معرفی کتاب: «تابستان غمانگیز ساموٸلاس»، نوشته جی.پی.دانلیوی
جی. پی. دانلیوی در میان خوانندگان فارسیزبان، به لطف ترجمه و نشر رمان مرد زنجبیلی از نویسندهای کاملاً ناشناخته به چهرهای کمابیش شناختهشده بدل شد، از اینرو نیازی نمیبینم در این نوشتار به معرفی وی بپردازم.
تابستان غمانگیز ساموئل اِس کوتاهترین رمان این نویسنده بهشمار میآید و به شرحِ سیرِ آگاهی پرسوناژ «ساموئل اِس» که در پایتخت اتریش وین دههٔ شصت میلادی با روانکاو و تلاطمات روانی خود دستبهگریبان است، میپردازد. دانلیوی در این رمان کوتاه، مکاشفات درونی روح بیمار انسان را آراسته به طنزی تاریک که مشخصهٔ اصلی آثار اوست به تحلیل مینشیند.
پیش از اتمام این یادداشت، مرور نظرات منتقدان نیویورک تایمز، شیکاگو اَمریکن و مجلهٔ تایم خالی از لطف نیست؛
نیویورک تایمز: «ملغمهای خوشفکر از لودگی و طنز.»
شیکاگو امریکن: «بی نهایت خندهدار و درعینحال تلخوشیرین. با چنان مهارتی پیکربندی شده که حتی نفسانیت بیپردهاش مسحورکننده است.»
تایم: «دانلیوی در این اثر کوتاه، به شرح نبرد کوچک تنازعبقای روح در اتاقخواب و قلب جهانیان میپردازد. «ساموئل اس» این قهرمان مقید به اصول تکروانهٔ فردی، سرزندهترین ماهزدگان است.»
او در یک خیابان پر از سایهٔ خاکستری در وین زندگی میکرد. در آپارتمانی واقع در طبقهٔ دوم، در پس چهار پنجرهٔ کثیف و خاکآلودی که هرگز رنگ چفت باز به خود ندیده بودند. بامدادان بهآهستگی از خواب برمیخاست و تلوتلوخوران با پاهای برهنه خودش را به هوای بیات مستراح در آن سوی هال میرساند. گاهی میایستاد و لحظاتی را به تماشای صف قرمز مورچگانی که در جرز دیوار ناپدید میشدند، میگذراند. پا به سنی گذاشته بود که در آن، جسم میکوشید راه خودش را برود و روح تقلا میکرد آن را در جای سابقش نگاه دارد.
هوای قلبش را با رژیم گوشت آبپز داشت و هرگز اجازه نمیداد مذهب، اشتها یا حس بذلهگوییاش را کور کند. در این گوشهٔ غربتزدهٔ شهر که از هیاهوی باقی دنیا بیبهره مانده بود و برای اینکه صدایی وارد مغزت شود، باید با نوک انگشت به جمجمهات ضربه میزدی، او عمری را پیش روی خودش داشت. پنج سال قبل، تصمیم گرفته بود سروسامانی به زندگیاش بدهد و حالا با داشتن چندین هزار دلار اندوخته، هفتهای دو بار به دیدن روانکاو خپل و گوشتالوی خودش میرفت. روانکاوی که در سایه مینشست، از گوشهٔ چشم نگاهش میکرد، غرق در سکوت گوش میداد و هرازگاه نقلی میخندید… و از قرار معلوم تز خاص خودش را در برخورد با زندگی داشت؛ اینکه: «آدمی اگر یک جا بماند، زود پیر میشود.»
ساموئل اس، ریتم خاصی برای زندگی و آبباریکهای برای معاش داشت؛ پروژههای کوچکی برای خودش تدارک میدید که او را سرپا نگه دارد؛ حالا اگر برای همهٔ عمر هم نبود، دستکم برای شش هفتهٔ پیش رو کفایت میکرد. او تخصص ویژهای در میهماننوازی بهسبک امریکایی کسب کرده بود. سه مصاحب مؤنث از بیوههای عهد عتیق وین داشت، که نیازی وسواسگونه برای بهروزماندن در خودشان احساس میکردند. پس از دومین دورهمی خودمانی و کوچکشان به صرف کیک ذرت و اجرای مراسم چای به سبک هاروارد، ناگهان از حضور میهمانانش احساس تنگی نفس کرد، پاهایش را تا آنجا که آناتومی بدنش اجازه میداد دراز کرد و یک پایش را روی دیگری انداخت. روی لباسهای دو تن از مصاحبانش لکههایی شرمآور به چشم میخورد. مصاحب سوم، که از زور خنده تا کمر خم و کف خانه ولو شده بود و غلت میزد، با این کارش هم رفاقت و هم میهمانی را به اوج رسانده بود. این مصاحب شمارهٔ سه ـ یک کنتس بیوه ـ داشت درس سوم (مبحث روشنکردن کبریت با استفاده از پاشنهٔ چکمه) را یاد میگرفت و این موضوع آنقدر به نظرش بامزه آمده بود که ساموئل اس همهاش دلش شور میزد مبادا پیرزن از فرط خنده از هوش برود و با نگرانی نگاهش میکرد؛ به این میاندیشید که مبادا درست وقتی مثل روانکاوش گوشهایش را تیز کرده، در عین وقار و متانت به اظهارات پیرزن گوش میدهد و بهحدکفایت نقلی میخندد، یکباره خدای ناخواسته خیز بردارد و بوسهای در جای نامناسب بکارد.
کنتس با رنگمویی روشن، قامتی لندوک و عضلاتی به هیأت سیم بکسل، عقیده داشت کفراننعمت است مردی به ظرافتطبع، خرد و معلومات ساموئل اس، عاطلوباطل به هدر برود. و در چنین مواردی ساموئل اس همیشه میگفت: «اوه، کنتس! همین که شما بنده رو تحسین میکنید، برام کفایت میکنه.»
«آه، دقیقاً همینطوره هِغ (۱) اس و خیلی هم از این بابت خوشحالم.»
و این چنین شد که ساموئل اس، سینهکش مدارج روحانی را به طرف پایین، اسکی کرد، شکوفهباران ماه میرا پشت سر نهاد و با ورود به تابستانِ این اقلیم قارهای (۲) باتومهای اسکیاش در افسردگیای عمیق فرورفت. اما حین شرکت در اپراهایی از موتسارت یا وِردی (۳)، کنتس بازویش را زیر بازوی او حلقه میکرد و آهسته و نمنم بهسوی لژ اختصاصی روان میشدند و زیر پرتوی تابناک چلچراغ، برای ساموئل شرح میداد که چه کسانی واقعاً چهجور آدمهایی نیستند، درحالیکه به زعم همگان هستند. اوضاع میان آن دو تنها دو بار رو به وخامت گذاشت. یک بار شبی حین بازگشت به آپارتمان کنتس، که او به ساموئل گفت: «اختلاف سنی من و شما فقط هفت ساله، هغ اس؛ چون من هیچوقت دربارهٔ سنوسالم دروغ نمیبافم، البته شاید بهتر بود میبافتم؛ چون در اون صورت باورش سادهتر بود.» سپس ساموئل را روی پاگرد معطر با رایحهٔ چوب صندل، تنها گذاشت و در را بهآرامی روی صورتش بست. بار دوم هم زمانیکه گفته بود: «تشریف بیارید داخل، بفرمایید.» و بعد صفحهٔ «مرثیهٔ فوره (۴)» را روی گرامافون گذاشته، در یک لیوان بزرگ ـ دروغ نگفته باشیم ـ یک لیتر شامپاین برای ساموئل ریخته و ساموئل اس با خود اندیشیده بود، «خودشه، من تابوی فرهنگی رو شکستم و بهزودی با کنتس بیوه همبستر میشم.» اما کنتس با صدایی بلند و واضح گفته بود: «پناه بر خدا! من و شما چهمون شده، هغ اس؟ ما تو عالم خیال زندگی میکنیم. کی اهمیت میده که من و شما با هم میریم اپرا؟ واسه کی مهمه که من و شما تو این دهکده که زمانی برای خودش شهری بوده، جزو سکنهٔ عالیرتبهایم؟» و پس از لبخندی گرم و رنگباخته: «هغ اس، چقدر عالی میشد آگه من و شما وقتی جوون بودم و میدونستم عمر زیادی پیش رومه، کمی رو ساحل رودخونه دوتایی وقت میگذروندیم.»
ساموئل اس این افکار تمرکزبرهمزن را از ذهنش پاک کرد تا ششدانگ حواسش را به هغ دکتر بدهد و بیپرده از او چیزی بپرسد.
«هغ دکتر، به عقیدهٔ شما، این کنتس بیوه میخواد منو سر بدوئونه؟ منظورم آینه که هر چی باشه اونم به مصاحبت من نیاز دار ه.»
هغ دکتر، با نوک انگشت، ناحیهٔ کوچک زیر چشمش را خاراند و همان حرف همیشگیاش را تکرار کرد: «اِممم، ادامه بدید لطفاً.» اینها کلماتی بودند سرد، در زمستانی بهمراتب سردتر در اتریش، که بام خانهها هفتهها شنل برف میپوشید، دودکشها در طول روز برفها را آب میکرد و شب، لایهای از یخ بر سطح گذرها باقی میگذاشت که در تابش کمرمق آفتاب صبح میدرخشید. کمی بعد ـ آن هم بدون کوچکترین هشداریـ اندوختهاش ته کشید و ساموئل اس، آرام و بیصدا به ژرفا فرورفت. بهتر است بگوییم، به ژرفنا. متوجه که هستید؟ چوباسکی، باتوم و اینجور چیزها. درست زمانیکه نوک مرطوب شکوفهها، دزدکی از روی شاخهٔ درختها سرک میکشیدند؛ یعنی روزهای میانهٔ آوریل.
طی اقدامی در نهایت بلاهت، یکبهیک در خانهٔ آشناها را زد و از همهشان مشتی سکه گدایی کرد و این کار را تا وقتی رعشه از پشت پاهایش بالا خزید و برای راه رفتن، ناگزیر پاهایش را روی کف خیابان میکشید، ادامه داد. اواخر بعدازظهری از روزهای پایانی ماه می وسط میدانگاهی کوچک و خلوت، سه روح در مدخل سه کوچهٔ مقابلش ایستادند. یکیشان گفت: «من فقر هستم و مرضِ تنهایی با خود میآورم.» روح شمارهٔ دو چیز خاصی نگفت، اما باعث شد بادی شدید بوزد؛ و روح سوم که دختری از اهالی رادکلیف بود گفت، با اینکه فقط جورابهای راهراه آبیوقرمز قوزکی به پا دارد، بهتازگی از دانشگاه فارغالتحصیل شده است.
ساموئل اس ایستاد، از درون لرزید و بعد خودش را به نزدیکترین ادارهٔ پست رساند، تلگرامی به آمستردام مخابره و عاجزانه از دوستانش طلب پول کرد؛ فقط بهاندازهای که برای مدتی او را روی آب نگه دارد؛ چون داشت فرومیرفت، داشت غرق میشد.
و ساموئل اس غرق شد. البته پول رسید، اما بعد از آنکه اجارهاش ماهها عقب افتاد و پلیس آمد سروقتش و پاسپورتش را مصادره کرد. درست همان روزی که اسکناسها را گرفت جلوی دماغ صاحبخانه و کوبید روی میز و پاسپورتش را پس گرفت، تمام اثاثیهاش را به خیابان ریختند. درحالیکه صاحبخانه روی سینهاش صلیب میکشید و در را پشت سرش سهقفله میکرد، او کنار جدول به انتظار تاکسی ایستاد. در ایستگاه قطار زوتْبانهوف، اثاثیهاش را بار قطاری به مقصد ونیز، تِریسْته یا شاید هم استانبول کرد و به کنتس تلفن زد و کنتس گفت: «نرو. ده دقیقه دیگه باهام تماس بگیر. من یه دوست به نسبت خودم کمبضاعت دارم. یک بیوه مثل خودم که سه تا اتاق خالی تو خونهاش داره.»
و ظرف مدت بیست دقیقه، او یک صاحبخانهٔ جدید پیدا کرد. از ایستگاه یکراست به آن نشانی رفت و خودش را به بیوهٔ اشرافی و فضولی که دیگر در منطقهٔ خوشنشین شهر سکونت نداشت، معرفی کرد. او تعظیم کرد و بیوه تبسم. این بیوه، هم مو داشت، هم سینه و هم پا؛ و آنها به میمنت و مبارکی موجر و مستأجر شدند. کمی بعد، حین اسبسواری در پارک پراتِر وین، ویری مختصر به جان کنتس افتاد. اسبش را زیر درختی متوقف کرد و درحالیکه گیسوان طلاییاش اسیر پنجهٔ باد بود، فریاد زد: «هغ اس، یه چیزی در وجود شما هست که عمیقاً منو تحتتأثیر قرار داده. شما اصلاً اهل لاف و خودستایی نیستید.»
سه هفته و دو روز طول کشید تا ساموئل توانست از ژرفنای غرقشدگی سر بیرون بیاورد و نفسی تازه کند. او هر روز درحالیکه حولهای زرد دور گلویش بسته بود، چکمههایش از واکس برق میزد، مهمیزهایش جرینگجرینگ صدا میکرد و با ترکهای از درخت بید روی پایش ضرب میگرفت، از پاگرد کاشیکاری صاحبخانهاش میگذشت. آنها داشتند در پارک پراتر، زیر شاخهٔ درختان یورتمه میرفتند و هوای سبز منتشره از آنها را فرو میدادند که یکهو، دَدَدَدَنگ! کنتس اسبش را بار دیگر زیر همان درخت مورد علاقهاش پارک کرد و بدون توجه به اینکه نصف هفته بیشتر نبود که ساموئل اس حیات دوباره یافته بود، نوک قداره را بار دیگر درون سلسله اعصابش فرو کرد.
«هغ اس، شما استعداد خارقالعادهای در سواری دارید، اما گمونم دیگه کافیه. موافق نیستید؟»
ساموئل اس، همهٔ راه تا رسیدن به اتاقش، آن لبخند ابلهانه را روی صورتش نگه داشت. بعد با لنگهای باز، تلپی خودش را انداخت روی صندلی. او با اسبش بی رحمانه رفتار کرده و با شلاق مدام به پوزهاش کوبیده بود. کنتس تلاش کرده بود او را کنج تشک خاک کند؛ همهٔ بیوهها وقتی میدیدند در آشپزی، سواری و سخنوری از آنها سرترید و با زبان خوش به همبستری رضایت نمیدهید، همین استراتژی را پیش میگرفتند. حالا او باید اسباب و یراق سواری، میهماننوازی امریکایی، آواشناسی، نقاشیهای زیبا، معناشناسی و غیرتش را میگذاشت توی نفتالین. اما ناغافل صدای کلِشکلِش دمپایی به گوشش رسید. خانم صاحبخانه گوشش را به در چسبانده بود. ساموئل بهآرامی هیکلش را از روی صندلی بلند کرد، ابتدا گوشش را به در چسباند و بعد چشمش را به سوراخ کلید. چشم در چشم! و اینطوری شد که چند هفتهٔ بعد، رأس ساعت ده و سی دقیقهٔ صبح، صاحبخانه حلقهٔ در را به صدا درآورد.
«هغ اس؟»
«واس ایست (۵)؟»
«هغ اس، میبخشید سرِ صبحی.»
«ولی منکه دیروز سرِ صبحی بخشیدم تون.»
«خب… امروزم ببخشید.»
این مکالمه سرآغازی بود برای همنشینی کوچکشان که در نهایت به گرگمبههوایی وحشیانه دور میز غذاخوری ساموئل انجامید. خانم صاحبخانه در شرایط فیزیکی آرمانی قرار داشت و گرفتنش تقریباً غیرممکن بود. سرانجام وقتی صاحبخانه نفسزنان و هنهنکنان ایستاد و ساموئل کم مانده بود درجا سکتهٔ قلبی بزند، خانم به مصالحه رضایت داد.
«هغ اس، آگه شما قول بدید از اون طرف میز تکون نخورید، منم قول میدم همین طرف بایستم.»
سَم (۶) اس همان طرف خودش ایستاد. وقتی صاحبخانه لبش به تبسمی باز شد، او چشمهایش را تنگ کرد. خانم صاحبخانه با آن دو دندان نیش عاریهاش، از کمر به پایین پوشیده و ساموئل اس، آن سوی میز، از کمر به بالا پوشیده، سر مواضع خودشان ایستاده و با پسماندهٔ صبحانهٔ ساموئل میانشان، مناظرهای ابلهانه بهراه انداختند. تراموا با عبور خود از خیابان نعره سرداد و قاب پنجره را لرزاند. چرخهای پولادینش بر روی شنریزههایی که در مسیر ریلها ریخته شده بود، کوبید و رفت. این بدهوبستان به رفتار روزمرهٔ آن دو بدل شده بود، تا عاقبت ساموئل لقبی فراخور حریف ساخت و پرداخت و از آن سوی میز خطاب به او گفت: «اَگنسِ تشویشیزاده!(۷)»
«هغ سم، منو اینطوری صدا نزنید!»
«آخه چرا من و شما نمیتونیم یه رابطهٔ عشقی نرمال داشته باشیم؟!»
«شما آدمو میترسونید، هغ اس.»
«اوهو! من شما رو میترسونم؟! میدونستید، خانم اگنس؟ اتفاقاً شما سر کارید و منو میترسونید، اما آگه این عقوبتیه که خدا بابت این تفریح کوچیک برام درنظر گرفته، من اونقدرا مذهبی نیستم که ازش بخوام قسمتموعوض کنه.»
معمولاً مدتی طول میکشید تا صاحبخانه معنی حرفهای او را بفهمد. درحالیکه سرتاپای این نیمهانسانـ نیمهحیوان را دید میزد، لبش به پوزخندی باز شد. این آقای دو سوم محترم، با شکمی پهن آن سوی میز ماهون ایستاده بود و صاحبخانه با آوایی دوستانه همچو سوزن به زندگی او نفوذ میکرد.
«هغ سم، شما مغزتون زیادی کار میکنه.»
«بله و همین الانشم درگیر آینه که چرا شما به این حقیر رضایت نمیدین. باور بفرمایید، تو سن و سالِ من و شما، این یعنی فاجعه.»
«هغ سم، بگید ببینم وقتی سه روز تموم از تو اتاق بیرون نمیاید، اون تو چه کار میکنید؟»
«فکر.»
«خب به چی فکر میکنید؟»
«شما به چی فکر میکنید؟»
«به اینکه شما دیوونهاید.»
«اممم، ادامه بدید لطفاً، اگنس تشویشیزاده.»
«چرا اومدید وین زندگی کنید؟»
«اومدم اینجا تا وقت خودکشیم که رسید، شک و تردیدی واسهم باقی نمونه و شهروندای وینی اینجا باشن تا بقایامو از رو زمین جمع کنن.»
«شرمآوره!»
«اما شما وینیها تا ابد به این حقیقت که سوئیسی نیستید، محکومید!»
«اگرچه عادت ندارم بگم گِزونْدهایت (۸)، اما این بار میگم ـ گزوندهایت، هغ اس-ما سوئیسی نیستیم.»
این مناظرات، معمولاً باعث میشد درد ناعلاجم را ولو برای لحظاتی از یاد ببرم و هنگام گرگمبههوا دور میز و تقلا برای گرفتن اگنس، که با ویراژها و جاخالیهای ماهرانهاش ناکام میماند، این نبض رازآلود کوبنده در کشالهٔ رانم، که سوار بر کشتی خیال مرا به سرزمین رؤیاها میبرد، امانم را میبرید. بعد، نوبت به آن لحظات سراسر یأس و نومیدی میرسید؛ وقتی او دزدانه به اتاق خودش میگریخت و من دست خالی برای خودم مینشستم و کویری پهناور و روشن، در میان دستان ککومکزدهام گسترده و صدایی نجواگر از سوی افق در گوشم طنینانداز میشد: «آهای با توئم، تو! پس کی درمون میشی، میشی، میشی؟» بعد میرفتم پشت پنجره تا به صدای کوبندهٔ ناقوس کلیسای سنت استفان گوش بدهم و ببینم خورشید بار دیگر طلوع کرده یا نه؛ و بیش از هر وقتِ دیگری از ته دل میخواستم به اعصار باستان بادبان بکشم و روی اقیانوسی از شمش طلا دریانوردی کنم.
ساموئل اس در همه حال، کتش را به تن داشت. کراواتش را روی گلو صافوصوف میکرد و یقهٔ سفید منفصلی از بالای پیراهن راهراهش بیرون زده بود. پیوسته درز پنجرههای اتاقش را آببندی میکرد تا گردوخاک و جیغ چرخهای تراموا را بیرون نگاه دارد، تا ضمن حرکت روی سنگفرش خیابان، مثل یک کوه یخی عظیم، که همهٔ تنهاییاش را زیر امواج آب مخفی کرده، با آوایی ملایم گذر کند. نه مادرش و نه باقی دنیا، برای او تره خرد نمیکردند. بچه که بود، همبازیاش هنگام بازی به او گفته بود: «آگه به مادرم بگم به وجود خدا اعتقاد ندارم، درجا دق میکنه.» و ساموئل اس مشتاقانه به طرف خانه دویده و خطاب به مادرش که داشت توی آشپزخانه رخت اتو میکرد، گفته بود: «مامان، مامان، من به وجود خدا اعتقاد ندارم!» و مادرش جواب داده بود: «آه! جدی؟ اون شیشهٔ آبو بده من ببینم.» و این اولین پند زندگانی او بود: سر آدمها شلوغتر از آن است که درگیر اعتقادات تو باشند.
ساعت ده روز یکشنبه، آخرین روز جولای، یک سار، غرق وحشت بیرون پنجره میلرزید و گربهای زیر نمنم باران روی شاخهٔ درخت لیمو در کمینش نشسته بود. ساموئل اس گوشهایش را با دست پوشانده، چشمانش را بههم فشرده و ذهنش کاملاً درگیر یک مسألهٔ پیچیده از مبحث هندسهٔ کروی ـ تمرینی مختصر برای روشن کردن موتور ذهن و راندنش به جایی دور از روح ـ بود که زنگ خفهٔ تلفن از زیر تودهٔ رختهای چرک بلند شد. درست مثل این بود که بخواهد از قلهٔ کوه بالا برود. وسیلهٔ ارتباطی سیاه را از زیر کوه رخت بیرون کشید و صدای کنتس را شنید. صدا میگفت: «با خودم گفتم… شما برای صرف قهوه تشریف میارید یا نه؟»
ساموئل اس، عرض وین را سوار بر تراموا، پای پیاده، از میان کاخها و دروازهها طی کرد، پارکها و خیابانها را پشت سر گذاشت، و درحالیکه پاشنهٔ کفشهایش روی کف شطرنجی تلقتلق میکرد، از میان ستونهای عمارت سنگی خاکستری گذشت. نگاهی گذرا در آینه به خودش انداخت. آخرین شیلینگ ته جیبش را خرج آسانسور کرد. جریمهای اندک، برای تجملاتی اندک. درهای آنتیک آسانسور را بست و سه طبقه بالا رفت تا به پاگرد آپارتمان رسید. سردری حکاکیشده بر فراز در. دختر خدمتکار لبخندزنان به اتاق نشیمن مشایعتش کرد. بهرسم ادب، پشت دست کنتس را با لبانش همانقدر که در کتاب آداب معاشرت نوشته بود و خودش جایز میدانست جارو کشید. کنتس پاها را روی هم انداخت. بخشهای مسحورکنندهٔ پاهایش را پشت زانوانش پنهان کرد. و ساموئل اس ایستاد. بهتر بود بپرسد این کارها چه معنی دارد؟ یا درست مثل کودکی که به خانهٔ دوستش رفته، کنار اهل خانه بنشیند، سوپش را بخورد، دور دهانش را پاک کند و بلند شود تا رفع زحمت کند؛ و یکباره همه با هم بپرسند: «هی، کجا داری میری؟» و ساموئل اس اطرافش را نگاه کند و بگوید: «خونه. چطور مگه؟ کار دیگهای هم داریم؟»
«هیچ از خودتون نمیپرسید، چرا اینجا هستید، هغ اس؟»
«نه والله.»
«ولی این کلهٔ سحری، باید بپرسید.»
«خب… راستش دروغ گفتم. حقیقتش… از خودم پرسیدم.»
«من به شما علاقه دارم.»
«اوخ!»
«چرا میگید، اوخ؟!»
«خب، راستشو بخواین، کنتس… تو این عالم غریب، این سؤال تون یه کمی بیمورده. چون مردم معمولاً منظور دیگهای از حرفی که میزنن دارن. منظورم آینه که… وقتی حرفای اینچنینی میشنوم، یهویی هول برم میداره.»
«پس یهراست میرم سر اصل مطلب. میخوام یه مقرری براتون در نظر بگیرم. البته مادامالعمر.»
«پس بانو بانو بانو، بپر به روی زانو (۹)!»
«این دقیقاً اون چیزی نبود که انتظار داشتم بشنوم.»
«خب، پس… یا عیسی مسیح!»
«فقط همینو دارید بگید؟»
«حقیقتش، کنتس، از تجربیات قبلیم یاد گرفتم که هر چی بگم، آخرش معلوم میشه نباید میگفتم. بهخصوص آگه کسی حرفی زده باشه که من از قبل، دلم میخواسته بشنوم.»
«البته شرط و شروطی داره.»
«ووو هووو!»
«شوخی نداریم، هغ اس!»
«ولی آخرش به همونجا میرسه.»
«متوجه منظورتون نمیشم.»
«شما دارید بنده رو میخرید تا هرازگاه، هر وقت حال تون گرفته بود، یه لگد بخوابونید زیر چونهم.»
«میبینم که آگه یه انگشت عسلم تو دهن شما بکنن، آخر گازش میگیرید. شاید این کارو میکنید تا بعدها گشنگی نکشید؟!»
«هر جور میخواید فکر کنید، کنتس… اما چاکرتون باید خیلی احمق باشه، آگه ندونه مردم این شهر، بزرگترین لذتاشون تو بدبختی یه عدهٔ دیگه است.»
«شما پیشنهاد منو یه بدبختی میدونید؟!»
«نه اتفاقاً. پیشنهاد عالیایه، فقط شروطشه که باعث میشه ردش کنم.»
«صحیح! از کجا میدونید شروط بدی هستن؟ من که هنوز نگفتم چیان!»
«من ذات بشرو میشناسم. بعضیا هستن که باد به هر طرف بوزه باهاش میرن، ولی من فقط با یه سری بادای خاص میتونم برم. به حضورتون عارضم که، خواهش میکنم با قلب این حقیر، یا از اون بدتر، با کیف پولم ـ که دست بر قضا خالیتر از خالی هم هست ـ تنیس بازی نکنید.»
«شما آدم حقنشناسی هستید.»
«شاید.»
«و ضعیف.»
«اینم ممکنه درست باشه، ولی خب… فروشی نیستم. بااینحال آگه لطف کنید، یه فنجون دیگه قهوه میخورم. حالا نفرمودید، شروط چیا هستن؟»
ساموئل اس درحالیکه نگاهش روی سنگفرشهای کوچهٔ بالْگاسه متمرکز بود، کوشید به یاد بیاورد چگونه پایش دوباره به خیابان رسیده.
شرایطم بهگونهای است، انگار در دوران زمینشناسی کامْبِرین (۱۰) استوار روی قطب شمال ایستاده، سیگاری آتش زده و حلقههای دود را بهطرف ماه فوت میکنم. روح هم درست مثل بدن، جای ضربه رویش کبود میماند. این دور مسلسل بدبیاری، از دوران کودکی و مدرسه آغاز شد؛ زمانیکه غرق تماشای دختری که گلویم پیشش گیر کرده بود میشدم و دخترک کنج مخالف کلاس مینشست. یک روز زنگ آخر تا دم خانه تعقیبش کردم. نشانیاش را یاد گرفتم و ته و توی خیلی چیزها را درآوردم؛ مثلاً شغل پدرش یا مبلغ قبض برق خانهشان؛ و در مجموع، همهٔ اینها را مملو از زیبایی یافتم. کمی بعد، مچم را روی ماشینروی خانه، درحالیکه داشتم یواشکی دید میزدم غذا چه میخورند، گرفتند. هر بار که فک و فامیل به خانهشان میآمدند، شمارهٔ پلاک اتومبیلشان را برمیداشتم تا بعداً ته و توی آن را هم دربیاورم، که چه کسانی هستند و از چه راهی نان میخورند؟ یک روز شنبه، در تعقیب یکی از عموهای دخترک، سوار اتوبوسی به مقصد خانهٔ او شدم و چهل مایل کوبیدم و رفتم تا آقای عمو را حین آبیاری چمنهایش تحتنظر بگیرم. وقتی پس از یک سال آزگار، تمامی جزئیات مربوط به دخترک را کشف کردم، عزمم را جزم کرده و به او گفتم: «سلام.» و او از میان کلهام مثل یک تکه شیشهٔ زلال به افق نگاه کرد و گذشت.
ساموئل اس جلوی کیوسکی ایستاد و به اعماق چشمهای دوزیستگونهٔ زن درون کیوسک خیره شد.
«زوانْزیش لاکی استرایک بیته (۱۱).»
یک اسکناس بیست شلینگی مرحمت میکنم. دستم را برای گرفتن سیگار و مشتی پول خرد دراز میکنم. چشمان دوزیست، از فراز سکهها برق میزند. هفتادوپنج گِغوشِن (۱۲) کم است. دوباره سرم را جلوی سوراخ میبرم.
«شما سرمو کلاه گذاشتید، ولی آگه این باعث میشه احساس رضایت کنید…»
ساموئل اس شانهای بالا انداخت، گوتِن تاگی گفت و با سری بهزیرانداخته، در میان خیابانهای خاکستری پرپیچوخم قرونوسطایی راهش را گرفت و رفت.
تصمیمم برای رد کردن پیشنهاد مقرری مادامالعمر، زیادی احساساتی بود. کافی بود بگذارم ریسمان اصول اخلاقیام کمی بیشتر کش بیاید و وقتی کاملاً از سکه افتادم، حلقهٔ طناب دار، سر از تنم جدا کند. امروز صبح که داشتم آماده میشدم، دستهایم را با انگشتانی ازهمگشوده در هوا نگه داشتم و دیدم که سکونی سرشار از انجماد در خود دارند. جورابها را با کراواتم ست کردم، کفشهایم را واکس زدم و با ظاهری موقر و نظامی یکراست بهدرون این کابوس تابناک قدم گذاشتم. وضعیتم، بسان یک معادلهٔ جبری مجرد است؛ حرف «ن» به نشانهٔ نفساماره، حرف «د» به نشانهٔ درآمدِ ثابت، اینها ضربدر تعدادی متغیر وابسته؛ «خ» به نشانهٔ خنده، «و» به نشانهٔ وحشت و همهٔ اینها مساوی است با «ب» به نشانهٔ بهگ…. رفته.
ساموئل اس از عرض خیابان سینگِراشتغاوس عبور کرد، کوچه را بهداخل پیچید و وارد گذری سرد و پر از سایه شد.
کتاب: «تابستان غمانگیز ساموٸلاس»، نوشته جی.پی.دانلیوی
مترجم : رضا اسکندری آذر
انتشارات هیرمند
89 صفحه