معرفی کتاب: «دختری در قطار» نوشته «پائولا هاوکینز»
پائولا هاوکینز قبل از نگارش این رمان، پانزده سال بهعنوان روزنامهنگار مشغول به کار بوده است.
او در زیمبابوه بهدنیا آمد و همانجا بزرگ شد. پائولا در سال ۱۹۸۹ به لندن رفت و هماکنون در آنجا زندگی میکند. دختری در قطار اولین کتاب او در زمینه ادبیات داستانی است.
راشل (۱)
جمعه، ۵ ژوئیه ۲۰۱۳
صبح.
یک پُشته لباس آنطرف ریلهای قطار افتاده است. یک لباس آبی روشن، شاید یک پیراهن که با یک تکه پارچه سفیدچرک قاطی شده است. احتمالاً چیز بیارزشی است؛ بخشی از زبالههایی که توی جنگل کوچک بالای ساحل میریزند. میتواند از کارگرانی جا مانده باشد که در این قسمت راهآهن کار میکنند. شاید هم چیز دیگری باشد. مادرم میگفت که من همیشه قُوّهٔ تخیل فوقالعاده فعالی داشتهام؛ تام (۲) هم همین را میگفت. نمیدانم. نگاهی به این آتوآشغالها میاندازم، یک تیشرت کثیف یا یک لنگه کفش کهنه. فکر میکنم به لنگهٔ دیگر کفش و به پاهایی که اندازهشان است.
قطار با تلقتلق و تکانها و صدای جیرجیرش، دوباره به حرکت درمیآید، پُشتهٔ کوچک لباس از مقابل نگاهم ناپدید میشود و ما با حرکتی موزون به سمت لندن میرویم. کسی از صندلی پشت سرم با نارضایتی آه میکشد. سرعت آهستهٔ قطار ۸: ۰۴ اشبوری (۳) به یوستون (۴)، حوصلهٔ اکثر مسافران فصلی را سر میبرد. مسافتی که باید فقط پنجاهوچهار دقیقه زمان ببرد، ولی بهندرت اینطور میشود. این بخش راهآهن قدیمی و زهوار در رفته است؛ پُر از علامتهای هشدار و کارهای ناتمام فنی.
قطار رو به جلو میخزد. انبارها و مخزنهای آب، پلها، آلونکها و خانههای قدیمی را رد میکند و پشتش رو به آنها میشود.
سرم را به پنجرهٔ واگن تکیه دادهام. خانهها مثل تصاویر یک فیلم از پیش چشمهایم میگذرند. من آنها را طور دیگری میبینم، حتی صاحبانشان هم آنها را از زاویهٔ دید من نگاه نمیکنند. من روزی دو بار برای یک لحظه هم که شده، نگاهی به زندگی دیگران میاندازم؛ چیزی آرامشبخش در تماشای زندگی امن بیگانهها در خانههایشان وجود دارد.
زنگ تلفن یک نفر به صدا در میآید؛ آهنگی شاد و پرطنین. آهسته جواب میدهد. در اطرافم یکسره صدای زنگ تلفن میشنوم. بغلدستیهایم توی صندلیها جابهجا میشوند، روزنامهها را لوله میکنند و روی کامپیوترشان ضرب میگیرند. قطار تلوتلو میخورد و سرِ پیچها اینسو و آنسو میشود و نزدیک چراغ خطر، سرعتش را کم میکند. سعی دارم به چیزی نگاه نکنم، سعی میکنم روزنامههای رایگانی را که سر راهم از توی ایستگاه برداشتم، مطالعه کنم؛ ولی کلمات مقابل چشمهایم محو میشوند. هیچچیز نظرم را جلب نمیکند. توی سرم هنوز پشتهٔ کوچک لباسها را روی لبه ریلها میبینم، دور افتاده و متروک.
غروب.
قوطی نوشیدنی که از قبل با الکل مخلوط شده را نزدیک دهانم میآورم و جرعهای مینوشم. تُند و خنک است. طعم نوشیدنی اولین تعطیلاتی که با تام رفتیم را میدهد؛ سال ۲۰۰۵، یک دهکدهٔ ماهیگیری در سواحل باسک (۵). صبحها حدود نیم مایل تا جزیره کوچکی که جنگلهای انبوهی داشت، شنا میکردیم و بعدازظهرها توی کافه مینشستیم و نوشیدنیهای خنک مینوشیدیم و فوتبال ساحلی بیقاعدهٔ روی ماسهها را تماشا میکردیم.
جرعهای دیگر مینوشم و جرعهای دیگر؛ قوطی تقریباً به نیمه رسیده است. ولی بیخیال؛ هنوز سه قوطی دیگر توی کیسه پلاستیکی کنار پایم دارم. جمعه است و نگران نوشیدن در قطار نیستم.
میرویم تا آخر هفتهٔ خوشی داشته باشیم. از نشانههایش معلوم است؛ آفتاب زیبا و آسمان بدون ابر. قدیمها پیش میآمد که برای پیکنیک به جنگل کورلیوود (۶) برویم، تمام عصر را توی چادر دراز بکشیم و بنوشیم.
پیش میآمد با دوستان بساط کباب راه بیندازیم یا به باغ گل سرخ برویم و تا غروب آنجا بمانیم و بعد بازو در بازو به خانه برگردیم و همانجا روی مبلها خوابمان ببرد.
آفتاب زیباست و آسمان بیابر، اما کسی همراهم نیست و کاری برای انجام دادن ندارم. اینطوری زندگی کردن، همینطوری که حالا من زندگی میکنم، سخت است؛ یعنی وقتی همه بیرون هستند و در کمال خوشحالی، سختتر میگذرد. چون در تابستان روزها بلند و تاریکی شب کوتاه است و وقتی قاطی بقیه نباشی برایت خستهکننده میشود و حس خوبی نداری.
تعطیلات آخر هفته حوصلهام را سرمیبرد؛ چهلوهشت ساعتِ خالی و پوچ. دوباره قوطی را به دهانم نزدیک میکنم؛ ولی دیگر یک قطره هم باقی نمانده است.
دوشنبه، ۸ ژوئیه ۲۰۱۳
صبح.
خیالم راحت شد که رسیدم به ساعت ۸: ۰۴ دقیقه. نه اینکه منتظر رفتن به لندن باشم تا هفته آغاز شود؛ نه، اصلاً دلم نمیخواهد در لندن باشم. فقط به این خاطر که در پناه موج گرمای نور خورشید که از پنجره میتابد، به صندلی نرم مخملی واگن تکیه بدهم و حرکت عقب جلوی قطار را حس کنم و به آهنگ آرامشبخش چرخها روی ریل قطار گوش بدهم. ترجیح میدهم اینجا باشم و خانههای اطرف ریلها را که تقریباً همهجا هستند، تماشا کنم.
در مسیر چند تابلو و چراغ راهنمایی خراب وجود دارد؛ از این بابت گمان میکنم چراغها خراباند که تقریباً همیشه قرمز هستند و ما بیشتر روزها آنجا توقف میکنیم، گاهی برای چند ثانیه و گاهی هم برای چند دقیقه. اگر در واگن D نشسته باشم که معمولاً اینطور است و قطار جلوی این چراغ خطر توقف کند که تقریباً همیشه این کار را میکند، من میتوانم منظرهٔ عالی خانهٔ محبوب کنار ریل را ببینم؛ پلاک شماره پانزده.
پلاک شماره پانزده شبیه خانههای اطراف ریل قطار است. یک خانه دو طبقهٔ نسبتاً قدیمی، رو به یک باغچه باریک مرتب که با حصارهای فلزی احاطه شده و در ادامه چند متر زمین بیصاحب تا اینکه برسد به ریلهای قطار. این خانه را با تمام وجود میشناسم. آجر به آجرش را میشناسم، رنگ پردههای اتاق خواب طبقه بالا را میدانم -کرم با طرحهای آبی تیره-، میدانم رنگ قاب پنجره حمام پوستهپوسته شده و اینکه چهار عدد از کاشیهای سمت راست سقف کنده شده است.
میدانم جیسن (۷) و جس (۸)، ساکنان این خانه در گرمای غروب تابستان گاهی بیرون پنجره بزرگ خانه، روی تراس مشرف به سقف آشپزخانه مینشینند. آنها یک زوج بینظیر و خوشبخت هستند. مرد موهای تیره مرتب و چهرهای خوشفرم و قوی و مهربان دارد که همیشه میخندد. و همسرش یکی از آن پرندههای کوچک زیباست که موهای کوتاه طلایی دارد و پوست بدنش روشن است. او صورتی استخوانی دارد با گونههای تیز ککمکی و دندانهایی زیبا.
وقتی به چراغ خطر میرسیم چشمهایم در جستوجوی آنهاست. جس صبحها غالباً بیرون از خانه قهوهاش را مینوشد، بخصوص در فصل تابستان. گاهی اوقات، وقتی او را اینجا میبینم حس میکنم او نیز مرا میبیند؛ حس میکنم انگار دارد مستقیم به من نگاه میکند و دلم میخواهد برایش دست تکان بدهم. هشیار هستم و حواسم سرجایش است. جِیسن را زیاد نمیبینم، او بیشتر سر کار است. ولی حتی اگر هیچکدام اینجا نباشند باز به آنها فکر میکنم. شاید امروز صبح هر دوشان تعطیل کردهاند. زن توی تختخواب دراز کشیده و مرد مشغول تهیه صبحانه است، یا شاید رفتهاند بیرون یا چیزی مثل این. (من و تام روزهای یکشنبه با هم میدویدیم، من با گامهای معمولی و او نیمقدم، طوری که پابهپای هم باشیم.) حالا شاید جس طبقه بالاست، یا اینکه هردو با هم هستند.
غروب.
آرام به سمت پنجره برمیگردم و پشتم به واگن است. درِ یکی از بطریهای کوچکی را که از یوستون خریدهام، باز میکنم. خنک نیست؛ ولی اهمیتی ندارد. فنجان پلاستیکی را پر میکنم، درش را میبندم و بطری را هُل میدهم توی کیف دستیام. روزهای دوشنبه چندان موجه نیست که چیزی توی واگن بنوشی؛ مگر اینکه یک همراه داشته باشی که من ندارم.
چهرههای آشنایی داخل واگن هستند، آدمهایی که هر هفته میبینم میآیند و میروند. نمیدانم آیا آنها هم مرا میبینند؛ آن چیزی را که واقعاً هستم.
غروب خوبی است؛ گرم اما نه خیلی زیاد. خورشید با تنبلی پایین میآید. سایهها کشدار میشوند و نور رگههای طلاییاش را به شاخههای درختان میتاباند. قطار تلقتلق میکند و ما خانهٔ جس و جیسن را رد میکنیم، آنها در نور شامگاهی جا میمانند.
گاهی اوقات و نه اغلب، میتوانم آنها را از این سمت ریلها ببینم. اگر قطاری از جهت مخالف نیاید و اگر سرعت ما به اندازهٔ کافی آهسته باشد، میتوانم آنها را روی تراس خانهشان ببینم؛ وگرنه، مثل امروز فقط آنها را توی ذهنم تصور میکنم؛ جس با لیوانی در دست پشت میز توی تراس نشسته و جیسن هم کنارش ایستاده و دست بر شانههای او گذاشته است. میتوانم حالت دستهای جیسن را حس کنم؛ سنگینی دستهایش را که اطمینانبخش و محافظ است. گاهی سعی میکنم آخرین تماس قابلدرکی را که با شخص دیگری داشتم بهخاطر بیاورم؛ فقط یک لمس ساده یا فشار دستی از صمیم قلب که دلم را بلرزاند.
سهشنبه، ۹ ژوئیه ۲۰۱۳
صبح
پشتهٔ لباس، از هفته قبل هنوز آنجاست و نسبت به چند روز قبل خاکیتر و کهنهتر بهنظر میآید. جایی خواندهام که هنگام تصادف با قطار، لباسها از تن آدم کنده میشود. مرگ در اثر تصادف با قطار خیلی هم غیرعادی نیست. گفته میشود سالی دویست سیصد مورد اتفاق میافتد؛ یعنی حداقل روزی یکبار. مطمئن نیستم چند موردش تصادفی است. وقتی آهسته از کنار آدمها رد میشوم، با دقت دنبال رد خون روی لباسهایشان هستم، ولی چیزی نمیبینم.
طبق معمول قطار پشت چراغ خطر میایستد. جِس را میبینم که کنار درهای دو لنگهٔ پاسیو ایستاده است. پیراهنی با طرحهای روشن پوشیده و احتمالاً پابرهنه است. او برگشته و داخل خانه را نگاه میکند؛ احتمالاً به جیسن و قطار رو به جلو نگاه میکند. دلم نمیخواهد باقی خانهها را ببینم، بخصوص نمیخواهم سه چهار خانه پایینتر را نگاه کنم؛ بههمان خانهای که زمانی خانه خود من بود.
من پنج سالِ خوش و در نهایت، تأسفبار را در خانه شماره بیستوسه خیابان بلنهایم (۹) سپری میکردم. حالا توان دیدن آن خانه را ندارم. آنجا اولین خانهام بود. صرفنظر از خانه پدری و آپارتمان اشتراکی با دانشجویان دیگر، اولین خانه خودم. تحمل دیدنش را ندارم. خب، هم دلم میخواهد نگاه کنم و هم نمیخواهد، ولی سعی میکنم که ببینم. هر روز به خودم میگویم نگاه نکن و هر روز نگاهش میکنم. دست خودم نیست، گرچه هر چیزی که میبینم، آزارم میدهد؛ چرا که یادم میآید پردهٔ کتان کرمرنگ اتاق خواب طبقه بالا جایش را به پرده صورتی بچهگانهای داده است؛ چرا که هنوز یادم هست چقدر دیدن آنا (۱۰) که بوتههای رُز نزدیک پرچین را آب میداد برایم دردناک بود، تیشرتش چسبیده بود به شکم برآمدهاش و من آنقدر محکم لبم را گاز گرفتم که خون بیرون زد.
چشمهایم را محکم میبندم و تا ده میشمارم، پانزده، بیست. حالا رد شدهایم و دیگر چیزی برای دیدن نیست. وارد ایستگاه ویتنی (۱۱) میشویم و دوباره خارج میشویم، قطار انگار از بین گدازههای حومه شهر به سمت کثیفی شمال لندن پیش میرود، خانههای اطراف ریل جای خود را به پلهای لبهدار و ساختمانهای خالی و پنجرههای شکسته میدهند. جلوتر، وقتی به یوستون میرسیم، حس اضطراب بیشتری دارم؛ ساختمانهای فشرده و از خودم میپرسم امروز چگونه خواهد بود؟ حدود پانصد متر مانده به ایستگاه یوستون، یک ساختمان سیمانی کوتاه در سمت راست ریلها وجود دارد. کسی روی دیوار ساختمان نوشته است: «زندگی یک پاراگراف نیست.» به پشتهٔ لباسهای کنار ریل فکر میکنم و گلویم فشرده میشود. زندگی یک پاراگراف نیست و مرگ نیز پرانتز نیست.
غروب.
قطارِ ساعت ۱۷: ۵۶ غروب امروز، کمی آهستهتر از قطارِ صبح حرکت میکند. یک ساعت و یک دقیقه طول کشید، با اینکه در هیچ ایستگاهی توقف نداشتیم هفت دقیقهٔ کامل طولانیتر بود. اهمیت نمیدهم؛ چون همانطور که صبحها هیچ عجلهای برای ورود به لندن ندارم، غروبها هم عجلهای برای بازگشت به اَشبوری ندارم.
نه فقط به این دلیل که اَشبوری است، هر چند که خیابانهایش چنگی هم به دل نمیزند؛ شهری جدید که سال ۱۹۶۰ پا گرفت و مثل تومور، در قلب باکینگهامشایر (۱۲) گسترده شد؛ نه بدتر و نه بهتر از دهها شهر دیگرِ مثل خودش که پر از کافه و فروشگاه موبایل و مراکز فروشاند، سالنهای چندگانهٔ سینما و فروشگاههای مختلف. من در بخش شیک و جدید و در قلب مراکز تجاریاش زندگی میکنم؛ ولی در خانهای که مال خودم نیست. خانهٔ من کنار ریل راهآهن بود و فقط بخشی از آن سهم من است. در اَشبوری من مالک نیستم. حتی مستأجر هم نیستم. اینجا با کسی همخانه هستم؛ ساکن دومین اتاق خواب کوچک خانه کتی (۱۳)، و مدیون لطف و محبتهای او.
کتی و من از دوران دانشگاه با هم دوست هستیم؛ دوستانی معمولی؛ چرا که هیچوقت خیلی صمیمی نبودهایم. او سال اول، تقریباً جدا زندگی میکرد؛ توی هال و برای خودش. ولی بهطور طبیعی، در همان هفتههای اول نقاط مشترکی پیدا کردیم. بهندرت همدیگر را میدیدیم؛ بعد از دانشگاه یا در جشنهایی که پیش میآمد. اما گاهی کارهایمان تداخل پیدا میکرد و مشکلاتی پیش میآمد که مطمئن میشدم بودنم با او چند ماه بیشتر طول نمیکشد، حداکثر شش ماه و آن وقت نمیدانستم چه باید بکنم؛ چرا که هرگز تنها زندگی نکردهام.
بعد از خانه پدری راهی خانه تام شده بودم و چاره دیگری نداشتم جز اینکه کارهایش را تأیید کنم و این تقریباً به دو سال قبل مربوط میشود.
خیلی هم بد نیست. کتی در نوع خودش عالی است. خوبیهایش توجه آدم را جلب میکند. خوبی و مهربانی جزئی از اوست که میخواهد مدام تأییدش کنند و این خستهکننده است. خیلی هم بد نیست. گاهی بههمخانهایهای بدتر هم فکر میکنم. نه؛ کتی در مورد موقعیت جدید من نقشی ندارد، حتی اَشبوری هم رنجم نمیدهد. (هنوز فکر میکنم تازه اتفاق اتفاده؛ درحالیکه دو سال از ماجرا میگذرد.) فقط گاهی کنترلم از دستم در میرود. من همیشه در خانه کتی خودم را مهمان حساب میکنم. وقتی توی آشپرخانه در حال پختن شام بههم تنه میزنیم، این حس را دارم. وقتی کنارش روی مبل نشستهام و او کنترل تلویزیون را محکم توی دستش گرفته، این را حس میکنم. تنها جایی که حس میکنم خانه خودم است، اتاق خواب کوچکم است، تختخواب دو نفره و یک میز که به زور توی اتاق چپانده شده و جایی برای راه رفتن نگذاشته. به اندازه کافی راحت است؛ ولی چیزی نیست که دلت بخواهد. در عوض، در اتاق نشیمن پشت میز غذاخوری آشپزخانه وقت میگذرانم که بیفایده است. من در مورد هر چیزی کنترلم را از دست میدهم، حتی در مورد مکانهایی که هنوز توی ذهنم باقی مانده است.
چهارشنبه، ۱۰ ژوئیه ۲۰۱۳
صبح
گرمای هوا اساسی است. روز به اینجا رسیده و تازه ساعت هشتونیم صبح است، هوا از شدت رطوبت سنگین شده است. ای کاش طوفان بشود. ولی آسمان کاملاً خالی و آبی است. عرق پشت لبهایم را پاک میکنم. کاش یادم بود و یک بطری آب میخریدم.
امروز صبح جیسن و جس را نمیبینم و حس ناامیدی به سراغم میآید. احمقانه است، میدانم. داخل خانه را وارسی میکنم؛ اما چیزی نیست. پردههای طبقه پایین باز است؛ ولی درهای دو لنگه بسته است و انعکاس نور خورشید روی شیشه و پنجره نیست. پنجره کشویی طبقه بالا هم بسته است. شاید جِیسن سر کار است. فکر کنم دکتر باشد. احتمالاً برای یکی از سازمانهای خارج از کشور کار میکند. همیشه حاضر و آماده است؛ با یک کولهپشتی که روی کمد است. اگر زلزلهای در ایران بیاید یا یک تسونامیدر آسیا، او هر کاری در دست دارد زمین میگذارد، کولهاش را برمیدارد و بلافاصله در فرودگاه هیترو (۱۴) لندن، آمادهٔ پرواز و نجات جان انسانهاست.
جس در کمال زیبایی و وقار به کارهای مُد مشغول است. شاید هم توی کار موزیک یا تبلیغات باشد و شاید هم یک عکاس، یک طراح لباس. او میتواند یک نقاش بااستعداد رده بالا هم باشد. میتوانم او را ببینم؛ در اتاق کار بالا، که موسیقی گوش میدهد و قلمموی نقاشی در دست دارد و یک بوم بزرگ که به دیوار تکیه داده است. او تا نیمهشب آنجاست و جیسن میداند نباید موقع کار مزاحم او شود.
البته او را بهطور واقعی نمیبینم. نمیدانم نقاشی میکند یا جیسن با صدای بلند میخندد و یا حتی جس گونههای زیبایی دارد. من شکل صورتش را از اینجا نمیبینم و هیچوقت صدای جیسن را نشنیدهام. هرگز آنها را از نزدیک ندیدهام. اصلاً وقتی من پایین این خیابان زندگی میکردم، آنها اینجا نبودند.
من دو سال قبل اینجا را ترک کردم و آنها بعد از آن به این محل آمدند؛ ولی دقیقاً نمیدانم چه موقعی بود. به گمانم از حدود یک سال پیش نظرم را جلب کردند و بهتدریج، با گذشت چند ماه، آنها برایم اهمیت پیدا کردند.
من اسمشان را هم نمیدانم. خودم برایشان اسم گذاشتهام. جیسن؛ بهخاطر اینکه شبیه هنرپیشههای خوشتیپ انگلیسی است -البته نه جانی دِپ یا به راد پیت- شبیه هنرپیشههای دیگر. و جس هم، فقط به این دلیل که بهش میآمد و با جیسن جور بود. زیبا و سبکبار. آنها چفت هم هستند و میتوانم بگویم شادند. آنها همانی هستند که من زمانی بودم؛ من و تام پنج سال قبل. آنها همانی هستند که من نیستم؛ آنها همانی هستند که من میخواهم باشم.
کتاب دختری در قطار
نوشته پائولا هاوکینز
مترجم : علی قانع
کتاب کولهپشتی
344 صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید