معرفی کتاب: «مرگ و چند داستان دیگر» نوشته «رومن گاری»
رومن گاری، با نام اصلی رومن کاتسف، در سال ۱۹۱۴ در مسکو متولد شد. آنطور که خودِ رومن در پیمان سپیدهدم نوشته او را مادری بزرگ کرد که امیدهای بسیاری به پسرش بسته بود. فقیر، کمی قزاق، کمی تارتار با نژاد جهود در چهاردهسالگی پا به فرانسه گذاشت و با مادرش در نیس مقیم شد. بعد از پایان تحصیلات در رشتهٔ حقوق، به خدمتِ نیروی هوایی درآمد و در سال ۱۹۴۰ به ژنرال دوگل پیوست. رمان اولش، تربیت اروپایی، در سال ۱۹۴۵ با موفقیت بسیار روبهرو شد و نویدِ نویسندهای را داد با سبکی شاعرانه و درعینحال پُرفرازونشیب. همان سال پا به وزارت امورخارجهٔ فرانسه گذاشت و به لطفِ ورود به عرصهٔ سیاست، در شهرهایی چون صوفیا، لاپاز، نیویورک و لوسآنجلس زندگی کرد. در ۱۹۴۸ رختکن بزرگ را نوشت و در ۱۹۵۶ جایزهٔ گنکور فرانسه به خاطر نوشتن ریشههای آسمان به او تعلق گرفت. طی سالهایی که در لوسآنجلس رایزن بود، با جین سیبرگِ هنرپیشه ازدواج کرد، چند سناریو نوشت و دو فیلم کارگردانی کرد. در ۱۹۶۱ دنیای سیاست را کنار گذاشت، مجموعه داستانِ به افتخار پیشتازان سرافرازمان را نوشت و رمانِ لیدی آل. را و بعدتر کمدی امریکایی و برادر اُسهآن را تحویلِ مخاطبان داد. در ۱۹۷۹ زنش مُرد و رمانهای گاری کمکم رنگوبوی افول و پیری به خود گرفت: از این محدوده به بعد بلیت شما اعتبار ندارد، روشنایی زن و بادبادکها. رومن گاری در سال ۱۹۸۰ در پاریس خودکشی کرد درحالیکه اسنادی از خود به جای گذاشته بود مبنی بر وجودِ رمانهایی دیگر از او با نامهای مستعار. موفقترین نام مستعارش امیل آژار بود که با آن توانست بار دیگر جایزهٔ گنکور فرانسه را به خاطر نوشتن زندگی در پیش رو در سال ۱۹۷۵ به خود اختصاص دهد.
من اَبرانسان نیستم
رومن گاری نوشتن را با اسم شناسنامهایاش یعنی رومن کاتسف شروع کرد. سه اثر با این نام از او باقی است. پس از آن نام رومن گاری را، گویا بیشتر به خاطر قهرمانِ رمانِ خداحافظ گاری کوپر، برای خود انتخاب کرد. حدود سی کتاب شامل رمان، مجموعه داستان، نمایشنامه و… با این نام از خود به جای گذاشت. دو رمان نیز با نامهای فوسکو سینیبالدی و شاتان بوگا دارد. اما ماندگارترین اسم مستعاری که برای خود انتخاب کرد، امیل آژار است. درست در سالهای کاری نویسندهای به نام رومن گاری، که با رمان اولش تربیت اروپایی جایزهٔ منتقدان و با پنجمین اثرش ریشههای آسمان جایزهٔ گنکور را از آنِ خود کرد، نویسندهای ظاهر شد با سبکوسیاقی متفاوت با گاری به اسم آژار. امیل آژار نیز با دومین رمانش زندگی در پیش رو جایزهٔ گنکور را به خود اختصاص داد. درست در سالی که اولین رمان آژار نازنازی (۱۹۷۴) منتشر شد، رومن گاری کتابی درآورد با عنوان شب آرام خواهد بود؛ مصاحبهای داستانی با رومن گاری… همزمان با زندگی در پیش روی آژار، گاری یکی از بهترین آثارش را چاپ کرد با عنوان از این محدوده به بعد بلیت شما اعتبار ندارد. در سال ۷۶ آژار اسم مستعار را بیرون داد و گاری یک سال بعدش دو رمان خوب منتشر کرد. در سال ۷۹ نیز گاری یک رمان و یک نمایشنامه و آژار یک رمان منتشر کردند. سال بعد رومن گاری خودکشی کرد و یک سال پس از مرگش کتابی از او منتشر شد با عنوان: زندگی و مرگ امیل آژار. منتقدین پس از این کتاب و به دنبالش با مطالعهٔ دقیق و تطبیقی و حتا کلمهبهکلمهٔ آثار آژار و گاری بود که توانستند کموبیش پی به قصد رومن گاری ببرند. یکی از مشخصترین اهداف این بود که نویسنده دلش میخواست با انتخاب نامی دیگر و شروعِ دوبارهٔ ادبیات از نگاهی دیگر، مرگِ قریبالوقوع را، افول دوران طلایی نویسندگیاش را پس بزند؛ او این کار را به شیوهٔ رومن گاری انجام داد: ریشخندش را حوالهٔ جامعهٔ ادبی کرد و تشکیلاتی چون جوایز داخلی فرانسه را دست انداخت و از سویی دیگر با در تضادِ کامل قرار دادنِ آثار گاری و آژار به نوعی قدرت قلمش را به رخ کشید. در از این محدوده به بعد بلیت شما اعتبار ندارد گاری با وقاحت تمام با تابوی افول زندگی جسمانی برخورد میکند و دستآخر این حس را به خواننده میدهد که باید پرچم را پایین آورد و تسلیم قدرتِ طبیعت شد. در روشنایی زن، گاری به سرنوشت و اقبال آدمهایی میپردازد که زندهاند و مشغول زندگی، اما کورکورانه پیش میروند و به اسم قانون، زنده بودن و عشق را نابود میکنند. به موازات، قهرمانهای آژار، سلیمانشاه، مادموازل کورا، مادام رزا، موسیو هامیل و… در عین پیری بیشازحد، تسلیم و پیر شدن را پس میزنند و با قدرتِ تمام به افسردگی و ناامیدی اجازهٔ ابراز وجود نمیدهند. این هزینه در برابر ناتوانی و مرگ، زمانی ارزش پیدا میکند که مخاطب با سمبولیسم خاص نویسنده، به دنیای روبهافول رجعت داده میشود. یکی از قهرمانهای گاری، جنگجویی کهنهکار است که دارد آخرین ساعتهای عمرش را میگذراند، اما میخواهد بار دیگر بر تمامی گونههای فاشیسم موجود، بهخصوص قدرتهای دیکتاتوری طبیعت غلبه کند. اینگونه است که آخرین کلمات دلهرهٔ سلیمانشاه میشود: «باید عشق ورزید…» این پیام نهایی رومن گاری است. گاری تا آنجا پیش میرود که با دستِ خود زیر سنگینی نام آژار قرار گیرد. موفقیت زندگی در پیش رو آنقدر است که کتابِ همزمان از این محدوده به بعد… گاری را زیر سؤال میبرد. منتقدان گاری را محکوم به کپیبرداری از آژار جوان میکنند. گاری در مصاحبهای دربارهٔ نویسندهٔ جوان میگوید: «نازنازی را دوست داشتم. اما زندگی در پیش رو را هنوز نخواندهام. بهنظرم نویسندهاش نمیتواند طولانیمدت خودش را از دید عموم پنهان کند.» قابل تصور است که برتری آژار در مقابل این نویسندهٔ جاافتاده و مقایسهٔ این دو توسط منتقدان تا چه حد رومن گاری را سرگرم کرده و خندانده. از یاد نمیبریم جملهٔ نامهٔ خداحافظی رومن گاری را: «خیلی خوش گذشت، ممنون و خداحافظ.» او در مصاحبهای با لو موند در ۲۶ نوامبر ۱۹۷۵ میگوید: «درست است؛ شاید در رمان برگزیدهٔ گنکور احتمال تأثیرپذیری از نوشتههای من وجود داشته، هر چند ناچیز. بله. نویسنده نوشتههای مرا خوانده، بدیهی است. اما بگویید ببینم، چهطور ممکن است من وقت داشته باشم هم رمان امیل آژار را نوشته باشم، هم آخرین کارم، از این محدوده به بعد بلیت شما اعتبار ندارد را به انگلیسی ترجمه کرده باشم، هم یک نمایشنامه نوشته باشم و هم یک سناریو؟ قهرمان و ابَرانسان نیستم که بتوانم قلم آژار را هم بگیرم و جاش بنویسم. نه، واقعاً باید این فکرها را از بین برد و او را جدی گرفت. نباید بگذاریم این حرفها به پسرک لطمه بزند.» از طرفی آژار در کتاب اسم مستعار مینویسد: «روزنامهها راست میگفتند که امیل آژار وجود خارجی ندارد و ساختگی است؛ من با خشونت تمام و با شدت تمام ساخته شده بودم، قسم میخورم. حتا میتوانم بگویم بهدقت مرا ساخته بودند…»
کتاب زندگی و مرگ امیل آژار پُر است از گفتههایی که بر علاقهٔ رومن گاری به ادامهٔ زندگی با قدرت جوانی صحه میگذارد: «از اینکه فقط خودم باشم، خسته شده بودم.» نویسنده تأکید میکند دیگر نمیتواند تصویر رومن گاری را که دودستی به او چسبیده، تحمل کند. زیرا با وجود شهرتی که گاری برای خود دستوپا کرده، دیگر قادر نیست با آزادی کامل هر چه دلش میخواهد بنویسد. البته که این میل به آزادی در نوشتن، مختصِ گاری نیست. نویسندههای بسیاری بودند که زمان جنگ یا حکومتِ دیکتاتوری کشورشان مجبور به استفاده از نام مستعار شدند. اما رومن گاری نویسندهای است که زمان صلح و درحالیکه میتواند با نام واقعی خودش جولان دهد، تصمیم میگیرد به استفاده از نام مستعار. فرناندو پسوآ در یکی از کتابهایش اشاره میکند: «همهٔ ما دو زندگی داریم: زندگی واقعیمان همان است که در کودکی رویایش را بافتهایم، رؤیایی که در جوانی و میانسالی توی ابرها همچنان به آراستنِ شاخوبرگش ادامه میدهیم؛ زندگی جعلیمان همینی است که در روابطمان با دیگران از سر گرفتهایم، رفتاری کاربردی که به نفعمان است، حیاتی که با خوابیدن توی تابوت تمام میشود.» اما واقعیت آن است که این زندگیهای جعلی بهوضوح جریان دارد و چیزی نیست که از چشم دیگران پنهان باشد. جریانی که رومن گاری با اشراف، به آن تن نمیدهد و با دستهایی کاملاً توانا از وجود خودش شخصی دیگر خلق میکند و همزمان با وجودِ رومن گاری، امیل آژار را میآفریند و زندگیاش میکند.
تفاوت دیگر گاری با باقی نویسندههای با اسم مستعار، میل او به تغییر مداوم این نام جعلی است. اینکه با دستکم شش نام بشود نوشت، و هر کدام همزمان با استفاده از نامهای دیگر. او در سال ۱۹۷۴ با سه نام، سه رمان مینویسد.
نکتهٔ جالب دیگری که منتقدین به آن اشاره کردهاند، میل به دیگری بودن حتا در قهرمانهای داستانهای گاری است. یعنی همان چیزی که گاری آرزویش را در سر میپروراند. او خودش در کتاب نام مستعار نوشتهٔ آژار مینویسد: «همیشه کسِ دیگری بودهام.» گاری در لیدی آل. پیرزنی خلق کرده که سالها پشت اسم مستعارش پنهان شده، دستآخر زمانی که حس میکند ممکن است همین روزها عمارت کلاهفرنگیاش به دست شهرداری خراب شود، به اجبار راز نام واقعیاش را برای معشوق ابدیازلیاش فاش میکند. کاری که رومن گاری در کتاب زندگی و مرگ امیل آژار انجام میدهد…
چند خط دربارهٔ مرگ
پنج داستانی که استاد ابوالحسن نجفی از رومن گاری ترجمه کردهاند و بهنظر، از قویترین داستانهای این نویسنده هستند و پنجتایی که در مجموعهٔ قلابی منتشر شده، بهعلاوهٔ این شش داستان که ترجمهاش را میخوانید، مجموعهٔ پرندگان میروند در پرو میمیرند را تشکیل میدهند. امیدوارم با ترجمهٔ مرگ کمکی کرده باشم تا علاقهمندان رومن گاری بتوانند مجموعهٔ کامل داستانهایش را به زبان فارسی بخوانند. در پایان باید اضافه کنم که تمامی پانویسها از مترجم است.
سمیه نوروزی
مرگ
پنج ساعتی میشد که بالای آتلانتیک ۱ بودیم و تمام این مدت کارلوس ۲ عملاً دست از حرف زدن برنداشته بود. هواپیما، بوئینگ ۳ ای بود که از طرف اتحادیه به طور اختصاصی کرایهاش کرده بودند برای ما تا برساندمان رُم و جز ما مسافر دیگری نداشت. احتمال اینکه توی هواپیما میکروفن جاساز کرده باشند خیلی کم بود، اما آنطور که کارلوس داشت با نهایتِ صداقت، بیآنکه لحظهای شک به دلش راه دهد بابتِ فاش کردنِ مواردِ مشکوکی از تاریخِ جنبش کارگری امریکا ۴، چهل سال مبارزات صنفی را برامان دوره میکرد، گاه پشتم میلرزید از سرما؛ مثلاً خودِ من نمیدانستم قتلِ آناستازیا ۵ روی صندلی آرایشگاهِ هتل شرایتون ۶ و ناپدید شدن سوپی فیرِک ۷ ربطِ مستقیم داشت به سعی و تلاش مقاماتِ اتحادیه برای سرکوب اتحاد کارگران جبههٔ دریایی. بههرحال شرط احتیاط این است که بعضی وقتها آدم یک چیزهایی را نداند. کارلوس زیادی نوشیده بود. ولی خب، نمیشد برای هیچوپوچ از خیرِ الکل و پُرحرفییی گذشت که میانداختش به فاش کردن اسرار. یکجورهایی مطمئن هم نیستم مخاطبش ما بودیم: هرازگاه این حس بهم دست میداد که انگار دارد بلندبلند فکر میکند، آن هم تحتتأثیر اضطراب یا هیجانی که با نزدیکتر شدنِ هواپیما به رُم، به صورتی کاملاً ملموس بیشتر میشد. قطعاً نزدیک شدن به زمانِ ملاقاتی که منتظرش بودیم، فکر هیچکداممان را راحت نمیگذاشت، اما انگار هیجانِ کارلوس بیشتر شبیهِ ترس بود و ما که خوب میشناختیمش، توی صدا و لحنش نوعی عظمت حس میکردیم؛ نوعی تواضع و حتا پرستش که در آهنگِ حرف زدنش آشکار میشد وقتی از شخصیت افسانهای مایک سارفاتی ۸ تعریف میکرد؛ قهرمانِ هوبوکن ۹ که روزگاری در جبههٔ دریایی نیویورک قیام کرده بود تا کاری را تمام کند که هیچیک از سربازانِ مشهور جنبش کارگری امریکا تا آن زمان هرگز خوابش را هم ندیده بودند. باید لحن کارلوس را میشنیدید وقتی داشت این اسم را به زبان میآورد: صداش را بالا میبرد و بگویینگویی لبخندی کمرنگ خوشایند میکرد این چهرهٔ زمخت و بیظرافت را که چهل سال سر کردن در بطن درگیریهای اجتماعی مُهرِ خشونت بهش زده بود.
«دورهٔ سرنوشتسازی بود: سرنوشتساز به معنای واقعی کلمه. مسیر اتحادیه داشت منحرف میشد. عالموآدم رو علیه ما شورونده بودن. مطبوعات ما رو به لجن کشیده بود، سیاستمدارها همه کار میکردن حکم جلب واسهمون بگیرن، افبیآی تو کارمون سرک میکشید و بین کارگرای کشتیسازی تفرقه افتاده بود: بیست درصد دستمزدها رو تعیین کرده بودن برای سهم اتحادیه و هر کی واسه خودش سعی میکرد به موجودی صندوق رسیدگی کنه و به نفع خودش انجمن تشکیل بده. فقط تو بندر نیویورک، هفتتا مرکز بود که سر سهم باهم جروبحث میکردن. خب، واسه مایک فقط یه سال بس بود تا اوضاع رو سروسامون بده. تازه، اون هم نه مثل کلهگندههای شیکاگو و دارودستهٔ کاپون ۱۰، گوزیک ۱۱ ها یا گروه موزیکا که کافی بود به آدماشون پول خوب بدی و تلفنی ازشون کار بخوای؛ نه، اون خودش دستبهکار میشد. اون روز که یکی نظر داد کفِ هادسون ۱۲ رو لایروبی کنن، روبهروی هوبوکن، چندصد بشکه سیمان قاطی گلولای رودخونه پیدا شد و مایک هنوز هم همون جا بود وقتی اون جوون رو انداختن تو سیمان. بارها پیش اومد آدمایی که جون سالم بهدر میبردن، بازم میرفتن سراغ درگیری. مایک خوشش میاومد از اعتراض اونا: واسه همین وقتی مینداختنشون تو سیمان، رفتارشون جالب بود. مایک میگفت وضعیتشون بگینگی به اهالی پومپئی ۱۳ میمونه وقتی دو هزار سال بعد از فوران، لای گدازهها پیداشون کردن: همینه که بهش میگن “تلاش برای نسل آینده”. وقتی یکی از اون جوونا زیادی داشت سروصدا راه مینداخت، مایک هنوز هم سعی میکرد باهاش بحث کنه و براش دلیل بیاره. بهش گفت: “چیه اینقدر دادوبیداد میکنی؟ خب داری توی میراث هنریمون سهیم میشی.” دستآخر، یارو خیلی قاطی کرده بود. باید براش سیمان مخصوص درست میکردن که سریع بگیره و خیلی تند سفت شه. یعنی میتونست تا یارو خپله کارش تموم شد، نتیجه رو بلافاصله ببینه. تو هوبوکن، معمولاً یارو رو میچپونن تو سیمان پختهشده، یارو میخ میشه به بشکه، بعد هم میندازنش تو آب، همین دیگه. ولی مایک یه چیز دیگه بود، منحصربهفرد. میخواست یه لایهٔ نازک سیمان پاشیده بشه رو جوون، طوری که خوب همهجاش بچسبه، واسه اینکه هم حالتِ صورتش رو بشه خوب دید، هم همهجای بدنش رو، عینهو مجسمه. آدما، همونجور که براتون تعریف کردم، یهکم موقعِ کار به خودشون میپیچیدن و واسه همین بعضی موقعها چیزایی که از آب درمیاومد، مضحک و خندهدار میشد. ولی بیشتر وقتا یه دستشون رو قلبشون بود و دهنشون هم باز؛ چون داشتن نطق میکردن و قسم میخوردن که ابداً دنبال پوززنی تو اتحادیه نبودن و برای صنف فقط عملگی میکردن و مثل گوسفند بیگناه بودن و این قضیه واقعاً حوصلهٔ مایک رو سر میبرد، آخه همهشون همون قیافه رو میگرفتن و حالتشون شبیه هم بود و وقتی تو سیمان غرق میشدن، همهشون عینهو همدیگه بودن. مایک فهمید اینجوری نمیشه و بهمون گفت: “اینا کثیفکاریه”. ماها فقط میخواستیم خیلی زود یارو رو بندازیم تو بشکه، بشکه رو تو آب و دیگه هم بهش فکر نکنیم. خطر بزرگی تهدیدمون نمیکرد: آدمای کنفدراسیون خوب حواسشون به باراندازها بود. پلیس هم هیچوقت تو کار اونا فضولی نمیکرد. کارای داخلی اتحادیه به پلیس ربطی نداشت. ولی کسی از خپله خوشش نمیاومد؛ یارویی که کلاً از نوک پا تا فرق سرش پوشیده بود از سیمان و همونطور که سفیدِ سفید بود و داشت سفت میشد، دادوبیداد میکرد و از سوراخ سیاهِ دهنش هنوز صدا بیرون میزد. واقعاً دلوجرئت میخواد. بعضی وقتا مایک یه چکش دستش میگرفت با یه مُغار و با دقت روی جزئیات کار میکرد. بیگ بیل شوگر ۱۴ رو که خیلی خوب یادمه: یونانیزبون بود و اهل سانفرانسیسکو و میخواست ساحل غربی رو مستقل نگه داره و بههیچوجه هم تن به وابستگی نداد؛ ضربهای که لو دیبیک ۱۵ یه سال قبلتر به باراندازای شیکاگو زد و همه میدونیم چی شد. تنها فرقش با لو این بود که بیگ بیل شوگر خیلی قدرت داشت؛ سرکردههای محلی همه روش حساب میکردن و یهجورایی تکیهگاهشون بود. فقط زیادی سوءظن داشت. حتا میشه گفت وحشتناک بود سوءظنش. قطعاً نمیخواست بین کارگرا تفرقه بندازه. اون ساخته شده بود واسه اتحادیهٔ کارگرا؛ همین و بس. ولی حواسش حسابی به خیروصلاح خودش هم بود. وقتی میخواست بیاد دربارهٔ اوضاعواحوال و کار با مایک اختلاط کنه، چندتا گروگان خواست: براش برادرِ مایک رو فرستادن که متهم بود با محافل سیاسی رابطه داره، با دوتا از رهبرای صنف. اومد هوبوکن. همه که جمع شدن، خیلی زود میشد فهمید مایک اصلاً حال نمیکنه با این بحث. نگاهش به بیگ بیل شوگر بود و خودش تو فکر. یه کلمه هم نمیشنید. باید بهتون بگم که یونانیه طورِ خندهداری خوشقدوهیکل بود: یه متر و نود با پکوپوز زشت و داهاتی که حال دخترا رو بههم میزد. چیزی که باعث شد این اسم رو بذارن روش. بههرحال هفت ساعت پشتِ هم این جروبحث طول کشید. بحثِ اتحادِ کارگری مطرح شد و لزوم درگیری با اونایی که میخواستن تشکیلات رو دور بزنن و سوسیال دموکرات ۱۶ ها که دغدغهشون فقط منافع شغلی نبود و بیشتر دنبال این بودن که وسط معرکه یه برچسب سیاسی هم بزنن به جنبش و تمام این مدت مایک چشم از چشمای بیگ بیل شوگر برنمیداشت. تنفسِ جلسه که اعلام شد، اومد یه جا من رو گیر آورد و خیلی راحت گفت: “خب، جروبحث با این حرومزادهها به هیچ جا نمیرسه، بریم.” اومدم دهنم رو باز کنم و پای برادرش و دوتا گروگان دیگه رو بکشم وسط که خیلی زود فهمیدم فایده نداره، مایک خودش میدونه داره چیکار میکنه، بعد هم، راستش منافع ارشدِ اتحادیه دیگه خودش جای بحث داشت. جلسه و جروبحث رو واسه حفظ ظاهر هم که شده ادامه دادیم و بعد از اینکه کارمون تموم شد، وقتی بیگ بیل شوگر از انبار اومد بیرون، همه ریختیم سر خودش و وکیلش و دوتا نمایندهٔ کارگرای اوکلند ۱۷. شبش خودِ مایک اومد بالاسرِ کار و وقتی سیمان سرتاپای یونانیه رو پوشوند، عوضِ انداختنش تو هادسون، یه لحظه فکر کرد و بعدش گفت: “یهوری بذارینش. باید سفت شه. دستکم سه روزی وقت میخواد.”بیگ بیل شوگر رو ول کردیم تو انبار، یه سرباز هم گذاشتیم بالاسرش مواظب باشه، سه روز بعدش برگشتیم. مایک درستوحسابی امتحانش کرد، دست کشید به سیمان، باز یهکم دیگه روش کار کرد؛ یه ضربهٔ چکش اینور و مغار اونور و بعدش انگار راضی شد. صاف وایستاد، باز یهکم نگاش کرد و بعد گفت: “خب، بذارینش تو ماشینم.” اول منظورش رو نفهمیدیم. باز گفت: “بذارینش تو ماشینم. کنار راننده.” همه همدیگه رو نگاه کردیم، اما کسی واسه جروبحث با مایک پا پیش نذاشت. بیگ بیل شوگر رو بردیم گذاشتیم تو کادیلاک، کنار راننده جاش رو سفت کردیم، همه سوار ماشین شدیم و منتظر وایسادیم. مایک گفت: “بریم خونه.” خلاصه، رسیدیم خیابون پارک ۱۸، دم خونه نگه داشتیم ماشین رو، بیگ بیل شوگر رو از اتول بیرون آوردیم، دربون کلاش رو گرفت تو دستش و بهمون یه لبخند حواله داد. خیلی باادب گفت: “چه مجسمهٔ زیبایی گرفتین آقای سارفاتی. دستکم شبیه چیزاییه که آدم دوروبرش میبینه، نه مثل این خرتوپرتای مدرن که سهتا سر دارن و هفتتا دست.” مایک با خنده گفت: “آره. سبکش کلاسیکه. دقیقترش آینه که یونانیه.”بیگ بیل شوگر رو گذاشتیم تو آسانسور، رفتیم بالا، مایک درو باز کرد، رفتیم تو، نگاه کردیم به رئیس، بهمون دستور داد: “تو پذیرایی.” رفتیم تو پذیرایی، بیگ بیل شوگر رو تکیه دادیم به یکی از دیوارا و منتظر موندیم. مایک دیوارا رو خوب ورانداز کرد، رفت تو فکر و بعد دستش رو دراز کرد یهوَر و گفت: “اونجا. روی شومینه.” اولش نگرفتیم چی میگه، ولی مایک رفت تابلویی رو که اونجا بود برداشت، یه چیز گُنده که نشون میداد چندتا دزد دارن حمله میکنن به یه کالسکه. خلاصه، با خودمون گفتیم جای جروبحث نیست دیگه. بعد بیگ بیل شوگر رو گذاشتیم روی شومینه و ولش کردیم همون جا. با مایک که هستی، نباید دستوپا بزنی تا سر از کاراش دربیاری. ولی بعدش بین خودمون کلی حرف ردوبدل شد برای اینکه بفهمیم چرا مایک اونقدر دلش میخواست بیگ بیل شوگر رو بذاره روی شومینهش، رو دیوار پذیراییش. هر کی واسه خودش یه نظر میداد، ولی الان میگم قضیه چی بوده. معلومه دیگه. این قضیه پیروزی بزرگی بوده واسه اتحادیه. بیگ بیل شوگر آدم خطرناکی بود، انجمن کارگرای جبههٔ دریایی نجات پیدا کرده بود و بهنظر اسپاتس مارکوویتس ۱۹ مایک میخواست بیگ بیل شوگر رو مثل یه غنیمت روی دیوارش نگه داره تا هربار میبیندش یادِ این پیروزی بیفته. بههرحال سالهای سال اون رو روی شومینهش نگه داشت تا وقتی به خاطر فرار از مالیات محکوم شد و قبل از اینکه تبعیدش کنن، تو زندان حسابش رو رسیدن. آره دیگه، تموم چیزی که تونستن علیهش جور کنن، همین بود؛ ضربهای که اتحادیههای سیاسی بهش زدن. اون موقع بود که مجسمه رو داد به موزهٔ فولکلور ۲۰ امریکایی تو بروکلین. هنوز هم همون جاست. باید گفت مایک هزینهٔ این کارش رو داد؛ جنازهٔ برادرش رو توی یه سطلآشغال روی اسکلههای اوکلند پیدا کردن. آخه مایک اهل چکوچونه نبود، اون هم وقتی پای منفعت اتحادیه وسط کشیده میشد. اتحادیهٔ کارگری رو خودش تنهایی تو باراندازها راه انداخته بود؛ اما خب این کارش باعث نشد بتونه پاسپورت امریکایی داشته باشه یا بعد از آزادی از زندان به ایتالیا تبعید نشه، مثل اون یارو لاکی لوچیانو ۲۱. هفت سالی میشه. خب دیگه دوستان، این هم از مردی که قراره تا کمتر از یه ساعت دیگه ببینینش: یه قهرمان. آره، یه قهرمان، کلمهٔ دیگهای نمیشه براش پیدا کرد.»
ما سه نفر بودیم: شیمی کونیتس ۲۲، محافظِ کارلوس که غیر از شغلهای مربوط به ساختن بدن، تنها کارش شلیک بود؛ پنج روز در هفته، با کُلتش. شیوهٔ زندگیاش در همین خلاصه میشد: وقتهایی که در حال شلیک نبود، منتظر بود. دقیقاً نمیدانم منتظر چه. شاید منتظر روز ترور لیبی ۲۳ بود که مجبور شدند جنازهاش را با سه گلوله در پشتش جمع کنند. سوئیفتی زاوراکوس ۲۴، مردی ریزنقش با موهای خاکستری که صورتش نوعی نمایشگاهِ دائمی تیکهای عصبی بود با تنوعی خارقالعاده. زاوراکوس؛ وکیل ـ مشاور ما یا یک دایرهالمعارفِ زندهٔ تماموکمال از تاریخ اتحادیهها: اسم همهٔ پیشکسوتها را با جزئیاتشان حفظ بود، از تعداد معاملهها و اقداماتشان گرفته تا کالیبر اسلحههایی که استفاده میکردند. دربارهٔ خودم هم باید بگویم هاروارد ۲۵ درس خوانده بودم، سالهای سال را در دانشکدههای بزرگِ «روابط عمومی» گذرانده و حالا آمده بودم آنجا بیشتر به خاطر مراقبت از اوضاع و توضیح دلایل کاری سفرمان؛ باید سعی میکردم تا حد امکان تصویر نامناسبی را که از ما توی ذهنها نقش بسته و سر زبانها افتاده بود تغییر دهم؛ تصویری مرتبط با خواستگاههای اجتماعیمان که اغلب سادهتر و کماهمیتتر از رهبرانمان بود؛ تصویری از کمتوجهی مقاماتمان به راهورسم مبارزه در بحبوحهٔ درگیریهای همیشگی، در عینِ چشم داشتن به تبلیغات فریبندهٔ اتحادیهها که عناصر مخرب کاملاً درونشان نفوذ کرده بود. به دو دلیل داشتیم میرفتیم سارفاتی را در رُم ببینیم: فساد دستگاه قضایی باعث شده بود حکمِ تبعیدش در دادگاهِ نهایی شکسته شود، جنبش کارگری هم به نقطهعطفی سرنوشتساز در طول تاریخ فعالیتش رسیده بود، چرا که اتحادیهٔ ما قصد داشت با تمام شرکتهای حملونقل رقابت کند: کامیوندارها، خطوط هوایی، دریایی و خطآهن. لقمهٔ بزرگی برداشته بودیم. اتحادیههای وابسته به جناحهای سیاسی، مخالفِ تلاش ما بودند و تمام سعیشان را میکردند تا نگذارند از بندر خارج شویم: کار واقعاً داشت به جاهای باریک کشیده میشد. باید سرکردهای پیدا میکردیم که هم در جنگ و درگیری کارش درست باشد، هم وقتی اسمش به گوش سربازان ما میخورد، خودش ضمانتی باشد برای پیروزی. آن آدم کسی نبود جز مایک سارفاتی. او اولین کسی بود که احتمالاً از روی غریزهاش فهمید نظام سنّتی سرمایهداری امریکا دارد نفَسهای آخرش را میکشد و دیگر این کارفرمایان نیستند که منبعِ حقیقی ثروت و قدرت به حساب میآیند، بلکه صنفِ کارگر است. مایک با هوش سرشارش فهمید تاریخمصرفِ فعالیتِ صنفی، آن هم به گونهٔ شیکاگو، گذشته و حمایت از کارگران بهمراتب بهصرفهتر است تا رفتاری که پیشکسوتهایی مثل باگز موران ۲۶، لو بوچالتر ۲۷ یا فرانکی کاستلو ۲۸ تا آن زمان به جماعتِ تاجر تحمیل کرده بودند. او تا جایی پیش رفت که با وجودِ مخالفتِ بهسرعت سرکوبشدهٔ اعضای درجهچندمِ محافظهکارِ اتحادیه که قادر نبودند خودشان را با موقعیتِ تاریخی جدیدِ صنف تطبیق دهند، کاملاً از قاچاق مواد، فساد و دیگر دمودستگاهِ پول درآوردن دل برید تا تمام تلاشش را وقفِ طبقهٔ کارگر کند. کارفرماهای اسمورسمدار و قَدرقدرتهای صنفی موفق شده بودند با تبعیدش به طور موقت جلوِ فعالیت او را بگیرند؛ حالا قرار بود با خبرِ بازگشتش به خطِ مقدم درگیریهای صنفی به نفعِ جناح کارگری، ترس بیفتد توی دل مقاماتِ رقیبمان…
کتاب: «مرگ و چند داستان دیگر» نوشته «رومن گاری»
مترجم : سمیه نوروزی
نشر چشمه
105 صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید