پیشنهاد کتاب: «یک بعلاوه یک» نوشته جوجو مویز

قسمتی از آغاز کتاب:
۱. جِس
جسیکا توماس (۱) بهترین کارش را از دست داد، نه برای دزدیدن یک لنگه گوشوارهٔ برلیان، برعکس، چون آن را ندزدید؛ و این طنز روزگار لحظهای از ذهنش دور نمیشد.
جس و ناتالی (۲) سه سالی میشد که ویلای خانم و آقای ریتر (۳) را در «دریاکنار» نظافت میکردند. منطقهٔ دریاکنار که بخشی از آن بهشت طبیعی بود، تازگیهابه محل ساخت و ساز تبدیل شده بود. شرکتهای عمرانی به بومیهای آن منطقه قول استخر شنا داده و متقاعدشان کرده بودند که پروژهٔ ساختمانسازی به جای مکیدن تتمهٔ جان شهر کوچکشان، به آن رونق تازهای بدهد و منافع زیادی برای آنها به همراه داشته باشد. خانوادهٔ ریتر مانند سایر ساکنان این منطقهٔ تفریحی با فرزندانشان از لندن میآمدند و آخر هفتهها و تعطیلات را در ویلایشان میگذراندند. معمولاً بیشترِ آخر هفتهها آقای ریتر در لندن میماند و خانم ریتر با فرزندانش میآمد. آنها وقتشان را بیشتر در ساحل تروتمیز و زیبای دریاکنار میگذراندند و فقط وقتی به داخل شهر میرفتند که میخواستند به اتومبیلشان که به اندازهٔ مینیبوس بود گازوئیل بزنند یا موادغذایی بخرند. هر وقت این خانواده به شهر ساحلی میآمدند، جس و ناتالی هفتهای دو بار خانهٔ چهار اتاق خوابهشان را نظافت میکردند، اما در مواقع دیگر، هفتهای یک بار.
ماه آوریل بود و از کارتنهای خالی آب میوه و حولههای خیس، میشد گفت که خانوادهٔ ریتر در ویلاشان حضور دارند. ناتالی سرگرم نظافت حمام اختصاصی بود و جس ملافههای تختخواب را عوض میکرد، رادیو هم برای خودش میخواند. موقع نظافت، معمولاً رادیو را به هر کجای خانه که میرفتند، با خودشان میبردند. وقتی جس لحاف را از روی تخت بلند کرد و در هوا تکاند، صدایی در فضا پیچید که شبیه به صفیر گلوله بود. با وجودی که جس همهٔ عمرش را در آن شهر کوچک گذرانده بود، صدا را به خوبی شناخت. حاضر بود شرط ببندد صدایی که شنید صدای صفیر گلوله نیست.
روی زمین، زیر پنجره، یکشی درخشان افتاده بود. جس خم شد و با دو انگشت شست و اشارهاش لنگهٔ گوشواره را برداشت و مقابل نور گرفت، سپس به اتاق بغلی رفت. ناتالی داخل حمام زانو زده و سرگرم سابیدن وان بود. از عرق زیاد، لباس زیرش پیدا بود. صبح کش آمده بود و به کندی سپری میشد.
«ببین.»
ناتالی روی پا نشست، چشمانش را جمع کردو یکوَری نگاه کرد.
«این چیه؟»
«گوشوارهٔ برلیان. از رختخواب افتاد بیرون.»
«برلیانِ اصل نیست. به اندازهاش نگاه کن.»
با دقت به گوشواره نگاه کردند. جس آن را بین انگشتان شست و اشارهاش چرخاند و گفت:
«لیزا (۴) ریتر با پولی که دارد گوشوارهٔ بدل گوشش نمیکند. الماس، شیشه را میبرد، نه؟»
بعد جلو رفت و با کنجکاوی آن را روی لبهٔ پنجره کشید.
ناتالی روی پا ایستاد، همانطور که داشت دستمالش را زیر شیر آب میشست، گفت:
«جس، چه فکر بکری کردی! حالا هم این قدر بکش روی شیشه که پنجره بیاید پایین. اما پس کو آن یکی لنگهاش؟»
جس و ناتالی به کمک هم مثل پلیسهایی که محل وقوع قتل را بازرسی میکنند، لحاف را تکاندند. زیر تخت را نگاه کردند، چهار دست و پا روی موکت کرمرنگ پرز بلند خزیدند و کف اتاق را گشتند. کمی بعد جس نگاهی به ساعتش انداخت. سپس به هم نگاه کردند و آه عمیقی کشیدند.
یک لنگه گوشواره. کابوس شبانه.
چیزهایی که موقع نظافت در خانههای مردم پیدا کرده بودند:
ـ دندان مصنوعی
ـ یک خوکچه هندی که فرار کرده بود
ـ حلقهٔ ازدواج که مدتها پیش گم شده بود (یک جعبه شکلات هدیه گرفتند.)
ـ عکس امضا شدهٔ کلیف ریچارد (۵) (هیچ جعبه شکلاتی هدیه نگرفتند، چون صاحبش منکر ارزش آن شد و گفت چیز مهمی نیست.)
ـ پول. البته نه مبلغ کم، بلکه یک کیفِ پول فیروزهایرنگ پر از اسکناس پنجاه پوندی که پشت کشو افتاده بود. وقتی جس کیف پول را به خانم لیندر (۶) داد، زن با کمی تعجب به کیف نگاه کرد و گفت: «مانده بودم این دیگر کجا غیبش زده.» بعد هم بدون اینکه چیزی به روی خودش بیاورد، با بیقیدی کیف را توی جیبش گذاشت. انگارداشت موهایش را که روی صورتش افتاده بود کنار میزد یا ریموت کنترل را سر جایش برمیگرداند. خانم لیندر خانهٔ شمارهٔ چهار دریاکنار را برای سه ماه تابستان اجاره کرده بود.
خوکچههای هندی به کنار، پیدا کردن اشیا باارزشی که گم شدهاند، آنجور که شما فکر میکنید، چیزی فوقالعاده و عالی نیست. وقتی آدم یک لنگه گوشواره یا دستهای اسکناس پیدا میکند، صاحبش با نگاهی دوپهلو زیرچشمی به تو نگاه میکند و از برق چشمانش پیداست که دارد با خودش فکر میکند که تو بقیهاش را به جیب زدهای. آقای ریتر قطعاً فکر میکرد آنها لنگهٔ دیگر گوشواره را برای خود برداشتهاند. این مرد از آن دست افرادی بود که همیشه طوری با جس و ناتالی رفتار میکرد که در آنها احساس گناه ایجاد میشد، البته اگر افتخار میداد و آنها را داخلِ آدم حساب میکرد.
«حالا چی کار کنیم؟»
ناتالی لحاف را تاکرد تا ببرد و بشوید.
«بگذارش یک گوشه. یادداشت مینویسیم که هر چی گشتیم آن یکی لنگه را پیدا نکردیم.»
هر وقت برای نظافت میآمدند، اغلب یکی دو یادداشت مینوشتند ومیگفتند که چه کارهایی کردهاند، یا مؤدبانه یادآوری میکردند که وقت پرداخت دستمزدشان است.
«همینطور هم هست.»
«بگوییم که تمام تخت را گشتیم؟»
«آره خُب. دوست ندارم فکر کند که ما برداشتیم.»
جس یادداشتی نوشت و گوشواره را با احتیاط روی تکه کاغذ گذاشت.
«شاید لنگهٔ دیگرش پیش خود خانم ریتر باشد. حالا که این لنگه را براش پیدا کردیم لابد خوشحال میشود.»
ناتالی چنان قیافهای درهم کشید که اگر جس چیز عجیبی میدید، این قیافه را به خودش میگرفت.
«من خودم اگر گوشوارهای با برلیانی به این بزرگی توی رختخوابم بود، بلافاصله متوجهاش میشدم، چطور خانم ریتر متوجه نشد.»
سپس رخت چرکها را بیرون درِ اتاق خواب گذاشت.
«تو هال را جارو بکش، من هم ملافههای اتاق بچهها را عوض میکنم. اگر بجنبیم، میتوانیم ساعت یازده و نیم خودمان را به خانهٔ گوردن (۷) برسانیم.»
چهار سال بود که ناتالی بنسون (۸) و جسیکا توماس هر روز برای کار نظافت به خانههای مردم میرفتند. روی بدنهٔ ون کوچک و سفیدرنگشان نامِ پیشپاافتاده و معمولی «خدمات نظافت بنسون و توماس» نوشته بود. قبلاً ناتالی با شابلون روی ون نوشته بود «به نظافت احتیاج دارید؟ ما میتوانیم کمک کنیم؟» دو ماه تمام این نوشته روی ون بود، تا این که جس اعلام کرد نصفِ بیشتر تلفنهایی که افراد میزنند هیچ ربطی به کار نظافت ندارد.
حالا اغلب در منطقهٔ دریاکنار کار میکردند. مردمِ داخل شهر چندان پولدار نبودند، بعضیها هم علاقهای نداشتند کسی برای نظافت به خانهشان برود. فقط پزشکان و وکلا و مشتریهای عجیب و غریبی مثل خانم هامفری (۹) که آرتروز داشت و نمیتوانست خودش کارهایش را بکند، به آنها رجوع میکردند. این زن از زمره افرادی بود که اعتقاد دارند پاکیزگی نشانهٔ ایمان است. سابق بر این، پردههای آهارزده و پلههای ورودی خانه که خوب سابیدهشده باشند، زیربنای ارزشهای زندگی خانم هامفری را تشکیل میدادند. گاهی جس و ناتالی با خودشان فکر میکردند خانم هامفری صحبتهای چهل و هشت ساعت را نگه میدارد تا در ساعاتی که آنها در خانهاش هستند، تحویلشان بدهد. چهارشنبهها نوبت خانهٔ او بود، بعد از پایان کارشان در دریاکنار که شامل نظافت خانهٔ ریتر و گوردن بود ـ یا اگر خوش شانس بودند و نظافت ویلاهایی که کارگرانشان نیامده بودند نیز به آنها واگذار میشد ـ به خانهٔ خانم هامفری میآمدند و خانهاش را تمیز میکردند.
جس داشت جاروبرقی را داخلِ سالن میبُرد که درِ خانه باز شد. خانم ریتر از پایین پلهها داد کشید:
«دخترها شمایید؟»
خانم ریتر تمام زنها را «دخترها» خطاب میکرد، حتی بازنشستهها. چشمانش را باشیطنت میچرخاند و میگفت «نمیدانید شب شنبه با چه دخترهای نابی رفتم بیرون.» جس و ناتالی دوستش داشتند. زن بشاشی بود، ساده و بیتکلف، واصلاً آنها را به چشمِ نظافتچی نگاه نمیکرد.
ناتالی و جس نگاهی به هم انداختند. صبح خستهکنندهای بود، تازه دو اجاق گاز را تمیز کرده بودند (چه کسی در تعطیلات گوشت خوک کباب میکند؟) دیر شده بود و حالا لابد چای خانم هامفری به رنگ و غلظت روغن جلای پلهها در آمده بود.
ده دقیقه بعد دورِ میز آشپزخانه نشسته بودند، لیزا ریتر ظرف بیسکویت را مقابلشان گذاشت.
«بردارید. بخورید تا من وسوسه نشوم بخورم.»
سپس چربی خیالی دور کمرش را فشرد. ناتالی و جس اصلاً نمیتوانستند قبول کنند که خانم ریتر در عمرش کار کرده باشد. وقتی با دقت به سرتاپایش نگاه میکردند میگفتندخانم ریتر میتواند بین چهل تا شصت سال داشته باشد. موهایش را رنگ بلوطی میکرد و فر ملایمی به آن میزد. هفتهای سه بار تنیس بازی میکرد و مربی خصوصی پیلاتس داشت. یکی از آشنایان ناتالی در سالن آرایشگاه محلی به او گفته بود که خانم ریتر ماهی یک بار تمام بدنش را اپیلاسیون میکند.
«ناتالی! مارتین (۱۰) چطور است؟»
«تا جایی که خبر دارم هنوز نفس میکشد.»
خانم ریتر با یادآوری آن، سرش را تکان داد و گفت:
«اوه آره، گفته بودی. خودش را جمعوجور کرده، نه؟»
«بله.»
«یادم آمد که گفته بودی تا حالا باید اوضاعش روبهراه شده باشد.»
خانم ریتر مکثی کرد، بعد لبخند مرموزی به جس زد و گفت:
«سرِ دختر کوچولوت هنوز توی کتابهای ریاضی است؟»
«همیشهٔ خدا.»
«بچههای خوبی داری. قسم میخورم که بعضی مادرهای اینجا اصلاً خبر ندارند بچهشان از صبح تا شب چی کار میکند. پریروز جیسن فیشر (۱۱) و دوستانش تخممرغ پرت کردند به پنجرهٔ خانهٔ دنیس گراور. (۱۲) تخممرغ، باورت میشود!»
از لحن حرفزدن خانم ریتر معلوم نبود که از عمل زشت آنها تعجب کرده یا از اسرافی که صورت گرفته است.
خانم ریتر وسط داستانش بود و از آرایشگرش و سگ کوچولویی که بیاختیاری ادرار داشت حرف میزد. دائم هم حرفش را قطع میکرد و از خنده ریسه میرفت. ناتالی تلفنش را بالا گرفت و گفت:
«خانم هامفری دارد زنگ میزند. بهتر است راه بیفتیم.»
صندلی را عقب داد و بلند شد. به سمت راهرو رفت تا وسایل نظافت را بردارد.
«خُب، خانه تمیزه شده. دست هر دو درد نکند.»
خانم ریتر دستش را بالا برد و به سرش دست کشید. به فکر فرو رفته بود.
«اوه، پیش از این که بروید، جس کمکی به هم میدهی؟»
بیشتر مشتریهایشان میدانستند که جس در کارهای عملی مهارت خوبی دارد. کمتر روزی بود که کسی کمک نخواهد و به جس نگوید که بیاید تا جایی را با دوغاب پر کنند یا تابلویی را به دیوار بزنند، کارهایی که ادعا میکردند فقط پنج دقیقه طول میکشد. با این همه، جس اهمیتی نمیداد.
«اگر کار زیادی هست، شاید لازم باشد دوباره برگردم.»
و در دل اضافه کرد مزدش را هم جدا بگیرم. لیزا ریتر به طرف درِ پشتی رفت و گفت:
«اوه نه، فقط میخواهم بیایی کمک کنی چمدانها را بیاوریم داخل. توی هواپیما کمرم گرفت. حالا هم کسی باید برام از پلهها بیاورد بالا.»
«هواپیما؟»
«رفته بودم مایورکا (۱۳) دیدن خواهرم. خُب، حالا که بچهها دانشگاه هستند، تمام وقتم مال خودم است. با خودم فکر کردم بد نیست یک مرخصی کوچولو به خودم بدهم. سایمون (۱۴) را گذاشتم و رفتم، دستش درد نکند.»
«کی برگشتید؟»
خانم ریتر بیتفاوت به جس زل زد.
«میبینی که! همین الان!»
یکی دو ثانیه طول کشید تا جس متوجهٔ حرفش شد. و چقدر هم خوب که خانم ریتر راه افتاد تا برود بیرون زیر آفتاب، چون جس حس کرد رنگ از چهرهاش رفته است.
کارِ نظافت یک ایراد دارد. از یک طرف، شغل خوبی است، البته اگر به کثافتکاری دیگران اهمیتی نمیدهید و برایتان مهم نیست موی دیگران را از راهآب بیرون بکشید (جالب اینکه برای جس مهم نبود.) جس حتی اهمیت نمیداد که بیشتر افرادی که این ویلاها را برای یک هفته اجاره میکردند، هیچ اشکالی نمیدیدند که این یک هفته را در کثافت زندگی کنند. از آنجایی که میدانستند نظافتچیها بعداً میآیند و نظافت میکنند، ویلاها را طوری به گند میکشیدند که هرگز در خانهٔ خودشان از این کارها نمیکردند. در اوقاتی که دریاکنار رونق داشت و ویلاها دائم پر و خالی میشد، نظافتچیها میتوانستند برای خودشان کار کنند، ساعت کاریشان را به میل خود تنظیم کنند و مشتریهایشان را انتخاب کنند.
مشکل اصلی این شغل، مشتریهای مزخرف و کثیف نبود (همیشه دستکم یک مشتری کثیف داشتند)، یا کثافتهایی که باید جمع میکردند یا سابیدن توالت دیگران جوری که در آدم حسِ بیارزش بودن ایجاد میشد، یا حتی تهدیدی که از جانب سایر شرکتها وجود داشت، یا اعلامیههای تبلیغاتی که از زیرِ درِ خانههای مشتریهایت رد میشدند و دستمزد کمتری پیشنهاد میدادند. بلکه مشکل اصلی این بود که سر از زندگی مردم درمیآوری و بیش از آنچه واقعاً خودت میخواهی از رازهایشان باخبر میشوی.
جس از راز خریدهای خانم الدریج (۱۵) خبر داشت: رسیدِ کفشهای شیک و مارکدارش را توی سطل زبالهٔ داخل حمام میچپاند، کیسهٔ لباسهای نو و نپوشیدهاش را که هنوز مارک به آنها بود، داخل کمد لباس میگذاشت. میتوانست بگوید لنا تامپسون (۱۶) چهار سال بود که تلاش میکرد حامله شود، و ماهی دو بار تست حاملگی میداد. میتوانست بگوید آقای میچل (۱۷) که در خانهٔ بزرگ پشت کلیسا ساکن بود، سالیانه حقوق شش رقمی میگرفت (فیش حقوقیاش را روی میز سالن گذاشته بود؛ ناتالی هم قسم میخورد که عمداً این کار را کرده است) و دخترش یواشکی داخل حمام سیگار میکشید و تهسیگارها را روی لبهٔ پنجره به ردیف میچید. جس میتوانست اسم زنهایی را به شما بگوید که با موهای شیک و مرتب و ناخنهای لاکزده از خانه بیرون میرفتند و عطر گرانبها به خودشان میزدند، پسرهای نوجوانی که جس حاضر نبود حولههای سفت و خشکشان را بدون انبرک از روی زمین بردارد. زن و شوهرهایی بودند که شبها در اتاقهای جداگانهای میخوابیدند، این زنها وقتی از او میخواستند ملافههای اتاق خواب اضافی خانه را عوض کند، تأکید داشتند بگویند که تازگی مهمان وحشتناکی داشتهاند، یا توالتهایی که برای نظافتشان باید ماسک ضد گاز میزدید و به علامت هشداردهندهٔ «خطرناک» نیاز داشتند.
گاهی هم مشتری نازنینی مثل لیزا ریتر به تورشان میخورد که برای جاروکشی و نظافت به خانهاش میرفتند، ولی آخر وقت با کلی اطلاعات اضافه که هیچ به دردشان هم نمیخورد به خانهشان برمیگشتند.
جس به ناتالی نگاه کرد که جعبهٔ نظافت زیر بغلش بود و داشت از در خارج میشد. جس میدانست الان چه اتفاقی خواهد افتاد. نگاهی به تختخواب انداخت، تمیز و مرتب بود، به سطح براق و شفاف میز آرایش خانم ریتر نگاه کرد، کوسنهای روی کاناپهٔ کوچک زیر پنجرهٔ سهبر صاف و مرتب بودند. بعد به گوشوارهٔ برلیان نگاه کرد. همان جا روی میز آرایش بود، کنار یادداشتش که با خط خرچنگ قورباغه آن را نوشته بود؛ یک نارنجک دستی کوچک و درخشان از نوع برلیان.
جس چمدان را کشانکشان آورد و از کنار ناتالی رد شد.
«نَت، همین الان باید چیزی بهت بگویم.»
بعد به صورتش چشم دوخت، تلاش کرد به چشمانش نگاه کند. ولی ناتالی که نگاهش به کفشهای خانم ریتر بود، بیخبر از همه، مشتاقانه گفت:
«من عاشق این کفشهای راحتی شمام.»
«راستی؟ رفته بودم سفر خریدمش. خیلی هم ارزان.»
جس به طور معنیداری گفت:
«خانم ریتر اسپانیا بودند.»
کنارش ایستاد و زیر لب گفت:
«یک استراحت کوچولو.»
ناتالی سرش را بالا گرفت و چیزی نگفت. جس اضافه کرد:
«امروز صبح برگشتند.»
ناتالی لبخندزنان گفت:
«چه عالی!»
جس حس کرد موجی از وحشت در درونش به غلیان افتاده است و سراسر وجودش را فرا میگیرد. همینطور که از کنار خانم ریتر رد میشد، گفت:
«خانم ریتر، من اینها را برایتان میبرم طبقه بالا.»
«نه، نمیخواهد ببری!»
«مشکلی نیست.»
جس از خودش میپرسید یعنی لیزا ریتر از قیافهاش فهمیده که حالت عادی ندارد. با خودش فکر کرد وقتی رفتند طبقه بالا موضوع گوشواره را به خانم ریتر میگوید. میتوانست برود به اتاق خواب و گوشواره را بردارد و داخل جیبش بگذارد، بعد هم برود و قبل از این که حرفی زده شود، با ناتالی سوار ماشین شود، خانم ریتر هم هرگز بویی از ماجرا نمیبرد. بعداً تصمیم میگرفتند که با لنگهٔ گوشواره چه کنند.
با این حال، وقتی خودش را کشانکشان به اتاق خواب رساند، بخشی از وجودش میدانست چه پیش خواهد آمد.
ناتالی تا نصف پلهها بالا آمده بود، صدایش که از پنجرهٔ باز به گوش میرسید، مثل صدای زنگ، رسا بود.
«جس بهتان گفت که ما یک لنگه گوشوارهتان را پیدا کردهایم؟ فکر کردیم لابد لنگهٔ دیگرش پیش خودتان است.»
«گوشواره؟»
«گوشوارهٔ برلیان. فکر کنم طلا سفید باشد. از لای رختخوابتان افتاد بیرون. شانس آوردید که نرفت توی جارو برقی.»
سکوت مختصری برقرار شد.
جس چشمانش را بست. کلمات بر زبان نیامده از ذهنش میگذشتند، ساکت و خاموش همانجا روی پلهها ایستاد و منتظر ماند.
کتاب “یک بعلاوه یک”
نویسنده : جوجو مویز
مترجم : مریم مفتاحی
نشر آموت
568 صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید