلومینیومیشان خیره میشود، سپس آهسته به سمت هواپیما قدم برمیدارد.
پشت سر مَگی، جِیجِی در خواب به پهلو میچرخد. دهانش شل و آویزان است. مَگی پتو را روی او مرتب میکند و پیشانیاش را میبوسد. با خود فکر میکند که او همیشه در خواب همینقدر نگران به نظر میرسد.
در پشت صندلیاش کاپیتان را میبیند که دوباره وارد هواپیما میشود. او به سمتشان میآید تا به همگی دست دهد. مردی با قدی به بلندی بازیکنان حملهٔ فوتبال آمریکایی و هیکلی ارتشی.
میگوید: «خانمها و آقایون، همگی خوش آمدید. پرواز کوتاهی پیش رو داریم. باد خفیفی الان در حال وزیدنه، با این حال پرواز آرومی خواهیم داشت.»
مَگی میگوید: «بیرون از هواپیما شما رو دیدم که داشتید…»
«داشتم بررسی بصری رو پیش میبردم. کاریه که هر بار قبل از پرواز انجام میدیم. هواپیما به نظر بینقص میاد.»
مَگی میپرسد: «این مه چی؟»
دخترش راشل برایش پشتِ چشم نازک میکند.
«مه با وجود این دستگاههای پیچیده دیگه فاکتور نگرانکنندهای محسوب نمیشه. به ارتفاع چند صد فوتی از سطح دریا که برسیم دیگه تمومه.»
بِن میگوید: «من بعد میخوام یه کمی ازین پنیرها بخورم. میشه یه موزیک پخش کنید؟ یا تلویزیون رو روشن کنید؟ گمون کنم امشب تیم بوستون با وایت ساکس (۱۴) بازی داره.»
اِما مشغول پیدا کردن کانال بازی در سیستم سرگرمی هواپیما میشود. در همین حین، مسافران زمان زیادی را صرف جایگیری و استقرارشان بر صندلیها و چیدمان وسائلشان میکنند. آن جلو، خلبان دارد خود را برای بررسی پیش از پرواز سیستمها آماده میکند.
گوشی دیوید دوباره به لرزه درمیآید. دیوید آن را چک میکند و باز چین بر جبین میآورد.
بیصبرانه میگوید: «خیلی خب، به نظرم به اندازه کافی واسه نقاش وقت گذاشتیم.» و خطاب به اِما سر تکان میدهد. اِما به طرف در کابین میرود تا آن را ببندد. خلبان نیز که گویی از درون کابین با دیوید تلپاتی برقرار کرده، موتورها را روشن میکند. درِ جلویی هواپیما تقریباً بسته شده که ناگهان صدایی فریاد میزند: «صبر کنید!»
هواپیما حین سوار شدنِ آخرین مسافر تکان میخورد. همزمان، یکباره مَگی رعشهای را در وجودش احساس میکند، یک ندا از عمقِ وجود که خبر از اتفاقات قریبالوقوعِ آینده میدهد. و بالاخره اسکات باروزِ چهل و چند ساله با چهرهای گلگون، نفسنفسزنان از راه میرسد. موهایی آشفته دارد که علیرغم صاف بودن پوستش، روند سپید شدنشان شروع شده. نقاطی از رنگ بر کتانی سفیدی که به پا دارد به چشم میخورد، لکههایی به رنگِ آبی آسمانی بر سفیدِ بیروح. یک ساک به رنگ سبزِ لجنی نیز روی یکی از شانههایش انداخته. با اینکه حرکات و رفتارش رنگ و بوی جوانی و سرزندگی دارند، خطوط دور چشمهایش به نظر عمیقاند و گویی در اثر مشِقات زندگی پدید آمدهاند.
میگوید: «معذرت میخوام، تاکسی نیومد. مجبور شدم با اتوبوس بیام.»
دیوید در حالی که رو به کمک خلبان سر تکان میدهد، میگوید: «مهم آینه که هرطوری بود بالاخره خودت رو رسوندی.»
اِما میگوید: «میتونم کیفتون رو بگیرم آقا؟»
اسکات میپرسد: «چی؟» از اینکه اِما بیسروصدا بالای سرش ظاهر شده ناگهان یکه خورده است: «نه. خودم میگیرمش.»
اِما صندلی خالی را به او نشان میدهد. اسکات در حرکت به سمت صندلی، برای اولین بار فضای داخل هواپیما را برانداز میکند.
بِن میگوید: «بِن کیپلینگ» و سرپا میایستد تا به او دست بدهد.
اسکات میگوید: «آها… اسکات باروز.» سپس نگاهش به مَگی میافتد: «سلام» لبخندی فراخ و دوستانه بر لبانش نقش میبندد: «ممنون به خاطر امشب.»
مَگی با صورتی گل انداخته، در جواب به او لبخند میزند: «چیزی نبود. جای خالی داشتیم.»
اسکات خود را به روی صندلی کنار سارا میاندازد. پیش از اینکه فرصت کند کمربندش را ببندد، اِما یک لیوان شراب به دستش میدهد.
«نه متشکرم. من نمی… به جاش یه کم آب میخورم.»
اِما لبخند میزند و خود را عقب میکشد.
اسکات نگاهی به سارا میاندازد و میگوید: «بالاخره میشه یه جوری باهاش کنار اومد، نه؟»
کیپلینگ پاسخ میدهد: «چرا که نه؟»
موتورها روشن میشوند. مَگی آغاز حرکتِ هواپیما را حس میکند. صدای کاپیتان ملودی از بلندگوها به گوش میرسد: «خانمها و آقایان، هواپیما تا لحظاتی دیگر از زمین بلند خواهد شد. لطفاً خودتون رو برای بلند شدن از زمین آماده کنید.»
مَگی نگاهی به بچهها میاندازد، راشل یکی از پاهایش را خم کرده و روی آن نشسته و سرگرم بالا و پایین بردنِ لیست آهنگهایش است. جِیجِی کوچک در خواب قوز کرده، صورتش بیحس و آویزان شده و غرق در بیخیالی دنیای کودکانهاش است.
مَگی همواره در خلال زل زدنهای هر روزهاش به بچهها حس مهر و عطوفت مادری را همچون غدهای رشدکننده و وخیم در خود مییافت. این بچهها همهٔ زندگی او بودند. هویتِ او. اکنون باری دیگر دستهایش را از جایی که نشسته دراز میکند و پتوی پسرک را مرتب میکند. دقیقاً در لحظهٔ خم شدناش، بی وزنی ناشی از جدا شدن چرخهای هواپیما از زمین را احساس میکند. اندیشیدن به این امیدهای واهی و تلاش بیوقفهٔ انسان برای غلبه بر قوانین دست و پا گیر فیزیک، حس وحشتی آمیخته با ستایش به او القا میکند. پرواز میکنند. در حین گذر از هالهٔ سفیدفامِ مه، با یکدیگر میگویند و میخندند و سرگرم شنیدن قطعات عاشقانهای از خوانندگان دهه پنجاه میشوند که با صدای بازی بیسبال ادغام شده. تمامی اینها در حالی اتفاق میافتد که حتی برای یک آن به ذهن هیچکدامشان خطور نمیکند که تا شانزده دقیقهٔ دیگر هواپیمایشان در دریا سقوط خواهد کرد.
۲
وقتی اسکات باروز تنها شش سال داشت، به همراه خانوادهاش به سانفرانسیسکو سفر کرد. سه شبِ متوالی را در مسافرخانهای نزدیک به ساحل گذراندند. اسکات، پدر و مادرش و خواهرش جون (۱۵) که مدتی بعد در دریاچهٔ میشیگان جانش را از دست داد. در آن آخر هفته هوای سانفرانسیسکو سرد و مه آلود بود. تمامی خیابانهای عریضِ شهر، همانند وقتی که به زبانت برای ادا درآوردن پیچ و تاب میدهی، میپیچیدند و در نهایت به دریا ختم میشدند. اسکات به یاد میآورد پدرش در رستوران، پای خرچنگ سفارش داد و آنگاه که غذا را آوردند، همگی از دیدنِ پاها که همچون شاخههای درخت، زمخت و ضخیم بودند، شگفتزده شدند؛ طوری که انگار قرار بود، خرچنگها آنها را بخورند.
در آخرین روز سفر، پدرش آنها را با اتوبوس به مکانِ توریستی فیشرمنز وارف برد. اسکات با شلوار بیرنگ و روی کبریتی و تیشرت خطدارش روی صندلی شیبدارِ اتوبوس زانو زد و از پنجره دید که چطور با پایین رفتن از آن سرازیری، غبار یکدست و عظیمی که سانست دیستریکت را در بر گرفته بود، از بین رفت و رفتهرفته تپهها و خانههای چوبی با سبک معماری ویکتوریَن که به ترتیب در حاشیهٔ آن شیبِ تند صف بسته بودند، نمایان شدند. سپس به موزهٔ عجایب رفتند و یک نقاش از چهرهٔ افراد خانواده کاریکاتوری دستهجمعی کشید. تصویری از خانوادهای چهار نفره که در آن همگی سرشان به طرز تمسخرآمیزی بزرگ مینمود و به شکل ناشیانهای، نیمدایرهوار کنار هم ایستاده بودند. در آخر نیز به تماشای فُکهایی که خود را بر اسکلهای پوشیده از نمک پرتاب میکردند، نشستند. آنگاه، مادر اسکات با دیدگانی غرقِ از شگفتی به فوج مرغان دریایی بالسفید اشاره کرد. مثل این بود که خانواده همواره اسیر خشکی بودند و مدتها چشمشان به آب نیفتاده بود، تا جایی که اسکات خیال میکرد با سفینهای فضایی به سیارهای دورافتاده سفر کردهاند.
برای ناهار ساندویچِ هات داگ و ذرت خوردند و نوشابه را در لیوانهای بزرگ و مضحکِ پلاستیکی نوشیدند. به محض ورود به آکوآتیک پارک، متوجه خیل عظیمی از جمعیت شدند که همگی نیز نزدیک به یکدیگر ایستاده بودند، تعداد زیادی آدم که نگاه همهشان به شمال بود و به جزیره آلکاتراز اشاره میکردند.
آن روز خلیج به رنگ نیلی متمایل به خاکستری بود و تپههای مارین همچون نگهبانانی، زندان آلکاتراز که اکنون دیگر بلااستفاده شده بود را محاصره کرده بودند. در سمت چپشان پلِ گُلدن گیت همچنان غولآسا و به رنگ نارنجیِ سوخته و کدر خودنمایی میکرد. برجهای نگهدارنده و معلقش در آن مه صبحگاهی، بیسر به نظر میرسیدند.
اسکات انبوهی از قایقهای کوچک را دید که روی آب دور هم حلقه زده بودند و حرکت میکردند.
پدر اسکات بیآنکه فرد خاصی را مخاطب قرار داده باشد با صدایی بلند پرسید: «راه فراری هم بوده؟»
مادرش چهره در هم کشید و یک بروشور بیرون آورد. از آنجا که میدانست مخاطب شوهرش کیست، برای او توضیح داد که زندان دیگر کاملاً تعطیل شده و جزیره اکنون تنها جنبهٔ توریستی دارد.
پدر اسکات به شانه مردی که کنارش ایستاده بود دستی زد و پرسید: «دارید به چی نگاه میکنید؟»
مرد گفت: «داره از طرف آلکاتراز به اینجا شنا میکنه.»
«کی؟»
«اون ورزشکاره، اسمش چی بود؟ آها، جَک لَلین (۱۶). یه جور نمایشه. دستاش رو بستهن، یه قایق رو هم داره با خودش میکشه.»
«منظورت چیه که داره قایق میکشه؟»
«یه طناب بهش وصله، هیچ پیام رادیوییای هم نمیتونه به فرسته. اون قایق رو اونجا میبینی؟ همون بزرگه. قراره تمام طول مسیر اون رو با خودش بکشه.»
مرد سرش را به اینسو و آنسو تکان داد، طوری که انگار در نظرش تمام آدمهای دنیا عقلشان را از دست داده بودند.
اسکات یک پله بالاتر پرید، از آنجا میتوانست از بالای سر آدم بزرگها همه چیز را تماشا کند. قایق بزرگی بر سطحِ آب توسط تعداد زیادی قایقِ کوچکتر احاطه شده بود و داشت به سمت ساحل حرکت میکرد. در همین حین، زنی خم شد و به بازوی اسکات زد. سپس لبخندزنان به اسکات گفت: «بیا، یه نگاه بنداز.» زن دوربینی دو چشمی به اسکات داد. از لنز دوربین تنها چیزی که میتوانست ببیند مردی با کلاهِ شنای بژ با شانههایی لخت در آب بود. درست شبیه به پریهای دریایی با حرکاتِ موجدارِ پا و باسنش رو به جلو خیز برمیداشت.
مرد به پدر اسکات گفت: «جریان آب مخالفه و همه میدونن که دماش الان حدود ۱۴ درجهٔ سانتیگراده. همینه که هیچکس هیچوقت از آلکاتراز فرار نکرده. تازه، کوسهها رو هم اضافه کن. من که میگم شانسی نداره.»
اسکات به کمک دوربین دو چشمی میتوانست قایقهای موتوری اطرافِ شناگر را ببیند که پر بودند از افراد یونیفورمپوشِ تفنگ به دستی که نگاه همهشان به جریان متلاطم آب بود.
شناگر بازوانش را از سطح آب جدا میکرد و به جلو هجوم میبرد. دستهایش از مچ طنابپیچ شده بود، همهٔ تمرکزش معطوف به ساحل بود و تنفسی یکنواخت داشت. در آن لحظه، حتی اگر از حضور مأموران و خطر حملهٔ کوسهها مطلع نیز بود، باز هم به روی مبارکش نمیآورد. آن مرد، جک لَلِین، تندرستترین مرد روی زمین بود که پنج روز تا تولد شصت سالگیاش فاصله داشت. شصت سالگی، سنی که در آن هر کس ذرهای عقل در سر داشت، دست از جاهطلبی و بلندپروازی میکشید، آرام میگرفت و بعضی چیزها را به دست سرنوشت میسپرد. ولی آنطور که اسکات بعدها متوجه شد، قوانین جَک ورای محدودیتهای سنی بود. او وسیلهای بود که برای انجام مأموریتی خاص به وجود آمده. ماشینی مغلوب کننده. طنابِ دور کمرش، همانند یک پیچک سعی در پایین کشیدنش به ژرفای آن حجم سرد و سیاه را داشت. اما او عینِ خیالش نبود، گویی با نادیده گرفتن وزن آنچه در حال کشیدنش بود، میتوانست بر قدرت آن فائق بیاید. در هر حال، اینطور به نظر میرسید که به طناب عادت کرده باشد. جَک هر روز در خانه، سوای آن نود دقیقهای که صرف کاهش وزن میشد، یک ساعتی خود را به لبهٔ استخر میبست و شنا میکرد. آنگاه وقتی نگاهش به آینه میافتاد، در آن مردی نامیرا و وجودی سرشار از انرژی میدید.
سابقاً نیز در سال ۱۹۵۵ چنین شنایی را تجربه کرده بود. در آن زمان آلکاتراز همچون سنگی سرد برای توبه و تنبیه، هنوز به عنوان زندان مورد استفاده قرار میگرفت و جَک چهل و یک سال داشت. گوزن نری که به موجب تناسب اندامش به شهرت رسیده بود. برنامهای تلوزیونی مخصوص به خود و چندین باشگاه ورزشی داشت. هر هفته لباس دستدوز، تنگ و آستینکوتاهی که موجب به چشم آمدن عضلهٔ دو سر بازوانش میشد را به تن میکرد و مقابل دوربین برنامهای سیاه و سفید میایستاد. هر از چند وقتی بدون اطلاع قبلی ناگهان خود را به زمین میانداخت و در چشم بر هم زدنی صد مرتبه شنا میرفت و همزمان با آن حرکات، توصیههای سلامتیاش را نیز گوشزد میکرد. پروتئین، ورزش، میوه و سبزیجات.
یکشنبه شبها در شبکهٔ اِنبیسی، جَک “رازِ بقای جاودانه” را برای بینندگان برملا میکرد. تمام آنچه باید انجام میدادی، نشستن و گوش دادن بود. اکنون در حال کشیدن قایق، اولین شنایش را به یاد میآورد. به او گفته بودند شدنی نیست. دو مایل شنا برخلاف جهتِ جریان قوی اقیانوس در آبی با دمای ۱۲ درجه سانتیگراد. اما جَک در عرض یک ساعت کار را به اتمام رسانده بود. اکنون نوزده سال از آن زمان میگذشت. او برگشته بود، با دستانی طنابپیچ شده، پاهایی بسته و قایقی هزار پوندی که با طناب به کمرش وصل شده بود.
اما در ذهن او نه قایق، نه جریان و نه کوسهها، هیچ کدام وجود نداشتند. تنها ارادهاش بود.
بیبروبرگرد بعداً میگفت: «از افرادی که پرش از ارتفاع و پرتاب وزنه رو به صورت جدی انجام میدن بپرسین. آگه قراره مانعی سر راهِ اون چیزی که قصد انجامش رو دارید باشه، اون مانع اینجاست، توی سرتون. باید از لحاظ فیزیکی متناسب باشید. ماهیچهها چیزی از نتونستن نمیدونن، فقط باید یادشون بدی.»
جک سابقاً پسر ریزنقش و آبلهرویی بود که با زیادهروی در مصرف شیرینیجات، خودکشی میکرد. پسری که یک بار، پس از خوردن زیاد قند و شکر چنان دیوانه شد که قصد داشت برادرش را با چکش بکشد. اما ناگه گویی وحی به او نازل شد. مثل آبی که روی آتش بریزی. یکباره چیزی به او الهام شد. حسی به او میگفت میتواند تمام انرژیاش را آزاد کند. میتواند خود را از نو بسازد و اینگونه دنیا را نیز تغییر دهد.
و اینطور شد که جکِ خیکی و مغز شکری، مبدعِ چندین حرکت ورزشی شد. به قهرمانی بدل گشت که قادر بود در عرض نود دقیقه هزار بار بنشیند و باز بایستد.
با بالا کشیدنِ خود از طنابی به طول بیست و پنج فوت و با وزنهای صدوچهل پوندی که به کمرش وصل شده بود، آنچنان ماهیچههایش را ورزیده کرده بود که میتوانست در بیست دقیقه تعداد هزار و سی و سه بار حرکتِ شنا بزند.
مردم در خیابان به طرفش میآمدند. آن روزها تلویزیون تازه به خانهها راه باز کرده بود. او برای مردم هم دانشمند، هم معجزهگر و هم خدا بود.
کتاب پیش از سقوط توسط انتشارات راه معاصر در 432 صفحه با ترجمه الناز شاهچراغی منتشر شده است.