معرفی کتاب: حومه نوشته ویلیام فاکنر
ویلیام فاکنر (۱۹۶۲ ـ ۱۸۹۷)، رماننویس شهیر امریکایی، به واسطهٔ توصیفات حماسی خود از تعارض دردناک تفکر قدیمی و جدید در جنوب ایالات متحده مشهور است. با اینکه شالودههای داستانی و سبک روایی پیچیدهٔ فاکنر در حدود بیست رمانش بسیاری از خوانندگان آثار اولیهٔ او را سردرگم کرد، همگی او را به عنوان نابغهای ادبی میشناختند که آثار نیرومند و دید خلاق او جایزهٔ نوبل ادبیات را در سال ۱۹۴۹ برایش به ارمغان آورد.
در نیمهٔ اول قرن بیستم، فاکنر شخصیتی روبهرشد در ادبیات امریکایی محسوب میشد. او را، به موازات ارنست همینگوی، به عنوان یکی از دو رماننویس برتر این دوره از ادبیات امریکایی میشناسند. وجه مشخصهٔ آثار فاکنر غنای بلیغ سبک منثور وی است، ترکیبی منحصربهفرد از تراژدی و طنز. رمانهای وی تأثیر عاطفی شگرفی بر خواننده بر جای میگذارند و شخصیتهای ساختهٔ قلم وی را نمیتوان بهآسانی به فراموشی سپرد. نیروی دراماتیک و شفافیت آثار برجستهٔ فاکنر در ادبیات مدرن دستنیافتنی است.
فاکنر، افول و فساد موجود در جنوب امریکا در پی جنگ داخلی (۱۸۶۵ ـ ۱۸۶۱) را زمینهٔ آثارش میگیرد، و سوگنامهای در باب فروپاشی ارزشهای سنتی این جامعه مینویسد. دغدغههای عمدهٔ وی عبارت بودند از: تشریح ذات شرارت و گناه و رابطهٔ میان زمان گذشته و حال. لکن، علیرغم مشغولیت ذهنیاش به مسئلهٔ محرومیت و خشونت، به نوشتن در مورد ظرفیت انسانها برای انجام اعمال شرافتمندانه و خیرخواهانه نیز میپرداخت.
ویلیام کاتبرت فاکنر (۲) هم به لحاظ عرفی، هم وراثتی و هم به انتخاب خود، یک جنوبی محسوب میشود. خانوادهٔ او پیش از جنگهای داخلی نیز در میسیسیپی سکونت داشتند. او نیز بیشتر عمر خود را در شهر آکسفورد میسیسیپی گذراند، شهری که با زادگاهش چند کیلومتر بیشتر فاصله نداشت. از همان ابتدا نشانههای میل به نوشتن در او دیده میشد، اما تحصیلاتش جستهگریخته و غیرمنظم بود. پس از پایان سال پنجم ابتدایی، فاکنر مدتی در دبیرستان به تحصیل پرداخت و بعدها نیز درسهایی در دانشگاه میسیسیپی خواند ولی هرگز مدرکی دریافت نکرد. در اواخر جنگ اول جهانی (۱۹۱۸ ـ ۱۹۱۴)، فاکنر تصمیم گرفت به ارتش بپیوندد، به رسم پدر پدربزرگش که سرهنگ ارتش جنوب بود. مسئولان ارتش از پذیرفتن او به دلیل کوتاهی قامتش ممانعت کردند. او که در پیوستن به ارتش مصمم بود، با افزودن حرف u به هجای نام خانوادگیاش خود را انگلیسی جا زد تا بتواند به نیروی هوایی سلطنتی کانادا در تورنتو ملحق شود. اندکی بعد، جنگ به اتمام رسید و او به خانه بازگشت.
اوایل دههٔ ۱۹۲۰، فاکنر به مشاغل مختلفی پرداخت، از جمله شغلی اداری به عنوان مسئول پست دانشگاه میسیسیپی در آکسفورد، شغلی که آن را در سال ۱۹۲۴ از دست داد. در همان سال، با کمک یکی از دوستانش اولین کتابش را با عنوان (۳)The Marbled Faun به چاپ رسانید که مجموعه شعر بود. در سال ۱۹۲۵، او در نیواورلیانز (۴) در ایالت لوییزیانا (۵) ساکن شد و با رماننویس امریکایی، شروود اندرسن (۶)، آشنا. اندرسن او را به نوشتن ادبیات داستانی (۷) تشویق کرد و به فاکنر کمک کرد برای اولین رمانش با عنوان (۸)Soldiers’ Pay در سال ۱۹۲۶ ناشری پیدا کند. موضوع رمان بازگشت سربازی مجروح به خانهاش در شهری کوچک در جنوب بود. واکنشها به این کتاب مثبت بود و فاکنر وارد حرفهٔ واقعیاش شد، هر چند مشکلات مالی تا سالها بعد او را مجبور به انجام مشاغلی سخت و کمدرآمد میکرد.
برخی از رمانهای متعدد فاکنر عبارتاند از:
Sartoris (1929)
The Sound and the Fury (1929)
As I Lay Dying (1930)
Light in August (1932)
Absalom, Absalom! (1936)
The Unvanquished (1938)
Intruder in the Dust (1948)
A Fable (1954)
The Town (1957)
The Mansion (1959)
The Reivers (1962).
رمان (۹)A Fable دو جایزه را به دست آورد: جایزهٔ ملی کتاب و پولیتزر.
رمان The Reivers نیز در سال ۱۹۶۳ جایزهٔ پولیتزر را ربود. هنگامی که سال ۱۹۴۹ جایزهٔ نوبل ادبیات به او اعطا شد، فاکنر چهارمین نویسندهٔ امریکایی بود که این جایزه را از آنِ خود میکرد. کمیتهٔ اعطای جایزه به سهم هنری منحصربهفرد فاکنر در تقویت رمان مدرن امریکایی اشاره کرد. (۱۰) فاکنر در عینحال داستانهای کوتاه متعددی نوشت که مجموعهای از بهترین آنها را در کتابی با عنوان (۱۱)!Go Down, Moses در سال ۱۹۴۲ و مجموعهٔ داستانها (The Collected Stories) در سال ۱۹۵۰ به چاپ رسانید که ترجمهٔ حاضر از کتاب اخیر صورت گرفته است. مجموعهٔ اخیر موفق به کسب جایزهٔ پولیتزر در سال ۱۹۵۱ شد. او در میان آثار ادبیات داستانی خود، که برخی تا اواخر دوران نویسندگی او چندان هم موفق نبودند، سناریوهایی هم برای هالیوود نوشت. دو نمونهٔ معروف از این سناریوها داشتن و نداشتن (۱۲) (۱۹۴۴) و خواب بزرگ (۱۳) (۱۹۴۶) بود که کارگردانی هر دو را هاورد هاکس (۱۴) بر عهده داشت.
آثار
فاکنر غالباً خود را کشاورزی که به نقل داستان علاقه دارد توصیف میکرد، اما سبک او به صنعتگری بهغایت ماهر تعلق داشت. سبک منثور خیرهکننده و ساختارهای داستانی پیچیدهٔ او فهم برخی آثارش را برای خواننده مشکل میسازد. فاکنر، علیرغم پیچیدگی متونش، قصهگویی بیبدیل است و طنزپردازی او نیز با درکش از تراژدی انطباق دارد. زبان شخصیتهای آثارش برگرفته از زبان متعارف مردمان جنوب ایالات متحده است که گاهی ممکن است دور از ادب، مضحک، عمیقاً استعاری، وحشی، شرورانه و هیجانانگیز بهنظر برسد. همین امر ترجمهٔ این آثار را به زبان فارسی که فاصلهٔ ساختاری، مفهومی، استعاری و فرهنگی زیادی با زبان داستانی فاکنر دارد دشوار میکند. با اینکه فاکنر منحصراً در چارچوب محیط جنوب ایالات متحده مینوشت، موضوعات داستانی او منطقهای نبود، بلکه او به مضامینی جهانی میپرداخت که کل بشریت را در برمیگیرد. او، بالاخص در آثار متأخر خود، بر توانایی انسان در غلبه بر شرارت و سقوط و یافتن ارزشهای جدید در آن زمان که ارزشهای سنتی کارآیی خود را از دست میدهند، تأکید داشت.
فاکنر در رمان (۱۵)Sartoris، منطقهای خیالی را در حوزهٔ میسیسیپی به خوانندگان خود معرفی کرد به نام منطقهٔ یوکناپاتافا (۱۶) که شباهت زیادی به سرزمین مادری خود نویسنده، یعنی منطقهٔ لَفَیت (۱۷) داشت. این منطقهٔ افسانهای محل وقوع بیشتر آثار فاکنر بود، تا جایی که او حتا نقشهای از این منطقه را جهت درج در کتابهایش تهیه کرد و خود را تنها مالک و صاحب آن منطقه نامید. ساکنان این منطقه تمام اقشار و طبقات جامعهٔ جنوب را تشکیل میدهند، از خانوادهٔ سارتوریس (نماد ثروتمندسالاری فئودالی در گذشته) گرفته تا خانوادهٔ اسنوپس (۱۸) (فرصتطلبان جنوبی که پایبند اخلاقیات نبودند و از طبقات پایین محسوب میشدند). این دو خانواده و سایر شخصیتهای پرداختهٔ فاکنر مکرراً در آثار وی ظاهر میشوند.
در رمان (۱۹)The Sound and the Fury که اغلب به عنوان ظریفترین رمان فاکنر معرفی میشود، نویسنده به شرح افول یک خانوادهٔ اریستوکرات دیگر میپردازد: خانوادهٔ کامپسِن (۲۰). تأثیر عاطفی این رمان با استفاده از تکنیک مونولوگ درونی افزایش مییابد. شخصیتهای اصلی، داستان را به شکل مونولوگهایی درونی بازگو میکنند که منعکسکنندهٔ دیدگاه آشفته و بعضاً سفیهانهٔ ایشان است. یکی دیگر از اولین و مهمترین رمانهای فاکنر (۲۱)As I lay Dying است. این رمان در مورد خانوادهای فقیر است که برای برآورده کردن آخرین آرزوهای مادر که میخواست در زمین پدری خود دفن شود، مجبور به تحمل سفری سخت میشوند.
فاکنر پس از نوشتن رمان (۲۲)Sanctuary در سال ۱۹۳۱، که به گفتهٔ خود صرفاً با اهداف اقتصادی نوشته بود، مساعی ادبی خود را ادامه داد. در سال ۱۹۳۶، فاکنر رمان Absalom, Absalom! را منتشر کرد که یکی از قویترین رمانهای او محسوب میشود. این کتاب ماجرای خانوادهٔ اسنوپس و پدرسالارشان توماس اسنوپس (۲۳) است که در محیط بکر خارج از میسیسیپی، در اواسط قرن نوزدهم، کارخانهای تأسیس کرده بود. چند سال پس از این رمان، فاکنر کتاب (۲۴)The Hamlet را در سال ۱۹۴۰ به رشتهٔ تحریر درآورد که اولین کتاب از مجموعهٔ سهگانهٔ رمانهای طنز فاکنر راجعبه خانوادهٔ اسنوپس است. دو کتاب دیگر این مجموعه عبارتاند از: (۲۵)The Town و (۲۶)The Mansion.
از میان داستانهای کوتاه بسیار مشهور فاکنر میتوان به (۲۷)A Rose for Emily در سال ۱۹۳۱ اشاره کرد که مضمون آشنای افول ارزش در جنوب مسئلهٔ اصلی آن است. کتاب Go Down, Moses! مجموعهای است شامل داستانهایی راجعبه خانوادهٔ مَککسلین (۲۸) و نیز رمان کوتاه و مشهور خرس (۲۹). یکی دیگر از داستانهای فاکنر که بعدها به عنوان اثری کلاسیک وارد گلچینهای ادبی شد داستان (۳۰)The Evening Sun است که به توصیف خانوادهٔ کامپسِن میپردازد.
خواندن آثار فاکنر تلاش زیادی میطلبد. ممکن است فاکنر برای خلق یک حس، یکی از جملات پیچیدهٔ داستان را تا بیش از یک صفحه ادامه دهد، زمان را پسوپیش کند، داستانها را بههم گره بزند، راویان متعددی بیاورد و داستانهای ساده را با تکگوییهای جریان سیال ذهن (۳۱) قطع کند. با اینکه فاکنر را به عنوان نابغهای ادبی میشناسند، شهرت او به عنوان نویسندهای سختخوان زبانزد است.
فاکنر در سالهای واپسین عمر خود به عنوان نویسندهٔ استخدامی و استاد ادبیات امریکایی در دانشگاه ویرجینیا مشغول کار بود. البته، او بیشتر وقت خود را در خانهاش در آکسفورد میگذرانید. سال ۱۹۶۲، فاکنر مدال طلای آکادمی هنر و ادبیات امریکا (۳۲) را از آن خود کرد. آخرین رمان او، The Reivers، اندکی پس از مرگش در همان سال به چاپ رسید. در سال ۱۹۷۷ گزیدهٔ نامههای ویلیام فاکنر (۳۳) با ویراستاری جوزف بلاتنِر (۳۴) به چاپ رسید.
کتابی که پیش رو دارید ترجمهٔ بخش اول از کتاب مجموعهٔ داستانها است که در سال ۱۹۵۰ به چاپ رسید و یک سال بعد موفق به کسب جایزهٔ پولیتزر شد. فاکنر این کتاب را به شش بخش تقسیم نموده که عبارتاند از: حومه (۳۵)، دهکده (۳۶)، سرزمین رامنشده (۳۷)، سرزمین بایر (۳۸)، سرزمین میانی (۳۹) و فراسو (۴۰) و خوانندهٔ گرامی باید این اثر را با توجه به توضیحات بالا و سعی مترجم جهت حفظ سبکوسیاق خاص فاکنر بخواند. در پایان کتاب نیز برای هر داستان نقد و بررسی بسیار کوتاهی از آن آمده که صرفاً دیدگاه مترجم است.
متن خطابهٔ ویلیام فاکنر هنگام دریافت جایزهٔ نوبل ادبیات
خانمها و آقایان
احساس میکنم این جایزه نه به من به عنوان یک فرد، بلکه به آثارم اعطا شده است، آثاری که حاصل یک عمر رنج و عرقریزی روح انسان است. این جایزهای است نه برای افتخار، و مطمئناً نه برای منفعت مالی، بلکه برای خلق چیزی که پیش از این وجود نداشت، و از اجزاء روح انسان خلق شده است. بنابراین، این جایزه فقط امانتی است نزد من. یافتن متولییی برای وقف بخش مالی آن، به طوری که با هدف و اهمیت اولیهٔ آن متناسب باشد، کار سختی نیست. اما من قصد دارم حقوق معنوی آن را نیز وقف کنم، با استفاده از این لحظه به عنوان بلندایی که میتوانم از فراز آن صدای خود را به گوش مردان و زنان جوانی برسانم که هماکنون خود را وقف همان رنج و کار سخت کردهاند، کسانی که در میانشان یک نفر هست که روزی در جایی بایستد که هماکنون من ایستادهام.
امروز، تراژدی ما ترسی است همگانی و جهانی و فیزیکی که تاکنون آنقدر ادامه داشته که به تحملش عادت کردهایم. دیگر سخن از مشکلات روح به میان نمیآید. فقط یک سؤال باقی مانده است: من چه زمان به انتهای راه خواهم رسید؟ به همین دلیل، مرد یا زن جوانی که امروز در حال نوشتن است مشکلات دل انسان را که با خود در تضاد است به فراموشی سپرده، موضوعی که خود میتواند منجر به نوشتهای خوب شود. زیرا فقط همین موضوع شایستهٔ قلمفرسایی، رنج و کار سخت است. او باید اینها را دوباره فرا گیرد. او باید به خود بیاموزد که اساس همهچیز ترسیدن است و در حالیکه آن را به خود میآموزد، برای همیشه فراموشش کند و در کارگاهش جز برای حقایق کهن و حقایق دل، حقایق جهانی کهنی که بدون آنها هر داستانی ناپایدار و محکوم به فناست، یعنی عشق و شرافت و ترحم و غرور و محبت و فداکاری، جایی برای چیز دیگری باقی نگذارد. تا زمانی که چنین نکرده، مشغول بیگاری نفرینشده است. او نه از عشق که از شهوت مینویسد، از شکستهایی که در آن هیچکس چیز باارزشی را از دست نمیدهد، از پیروزیهای بدون امید و بدتر از همه، بدون ترحم و محبت. اندوه او نثار هیچ موجودی در جهان نمیشود و زخمی بر جای نمیگذارد. او نه از دل، که از غدهها مینویسد.
تا زمانی که او این چیزها را فرا نگرفته، طوری خواهد نوشت که گویی در میان آدمیان ایستاده و پایان بشر را تماشا میکند. من از پذیرفتن پایان انسان سر باز میزنم. گفتن اینکه انسان نامیراست بسی آسان است، صرفاً به این خاطر که انسان قادر است تحمل کند. آن زمان که آخرین ضرباهنگِ هستی به صدا درآید و آخرین سنگ بیارزشی که در آخرین سرخی غروبی روبهمرگ بدون جاذبهٔ زمین آویزان بماند؛ حتا در آن زمان نیز یک صدای دیگر شنیده خواهد شد، صدای ضعیف خستگیناپذیر انسان که هنوز سخن میگوید. من از پذیرفتن پایان انسان امتناع میکنم. عقیده دارم که انسان فقط تحمل نخواهد کرد؛ او چیره خواهد شد. انسان نخواهد مرد، نه از این جهت که در میان جانداران فقط اوست که صدایی خستگیناپذیر دارد، بلکه از آن جهت که او روح دارد، روحی قادر به ابراز محبت و فداکاری و تحمل. وظیفهٔ شاعر، نویسنده، این است که از اینها بنویسد. امتیاز او در این است که به انسان کمک کند پایدارتر شود، با بالا بردن عاطفهاش، با به یاد انداختن شجاعت و شرف و شور و غرور و محبت و شفقت و ایثار که شکوه گذشتهٔ انسان است. نیازی نیست که صدای شاعر فقط موسیقی انسان باشد؛ این صدا میتواند پایهها و ستونهایی را تشکیل دهد که انسان را به پایداری و پیروزی هدایت کند.
انبارسوزی
انباری که دادگاه در آن تشکیل شده بود بوی پنیر میداد. پسرک که پشت آن اتاق شلوغ بر سطل شیرش چمباتمه زده بود مطمئن بود که بوی پنیر به مشامش میرسد، و تازه: از آنجا که نشسته بود میتوانست قفسههای طبقهبندیشده را ببیند که پر بود از انواع قوطیهای فلزی محکم، پَخ و کجومعوجی که حتا پسرک میتوانست نوشتههایشان را بخواند، البته نه با ذهنش که حروف را نمیشناخت، بلکه از روی طرح شیطانکهای سرخ میان انحنای نقرهایرنگ ماهیها بود که میتوانست آن را، بوی پنیری را که مطمئن بود به مشامش میرسد و بوی گوشت مانده را که شکمش مطمئن بود هرازگاهی در کنار بوی ثابت دیگری به بینیاش میخورد، همراه با حس ترسی که بیشتر از ناامیدی و اندوه ناشی میشد و کشش قدیمی و وحشی خون استشمام کند. قادر نبود میزی را که قاضی پشت آن نشسته بود و پدرش و دشمن پدرش (در آن لحظهٔ ناامیدی او را دشمن ما میدانست؛ دشمن ما! دشمن من و دشمن او، هر دو! بالاخره او پدر من است.) جلوِ آن ایستاده بودند ببیند، اما میتوانست صدای آنها را بشنود، یعنی صدای هر دوِ آنها را، چون پدرش هنوز هیچ حرفی نزده بود: «اما شما چه دلیلی برای ادعای خود دارید آقای هریس (۴۱)؟»
«بهتون که گفتم. خوک اومد تو مزرعهٔ ذرت من. منم گرفتمش و پسش فرستادم. اون برای نگهداری خوکش حصار نداشت. بهش اینو گفتم؛ بهش اخطار دادم. دفعهٔ بعد خوک رو تو اصطبل خودم نگه داشتم. وقتی اومد ببردش، اونقدر بهش سیم دادم که بتونه حصارش رو تعمیر کنه. دفعهٔ بعدش خوک رو نگه داشتم. رفتم خونهش و دیدم سیمی که بهش داده بودم هنوز دور قرقره تو حیاطش افتاده. بهش گفتم آگه خوکش رو میخواد باید یه دلار هزینهٔ نگهداری از حیوون رو بده. همون شب یه کاکاسیاه یه دلار آورد و خوک رو برد. سیاهه غریبه بود. اون گفتش: گفت بهت بگم چوب و علوفه ممکنه بسوزن. من گفتم: چی؟ سیاهه گفت: گفت بهت همین رو بگم. اون شب انبارم آتیش گرفت. حیوونا رو نجات دادم اما انبارم از بین رفت.»
«سیاهه کجاست؟ پیش توئه؟»
«گفتم که، سیاهه غریبه بود. نمیدونم کجا غیبش زده.»
«اما اینکه دلیل نمیشه. نمیدونی که این چیزی رو ثابت نمیکنه؟»
«اون پسرو بیار اینجا. اون میدونه.»
پسرک هم لحظهای فکر کرد منظور برادر بزرگش بوده تا اینکه هریس گفت: «اون نه. کوچیکه، پسربچههه.» پسرک در حالیکه چمباتمه زده بود و از سنش کمتر نشان میداد، و مثل پدرش جثهای کوچک و عضلانی داشت، با شلوار جین وصلهپینهشده و رنگورورفته که حتا برای او هم خیلی تنگ بود، با موهای قهوهای لخت و شانهنشده و چشمان خاکستری وحشی و بیقرار، آدمهایی را میدید که بین او و میز قرار گرفته بودند و صفی از چهرههای عبوس را شکل میدادند که آخرین نفرشان آقای قاضی بود، مردی عینکی با لباسهای کهنه، موهای جوگندمی و پیراهن بدون یقه، که به او اشاره میکرد جلوتر برود. پسرک زمین را زیر پاهای برهنهٔ خود حس نمیکرد. بهنظر میآمد زیر سنگینی ملموس آن چهرههای عبوس راه میرود. پدرش، که در پالتوِ پلوخوری خود مثل سیخ ایستاده بود و البته آن را نه به مناسبت دادگاه بلکه برای اسبابکشی پوشیده بود، به پسرک حتا نگاه هم نکرد. پسرک با خودش فکر کرد پدرش از او میخواهد دروغ بگوید، باز هم با آن اندوه و استقبال دیوانهوار. «و من مجبورم این کار را انجام دهم.»
قاضی پرسید: «اسمت چیه پسر؟» پسرک زیر لب پاسخ داد: «سرهنگ سارتوریس اِسنوپس (۴۲).» قاضی گفت: «هی! بلندتر حرف بزن! سرهنگ سارتوریس؟ فکر کنم هر کس تو این کشور اسمش سرهنگ سارتوریس باشه نتونه غیر از حقیقت چیزی بگه. مگه نه؟» پسرک هیچ نگفت؛ با خود فکر کرد: «دشمن! دشمن!» برای لحظهای حتا نتوانست ببیند؛ نتوانست ببیند که چهرهٔ قاضی مهربان بود و نتوانست ببیند که صدای قاضی میلرزید وقتی به مردی میگفت: «از من میخوای این پسرک رو استنطاق کنم؟» اما میتوانست بشنود، و در آن لحظات طولانی بعدی که طی آن مطلقاً هیچ صدایی در آن اتاق کوچک پرازدحام بهجز صدای نفس زدن آرام و مصمم به گوش نمیرسید بهنظر میآمد که او در انتهای یک درخت انگور، بر فراز درهای عمیق به بیرون تاب خورده بود و در بالاترین جایگاه تاب، در لحظهای طولانی از جاذبهای خلسهآور، در زمان، بیوزن گیر افتاده بود.
هریس با خشونت و حالت انفجار گفت: «نه! لعنتی! از اینجا ببریدش!» حالا زمان، دنیای سیال، باز هم زیر پایش بهسرعت حرکت میکرد؛ صداها باز از خلال بوی پنیر و گوشت کنسروی به سمت او میآمد؛ ترس و یأس و غم قدیمی خویشاوندی. «پرونده مختومهست. آقای اسنوپس، من دلیلی علیه شما به دست نیاوردم، اما پیشنهادی برای شما دارم؛ از اینجا برید و پشت سرتون رو هم نگاه نکنید.»
پدر پسرک برای اولینبار حرف زد، با صدایی سرد و خشن، صدایی یکنواخت و بدون تأکید: «میخوام همین کارو بکنم. قصد ندارم جایی بمونم که آدماش…» و چیزی غیرقابل تکرار و رکیک گفت که خطاب به فرد خاصی نبود.
قاضی گفت: «کافیه! گاریت رو بردار و از اینجا برو، قبل از تاریکی. ختم جلسه!»
پدر برگشت و پسرک پالتوِ سیاه را که مثل چوب خشک بود دنبال کرد، پالتویی متعلق به آدمی همانند چوب خشک که کمی میلنگید زیرا گلولهٔ تفنگ یکی از سربازان فرمانده جنوبیها سی سال پیش به پاشنهٔ او اصابت کرده بود که روی اسبی دزدی نشسته بود. حالا پسرک به دنبال دو نفر حرکت میکرد؛ برادر بزرگش از جایی میان جمعیت ظاهر شده بود. برادر از پدرش بلندقدتر نبود اما چاقتر بود و دائماً تنباکو میجوید. آنها از میان دو ردیف آدم عبوس گذشتند، از انبار خارج شدند، عرض بالکن کلنگی را طی کردند و از پلههای پوسیده پایین رفتند، هنگام عبور از میان سگها و پسربچههای قدونیمقد در گردوغبار بهار معتدل، صدایی بهآرامی گفت: «انبار آتیشزن!»
پسرک دوباره نمیتوانست ببیند؛ میچرخید؛ صورتی در هالهای سرخ آنجا بود، شبیه ماه، بزرگتر از ماه تمام؛ صاحب آن نصف پسرک بود؛ پسرک در هالهٔ سرخ به سمت آن چهره پرید؛ هنگامی که سرش به زمین خورد ضربهای حس نکرد؛ دردی حس نکرد؛ با تقلا بلند شد و دوباره پرید؛ اینبار هم نه دردی حس کرد نه مزهٔ خون را چشید؛ با تقلا بلند شد و پسر دیگر را دید که بهسرعت میدوید، او هم آمادهٔ تعقیبش بود که دست پدر او را به عقب کشید و با لحنی خشن و سرد بالای سرش گفت: «بپر تو گاری!»
گاری میان درختان اقاقیا و شاتوت در آنطرف جاده قرار داشت. دو خواهر دستوپاچلفتی او با لباس رسمی و مادر و خالهاش با لباس چیت سفید و ساده و کلاه آفتابگیر در گاری منتظر بودند و رو و لابهلای باقیماندهٔ محقر یک مشت (و بیشتر) خرتوپرتی که حتا پسرک آنها را به یاد میآورد نشسته بودند، اجاق قُرشده، تختخوابها و صندلیهای شکسته، ساعتی که با ردیفی از مروارید تزئین شده بود و کار نمیکرد و در ساعت حدود دو و چهارده دقیقهٔ روز در زمانی مرده و فراموششده متوقف شده بود، ساعتی که جهیزیهٔ مادرش بود.
مادر داشت گریه میکرد؛ البته وقتی او را دید صورتش را با آستینش پاک کرد و از گاری پایین آمد.
پدر گفت: «برگرد!»
«زخمی شده، باید آب بیارم زخماش رو…»
پدر گفت: «برگرد تو گاری!» پسرک هم سوار شد، بر لبهٔ قسمت عقب گاری. پدرش از جلوِ گاری بالا رفت و بر نیمکتی که پیش از او برادرش روی آن نشسته بود نشست و با چوب تراشیدهشدهٔ درخت بید دو ضربهٔ محکم به قاطرهای نحیف زد، البته بدون منظور. ضربه حتا سادیستی هم نبود؛ دقیقاً از همان نوع بود که سالها بعد موجب شد نوادگان او موتور خود را پُرگاز به حرکت دربیاورند و ناگهان به عقب پرت شوند. گاری به حرکت افتاد و انبار را با آن قیافههای عبوسی که به گاری خیره شده بودند پشت سر گذاشت؛ پیچی در جاده آن را از نظر پنهان کرد. دائماً در فکر بود؛ شاید دیگر راضی شده باشد، حالا که… دیگر فکر نکرد؛ حتا در افکار خود نیز این را با صدای بلند نمیگفت. دست مادر شانهاش را لمس کرد.
مادر گفت: «درد میکنه؟»
پسرک گفت: «نه، درد نمیکنه. ولم کن.»
«نمیخوای خون رو پاک کنی تا خشک نشده؟»
«شب میشورم. گفتم ولم کن.»
گاری به حرکت خود ادامه داد. پسرک نمیدانست کجا میروند؛ هیچکدامشان نمیدانستند و اصلاً سؤال نمیکردند زیرا همیشه جایی بود به فاصلهٔ یکی دو روز یا حتا سه روز دورتر که انتظارشان را میکشید، کلبهای محقر. همیشه پدرش از قبل در مزرعهای دیگر برای کشاورزی هماهنگ میکرد، تا وقتی که… دوباره مجبور شد جلوِ افکار خود را بگیرد. او (پدر) همیشه همینطور بود. در خودکفایی و حتا شجاعت گرگوار پدر، زمانی که منفعت خاصی در کار نبود، چیزی وجود داشت که غریبهها را تحتتأثیر قرار میداد، گویی که آنها از ذات وحشی و طمع پنهان او این برداشت را نمیکردند که حس وابستگی چندانی داشته باشد، آنقدر که برای منافع آنها خطرآفرین باشد، حسی مقید و وحشی نسبت به درستی اعمال خود.
آن شب چادر زدند، در باغی از درختان بلوط و راش که چشمهای نیز در آن جریان داشت. آن شبها هنوز کمی سرد بود و برای مقابله آتش روشن کردند، آتشی کوچک، جمعوجور، تقریباً کمفروغ، اما مناسب. پدرش همیشه عادت داشت چنین آتشهایی درست کند، حتا در هوای بینهایت سرد. بعدها پسرک ممکن است این را بگوید و بپرسد که چرا آتش بزرگتری نه؟ چرا مردی که نهتنها تلفات و ریختوپاشهای جنگ را دیده، بلکه ذاتاً به گونهای حریصانه نسبت به اموالی که مال خودش نیست زیادهخواه است نباید هر چه را دم دستش میآمد میسوزاند؟ در این صورت، او احتمالاً یک قدم جلوتر میرفت و فکر میکرد علت همین است: آن آتش بیجان نتیجهٔ زندهٔ شبهای آن چهار سال بود که در جنگل سپری شد، پنهان از همهٔ آدمها، شمالی یا جنوبی، با گلهٔ اسبش (به گفتهٔ خودش، اسبهای اسیر). خیلی بعد هم پسرک ممکن است علت حقیقی را حدس بزند: عنصر آتش با چیزی در اعماق وجود پدرش حرف میزد، همانطور که عنصر فولاد یا گردوغبار با آدمهای دیگر صحبت میکند، به عنوان تنها سلاح جهت حفظ تمامیت؛ بدون آن نَفَس نیز ارزش دمیدن نمیداشت، پس باید به آن احترام میگذاشت و با احتیاط از آن استفاده میکرد.
اما او فعلاً به این مسائل فکر نمیکرد و در تمام زندگیاش این آتشهای کمفروغ را دیده بود. او فقط شام خود را در کنار آن آتش خورد و تقریباً بر روی بشقاب حلبی خوابش برده بود که پدر صدایش کرد و او بار دیگر به دنبال آن چوب خشک به راه افتاد، آن چلاق خشک و بیانعطاف، به سمت بالای تپه، مشرف به جادهای که با نور ستارگان روشن شده بود. در آنجا پسرک سر برگرداند و پدرش را در پسزمینهٔ ستارگان دید، اما پدری بدون چهره یا عمق: شکلی سیاهرنگ، یکتکه و عاری از احساس، گویی در پالتویی آهنین که قوارهٔ او نبود و از حلبی بریده شده بود، با صدایی خشن همانند قوطی حلبی اما بدون گرما مثل حلبی. «میخواستی بهشون بگی! آگه میشد بهش میگفتی.»
پسرک پاسخی نداد. پدر با کف دست به کنار سر پسر کوبید، محکم ولی نه مهلک، درست همانطور که کنار انبار دو قاطر را زده بود، درست همانطور که برای کشتن خرمگس ممکن بود هر کدام از قاطرها را با هر وسیلهای بزند، صدایش همچنان بدون احساس یا عصبانیت بود: «داری مرد میشی؛ باید یاد بگیری؛ باید یاد بگیری که به همخون خودت بچسبی و الّا همخونی باقی نمیمونه که به تو بچسبه. فکر میکنی هیچکدوم اونا، همهٔ اونایی که صبح اونجا بودن این کارو میکردن؟ نمیفهمی فقط میخواستن حال منو بگیرن چون میدونستن شکست خوردن؟ ها؟»
بعدها، بیست سال بعد، به خودش خواهد گفت: «آگه گفته بودم که اونا فقط دنبال حقیقت و عدالت بودن باز هم منو میزد.» اما الان او چیزی نگفت؛ گریه نمیکرد.
پسرک همان جا ایستاده بود. پدرش گفت: «جواب بده!»
پسرک نجوا کرد: «بله.» پدر رویش را برگرداند.
«برو بخواب. فردا میرسیم اونجا.»
فردا به آنجا رسیدند. اوایل بعدازظهر بود که گاری جلوِ خانهٔ دوخوابهٔ رنگورورفتهای ایستاد، خانهای درست همانند چندین خانهٔ دیگری که تا آن روز در مقابلشان توقف کرده بودند، حتا در مدت دهسالهٔ عمر پسرک، و دوباره، همانند چندین دفعهٔ قبل، مادر و خالهاش پیاده شدند و شروع کردند به خالی کردن اسباب و اثاثیه از گاری، اگرچه دو خواهر، برادر و پدرش از جایشان تکان نخورده بودند.
یکی از خواهرها گفت: «ظاهرش که به درد خوکا هم نمیخوره.»
پدرش گفت: «بههرحال، کمکم به درد میخوره. تو هم ازش خوشت میآد. از صندلی بپر پایین به مادرت کمک کن وسایل رو خالی کنه.»
خواهرها پیاده شدند، درشت مثل گاو، با روبانهای ارزانقیمتی که در هوا تکان میخورد. یکی از آنها از کف بههمریختهٔ گاری یک فانوس دربوداغان بیرون کشید، و دیگری یک تِی پوسیده. پدر افسار را به دست برادر بزرگتر داد و مثل مجسمه از چرخ گاری بالا رفت. «وقتی وسایل رو خالی کردن اسبا رو ببر انبار بهشون غذا بده.» بعد گفت: «دنبالم بیا.» و پسرک اول فکر کرد پدر هنوز با برادر بزرگش صحبت میکند.
پسرک گفت: «من؟»
پدر گفت: «آره، تو.»
مادرش گفت: «اَبنِر (۴۳)!» پدر مکث کرد، برگشت و از زیر ابروان پرپشت، جوگندمی و خشن خود نگاهی خیره و تند انداخت.
«فکر کنم بخوام با کسی که از فردا تا هشت ماه آینده مالک جسم و روح منه چند کلمه حرف بزنم.»
باهم به بالای جاده رفتند. اگر یک هفته قبل یا دو شب پیش بود پسرک میپرسید کجا میروند، اما نه الان. پدرش قبل از اتفاق دیشب هم او را کتک زده بود، اما قبل از دیشب هرگز بعد از کتک زدن علت را توضیح نداده بود. گویی که آن ضربه و آرامش پس از آن و صدای درندهخوی پدر همچنان در گوشش زنگ میزد، میپیچید و هیچچیز را فاش نمیکرد به غیرِ نقص وحشتناک جوانی، سبکی کمسنوسال بودن، داشتن وزنی که آنقدر بود تا مانع اوج گرفتنش شود، اما آنقدر هم نبود که پایش را بر زمین محکم نگه دارد تا بتواند با زمین بجنگد و برای تغییر وقایع تلاش نماید. در حال حاضر، او قادر بود باغ درختان بلوط و سرو و دیگر درختان و درختچههای نورَس را که قرار بود مسکن آنها باشد ببیند، البته هنوز نمیشد آن را خانه نامید. از کنار حصاری پوشیده از گلهای رز سفید و پیچک گذشتند و به دری رسیدند که در میان دو ستون آجری تاب میخورد؛ و حالا، پس از عبور از پیچی کوتاه، چشم او برای اولینبار به خانه افتاد و در همان لحظه، هم پدرش و هم وحشت و یأس را فراموش کرد و حتا زمانی که پدرش را دوباره به خاطر آورد (که هنوز قدم میزد) وحشت و یأس بازنگشتند، زیرا در تمام دوازده اسبابکشی قبلی، تا اینبار، در حومهای ویران توقف کرده بودند، زمینهایی با مزارع و خانههای کوچک، و او پیش از این هرگز چنین خانهای ندیده بود.
با خود فکر کرد: «عین قصره»، با موجی از آرامش و لذت که دلیل آن را در قالب واژگان نمیتوانست بیان کند؛ برای این کار خیلی جوان بود: از دست او در امان خواهند بود؛ آدمهایی که زندگیشان بخشی از این آرامش و وقار است از دست او در امان خواهند بود، از دید آنها پدر جز زنبوری که ویزویز میکند نیست؛ میتواند فقط لحظهای نیش بزند نه بیشتر. طلسم این آرامش و وقار حتا انبارها و اصطبل و خانهای را که متعلق به آن است در مقابل شعلههای حقیری که او ممکن است ایجاد کند غیرقابل نفوذ خواهد کرد… این آرامش و لذت لحظهای عقب نشست، هنگامی که پسرک دوباره به پشت آن چوب خشک سیاه نگاه کرد، به آن مجسمهٔ چلاق و سازشناپذیر که مغلوب عظمت عمارت نشده بود زیرا هرگز چیزی در چشم او بزرگ جلوه نمیکرد و حالا در پسزمینهٔ آرام سربهفلککشیده، بیش از همیشه آن ویژگی تسخیرناپذیر را در خود داشت. گویی بیرحمانه از یک تکه حلبی کنده شده بود، بدون عمق، رو به خورشید، بدون سایه. پسرک، خیره به پدر، دقیقاً ردپای او را موبهمو دنبال کرد و آن پای مجسمهای را دید که درست در کپهای از فضولات داغ فرود آمد، جایی که اسبی توقف کرده بود و پدرش میتوانست با اندکی تغییر در طول قدمش از آن عبور کند. اما این فکر تنها یک لحظه باقی ماند، هر چند پسرک این را نیز نمیتوانست در قالب واژگان بیان کند. پسرک، مبهوت خانه، به راه خود ادامه داد، خانهای که حتا شاید آرزویش را داشت اما بدون حسادت، بدون افسوس، قطعاً بدون آن ولع و خشم رشکآمیزی که برایش بیگانه بود و در پالتوِ سیاه آهنین مقابلش در حرکت بود؛ شاید او هم آن را احساس کند؛ شاید حتا او را هم تغییر دهد به آنچه که شاید از بودنش گریزی نداشت.
از ایوان ورودی گذشتند. اکنون میتوانست صدای پای سنگین پدرش را که با ضرباتی ساعتوار بر کف چوبی خانه فرود میآمد بشنود، صدایی که هیچ تناسبی نداشت با حجم بدنی که آن را ایجاد میکرد و مغلوب درِ سفیدی که پیش رویش قرار داشت نشده بود، گویی که به حدی از حرص و درندگی دست یافته بود که هیچچیز نمیتوانست بر او غلبه کند، حکم دادگاه، کلاه پهن سیاه، پالتوِ رسمی از جنس ماهوت سیاه که زمانی مشکی بود اما بر اثر ساییدگی به سبز میزد، مثل رنگ مگسهای خانههای قدیمی، آستین تاخوردهٔ بسیار بزرگ، دست بالارفته که مانند پنجههای خمشده بود. در بلافاصله باز شد. پسرک میدانست که در تمام این مدت مرد سیاهپوست آنها را زیر نظر داشته است، پیرمردی با موهای جوگندمی مرتب و کت کتان که هیکلش در آستانهٔ در سد راه شده بود. پیرمرد گفت: «سفیدپوست! آگه میخواین بیاین تو کفِ پاتون رو تمیز کنین. بههرحال، سرگرد خونه نیست.»
پدرش گفت: «از سر رام برو کنار کاکاسیاه.» این جمله را بدون احساس گفت؛ در و مرد سیاهپوست را کنار زد و داخل شد. کلاه هنوز روی سرش بود. حالا پسرک جای پاهای مجسمهای را روی پادری میدید، و همچنین روی قالیچهٔ رنگورورفته که از پشت گامهای آرام و ماشینی پدر ظاهر میشد، پاهایی که ظاهراً دو برابر وزن بدنی را که بر روی آنها قرار داشت تحمل میکرد (یا میکشید). مرد سیاهپوست داشت فریاد میزد: «خانوم لولا (۴۴)! خانوم لولا!» جایی در پشت سر آنها، پسرک هم که گویی در موج گرم پیچوخم دلربای پلههای مفروش و درخشش چراغهای آویزان از سقف و تشعشع بیصدای قابهای طلایی غرق شده بود صدای گامهایی سریع را شنید و خانم را دید، خانمی که شاید پسرک هم هرگز مانند او را ندیده بود، با لباسی نرم و بلند که یقهای توری داشت و پیشبندی که دور کمرش گره زده بود و آستینهای تاشده که در حال آمدن به طرف آنها با پارچهای خمیر کیک یا بیسکویت را از دستانش پاک میکرد و با قیافهای حاکی از ناباوری شگفتزده نه به پدر بلکه به ردپای روی قالیچهٔ رنگورورفته خیره شده بود.
مرد سیاهپوست فریاد زد: «سعی کردم؛ بهش گفتم…»
زن با صدایی لرزان گفت: «میشه لطفاً از اینجا برید؟ سرگرد دو اِسپِین (۴۵) منزل نیستند. میشه لطفاً برید بیرون؟»
پدرش تا آن لحظه حرفی نزده بود. اینبار هم حرفی نزد. او حتا به خانم نگاه هم نکرد؛ فقط در وسط قالیچه، کلاهبرسر، با آن ابروان پرپشت خاکستری که در بالای آن چشمان سنگی کمی تاب خورده بود و ظاهراً خانه را با دقتی سریع رصد میکرد، محکم ایستاده بود. سپس، با همان حالت چرخید. پسرک دید که او روی محور پای سالمش برگشت و پای خشکش را به دور این محور به شکل یک نیمدایره گرداند و لکهٔ نهایی طولانی و کمرنگی را به جا گذاشت. پدرش اصلاً به لکه نگاه نکرد؛ حتا یکبار هم به قالیچهٔ زیر پایش نگاه نکرد.
مرد سیاهپوست در را نگه داشته بود. پشت سر آنها، بلافاصله پس از جیغ زنانهای عصبی و غیرقابل تمیز، در بسته شد. پدرش بالای پلهها ایستاد و با لبهٔ پله چکمهٔ خود را تمیز کرد. او کنار در خروجی باغ نیز دوباره ایستاد و گفت: «خوشگل و سفیده، مگه نه؟ کار عرق سیاهه. شاید هنوز اونقدر سفید نشده باشه که برازندهشون باشه. شاید بخواد یهکم عرق پیشونی سفید قاطیش کنه.»
دو ساعت بعد پسرک داشت پشت خانه هیزم میشکست، خانهای که در آن مادر، خاله و دو خواهرش اجاق را برای تهیهٔ غذا آماده میکردند. (البته میدانست که فقط مادر و خالهاش کار میکردند نه خواهرانش. حتا در این فاصله و با وجود دیوارهایی که صدا را خفه میکرد، صدای بلند و یکنواخت خواهرها حاکی از کاهلی و الافی اصلاحناشدنی بود.) صدای سُم به گوشش رسید و مردی را با جامهای از کتان سوار بر مادیانی ظریف و حنایی دید و حتا پیش از اینکه قالی لولهشده را جلوِ جوان سیاهپوستی ببیند که به دنبال وی، سوار بر اسب بارکش فربه و قهوهای، آنطرفتر از خانه که پدر و برادرش بر روی دو صندلی کج نشسته بودند به تاخت میآمد، مرد را شناخت و لحظهای بعد، تقریباً پیش از آنکه بتواند تبر را زمین بگذارد، باز هم صدای سمها را شنید و اسب کهر را که هنوز چهارنعل میتاخت، در حال رفتن به پشت حیاط تماشا کرد. سپس، پدرش یکی از خواهرها را صدا زد و او بلافاصله از در پشتی آشپزخانه، در حالیکه قالی لولهشده را پشت سرش روی زمین میکشید ظاهر شد و خواهر دیگر پشت سر او راه میرفت.
اولی گفت: «آگه نمیخوای بکشی برو دیگ آب رو آماده کن.»
دومی فریاد زد: «هی سارتی (۴۶)! دیگ آب رو ردیف کن.»
پدرش در درگاه ظاهر شد، در چارچوب آن خانهٔ محقر، همانطور ایستاد که در آن وضعیت ایدهآل قبلی؛ نسبت به هر دو تسخیرناپذیر، چهرهٔ مضطرب مادر به محاذات شانهاش.
پدر گفت: «بجنب، برش دار.» خواهرها خم شدند، پتوپهن، تنبل. در حال خم شدن، حجم فراوانی از پارچههای رنگورورفته و حرکات روبانهای پرزرقوبرق اما ارزان نمایان شد.
خواهر اول گفت: «آگه یه قالیچه اینقدر برام مهم بود که اینهمه راه از فرانسه با خودم بیارمش، نمیذاشتمش جایی که مردم لگدش کنن.»
مادر گفت: «ابنر، بذار من این کارو بکنم.»
پدر گفت: «تو برو شام رو حاضر کن؛ من حواسم هست.»
پسرک تمام بعدازظهر را از میان کپهٔ هیزم به تماشای آنها پرداخت. قالیچه کنار دیگ پر از کف و حباب روی خاک پهن شده بود. خواهرها با اکراهی عمیق کاهلانه بر آن خم شده بودند. در همان حال، پدر بهنوبت بالای سرشان حاضر میشد تا مجبور شوند کار کنند و دیگر صدایش را بالا نبرد. پسرک میتوانست بوی تند قلیاب صابون را که برای شستوشو استفاده میکردند استشمام کند. مادرش را دید که یکبار کنار در آمد و به آنها نگاه کرد، با چهرهای که اینبار نه مضطرب، بلکه بسیار مأیوس بود. او دید که پدرش برگشت. پسرک تبر را به دست گرفت و از گوشهٔ چشم دید که پدر تکه سنگی صاف را از زمین برداشت و آن را وارسی کرد و به سمت دیگ بازگشت و اینبار مادرش به حرف آمد: «ابنر! ابنر! خواهش میکنم این کارو نکن. ابنر، خواهش میکنم.»
کار او هم تمام شد. هوا داشت تاریک میشد. صدای پشهخوارها دیگر درآمده بود. بوی قهوه را از اتاقی میشنید که در آن غذای سرد باقیمانده از بعدازظهر را میخوردند؛ هر چند، وقتی وارد خانه شد فهمید که داشتند دوباره قهوه میخوردند، شاید به این خاطر که شومینه هنوز روشن بود و قالی هم مقابل آن بر پشتی دو صندلی پهن شده بود. ردپای پدر محو شده بود. جایی که قبلاً ردپا بود ردهای دراز کفاب وجود داشت که به رد پراکندهٔ دستگاه چمنزنی لیلیپوتها میمانست.
در تمام مدتی که آنها شام سرد را میخوردند قالیچه آنجا آویزان بود.
سپس به بستر رفتند و بدون نظم یا شکایتی در گوشهوکنار آن دو اتاق پراکنده شدند، مادرش روی یکی از تختها، تا پدر به او ملحق شود، برادر بزرگ هم روی آن یکی تخت، خودش، خاله و دو خواهر بر تشکهای پوشالی روی زمین. اما پدر هنوز به تختش نیامده بود. آخرین چیزی که پسرک به یاد میآورد سایهٔ بیانتها و ترسناک کلاه و پالتویی بود که روی قالیچه خم شده بود و بهنظر پسرک میرسید که وقتی سایه بالای سر او آمد، حتا چشمانش را نبست. آتش پشت سرش تقریباً خاموش شده بود که پای چوبین تلنگری به او زد و بیدارش کرد. پدرش گفت: «برو قاطرو بیار.»
وقتی پسرک برگشت، پدر کنار در پشتی ایستاده بود و قالیچهٔ لولهشده روی شانهاش قرار داشت. پسرک به او گفت: «نمیخوای برونی؟»
«نه، پات رو بده من.»
حومه
نوشته ویلیام فاکنر
نشر چشمه
155 صفحه
ترجمه عبدالله قرهباغی
این نوشتهها را هم بخوانید