تاریخچه خاندان برمکیان
آل برمک یـا بـرامکه، نـام خانوادهٔ جلیل و کریم ایرانی است که در آغاز عصر عباسی متصدی کارهای مهم دولتی شده و درجـات و منصبهای عالی از امارت و وزارت یافتهاند. نسبت این خانواده به برمک نامی است که گـویند در بلخ میزیسته و ریاست بـتکده یـا آتشکدهٔ نوبها رو حکومت بلخ را داشته و در اواخر عصر اموی اسلام آورده است. برخی گفتهاند که برمک لقب کلیهٔ رؤسای بتکدهٔ نوبهار بوده و آخرین برمک که خاندان برامکه بدو منسوب است نامش جعفر بـوده است. مشاهیر این خانواده خالد بن برمک (163 یا 166 هجری) و پسرش یحیی بن خالد (متوفی 190 هجری) و دو پسر یحیی، فضل (متولد 147 و متوفی 193 هجری) و جعفر (متولد 149 و متوفی 187 هجری) که همگی بجود و کرم و علم و ادب و انـواع مـکارم و فضائل اخلاقی معروف و موصوف بودهاند. خالد از امرای سپاه ابو مسلم خراسانی بود که پس از زوال دولت بنی امیه بخدمت ابو العباس سفاح پیوست و سمت وزارت یافت. یحیی بن خالد که مربی و حامی هارون الرشـید بـود در زمان هارون قدرت و نفوذی عظیم کسب کرد و استقرار و عظمت عباسی از آغاز امر نتیجهٔ حسن تدبیر و سیاست مدبرانه وی و دو پسرش فضل و جعفر بوده است. بهر حال اعقاب و احفاد برمک با عـقل و تـدبیر *آقای عبد الرفیع حقیقت (رفیع) از تاریخ نویسان محقق معاصر.
مدت پنجاه سال امور خلافت عباسیان را اداره کردند و در راه بسط علم و معرفت از بذل مال دریغ نداشتند و با کمال جود و سخا از اهل عـلم حـمایت و سـرپرستی میکردند و بوسیلهٔ مهمان- نوازی و حـکومت عـاقلانه سـبب شدند که دوران خلافت پنج خلیفهٔ اول عباسی عصر مشعشع خلفای مزبور خوانده شود. برامکه طبعاً نفوذ زیاد خود را بنفع هموطنان خود بـکار میبردند، لکـن ناگزیر مراقب بودند تا زیاد آشکارا از روشها و سـنتهای ایـرانی و جانبداری نکنند، مبادا مورد سوء ظن واقع شوند که هنوز هم قلبا مجوس هستند. بنا بر این هنگامیکه خـلیفه المـنصور شـهر بغداد پایتخت جدید خود را میساخت ابو ایوب الموریانی چنین مـصلحت اندیشی کرد که کاخ عظیم ساسانی معروف به ایوان کسری را ویران سازد و مصالح آنرا در ساختمانهای جدید خود مـصرف کـند، خـلیفه از خالد بن برمک در اینمورد سؤال نمود. خالد پاسخ داد: ای امیر المؤمنین چـنین کـاری نکن فانه آیه الاسلام این قصر بتحقیق علامت فتح و پیروزی اسلام است، زیرا چون خلق خـدا ایـوان بـزرگ و پر ابهت کسری را نظاره کنند متوجه شوند که اینچنین بنا تنها بفرمان خـدا ویـران شـود، دیگر اینکه نماز گاه علی بن- ابیطالب (ع) در آنجا بوده و از طرفی مخارج خراب کردن آن بـیش از نـفعی اسـت که از خرابی عاید گردد منصور جواب داد:
ابیت یا خالد الا میلا الی العجمیه دیری نپائید کـه صـحت پیشگوئی خالد راجع به ایجاد زحمت و گرفتاری و مخارج ویران کردن طاق کسری مـعلوم گـردید. روزی خـلیفه به خالد بن برمک گفت: ای خالد ما با عقیدهٔ تو همراه شدیم و از ویران کـردن ایـوان دست کشیدیم. خالد پاسخ داد: یا امیر المؤمنین اکنون میگویم آن کاخ را ویران سازید، مـبادا مـردم بـگویند خلیفه حتی از فرو کوفتن بنائی که دیگری ساخته بود عاجز است!! بیگمان، خالد از جهت حـزم و احـتیاط و بعلت آنچه در گذشته خلیفه باو گفته بود این نظر را اظهار نمود. خـوشبختانه خـلیفه بـار دیگر بحرف او گوش نداد و بدین ترتیب از تخریب ایوان بزرگ مدائن که نشانهٔ عظمت دولت ساسانیان اسـت جـلوگیری شـد 1 در زمان هارون! الرشید، یحیی فرزند خالد همهٔ کارهای دولتی را بدو فرزندش فـضل و جـعفر واگذار کرد و آنان کلیهٔ قلمرو خلافت را اداره میکردند. در این میان جعفر مورد توجه و علاقهٔ خلیفه واقع شـد و از مـقربین خلافت و مصاحبین خاص شد، از طرف دیگر خلیفه خواهری داشت بنام عباسه کـه وی را فـوق العاده دوست میداشت. علاقهٔ شدید خلیفهٔ بـه جـعفر و عـباسه طوری بود که میل داشت همیشه بـا آنـان باشد، و در خلوت خاص وی نیز هردو حضور داشته باشند. اما این کار با رسـوم و عـادات مسلمانی وفق نمیداد، بنا بـر ایـن خواهر خـود عـباسه را بـعقد صوری جعفر در آورد، مشروطه بر اینکه از مـصاحبت و هـمخوایی با وی احتراز جوید. ولی از شرط مزبور چنانکه غیر از این انتظاری هم نـبود تـخلف شد و عباسه که شیفتهٔ جعفر بـود، در موقعی مناسب بلباس یـک کـنیز با جعفر هم بستر گـردید و از ویـ باردار شد 2.
قدرت و نفوذ برمکیان در این دوره بجائی رسید که از خلیفه جز نامی در بـین نـبود، بطوریکه هرکس در دستگاه خلافت بـآنان وابـستگی نـداشت از کار بر کـنار میشد. این قدرت و عظمت کـه یـحیی و فرزندانش در دربار هارون بدست آورده بودند ناچار رشک و نفرت درباریان را بر میانگیخت. ثروت بیپایان و بـخششهای زیـاده از حد آنان نیز که طبعاً عـده زیـادی از مردم را در اطـراف ایـن خـانواده گرد آورده بود موجبات نـاراحتی خیال خلیفه را فراهم میکرد. بطوریکه نوشتهاند، برمکیان چنان بر امور کشور و خزانهٔ مملکت مسلط شـده بـودند که اگر خلیفه حتی برای خـود احـتیاج بـه بـرداشت از بـیت المال داشت بـدون دسـتور آنان میسر نمیشد. همین احساس ضعف و حقارت و بدگوئی مستمر درباریان از خانوادهٔ برمکی، خلیفه را بدشمنی و آزار آنان کـه بـیش از خـود وی بر تمام شئون قلمرو خلافت تسلط داشـتند بـرانگیخت و عـاقبت تـصمیم گـرفت عـموم افراد این خانوادهٔ اصیل و با نفوذ ایرانی را که در اثر استغراق در مال و مکنت فراوان و عیش و نوش مستمر هدف اصلی خود را که همانا سرکوبی و اضمحلال تازیان و بدست آوردن استقلال مـجدد ایران باشد از یاد برده بودند نابود سازد.
سقوط تأثرانگیز برمکیان-هارون الرشید برای نابود کردن دستجمعی برمکیان و تصاحب اندوختهها و ثروت بیشمار آنان در صدد بدست آوردن بهانه و دست آویز مناسب و قانعکنندهای بـود تـا اینکه توسط کنیزکی از ماجرای همخوابگی خواهرش عباسه با جعفر برمکی که دارای دو فرزند نیز شده بودند و فرزندانشان نهانی در مکه بسر میبردند، آگاه شد. وی ببهانهٔ حج عازم مکه گردید. پس از رسـیدن بـه مکه دستور داد هردو کودک را بحضورش آوردند، سپس دستور داد هردو را در چاهی انداختند و چاه را پوشانیدند.3 هارون در بازگشت از سفر حج، در (حیره) فرو آمد و چند روزی اقامت گـزید، سـپس از راه بایده رهسپار بغداد شد و در جـائی از انـبار بنام (حرف) در دیری که بآن (عمر) گفته میشد منزل کرد و روزش را در همانجا گذراند و چون شب فرا رسید، طبق دستور خلیفه، خادمش مسرور بدون برخورد بـا کـوچکترین تلاش و کوششی، سر جـعفر بـرمکی، مقتدرترین فرد دستگاه خلافت را از تن جدا کرد (187 هجری) بامداد فردا نعش جعفر را به بغداد حمل کردند و بدن او را سه شقه کردند و در پلهای بغداد بدار آویختند. بفرمان هارون یحیی، و فضل برمکی و هـمهٔ کـسان و یاران برمکیان دستگیر و زندانی شدند. دارائی و املاک بیشمار آنان نیز مصادره و تصاحب گردید. داستان سقوط برمکیان را تاریخ نویسان و داستان پردازان، با آب و تاب شاعرانه، در کتابهای خود آورده و علل متعددی برای آن برشمردهاند. قدر مسلم ایـنکه داسـتان همخوابگی عـباسه و جعفر برمکی که برخی از نویسندگان آنرا علت اصلی خشم هارون الرشید دانستهاند، از هیچ نظر درست بنظر نمیرسد و حتی برخی از مورخان در صحت این روایت شک نموده و آنرا افسانهای مـجعول میدانند. آریـ برمکیان در راه احیاء آداب و سنن باستانی ایرانیان تا جائی که امکان داشت کوتاهی نمیکردند و شاید یکی از علل عـمدهٔ سـقوط آنان نیز همین بود. از آن جمله هارون الرشید را وا داشتند که در جوف کعبه آتشدانی بـگذارد کـه پیـوسته در آن آتش بیفروزند و عود بسوزند. رشید دانست که با این اشارت میخواهند در کعبه بنیاد آتش پرسـتی بگذارند و کعبه را به آتشکده مبدل سازند 4 هرچند گمان آتش پرستی در حق برامکه کـه ظاهراً بودایی بودهاند مـحل تـردد است، ولی از آنجائی که آنان به ایرانی بودن خود افتخار میکردند بعید بنظر نمیرسد که برای احیای رسوم باستانی ایرانیان و جلب نظر اکثریت مردم بچنین کاری مبادرت ورزیده باشند. پس از قتل عـام برمکیان، هارون الرشید دستور داد هرکس از آل برمک به نیکی یاد کند او را بقتل رسانند. از آن جمله پس از چندی، اطلاع یافت که پیرمدری هر شب در خانههای طرفداران آل برمک به شرح فضائل و کمالات برمکیان میپردازد، هارون در غـضب شـد و به احضار آن پیرمرد فرمان داد. مأموران خلیفه پیرمرد را دستگیر کردند و نزد خلیفه بردند. هارون دستور قتل او را صادر کرد، پیر گفت یا خلیفه امیدوارم که مرا آنقدر مجال دهی که شمهای از حـال خـود معروض دارم. خلیفه گفت بگوی. پیرمرد گفت: مرا منذرین مغیره دمشقی گویند و آباء و اجداد من در سلک اکابر شام انتظام داشتند، به سبب صنوف حوادث روزگار و نوائب لیل و نهار روز دولت مـن بـه شام نکبت تبدیل یافت و از کمال اضطرار با عیال و اولاد خود جلای وطن نمودم. بعد از احتمام انواع محن خود را ببغداد رسانیدم و عیال و اطفال را در مسجدی نشانده بیرون آمدم به امید آنکه شـاید کـسی یـابم که مرا در جوار خود پنـاه دهـد، چـون بمیان بازار رسیدم، جمعی از اکابر و معارف را دیدم که باتفاق یکدیگر میگذرند. با خود گفتم بیشک بدعوتی میروند و بنا بر آنکه بـمرتبهای گـرسنه بـودم که مجل مصابرت نداشتم، از عقب آن جمع روان شـدم، نـاگاه بدر سرائی عالی رسیدم، حاجب پرده برداشت و مرا به طفیل آن مردم درون گذاشت و من در آن سرا در آمده بگوشهای نشستم و از شخصی که در پهـلوی مـن بـود پرسیدم که این منزل کیست و سبب جمعیت چیست؟ جواب داد که این مـنزل فضل برمکی است و موجب اجتماع عقدیست و چون آن عقد انعقاد یافت خادمان طبقهای زر آوردند و پیش هرکس طبقی نهادند و یـک طـبق بـمن نیز دادند. بعد از آن تمسکات ضیاع و عقار نثار کردند تا هرکس کـه قـبالهای بگیرد آن مزرعه از وی باشد و دو تمسک بدست من افتاد، آنگاه مجلس بر شکست چون قصد نمودم که از آن خـانه بـیرون رومـ، غلامی دست مرا گرفته باز گردانید. با خود گفتم که زرها و تـمسکات را مـیخواهد از مـن بستاند، اما برخلاف تصور مرا نزد فضل برد و فضل شرط تعظیم بجای آورده گفت: تـرا در مـیان ایـن مردم غریب دیدم، خواستم که شمهای از حال تو معلوم خود نمایم بگوی که از کـجای مـیآئی و در این مجلس چگونه افتادی؟ من قصهٔ پر غصهٔ خود را از اول تا آخر تقریر کردم، فضل گفت اکـنون مـتعلقان تـو کجا هستند؟ گفتم در فلان مسجد. فرمود که خاطر جمع دار که ما اسباب فراغت ترا مهیا گـردانیم، پس غـلامی را پیش طلبید و در گوش او سخنی گفت و تشریف فاخر در من پوشانید و آنروز بمبالغهٔ تمام مـرا نـگاهداشت و شـب هرچند از توقف ابا نمودم و گفتم اطفال من در آن مسجد گرسنه و برهنهاند بجائی نرسید و روز دیگر رخصت انـصراف یـافته خادمی همراه من روان گشت و چون خاستم که بدان مسجد روم مانع آمـده و مـرا بـه سرائی دلگشا برد و من متعلقان خود را آنجا دیده و پرسیدم شما را اینجا که آورده؟ جواب دادند که دوش وقـت نـماز خـفتن جمعی بمسجد آمده ما را بدین منزل آوردند و انواع طعامها و جامهها پیش مـا نـهادند، لا جرم بمراسم شکر الهی پرداخته، بعد از آن پیوسته ملازمت برمکیان مینمودم و از تواتر انعام و احسان ایشان میآسودم. اکـنون ای خـلیفه اگر من مدح و ثنای این جماعت بر زبان نیاورم بکفران نعمت کـه مـوجب خذلان دنیا و آخرت است منسوب گردم، هـارون الرشـید چـون این حکایت بشنید، قطرات اشک از دیده روان گـردانید و هـزار دینار سرخ در حق پیر انعام فرموده او را آزاد ساخت. آنگاه پیر زمین خدمت بوسیده گـفت: ای خـلیفه هذا ایضاً من برکات البـرامکه.5 هـمچنین وقتی هـارون الرشـید خـبر یافت که ابراهیم بن عثمان نـهیک در مـستی سوگند یاد کرده است که خون کشندهٔ جعفر بن یحیی را بریزد دسـتور داد فـرزندش عثمان پدر خود را بقتل آورد باین ترتیب خـاندان مقتدر برمکی نیز کـه امـکان غالب شدن ایرانیان بر تـازیان بـوسیلهٔ آنان ممکن بود، بفرمان خلیفهٔ عباسی نابود گردیدند و آرزوی دیرین ایرانیان در راه نیل به اسـتقلال سـیاسی و اجتماعی بعهدهٔ تعویق افتاد.
عـلل سـقوط و نـابودی برمکیان-همانطور کـه نـوشته شد سقوط عجیب بـرمکیان از اریـکهٔ فرمانروائی مطلق دوران خلافت هراون الرشید خلیفهٔ عباسی و اضمحلال سریع این خاندان بدون اعلام جـرم مـعین و مشخص که مستوجب آنهمه عقوبت بـاشد مـورد تعبیر و تـفسیر مـتعدد مـورخان واقع شده است، بـطوریکه هریک به زعم خود و یا به استناد گفتهٔ برخی از نزدیکان دستگاه خلافت برای نابودی آنـان عـللی برشمردهاند، از جمله بهاء الدین محمد بـن حـسن بـن اسـفندیار، مـؤلف تاریخ طبرستان نـقل از کـتاب نوادر اصمعی از قول ابی عبد الله الحسن بن علی بن هشام نوشته است که بعد از رشید چـون خـلافت بـمأمون رسید از فضل ربیع که حاجب خاص رشـید بـود پرسـیدم کـه سـبب قـتل برامکه همین حالت عباسه بود که افواه عامست با خود خیانت دیگر اضافت آن شد؟ اوگفت سبب قهر برامکه آن بود که هارون پسری را از آن یحیی بن زید، بجعفر برمکی سپرده بـود تا محافظت نماید، روزی از روزها بمجلس شراب نشسته بود روی بجعفر کرد گفت برود و پسر یحیی ن زید را یاورد، جعفر گفت در چنین وقت و حالت چرا او را میخوانی؟ و اینجا چه جای او است. خلیفه بانگی به هـیبت بـه او زد، وی برخاست و هم در ساعت سید را آورد. خلیفه او را بنشاند و گفت یا ابن عم هیچ میدانی ترا چرا خواندم؟ گفت امیر المومنین عالمتر است. گفت شما دعوی میکنید که اهلیت این کار را (یعنی خـلافت) مـا داریم و اختصاص قربت پیامبر ما راست، اکنون این دعوی را لابد برهانی باشد، مرا نیز میباید معلوم شود. پسر یحیی گفت معاذ الله هرگز مـا ایـن نگفتیم و نگوئیم. اگر بودائی جـاهلی عـمری این گفته باشد بر آن معولی نبود. هارون گفت دروغ میگوئی شما را بر این دعویهاست و امشب چاره نیست از آنکه دلیلی بگوئی. سید گفت من از آن خویش دانـم نـه دعوی دارم و نه هرگز گـفتم، خـلیفه از مستی الحاح بر دست گرفت و بخشم میانجامید، جعفر پسر یحیی را گفت امیر المومنین با تو مناظرهٔ علمی میکند و بچندین لطف و کرامت سؤالی میفرماید، چرا مناظره نمیکنی و جواب نمیگوئی؟ سید گفت اگر مـن جـواب گویم امان بر کیست؟ خلیفه بخط خویش امان نامه نبشت و بر آن سوگند خورد که نفرماید کشت و آویخت و زهر داد و انواع آن و نبشته در دست او نهاد و به سیار ترحیب و تقریب و لطف در خواست جواب کرد. سـید گـفت اکنون تـو از من چه میپرسی؟ خلیفه سؤال کرد که برهان آنکه شما از ما اولیترید بمن نماید، گفت ما از شما بقرابت او لیـتریم و گفت نهما و شما هردو متساوییم. سید جواب اد نیستم. خلیفه گفت دلیـل چیست؟ گفت چـه گـوئی اگر محمد رسول الله صلوات الله علیه و آله زنده شود و از تو دختری اما اهل بیتی خطبت کند اجابت کنی یـا نه؟ هارون گـفت نعم الکغو، چگونه نکنم، گفت من نکنم و مرا نشاید، هارون سر در پیش افـکند و بـعد سـاعتی بچشم اشارت کرد بجعفر که او را بردارد، سید را بر گرفت و به همانجا برد که آورد، تا مـدتی بر این گذشت، جعفر را بخواند و گفت ترا کاری خواهم فرمود، نباید تقصیر کـنی. گفت فرمان امیر المـؤمنین راسـت، فرمود دست بر نهد و سوگند خورد، جعفر همچنان کرد، گفت من پسر یحیی را ایمن کردهام از آهن و زهر و آویختن و انواع مثلاث اما از دفن ایمن نکردهام باید چاهی عمیق کند پنجاه آرش زیادت او را در آن انـدازد زنده، به پیش من آید. جعفر برفت و موکلان را از او دور کرد و چاهی ژرف فرموده بود، گوسفندی در آن چاه انداخت و پسر یحیی را گفت حال اینست باید بهیچ موضع که پادشاهی ماست مقام نسازد و او را خلاص داد. پسر یـحیی نـهانی بخراسان سپس به بلخ رفت. در بازار بلخ چاپار تیز روی بنام مسعودی که در ظرف سی روز از بلخ ببغداد میرفت او را دید و شناخت و موضوع را برای خلیفه نوست. هارون به علی بن عیسی فرمانروای مـشرق ایـران نوشت که پسر یحیی را دستگیر نموده و به بغداد فرستد. در همین حال خبر یافتند که او بترکستان رفته است، زیرا بسیاری از سادات از ظلم آل عباسی بآنجا رفته بودند. این خبر به هـارون رسـید، وی رسولی نزد پادشاه ترکستان فرستاد تا فرزند یحیی را باو باز سپارد. خاقان گفت ما این مرد را نمیشناسیم زیرا سادات بسیار در اینجا متوطن شدهاند، خلیفه را گوید کسی را فرستد کـه او را بـشناسد. هـارون پس از آگاهی بر گفتهٔ خـاقان شـخصی کـه پسر یحیی را میشناخت به ترکستان گسیل داشت و گفت چون آنجا رسی این تدبیر چنان سازند که طالبیه آگاه نشوند و پسر یـحیی بـجائی دیـگر نقل مکان نکند، و او خود این کار چنان میساخت کـه برامکه را خبر نبود تا رسول پیش خاقان ترک رسید و همهٔ سادات را که در آنجا بودند جمع کردند و یکایک آنان را رسـول نـگریست تـا پسر یحیی را یافت. پادشاه ترکستان فرمود او را دست گرفتند و بیاوردند. چـون بنزدیک او رسید بر پای خاست و نزدیک خویش فرو نشاند و رسول را جواب داد که من نیز او را میجستم و غرض من آن بـود کـه تـا از همهٔ عالمیان او را حمایت کنم، برخیز و بسلامت پیش خلیفه شو. پس رسـول نـومید ببغداد رسید و واقعه را معروض داشت. بهمین جهت هارون کینهٔ جعفر برمکی را در دل گرفت و انتقام آغاز نهاد.6
حـمایت و طـرفداری بـرمکیان از علویان-با بررسی و استنتاج جریان نهضتهای ضد بیگانه که در این دوره علیه حـکومت جـابرانهٔ عـرب در ایران آغاز گردیده بود حمایت و طرفداری ایرانیان از علویان بنحو بارزی آشکار میشود، زیرا طـرفداری از اولاد عـلی بـن ابیطالب (ع) یکی از علل یا لا اقل بهانهٔ این نهضت بود که بعدها بصورت هدف واحـدی تـعقیب و جلوهگر شد. ایرانیان با در نظر گرفتن تقوی و فضیلت افراد خاندان علی (ع) که خـلافت اسـلام را حـق مسلم خود میدانستند، بهمین جهت همواره مورد تعقیب و آزار شدید عباسیان بودند و از نظر احقاق حـق نـیز مانند خود ایرانیان مظلوم واقع شده بودند، بآنان محبت میورزیدند. علت مهم دیـگر ایـن هـمکاری و صمیمیت که مورد توجه بسیار و شاید سبب اصلی این همبستگی محسوب میشود، ازدواج دختر یزدگرد سـوم آخـرین شهریار دودمان ساسانی با حسین بن علی (ع) و وجود علی بن حسین (ع) امـام چـهارم شـیعیان است که نتیجهٔ آن مزاوجت بود. از این نظر ایرانیان افراد این خاندان را متعلق بخود میدانستند و در هـمکاری بـا آنـان از هیچگونه کوششی دریغ نمیکردند. بیشک وقوع این عقد تاریخی از یکطرف و در یک ردیـف قـرار گرفتن علویان و ایرانیان از لحاض برتری بر عباسیان و احقاق حق دینی و سیاسی غصب شدهٔ آنان از طرف دیـگر، پیـش از پیش بتحکیم مبانی دوستی ایرانیان با آل علی کمک کرد. چنانکه این هـمبستگی و اتـحاد در اثر مرور زمان و بخصوص فعالیت و مآل انـدیشی بـزرگان و مـتفکران هر دو دسته بقدری درهم آمیخت که تـشخیص و تـفکیک آن از یکدیگر مشکل و بلکه غیر ممکن گردید. زیرا از این پس برای نیل بمقاصد نهائی، هـر دو گـروه در یک راه قدم برداشتند و هدف اصـلی خـود را که هـمانا رهـائی از یـوغ اسارت عباسیان جبار و سفاک باشد آشـکار و نـهانی تعقیب کردند. از این لحاظ بعید بنظر نمیرسد و بلکه حتمی است که بـرمکیان تـا سر حد امکان از علویان جانبداری کـرده باشند، و یکی از علل سـقوط ایـن خاندان جلیل و مقتدر پناه دادن بـه افـراد تحت تعقیب و آوازهٔ خاندان علی (ع) بوده است 7 بهر حال سقوط عجیب و سریع ایـن خـاندان اصیل از اوج قدرت و ثروت خیرهکننده، حـس هـمدردی و دلسـوزی سخن سرایان و وقـایع نـگاران آن عصر را بر انگیخت و مـطالبی کـه در ذلت و بدبختی این خاندان بخت برگشته نوشته و سرودهاند بیاندازه موجب اندوه و ملال خواننده را فراهم میسازد.
عـبرتی از ناپایداری قدرت-مؤلف تتمه المنتهی مـینویسد:8 از مـحمد بن عـبد الرحـمن هـاشمی منقولست که روز عید قـربانی بود نزد مادرم رفتم دیدم زنی با جامههای کهنه نزد اوست و تکلم میکند. مادرم گـفت ایـن زن را میشناسی؟ گفتم نه. گفت: این عباده مادر جـعفر بـرمکی اسـت. پس مـن رو بـجانب عباده کردم و بـا او قـدری تکلم نمودم و پیوسته از حال او تعجب میکردم، تا آنکه از او پرسیدم کهای مادر از اعاجیب دنیا چه دیدی؟ گفت ای پسر جـان روز عـیدی مـثل چنین روزی بر من گذشت در حالیکه چهار صـد کـنیز بـخدمت مـن ایـستاده بـودند و من میگفتم پسرم جعفر حق مرا ادا نکرده و باید کنیزان و خدمتکاران من بیشتر باشند و امروز هم یک عید است که بر من میگذرد که منتهای آرزوی من دو پوسـت گوسفند است که یکی را فرش خود نمایم و دیگری را لحاف خود کنم. محمد گفت من پانصد درهم باو دادم، چنان خوشحال شد که نزدیک بود قالب تهی کند و گاهگاهی عباده بنزد مـا مـیآمد تا از دنیا برفت.
اگر با شتاب و اگر با درنگ زمانه نماید شکرها شرنگ
(1)-کتاب الفخری صفحهٔ 185-186 و تاریخ طبری جزء سوم صفحهٔ 320
(2)-تتمه المنتهی تألیف شیخ عباس قمی صفحهٔ 178
(3)-تـجارب السـلف صفحهٔ 151
(4)-الفرق بین الفرق صفحهٔ 58
(5)-دستور الوزراء خوند میر صفحهٔ 54 نقل از جامع الحکایات
(6)-تاریخ طبرستان تألیف ابن اسفندیار صفحهٔ 194-192
(7)-تاریخ نهضتهای ملی ایران تألیف رفـیع (از حملهٔ تازیان تا ظهور صـفاریان) صـفحهٔ 296 (8)-تتمه المنتهی تألیف شیخ عباس قمی صفحهٔ 181
منبع: مجله گوهر , بهمن و اسفند 1353
رمان وزیر اعظم اثر کاترین هرماری وی بر اساس همین داستان خانواده برامکه و رابطه جعفر و هارون نوشته شده است و خواندنش خالی از لطف نیست .