«خاما» نوشته یوسف علیخانی
اول
نیزارها قد کشیده بودند و دیگر نمیشد دریاچهٔ سفید و مقدس را دید. اسبها و گاوها در سبزی بین دریاچه و نیزارها، به عشقبازی مشغول بودند. پرندهها چنان بال میزدند بین نیزارها و سبزی و دریاچه، که گویی از هزار سال قبل، مالک اینجا بودهاند و بال خواهند زد تا هزاران سالِ بعد. پرندههای مهاجر هم گاهی گلهای میآمدند و مدتی بودند و بعد یک روز که بیدار میشدی، میدیدی، از گلهشان خبری نیست و رفتهاند به جایی دیگر.
گوسفندها را میبردیم بیرونِ روستایمان؛ آغگل. دم غروب بود و خورشید، خونیتر از هر روز از کوههای جنوبِ روستا افتاده بود توی نیزارها و دریاچه. هرکسی به کاری بود. بابام مرا فرستاده بود بیایم خانه تا نان و قند و چایی ببرم برایشان؛ برای او و خواهر و برادرهایم. تا رسیدم نزدیک خانههای سنگی، دایه را دیدم که نشسته کنارِ زنهای همسایه. مِردیسی، خواهر شیرخوارهام چیله را بسته بود به کولاش و داشت راه میرفت. دایه داد زد: «خلیل! مرغ و خروسها ره جا بده مرغدانی که شب کورند.»
آمدم جاجا کنم که دیدمش؛ خاما را. خروسی، شلنگتخته میانداخت و پریده بود روی ایوان سنگی و پایین نمیآمد. سنگ برداشتم بزنم تا بپرد و بیاید پایین. دایه از حیاط خانه داد زد «چی بکنی خلیل؟ هزار بار تو را نگفتم تا مرغها را جا ندادی، خروس، پایین نیایه.»
مرغها را اول جا دادم. آخرین مرغ که رفت توی مرغدانی، خروس از ایوان پرید و آمد و رفت توی جا.
سگِ سفیدم، با خودش دُمدُمبازی میکرد. نگاهش کردم؛ خاما را. هیچوقت اینطور سرخوش ندیده بودمش. از اول حواسام پیاش بود. داشت نگاهم میکرد تا مرغ و خروسها را جا بدهم توی جایشان. همیشه فراری بود انگار. خواستم زودتر مرغ و خروسها را جا بدهم و سیر نگاهش بکنم. نشست روی تختهسنگی. رفتم نزدیکتر. قلبم تندتند میزد. پرندهای توی دلم صدا میکرد که بروم جلوتر. بروم و باهاش حرف بزنم. بروم و باهاش پرواز بگیرم. بروم و با هم آشیانه بسازیم. حس کردم همه دارند نگاهمان میکنند؛ سنگها و خانهها و آدمها و نیزارها و دریاچه و آغگل.
خاما، تلخ خندید. به اطراف نگاه کردم. آغگل رفته بود توی تاریکی و کسی ما را نمیپایید. نزدیکتر رفتم.
ـ سلام.
وراندازم کرد.
ـ اینجا نشستی؟
بلند شد. به خودم گفتم «عجب چیزی گفتما!» دامنش را تکاند از خاک و پشت کرد به من.
ـ کجا میری؟
برگشت نگاهِ تندی کرد به منِ پسربچهٔ دهدوازده ساله. پرسید:
ـ از شما کی میرود؟
سرم داغ شده بود. شک کردم او گفته باشد «از شما کی میرود؟» منگ، نگاهش کردم. خاما، طوطیوار تکرار کرد «از شما کی میرود؟»
ـ با منی؟ کی؟ کجا؟
ـ این همه آدم رفتند. از شماها هم بروند؟
ـ کجا رفتند؟
ـ آتششان رسیده پشتِ همین کوه که غروب، سرخی گلولهشان را نشانمان داد.
نمیدانستم چی میگوید. صبحِ کلهسحر، دایه بیدارم میکرد و با سگام میدویدم سمتِ کوهستان. آغگل، کنار دریاچه در دشت نشسته بود. تا برسم، باب و برادرهایم، گوسفندها را هی کرده بودند. از چه حرف میزد؟
ـ کرد، کرد است؛ چه این ورِ مرز و چه آن طرف.
دیر هم شده بود؛ این وقتِ سال، جاکن میشدیم و راه میافتادیم سمتبهاربند؛ از پانزده روز رفته از بهار. از آنجا هم میرفتیم میانبند؛ از اوایل خرداد تا اواخرش. آن طرفها دیگر مرز بود. میگفتند فامیل داریم آن طرفها، اما من هیچ وقت نرفته بودم. احمد، برادر بزرگم، چند بار با بابمان رفتهبود. یک بار از او پرسیدم: «احمه! راسته که فامیل داریم اون طرفِ مرز؟»
انگار زورش میرسید به من جواب بدهد. دوباره پرسیدم:
ـ راسته که فامیل داریم ترکیه؟
احمد سر تکان داده بود فقط که «ها!»
بهش گفتم: «ما هم به زودی میرویم بهاربند و بعدش آواجیق.»
ـ کی کوچ را میگوید!
ـ پس چی؟
ـ آرارات. آرارات این روزها جای مردها و زنهای کرد شده.
ـ آرارات؟
رفت.
تاریکی، نگذاشت بیشتر از این، او را ببینم. احساسِ پرندهای را داشتم که لانهاش را خراب کردهاند؛ لانهای که داشتیم میساختیم؛ لااقل من میساختم یک چیزی مانده بود سر زبانم و سنگینی میکرد. کاش میتوانستم به او بگویم.
نمیدانستم چه باید بگویم. چی بود اصلاً این که میخواستم بگویم. یک جور خلأ بود انگار. انگار هیچی نبود. اما اگر نبود، پس چرا اینطور به جوش آمده بود شیرِ وجودم؟
خودم هم نمیدانستم چه چیزِ خاما، او را اینقدر برایم شیرین کرده بود که میخواستم برای من باشد. هر چه بود، وقتی میدیدماش، قلبام تندتند میزد. هر وقت این دختر را میدیدم سرِ دلم درد میگرفت. حالت خفگی میگرفتم. فاطمه، خواهر بزرگم خندیده بود؛ یک بار که مرا دیده بود از پشتِ پشتهای در کمیناش بودم و نگاه میکردم به راه رفتناش. خندهخنده گفتهبود «بچه! این تو را کول میگیرد. میدانی چند سال ازت بزرگتره؟»
بزرگتر بود که بود. همسن فاطمه بود، اما تقصیرِ من چی بود که هر بار او را میدیدم تمام تنام گُر میگرفت. فاطمه گفته بود «خاما خام است.»
ـ خاما؟
ـ یعنی دخترخانه است.
ـ دخترخانه؟
ـ یعنی رسیده و میتواند دایه بشود و بچه بیاورد.
از اینکه فکر کنم خاما، زنِ کسی بشود، سرم درد میگرفت. صدای زوزهٔ شغالها از میان نیزارها میآمد. فاطمه گفت «اما خداییاش دخترِ زرنگییه. کاش احمه بگیردش.»
برادرم را میگفت. توی سرم جنگ شروع شد؛ جنگِ من و برادرم احمد. یعنی سرش را با سنگ خواهم شکست؟ خاما فقط خامای من بود.
نفهمیدم کی برگشتم خانه. دایه داشت به چیله، شیر میداد. طعنه زد «مرغ و خروسهای تمامِ آغگل را جا دادی؟» قرمز شدم. فکر کردم نکند حرف زدنم با خاما را پاییده باشد. حرف را عوض کردم و پرسیدم «لَهلِه؟»
ـ ها؟
ـ چرا خروس اول نرفت جا؟
ـ چون غیرتییه.
ـ یعنی چی؟
ـ امتحان کن. خروس تا تمام مرغها را جا ندهی، نره جا. همینه که غیرتاش مثال زدنییه.
ـ غیرت؟
ـ هم غیرت و هم فرشته بودنش.
ـ خروس فرشته است؟
ـ بله. شب که همه اسیرش میشوند، کی ما ره اول صبح، از خواب بیدار بکنه؟
آمدم چیزی بگویم که درِ خانه صدا کرد.
ـ کیه؟
دایه پرسید. نگاه کردم از پنجرهٔ اتاق. احمد بود. آمد توی حیاط و دوید توی انباری. دایه همچنان منتظر جواب بود. احمد، توی حیاط، دنبال چیزی میگشت.
دایه، سینهاش را از دهانِ چیله بیرون کشید و بلند شد.
ـ بسمالله!
احمد دوید توی خانه.
ـاحمه؟
ـ سلام لَهلِه!
به من و چیله نگاه کرد. چیله را بوسید. دایه، هاج و واج مانده بود «دنبالچی هستی؟ همه خوبان؟»
ـ باب را راضی کردم. لباسِ گرم بده.
ـ لباس گرم؟
ـ آرارات این وقتِ سال، خیلی سرده.
ـ هر کی رفته اونجا، برنگشتهها.
معلوم بود دایه هم میداند. آمدم بگویم «خاما» چی میگفت که دیدم دایه، بالاپوشِ پشمی را از گنجه درآورد.
ـ تنها نیستم. همه هستن، یگانه هم میآید.
تازه متوجه سر و صدای بیرون کوچه شدم. یگانه، پسرعمویم داد میزد «راه زیاد داریم احمه. همه راه افتادن.»
دایه، چیله را داد بغلِ من. دختربچه زار میزد. چیله را دادم بغلِ مردیسی. احمد سرم را دست کشید و چیله را بوسید. مردیسی، دستهای برادر را بوسید.
ـ از هم جدا نشین.
دایه گفت و پاتاوهای به احمد داد. احمد به پاتاوهاش اشاره کرد که دارد. دایه گفت «پاتاوهٔ اضافی، بارِ سنگینی نیست.»
از پشت پنجره دیدم که احمد پرواز میکرد انگار. یگانه، راه افتاده بود. دایه و احمد هم رفتند.
غروبها دریاچهٔ آغگل پُر میشد از پرندههای مهاجر. همه جا صدای بال زدن بود و سکوتِ دریاچه دیگر بیمعنا میشد در میان بالبالزدنهایشان.
چادرِ عمو حسن همیشه نزدیک چادر ما بود در آواجیق. یگانه و پسرعموهایم گاهی شبها میآمدند و روی بلندی تپهای آتش روشن میکردند. احمد همسالِ یگانه بود. بهش میگفتیم:
ـ یگانه بخوان!
یگانه نگاه میکرد به همهٔ ما اما نگاهش یک جا خیره میماند؛ جایی که خواهرم فاطمه نشسته بود و داشت چایی میریخت توی پیالهها. فاطمه سرش را زیر انداخته بود که کسی او را نپاید اما آتشِ درونش را میشد حتی از پسِ آتشِ هیمههای گُرگرفتهٔ بالای تپه دیدار کرد.
یگانه همیشه یک آهنگ میخواند. بندش هم این بود «شِوانام شِوانام شِوان.»
همهمان چوپان بودیم و وقتی میگفت «چوپانم چوپانم چوپان» فکر میکردم چوپان بودنِ او انگار، جورِ دیگری است.
احمد غُر میزد: «تو هم که فقط بلدی همین را بخوانی.»
فاطمه، پشتی یگانه درمیآمد که «تو همین رو هم بلدی بخوانی؟»
احمد بلند میشد و چوب به کمر میگرفت و میرقصید. با چوبش دور میگرفت و گاهی، چوب توی دستانش تفنگ میشد و گاهی تفنگش، شکاری میزد و بعد احمد، شکار میشد که التماس میکرد.
فاطمه همیشه نگاهش را از من میدزدید؛ مخصوصاً بعدِ آن روز که باران بارید و همه فرار کردیم زیر چادر و اسماعیل، جای خالی فاطمه را دید و از محمد پرسید «فاطو؟»
محمد لم داده بود به تختهسنگ و احمد داشت تفنگش را تیمار میکرد. نگاهِ سنگینِ اسماعیل را دیدم و بلند شدم. اسماعیل از من کوچکتر است اما نمیدانم چرا اینقدر ازش حساب میبردم. خندید و گفت «آفرین براو!»
زیر نگاهِ اسماعیل رفتم دنبالِ فاطمه که رفته بود نمک بگیرد از چادرِ عموحسن.
باران رژه میرفت و بازیام گرفته بود با باران که پا بکوبم توی گِلها. چکمهام شالاپشالاپ میکرد و گاهی شیطنت میکردم و کمری هم میجنباندم. نرسیده به چادرِ عمو، صدایی شنیدم؛ زمزمهٔ دورِ دو پرنده گویی. نزدیکتر رفتم. صدای دو پرنده نبود، به گمانم رسید شاید میشی یا برهای پشتِ سنگها پناه گرفته باشد. دویدم اول آنها را بگیرم و بعد بروم چادرِ پشتِ سنگها.
تا رسیدم کنارِ سنگ، خشکشان زد. تَشتِ آسمان ریخت سرشان. توی خشکجای بین تختهسنگها، کنار به کنار هم نشسته بودند و…
یگانه تا مرا دید، بلند شد و ایستاد. الکی شروع کرد به درست کردنِ بندِ شلوارش. دستپاچه گفت:
ـ دیگه باران بند آمد. دیگه برو فاطو!
فاطمه بُراق شد توی چشمانِ آتشگرفتهام.
باران سیخ کرده بود و توی دلِ زمین میرفت. فاطمه گفت: «بریم!»
یگانه ایستاده بود همچنان و دستهایش، سنگها را نوازش میکردند. فاطمه گفت: «چرا ایستادی؟»
راه افتاده بودم اما نگاهم پشتِ سرم بود که حرفی نمیتوانستم بزنم. یگانه را باید چکار میکردم؟ اگر بابام جای من بود چکار میکرد؟ اگر احمد و اسماعیل و محمد دیده بودند چی؟
فاطمه گفت: «بدو! بدو خیس شدی!»
سرم را تکان دادم و پَرشههای آب خط انداخت میانِ سیخِهای آسمان. فقط توانستم بپرسم «نمک گرفتی؟»
بعد هم دویدم و نایستادم که فاطمه جوابم را بدهد. باران دنبالم کرده بود و هرچه میدویدم، از دستش خلاصی نداشتم و دوست نداشتم به سیخهای باران فکر کنم که کجای زمین گلآلود فرو میرفتند.
زودتر از اینکه دریاچهٔ نقرهای بیدار شود، دایه بیدار شده و بیدارم کرده بود. نان را در سفره گذاشت و قند و چایی را در پارچهٔ هزاررنگ. هر دو را توی کیسهای جا داد و بست به کمرم. هنوز گیجِ خواب بودم که دایه گفت: «مرد که اینقدر پرخواب نباشه!»
خواستم بگویم «چه ربطی داره» که گفت «حق داری. مرد و زن نداره. خاما دیشب همراهِ برادر و پسرعمو و بقیهٔ آغگلیها رفتند آرارات.»
خوابم پرید. یک لحظه احساس کردم جانم هم پرید از تنام. پرسیدم:
ـ خاما؟
ـ بله به قولِ تو خاما. همسالِ احمه است. شیر به شیر هستن دوتایی. من ده روزه بودم احمه ره که دایهاش او را آورد.
نمیدانم چرا از دهانم پرید: «به من هم، اجازه میدادید بروم؟»
ـ اجازه نمیخواهد. تو هنوز ده تا بهار دیدی. چند تا بهار دیگه باید بیاید تا مردتر بشی. لازم بشود، خودم راهیات میکنم.
نگاهم رفت به دو سَرِ برآمدهٔ کوهِ آرارات که کوه پشتِ آغگل، نمیگذاشت تمام تناش را ببینیم و فقط سرهای برآمدهاش را میشد دید. دایه گفت: «آتش است این کوه. کوه و کرد با هم برادرند؛ با این آرارات، این روزها، همشیرتر هستیم. لازم باشه، چیله را میسپارم به دیگران و خودم، تفنگ برمیدارم. لازم باشه، خودم راهیات میکنم؛ مثال همین الان که لازمه بروی و این نان و قند و چایی و سیگار را برسانی به باو و فاطمه و برادرهات. برو! برو خدا پشت و پناهات!»
دستِ راستم نیزارها بود که نقرهای دریاچه از پشتش، نما میداد و چپام، خانههای سنگی که هر چند قدمی جدا از هم، محکم نشسته بودند روی زمین و همه هم از یک پنجره، چشم به آرارات داشتند و از در، به دریاچه و نیزارها نگاه میکردند و از پنجرهای هم به من نگاه میکردند که داشتم میرفتم سمت دورترها که سیاهی بود و خورشید از پهلو میآمد بالا.
نیزارها آنقدر زیاد بود که تا چشم کار میکرد، گویی مردانِ تفنگبهدوش حاضر به یراق هستند حرکت کنند سمتِ آرارات. فقط چند تا گذر در میانشان فاصله انداخته بودند؛ نیها را بریده بودند که بشود گاوها و اسبها را برد و رها کرد در سبزهزار بین نیزارها و دریاچهٔ شور و زیبا.
تا رسیدم، بابعلی از روی خوشداشتی محکم زد به پشتم و به شوخی گفت «تو که اینجا آمدی؟»
راستراست نگاهش کردم. چیزی نگفتم. حتی نخندیدم. حتی به آرارات هم نگاه نکردم. محمد، برادرم، سنگی پرتاب کرد سمتِ گوسفندی که از گله بیرون میرفت. خندهزنان گفت: «قرار بر رفتن باشد، بزرگتر از خلیل هست.»
خودش را میگفت. ما هفت تا هستیم. چهارتا پسر و سه تا دختر. توی پسرها، اول احمد و بعد محمد و بعد من و بعد اسماعیل. چیله، شیرخواره و مردیسی، شیر به شیرِ من که توی خانه به دایه کمک میکرد. فاطمه هم بزرگتر از همهٔ ما که کنارِ باب بود و کمکاحوال او. اسماعیل با اینکه از من و مردیسی کوچکتر بود اما همیشه به ما زور میگفت و همیشه هم باب، طرفاش را میگرفت و همیشه هم همراهِ باب بود.
باب گفت «وسایلات ره بده فاطو و بیا کمک محمه و سمائیل.»
فاطمه گفت: «ناشتاییات را بخور! بقیه خوردن.»
دشت روشن شده بود. گله توی فرشِ دشت، گرههای به هم پیوسته شده بود. بابام برگشت و نشست کنارم؛ جلوی چادر. تازه چاییام را هورت کشیده بودم که باب گفت: «به پای چاییات قسم! حق، جای خودش مینشینه.»
فاطمه گفت: «خلیل چی شده؟ سگات گرسنه است؟»
اصلاً حواسم به سگام نبود. از خانه که راه افتادم، دنبالم بود اما آنقدر توی خودم بودم و فکر و خیال کرده بودم که نفهمیدم با من میآید یا نه.
بابام، تکهای نان پرتاب کرد سمتِ سگام. سگ، پوزه به نان کشید و همان طور روی دستهایش نشست و خیره شد به من.
باب به فاطمه گفت: «روزها میدوند. نزدیک رفتن هست دختر! امروز و فرداست که جمع بکنیم سمتِ بهاربند.»
تمام تفریحام هر سال این بود که از آغگل تا بهاربند، گاهی از گله عقب بمانم و نگاه کنم به کوچِ خانوادهٔ خاما.
فاطمه پرسید: «با این اوضاع و احوال، باز هم رفتنی هستیم؟»
باب جواب داد: «همه این اوضاع و احوال برای آینه که یک جا نمانیم.»
دلشوره افتاده بود توی جانم. برای من که یک سال منتظر بهاربند مانده بودم، حالا هیچ چیزی به قدرِ رفتن از آغگل، آزاردهنده نبود. از آغگل میتوانستم هر از گاهی به دو سرِ برافراشتهٔ آرارات نگاه کنم و خیالات همراهم کند با خاما. اما رفتن به آواجیق، دورم میکرد از آرارات؛ از آتشی که خاما به جانم انداخته بود. هر بار به این لحظه میرسم، تازه میفهمم من خاما را دیده بودم و درکاش نکرده بودم؛ و هیچ دردی با این نتوانستن، درمان نمیشود.
وقتی خاما همراه جوانهای آغگل به آرارات رفت، فکر نمیکردم اینطور لال بشوم. دایه اولش فکر کرده بود سینهپهلو کردهام. جوشانده برایم دم کرد. فاطمه و اسماعیل مرا سوار اسب کردند و از بهاربند برگرداندند آغگل. دایه تا دیده بودشان، گفته بود «یا قرآن! چی شده؟ مار زده؟»
فاطمه گفته بود «دو سه روزه نه حرف میزند و نه بلند میشود. باب گفت بیاریم خانه.»
تا صبح داغ بودم. دایه نشست بالای سرم. فاطمه هی رفت از حیاط، آب آورد و پاهایم را شستند. هر قطره آبی که به تنام میرسید، لرز برم میداشت و زبانم نمیچرخید بگویمشان «کیف میکنم از این داغی.»
بعد هم خوابشان برد؛ جز دایه.
سایههای روی سقف حرکت داشتند و قطار قطار میرفتند جلو و برمیگشتند عقب. خاما را این وسط پیدا کردم که داشت میدوید؛ تفنگبهدوش.
آدمی وقتی از همه چیز دور میشود، مغزش بیشتر و بهتر حرکت میکند و تازه میفهمد قبلش نمیفهمیده است.
نمیدانم چرا ولی فکر میکردم لااقل فاطمه باید میفهمید من با خاما رفتهام به آرارات؛ و به ظاهر با آنها همراه شدهام سمتِ بهاربند.
چشمهای ریز و عمیقِ خاما با پیشانی چین افتاده که گویی همیشهٔ خدا، عصبانی است، چشم انتظارم بود انگاری. بینی کشیدهاش، سومین کوهآرارات بود برایم. با لبی خشک و چانهای سیبیشکل که وقتی نگاهش میکردی، از لب تا چانه و زیر گردنش، میشد گلوی چپقِ دایه؛ وقتهایی که سر میکشید توی کیسه توتوناش و گیسهایش قشنگتر میشدند.
گیسهای خاما از دو سوی دو ابرویش نقاشی صورتش را کاملتر میکرد؛ دریغ از اینکه یکذره گونه داشته باشد. روسری مشکی با خط و خطوط دو رنگ قرمز و زردش را پسِ گردنش گره زده و آورده بود بالای تاجِ سرش هموار کرده بود که هیچ نامحرمی نتواند سواری کند بر موهایش. پولکهای آویزان بالای سرش، هلالِ سرش را مهتابیتر کرده بود. تارهای مشکی موهایش وقتی آفتاب بهشان میخورد، معدنِ طلا میشدند.
گردنبند منجوقکاریاش قلعهقلعه بود و گویی قلعهای را ساخته بود که آدمها و اسبها و کوهها از گردنش، آب میخوردند. پیراهناش ریلِ راهآهن بود؛ رنگ به رنگ که قرمز و سرخ، حکومت میکردند و میانوارههای آبی روشن و سبز و بنفش، نقشهای وجودش را نگهبانی میدادند.
چه بگوییم تب و شب، چه بگوییم توو شو؛ در هر دو، تو هستی خاما. و تو چه نسبتی داری با تب و شب که تمام شب با تب، تو را تماموقت دارم. کاش هروقت هوایی تو شدم، تب بکنم که تمامِ شب، با تو باشم و شبهای بیتو بودنم را اینطور پر کنم. باران ببارد و تو بباری بر تنام و هر بار که سرم را تکانی بدهم، با تو ببارم و این بارش مدام باشد. خواب نیاید و خیالی نیست اگر هم بیاید باز هم تب است و شب است و تویی و من؛ من اصلاً معنی ندارد وقتی تو هستی که شب است و تب است و بیداریام همین است که کنارم میآیی و من با تو همقدم میشوم. سُر میخورم توی خیالات و دیگر لازم نیست از پُشتِ پُشتهای نگاهات کنم و بترسم کسی میآید یا نمیآید. چه خیالی! بگذار ببینند که دستانت را گرفتهام و داغِ داغم و آرزو با من است که دیگر آرزویی نیست وقتی تو هستی. وقتی میآیی و میمانی. باران نیست این که از چشمانِ من سرازیر است؛ اشک شوق است برای دیدارت. حرفِ قلبم همینهاست که سیل شده بر صورتم و حالاست که تمام تنام غرق شود در سیلابِ آمدنات. آراراتِ تنام آتشفشانی شده. از خاکسترِ تنام اگر مُشتی خاک مانده، برای دیدن تو و تیمارِ خستگی پاهایت، مرهم. گلولهای اگر مانده بر رگِ تفنگات، روشن کن بر این باران که میبارد و بیامان و بادوام، خواب میخواهد. سرم میچرخد و رقص دارد با رفتنهایت. رفتن چرا، تو همه، آمدنی. همیشه بیا و بمان! هر دو کوهِ آرارات را خیلی راحت بالا میآیم اما از آراراتی که تو باشی، چطور میتوانم بالا بیایم که شب، تاریک است و پایی برایم نمانده. دلم نمیآید بگویمت درختِ وجودم گل داده و وقتِ شکوفه دادن شده. دلم حتی نمیآید که بگویمت بیا! من اصلاً اینجا معنا ندارد. همه، تویی. من، توام. باران، تویی. آرارات فقط به خاطر تو آتش گرفته. این دویدنها و آمدنها و جنگیدنها و این نیزارها و این دریاچهٔ مقدس و این آغگل، همه و همه، برای این آمدهایم که تو بیایی خاما! وقتی تویی در جهان، باقی شبایم و تبایم و باران هم که بیایید، فقط خیس میشویم. دلم فقط دویدن میخواهد؛ دویدنی که پاهایم را بتوانم به قدرِ جای پاهای تو، قدم از قدم بردارم. بجنگ که جنگیدنات عینِ رقصیدن است و سَرچوپیکش این رقص، تویی و دستمالِ رقصان، به دستِ توست و ما فقط رنگ به رنگ میشویم که تو به گِردِ آتش نیایش کنی. قرمز و زرد و سفید و صورتی و آبی و سبز و بنفشِ ما هیچاند که تو تمامِ اینهایی و رنگ معنا نمیدهد وقتی آسمانها و درهها و درختان و گلها و کوهها، رقص شدهاند؛ دورِ آتشی که تو باشی، که چوپی بگردند.
دایه تا خودِ صبح گریه کرد. دعا کرد. به نان و آتش و قرآن قسم داد که تب از شبِ من برود. که بعدها تعریف میکرد «تب، این بچه را نصف کرد آنقدر که عرق کرد و هذیان گفت.»
دایه از سرِ ناتوانی به لالایی گفتن افتاده بود آن شب:
ـ بچهام اسیرِ اسبه/ بچهام نبر ای اسبه/ این بچه دایه داره / دایهاش گریه داره.
ـ آرارات، آی آرارات/ خون من توی رگات/ اگر این بچه بمانه/ جان فدای تو بمانه.
ـ فشنگ، فشنگِ آتشه/ این قرمزی از میان آتشه/ زردی این بچه ببر/ اسبات رو میان دریاچه ببر.
ـ دریا! چه نقرهای تو/ دریاچهٔ نقرهای تو/ آغگل بدون تو یه دشته/ دشتِ بی تو یه مُشته.
دایه تا نزدیک خواب میرفت و با هر هذیانِ من میپرید که بفهمد چه میگویم. یعنی روی خامایم را دید؟ هیچوقت بعدها نشنیدم چیزی از خاما بگوید. فقط میگفت «آرارات، تو را به من برگرداند که قسم دادماش. آنقدر این شب دراز بود و طولانی، نیمی از من برد تا نیمهٔ رفتهٔ تو را برگرداند.»
حتی مجبور شده بود زیرِ سوسوی پیهسوز، قصه بگوید برای آتش تا سرش گرم شود؛ شاید هم سرِ شب و تب:
ـ قرمز و زرد، دو تا خواهان بودن. این یکی دلدادهٔ اون و اون یکی دلدادهٔ این. هیچ کس به رسیدنشان رضا نبود. قرمز، رفت به کوه. گفت آنقدر میروم و کوهها را میکنم تا کرد بشوم. زرد که از رفتنِ قرمز، دیگر نایی نداشت و رُخاش زرد و زردتر میشد، تب کرد. تمامِ شب را با تب، حرف زد. آنقدر حرف زد که دایهاش آمد به شنیدن. دلِ دایه آبی شد؛ آبی روشن. رفت به بابِ زرد گفت رضا بده مرد! این دختر دیگر رنگی نمانده برایش. باباش آمد به بازخواست. تا نشست کنارِ دخترانهاش، اشک از صورتِ آفتابسوختهاش سیلاب شد. از صورتی صورتش، درد بالا آمد و کبودی، خودش را نشان داد. زرد، شده بود شبیه سفید. دایه گفت رفته به کوه. گفته آنقدر بخوانمش و بخواهمش که کوه، برادرش را صدا کند. کرد بیاید به وساطت. بیاید برای خواستگاری. بابِ زرد نگاهی به دایه کرد. گفت حالا اگر کرد نیاید؟
دایه گفت تو برو به کوه.
باب پرسید: کدام کوه؟
دایه جواب داد: هر جا که دیدی، سنگهاش سرخ و سرختر میشوند.
باب رفت. دایه ماند. زرد خوابش برد. کوه آمد پیشِ پای باب. او را برد و برد تا برسد به قرمز. قرمز، جاری شده بود بین سنگها. از ته دل گریسته بود و کوهها خونی شده بودند.
قرمز را آوردند به آبادی.
زرد را خواستند به بیداری.
قرمز و زرد را کنار هم نشاندند به یاری.
آبی و سبز و بنفش و سفید و صورتی هم کنارشان نشستند و از آن تاریخ تا اکنون، یادشان مانده بر لباسِ دخترانِ کردِ آبادی.
بلندبالا که بود، در لباسِ نظامی بلندتر به چشم میآمد. با کلاهی به نشانِ دو کوه آرارات بر سر آمده بود. کلاه روی روسریاش نشسته بود و پرچمِ انقلابِ خویبون در دستش، باد میخورد و دو کوهِ دوقلو، قلبِ اهالی آبادی را نشانه رفته بود. دودِ اسپند تا دورترها را خوشبو کرده بود.
فاطمه دوید توی خانه. تازه نشسته بودم توی رختخواب. تنام خیسِ تبِ شب بود. فاطمه داد زد «خاما برگشته.»
چنان از جایم بلند شدم و دویدم توی کوچه که دایه دادش درآمد «خلیل!»
نگاه نکردم به پشتِ سرم که چه میگوید. دعا میکند بلند شدهام یا نفرین میکند که شباش را جهنم کرده بودم.
دورِ خاما جمع شده بودند. رفتم نزدیکش. خواستم ببویمش. خواستم ببوسمش. خواستم دورش بگردم. شرم اجازه نداد. سرخی گونهام را لابد دید که پرچم جنبش را دراز کرد به طرفم.
ایستاد و بلند گفت:
ـ مردم! انقلاب به حرکت افتاده. ژنرال احسان، برخاسته تا حقِ پایمال شدهٔ شما ملتِ کرد را از کمالیستهای ترک بگیرد و افتخار دوبارهٔ مردم و این خاک را به شما برگرداند.
باورم نمیشد این خاما است؟ دایه هم بین جمعیت ایستاده بود. فاطمه نگران بود انگار. ذوق کرده بود انگار. چشمانش برق میزد. دایه پرسید: «پسرانمان خوب هستن؟»
خاما در جوابِ دایه، رو به همه اهالی گفت: «جوانِ کرد، هم سوارکار است و هم تیرانداز. نیازی به آموزش نظامی ندارند اما به دستور ژنرال احسان، همه جوانان به صف شدهاند و پس از دورهٔ فشردهای که دیدند روانه خط مقدم شدهاند.»
یکی از میان جمعیت گفت: «درسته که حزب داشناک ارمنستان و ایرانپرستان به کمک انقلاب آمدن؟»
خاما مکث کرد. اشاره کرد به پرچم که توی دستان من بود و دودستی بلندش کرده بودم. گفت «هرچقدر که دولتهای بریتانیا و فرانسه به انقلاب پشت کردند و با کمالیستهای ترکیه همراه شدهاند، انقلابیونِ ارمنستان و ایران در کنارمان هستند.»
کمی مکث کرد و ادامه داد: «کردهای سوریه هم به کمک آمدهاند.»
شادی، رقص گرفته بود بین مردم. خاما جوری ایستاده بود که میشد از روی شانهاش، کوههای آرارات را دید اما همه چشم دوخته بودند به آراراتِ کلاه خاما و پرچمی که من بلند کرده بودم. احساس غریبی داشتم. انگار در خط مقدم ایستاده بودم. انگار ژنرال احسان داشت سخنرانی میکرد. نامِ ژنرال احسان، برای همه ما چنان آشنا بود که گویی فرزندِ خانوادهٔ کوچک تکتک ماست. میدانستیم جوان سی و پنج ساله، به اندازه یک عاقلهمرد پنجاه و سه ساله، توان و قدرت دارد.
آخرین بار در بهاربند، وقتی باب و عموها و برادرها و عموزادههایم جمع شده بودند و داشتند از انقلاب حرف میزدند، اسمش را برده بودند که «افسر ارتش ترکیه بوده. در جنبش مردم ترکیه نقش اساسی داشته و در جنگ جهانی هم حضور داشته و تجربهاش بالاست. حالا ژنرال است و ژنرال ماست؛ ژنرالِ جنبشِ خویبون. جنبش ما مردمِ کرد در آرارات و آگری.»
خیلی از حرفهای خاما را نشنیدم این وسطها که مدام در حال قدم زدن در کوههای آرارات کلاهِ او بودم یا از آن کوه میدویدم توی کوههای پرچم و بعد ژنرال احسان را میدیدم که دست میکشد روی سرم و مرا به اسم کوچک صدا میکند و برادرم احمد و پسرعمویم یگانه و بقیه جوانانِ آغگل و طایفه خلیکانلو و ایل جلالی را میدیدم که گوش به فرمانِ ژنرال ایستادهاند و ژنرال میگوید «خلیل عبدویی را کدامتان میشناسید؟»
حرف در حرف و صدا در صدا شد و کسی نفهمید چی به چی شد و هرچه این میان دست تکان میدادم که منم! من خلیل عبدویی هستم! کسی انگار نمیشنید و هرچه من پرچم را بالاتر میبردم، باز هم میشد بالاتر برود و داد زدم: «زنده باد آرارات! زنده باد خویبون! زنده باد ژنرال…»
هنوز حرفم تمام نشده بود که احساس کردم همه ساکت شدند. چشمها را دیدم؛ چشمهای آشنا که قبلاً در آغگل دیده بودم. خاما را دیدم که خندهخنده نگاهم میکند. چیزی نگفت. صدا در گلویش انداخت و با مشتهای گره کرده فریاد زد: «زنده باد آرارات…» اهالی با او دَم گرفتند.
خجالت کشیدم که در میان جمعیت، شعار داده بودم. اما خاما بیجهت نیست خامای من است و جان من است و جهان من است و آرارات من است. به دادم رسیده بود با گفتن «زنده باد!»
فریادها که نشست، خامایم به جمعیت گفت: «آمدهام برای فرزندانتان، آذوقه و لباس و مایحتاج ببرم.»
فاطمه قبلاً خندهخنده گفته بود «خدا شانس بده! دخترانهٔ توته و عرفات، چه دلی برده از خلیل!»
چنان با تحقیر از دایه و بابِ خامایم حرف زده بود که عصبانی شدم و از چادر بیرون رفتم. گوسفندها دورتر سر به چرا بودند. آواجیق قشنگتر از هر سال بود اما چیزی کم داشت که فقط من میدانستم. پارسال به بهانهٔ خندهداری رفتم نزدیک چادر خاما و دایه و باباش. پسر نداشتند. توته پرسید «چی گم کردی پسرِ علی؟»
گفتم «سگِ من این طرفها نیامده؟»
عرفات داشت سنگچین بیرونِ چادر را درست میکرد. پوزخند زد و گفت «مردی شدی برای خودت! سگبازی هم شد کار؟»
حرفِ توته آمد وسط. با انگشت اشاره کرد به گلهشان و گفت «سگات رو ندیدیم والله اما اگر همبازیات را میخواهی، برو طرف گله.»
خاما را وسط گلهشان دیدم.
فاطمه میگوید «هرچی که توته و عرفات، بی سر و زبان و دست و پاچلفتی هستند، دخترانهشان، مرد شده.»
عرفات همیشه تنهایی گوسفندهایشان را میبرد چرا؛ چه وقتی آغگل بودند و چه وقتی به آواجیق میرفتند. یکبار که رفته بودم دنبالِ خاما که با هم برویم لبِ دریاچه، عرفات را جلوی درِ خانیشان دیدم. سلام کردم. سر تکان داد و اشاره کرد به اندرون. درِ خانی باز بود، رفتم داخل. صدای تق و توق از حوشه میآمد؛ توته داشت سرگینهایی را که گذاشته بودند خشک بشوند، روی هم میچید. سلام کردم اما نشنید که جوابی نداد و رفتم جلو. رفتم سمتِ چادری که بین گاودانی و گوسفنددانی بود.
مثل چشم بر هم زدن گذشت. اولش برق زد و بعد صدایش آمد گویی. میخکوب شده بودم و پاهایم از زمین کنده نمیشد.
ـ خاما!
صدای توته آمد از حوشه. داشت میآمد سمتِ خانی. کجا خودم را زندهبهگور بکنم؟
آمد از کنارم رد بشود که گفتم «سلام» و دویدم سمتِ کوچه.
بعدها هزار بار با خودم خیالات کرده بودم که بعدش چه شده بود؟ یعنی تعجب نکرده از دیدنام؟ شاید هم تعجباش به خاما رسیده و پرسیده بود «چی شده دایه؟» و لابد توته، در حالی که خاما سرش را با حوله خشک میکرده، با عصبانیت گفته بود «گاوِ نر ایستاده بود به تماشایات.»
هر بار به این لحظه فکر میکنم دو چیز درگیرم میکند؛ اول اینکه چطور توانستم بدوم، حال آنکه قبلاش زانوانم قِرِچقِرِچ میکردند و توانِ نگه داشتنِ تنِ گُر گرفتهام را نداشتند و دیگر واکنشِ توته و خاما بود.
مدتها جلوی چشمانشان درنمیآمدم که چیزی نشنوم. حتی مدتها نگاه کردنِ دایهام را زیرنظر گرفته بودم که ببینم چیزی بهش گفتهاند یا نه.
خاما اما بعد از آن روز، مهربانتر شده بود و چشمانش برق میزدند وقتی مرا میدید و چشمان من دیگر نه لاچیک او را میدید و نه پیشگیر و نه فیستاناش را. من بعد از آن، خاما را جوری میدیدم که جز من کسی، ندیده بود. و همیشه آن دو کبوتر را منتظر میدیدم تا روزی، از نوکشان دانه بچینم و آب بنوشم و شیر بخورم و… عجیب اینکه یادآوریاش هم دندانهایم را به کروچکروچ میاندازد و تیرهٔ پشتم میزند و میل میکنم به خوابیدن؛ شاید که آرام بگیرم.
خاما گفت «با من میآیی؟»
با ذوق پرسیدم «آرارات؟»
ـ نه بچهجان. آذوقه جمع بکنیم از اهالی.
خانه به خانه، هرچه از دستشان برمیآمد، میآوردند و خاما، فرو میکرد توی خورجین اسباش.
به خانهٔ ما که رسیدیم. دایه از یک طرف شماتتبار و از یک سو، سرخوش به من گفت: «نه از دیشب که نصفِ جانمان کردی و نه حالا که مثال مردِ جنگی، پا به پای این شیرزن، بدوی کلِ آبادی!»
خاما، قند و چایی و نانها را از دایه گرفت. خورجینها پر شده بودند. فاطمه گفت «هنوز چند تا خانه نرفتی، خورجینهای اسبات جا ندارند. بقیه را چکار بکنی؟»
خاما گفت «جمع بکنیم توی حیاطِ خانهٔ شما. با اسب و آذوقهام به آرارات برمیگردم. چند تا از رزمندهها میآیند و بار میزنند و میآورند.»
به من چشمک زد و گفت «این مرد! نمایندهٔ جنبش است تا هرچی میآورند، تحویل بگیرد و به رزمندهها تحویل بدهد.»
بعد سرش را پایین آورد و گفت «قبوله فرمانده؟»
حس غرور که میگویند همین است. همین حسی که آن لحظه دریافتم. از اینکه من هم داشتم کاری میکردم. و مهمتر اینکه خاما، مرا قبول کرده بود. توی دلم مانده بود بگویم من هم میخواهم با شما به آرارات بیایم اما ترسیدم بگویم و همین مأموریت را هم از من بگیرند. سکوت کردم.
خاما در میان هلهله و شادی و «زندهباد» گفتنهای مردم، از آغگل بیرون رفت و چشمها تیز شد سمتِ آرارات.
تا اینجا همه چی عادی پیش میرفت. آغگلی بود و مردمی که دل خوش کرده بودند به رزمندگانشان. اما بعد از غروبِ روزی که خاما با آذوقه رفت، فردایش احمد و چند نفر سراسیمه آمدند به آبادی.
نزدیک احمد نشستم. کلاهش را برداشتم و دست کشیدم به دو کوهِ برجستهٔ روی کلاهش. کلاه را از دستم گرفت و محکم گذاشت زمین. جا خوردم. احمد چقدر تند شده بود!
ـ خاما را گرفتند.
انتشارات آموت
448 صفحه
نوشته یوسف علیخانی