بریدهای از کتاب «برف خاموش،برف مرموز»، نوشته «کنراد ایکن»

اصلاً چرا همچی شده بود، یا چرا درست باید آنموقع همچی میشد. خوب، این را شاید نمیتوانست بگوید؛ یا شاید هم اصلاً نشده بود این را از خود بپرسد. این قضیه بیشتر یک راز بود، از آن چیزهائی که باید از پدر و مادر حسابی مخفی نگه میداشت؛ و همیناش هم بود که خیلی کیف میداد. عین یک چیز خیلی خاص خیلی باارزش بود که باید بیاینکه کسی بفهمد، بگذاردش توُ جیب شلوارش ــ یک تمبر کمیاب، یا یک سکهٔ قدیمی، یا یک تکه زنجیر طلا که روی سنگفرش پارک افتاده باشد و زیر پا له شده باشد، یا یک عقیق کوچولو، یا یک صدف دریایی که لکهئی، رگهٔ خاصی داشته باشد که با صدفهای دیگر فرق بکند ــ هرجا میرفت، یک جورِ گرم و پایدار و خوشآیندی حس میکرد مالک چیزی است، انگاری راستی راستی یکی از آن چیزها را داشت. فقط هم احساس مالکیت نبود ــ یک جور احساس مصونیت هم بود. انگار آن راز پناهگاه امن و دژ محکم خوبی بود که میتوانست در پناهاش به یک خلوت آسمانی برسد. این اولین چیزی بود که از آن قضیه دستگیرش شد ــ عجیبوغریببودن آن به جای خود. حالا هم، همینکه روی نیمکتِ آن کلاس کوچک نشست، برای پنجاهمینبار، همین دستگیرش شد. نیمساعت درس جغرافی داشتند. دوشیزه بوئل داشت با یک انگشت کُرهٔ زمین خیلی گندهٔ روی میزش را یواشیواش میچرخاند. قارههای سبز و زرد آمدند و رفتند و سؤال پشت سؤال شد و جواب پشت جواب آمد، حالا دخترکوچولوی جلویی او، دِردِر، که ککومکهای پس گردناش عین ستارههای دبّ اکبر بودند، از جا بلند شده بود و رو به دوشیزه بوئل میگفت که خط استوا خطی است که عین کمربند دور زمین کشیده شده.
صورت دوشیزه بوئل، که پیر و رنگپریده و مهربان بود و دو طرف گونههایش طرههای خاکستری شقورقی داشت و چشمهای براقاش مثل دو تا ماهی کوچولو پشت عینک تهاستکانیاش شنا میکردند، بهشوخی چین خورد.
«آهان، که اینطور، زمین به کمرش کمربند بسته پس، یا شاید هم بندتمبان. یا شاید هم یکی اومده دورش خط کشیده!»
«اوه، نه ــ نه اونطوری، منظورم این ئه که ــ»
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
کلاس زد زیر خنده، اما او خندهئی نصفهنیمه کرد. در فکر قطب شمال و قطب جنوب بود، که خوب معلوم است روی کره سفید بودند. حالا دوشیزه بوئل داشت برای بچهها از مناطق گرمسیر و جنگلها و گرمای شرجی باتلاقهای استوایی حرف میزد که پرندهها و پروانهها و حتی مارهایش عین جواهراتِ زنده بودند. همانطور که به این چیزها گوش میکرد، داشت با یک کِیفی همچی سعی میکرد رازش را بگذارد مابین خودش و این کلمات. اما واقعاً به این میشود گفت سعی؟ سعی به کاری میگویند که خودت بهقصد بخواهی بکنی، یا حتی خیلی هم دلات نخواهد بکنی؛ در صورتی که این کار جداً خوشآیند بود، خودبهخود هم شد. فقط کافی بود به آن روز صبح فکر کند، صبحِ اول، بعد هم به صبحهای دیگر.
اما قضیه چه الکی بود ها! سروتهاش هیچچی نبود. هیچچی نبود، یک تصور بود، یک تصور که البته خیلی دلچسب بود، منتها، به شکل جالبی احمقانه هم بود ــ حالا چرا یک همچو تصوری اینقدر جالب و ماندگار شده بود، خودش یک راز بود. به هرحال، بیاینکه گوش از حرفهای دوشیزه بوئل بگیرد، که حالا رسیده بود به مناطق معتدل شمالی، از قصد، یاد اولین صبح را به ذهن آورد. چند لحظه از بیدارشدناش بیشتر نگذشته بود ــ شاید هم اصلاً در همان لحظهٔ بیدارشدناش بود. اما، دقیق بخواهیم بگوییم، اصلاً لحظهٔ دقیقی در کار بود؟ واقعاً در یک لحظه بیدار شده بود؟ یا یواشیواش؟ به هرحال بعد از آن بود که یک دستاش را همچی با رخوت به طرف میلههای بالایی تختاش دراز کرده بود و خمیازه کشیده بود و دوباره زیر پتوی گرمونرماش لمیده بود، و در آن صبح پاییزی چه میچسبید. یک دفعه، بیخود و بیجهت، یاد پستچی افتاده بود، پستچی را میشناخت. شاید هم هیچجای این آنقدرها هم عجیبوغریب نبود. آخر، در تمام عمرش، تقریباً هر روز صبح صدای آمدن پستچی را میشنید ــ وقتی از نبش خیابان کوچک سنگفرش میپیچید، صدای چکمههای سنگیناش شنیده میشد، بعد صدا کمکم نزدیکتر میشد، کمکم بلندتر میشد، دو تا ضربه به هر در، از اینور خیابان به آنور، تا اینکه بالاخره تلپتلپِ قدمهای شلختهاش نزدیک همین در میآمد، بعد هم صدای درزدن ترسناکاش که خانه را میلرزاند.
(دوشیزه بوئل داشت میگفت: «گندمزارهای پهناور امریکای شمالی و سیبری.»
دِردِر در این لحظه دست چپاش را پشت گردناش گذاشته بود.)
اما آن صبحِ بهخصوص، یعنی صبح اول، او همانطور که دراز کشیده بود و چشمهایش بسته بود، به دلایلی منتظرِ پستچی بود. میخواست صدای پیچیدناش از نبش خیابان را بشنود. و از شوخی روزگار ــ نشنید که نشنید. پستچی دیگر از نبش خیابان نپیچید که نپیچید. چون آخرش هم وقتی صدای قدمها شنیده شد، صدا، اطمینان داشت، از کمی پایینتر از نبش خیابان بود، از نزدیکیهای اولین خانه بود؛ و تازه، عجیب تغییر هم کرده بود ــ نرمتر بود، راز تازهئی داشت، خفه و نامشخص بود؛ و با اینکه ریتماش همان بود، اینبار چیز تازهئی میگفت ــ میگفت آرامش، میگفت دور از دست، میگفت سرد، میگفت خواب. او هم در یک آن فهمیده بود موضوع از چه قرار است ــ از این سادهتر نمیشد؛ دیشب برف آمده بوده، چیزی که تمام زمستان آرزویش را داشت؛ پس برای همین بوده که صدای قدمهای اول پستچی شنیده نشد و صدای قدمهای بعدیاش هم خفه و بیطنین بود. حتماً! چه خوب! حتماً هنوز هم دارد برف میآید ــ یک روزِ برفی در پیش است ــ خطوطِ دالبُر دالبُرِ سفید و بلند برف، هیسهیسکنان و فشفشکنان، جمع میشوند و کف خیابان و دورِ نمای خانههای قدیمی را میپوشانند و سهکنج دیوارهای سنگی مثلثهای سفید میسازند و همچی که باد آنها را روی زمین فوت میکند و یک گوشهئی جمعشان میکند، یککمی به تلاطم میافتند؛ و تمام روز وضع همین خواهد بود، هِی برف مینشیند، هِی ساکتتر میشود.
(دوشیزه بوئل داشت میگفت: «سرزمین همیشه برف.»)
البته، در تمام این مدت (که در رختخواب دراز کشیده بود) چشماناش را بسته بود و به صدای نزدیکشدن پستچی گوش میداد، به صدای خفهٔ پاهایش که روی سنگفرش برفگرفته تلپتلپ میکرد و سُر میخورد؛ تمام صداهای دیگر هم همینقدر خفهتر شده بودند ــ صدای دو تا تقهئی که به در میخورد، صدای یخزدهٔ حرفزدن یک آدم یا دو تا آدم، صدای نازک و نرم زنگی که انگار از زیر یک لایه یخ میآمد ــ همه انگار یک درجه از میزان واقعیشان کم شده بود ــ انگار همه چیز دنیا را عایقی از برف پوشانده بود. اما وقتی آخرش، خوشحال، چشمهایش را باز کرد و به طرف پنجره گرداند تا به چشم خود معجزهئی را که اینهمه مدت در انتظارش بود و حالا به این وضوح تصورش را کرده بود ببیند ــ به جای آن، آفتاب تابان را روی پشتبام یک خانه دید؛ و وقتی حیران از جا پرید و به خیابان نگاه کرد، با این تصور که چشماش به سنگفرش برفگرفته میافتد، جز سنگفرش آفتابخوردهٔ خشکوخالی چیزی ندید.
این یکّهخوردنِ بیش از حد تأثیر عجیبغریبی بر او گذاشت ــ تمام آن صبح احساس میکرد برف میبارد، احساس میکرد پردهئی نامرئی از برف بین او و دنیا قرار گرفته. اگر همچو چیزی را خواب ندیده ــ آخر وقتی آدم بیدار است چهطور میشود خواب ببیند؟ ــ پس چه توضیح دیگری داشت؟ به هرحال، این توهّم آنقدر زنده بوده که روی تمام اعمال و رفتارش تأثیر گذاشته بوده. الآن یادش نمیآمد که صبح اول بود یا صبح دوم ــ یا شاید هم سوم؟ ــ که مادرش متوجه حالاتی غیرعادی در رفتار او شده بود.
مادرش سر میز صبحانه گفته بود: «آخه، عزیز من، تو چهت شده؟ انگار اصلاً گوشت به ما نیست…»
از آن به بعد چند دفعه این اتفاق افتاده بود نمیدانست!
(دوشیزه بوئل حالا داشت میپرسید کی میداند فرق قطب شمال با قطب مغناطیسی چیست. دِردِر دست آفتابسوختهاش را بلند کرد، و او توانست چهار گودی سفیدی را که نشانهٔ بند انگشتاناش بودند ببیند.)
شاید هم نه صبح دوم بوده، نه سوم ــ یا حتی چهارم و پنجم. از کجا میتوانست مطمئن باشد؟ از کجا میتوانست مطمئن باشد که آن جریان پُرکِیف دقیقاً از کِی واضح شده بود؟ دقیقاً از کِی واقعاً شروع شده بود؟ وقفههائی که وسط آن پیش آمده بودند خیلی روشن و مشخص نبودند… تنها چیزی که الآن میدانست این بود که یک وقتی ــ شاید روز دوم، شاید هم روز ششم متوجه شده بود که برف حضورش کمی محسوستر و صدایش کمی واضحتر شده؛ برعکس، صدای پای پستچی خفهتر شده. [آن روز] نه تنها صدای پا را از پیچ خیابان نشنید، که حتی وقتی به در اولین خانه هم رسیده بود، صدای پایش را نشنید. وقتی صدا را شنید که پستچی از خانهٔ اول رد شده بود؛ چند روز بعد، وقتی از در خانهٔ دوم رد شده بود؛ و باز چند روز بعد، بعد از درِ خانهٔ سوم. کمکم، کمکم قطر برف بیشتر میشد، زوزهاش بلندتر میشد، و صدای سنگفرش خفهتر میشد. دیگر هر روز صبح، وقتی بعد از آن مراسمِ همیشگی شنیدنِ صدای پا میرفت پای پنجره و میدید باز هم سنگفرش خیابان مثل همیشه لخت و بیبرف است، عین خیالاش نبود. به هرحال، انتظار همین را هم داشت. حتی میشود گفت از همین خوشاش میآمد، این جایزهاش بود: اینکه این مختص خودش بود و کس دیگری آن را نداشت. هیچکس دیگر از آن خبر نداشت، حتی مادر و پدرش. آن بیرون سنگفرش لخت بود؛ و این توُ، برف. برف هر روز پُرپشتتر میشد، صدای دنیای بیرون را خفهتر میکرد، زشتیها را بیشتر میپوشاند، و ــ از همه بیشتر صدای پای پستچی را روزبهروز خفهتر میکرد.
مادر سر ناهار گفته بود: «آخه عزیز من، تو چهت شده؟ وقتی بات حرف میزنند اصلاً گوش نمیدی. دفعهٔ سوم ئه که میگم بشقابت رو بده من…»
مگر میشد برای مادر توضیح داد؟ یا برای پدر؟ مسلماً کاری نمیشد کرد: هیچ کار نمیشد کرد. تنها کاری که میشد کرد این بود که دستپاچه بخندی، وانمود کنی که شرمندهای، معذرت بخواهی، و به هر اتفاقی که میافتاد و هر حرفی که زده میشد ناگهان تصنعی توجه نشان بدهی. گربه تمام شب بیرون مانده. گونهٔ چپاش بدجوری باد کرده ــ حتماً یا کسی او را زده، یا سنگی چیزی به او خورده. خانم کمپتن برای چای میآیند یا نمیآیند. خانه، به جای جمعه، چهارشنبه گردگیری یا «خانهتکانی» میشود. یک چراغ نو برای انجام تکالیف او تهیه میشود ــ ممکن است علت این گیجی و پریشانی عجیبوغریب او ضعف چشماش باشد ــ مادر وقتی اینها را میگفت خاطری آسوده داشت به اضافهٔ یک حس دیگر. چراغ تازه؟ چراغ تازه. بله مادر، نه مادر، بله مادر. اوضاع مدرسه خیلی خوب است. هندسه خیلی آسان است. تاریخ خیلی خشک است. جغرافی خیلی جالب است ــ بهخصوص وقتی آدم را میبرد قطب شمال. چرا قطب شمال؟ اِ، خوب، خیلی کیف دارد آدم مثل کاشفها باشد. مثل پِری یا اسکات یا شِکِلتُن. بعد ناغافل احساس کرد دیگر دلاش نمیخواهد حرف بزند، به فرنی داخل بشقاباش زُل زد، گوش کرد، صبر کرد، بله، باز شروع شد ــ وای که این شروعشدنها چهقدر هم کیف داشت ــ دوباره، شنیدن برف خاموش، برف مرموز شروع شد، شاید هم شنیدن نه، حسکردن ــ آخر واقعاً مگر میشد بشنود؟
(دوشیزه بوئل داشت ماجرای کاوش گذرگاه شمال غرب و هندریک هادسن و خلیج هافمون را برایشان میگفت.)
راستاش تنها چیز ناراحتکنندهٔ این تجربهٔ تازه این بود که روزبهروز سوءتفاهم یا حتی درگیری بیشتری بین او با پدر و مادرش ایجاد میکرد. ظاهراً مجبور بود دو نوع زندگی پیش بگیرد. از یک طرف میبایست پل هَسِلمَن باشد و چیزهای ظاهری همچو آدمی را رعایت کند ــ لباس بپوشد و حمام کند و به سؤالهائی که از او میشد با حواسِ جمع جواب بدهد ــ و از طرف دیگر، میبایست همچو دنیای تازهئی را که دریچهاش به روی او باز شده بود کشف کند. شکی نبود ــ واقعاً کوچکترین شکی نبود ــ که این دنیای تازه خیلی عمیقتر و جذابتر از دنیای اول بود. نمیشد در برابرش مقاومت کرد. زیباییاش از این چیزها فراتر بود ــ از کلام، از فکر ــ دنیائی بود که هیچطوری نمیشد کسی را به آن راه داد. پس آخر چهطور میتواند بین این دو دنیا، که مدام هردو را حس میکرد، تعادل ایجاد کند؟ باید از خواب بلند شود، سر صبحانه بنشیند، با مادر حرف بزند، به مدرسه برود، تکالیفاش را انجام دهد ــ و همهٔ این کارها را هم طوری بکند که خلوچل به نظر نیاید. اما آخر اگر قرار باشد در عینحال کِیفِ آن موجود کاملاً مستقل دیگر را هم ببرد، موجودی که دربارهاش راحت هم نمیتواند حرف بزند (اگر نگوییم اصلاً نمیتواند حرف بزند) ــ چهطور میتواند این کار را بکند؟ چهطور میتواند توضیح بدهد؟ توضیحدادناش خطری ندارد؟ حرف چرتی به نظر نخواهد آمد؟ معنیاش این نمیشد که گرفتار بد مشکلی شده؟
این افکار مدام میآمدند و میرفتند، میآمدند و میرفتند، به نرمی و مرموزی برف؛ نمیشود گفت آزاردهنده بودند، شاید حتی بشود گفت کِیف هم داشت؛ این افکار را دوست داشت، برایش قابل لمس بودند، طوری که میتوانست به آنها دست بزند، بیآنکه لازم باشد چشمهایش را ببندد، بیآنکه لازم باشد چشم از دوشیزه بوئل و کلاس و کُرهٔ روی میز و ککومک گردنِ دِردِر بردارد؛ بااینهمه، میشود گفت به نوعی از دیدن فرار میکرد، دیدنِ دنیای بیرون، و به جای آن تصویر برف، صدای برف، و رسیدن آهسته و تقریباً بیصدای پستچی را میگذاشت. دیروز صدای پای پستچی را از جلوی درِ ششم توانست بشنود؛ یعنی دیگر برف خیلی پُرپشتتر شده بود، تندتر و پُرتر میبارید، زوزهاش واضحتر، تسکیندهندهتر، بیوقفهتر بود. امروز صبح، نزدیکترین جائی که توانست صدا را تشخیص بدهد، بالای خانهٔ هفتم بود ــ احتمالاً یکی دو قدم بالاتر: چون پیش از اینکه صدای در را بشنود، صدای حداکثر دو سه قدم را شنید… عجیب اینکه هربار که این محدوده اینطور کوچکتر میشد، هربار که مرزِ شنیدهشدن صدای پای پستچی نزدیکتر میشد، ناچار میشد در کارهای معمول زندگی روزمرهاش بیشتر تظاهر بکند. از رختخواب بیرونآمدن، پای پنجرهرفتن، و خیابانِ مثل همیشه خالی و بیبرف را نگاهکردن، روزبهروز سختتر میشد. روزبهروز کارهای سطحیئی از قبیل سلام و صبح بهخیرگفتن به پدر و مادر سرِ صبحانه، جوابدادن به سؤالهایشان، جمعکردن کیف و کتاب و رفتن به مدرسه سختتر میشد. در مدرسه هم، توأمکردن زندگی علنی و زندگی پنهان خیلی سخت بود. گاهی دلاش میخواست ــ یا در واقع دلاش پر میزد برای اینکه ماجرا را برای همه بگوید ببیند چه عکسالعملی نشان میدهند ــ فقـط برای اینکه بالاخره بفهمد حس دوری که در تهِ این ماجرا به الکیبودناش دارد درست است ــ واقعاً الکی بود؟ ــ یا، از آن مهمتر، قدرت اعجازآمیزی که در مخفی نگهداشتن آن احساس میکند. بله: باید آن را مخفی نگه دارد. هرچه میگذشت، این برایش روشنتر و حتمیتر میشد. حالا به هر قیمتی میخواهد برایش تمام شود، بقیه هم ناراحت میشوند، بشوند.
(دوشیزه بوئل راست به او نگاه کرد، لبخندی زد و گفت: «بد نیست از پل بپرسیم. مطمئن ام پل از رؤیای بالابلندش بیرون میآد و جوابم رو میده. درست ئه، پل؟» آهسته از جا بلند شد، یک دستاش را روی میز براق گذاشت، با دقت از میان برف به طرف تختهٔ کلاس نگاه کرد. کار سختی بود، ولی به کِیفاش میارزید. آهسته جواب داد: «بله، ما امروز آن را به اسم رودخانهٔ هادسن میشناسیم، این همان است که او گمان میکرد گذرگاه شمال غرب است. او ناامید بود.» و نشست سر جایش. در این وقت دِردِر نیمچرخی در جایش زد و لبخند آمیخته با حیائی به نشانهٔ تشویق و تحسین به او زد.) بقیه ناراحت میشوند، بشوند.
این جنبهٔ ماجرا خیلی فکر آدم را آزار میداد، خیلی. مادر خیلی مهربان بود، همینطور پدر. بله، اینها همه درست. او دلاش میخواست با آنها مهربان باشد و همه چیز را به آنها بگوید ــ اما، خوب، تقصیری داشت که دلاش میخواست گوشهٔ دنجی برای خودش داشته باشد؟
دیشب، موقع خواب، مادر گفته بود: «پسرم، اگر همینجور پیش بره، ناچاریم دکتر خبر کنیم، ناچاریم! نمیتونیم بگذاریم پسرمون ــ» چی بود گفت مادر؟ «توی عوالم دورودراز سیر کنه»؟ «آن دوردورها سیر کنه»؟ کلمهٔ «دور» بود، مطمئن بود، بعد مادر یک مجله برداشته بود و کمی خندیده بود، منتها با حالتی که شاد و خوشحال نبود. او هم دلاش برای مادر سوخته بود…
زنگ تعطیل به صدا در آمد، صدای آن از لای خطوط بلند موازی و اریب برف شنیده شد. دید که دِردِر بلند شد، خودش هم تقریباً همان وقت ــ البته نه دقیقاً همان وقت بلند شده بود…
کتاب «برف خاموش،برف مرموز»
نوشته «کنراد ایکن»
مترجم : حسن ملکی
نشر چشمه
30 صفحه