بریده کتاب: «بنفشههای سراشیب» نوشته «جواد مجابی»

بخش اول
ستاره و سرود
سحر شده است، از شبگردی برمیگردم. راهم شمالی است، از «ارنبویه» میگذرم، باد «آذرین» گزنده و پرسوز میوزد، نیمرخ یخزدهام را برش میدهد. به آسمان نگاه میکنم باد سقف سیاه و چرب بالای سر را نخنما کرده است.
آذرین از شمال شرقی میوزد، شهر را، درختهایش را، پنجرهها، آنتنها، سیمها و بادگیرهایش را کج میکند، مردم، گیاه و چارپا را خم میسازد، هرچه را به سوی گریزگاهش، غرب میتاباند.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
در چشمانداز کاجستانها، بیدزاران، شاخههای سرگشته حیاطها سمت گلبوتهها، همه به سوی مغرب کج شدهاند باد هرچه را در مسیر خود خم میکند، میچرخاند، آسمان را به سوی غروب یله و سرنگون میکند. آبها را بدانسو چین میدهد، سیر پرندههای کوچک را میزند، ابرها را پرآژنگ میکند، درختان ستبر، عمارات کهن همه با باد همسو شدهاند، پنجرههای شمالی با شیشههای شکسته و چارچوبهای تابیده، عبور توفنده آذرین را نشان میدهند.
این آشنای وحشی، خمار دوشینه را از سرم میپراند. منزل دکتر، در عقدهگشایی، افراط کرده بودم.
به خیابان «مهمغان» میرسم، از سربالایی بیسبزه و گیاه آن سوی مهمغان بالا میروم، این کاری است که بدان عادت ندارم، خسته، نفسبریده به بلندای «تپه قلندر» میرسم، آذرین مرا در محاصره سکوت و خستگی از پای درمیآورد.
هنوز ننشستهام که خورشید برمیخیزد، سربریدهاش خونچکان و غلتان بر شانه «بیوراسپ» طالع میشود. بیوراسپ کهن، غول عظیم، کبود جامه با زیورهای رنگرنگ برسینهاش، بر آسمان تکیه داده و به هیچوپوچ خیره مانده است. گرتهای از بخارهای طلایی گوگرد، فلزات مذاب، آه سوزان اعماق، چرخان به دور گردن بریدهاش، در تلألؤ خورشید تازهرو بهچشم میآید.
دودهای هزار لایه حریرین، توده گوگرد و زنگار و سرمه، در باد پرچم متلاطمی است که اهتزاز پرهیاهویش جنگاور پیر را از بهت عتیق خود بیرون نمیآورد.
اکنون غولِ کبودجامه غرقه خون خوشید است که از شانههایش سرریز کرده و تمامی اندامهای او را فروگرفته است. هم از اینجا میتوان دید که در فضای تپههای «دولتآباد» بیوراسپ را به زمین دوختهاند.
زرادخانههای گرداگردش، آن آهنگران باستانیاند که به تقدیری شوم، زنجیرههای او را هر روز از نو میسازند و براندامش پرچ میکنند.
محلاتی که بر تپه ماهورهای کمرگاه کوه قرار دارند، با برآمدگی ستبر و آهیختهشان از یکسو و فرورفتگی و شکافهای نرم سایهوارشان از سوی دیگر، حالت نرـمادگی بت بزرگ سنگی را شوخچشمانه بهرخ میکشند.
شکارگاه و تأسیسات نظامی و قصر، از این دور محو و مبهم، به هیئت ابزار زندوزای غول زیر حجاب پردههای بخار و ذرات زرد و سرخ و بنفش پوشیده مینماید.
باز روزی دیگر آمده است. امروز چه روزی است، چه عددی آن را در تقویم مشخص میکند؟ بهخاطر ندارم. همین کافی است که بدانم پنج سال و هشت ماه و چند روز از قرن بیست و یکم گذشته است و من بر بلندترین تپه پایتخت، شاهد آغاز روزی دیگرم که بر این پاره از شبه قاره میتازد.
روزی که بیاختیار من، بیاعتنا به ما، فرزندانش، طلوع کرده است و هزاران هزار شبح عجول را به سوی ادارهها، مدارس، کارخانهها، کشترازها به حواشی بندر و دامنه کوه گسیل داشته است. شهر از عبور گامها و هیاهوی سحرخیزان بیدار و هراسناک گشته است، شهری که در شب آنهمه آرام و معمایی بهنظر میرسید.
پاهای بیوراسپ درست از پایینترین تپهها، آنجا که خیابان «شالامار» شهرک دولتآباد را از شهرک کهنه جدا میکند، شروع میشود. یک پا از «میدان مصلاّ» پایین میآید، «رویان» و «شارع ساربانان» و «کوی آزادگان» و «آتشگاه» را درمینورد و پای دیگر از «میدان حرب»، «زامهران» و «محله بلیسان» را قطع میکند، از محله «باطان» که بیمارستانها و داروخانهها در آن جای دارد، میگذرد «دروازه جاروب بندان» و «بشاویه» را تا منتهای شهر دور میزند. پاها شهر کهن را با دو نیم دایره گشاده در خود محصور میکند. شهر کهنه در فاصله پاهای غولسنگی گسترده است ـرانهای بیوراسپ، رنگ کبود و بنفش بالاتنه را حفظ کرده است، این را مدیون دود کارخانهها و کورههای آجرپزی جهات جنوبی شهر استـ محلههای مسکونی دیگر با سایهروشنهای کاهرنگ، آجری و خاکستری و دودی، برآمدگی و سنگوارگی پاها را برجستهتر میکند. پاها تا «دریای غبار» امتداد مییابد. از مچ به پایین در غبار و مه و خیزابهای جوشان دریای جنوبی ناپیدا شده است. شاید در اعماق دریای ولایت، آهنگران باستانی، غلهای مرجانی و خزهپوشی برای قید پاهای غول تعبیه کردهاند که بیوراسپ را توان برخاستن و تاختن نباشد.
آفتاب، باد آذرین را به جایش مینشاند. دیگر از آن گزندگی و برش اثری نیست، نیمگرمای آذرماه سرحالم میآورد. برمیخیزم و پایین میآیم. ساعتی بعد در اتومبیلی به خانه رهسپارم.
به یورش این شورشی هرزهگرد عادت کردهایم، همچنان که پدران و نیاکانمان سرخی آذرین را بر انگشتان و گونه و لب خود، سنگینیاش را بر کتف، پویهاش را برگامها، تلاطمش را در رفتار هر روزیشان، غبارش را در خاطرههای شبانهشان حس میکردهاند.
فصلهای ما، پرندهها و گلهای اقلیم ما، بومیان و سیاحان وطن ما، آمدگان و بازآمدگان عرصه دیدار ما، در آذرین پیچیده میشدند، با باد میشکفتند، در باد حرکت میکردند، با آن راه مییافتند، در آن نظر میدوختند، بر آن بندقبا میبستند، به دور آن عشرت میآموختند، در دایره آن دل میدادند، طمع میبریدند، ساکن و روان میشدند.
آذرینْ پرچم ولایت مفقود ما بود، زنده و در اهتزاز از بام تام شام، از این فصل تا وقتی که دیگربار بدان فصل باز رسند. آذرین نمیآسود، خستگی نمیشناخت، چهره نهان نمیکرد، در هر ماه و سال دمنده و احاطه کننده، بر زمین و زمان میتاخت. به هر فصلی، بر آن یکتا که این همه گونهگونگی میپذیرفت نامی دیگر نهاده بودند. در زمستان «دیوبادش» میخواندند، در بهار «باد مه» نامیده میشد، در تابستان «آتشباد» بود و در پاییز آن را «تازیان» مینامیدند. گرچه در هرجا نام آن محل را غصب میکرد. باد پاییزی را در ولایت ما نفس بیوراسپ میشمردند که همهچیز را از طراوت و نشاط عاری میکرد. این آتشانگیز هرزهپوی را که از سرما میسوزاند، از گرما میسوزاند، هیچ واژهای از آذرین شایستهتر نبود. باد پریشانگرد روز مهرگان زاده میشد، فصلها را دور میزد، روزها و هفتهها را در مینوردید، در گرمترین روزهای تابستان به شهریورماه در خود غرقه میشد، به آتش خود میدوخت. در فنای خویش، جولانی گستردهتر، پرنفستر را میجست، بیآنکه محو شود چند هفتهای برای نمایشی دیگر آرام میگرفت، آنگاه آتشبادی دیگر، تازیانی نو، دیوبادی غرندهتر، مهرگان را تسخیر میکرد، از فراز بیوراسپ، بالزنان شهری را زیرنفس قهارش تیرهوتار میکرد.
پدرم میگفت: آن روز آغاز تابستان بوده است، «آتشباد» گرم و به زهرآمیخته میوزید، پنجرهها از بیم نفوذش بسته و درها کلید شده؛ دهانها به کتان سفید پوشیده، نفسها تنگ، پیشانی پرشیار از عرق، خانهها بیهیاهو، کوچهها خلوت، میدانها بیعابر، شهر بیآواز و جنبش مانده بود. آتشباد بیصدا در کوچهها زبانه میکشید، دودش در خانهها از روزنها، نفسها و طاقتها را به خفقان میافکند. گیاه و جانور و آدمی زیرسلطه آتشناک این باد، رخوتزده برخود خمنده تن به سوختن داده بود. ناگهان روزی از بامداد، باد ایستاد. هیچکس بهیاد نداشت که در این روز از این فصل در این شهر، باد ایستاده باشد. چه اتفاقی افتاده بود؟ میشد آیا که بیوراسپ مرده باشد، نفیر آتشفشان محو شده باشد.
شهر از همزاد جاودانیش ـاین دمنده نامیراـ جدا شده بود. باد ایستاد، گویی حرکت ایستاد، عنصری از طبیعت گمشده بود، هوا رفته بود، با باد رفته بود. چه کسی باور میکرد باد گمشده باشد. همان روز از خانهها بوی پیاز بلند شد، پیاز سرخ میکردند، با روغن بدبو. شب بوی قرمه گندیده آمد، قرمه ته خیک که آب دیده و کپکزده باشد. زنها شکوه میکردند که بوی موش مرده میآید، بوی حشرات له شده از هر سو بوی آخال انسانی، گندپارگین میآمد. در هوای ساکن، یا در سکونی غایب از هوا، آن بوها مسلط بود. شبها و روزها نام خود را گم کرده بودند و نام بوها را گرفته بودند؛ روز نواله لجنآجین خوک، روز پارگین و خلاب، شب عرق تن دَدان، شب شکنبه جانوران اهلی، روز عفونت ماندابها، روز طویله و گورها و لاشمرده و روز تعطیل تنفس.
آسمانی از بخارهای گندان بر شهر باستانی فرود آمد. پیران و دیرزیستگان در حافظه صدسالهشان چنین حصارِ پلشتی را نه دیده و نه شنیده بودند. عفونت راه گریز را بسته بود، راه حرکت و ستیز را. شهر را در هوای ساکن، در مسکنتی ذلتبار، گرفتار کرده بود. آنگاه آن شگون نحس آشکار شد. کژدمها و گورکنها از شکاف خاک بیرون آمدند، مارها به درون شهر خزیدند، موشها از لانهشان، نه ده، نه صد، هزارها هزار بار بیرون جهیدند. شغالها زوزهکشان شب را پرغلغله کردند، گرگها به حصارهای شهر هجوم آوردند، جالیزها و آسیابها و دولابها را در نوردیدند، خرسها و خنزیرها، تکتک، دستهدسته، خیلخیل در آفاق ولایت ما آشکار شدند. نیروهای سرکش طبیعت که تا امروز پراکنده، بیآزار، بیارتباط با یکدیگر بهنظر میرسیدند، بر اثر توطئهای دوزخی، گرد هم آمده بودند: کشنده و تاراجگر.
آنچه پیرامون انسان، قرنها مطیع و بیآزار برتری بشر را پذیرفته بود، اکنون از خواب قرون زخمدار و کینهتوز برمیخاست، میخواست با فرمانروای خاک بستیزد. باد گریخته بود تا در کوهها، پشتهها، مردابها، دریا و هوا، در هزاران لایه پنهان و آشکار طبیعت، آنهمه را برانگیزد و بر ما بشوراند.
خنزیرها و گرگها راه برونشد را بر ما فروبستند. موقعی که صیفی روی زمین بود پیداشان شد، به کرتهای تاکستانها و مزرعهها حملهور شدند. در آغاز زیاد نبودند، میتوانستیم بهزورِ اسلحه از پسشان برآییم هر کسی تک و توکی از آنها را میزد. اما جانورهای پشمالوی نجس، انگار میخواستند مقاومت و قدرت ما را محک زنند. آن خیل پراکنده فقط طلایهدار لشگرشان بود. هجوم اصلیشان در تاریکترین شبِ ماه شروع شد. خنزیرها بهسرعت برق و باد میآمدند، وارد مزرعه و تاکستان میشدند، نه به قصد خوردن که برای آلودن، خراب کردن، له کردن کرتها و نابودی محصول در صحرا میتاختند، گرگها و کفتارها دنبالهدار آن ایلغار سراسری بودند. چند شب که گذشت، تعداد وحشیان چندان زیاد شد که دیگر توپ هم کارآمد نبود. درد این بود که مردهشان بدتر از زندهشان بود. شنیده بودیم که خونشان نجس است، اما چه کسی میدانست که اینهمه بویناک و آزارنده است. هر کس آن بو را شنید، افسرده و مریض شد. آنها با مردهشان بیشتر از موقعی که همهچیز را میجویدند، میدریدند و نابود میکردند، ما را پریشان کردند. نیمشب از تپه ماهورهای اطراف مثل سیلی خروشان سرازیر میشدند، زوزهکشان و غرشکنان، هر چه را در سرراهشان میدریدند، میجویدند، میشکستند، نابود میکردند و میگذشتند. از پس هجومشان، کشتزارهای ما برهوتی میشد با حاصلی پلاسیده، له شده و گندیده. آسیابها بیدر و پیکر، دولابها آکنده از عفونت، کاریزها بند آمده، چشمهسارها آلوده شده بود. بیرون از حصار شهر، هر چیز در تسخیر عفونت حضور آنها بود. کثافت عبورشان نمیگذاشت به مقابلهشان بشتابیم. از قعر ظلمت، چهارنعل میآمدند، زمین زیرپاشان، مثل نبض بیمارِ جنزده میتپید. طلایهدار حملهشان بویی طاعونی بود که از موی خیسشان، از منخرین گشاده، از حنجره وحشیشان و از طبل شکمشان تنوره میکشید…
کتاب: «بنفشههای سراشیب» نوشته «جواد مجابی»
انتشارات بهنگار
534 صفحه