بریدهای از داستان کالسکه، نوشته نیکلای گوگول
شهر کوچک از زمانی که هنگ سوارهنظام در آن مستقر شده بود شور و نشاطی پیدا کرده بود. پیش از آن، شهر خیلی سوتوکور بود. وقتی که سوار بر کالسکه یا درشکه از شهر میگذشتی قیافهٔ عُنق آلونکهای کثیفی که به خیابان زل زده بودند چنان دمغات میکرد که نگو و نپرس، انگاری که توُ قمار پاک لختات کرده باشند یا یک جائی حسابی خیط کاشته باشی. خلاصهٔ کلام، حالات را حسابی میگرفت. گچ و دوغآب دیوار خانهها ریخته بود و به جای اینکه سفید باشند، لکوپیسی بودند. پشتبام خانهها، مثل اکثر شهرهای جنوب کشورمان، گالیپوش بود. و سالها پیش یکی از شهردارهای شهر دستور داده بود باغچههای جلوی خانهها را از هرچه گلوگیاه بود پاک کنند تا شهر هرچه نظیفتر شود. وقتی که از خیابان میگذشتی احدی را نمیدیدی، مگر شاید خروسی را که برای خودش قدم میزد. خیابانِ خاکی مثل بالشی نرم بود و خاکاش چنان که با کمترین بارانی گلوشل میشد. وقتی که باران میگرفت، چارپایان چاقوچلهئی که شهردار دوست داشت «فرانسویها» خطابشان کند همه به خیابان میریختند، حمام گِل میگرفتند، پوزههای گندهشان را از توُ گلولای بیرون میکردند، و چنان نعرههای بلندی میکشیدند که توی مسافر چارهئی نداشتی جز آنکه اسبات را هِی کنی و چهارنعل دور شوی و پشت سرت را هم نگاه نکنی. اما در آن زمان فیالواقع مسافری هم از شهر نمیگذشت.
بهندرت، بسا بهندرت، مالکی صاحب یازده سرف در ملکاش، پوستینی بر دوش، سوار بر چیزی که نه درشکه بود و نه کالسکه و چیزی مابین آندو بود، تلقوتلق از روی سنگهای گِرد و قلمبه میگذشت و از لای کیسههای آرد اینطرف و آنطرف را نگاه میکرد و ماچهخر قهوهایاش را که جفتاش اسب نرِ جوانی بود، هِی میکرد. حتی بازار شهر هم دلگیر بود. مغازهٔ خیاطی، ابلهانه است اما، به جای آنکه برِ خیابان باشد، اریب قرار گرفته بود. آنطرف، ساختمانی سنگی بود، با دو پنجره، که پانزدهسال بود در دست احداث بود. کمی آنطرفتر دکهئی چوبی بود که خاکستری رنگاش کرده بودند تا به گلولای خیابان بیاید. اصلاش این دکه را برای این ساخته بودند که بقیه از آن الگو بر دارند. ساختن دکه از ابتکارهای شهردار در دورهٔ جوانیاش بود، آنوقتها که هنوز به چرت بعدازظهر و خوردن شراب مخلوط عصرانه با چند انگور فرنگی خشک عادت نکرده بود.
الباقی بازار حصیرهائی بودند گِردتاگِرد که مثلاً به جای دکه بودند. وسط اینها هم کوچکترینِ مغازهها بودند که میتوانستی مطمئن باشی همیشهٔ خدا توُشان ده دوازده تائی نان نمکی بهنخکشیده، یک زن دهاتی لچکقرمز بهسر، بیست کیلوئی صابون، چند کیلوئی بادام تلخ، چند قطار فشنگ، چند توپ پارچه، و دو شاگردمغازه که دمِ در قاپبازی میکنند، پیدا میشود.
اما پس از ورود هنگ سوارهنظام همه چیز عوض شد. خیابانها جان گرفتند و رنگوروئی پیدا کردند، و خلاصه شهر دیگر همان شهری نبود که وصفاش کردیم. حالا آنهائی که در محلههای پایین بودند اغلب میتوانستند افسران را با کلاه پردار ببینند که به دیدن افسر همرزم دیگری میروند تا دربارهٔ ترفیع و توتونِ خوب صحبت کنند و گاهی هم، دور از چشم ژنرال، پاسوری بزنند سرِ کالسکهئی که در واقع باید آن را کالسکهٔ هنگ نامید، چون همهٔ افسرها بهنوبت از آن استفاده میکردند: یک روز جناب سرگرد با آن جولان میداد، روز بعد سروکلهاش در اصطبل جناب سروان پیدا میشد، و روز بعد باز میدیدی که مصدر جناب سرگرد مشغول روغنکاری محورهای آن است. حالا دیگر کلاههای نظامی افسرها زینتبخش حصارهای چوبی میان خانهها بود که فیالواقع آنجا میآویختند تا آفتاب بخورد. بعضی وقتها هم فرنج خاکستری افسری زینتبخش درِ ورودی خانهئی میشد. در کوچههای باریک، گاه به سربازهائی بر میخوردی که سبیلشان از ماهوتپاککن هم زبرتر بود. البته این سبیلها در جاهای مربوط و نامربوط به چشم میخورد. همینکه چند تا زن خانهدار در بازار پیداشان میشد، میتوانستی حتم داشته باشی که سبیلی هم بلافاصله بالای سرشان ظاهر خواهد شد.
افسرها جانی تازه به این اجتماع دادند که تا آنوقت فقط شامل جناب قاضی بود که با زن یک بندهخدای خادم کلیسا زندگی میکرد، و جناب شهردار که آدم معقولی بود ولی عملاً همهٔ روز خواب بود ــ یعنی از وقت ناهار تا شام، و از شام تا ناهار.
زندگی اجتماعی وقتی که ستاد فرمانْدِهی ژنرال در شهر مستقر شد، جنبوجوش باز هم بیشتری پیدا کرد. مالکین همهٔ دور و اطراف، که قبلاً اثری از آثارشان نبود، کمکمک شروع به رفتوآمد به شهر کوچک کردند. همهشان دلشان میخواست ساعتی را به مصاحبت افسران بگذرانند، گهگاه بیستویکی بزنند ــ بازیئی که تا آن موقع برای کسانی که فکروذکرشان فقط جو و گندم، خرده فرمایشات زنهاشان و شکار خرگوش بود، خوابوخیال مینمود.
بایست ببخشید، اما یادم نیست به چه مناسبتی ضیافت بزرگی ترتیب دادند. تدارکات معرکه بود. صدای کاردها از آشپزخانهٔ ژنرال تا آن سر شهر میرسید. هرچه خوراکی توُی بازار بود برای ضیافت خریدند، طوری که قاضی و زن آن خادم کلیسا مجبور شدند آن روز فقط کیک و ژله بخورند. حیاط خانهئی که در اختیار ژنرال بود پُر از کالسکههای رنگووارنگ شده بود. مهمانی، مهمانی مردانه بود و فقط افسرها و مالکین آن دوروبر به ضیافت دعوت شده بودند.
داستان کالسکه، نوشته نیکلای گوگول
مترجم : خشایار دیهیمی
نشر چشمه
21 صفحه