مبارزهٔ مردم طبرستان برابر تـازیان – قسمت دوم

عبد الرفـیع حـقیقت (رفیع): از جـان گـذشتگی غرورانگیز ملی یک نوجوان طبرستانی
بعد از قیام ملی دلیرانه و جانانهٔ مردم طبرستان در سال ۱۶۹ هجری، کـه شرح آن در شمارهٔ قبل نوشته شد، خطهٔ زرخیز و مردپرور طبرستان از وجود تازیان پرتوقع و خـودخواه، که حکمرانی و تسلط در کـشورهای غـیرعرب را حق مسلم خود میدانستند و برخلاف گفتار پیغمبر اسلام (ص) برخورداری از آسایش و نعمتهای زندگی را جز برای یقوم خود برای اقوام دیگر نمیخواستند، خالی شد. در این موقع مهدی خلیفه عباسی در حجاز و عراق با طـرفداران سادات علوی که خلافت اسلام را حق مسلم اولاد علی (ع) میدانستند در کشمکش و زدوخورد بود. خالد بن برمک و حماد بن عمر الذهلی نمایندگان وی که در آن زمان در ری بودند جریان واقعهٔ طبرستان و قیام ملی مردم از خود گـذشته و دلیـر آن سامان را برای خلیفه نوشتند و توسط یکی از عمال مورد اعتماد خلیفه، بنام سالم فرغانی، که به شیطان فرغانی معروف بود، نزد وی گسیل داشتند. خلیفه پس از اطلاع بر جریان واقعهٔ طبرستان با کـمال تـأسف اظهار داشت: در بین سرداران عرب کسی نیست که به طبرستان رودو سر و نداد هرمزد را پیش من آورد. سالم فرغانی که در مجلس حاضر بود گفت: چنانچه خلیفه لشکر کافی در اختیارم بگذارد در رفع این مهم اقدام خواهم کرد. سالم با عده زیادی از افراد جنگی عرب که طبق دستور مهدی خلیفه عباسی گردآوری شده بودند عـازم طـبرستان گـردید تا بصحرای (اصرم) در ایالت طـبرستان فـرود آمـد. و نداد هرمزد، حکمران مقتدر طبرستان، که پس از قیام خونین مردم آن سامان هرروز انتظار لشکرکشی از طرف خلیفه را داشت. پس از اطلاع بر حرکت سـالم، بـا افـراد سپاه و زبدهٔ سواران از جان گذشتهٔ خود به پیـشواز رفـت. جنگی سخت بین دو سپاه در گرفت. و نداد هرمزد و سالم نیز مدتی بجنگ تن بتن پرداختند. و نداد هرمزد حملات سختی را کـه سـالم بـه او فرود آورد با کمال رشادت و شهامت رد کرد. عاقبت هیچیک فائق نـشدند و با رسیدن شب دست از مقاتله و جنگ برداشتند.
بطوریکه ابن اسفندیار، در تاریخ طبرستان ۱، تصریح نموده است، و ندادهرمزد در آن شب بـه هـرمزدآباد فـرود آمد. چون صبح شد یکی از بهترین اسبان خود را زین و برگی زریـن بـرنهاد و رو به افراد مشاهده کرده است و شما شیر مردان طبرستانید. کیست از شما که این اسب آراسته را بـستاند و نـبرد او قـبول کند؟ سه نوبت همین جملات را تکرار نمود و هیچیک از افراد او جواب ندادند تا اینکه پسـر خـود او، بـنام ونداد امید، که کودکی بیش نبود داوطلب جنگ با سالم گردید و تعهد کرد کـه سـر دشـمن را نزد پدرآورد. نصیحتهای پدر و اطرافیان در این کودک دلیر و میهنپرست تأثیری نبخشید و عاقبت با تنی چند پنـهائی و از طـریق بیراهه به اردوگاه لشکریان سالم رسید. این جوان از خود گذشته سرانجام در یک جـنگ تـنبتن بـه اتکای نیروی ایمان ملی و همچنین ترغیب و تشویق دائی خود کوهیار، سالم فرغانی یا شیطانفرغانی، سـردار بـزرگ مهدی خلیفه عباسی را، که مانند کوهی در برابر او قد علم کرده بود از پا درآورد و کشت و بـالنتیجه بـا ضـرب شمشیر این جوانمرد اصیل ایرانی لشکریان عرب تارومار شدند و خبر شکست آنان در اقصی نقاط کـشورهای اسـلامی آن زمان پیچید و از خودگذشتگی و دلاوری یک نوجوان طبرستانی، در راه حفظ استقلال میهن و زادگاه خـود، بـرای چـندمین بار دولت غاصب عباسیان را به تحیر و تعجب و در عین حال بتحسین واداشت.
جنگ هیجانانگیز ملی مردم طـبرستانی بـافراشه
وقـتیکه خبر قتل سالم فرغانی و پراکنده شدن لشکریان وی به مهدی خلیفه عباسی رسـید، سـخت برآشفت و در اندیشه شد و پس از بحث و تبادلنظر با مشاوران خود، ده هزار مرد جنگی به سرداری یکی از امـیران درگـاه خود، بنام فراشه بطبرستان گسیل داشت و نامهای نیز به خالد برمکی که بنمایندگی خلیفه در ری اقامت داشـت نـوشت که فراشه را مدد کند و از هیچگونه کوششی در راه انجام مأموریت وی دریغ ندارد. بهمین علیت در شـهر ریـ، مردان مجهزی بهمراهان فراشه مـلحق شـدند. فراشه راه نـور (لاویـج تـنگه) را برای حملهٔ بطبرستان در نظر گرفته بـود، ولیـ بمنظور اغفال در راه کندوان و فیروزکوه تظاهراتی بعمل آورد، و نداد هرمزد عدهای را در این راه بنگهبانی گـمارده بـود. در این موقع جاسوسان وی از ری خبرآوردند که قـوای عرب از راه لاویج کـوه بـطبرستان حمله خواهند کرد. و نداد هـرمزد، فـرماندهٔ قوای مجهز طبرستان، دستور داد که هیچیک از افراد سپاه طبرستان جلوی لشکر فرانسه ظـاهر نـشوند تا فراشه و همراهان وی در پیشرفت بـسوی طـبرستان، بـواسطهٔ نبودن افراد و مـانعی دلیـر شود. در ضمن تدبیری انـدیشید و دسـتور داد چهارصد بوق و چهارصد طبل تهیه و آماده کردند و چهار هزار نفر از زن و مرد کاری طبرستان را نـیز آمـاده ساخت و هریک را یک تبر و یک ارهـ داد و آنـان را در دو طرف دامـنهٔ دره لاویـج تـنگه در راه نور که محل عـبور لشکر فراشه بود گماشت و یادآور شد که من قبلاً با صد یا چهارصد مرد جـنگی بـیرون خواهم رفت و خویشتن را به فراشه و هـمراهانش خـواهم نـمود. چـون ایـشان مرا با ایـن افـراد کم ببینند بما روی خواهند آورد، و ما نیز پشت برگردانده داخل ره میشویم. شما همچنان در بالای دره صف کـشیده و از هـردو جـانب خاموش باشید تا آنان همگی درون کمینگاه آیـند و مـن نـیز بـمحض ورود هـمهٔ آنـها بداخل دره، طبلی فرو کوبم و شما چهارصد بوق و چهارصد طبل را دفعتاً بصدا درآورید و چهار هزار درخت بالای دره را که قبلاً با اره و تبر بریده و آماده شده است بر سر آنـان فرواندازید، بطوریکه هیچیک از آنان نتوانند از آنجا بیرون روند، البته همهٔ بندیان توسط مردان مسلح دیگری که قبلاً آماده شدهاند از دم تیغ مرگ خواهند گذشت. عاقبت و نداد هر مزد با نقشه و بـرنامهٔ تـنظیم شدهٔ قبلی، فراشه و افراد سپاه او را بداخل دره کشانید. در این موقع با اشارهٔ فرمانده مدبر طبرستان چهارصد دستگاه طبل و شیپور مانند صاعقهای رعدآسا سکوت جنگل را شکست و چهار هزار درخت کهنسال بـالای دره بـهمراهی سنگهای گران بر سر لشکریان عرب فروریخت و مردان جنگی عرب در حدود دو هزار تن سراسیمه و متحیر با جسمی مجروح و حالی مفلوک از دم تیغ دلاوران میهن پرسـت طـبرستان گذشتند و بقیه نیز امان خـواستند و تـسلیم شدند. فراشه فرماندهٔ لشکر عرب نیز دستگیر شد و سپس طبق دستور و نداد هرمزد او را در برابر چشمان ذوق زدهٔ مردم طبرستان گردن زدند. تعداد لشکریان طبرستان در ایـن جـنگ چهار هزار نفرد بـود، در صـورتیکه لشکریان عرب از ده هزار نفر متجاوز بودند. از صحنههای بسیار شگفتانگیز و عبرت- آموزی که در قیامهای ملی مردم طبرستان بچشم میخورد، شرکت زنان شیردل این خطه در کلیهٔ قیامها و جنگهای خونینی است که پیـدرپی در آنـجا بوقوع پیوسته است.
زنان غیور و وطنپرست این سامان بدون کوچکترین ترس و وحشتی دوشادوش مردان جنگاور خود در مقابل دشمنان ملک و ملت خود صفآرائی نموده و بمبارزه پرداختند.
در جنگ فرانسه، زنان طبرستان، مـانند جـنگهای دیگر، شـرکت داشتند و نواختن طبل و شیپور و ایجاد وحشت در بین لشکریان عرب بعهدهٔ آنان محول شده بود که خوشبختانه بـا کمال سربلندی در انجام مأموریت خود موفق و کامیاب شدند و صحنههای درخشانی از مـدافعات افـتخار- آمـیز میهنی ایرانیان شکستناپذیر را در سینهٔ تاریخ نهضتهای ملی ایران ثبت و جاویدان کردند. بطوریکه مورخان نوشتهاند اسپهند شروین و یـارانش، در جـنگ فراشه شرکت نکردند ولی پس از شکست اعراب آنان نیز بجنگیان طبرستان پیوستند و از غنایم بهرهمند گـردیدند. خـبر قـتل فراشه و پراکنده شدن افراد او به مهدی خلیفه عباسی رسید. اینبار با کمال یأس و نومیدی مـرد بدسیرت و ظالمی را، بنام روح بن حاتم، بطبرستان فرستاد وی نیز آنطور که باید کاری از پیـش نبرد. پس از آن ناچار خالد بـن بـرمک را بجانشیی او برگزید.
رفتار عبرتانگیز خالد برمکی در طبرستان
خالد، با ونداد هرمزد بنای دوستی و صمیمیت را گذارد و کوهستان آن نواحی را به او واگذاشت. در حقیقت یاران او بر عمال خلیفه مسلط بودند تا اینکه خالد بـن برمک از طرف خلیفه معزول گردید. در اینجا نقل واقعهای که در موقع عزل خالد در مازندران بوقوع پیوسته است بی- مناسبت نیست: بطوریکه در تاریخ طبرستان ۱ مسطور است پس از وصول فرمان عزل، وقتی که خالد آمـل را تـرک میگفت یکی از اهالی که گویا از خالد بن برمک ناراضی بود گفت: الحمد اللّه از ظلم تو خلاص شدیم، این گفته بگوش خالد رسید دستور داد آن مرد را که بازاری بود بیاوردند، گفت: اگـر از ولایـت شما معزولم کردند از انتقام تو کسی مرا معزول نکرده است و دستور داد فی المجلس آن مرد را گردن زدند.
وطنپرستی نمایان یک اسیر طبرستانی
بعد از خالد بن برمک، خلیفه عمر بن العـلاء را بـطبرستان فرستاد. وی با ونداد هرمزد راه خصومت پیش گرفت و بتدریج کوهستان را از او باز ستاند، بطوریکه ونداد هرمزد در بیشهها مخفی شد، تا روزی یکی از اقوام ونداد هرمزد را گرفتند و نزد عمر بن العلاء آوردنـد. نـمایندهٔ خـلیفه دستور داد او را گردن زنند. مرد گـفت مـرا امـان دهید تا مخفی گاه ونداد هرمزد را بشما نشان بدهم. پس براه افتاد و یه بیشهای درآمد و ایشان را گفت شما در گوشهای بایستید تا مـن بـروم و بـبینم در کجایند بعد شما را خبر کنم. آن مرد رفت و نـداد هـرمزد را از ماجرا آگاه ساخت، و نداد هرمزد و یاران وی کمین کردند و آن جماعت را از دم تیغگذارندند. عمر بن العلاء از آن معرکه جان بسلامت در برد و فرار کـرد. چـون ایـن خبر به مهدی خلیفه رسید بر او خشم گرفت و تمیم بـن سنان را بجای او بطبرستان فرستاد. وی نیز چون دریافت از عهدهٔ ونداد هرمزد بر نـمیاید بـاوی صـلح کرد. پس از آگاهی بر این جریان، خلیفه یزید بن مرثد و حسن بـن قـحطبه را به طبرستان گسیل داشت. آنان باونداد هرمزد جنگها کردند و بسیاری از مردان وطنپرست ونداد هرمزد را کشتند و جـملهٔ ولایـت طـبرستان را در تصرف گرفتند ولی بخود و نداد هرمزد دست نیافتند و او با تنی چند در بیشههای طـبرستان مـتواری گـردید. تا اینکه خلیفه پسر خود موسی بن مهدی ملقب به هادی رابگرگان فرستاد. و نـداد هـرمزد پیـش او رفت و هادی مقدم او را گرامی داشت و به یزید نوشت که کوهستان را به ونداد هرمزد مـسلم دارد. هـادی از گرگان کوچ کرد و بعراق رفت و از عراق عزم بغداد داشت و ونداد هرمزد را همچنان بـا خـویش میبرد، در راه خبر وفات مهدی باو رسید پس با عجله ببغداد رفت و بخلافت نشست ونداد هـرمزد در بـغداد بود و پس از مدتی وند اسفان برادر کهتر وی دستور داد شخصی بنام بهرام بن فیروز را کـه در گـرگان بـدست خلیفه مسلمان شده بود گردن زدند. این خبر به هادی خلیفه عباسی رسید، خلیفه دسـتور داد ونـداد هرمزد را بیاورند و بقصاص آن مرد بکشند. ونداد هرمزد گفت من همواره در اختیار خـلیفه هـستم و کـار کشتن من فوت نخواهد شد و کشتن برادر بیگناهی برای جرم برادرش اجرای عدالت نیست. مـن بـرای ایـن کار راهحل بهتری در نظر دارم و آن این است که مرا بطبرستان فرستید تا سـر مـجرم حقیقی را که برادرم و نداسفان باشد برای خلیفه بیاورم. این پیشنهاد خلیفه را خوش آمد و دستور داد تا او را بـه آتـشکده برند و سوگند دهند. ونداد هرمزد عازم طبرستان گردید. ولی پیشاپیش به ونداسفان خـبر داد کـه بگوشهای از طبرستان رود و هرگز بنزد او نیاید، زیرا چـنانچه او را بـبیند در اجـرای سوگند خود اجبار دارد تا سر او را از تن جـدا کـند و برای خلیفه بفرستد. ولی مدتی نگذشت که هادی خلیفه عباسی وفات یافت و نوبت خـلافت بـه هارون الرشید رسید (ربیع الاول ۱۷۰ هـجری) و مـوضوع سوگند و تـعهد ونـداد هـرمزد نیز منتفی شد.
منبع: مجله گوهر , مهر ۱۳۵۳