زندگی و اندیشه ابـوریحان بیرونی
اگر رویههای تاریخ درخشان میهن خود را ورقـ زنیم و به دور نمای نـابسامانی کـشور در هزار سال پیش بنگریم، بختک (کابوس) بیدادگری را میبینیم که مانند شاهین سرکشی، بر سرزمین هنر آفرین ما سایه افکنده و روح آزادمنشی و بلند پروازی در چنگال درماندهاش، چون مرغ سر بریدهای محتضرانه پر پر میزند و دستگاه ریـوند و دغا کاری در همه جا بال گسترده و چاپلوسی و خودنمایی جانشین راستی و پرهیزکاری شده است. دانش و هنر و همهٔ شایستگیهای ارزندهٔ فرهنگ و فرزان (حکمت) و اندیشههای پاک انسانی، دستخوش خواهشهای پلید و خواستههای تعصبهای بیجای عوام فـریبانه زالو صـفتان فرومایه گشته. و سرنوشت راستی و پرهیزکاری به مرک و نابودی محکوم شده است. در این تنگنائی که آزاد مردان وارسته و پاک نهاد ایران دوست چون اسفراینی 1 و حسنک وزیر 2 قربانی رشک و نیرنگ رقیبان آزمند و دغا پیـشهٔ نـابکار گردیده و فرزانگان آزاده و اندیشمندی مانند سخنور نامدار میهن فردوسی توسی و دانشمند بلند پایه حجتهٔ الحق شرف الملک شیخ الرئیس ابو علی بن عبد اللّه سینا و استاد گرانمایهاش ابو سهل عیسی بـن یـحیی مسیحی گرگانی، از بیم خشم نوهٔ الپتکین، غلام ترک سامانیان که به پاس تاراجگری و خدمت به بیگانگان، براورنک
(1)-خواجه ابو العباس فضل بن احمد اسفراینی وزیـر دانـشمند و ایـران دوست دربار غزنوی.
(2)-خواجه ابـو عـلی حـسن بن محمد میکال سومین وزیر محمود غزنوی
شاهنشاهی ایران، به نام الملک المؤید یمین الدوله و ایمن الملک سیف الدوله ابو القاسم محمود بـن نـاصر الدیـن ابی منصور سبکتکین، نشسته است، آوارهٔ دشت و بـیابان خـاوران گشتهاند. از لا بلای این ابرهای تیره، نور امیدی میدرخشد و زنده دل بیباکی در میان دیوارهای سر به آسمان کشیدهٔ دربار پر جبروت چـنین پادشـاه خـودکامی، مردانه بر میخیزد و برای ریشه کن کردن اندیشههای پوچ و پندارهای بـیپایهٔ زمان خویش، درفش نافرمانی را بر میافرازد و در بیخ گوش این ببر کینهتوز، سالها پیش از کپرنیک 1 و گالیله 2 و کپلر 3 نوآورهای ارزنـدهای در اخـتر شـناسی و ریاضیات به جهان دانش ارمغان میآورد و موشکافیهای در جستارهای (مباحث) علمی و فـنی انـجام میدهد و با ژرف نگری، بالاترین پایه دانشهای طبیعی را بر شیوه ریاضی پیریزی و گردش موضعی زمین و نـیروی کـشش (قـوهٔ جاذبه) را ثابت میکند و به عقاید مخالفان، و با نشان دادن آوندهای (دلیل) روشن و دسـتاویزهایی اسـتوار، پاسـخ میدهد.
او سالها پیش از داروین 4 از تکامل سخن بمیان میآورد و بیگمان پیش از نقشهٔ مرکاتور 5 از تسطبح اسـتوائی سـخن میگوید. پس نشگفت اگر بروکلمان 6 او را دانشمندترین مرد زمان (1)- Copernie اختر شناس لهستانی با آنکه از گروندگان کـلیسا بـود، در سده شانزدهم با مردانگی شگفتانگیزی از رأی کشیشان سرپیچی کرد و درباره گردش زمین پافشاری نـمود. پس از او دانـشمندی بـه نام جیوردانوبرونو Ciordanobrouno که از کارکنان کلیسا بود، در سال 1600 روزی در حال تنظیم قفسه کتابها چشمش بـه کـتاب کپرنیک میافتد و آنرا میخواند. کشیش همکارش چگونگی را به گماشتگان پاپ گزارش میدهد، سرانجام روز 17 فـوریه بـرونورا بـه فرمان پاپ زنده زنده در خرمن آتش میسوزانند.
(2)- Galilee در سال 1632 کتابی به نام پیک زیبای ستارگان نوشته. در ایـن کـتاب نگرش کپرنیک و برونو را تأیید کرد و اندیشههای تازه خود را بر آنها افزود. بـهمین سـبب پاپ ویـرا تکفیر نمود و او هم ناگزیر در 23 ژوئن 1632 در برابر پیکره مسیح زانو زد و جویای آمرزش گردید.
(3)- Kepler اختر شناس و ریاضیدان بـلند پایـهٔ آلمـانی، در سال 1635 سه قانون مهم را درباره شکل و نوع حرکت و نسبت و فاصله سیارات از آفـتاب بـا مدت یکدوره حرکت آنها به گرد خورشید کشف نمود که سه رکن اصلی هیئت نوین بـشمار میرود.
(4)- CHARLES DARwin دانشمند طبیعیدان انگلیسی نویسندهٔ کتاب «خاستگاه گونه» در باره وجود تکامل موجودات زنـده و عـوامل آن. چاپ 1859 میلادی
بیرونی در الجماهر چنین مینویسد انـسان نـسبت بـه حیوانات فروتر از خود به حد نهایت کـمال نـائل آمده است و چون به نسخ و گوهر وی در مینگرند میبینند که او از انواع خود به انـسانیت صـعود کرده است تا جائیکه از پایـهٔ سـگی به خـرس و آنـگاه بـوزینگی ارتقا یافته و سرانجام از آن درجات بـه مـرحلهٔ انسانی رسیده است».
(5)- GERARD KREMER MERCATOR
(6)- CARL BROCKLEMAN
خود دانسته است. وی از نو خاستگی تا هنگام مرگ، دمـی از پژوهـش و کاوشهای علمی نیاسود و به گفتهٔ شـمس الدین محمد بن مـحمود الشـهر زوری نویسندهٔ نزهه الارواح و روضه الارواح فی- تـواریخ الحـکماء المتقدمین و المتأخرین «دست و چشم و فکر او هیچگاه از عمل باز نماند و دائم در کار بود مـگر بـه روز نوروز و مهرگان و یا برای تـهیه احـتیاج مـعاش».
آثار جاویدان ایـن دانـشمند گرانمایه را شش بار شـتر یـاد کردهاند پیش از کتاب نسک و (رساله) در اندازهگیری (هندسه) و آمار (حساب) و ستاره شناسی و کهکشان شناسی و مـنشره (مـنطق) و فرزان (حکمت) و پزشکی و داروسازی و فرهخت (ادبـیات) و چـامهشناسی (عروض) بـوده اسـت. یـاقوت فهرست آنها را در شصت رویـه نوشته دیده است که در وقف مزگت (مسجد) قرار داشت.
این ستاره تابناک کیست و از چه سـامانی بـوده است؟
این اختر فروزان، ابو ریحان مـحمد فـرزند احـمد بـیرونی 1 نـام دارد که در سوم ذیـحجه سـال 362 هجری، در روستایی از روستاهای خوارزم دیده به جهان گشود و در دوم رجب سال 440، در هفتاد و هشت سالگی، در غزنین رخت از جـهان بـر بـست. برخی تاریخ درگذشت ویرا به سال 448 نـیز نـوشتهاند. هـمهٔ نـویسندگان نـازی، ایـن دانشمند بزرگ را ایرانی دانستند تنها ابن- ابی اصیبعه او را از مردم «سند» پنداشته است ولی این گفته، پاک بیپایه است، زیرا در سند چنین روستایی وجود نداشته و آنچه در سند است نـیرون (یانون) و نه (بیرون با (باء) میباشد و نیرون، کوتی (ناحیهای) در حیدرآباد سند است و عماد الدین اسمعیل بن محمد بن عمر المعرب- با بیالفداء در «تقویم البلدان»(349-384 چاپ بیروت سال 1840 م) از «ابن سعید» چـنین آورده اسـت؛ «بیرونی که ابو ریحان بدان منسوب است بندریست در سند» ولی هم از او «ابن حوقل» و نیز از «المهلبی و ادریسی» نقل مینماید که: «بیرون نزدیک منصوره بوده که نام شهر قدیم خوارزم است در مـشرق جـیحون که امروز ویران شده و مردمش به گرگانج غربی جیحون نقل مکان کردهاند»
(1)-بیرونی را از اینرو بدین نام شناختند چون بیرون از خوارزم زایشت یافته اسـت. «یـاقوت حموی» در «معجم الادباء، گوید: «بـیرون کـلمهٔ فارسی است بمعنی خارج و بر و گوید از بعضی از فضلاء پرسیدم او گمان برد که چون توقف او در مولد خود خوارزم مدتی قلیل بود و غربت او از موطن خویش دیـر کـشید از این جهت غریب و بـیرونی گـفتهاند و من گمان میکنم از اهل رستاق خوارزم باشد و ازاینرو به بیرونی یعنی بیرون خوارزم خوانده شده است»
«سعمانی» در کتاب «الانساب» که نزدیک به یک سده پس از درگذشت ابو ریحان نوشته شده اسـت گـوید «بیرونی بفتح الباء الموحده و سکون الیاء آخر الحروف و ضم الراء بعدها و الوا و فی آخرها نون هذه النسبته الی خارج خوارزم فان بها من یکون خارج البلد و لا یکون من نفسها یقال فلان بیرونی اسـت الخ..»
بـیرونی مردی گـندم گون بود و ریشی انبوه داشت، او یکی از نوادر روزگار و نمونهای از هوش سرشار و فرزانگی و پشتکار و پیرو آیین اسلام بـود و گرایش درونی به کیش شیعه داشت و مانند دیگر آزاد مردان شعوبی از بـیگانگانی کـه ویـرانکنندهٔ فرو شکوه ساسانیان و بر باد دهندهٔ فرهنک ایران بودهاند، در دل کینهای سخت داشت و بهر چیز و هرکس که بـا نـژاد پارسی و ایرانی پیوندی داشت بیاختیار عشق میورزید. وی بر خلاف برخی از نوابع که در روزگـار خـویش گـمنام زیستهاند، در دوران زندگی آوازهای بسزا داشت. پادشاهان همعصر، ارج و مقامش را شناخته و دانشمندان همدورهاش شایستگی ویرا در دانش و بـینش دانستهاند و خود در پای رس (فهرست) کتابهای پزشک نامدار «محمد پور زکریای رازی» وزیر سیاههٔ کتابهای خویش گـوید: «حکیمی چون ابو نـصر مـنصور بن علی بن عراق مولا امیر المومنین، دوازده کتاب خویش به نام او کرده و ابو- سهل بن یحیی المسیحی نیز دوازده کتاب و رساله به اسم او نوشته است».
بیرونی، تا واپسین دم زندگانی، هیچگاه از پژوهـش و بررسی باز نماند و فقیه ابو الحسن- علی بن عیسی الوالجی دربارهٔ او گوید: «آنگاه که نفس در سینهٔ او به شمار افتاده بود، بر بالین وی حاضر آمدم، در آن حال از من پرسید، حساب جداث فاسده 1 را کـه وقـتی مرا گفتی بازگوی که چگونه بود؟ گفتم چه جای این سؤال است? گفت ای مرد کدام یک از این دو امر بهتر؟ این مسئله بدانم و بمیرم یا نادانسته و جاهل در گذرم و من آن مسئله باز گفتم و از نزد وی بـازگشتم و هـنوز قسمتی از راه نپیموده بودم که شیون از خانه او برخاست»
بیرونی به روزگار جوانی، در آور گنج 2 پایتخت خوارزم، نزدم دانشمند نامی ابو نصر عراق 3 دانش آموخت و آنگاه به پایمردی ابو الحسن سهلی 4، وزیـر هـنر دوست خوارزمشاه، به دربار فرهنک پرور مأمونیان راه یافت وبه ابو العباس مأمون بن مأمون 5، باز پسین خلیفه خاندان (1)-در نامهٔ دانشوران این واژه «حدودات فاسده» آمده است
(2)-«پایتخت خوارزم را گـرگانج «گـرگانگ» و گـرگنج نوشتهاند اعراب آنرا جرجانیه خـوانند. و آنـ در مـغرب جیحون است، (از ترجمه تقویم البلدان ابو الفداء)
(3)-از خاندان پادشاهی عراق بودند و دیر گاهی بر خوارزمفرمانروایی داشتند
(4)-در رویهٔ 94 چهار مقاله عروضی چـاپ تـهران 1339 نـام این وزیر چنین آمده است: (ابو العباس مـأمون خـوارزمشاه وزیری داشت نام او ابو الحسن احمد بن محمد السهیلی…) و در رویهٔ 96 همان کتاب این نام را «ابو الحسن السهیلی» آورده اسـت. شـادروان سـعید نفیسی در ماه نخشب چاپ تهران 1334(صفحات 243-245) نام وزیر خوارزمشاه را (ابـو الحسین سهلی) نوشته است و عباس پرویز در تاریخ دیالمه و غزنویان چاپ تهران 1336 نام او را «ابو الحسین احمد بن السهیلی» آورده اسـت.
(5)-ایـن خـاندان نخست با جگزاران شاهان سامانی بوده و در فترت بین از هم هم پاشـیدگی شـیرازهٔ سامانیان و بر پا شدن غزنویان یعنی سالهای 384-390 خود مختار گشتند ولی دیری نپائید که در سال 407 هـ سلطان مـحمود، خـوارزم را گـشود و آنرا به کشور پهناور. خود پیوند ساخت.
مأمونیان، نزدیک شد و مدت هـفت سـال، یـعنی تا لشکر کشی سلطان محمود بدانسامان، در آنجا ماند. در اینمدت، به گرگان سفری کرد و چـند سـالی در دربـار پادشاه دانش پرور زیاری کاووس وشمگیر 1 به سر برد و کتاب (الاثار الباقیه عن القرون الخـالیه) را در نـزدیکی سال 390 هـ به نام آن شهریار دانش پرور نوشت در این کتاب دربارهٔ جشنهای ملتهای خـاور نـزدیک مـانند ایرانیان، سغدیان، خوارزمیان، پارسیان و نیز یونانیان و یهود و مسلمانان گفتگو میکند. کاووس چنان شیفتهٔ هـوش سـرشار و دانش و بینش این بزرک مرد شده بود که میخواست رشتهٔ کارهای کشور داریـ را بـه دسـت وی بسپارد ولی آن بزرگوار وارسته بپذیرش چنین کاری تن در نداد و سرانجام در بین سالهای 400-407 دو باره به زادگاه خـود بـازگشت شورش مردم خوارزم و کشته شدن خوارزمشاه و لشکرکشی محمود غزنوی به خوارزم (408)، بـه بـهانه خـونخواهی ابو العباس، و گشون آن سرزمین را به چشم خود دید و بیرون آن رخدادهها، کتابی به نام «تـاریخ خـوارزم» بـه فارسی نوشت. چند اصل این کتاب از دست رفته ولی خوشبختانه چند فرشیم آنـرا «ابـو الفضل بیهقی» در پایان تاریخ مسعودی آورده است.
سلطان محمود در بهار 408 هنگام بازگشت به غزنین، ابو ریحان و دیـگر دانـشمندان دربار مأمونیان را همراه خود برد و پس از آنکه ابو ریحان در غزنه جای گرفت، چـندین بـار به سرزمین خود باز گردید وی در ترکتازیهای مـحمود جـهانگیر بـه هندوستان همراه او میرود و با دانشمندان آنکشور کـهنسال در میآمیزد و زبان سانسکریت را از آنان میآموزد و در همنشینی با آنان دانستنیهای خویش را از تاریخ و هیئت و ریاضی و جـغرافی و دانـشهای طبیعی میپرورد و گسترش میدهد. در ایـن سـفر مایهٔ پیـریزی کـتاب ارزنـدهاش «تحقیق ما للهند من مقوله مـقبوله او مـردوله» گرد میآورد که پیرامون دین و اخلاق و خوی و رفتار و دانش هندویان دور میزند. بـاری، یـکی از بازیهای سرنوشت چنین بود که ایـن دانشمند وارسته بلند پرواز در دربـار پادشـاه خودکامهای چون محمود پسر سـبکتکین کـه برای هیچ چیزارج نمیداشت، روزگار بگذارند. نویسندهٔ نگارستان 2 گوید: «آن سه حکیم بیمانند 3 در غـزنین فـرود آمدند و چون در پیشگاه حضور بـار یـافتند سـلطان محمود خواست نـقد دانـش ایشان را به محک امـتحان بـیازماید»
چنانکه نگارندهٔ نفایس الفنون 4 گوید: «ارکان دولت سلطان محمود را گفتندک ه ابو ریحان در علوم (1)-قابوس مؤلف کـتاب ارزندهٔ قابوسنامه دو بار بر گرگان فـرمانروایی کـرد (366-371 و 388-403) وی از خـاندان کـارن ونـد (قارن وند) بود کـه یکی از هفت خاندان بزرک روزگار ساسانیان به شمار میرفته است و ابو ریحان تبار این خـاندان را بـه کواد پیروز (قباد) پدر نوشین روان (انـو شـیروان) میرساند
(2)-قـاضی احـمد بن محمد غـفاری 900-975 هــ
(3)-ابو سینا، ابو ریحان، ابو نصر عراق.
(4)-نفایس الفنون فی عرایس العیون تألیف علامه شمس الدیـن مـحمد بـن محمود آملی از دانشمندان سده ششم چاپ تـهران سـال 1377 هـجری قـمری
نـجوم چـنانست که هیچ چیز بر او پوشیده نیست. شاه محمود گفت: وجودی که بر او هیچ چیز پوشیده نیست پروردگار است. ابو ریحان پاسخ داد: زیانی ندارد که پادشاه مرا بـیازماید.
شاه از روی خشم گفت: در دل اندیشهای کردم بگو آن چیست؟
ابو ریحان ستاره یاب (اسطرلاب) را گرفت و بررسی و بر روی نامهای یادداشت کرد و گفت: برای پاسخ آمادهام.شاه فرمود دیوار شکافتند و از آنجا بیرون رفت تا از هـیچیک از آن دروازهـ درگاه نرفته باشد. سپس یاد داشت بیرونی را خواست و دید نوشتهٔ آن فرزانه همانست که در دل اندیشه کرده بود. شاه به جای پاداش در خشم بیشتر گشت و فرمان داد تا آن دانشمند بیگناه را از فراز بام کـاخ بـه پایین اندازند. خواجه میمندی که میدانست پادشاه اکنون در خشم است و پا در میانی کردن او سودی نمیبخشد دستور داد او را به بام کاخ برده و در پایین دامی چند نـگاه دارنـد تا در آنها افتاده آسیب کـمتری بـبیند و چون او را بینداختند آسیب چندانی به او نرسید و تنها به انگشت کهینش که آنرا (چلک) مینامند، اندکی زخم رسید. آنگاه خواجه فرمود که ویرا به سـرا بـرده و پرستاری کنند. پس از چند روز شـاه از کـردهٔ خود پشیمان گشت و از مردن آن مرد دانا دریع میخورد. خواجه حسن پیشانی بر زمین سود و گفت: اگر زینهار باشد به پیشگاه سلطان درآید شاه گفت: مگر او را از بام کاخ نینداختند؟ خواجه چگونگی را گفت و شـاه پسـندش آمد و دگر باره ابو ریحان را فرا خواند و گفت: اگر بر تو هیچ چیز پوشیده نیست چرا از این پیشآمد آگاهی نداشتی. ابو ریحان دفتر گاهنامه خویش را بیرون آورد و نشان داد که از آن هم بـخوبی آگـاهی داشته اسـت. محمود دگر باره خشمگین گشت و فرمان داد او را به زندان بردند و تا ششماه در کنج زندان بسر برد. در زندان غـلامی از او پرستاری میکرد، روزی این غلام به فالگیری در مرغزار غزنین برخورد میکند و بـا گـرفتن دو دوم بـه او میگوید: مردی گرامی از آشنایانت در رنج است تا سه روز دیگر رهایی مییابد و دگر باره خلعت میپوشد و ارجمند مـیگردد.
غـلام این مژده را به استاد میدهد. ابو ریحان پوزخندی میزند و میگوید: ای ابله ندانی کـه در چـنان جـایی نباید ایستاد. دو درم به بابد داد! خواجه حسن میمندی درین ششماه در دنبال فرصتی بود تا پایمردی ابـو ریحان را نزد سلطان نماید روزی در نخجیر گاه شاه را دلشاد و خندان مییابد و سخن به اخـتر شناسی پیش میکشاند و مـیگوید: بـیچاره ابو ریحان دو پیش بینی درست و نیکو کرد و به جای پاداش سرنوشتش به زندان افتاد. شاه محمود میگوید: هر دو گفتارش جز آن بود که من میخواستم، پادشاهان را باید چنان گفت که میخواهند. اگر یـک از گفتههایش درست در نمیآمد برایش خوب بود، فردا بگوی او را بیرون آرند و اسب و ساخته و هزار دینار و غلامی و کنیزی بدو دهند، همان روز که فالگیر گفته بود، ابو ریحان را بیرون آوردند و نزد شاه باریافت، مـحمود از وی پوزشـ خواسته گفت: اگر خواهی از من بر خوردار باشی سخن بر کامهٔ من گوی، نه بر درفش خویش. ابو ریحان هم ناگزیر بود از آن پس بدلخواه او رفتار کند. ابو ریحان به خـانه رفـت و بزرگان و مهتران برای شاد باش گویی او آمدند، او داستان فالگیر را برای ایشان گفت، همگی در شگفت ماندند. کس فرستادند و فالگیر را بخواندند. فالگیر سخت در شگفت ماند و هیچ چیز نمیدانست.
ابو ریحان پس از پایـان «تـقیق ما للهند»، در زمان کوتاهی، دو کتاب دیگر یکی به نام «التفهیم لاوائل صناع التنجیم»، به دو زبان فارسی و تازی و دیگری «قانون مسعودی» به رشته نگارش در آورد. کتاب نخستین را برای ریحانه دختر حسن خـوارزمی نـگاشت و کـتاب دوم را به نام سلطان مسعود پسـر سـلطان مـحمود نوشت.
شهرزوری گوید: آنگاه که بیرونی قانون مسعودی را نگاشت، مسعود او را پیلواری سیم ناب پاداش فرستاد و چون ابو ریحان ارج خود را والاتر مـیشمرد از پذیـرش آن خـود داری کرد و گفت: «همانا این بار مرا از کـار بـاز دارد و خردمندان دانند که نقره میرود و علم میماند و من به فتوای خود هرگز معارف باقی را به زخارف فانی نفروشم.»
نوشته محمد بدیع
مجله گوهر , شهریور 1352