بریدهای از کتاب «روح داروثی دینگلی» نوشته «دنیل دفو»

اوایل امسال، مرضی در این شهر لانسستون پیدا شد، و تعدادی از شاگردان من بر اثر آن جان باختند. یکی از کسانی که این بیماری به زانو در آورد، جان الیوت بود، پسر ارشد جناب آقای ادوارد الیوت اهل ترهرس، جوانی تقریباً شانزدهساله، ولی فوقالعاده شایسته و پُراستعداد. در مراسم عزاداری او، که روز بیستم ژوئن ۱۶۶۵ برگزار شد، به درخواست خاص خودش، من موعظه کردم. در گفتار خویش، برای تکریم خاطرهٔ او نزد آنهائی که میشناختندش، سخنی چند در نیکیهای جوان نجیبزاده بگفتم؛ و، بدین وسیله، خواستم نوباوگانی که با او به مدرسه رفته بودند، و پس از وی نیز میرفتند، وی را سرمشق خود سازند. پیرمردی متشخص، که آنوقت در کلیسا بود، بسیار تحتتأثیر گفتار من قرار گرفت، و شنیده شد که عبارتی از ویرژیل را که در سخن خود به کار بردم، آن شب چندینبار بر زبان آورد:
پسر خود شایان سرایش بود
دلیل توجه مفرط این آقای محترم به این شخص آن بود که او را به یاد پسر خود انداخت، که در حدود همان سنوسال را داشت و، تا همین چند ماه پیش، اخلاق و رفتارش همانند آقای الیوتِ جوان پسندیده بود، ولی تازگیها، در نتیجهٔ تصادفی عجیب، مایهٔ نومیدی کامل پدر شده بود و انتظار بهبود او نمیرفت.
مراسم عزاداری که تمام شد، هنوز پا از کلیسا بیرون ننهاده، دیدم این پیرمرد محترم در نهایت ادب پیش آمد، و با سماجتی فوقالعاده، و به رغم تمایل من، چیزی نمانده بود بهزور وادارم کند همان شب به خانهٔ او بروم، که آقای الیوت مداخله کرد و بهانه آورد که با من همهٔ روز کار دارد، و گفت، حقاش را حاضر نیست به هیچکس بدهد.
-------
علت و عوارض مشکل پزشکی از چیست؟
بدین ترتیب آن روز از بند رستم، ولی ناچار شدم قول بدهم که روز دوشنبهٔ بعد به خانهاش بروم. این ظاهراً مشکل را برطرف کرد، اما پیش از دوشنبه دوباره پیغامی دریافت داشتم که اگر ممکن است یکشنبه آنجا باشم. از زیر تلاش دوم هم در رفتم و جواب دادم فرصت ندارم و گرفتار وظایفی هستم که خلایق از من انتظار دارند.
ولی حضرت دستبردار نبود و روز یکشنبه نامهٔ دیگری فرستاد که مبادا قرار دوشنبه فراموشام شود، و برنامهام را طوری ترتیب دهم که اقلاً دو سه روز پیش او باشم. از اینهمه اشتیاق و پیگیری، از اینهمه ادب و نزاکت بیحد، برای یک ملاقات خشکوخالی واقعاً در حیرت بودم، و کمکم به شک میافتادم مبادا در زیر کاسه نیمکاسهئی باشد. چراکه من با این آقا و خانوادهاش نزدیکی و صمیمیتی نداشتم، و آشناییام با آنها بسیاربسیار عادی بود؛ بنابر این نمیتوانستم حدس بزنم این فوران دوستی ناگهان از کجا برخاسته!
روز دوشنبه به وعدهٔ خود وفا کردم و به آنجا رفتم و پذیرایی گرم و پُروپیمانی شدم، همسنگ با آن دعوت سماجتآمیز. در ضمن به کشیشی از همسایگی در آنجا برخوردم که وانمود میکرد تصادفی آمده است، ولی از پیآمد در یافتم که آنگونه نبوده است. پس از شام، این برادرِ همکِسوت به عهده گرفت باغ خانه را نشان من بدهد، و در آن قدمزدن بود که تازه کاشف به عمل آمد که منظور اصلی از آنهمه التفات و تعارف چه بوده است.
ابتدا از بدبیاری خانواده به طور کلی سخن گفت، و بعد مثال پسر کوچکتر آنها را آورد. تعریف کرد این پسر چه جوان امیدبخش و با نشاطی بوده و حال چه افسرده و خِرفت شده است. سپس با حرارت زیاد تأسف خورد که بدخلقی او به طرزی باورنکردنی عقلاش را از میان برده است، چون، گفت، بچهٔ بینوا فکر میکند که ارواح و اشباح وجود او را تسخیر کردهاند، و یقین دارد هر روز در راه مدرسه، در مزرعهئی حدود نیممیلی اینجا، روح پلیدی بر او ظاهر میشود.
در حین گفتوگوی ما، پیرمرد و خانماش (که مترصد اشاره بودند) سراغ ما آمدند. وقتی نزدیک ما شدند، کشیش مرا به سوی آلاچیق برد، و داستان را بار دگر گفت؛ و آنها (پدر و مادر جوانک) حرف او را تأیید کردند، و در روایت دور و دراز خود بسیار جزئیات دقیق دیگر نیز افزودند. خلاصه، هرسه نظر و اندرز مرا در مورد مطلب میخواستند.
در همان آن نمیتوانستم افکارم را دربارهٔ آنچه گفتند جمع آورم و قضاوتی بکنم، پس جواب دادم، چیزی که جوانک به آنها گفته عجیب است، ولی باورنکردنی نیست، و من در آن دم نمیدانم چه راجع بدان بگویم یا بیاندیشم، اما چنانچه پسربچه آزادانه با من صحبت بکند، و به رأی و مشورتام اعتماد ورزد، امیدوار ام بتوانم روز بعد نظر خود را به وجه بهتری به آنها بگویم.
هنوز این را نگفته، دیدم به دام مهرورزی آنها افتادهام، چراکه مادر پیر نتوانست بیتابی خود را پنهان دارد و گفت باید فوراً پسرش را صدا بزند. و من بهناچار رضایت دادم، و ما دو تن از جمع جدا شدیم و به باغ میوهئی در آن نزدیکی رفتیم، و خانم رفت و پسر را آورد نزد من، و او را با من تنها گذارد.
تمایل اصلی هرسه آن بود که مرا متقاعد سازند که بچه تنبل شده و دنبال بهانه میگردد تا مدرسه نرود، یا اینکه عاشق دختر خدمتکاری شده و خجالت میکشد به زبان بیاورد، یا خودش را برای پدرش لوس میکند تا پول از او بگیرد و لباس نو بخرد و برود لندن و همچون برادرش در آنجا ول بگردد؛ و بنابر این از من خواهش داشتند که ریشهٔ مطلب را بیابم، و بر طبق آن پسر را اندرز بدهم، منصرف سازم، یا نکوهش کنم، و بیش از هرچیز، هرطور شده، او را از فکر و خیال ارواح و اشباح در آورم.
با جوان خیلی زود وارد صحبتهای خودمانی شدم، ولی ابتدا سخت مواظب بودم چیزی نگویم از من بیزار شود، بلکه با سخنان گرمونرم دلاش را به دست آورم و به نهادش راه یابم، نکند بسیار مظنون و خوددار باشد. اما هنوز از مرحلهٔ نخست نگذشته، از اصل مطلب حرفی نزده، دیدم نیازی به سیاست و تدبیر نیست که خود را در قلب او جا بدهم، و پسر خیلی باز و آشکار و با صداقتی محبتانگیز خود بهتأکید گفت به کتاب دلبستگی دارد و منتهای آرزویش این است که دانشمند بشود، و برخلاف آنچه مادرش گفته، به زنجماعت ذرهئی اعتنا ندارد و تنها درخواستی که از پدر و مادرش دارد این است که حرف مکرر او را در مورد مزاحمت این زن هنگام عبور از مزرعه باور بکنند. در میان سیل اشک، آزاد و بیپرده به من گفت که دوستاناش نسبت به او نامهربان و بیانصافاند، نه حرفاش را باور دارند، نه با او همدردی میکنند؛ و اگر یک نفر به خود زحمت بدهد (و سر در برابر من فرود آورد) و با وی به آنجا برود، چه بسا پی ببرد که این چیز درست است، و قال کنده شود…
«روح داروثی دینگلی» نوشته «دنیل دفو»
مترجم : حسن کامشاد
نشر چشمه
14 صفحه