معرفی کتاب: «مرگ به پمبرلی میآید»، «نوشته پی. دی. جیمز »
«کارآگاه برای همهٔ قرون»
مجموعهای که با نام «ادبیات پلیسی امروز جهان» عرضه میشود بهمثابهٔ تلاشی است برای آشنا کردن علاقهمندان جدی این ژانر با چشمانداز گسترده و متنوع آن در آغاز سدهٔ بیست و یکم و معرفی گونههای فرعی متعدد و متفاوتش که هر کدام جنبهای از این ژانر پُرمخاطب را آشکار میسازند. مجموعهٔ «ادبیات پلیسی امروز جهان» شامل چند زیرمجموعه است. «کارآگاه برای همهٔ قرون» یکی از این زیرمجموعههاست که رمانهای پلیسی/ تاریخی را دربر میگیرد و بیشترین تعداد آثار در آن گنجانده شدهاند. در ادامه به معرفی اجمالی این گونهٔ فرعی نسبتاً نوخاستهٔ ادبیات جنایی/معمایی میپردازیم که تاکنون در کشور ما تقریباً ناشناخته مانده است.
پدیداری فراگیر روایت پلیسی/تاریخی را باید از اواخر دههٔ ۱۹۷۰ دانست، هرچند پیش از آن هم به شکل پراکنده آثاری منتشر شده بودند که میتوانستند در این دستهبندی بگنجند؛ شاخصترین و منسجمترینشان بیتردید ماجراهای قاضی دی به قلم روبرت وان گولیک هلندی است که انتشارشان از دههٔ ۱۹۶۰ آغاز شد. موفقیت خیرهکنندهٔ رمان نام گلسرخ (۱۹۸۱)، نوشتهٔ اومبرتو اکو، در ترغیب بسیاری از نویسندگان برای طبعآزمایی در این ژانر فرعی قطعاً نقشی بهسزا داشت. تا پایان سدهٔ بیستم، عرصهٔ روایتِ پلیسی/ تاریخی چنان گسترده و متنوع شده بود که در ۱۹۹۹ جایزهٔ «آلیس پترز» ویژهٔ رمانهای پلیسی/تاریخی به وجود آمد (برای بزرگداشت آلیس پترز، از طلایهدار برجستهٔ این ژانر فرعی، چنین نام گرفت) که این خود نشانهٔ استقلال نسبیاش از بدنهٔ ادبیات جنایی/معمایی بود ـ فرانسویها نیز در ۲۰۱۰ جایزهٔ «ایستوریا» را پدید آوردند که به رمانهای پلیسی / تاریخی اعطا میشود.
اوج شکوفایی روایت پلیسی/ تاریخی اما در سدهٔ بیست و یکم تحقق یافت و به شکلی مستمر و فزاینده ادامه دارد. سخنی به گزاف نیست اگر بگوییم در حال حاضر قلمرو این ژانرِ فرعی به وسعت تمامی تاریخ است و عرصهٔ جغرافیاییاش مدام پهناورتر میشود: مصر باستان، یونان باستان، رم باستان، قرون وسطا، امپراتوری بیزانس، عصر رنسانس، عصر روشنگری، انقلاب کبیر فرانسه، دوران بردهداری و جنگ داخلی در آمریکا، عصر ویکتوریایی، جنگ جهانی اول و… از یکسو؛ و در کنار اروپا و آمریکا، ژاپن و چین و ویتنام در قرون سیزدهم تا شانزدهم میلادی و امپراتوری عثمانی و امپراتوری آزتک و…، از سوی دیگر (و حتی انسانهای عصر حجر در چند داستان کوتاه)، همگی در این تماشاخانهٔ رنگارنگ و پرتنوع حضور دارند.
کاوشگران رمانهای پلیسی/تاریخی عمدتاً در سه گروه میگنجند:
الف) اکثریتشان پرسوناژهایی خیالیاند و در میانشان کاهنان، قاضیها، کشیشها، راهبها و راهبهها، دیوانسالارها، شهسواران، ساموراییها، نظامیها و مأموران پلیس (در دورههای نزدیکتر به زمان حاضر) از بقیه پُرشمارترند.
ب) گروه دوم شخصیتهای واقعی تاریخی را شامل میشود؛ از ارسطو و دانته آلیگیری و جوردانو برونو گرفته تا جین آستین و اسکار وایلد و فروید و…
ج) گروه سوم را ـ که کمتعدادترین است ـ پرسوناژهای عاریت گرفته شده از آثارِ بزرگِ ادبیات جهان تشکیل میدهند؛ در این میان، آقا و خانم دارسی (زوج محبوب و جذاب رمان غرور و تعصب)، از نظر تعدد حضور، رتبهٔ اول را دارند؛ پروفیری پِترُویچ (مستنطقِ مشهورِ رمانِ جنایت و مکافات)؛ سه تفنگدار و یار چهارمشان دارتانیان هم از جمله این کاوشگراناند.
امیدواریم ادامهٔ هرچه طولانیتر این مجموعه، پنجرهای هرچه فراختر بر پهنهٔ ادبیات جنایی/ معمایی بگشاید.
دبیر مجموعهٔ «ادبیات پلیسی امروز جهان»
«داستانی پیراسته و تأثیرگذار و آشکارا نشاندهندهٔ نیروی عشق.»
اما لی پاتر، دیلی اکسپرس
«اگر جین آستین زنده بود، خودش به این رمان افتخار میکرد.»
اندرو تیلر، اسپکتیتور
«شگفتآور است… کتابی که ظرافت طبع جین آستین را با کمی هیجان درمیآمیزد… به خوبی تمام آثار پی. دی. جیمز است و بسیار ستودنی.»
ساندی اکسپرس
«ادای احترام بسیار به آستین و سپاس از پویایی بیپایان قوهٔ تخیل جیمز.»
ساندی تایمز
«پی. دی. جیمز دنیای جین آستین را به طرزی باشکوه بازآفرینی کرده است.»
ساندی تلگراف
دربارهٔ نویسنده
فیلیس دوروتی جیمز (۱۹۲۰ – ۲۰۱۴)، جنایینویس بلندآوازهٔ انگلیسی، در آکسفورد متولد شد و تحصیلاتش را در دبیرستان دخترانهٔ کمبریج به پایان رساند. در ایام جنگ جهانی دوم به عنوان پرستار به خدمت صلیب سرخ درآمد. در ۱۹۴۱ با کانر بنتری وایت ازدواج کرد؛ شوهرش با بیماری روحی از جبهه برگشت و او تا زمان مرگ نامبرده در ۱۹۶۴ از او مراقبت و پرستاری کرد. از ۱۹۴۹ تا ۱۹۶۸ جیمز مدیریت بخش روانپزشکی را در بیمارستانهای مختلف متعلق به «خدمات درمانی ملی» بر عهده داشت و از این طریق پسزمینهای یافت برای پارهای از رمانهایش. در نخستین رمانش، چهرهاش را بپوشان (۱۹۶۲)، به مؤسسهٔ حمایت از مادران مجرد میپردازد؛ در ذهنی برای مرگ (۱۹۶۳) به کلینیکی روانپزشکی؛ در کفنی برای یک دانشجوی پرستاری (۱۹۷۱) به آموزشگاه پرستاری؛ در برج سیاه (۱۹۷۵) به آسایشگاهی برای افراد علیل و در آستانهٔ مرگ؛ در مرگِ شاهدِ عینی به آزمایشگاه پزشکی قانونی؛ در طعم مرگ (۱۹۸۶) به کلیسای انگلستان؛ در طرحها و تمناها (۱۹۸۹) به یک نیروگاه هستهای؛ در گناه نخستین (۱۹۹۴) به عالم نشر؛ و در نوعی عدالت (۱۹۹۷) به محاکم قضایی. هرکدام از این رمانها نکتهٔ تازهای دربارهٔ اَدام اگلیش، مشهورترین پرسوناژ آفریدهٔ پی. دی. جیمز، مینمایانند. این کارآگـاه شاعر (یا شاعر کارآگاه)، که چند مجموعه شعر هم به چاپ رسانده، در مقام سربازرس در اسکاتلندیارد فعالیت میکند و در آخرین رمانها به درجهٔ فرماندهی ارتقا مییابد. کوردلیا گری پرسوناژ جذاب دیگری است که جیمز در ۱۹۷۲ با رمان حرفهٔ غیر زنانه (در ایران به نام زنانه نیست، با ترجمهٔ امیر احمدی آریان، منتشر شده است.) آفرید. در این اثر نویسنده کوشیده، به واسطهٔ شخصیت مؤنث روایت، جنبههایی از زنانگی را آشکار سازد. کوردلیا گری بار دیگر در جمجمهای زیرِ پوست (۱۹۸۲) نقش اصلی را ایفا میکند.
پی.دی. جیمز را، که یکی از پلیسینویسان طراز اول و بردارندهٔ موانع سر راه این گونهٔ ادبی برای ارتقا یافتن به سطح ادبیات والا قلمداد شده، با جین آستین مقایسه کردهاند و استدلالشان این بوده که اگر آستین در دوران ما زندگی میکرد همانقدر به جنایت و مرگ توجه نشان میداد که نسبت به غرور و تعصب در زمانهٔ خودش. البته این قیاس چندان هم بیپایه و اساس به نظر نمیرسد، زیرا جیمز از جین آستین به عنوان یکی از کسانی که بر خلاقیتش تأثیر عمیق گذاشتهاند نام برده. پس جای تعجب ندارد که در واپسین اثرش، مرگ به پمبرلی میآید (۲۰۱۲)، محبوبترین رمان آستین را دستمایهٔ روایتی جنایی قرار داده است.
یادداشت نویسنده
یک عذرخواهی بدهکارم به روح جین آستین که الیزابت محبوبش را درگیر کندوکاو تکاندهندهٔ یک قتل کردهام، خصوصاً که دوشیزه آستین در فصل آخر کتاب منسفیلدپارک دیدگاههایش را به نمایش میگذارد: «نوشتن دربارهٔ پلشتی و تیرهروزی را به قلمهای دیگر بسپار. به محض اینکه بتوانم، چنین موضوعات نفرتانگیزی را کنار میگذارم و بیقرارم برای بازگرداندن تمام کسانی که گناه زیادی بر گردنشان نیست به آرامش و تسکینی تحملپذیر.» بیشک او در پاسخ به عذرخواهیام میگفت که اگر راغب بود به چنین مضامین انزجارآوری بپردازد، خودش این داستان را مینوشت و به مراتب بهتر از من.
پی. دی. جیمز، ۲۰۱۱
مقدمه
خانوادهٔ بنت از لانگبورن
همهٔ زنهای مِریتون بر این باور بودند که آقا و خانم بِنِت از لانگبورن در شوهر دادن چهارتا از پنج دخترشان خوششانس بودهاند. مریتون، شهر کوچک داد و ستد در هِرتفوردشر، اصلاً جای جالبی برای تفریح نیست، نه مکان دیدنی زیبایی دارد و نه تاریخچهٔ معروفی، هرچند به تنها ساختمان مهم در نِدِرفیلدپارک هم، با اینکه تحسینبرانگیز است، در کتابهای معماری برجستهٔ آن ناحیه هیچ اشارهای نشده. شهر یک سالن همایش دارد که مراسم رقص در آن مرتب برگزار میشود، اما از تماشاخانه خبری نیست و بهترین سرگرمی مردم این است که در خانههای خودشان مهمانی بگیرند و کسالت مهمانیهای شام و بازی ویست (۱) با همان مهمانهای همیشگی را با شایعهپراکنیها بکاهند.
خانوادهای با پنج دختر مجرد مطمئناً قصد دارد توجه همهٔ همسایهها را به خود جلب کند، خصوصاً وقتی تفریح زیادی نداشته باشد، و خانوادهٔ بنت موقعیت بدفرجامی داشت. چون وارث ذکور نداشت، املاک آقای بنت به یکی از قوم و خویشهایش، کشیش ویلیام کالینز، میرسید و خانم بنت عادت داشت با آه و ناله بگوید که آن مرد، هنوز کفن شوهرش خشک نشده، او و دخترهایش را از منزلشان بیرون میکند. اگر آقای کالینز میتوانست، مسلماً این کار را میکرد. او تا حدودی علیرغم میلش و با تأیید حامی مخوفش، لِـیدی کاترین دِ بِرگ، کلیسایش را در هانسفورد، کنت، به منظور ملاقات خانوادهٔ بنت و به نیت خیرخواهانهٔ انتخاب همسر از بین پنج دختر آن خانواده ترک کرده بود. این تصمیم رضایت خانم بنت را بهشدت جلب کرد، اما به کالینز هشدار داد که دوشیزه بنت، بزرگترین دختر، احتمالاً بهزودی با مردی نامزد میشود. درخواست او از الیزابت، دومین دختر از نظر ارشدیت و زیبایی، با مخالفت شدید روبهرو شد و کالینز، ناگزیر، پاسخی دلسوزانهتر از جانب دوشیزه شارلوت لوکاس، دوست الیزابت، خواستار شد. دوشیزه لوکاس پیشنهاد کالینز را با میل و رغبت زیاد پذیرفت و سرنوشتی که خانم بنت و دخترهایش از وقوعش بیمناک بودند تحقق مییافت، بیآنکه این امر چندان مایهٔ تأسف همسایگان شود. پس از مرگ آقای بنت، آقای کالینز آنها را در یکی از کلبههای بزرگ زمینهایش مستقر میکرد، یکی از مباشرهایش تسلیشان میداد و تهماندهٔ غذایی از آشپزخانهٔ خانم کالینز نصیبشان میشد، این تسلیها گهگاه با دعوت به بازی و چربی خوک تکمیل میشد.
با وجود این، خانوادهٔ بنت با خوشاقبالی از مخمصه خلاص شد. خانم بنت میتوانست به خودش به این خاطر تبریک بگوید که تا آخر سال ۱۷۹۹، مادر چهار دخترِ شوهر کرده بود. مسلماً ازدواج لیدیا، جوانترین دختر، که فقط شانزده سال داشت، خجسته نبود. او با ستوان جورج ویکهام، افسر شبهنظامی مریتون، فرار کرد، فراری که مطمئناً انتظار میرفت پایانی مشابه پایان چنین ماجراهایی داشته باشد؛ ویکهام ترکش کند، از خانه و اجتماع طرد شود و به جایگاهی تنزل یابد که بانوهای متشخص اسمش را شایستهٔ به زبان آوردن ندانند. بههرحال مراسم عروسی برگزار شد و ویلیام گولدینگ، یکی از همسایهها، اولین اخبار این ازدواج را آورد؛ او از کنار کالسکهٔ لانگبورن عبور میکرده که خانم ویکهام نوعروس دستش را جوری جلو پنجرهٔ باز گرفته تا او بتواند حلقهاش را ببیند. خانم فیلیپس، خواهرخانم بنت، در پخش اخبارِ خودش دربارهٔ این گریز کوشا بود و میگفت که آن زوج در راه گرِتنا گرین توقفی کوتاه در لندن داشتند تا ویکهام بتواند زن آیندهاش را به مادرخواندهاش معرفی کند و به او اطلاع دهد که با آمدن آقای بنت، که در جستوجوی دخترش است، آن زوج پیشنهاد خانواده را مبنی بر برگزاری مراسم ازدواجی مناسبتر در لندن میپذیرند. هیچکس این حرفهای ساختگی را باور نکرد، اما همه اعتراف میکردند که ذکاوت خانم فیلیپس در کشف حقیقت دستکم سزاوار کمی تظاهر به خوشباوری است. البته دیگر نمیتوانستند جورج ویکهام را در مریتون بپذیرند، مبادا پاکدامنی زنهای خدمتکار و منفعت دکاندارها به خطر بیفتد، اما موافقت کردند اگر زنش به میانشان بیاید به همان اندازه به خانم ویکهام احترام بگذارند که روزگاری به دوشیزه لیدیا بنت میگذاشتند.
دربارهٔ چگونگی انجام مراسم ازدواجِ عقبافتاده حدس و گمانهای زیادی بود. عایدی آقای بنت به زور به دو هزار پوند در سال میرسید و همه احساس میکردند آقای ویکهام باید دستکم از پانصد پوند چشمپوشی کند و قبل از تن دادن به عروسی همهٔ بدهیهایش را در مریتون و بقیهٔ جاها پرداخت کند. آقای گاردینر، برادر خانم بنت، ملزم به پرداخت این مبلغ شد. او از نظر دیگران مردی خونگرم بود، اما او هم برای خودش خانوادهای داشت و بیشک از آقای بنت توقع بازپرداخت داشت. در لوکاس لاج، دلواپسی زیادی سر این موضوع بود که میراث دامادشان به این ترتیب بر باد میرود، اما وقتی هیچ درختی قطع نشد، هیچ زمینی فروخته نشد، هیچ مستخدمی اخراج نشد و قصاب در تهیهٔ سفارشهای هفتگی معمول خانم بنت هیچ اکراهی نشان نداد، فرض بر این شد که آقای کالینز و شارلوت عزیز نباید هیچ ترسی به دلشان راه دهند، چون به محض اینکه آقای بنت را محترمانه به خاک میسپردند، همهٔ اموال لانگبورن به آقای کالینز میرسید و با این اطمینان که همه دستنخورده باقی میماند.
اما نامزدی دوشیزه بنت و آقای بینگلی از نِدرفیلدپارک، که مدت کوتاهی بعد از ازدواج لیدیا سرگرفت، با موافقت رسمی همراه بود. این ازدواج تقریباً غیرمنتظره بود؛ تحسین آقای بینگلی از جِین از همان اولین ملاقات در مجلس رقص آشکار بود. زیبایی دوشیزه بنت و ملایمت و خوشبینی بیریایش نسبت به طبیعت بشر، که باعث میشد هرگز دربارهٔ کسی حرف ناشایست نزند، او را دوستداشتنی کرده بود. همان روزی که نامزدی بزرگترین دختر با آقای بینگلی اعلام شد، خبر این پیروزی بزرگِ خانم بنت به گوش همه رسید، اما ابتدا کسی باورش نکرد. قرار بود دوشیزه الیزابت بنت، دختر دوم، با آقای دارسی، مالک پمبرلی، یکی از بزرگترین عمارتها در دربیشر، ازدواج کند، سر زبانها افتاده بود که عایدی آنجا سالیانه ده هزار پوند است.
همه در مریتون میدانستند که دوشیزه لیزی از آقای دارسی متنفر است، این حس تنفر عموماً در خانمها و آقایانی به وجود آمد که در اولین مراسم رقصی شرکت کردند که آقای دارسی به همراه آقای بینگلی و دو خواهرش در آن حضور داشت و آقای دارسی با نشان دادن غرور و عار داشتن از آن همراهان، به اندازهٔ کافی مشخص کرده بود که علیرغم اصرارهای دوستش، آقای بینگلی، هیچ کدام از آن زنها لیاقت همراهیاش را نداشتند. درواقع وقتی لرد ویلیام لوکاس الیزابت را به او معرفی کرد، آقای دارسی از رقصیدن با او خودداری کرد و بعد به آقای بینگلی گفت آن دختر آنقدر زیبا نیست که اغوایش کند. همه بر این باور بودند که هیچ زنی نمیتواند به اندازهٔ خانم دارسی شاد باشد، آن هم علیرغم حرف ماریا لوکاس که میگفت: «کدام یک از شما میخواهد تا آخر عمرش آن قیافهٔ عنق را روبهرویش سرِ میز ببیند؟»
اما دلیلی نداشت دوشیزه الیزابت بنت را بابت دوراندیشی و دیدگاه مثبتش سرزنش کرد. آدم نمیتواند در زندگی همه چیز داشته باشد و همهٔ بانوهای جوان مریتون حاضر بودند قیافهای عنق را سرِ میز صبحانه تحمل کنند و در عوض با سالی ده هزارتا عایدی ازدواج کنند و بانوی پمبرلی باشند. بانوهای مریتون، بنا به وظیفه، از همدردی با غمدیدهها و تبریک گفتن به خوشاقبالها شاد میشدند و در تمام این کارها اعتدال را حفظ میکردند، اما پیروزی دوشیزه الیزابت آنقدر بزرگ بود که این میانهروی را از حد توان خارج میکرد. گرچه تصدیق میکردند الیزابت به اندازهٔ کافی زیباست و چشمهای قشنگی دارد، امتیاز دیگری در او نمیدیدند که به برکتش بشود او را به مردی پیشنهاد داد که عایدیاش سالی ده هزارتاست و خیلی طول نکشید تا عمده شایعات به این ترتیب ساخته و پرداخته شد: دوشیزه لیزی از همان اولین ملاقات مصمم بوده دل آقای دارسی را به دست آورد. و وقتی وسعت حیلهاش آشکار شد، همه سر این موضوع توافق داشتند که او از همان ابتدا با مهارت پیش رفته. گرچه آقای دارسی از رقصیدن با او در مجلس رقص خودداری کرده بود، چشمش مدام به او بود و شارلوت، دوست الیزابت، که پس از سالها جستوجوی شوهر در تعیین هر نشانهٔ ممکن از دلبستگی خیلی ماهر شده بود، به الیزابت اخطار داده بود جلو علاقهٔ آشکارش را به ستوان جورج ویکهامِ جذاب و محبوب بگیرد و مردی را نرنجاند که ده مرتبه از او بهتر است.
و سپس نوبت مهمانی شام نامزدی دوشیزه بنت در ندرفیلد رسید که به خاطر اصرار مادرش به اینکه دخترش بهجای کالسکهٔ خانوادگی با اسب برود، جین سرمای مختصری خورد و خانم بنت نقشه کشید که چند شب در ندرفیلد بمانند. البته الیزابت برای دیدن خواهرش پای پیاده راهی شده بود و خوشرفتاری خانم بنت میزبانها را وادار کرد که به آن مهمانهای ناخوانده جا دهند تا دوشیزه بنت سلامتیاش را دوباره به دست آورد. یک هفته همراهی با آقای دارسی میتوانست امید الیزابت را به موفقیت زیاد کند و او میتوانست بیشترین تلاشش را برای ایجاد صمیمیتی تحمیلی بهکار بندد.
متعاقباً آقای بینگلی برای خوشحال کردن جوانترین دخترهای خانوادهٔ بنت یک مهمانی رقص در ندرفیلد برپا کرد و آقای دارسی در آن مجلس با الیزابت رقصید. ملازمانِ دخترهای جوان، که ردیفِ هم، روی صندلیهای کنار دیوار نشسته بودند، عینکهایشان را جلو چشمشان گرفتند و وقتی آن جفت به سمت ردیف رقصندهها میرفتند، مثل بقیهٔ مهمانها، با دقت وراندازشان کردند. یقیناً حرف زیادی بین آن دو رد و بدل نشد، اما این حقیقت که آقای دارسی از الیزابت درخواست کرده بود با او برقصد و درخواستش رد نشده بود موردی جالب و تفکربرانگیز بود.
نقشهٔ بعدی در جناح الیزابت این بود که با لرد ویلیام لوکاس و دخترش، ماریا، نزد آقا و خانم کالینز در خانهٔ کشیش در هانسفورد ملاقات کند. طبیعتاً این دعوتی بود که دوشیزه لیزی باید ردش میکرد. زنی عاقل از شش هفته همراهی با آقای کالینز چه لذتی میبرد؟ همه میدانستند قبل از اینکه دوشیزه لوکاس پیشنهاد کشیش را قبول کند، نظر او ازدواج با دوشیزه لیزی بوده. جدا از هر مسئلهٔ دیگری، ملاحظهکاری باعث میشد الیزابت از هانسفورد فاصله بگیرد. البته او میدانست لیدی کاترین د برگ همسایه و حامی آقای کالینز است و زمانی که مهمانها در خانهٔ کشیش بودند، خواهرزادهٔ آن بانو، آقای دارسی، در رُزینگز بود. شارلوت که همهٔ جزئیات زندگی زناشوییاش را برای مادرش تعریف میکرد، حتی سلامتی گاوها و غازها و شوهرش را، نوشته بود که آقای دارسی و پسرداییاش، سرهنگ فیتز ویلیام، که او هم به رزینگز رفته بود، طی اقامت الیزابت در خانهٔ کشیش مرتب به آنجا سر زده بودند و یک بار که الیزابت تنها بوده، آقای دارسی بدون پسرداییاش به آنجا رفته بود. خانم کالینز مطمئن بود این رفتارِ متفاوت باید بر عاشق شدن آقای دارسی صحه بگذارد و در نامهای نوشت که به نظرش دوستش میتوانست به سرعت و مشتاقانه دل یکی از آن آقایان را برباید و تقاضای ازدواج را بشنود. با این حال، دوشیزه لیزی با ناکامی به خانه برگشته بود.
اما در آخر، وقتی خانم گاردینر و شوهرش، برادر خانم بنت، الیزابت را برای همراهی در یک سفر تفریحی تابستانی دعوت کردند، همه چیز روبهراه شد. قرار بود تا لِیکس بروند، اما مسئولیتهای شغلی آقای گاردینر ظاهراً مجبورش میکرد برنامهٔ محدودتری داشته باشد و از دِربیشر بیشتر به سمت شمال نروند. کیتی، چهارمین دختر خانوادهٔ بنت، این خبر را پخش کرد، اما هیچکس در مریتون این عذر را نپذیرفت. خانوادهای ثروتمند که استطاعت سفر از لندن به دربیشر را داشت آشکارا میتوانست تا لیکس هم سفر کند، جایی که از ابتدا خواستارش بود. معلوم بود که خانم گاردینر، یکی از همدستهای برنامهٔ ازدواج خواهرزادهٔ شوهرش، دربیشر را انتخاب کرده بود چون احتمال میداد آقای دارسی در پمبرلی باشد. و به این ترتیب خانوادهٔ گاردینر و الیزابت، که در مهمانخانه پرسوجو کرده بود ارباب پمبرلی چه زمانی در خانه است، درواقع در موعد بازگشتِ آقای دارسی برای ملاقاتش به آن عمارت رفتند. طبیعتاً خانوادهٔ گاردینر و تمام کسانی که برای مهمانی شام به پمبرلی دعوت شده بودند از روی نزاکت به یکدیگر معرفی شدند و اگر دوشیزه الیزابت به خردمندانه بودن برنامهاش برای جلبتوجه آقای دارسی کوچکترین شکی کرده بود، اولین نگاه به پمبرلی ارادهاش را بلافاصله تقویت کرد تا آن آقا را در اولین فرصت مناسب به دام عشق خود بکشد. سپس آقای دارسی و دوستش، آقای بینگلی، به ندرفیلدپارک برگشتند و برای حضور در لانگبورن اصلاً درنگ نکردند، جایی که شادی دوشیزه بنت و دوشیزه الیزابت درنهایت پیروزمندانه تضمین شد. مراسم نامزدی الیزابت، علیرغم زرق و برقش، به اندازهٔ مراسم جین شادیبخش نبود. الیزابت هیچوقت محبوب نبود، درواقع بانوهای زیرکتر مریتون هرازگاهی شک میکردند که دوشیزه لیزی یواشکی به آنها میخندد. همچنین به خاطر طعنهزدنهایش متهمش میکردند و گرچه در مورد معنی این لغت مطمئن نبودند، میدانستند این رفتار برای زنها مطلوب نیست؛ رفتاری که خصوصاً آقایان خوششان نیاید. خانمهای همسایه، که حسادتشان نسبت به چنین پیروزیای فراتر از هر گونه خرسندی از این وصلت بود، میتوانستند خودشان را با تأکید روی این موضوع دلداری دهند که غرور و نخوت آقای دارسی و حرفهای نیشدار زنش مسلم میکرد که درنهایت بدبختی زندگی میکنند، چرا که حتی پمبرلی و ده هزارتا عایدی در سال نمیتوانست مایهٔ تسلی باشد.
انجام تشریفاتی چون کشیدن پرتره، کار وکلا، خریدن کالسکههای جدید و لباسهای عروسی، که مشخص کردن تاریخ دقیق ازدواج را غیرممکن میکرد، مراسم عقد دوشیزه بنت با آقای بینگلی و دوشیزه الیزابت با آقای دارسی را که در یک روز و در کلیسای لانگبورن انجام شد کمی به تأخیر انداخت. احتمالاً آن روز شادترین روز زندگی خانم بنت بود و در طول مراسم از ترس میلرزید مبادا خالهٔ خوفناک آقای دارسی، لیدی کاترین د برگ، برای جلوگیری از آن ازدواج جلو درِ کلیسا ظاهر شود و تا وقتی مراسم به پایان نرسیده بود نمیتوانست در پیروزیاش احساس امنیت کند.
خانم بنت جای خالی دختر دومش را خیلی احساس نمیکرد، اما شوهرش یقیناً دلتنگ دخترش بود. الیزابت همیشه فرزند محبوب پدرش بود. هوش او را به ارث برده بود ـ بخشی از ذکاوت زیادش را ـ و همیشه مایهٔ دلخوشی او و عدم تفاهم با همسایههایشان بود و خانهٔ لانگبورن بدون حضورش مکانی بود که آدم را بیشتر دلتنگ میکرد و در آن از حرفهای عاقلانه خبر زیادی نبود. آقای بنت مردی زیرک و اهل مطالعه بود که کتابخانهاش برایش هم حکم پناهگاه را داشت و هم سرچشمهٔ شادترین ساعتهایش بود. او و دارسی بلافاصله به این نتیجه رسیدند که از همدیگر خوششان میآید و از آن پس طبق روال معمول بین دوستان اختلافهای شخصیتی و تیزهوشی والای یکدیگر را پذیرفتند. آقای بنت عمده اوقاتش را طی ملاقاتهایش در پمبرلی، که اغلب غیرمنتظره بود، در کتابخانه میگذراند ـ یکی از بهترین مکانها برای تنها بودن ـ به طوری که کشاندن او به بیرون از اتاق حتی برای صرف غذا هم مشکل بود. آقای بنت کمتر به هایمارتِن میرفت، چون جدا از مشغلهٔ فکری جین برای فراهم کردن راحتی و آسودگی شوهر و فرزندانش، که گهگاه از نظر آقای بنت ملالتآور بود، کتابها و مجلههای جدید کمتری در آن خانه پیدا میشد که سرگرمش کند. عایدی آقای بینگلی در واقع از تجارت بود. از خانوادهاش کتابخانهای به ارث نبرده بود و بعد از خریدن خانهٔ هایمارتن تصمیم گرفت کتابخانهای جدید تهیه کند. دارسی و آقای بنت هر دو آمادهٔ کمک در این زمینه بودند. فعالیتهای زیادی نیست که به اندازهٔ هزینه کردن پولِ یک دوست برای رضایت شما و منفعت او قابل قبول باشد و اگر قرار بود خریداران کمی ولخرجی کنند، خیالشان راحت بود که آقای بینگلی استطاعتش را دارد. گرچه طبقات کتابخانه، که با توجه زیاد دارسی و تأیید آقای بنت چیده شد، هنوز کاملاً پر نشده بود، بینگلی میتوانست به ترتیب باشکوه کتابها و چرم درخشان جلدهایشان افتخار کند و حتی گهگاه که فصل یا هوا مساعد شکار یا ماهیگیری یا تیراندازی نبود، کتابی باز کند و مشغول خواندن شود.
خانم بنت فقط در دو مناسبت شوهرش را تا پمبرلی همراهی کرده بود. از آقای دارسی محبت و سخاوت دیده بود، اما هنوز از مراسم عقد دامادش آنقدر در حیرت بود که میخواست آن تجربه در پمبرلی هم تکرار شود. البته الیزابت شک کرده بود که مادرش از سرگرم کردن همسایهها با تعریف کردن از شگفتیهای پمبرلی ـ اندازه و زیبایی باغها، عظمت عمارت، تعداد خدمتکارها و شکوه میز شام ـ چنان مسرور است که نمیخواهد دوباره تجربهشان کند. نه آقای بنت و نه زنش هیچکدام مرتب به دیدن نوههایشان نمیرفتند. تولد متوالی پنج دختر برایشان خاطرهای واضح و زنده از بیخوابیهای شبانه، نوزادهای جیغجیغو، سرپرستاری که مدام نق میزد و خدمتکارهای بدقلق بهجا گذاشته بود. یک بررسی مقدماتی مختصر، مدتی بعد از تولد هر کدام از نوهها، این ادعای والدین را تأیید میکرد که بچه به طرزی چشمگیر خوشگل است و هوش و استعداد خیلی زیادی به ارث برده، و آن زوج از آن پس به نامههایی اکتفا میکردند که مسائل مربوط به بچهها را مرتب گزارش میداد.
خانم بنت، در اوج شرمندگی دو دختر ارشدش، در مراسم رقص ندرفیلد جار زده بود که انتظار داشت ازدواج جین با آقای بینگلی دخترهای دیگرش را هم سرِ راه مردهای ثروتمند قرار دهد و مری در کمال تعجب همه این پیشبینی معمول مادرانه را با وظیفهشناسی به واقعیت تبدیل کرد. هیچکس توقع نداشت مری ازدواج کند. او خورهٔ کتاب بود، بدون اینکه شناختی از کتابها داشته باشد یا بفهمدشان؛ نواختن پیانو را با پشتکار تمرین میکرد اما هیچ بهرهای از استعداد نبرده بود و کاری جز تکرار مکررات بلد نبود، کارهایی که فاقد خرد و شوخطبعی بودند. یقیناً هرگز تمایلی به جنس مخالف از خودش نشان نداد. مجالس رقص مجازاتی بود که باید متحمل میشد تنها به این دلیل که فرصتی برایش مهیا میکرد تا پشت پیانو در مرکز توجه قرار بگیرد و با استفادهٔ عاقلانه از پدال رضایت حضار را جلب کند. اما دو سال بعد از ازدواج جین، مری همسر تئودور هاپکینز، کشیش کلیسای مجاور هایمارتن، شد.
کشیش هایمارتن ناخوش شده بود و آقای هاپکینز سهتا یکشنبه مراسم را بهجای او اجرا کرد. او عزبی لاغر و افسرده بود، سی و پنج سال داشت، موعظههایش بهطور افراطی طولانی و برگرفته از الهیات بغرنج بود و به این ترتیب اعتباری کسب کرده بود مبنی بر اینکه مردی زیرک است و گرچه نمیشد ثروتمندش دانست، بهجز مقرریاش از عایدی قابل قبول شخصیاش هم لذت میبرد. در یکی از یکشنبههایی که او موعظه میکرد، جین پس از پایان مراسم جلو در کلیسا مری را که مهمان هایمارتن بود به او معرفی کرد و مری بلافاصله او را با تعریف و تمجید از موعظهاش تحت تأثیر قرار داد، با تأیید تفسیرش از متن موعظه و با اشارههای متناوب به وعظهای فوردایس، تا اینکه جین با دلواپسی از اینکه مبادا ناهار روز یکشنبهٔ او و شوهرش گوشت سرد و سالاد شود، جناب کشیش را برای فردای آن روز به صرف شام دعوت کرد. این دعوتها ادامه یافت و مری در عرض سه ماه به خانم تئودور هاپکینز تبدیل شد، مردم به این ازدواج همانقدر توجه نشان دادند که به آن موعظهها نشان داده بودند.
یکی از امتیازهای کشیش این بود که غذا در خانهاش به مقداری چشمگیر مهیا میشد. خانم بنت دخترهایش را جوری بار آورده بود که برای اهمیت یک میز خوب به منظور ایجاد توازن خانه و جلبتوجه مهمانهای آقا ارزش قائل شوند. اعضای کلیسا امید داشتند میل جناب کشیش به بازگشت بیدرنگ نزد همسرش مدت موعظهها را کوتاهتر کند، اما مدت زمان وعظهایش همان ماند و اندازهٔ دور کمرش بیشتر میشد. آن زوج در همهٔ موارد تفاهم کامل داشتند جز اینکه در ابتدا مری تقاضا داشت یک اتاق مطالعه برای خودش داشته باشد تا بتواند در آرامش کتاب بخواند. به این منظور اتاق خوابی را مختص مری تغییر دادند و مزیت این کار این بود که روابط حسنه حفظ میشد، چون دیگر قادر نبودند بستگان را دعوت کنند تا مدتی نزدشان بمانند.
در پاییز سال ۱۸۰۳، که خانم بینگلی و خانم دارسی ششمین سالگرد ازدواج شادشان را جشن میگرفتند، خانم بنت فقط یک دختر مجرد، یعنی کیتی را در خانه داشت که هیچ شوهری برایش پیدا نشده بود. نه خانم بنت به این بیشوهری توجه چندانی نشان میداد و نه کیتی. کیتی از موقعیت تحسینبرانگیزش و لوس شدن به دلیل تک دختر بودن در خانه لذت میبرد و در دیدارهای مکرر از جین ـ کیتی خیلی محبوب خواهرزادههایش بود ـ از زندگیای لذت میبرد که تا پیش از آن هرگز چندان در نظرش رضایتبخش جلوه نمیکرد. ملاقاتهای کیتی از ویکهام و لیدیا به باز شدن بختش کمکی نمیکرد. آقا و خانم ویکهام با سر و صدا و خوشحالی از راه میرسیدند و خانم بنت، که همیشه از دیدن دختر محبوبش خوشحال میشد، به آنها با گرمی خوشامد میگفت. اما این حُسن نیت بلافاصله به بحث و جدل، اتهام متقابل و انتقاد از خست الیزابت و جین در کمک مالی تبدیل میشد، بهطوری که خانم بنت همانقدر از رفتنشان خوشحال بود که از بازگشت مجددشان. اما به یک دختر در خانه احتیاج داشت و کیتی که مهربانی و سودمندیاش از زمان عزیمت لیدیا بیشتر شده بود، خیلی خوب از عهدهٔ کارها برمیآمد. بنابراین خانم بنت در سال ۱۸۰۳، تا جایی که سرشتش اجازه میداد، زنی سرزنده به حساب میآمد و حتی گفته شده که چهار مرتبه با سِر ویلیام و لیدی لوکاس سرِ میز شام نشست بدون اینکه به بدذاتی وارث داروندارشان اشارهای کند.
بخش یک: روز قبل از مهمانی رقص
۱
ساعت یازده صبح روز جمعه، چهارده اکتبر ۱۸۰۳، الیزابت دارسی پشت میزی در اتاق نشیمنِ طبقهٔ اول عمارت پمبرلی نشست. اتاق بزرگ نبود، اما تناسبش به طرزی فوقالعاده رضایتبخش بود و دو پنجره چشماندازی به رودخانه داشتند. این اتاقی بود که الیزابت برای خودش انتخاب کرده بود، آنجا را مطابق میل خودش آراسته بود، مبلمان، پردهها، قالیها و تابلوهایی را از میان اشیای پر زرق و برق پمبرلی انتخاب کرده بود و بنا به سلیقهٔ خودش چیده بود. دارسی خودش نظارت بر این کار را به عهده گرفته بود و زمانی که الیزابت داشت این اشیا را برای خودش برمیداشت، مسرتی که در چهرهٔ شوهرش بود و توجهی که همه برای برآورده کردن خواستههایش نشان میدادند به او فهمانده بود امتیازهایی که در پمبرلی به خانم دارسی داده شده بیش از شکوه ظاهری عمارت است.
اتاقی که تقریباً به اندازهٔ اتاق نشیمن به الیزابت شادی میبخشید، کتابخانهٔ باشکوه پمبرلی بود. نسلها روی آن کار کرده بودند و حالا شوهرش با علاقه و لذت میخواست به شکوه آن اتاق بیفزاید. کتابخانهٔ لانگبورن قلمرو آقای بنت بود و حتی الیزابت، فرزند محبوبش، هم فقط با دعوت وارد آن اتاق میشد. درِ کتابخانه پمبرلی به روی الیزابت همانقدر باز بود که به روی دارسی، و الیزابت با تشویقهای مدبرانه و مهرآمیز دارسی در شش سال اخیر بهطور گستردهتر و با لذت و درک بیشتری نسبت به پانزده سال گذشته مطالعه کرده و معلوماتی کسب کرده بود که میدانست محال بود بنیادیتر از آن کسب شود. مهمانیهای شام در پمبرلی متفاوت با مهمانیهای مریتون نبود ـ مردم شایعاتی پخش میکردند و همان نگاههای همیشگی رد و بدل میشد ـ و فقط وقتی سِر ویلیام لوکاس جزئیات مجذوبکنندهٔ یکی از آن مهمانیهای اعطای لقب را در کاخ سنت جیمز به درازا شرح میداد حال و هوای مهمانی عوض میشد. فقط در پمبرلی الیزابت همیشه نگاههای بانوهای دیگر را با تأسف تحمل میکرد و آقایان را با صحبتهای مردانهشان تنها میگذاشت. پی بردن به این مطلب که مردها برای زیرکی زنها ارزش قائل میشدند برایش یک مکاشفه بود.
روز قبل از مهمانی رقص لیدی آن بود. الیزابت و خانم رِینولدز، مستخدمه، یک ساعت پیش بررسی کرده بودند که تدارکات تا جای ممکن آماده شده باشد و همه چیز خوب پیش برود و الیزابت تنها شده بود. اولین مهمانی رقص زمانی برگزار شده بود که دارسی یک ساله بود. آن مراسم را برای جشن تولد مادرش ترتیب دادند و، بهجز مدتی عزاداری برای فوت شوهرش، مهمانیهای رقص تا روزی که خود بانو آن درگذشت هر سال برگزار میشد. برگزاری مهمانی در اولین شنبه بعد از ماه کامل در ماه اکتبر معمولاً با چند روز اختلاف از سالروز ازدواج دارسی و الیزابت مصادف میشد، اما آنها همیشه آن روز خاص را فقط با خانوادهٔ بینگلی میگذراندند، چون دو زوج در یک روز ازدواج کرده بودند و احساس میکردند آن مناسبت بیش از آن شخصی و ارزشمند است که به جشن و سروری عمومی تبدیل شود. روی مهمانی رقص ماه پاییز بنا به خواستهٔ الیزابت هنوز نام لیدی آن مانده بود. از نظر سردمداران آن منطقه، این مهمانی مهمترین اتفاق همگانی سال بود. آقای دارسی نگرانیاش را اظهار کرده بود از اینکه آن سال، با توجه به جنگِ پیشبینی شده با فرانسه که دیگر اعلام شده بود و ترس فزایندهای در جنوب کشور که هر روز انتظار تهاجم بناپارت را میکشید، شاید سال خجستهای برای برگزاری مهمانی رقص نباشد. محصول آن سال نیز کم بود و این امر سرتاسر کشور را تحت تأثیر قرار میداد. تعدادی از آقایان ترجیح میدادند که در آن سال هیچ مهمانی رقصی برگزار نشود، اما سرشان را که با نگرانی از روی دفترهای حساب و کتابشان بلند کردند، جوری با نگاههای غضبناک زنهایشان و یقین به داشتنِ دستکم دو ماه آشفتگی در خانه روبهرو شدند که در آخر موافقت کردند هیچ چیز بیش از کمی تفریح باعث خوشخلقی نمیشود و اگر به گوش پاریس میرسید که مهمانی رقص پمبرلی بههم خورده، شاید آن شهر شبزده بیاندازه مسرور میشد و جانی دوباره میگرفت.
سرگرمیها و تفریحهای فصلی در زندگی آن ملت نه آنقدر زیاد بود و نه آنقدر وسوسهکننده که همسایههایی که از آن خانهٔ بزرگ منفعتی میبردند نسبت به تعهدات اجتماعی بیاعتنا باشند و ازدواج آقای دارسی، زمانی که شگفتی از انتخابش کمکم از میان رفت، دستکم نویدبخش این بود که او بیشتر از قبل در خانه میماند و این حس امیدواری را تقویت میکرد که زن جدیدش مسئولیتهای خودش را میشناسد. به محض بازگشت الیزابت و دارسی از ماهعسل، که آنها را تا ایتالیا کشانده بود، ملاقاتهای رسمی مرسوم و عرض تبریکهای معمول و مکالمههای کوتاه از سر گرفته شد و آن زوج سعی میکردند آنها را تا جای ممکن با نزاکت تحمل کنند. دارسی که از کودکی آگاه بود پمبرلی بیش از آنچه نفع ببرد میتواند وقف کند، این ملاقاتها را با بردباری ستودنی تاب میآورد و الیزابت، همچنان که همسایههایش سعی میکردند در عین آبروداری با گفتن حرفهای خوب حس کنجکاویشان را پنهان کنند، در آن ملاقاتها یک منبع سِرّی سرگرمی میدید. مهمانها دو برابر میزبان لذت میبردند: همسایهها قبل از اینکه مجذوب لباس و شایستگی و برازندگی عروس و سعادت آن زوج شوند، نیم ساعتِ مشخص را در گالری نقاشی زیبا و آرامشبخش خانم دارسی میگذراندند. طی یک ماه عقیدهٔ اکثریت چنین شد: آقایان مجذوب زیبایی و شوخطبعی الیزابت شده بودند و زنهایشان مجذوب آراستگی، خوشمشربی و توانایی او در طراوت بخشیدن. همه بر این باور بودند که پمبرلی، بهرغم پیشینهٔ شوم علیامخدرهٔ جدیدش، برای باز پس گرفتن موقعیت سزاوارش در زندگی اجتماعی شانس زیادی داشت، درست مانند اتفاقی که در دورهٔ لیدی آن دارسی افتاده بود.
الیزابت آنقدر واقعنگر بود که میدانست این پیشینه فراموش نمیشود و هر خانوادهٔ جدیدی که در این قلمرو ساکن شود از زنی که آقای دارسی انتخاب کرده بود سخت متعجب میشود. مردم دارسی را مرد مغروری میشناختند که سنت و اعتبار از نظر خانوادهاش در درجهٔ اول اهمیت قرار داشت و پدرش با ازدواج با دختر یک ارل جایگاه اجتماعی خانواده را بالا برده بود. به نظر میرسید هیچ زنی شایستگی کافی نداشت تا همسر فیتزویلیام دارسی شود، با این حال دارسی دومین دخترِ مرد شریفی را انتخاب کرده بود که کل ملکش که فقط کمی بزرگتر از باغ تفریحی پمبرلی بود به فرزندان خودش نمیرسید، زن جوانی که شایعه شده بود اموال شخصیاش فقط پانصد پوند است، با دو خواهر مجرد و مادری چنان پر سر و صدا و بددهان که مناسب حضور در یک جمع محترم نبود. بدتر از همه اینکه یکی از دخترهای جوانتر خانواده با جورج ویکهام، پسر بدنام مباشر آقای دارسی بزرگ، ازدواج کرده بود، و آن هم با شرایطی که آبرومندی اجازه میداد فقط در خفا دربارهاش صحبت شود، و بنابراین چنان حس تنفری را به آقای دارسی و خانوادهاش تحمیل کرده بود که در پمبرلی هرگز نامی از ویکهام آورده نمیشد و آن زوج بدنام در عمارت پمبرلی جایی نداشتند. مسلماً الیزابت شایستهٔ احترام بود و درنهایت حتی بدگمانها هم پذیرفتند که او به اندازهٔ کافی زیباست و چشمهای قشنگی دارد، اما هنوز از آن ازدواج در شگفت بودند، ازدواجی که خصوصاً باعث رنجش تعدادی بانوی جوان شده بود که به توصیهٔ مادرهایشان چند پیشنهاد معقول را رد کرده بودند تا برای دریافت پاداشی درخورتر در دسترس باشند و داشتند به مرز خطرناک سی سالگی میرسیدند بدون اینکه پیشنهادی به آنها شده باشد. با همهٔ این احوال، الیزابت میتوانست خودش را با پاسخی تسلی دهد که به لیدی کاترین د برگ داده بود، زمانی که خواهرِ برآشفتهٔ لیدی آن به نقاط ضعفی اشاره کرده بود که اگر الیزابت آنقدر گستاخ باشد تا خانم دارسی شود به او نسبت داده میشد.
«این بدبیاریها سختاند، اما همسر آقای دارسی باید چنان سرچشمههای خارقالعادهای از شادی داشته باشد ـ این سرچشمهها لزوماً از شرایطش ناشی میشود ـ که او، بالاتر از هر چیز دیگری، دلیلی برای شکایت کردن نداشته باشد.»
اولین مجلس رقصی که الیزابت در آن به عنوان میزبان کنار شوهرش بالای پلکان ایستاد و به مهمانهایی خوشامد گفت که از پلهها بالا میآمدند به نوعی یک آزمون سخت بود، اما او از آن رویداد با پیروزی بیرون آمد. او به رقص علاقه داشت و میتوانست بگوید آن مهمانی همانقدر لذت به او بخشیده بود که به مهمانهایش. لیدی آن با دستخطی زیبا تمام برنامههای مهمانی را با وسواس نوشته بود و از دفترچه یادداشتش با جلد چرمی مرغوب و مهر نشان خانوادگی دارسی هنوز استفاده میشد و آن صبح دفترچه جلو الیزابت و خانم رینولدز باز بود. فهرست مهمانها اساساً همان فهرست قبلی بود، فقط اسم دوستان دارسی و الیزابت به آن اضافه شده بود؛ از جمله دایی و زندایی الیزابت، یعنی خانوادهٔ گاردینر، بینگلی و جین که مسلماً میآمدند، و بالاخره امسال خانهشان میزبان هنری اَلوِستون بود، وکیل دعاوی جوان خوشقیافه، زیرک و سرزندهای که از حضورش همانقدر در پمبرلی استقبال میشد که در هایمارتن.
الیزابت اصلاً نگران خوب پیش رفتن مهمانی نبود. میدانست تمام تدارکات انجام شده؛ آنقدر کندهٔ درخت شکسته بودند که مطمئن باشند آتش در تمام عمارت، خصوصاً در اتاق مهمانی، روشن میماند؛ قناد تا صبح برای پختن تارتهای لذیذ و خوراکیهای خوشطعمی صبر میکرد که بانوها از آنها خیلی لذت میبردند؛ پرندهها و حیواناتِ سلاخیشده را آویزان کرده بودند تا با آنها غذاهایی را تهیه کنند که آقایان توقعش را داشتند؛ شرابها را از زیرزمین بالا آورده بودند و بادامها را برای پختن مقدار زیادی سوپ سفید محبوب رنده کرده بودند؛ نِگوس (۲) که طعم و گیراییاش را به خوبی بالا میبردند و در مهمانی به مقدار خیلی زیاد پخش میشد در آخرین لحظه تهیه میشد؛ گل و گیاهها از گلخانهها انتخاب شده بود و در سطلهای گلخانه آماده بودند تا الیزابت و جورجیانا، خواهر دارسی، بعدازظهر روز بعد بر چیدنشان نظارت کنند؛ و توماس بیدوِل، از همان موقع، از کلبهاش در بیشهزار آمده بود و داشت تعداد زیادی شمعدان را برای اتاق رقص، گلخانه و اتاق نشیمن کوچکی برق میانداخت که برای مهمانهای خانم در نظر گرفته شده بود. بیدول که قبلاً کالسکهچی شخصی آقای دارسی بزرگ بود، درست مثل پدرش که قبل از آن کالسکهچی خانوادهٔ دارسی بود، به خاطر رماتیسم هر دو زانو و کمر دیگر قادر نبود با اسبها کار کند، اما دستهایش هنوز قوی بودند و همهٔ بعدازظهرهای هفتهٔ قبل از مهمانی رقص را به برق انداختن نقرهها میگذراند و صندلیهای اضافه را گردگیری میکرد که برای ملازمان در نظر گرفته میشد، او خود را ملزم به انجام این کارها میدانست. روز بعد کالسکههای چهارچرخهٔ زمیندارها و کالسکههای تکاسبهٔ کرایهای مهمانهای سطح پایینتر گرد و خاک به پا میکردند و حال سرنشینهای وراجشان بد میشد. لباسهای بلند و گشاد کتانی ظریف و دستمالهای براق روی سرشان در باد پاییزی تاب میخورد و یک بار دیگر مشتاق مهمانیِ به یادماندنی لیدی آن بودند.
خانم رینولدز در انجام تمام تدارکات دستیار معتمد الیزابت بوده. آن دو همدیگر را اولین بار زمانی ملاقات کردند که الیزابت همراه دایی و زنداییاش به پمبرلی آمد و آن مستخدمه آنها را پذیرفت و خانه را بهشان نشان داد و او که آقای دارسی را از کودکی میشناخت چنان بیحد و حصر از او هم به چشم ارباب و هم به چشم یک مرد تعریف و تمجید میکرد که الیزابت برای اولین مرتبه فکر کرد پیشداوریاش در مورد آقای دارسی بیانصافی بوده. الیزابت هرگز با خانم رینولدز دربارهٔ گذشته حرف نزد، اما او و آن مستخدمه با هم دوست شدند و خانم رینولدز با حمایت مدبرانهاش همیشه برای الیزابت ارزشمند بوده، الیزابت حتی قبل از اولین ورودش به عنوان عروس به پمبرلی میدانست خانم چنین خانهای بودن، مسئول این همه خدمه بودن، وظیفهای بسیار متفاوت از وظیفهٔ مادرش در سر و سامان دادن به لانگبورن است. اما مهربانی و توجهش به زندگی خدمتکارهایش به آنها اطمینان داد که این بانوی جدید به فکر آسایششان است و همه چیز راحتتر از چیزی پیش رفت که الیزابت انتظارش را داشت؛ در واقع آسانتر از مدیریت لانگبورن، چون خدمتکارهای پمبرلی، که اکثرشان مدت زمانی طولانی آنجا خدمت کرده بودند، زیر نظر خانم رینولدز و استوتون سرپیشخدمت به طریقی تعلیم دیده بودند که آن خانواده هرگز احساس ناراحتی نکند و همه میدانستند که آن خانواده توقع خدمتی بدون کم و کاست دارد.
الیزابت زیاد دلتنگ زندگی گذشتهاش نشده بود، اما مدام یاد خدمتکارهای لانگبورن میافتاد: هیل مستخدمه که همیشه محرم اسرارشان، حتی فرار رسواکنندهٔ لیدیا بوده، رایت آشپز که نسبت به خواستههای تقریباً غیرمعقول خانم بنت لب به شکایت باز نمیکرد، و دو خدمتکاری که در کنار وظایف خودشان، کارهای او و جین را هم انجام میدادند و موهایشان را قبل از مهمانی رقص میآراستند. آنها جزئی از خانواده شده بودند، به طریقی که خدمتکارهای پمبرلی هرگز نمیتوانستند بشوند، اما الیزابت میدانست این پمبرلی بود، خانه و خانوادهٔ دارسی بود، که خانواده و کارکنان و مستأجرها را با وفاداری کنار هم نگه میداشت. بسیاری از آنها بچهها و نوههای خدمتکارهای قبلی بودند و خانه و تاریخچهاش در خونشان جریان داشت. و همینطور میدانست تولد دو نوزاد پسر سالم و سرحال در طبقهٔ بالا در اتاق کودک ـ فیتزویلیام که حالا نزدیک به پنج سال داشت و چارلز که تازه دو ساله بود ـ پیروزی نهاییاش بود، ضمانتی برای اینکه خانواده و وارثهایش میتوانستند برای این کارکنان و بچهها و نوههایشان کار مهیا کنند و زندگی خانوادهٔ دارسی در پمبرلی ادامه مییافت.
نزدیک به شش سال پیش خانم رینولدز که داشت فهرست مهمانها و دستور غذاها و گلها را برای مهمانی شام الیزابت جفت و جور میکرد، گفته بود: «خانم، روزی که آقای دارسی عروسشان را به خانه آوردند، روزی شادیبخش برای همهٔ ما بود. آرزوی قلبیام این بود که بانویم زنده میماند و عروسی پسرش را میدید. حیف که نشد. میدانم چهقدر نگران بود، هم برای آقای دارسی و هم برای پمبرلی، برای اینکه آقا زندگی شادی داشته باشد.»
کنجکاوی الیزابت بر درایتش غلبه کرده بود. خودش را مشغول جابهجا کردن کاغذهای روی میز تحریرش کرده بود و بدون اینکه سرش را بلند کند، گفته بود: «اما احتمالاً نه با این زنش. آیا لیدی آن دارسی و خواهرش در نظر نداشتند آقای دارسی و دوشیزه د برگ با هم ازدواج کنند؟»
«خانم، نمیگویم که لیدی کاترین احتمالاً چنین نقشهای در سر نداشته است. وقتی میدانست آقای دارسی اینجاست، دوشیزه د برگ را اغلب با خودش به پمبرلی میآورد. اما این اتفاق هرگز نمیافتاد. دوشیزه د برگ بیچاره همیشه مریضاحوال بود و سلامتی عروس برای لیدی آن خیلی اهمیت داشت. به گوشمان رسیده بود که امید لیدی کاترین به پسردایی دوشیزه د برگ است، سرهنگ فیتزویلیام، که پیشنهاد ازدواج دهد، اما این هم نشد.»
الیزابت با معطوف کردن حواسش به زمان حاضر دفترچهٔ لیدی آن را داخل کشو گذاشت و سپس، بهرغم میلش، تنهایی و آرامشی را کنار گذاشت که تا پایان خوب مهمانی دیگر امیدی به لذت بردن از آن نداشت. سمت یکی از دو پنجرهای رفت که چشماندازی به مسیر پرپیچ و خم و طولانی از خانه به سمت رودخانه داشت و جنگل معروف پمبرلی در حاشیهاش بود. درختان این جنگل، چند نسل پیش، به دستور باغداری متشخص کاشته شده بودند. هر درخت عظیم در حاشیهٔ جنگل فرمی بیعیب و نقص داشت و با برگهای طلاییرنگِ گرم پاییزی با کمی فاصله از دیگر درختها ایستاده بود، انگار بخواهد بر زیبایی بینظیرش تأکید کند، و همچنان که نگاهْ ماهرانه به سمت انزوای داخل جنگل کشیده میشد، که به شدت بوی خاک میداد، درختها انبوهتر میشدند. جنگلی دیگر و بزرگتر از این یکی به سمت شمال غربی ادامه داشت و گذاشته بودند درختها و بوتههایش بهطور طبیعی رشد کنند، این جنگل در دوران بچگی دارسی زمین بازی و مخفیگاهش بود. پدرِ پدربزرگش، که پس از به ارث بردن آن زمینها منزوی شده بود، کلبهای آنجا ساخته بود و در آن کلبه به خودش شلیک کرده بود و آن جنگل ـ که به آن بیشهزار میگفتند تا با باغهای کشاورزی اشتباه گرفته نشود ـ موجب ترس خرافی خدمتکارها و کارکنان پمبرلی شده بود و به ندرت کسی به آنجا میرفت. یک گذرگاه باریک از آن بیشهزار تا دومین ورودی پمبرلی امتداد داشت، اما عموماً فروشندهها و مهمانهای مجلس رقص برای اجتناب از ازدحام در جادهٔ اصلی از آن مسیر استفاده میکردند و طی مهمانی، کالسکهها و اسبهایشان در اسطبل جای میگرفتند و کالسکهچیهایشان در مطبخها سرگرم میشدند.
الیزابت به سمت پنجره رفت و با کنار گذاشتن نگرانیهای آن روز به آن زیبایی آشنا و آرامشبخش، اما متغیر، چشم دوخت. خورشید در آسمان صاف آبی میدرخشید و فقط چند ابر ظریف مانند لایهٔ نازکی از دود در آن محو میشدند. الیزابت از پیادهروی کوتاهی که او و شوهرش معمولاً در شروع روز میکردند، به این نتیجه رسیده بود که خورشید پاییز گولزننده است و نسیم خنکی که او لباس مناسبی برایش نپوشیده بود باعث شده بود سریع به خانه برگردند. میدید که باد شدیدتر شده. سطح رودخانه با موجهای دوار کوچکی شکسته میشد که خود را به چمنها و بوتههای کنار رودخانه میرساندند و سایههای درهم شکستهشان روی آب متلاطم میلرزید.
الیزابت دید که دو نفر با شجاعت با خنکای صبحگاهی مقابله میکنند، جورجیانا و سرهنگ فیتزویلیام که کنار رودخانه قدم میزدند به سمت سبزهزار و پلههای سنگیای میرفتند که به عمارت منتهی میشد. سرهنگ فیتزویلیام اونیفورم به تن داشت، کت نظامی قرمز رنگش در برابر شنل آبی روشن جورجیانا انفجاری واضح از رنگ بود. با کمی فاصله از یکدیگر راه میرفتند، اما الیزابت فکر کرد رفتارشان دوستانه است، هرازگاهی وقتی جورجیانا کلاهش را محکم میچسبید، چرا که نزدیک بود باد ببردش، مکث میکردند. نزدیکتر که شدند، الیزابت از جلو پنجره کنار رفت، از ترس اینکه مبادا حس کنند جاسوسیشان را میکند و سمت میز تحریرش برگشت. باید چند نامه مینوشت، پاسخ چند دعوت را میداد و باید تصمیماتی میگرفت دربارهٔ اینکه کدام یک از کارگرهای کشاورز در فقر است یا اندوه و ملاقات هر کدام را با همدردی پاسخ دهد یا با کمک مالی.
هنوز قلمش را برنداشته بود که ضربهٔ ملایمی به در خورد و خانم رینولدز دوباره پیدایش شد.
«ببخشید مزاحمتان شدم، خانم، اما سرهنگ فیتزویلیام همین حالا از پیادهروی برگشته و میپرسد آیا میتوانید چند دقیقه برایش وقت بگذارید، اگر خیلی اسباب ناراحتیتان نمیشود.»
الیزابت گفت: «الان کاری ندارم، اگر میخواهد بیاید داخل.»
الیزابت فکر کرد احتمالاً میداند او دربارهٔ چه میخواهد حرف بزند و خوشحال بود از اینکه اشتیاقش را مخفی میکرد. دارسی تعداد محدودی اقوام نزدیک داشت و پسرداییاش، سرهنگ فیتزویلیام، از کودکی مرتب به پمبرلی میآمد. اوایل دوران خدمتش کمتر به آنجا میآمد، اما طی هجده ماه اخیر ملاقاتهایش کوتاهتر اما مکرر شده بود و الیزابت در رفتار او نسبت به جورجیانا متوجه تغییری جزئی اما حتمی شده بود؛ در حضور او بیشتر لبخند میزد و هر وقت میتوانست برای نشستن در کنارش آمادگی و اشتیاق بیشتری نسبت به گذشته نشان میداد و او را به مکالمه تشویق میکرد. از مهمانی رقص سال گذشتهٔ لیدی آن، تغییری در زندگی سرهنگ ایجاد شده بود. برادر بزرگش که لقب ارل را به ارث میبرد، در خارج از کشور از دنیا رفت و او لقب لرد هارتلِپ را به ارث برد و وارث اعلام شد. سرهنگ ترجیح میداد از لقب جدیدش استفاده نکند، بهخصوص در جمع دوستان، چون تصمیم گرفته بود تا قبل از موفقیت در تقبل این لقب جدید و مسئولیتهای زیادی که این لقب به همراه داشت صبر کند و همه او را هنوز همان سرهنگ فیتزویلیام صدا میزدند.
مسلماً او قصد ازدواج داشت، بهخصوص که انگلیس در حال جنگ با فرانسه بود و احتمال داشت بدون بر جای گذاشتن وارث کشته شود. گرچه الیزابت هیچوقت به شجرهنامه اهمیت نمیداد میدانست جز فیتزویلیام هیچ خویشاوند ذکور نزدیکی در آن خانواده نبود و اگر سرهنگ بدون بر جای گذاشتن یک فرزند پسر فوت میکرد، توارث لقب ارل به پایان میرسید. این اولین بار نبود که الیزابت فکر میکرد او در پمبرلی در جستوجوی همسر است و اگر واقعاً چنین بود، دارسی چه عکسالعملی از خود نشان میداد؟ بهیقین باید برایش قابل قبول باشد که خواهرش روزی کنتس شود و شوهرش نمایندهٔ مجلس اعیان و قانونگذار کشورش باشد ـ تمام اینها دلیلی بود بر سربلندی موجه خانواده. اما آیا جورجیانا دیگران را در این سربلندی سهیم میکرد؟ او زنی بالغ بود و دیگر مجبور نبود تحت قیمومت باشد، اما الیزابت میدانست فکر کردن به ازدواج با مردی که برادرش نتواند تأییدش کند بهشدت باعث اندوه جورجیانا میشد و موضوع هنری الوستون نیز در میان بود. الیزابت نشانههایی دیده بود که مطمئن شود الوستون عاشق یا در شرف عاشق شدن است، اما جورجیانا چه؟ الیزابت از طرفی مطمئن بود جورجیانا دارسی به ازدواجِ بدون عشق تن نمیدهد، یا ازدواجی بدون علاقه و محبت و احترام، چیزهایی که هر زنی میتوانست خودش را قانع کند که باعث عمیق شدن عشق میشوند. آیا زمانی که سرهنگ فیتزویلیام نزد عمهاش، لیدی کاترین د برگ، در رزینگز بود و به الیزابت پیشنهاد ازدواج داده بود، همین دلایل برای او نیز کافی نبوده؟ فکر کردن به اینکه دارسی را ناخواسته از دست میداد و پیشنهاد پسردایی دارسی شادی کنونیاش را از او میگرفت بیش از خاطرهٔ علاقهاش به جورج ویکهامِ بدنام تحقیرکننده بود و الیزابت آن خاطره را با عزم راسخ کنار گذاشته بود.
سرهنگ دیروز عصر، زمان صرف شام، به پمبرلی رسیده بود، اما جدا از خوشامدگویی، وقت زیادی را کنار هم سپری نکرده بودند. سرهنگ به آرامی در زد و وارد شد و در حینی که با تعارف الیزابت روی یک صندلی روبهروی او و کنار آتش مینشست، به نظر الیزابت آمد که این اولین بار بود دقیق نگاهش میکرد. سرهنگ پنج سال از دارسی بزرگتر بود، اما اولین بار که یکدیگر را در پذیرایی رزینگز ملاقات کردند خوشطبعی دلپسند و سرزندگی جذابش کم حرفی پسرعمهاش را بیشتر نمایان میکرد و سرهنگ جوانتر از دارسی به نظر میرسید. اما دیگر آنگونه نبود. جاافتاده و جدی رفتار میکرد و باعث میشد الیزابت فکر کند که او بزرگتر از سن واقعیاش است. الیزابت فکر کرد بخشی از این رفتار باید به دلیل خدمت نظامی و مسئولیتهای بزرگی باشد که او در مقام فرمانده به دوش دارد و تغییر حالتش نه تنها جذابیتش را بیشتر کرده بود، افتخار خانوادگی چشمگیر و ردی از تکبر را نیز به همراه آورده بود که از نظر الیزابت چندان جذاب نبود…
کتاب: «مرگ به پمبرلی میآید»
«نوشته پی. دی. جیمز »
مترجم : فرناز تیمورازف
نشر قطره
372 صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید