مقالهای از دکتر ابراهیم باستانی پاریزی: گیلان و نسیم شمال
مطلبی را که بـنده در ایـن مـقاله باید به عرض برسانم «تأثیر گیلان در نسیم شمال» عنوان دارد.
این مطلبی است که حقا مـیبایست یکی از اهل قلم ولایت گیلان-که بحمد الله بسیار زیاد هم هستند، در ایـنجا بیان کند. اینکه قـرعهٔ ایـن فال بنام من زده شده شاید، بیش از این وجه تناسبی در این کار خود نمیبینم که بهرحال مخلص هم کموبیش خود را اهل قلم میدانم و در همان راهی قدم میزنم که سید اشرف الدین زده اسـت.
علاوه بر اینها، گفتگوی نسیم شمال که همیشه گیلان را سرسبز و خرم داشته است، از زبان کسی که از بیابانهای بیآب و علف جنوب، دست به دامن البرز زده است، خود لذتی دیگر دارد، که بهرحال، گـیلان هـمیشه از «نسیم شمال» متأثر بوده است، و خدا کند که همیشه از شمال نسیم بوزد، نه طوفانهای موجزا، که شمال به نسیم زنده است.
خارج از این بحثها، از جهت اینکه هر ایرانی در هر حـال حـق دارد، در مورد هر گوشه از مملکت خود، از بندر عبادان تا جنگل ماسوله، اظهارنظر خوب و بد کند، این گفتگوی من هم بینتیجه نخواهد بود.
علاوهبراین وقتی پیشنهاد شرکت در مجمع سید اشرف الدیـن بـه بند رسیده بنده طبق معمول هرچه جستجو کردم که ارتباطی میان کرمان و کرمانیان بـا سـید اشـرف پیدا کنم جز اینکه هـمشهری یـا بـهتر بگویم همشهری همکوه من، کوهی کرمانی، سالها بعد روزنامه نسیم صبا را داشت که بوی نسیم شمال میداد هیچ ردپائی به دست نـیامد، بـدینجهت عـنوان را با «تأثیر گیلان در نسیم شمال» شروع کردم کـه دریـن بحث کرمانی و گیلانی ندارد.
شک نیست که این چند لحظه گفتگوی کوتاه من طبعاً براساس منابع و مآخذ متعددی اسـت کـه اهـل قلم و اهل تحقیق گیلانی، مرده و زنده، به رشتهٔ تحریر درآوردهـاند، که اظهارنظر یک کرمانی در باب گیلان، جز این راهی نتواند داشت و بزرگانی چون استاد کریم کشاورز و استاد ابـراهیم فـخرائی و دوسـت عزیزم محمد روشن و سایر بزرگان و خلعتبریها و عمیدی نوریها و دکتر کاسمیها و دهـها اهـل قلم دیگر عذر مرا خواهند پذیرفت.
همیشه گفتهاند که هر نویسنده و شاعر، بیش از هر چیز و هـرکس، از مـحیط اجـتماعی و طبیعی خود متأثر میشود، و سید اشرف الدین که اصلاً قزوینی بوده ولی در گـیلان پرورش یـافته بـود، طبعاً از این تأثیر محیط برکنار نیست.
یک نظر کوتاه اجمالی به اوضاع اجتماعی و جـنبههای سـیاسی و فـرهنگی گیلان در دوران سید اشرف، یعنی ده سالی قبل و بعد از مشروطه، این نکته را ثابت میکند که مـوقعیت مـمتاز و محیط باز و پرهیجان گیلان-خصوصا انزلی و رشت تا چه زمینه را برای شکوفا شـدن اسـتعداد مـدیر نسیم شمال فراهم ساخته است.
البته استعداد ذاتی و ذوق فطری سید اشرف، در استفاده از روحیهٔ اجـتماع خـود، عامل بزرگ موفقیت اوست، ولی بمصداق اینکه همیشه مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد، ایـن مـحیط گـیلان و مردم روشندل و سادهطبع و آزادیخواه گیلان بوده که میدان به دست سید اشرف داد و وسائلی فراهم کـرد تـا روزنامهای پدید آورد مطابق ذوق مردم و روحیهٔ مردم، و کار بدانجا برسد که روزنـامهٔ او در اولیـن روزهـای انتشار به اکناف ولایات و شهرهای ایران، از ماورای ارس تا حوالی بم و کرمان و از بوشهر تا سرخس، خـریدار و خـواننده داشـته باشد و آنقدر نفوذ یابد که حتی امروز هم، سالخوردگان ولایات دوردست بـعضی اشـعار او را به عنوان چاشنی ذوق برای فرزندان و نوادگان خود بخوانند. موقعیت ممتاز بندر انزلی و رشت، در تمام طول حـکومت قـاجاریه، این زمینه را فراهم ساخته بود که نخستین دریچهٔ آشنایی با تمدن غـرب از ایـن بندر کوچک بر جامعهٔ ایران گشوده شـود، حـقیقت آنـست که نخستین پادشاه یا صدر اعظمی کـه عـازم اروپا بوده لا محاله از کناره سفیدرود خود را به انزلی و سپس باکو میرساند، چون بازمیگشت، نـیز طبعاً از طریق راهآهن روسیه و قفقاز یـعنی بـاکو باز بـه انـزلی مـیرسید، حتی بسیاری از سفرای خارجی و سیاحان خـارجی از هـمین راه به ایران میرسیدند، حتی قسمت عمدهٔ کالاهای تجارتی نیز از همین طریق ردوبـدل مـیشد چنانکه عثمانی نیز بعلت ارتباطات زیـاد، شهبندری در انزلی داشت بـالنتیجه نـخستین جراید و مجلات و کتابها و همه افـکار نـو از این راه به ایران میرسید، پس هیچ استبعادی ندارد اگر انزلی را در روزگار اخیر، پنـجرهای بـدانیم که از ایران به دنیای روشـنفکری خـارج گـشوده میشد.
آنها کـه اهـل کتاب و مطبوعات هستند خصوصاً در مـورد انتشارات بصیرتی حاصل کردهاند میدانند که هر کتابفروش یا ادارهٔ توزیع روزنامه و مجله هـمیشه بـه فیش و تیراژ فروش رشت و پهلوی اهـمیت خـاص قائل بـوده اسـت، و عـلاوه بر آن همیشه بعد از تـهران، تیراژ فروش کتاب و مجله در گیلان در ردیف دوم یا سوم قرار داشته است 2 و این مطلب از جهت تـناسب بـا آمار جمعیت حائز اهمیت تمام اسـت.
عـلاوه بـر آن انـجمن فـرهنگ گیلان و مدارس وابـسته بـه آن از قدیمیترین و پرمایهترین جمعیتهای فرهنگی کشور محسوب میشد، و من خود مقالات استادان بزرگی چون دکتر عیسی صـدیق اعـلم و مـرحوم سعید نفیسی را در مجله فرهنگ 1298 شمسی (55 سال پیـش) دیـدهام و آقـای ابـراهیم فـخرائی و کـریم کشاورز خود از اعضاء هیئت تحریریه آن مجله بودهاند، و این مجله درست همان کار و وظیفهای را انجام میداد که چهار سال بعد مجلهٔ شرق و شش سال بعد مجلهٔ آیـنده و 15 سال بعد مجلهٔ مهر و 25 سال بعد مجلهٔ یادگارو 30 سال بعد مجله یغما و اخیراً مجلهٔ گوهر به عهده گرفتهاند، و من خود در شمارههای دی و بهمن 1305 شمسی این مجله فرهنگ، مقالتی در هفتاد صفحه در شـرح حـال میرزا آقا خان کرمانی همولایتی شهید خود، خواندهام که از جهت بحث در افکار و آثار میرزا آقا خان کمنظیر است و درست چهل سال بعد از آن، آقای آدمیت به همان روال به بحث در افـکار ایـن مرد پرداخت.
متاسفانه نام نویسندهٔ مقاله مستعار است و عنوان «ر.پدیدار» امضا شده ولی بهرحال اغلب مقالات آن از همین نمونهٔ تحقیقی و آموزنده 3 است و این بـهترین دلیـل محیط متموج و پرهیجان گیلان بـشمار میرود.
در اینجا من مخصوصاً باید از یک همشهری خود نیز نام ببرم که در فرهنگ و گیلان جای پائی دارد و آن مرحوم محمد حسن شیخ الملک محمودآبادی سیرجانی است که سـالها قـبل از مشروطه، به شیراز رفـت و از آنـجا به تهران آمد و سپس به رشت رفت و در آنجا بود که یکی از نخستین مدارس را به سبک جدید ایجاد کرد که برنامه و ترتیب کار منظم داشت.
متأسفانه بعد از قتل ناصر الدین شـاه و مـغضوب شدن کلیهٔ کرمانیان اهل فکر و اهل ذوق، مرحوم شیخ الملک نیز مدرسهٔ خود را ناچار در رشت بست و به تهران آمد و به اروپا رفت و سالها در آنجا بود و در بازگشت به ریاست شرکت نفت کرمانشاه و نـمایندگی مـجلس شورای مـلی (دوران سوم) نیز رسید و بالاخره در مقام ریاست دارائی در کرمان درگذشت.
برگردیم به موقعیت گیلان و ارتباطات فرهنگی آن. البته این ارتـباط با خارج و مزایای رشت و انزلی، هرگز نفی این نکته را نمیکند کـه سـرزمین گـیلان نیز قبل از مشروطه دچار همان مصائب و بلایائی بوده باشد که سایر شهرها و ولایات ایران، و بنابراین همانطور کـه فـی المثل، در کرمان میبینیم که سی سال قبل از مشروطه، ناصر الدوله گوش کارگران تنبل بـاغ شـاهزاده را عـصر به دیوار میکوفت و روز بعد میخ آن را میکشید و آزادشان میکرد، در رشت هم، با وجود اینکه دروازهٔ آزادی ایـران به خارج بود-باز هم میبینیم که فی المثل آقا باقر آبدار مـشهور به سعد السلطنه حـاکم گـیلان، یک روحانی عالیقدر بنام ملأ حسن تحویلداری را احضار میکند و گوش او را به دیوار با میخ میکوبد 4 و باز اگر میبینم که چند صباح از قبل از مشروطه ظفر السلطنه روحانی عالیقدر کرمان حاج میرزا مـحمد رضا را به چوب میبندد، در گیلان هم محمد ولی خان سپهدار (سپهسالار بعد) آدمی را قبل از ثبوت گناه چندان چوب میزند که بیهوش شود، و این خود از کسانی است که بعدها به حق از ارکان مـشروطه بـشمار میرود.
سید اشرف الدین حسینی فرزند سید احمد قزوینی بود که در حوالی 1300 قمری در بین النهرین تحصیل کرده پس از پنجسال به رشت بازگشته بود. (یک سید اشرف گرگانرودی متنفذ نیز در همین ایـام در گـیلان بوده است که از بحث ما خارج است) روزگاری که او در رشت بود، دوران نامآوری یکی از رجال بزرگ مشروطیت یعنی محمد ولی خان سپهسالار است که کار خود را از سرتیپی فوج تنکابنی شـروع کـرد و القابش از امیر اکرم و سردار اکرم شروع شد و به نصر السلطنه و سردار معظم و سپهدار اعظم و سپهسالار اعظم رسید.
دوران زندگی پر فعالیت او واقعاً جامع اضداد است، و با موقعیتی که او داشت تکلیف مـجامع آزادی طـلب گـیلان و همچنین روزنامهنویسان و اهل قلم آن سـامان بـسیار مـشکل مینمود، آخر چگونه میشود آدم تا روز هشتم محرم در سنگر عین الدوله و بنفع محمد علی شاه جنگ کند و یکباره از آنجا از داخل سنگر مثل تـحول روحـی بـعضی از اولیاء تصوف-ورق را برگرداند و از جبهه بازگردد و دوباره در تنکابن فـریاد عـدالتخواهی بلند کند و «انجمن عدالت» تشکیل دهد؟
نکتهٔ لازم به اشاره اینست که وقتی عین الدوله و سپهسالار تبریز را محاصره کردند مکاتباتی میان عـین الدوله و تـقیزاده کـه در شهر بود صورت گرفته که برخی از آنها توسط آقای ایـرج افشار در مجلهٔ یغما منتشر شده، در این نامهها ابتدا تقیزاده بیتمایل به ملاقات با عین الدوله نبوده و تا دم مـحرم 1327 مـکاتبات بـر وفق مراد بوده، اما ناگهان تقیزاده انصراف حاصل کرده و طی نـامهای کـه گویا فرستاده هم نشده-نوشته است: «مختصراً عرض میکنم، این آخرین مکتوب من است و دیگر بـعد از ایـن هـیچ نخواهم نوشت و همیشه طالب صداقت و مردانگی و یکسره شدن امور هستم…5»
راستی آیـا بـازگشت 180 درجـه سپهسالار از میدان جنگ تبریز، با این مکاتبات و این اوضاع و احوال مربوط نبوده، و بالاتر، آیـا تـقیزاده، ایـن جواب قرص را، احتمالاً بعد از خبر انصراف محمد ولی خان به عین الدوله نفرستاده است؟ فلیتأمل.
مکاتبات و تـلگرافهای مـحمد ولی خان با محمد علیشاه از فصول دلکش تاریخ مشروطیت است و هر دو طرف در کـمال سـادگی، آنـچه در دل داشتهاند به زبان آوردهاند.
وقتی سپهدار از تبریز بازگشت، تلگرافی هم به محمد علیشاه کـرد و گـفت مصلحت آنست که اندکی با مردم همراه باشد. شاه جواب داد: سپهدار اعظم از تـلگراف رمـز شـما تعجب کردم…حال که عدهای مفسد در تبریز اسم خود را مشروطهطلب گذاشته عصیان کردهاند که مـن از راه تـملق به آنها مشروطه بدهم و برای سلطنت خودم و دین اسلام ننگ تاریخی بـگذارم، هـرگز نـخواهد شد عجب است از غیرت شما عجب دولتخواهی میکنید همان است که گفتهام.تا این اشـرار تـنبیه نـشوند و پدرشان سوخته نشود دستبردار نیستم. بحمد الله قشون و سرباز هم دارم. پول هم هرقدر بـشود اهـمیت ندارد محمد علی شاه قاجار.
البته محمد علیشاه تلگراف تندی هم به او مخابره کرد به ایـن مـضمون: «محمد ولی محض سوق نمک به حرامی توبه دولت، ترا از شؤونات دولتی خـارج و امـلاک ترا خالصه نمودیم، از باغشاه محمد علیشاه» ولی مـحمد ولی خـان هـم جوابی تندتر داد به این مضمون: «باغشاه الحـمد اللّه کـه از این ننگ خارج شدم، و در املاک من هم هیچکس قدرت دخالت نخواهد داشت.»6
حـالا تـصور بفرمائید، جرایدی که تا دیـروز چـنین کسی را مـلامت مـیکردند و میکوفتند از امروز چه روشی باید در پیش گـیرند، و مـشکلات کسانی چون سید اشرف را در چنین حوادثی باید سنجید.
با همهٔ اینها چـنانکه مـیدانیم، سید اشرف، اصولاً مورد حمایت سـپهدارها بود و بهمین دلیل هـمان روزهـا که سپهسالار وارد رشت شده بـود، نـسیم شمال در شمارهٔ 24 محرم 1327 قمری، مقدم او را چنین تبریک گفت:
شده گیلان، دوباره پر ز انوار ز یـمن مـقدم سعد سپهدار سزد گیلانیان یـکسر نـمایند غـبار مقدمش را کحل ابـصار
جـهانگیرا امیرا دستگیرا که نـامت مـنتشر گشته در اقطار ز دیلم گر عیان شد آل بویه ز تنکابن چو تو گشته پدیدار الا تا رأیـت مـشروطه برپاست هلا تا جام مشروطه اسـت سـرشار همیشه بـاد مـداح تـو اشرف نگهدارت خداوند جـهاندار
نه تنها محمد ولی خان سپهسالار خلعتبری بلکه فتح اللّه خان سپهدار (اکبر) نیز یار و همراه اشـرف الدیـن حسینی بودند و حتی مهاجرت و انتقال سـید اشـرف بـه تـهران نـیز بهمراه مسافرت سـپهدار صـورت گرفت.7
مخالفت روزنامهنویسان گیلان و اشخاص منتفذ با سید اشرف و حامیان مقتدر او مثل محمد ولی خان سپهسالار، و خـاندان مـعروف دیـگر رشتی یعنی سپهدار رشتی و سردار معتمد و مـبصر المـلک و مـجیب السـفر کـه پسـر عموهایش بودند و خیر الکلام همه را به نام «آل امشه» مینامید، باعث شد که سید اشرف نیز، پس از مهاجرت سپهداران به تهران همره آنان شود و بتهران بیاید و در واقع از ریشه خـود را ببرد.
روزنانه سید اشرف قدم به قدم با سپاه گیلان همراه است، چنانکه فتح قزوین را توسط سپهسالار چنین توجیه میکند:
فاش میگویم ره و رسم مسلمانی یکی است مشرب مشروطهخواهی جوش ایـرانی یـکی است میل شیرازی و یزدی و صفاهانی یکی است قصهٔ قفقازی، تبریز و گیلانی یکی است متفق گشتند شیران جمله از بهر شکار فتح قزوین ماند از شیران گیلان یادگار
نباید فراموش کرد کـه مـوقعیت مناسب سپهدار و یاران مشروطهخواهش این امکان را به اشرف الدین میداد که آنچه میخواهند به زبان آورند، حتی قطعهٔ معروف:
آخ عجب ایام خوشی داشـتم (از قـول محمد علیشاه)…یا
الا ای ملت گـیلان، مـن از دربار میآیم ز پیش ممدلی شه خسرو قاجار میآیم اگرچه قاصدم اما مسافروار میآیم بدیدم مستبدین را به حال زار میآیم برای گفتگو فردا سوی بازار مـیآیم…8
نـسیم شمال ربیع الاول 1327(دوستی مـحمد عـلیشاه و ملت)
رفع نقار شیخنا میشود و نمیشود شاخ نفیر، کرنا میشود و نمیشود توپ و فنگ بیصدا میشود و نمیشود غول، دلیل و رهنما میشود و نمیشود گرگ به گله آشنا میشود و نمیشود
میوه باغ مـعدلت در بـر ظالمان مجو ظالم اگر کشد ترا ناله مکن امان مجو بهر خلاص جان خود جز ره پارلمان مجو ظلم ز مملکت رها میشود و نمیشود منزل شاه باغشا میشود و نمیشود
1-قسمتهائی از ایـن نـوشته در مجلس یـادبود سید اشرف گیلانی در دانشگاه تهران قرائت شده است.
2-در این مورد آبادان همیشه جای مخصوص بخود دارد.
3-این شـماره زیر نظر آقای تقی رائفی تنظیم و انتشار یافته است.
4-گیلان در جـنبش مـشروطیت، ابـراهیم فخرائی ص 30.
5-مجله یغما شماره 5 سال 3 ص 264.
6-تلاش آزادی ص 171.
7-لغتنامه دهخدا ذیل اشرف الدین.
8-شماره 15 ربیع الثانی 1327 نسیم شمال
همین تضاد عـوامل اصـلی صـدر مشروطه در گیلان بود که روحانی معروفی مثل حاجی خمامی را نیز گیج کرده بود. این مـرد که روزی اعلامیه داده بود که: «…بر کافه عباد اله واجب و لازم است اهتمام در امر مشروطه، شـک نیست که هر کـس اخـلال کند در امر مشروطه داخل در جیش یزید بن معاویه است….» یک روز بالاخره ناچار شد روش خود را مخالف مشروطه اعلام کند و با اینکه به قول رابینو «دو نفر تبریزی بخانه حاجی خمامی رفته و ازو خلوت خـواستند، او هم قبول کرد. در موقع خلوت ششلولها کشیدند و به او گفتند اگر حمایت از مشروطهطلبان نکند او را خواهند کشت. حاجی خمامی شریعتمدار به آنها اطمینان داد که خیرخواه مشروطه طلبان بشود»(29 نوامبر 1906) و او چنین اعلانی منتشر کـرد بـا همه اینها چند روز بعد اصناف، قرآنی مهر کردند که در آن اشاره شده بود وکالت حسام الاسلام و اخراج حاج خمامی از گیلان 1«و هیمن امر باعث شد که بالاخره حاجی خمامی در زیر چادر نـاصریه بـه ضدیت مشروطه علنی قیام کردند و آقا شیخ علی مجتهد فومنی نیز با او همراهی کرد. در واقع او نیز به همان راه رفت که شیخ فضل اله نوری رفته بود (منهای سرنوشت شیخ)
از جـراید مـهم و متنفذ ایران بعد از مشروطه یکی خیر الکلام بود که در 1325 تأسیس شد و چوب مشروطه را هم خورد. دیگری همین نسیم شمال سید اشرف الدین که آن نیز در همین سال تأسیس شد و بـعد از فـتح تـهران بدست مجاهدان (1327) آن نیز بتهران مـنتقل شـد.
عـلاوه بر اینها از حبل المتین گیلان و گلستان و سروش و مجاهد و حقیقت و تمدن و اخوت و افلاطون و گیلان و اتفاق و آموزگار و دهها روزنامه دیگر میشود نام بـرد. اصولاً از 1325 تـا 1329، حدود سیودو فقره روزنامه در رشت منتشر شده اسـت و ایـن رقم بسیار جالبی است
مـردم گـیلان سخت به سید اشرف علاقه داشتند، چنانکه بعد از بمباران مـجلس و تفرقه آزدایخواهان، او ناچار با لباس مبدل گریخت و دهات گیلان و قزوین را یک به یک زیر پا گذاشت. او بآقای فخرائی گـفته بـود، اگـر لباس مبدل نپوشیده و تغییر قیافه نمیدادم آنوقت دیگر این خمره (اشـاره بـشکم خود) وجود نداشت 2…
محمد ولیخان، علاوه بر ثروت بیشمار و املاک فراوان، حتی در یک روزگار (شعبان 1313 ق-1895 م) امـتیاز اسـتخراج نـفت را در تنکابن و کجور و کلارستاق مازندران هم کسب کرده بود و بعدها این امتیاز را طـی قـراردادی در 1334 ق (ژانـویه 1916 میلادی) به خوشتار یا گرجی واگذار کرد. بدین معنی که در صورت یافتن نفت، پنـجاه هـزار مـنات بلا عوض به سپهسالار بدهد و بعد از استخراج هم صد هزار منات و بالاخره از هر بـشکه نـفت یک کپیک باو بپردازد و قرارداد هم 99 ساله بود و این بدترین استفاده سپهسالار از مـوقعیت سـیاسی خـود در ایام سلطنت احمد شاه و قدرت بعد از مشروطه اوست که خوشبختانه انقلاب روسیه خوشتار یـا و دسـتگاه او را از هم پاشاند و چنان زد بر بساطش پشت پائی که هر خاشاک او افتاد جائی.
و طبعاً قـراردادها هـم از درجـه اعتبار ساقط شد. این مرد با اینکه خود مشروطه را نجات داده بود اما اغلب بـا مـشروطهخواهان درافتادکی داشت، و یادداشتهای او حاکی از خصوصیات روحی عجیب اوست که تندخوئی و تعدی از جـمله آنـهاست. بـهمین دلیل بود که وقتی عارف قزوینی، در 1333 ق (1895 م) شبی در پارک مسعودیه این غزل معروف خود را خواند.
ز خواب غـفلت هـر دیـدهای که بیدار است بدین گناه اگر کور شد سزاوار است بگو بـه عـقل منه پا به آستانه عشق که عشق در صف دیوانگان سپهدار است
سپهسالار فرمانداد تا نوکران او در حوالی شـمس العـماره عارف را گیر آوردند و او را بمقصد کشت زدند، چنانکه گمان میرفت مرده است، در بـیمارستان عـارف معالجه شد و به قول خودش سه مـاه بـستری بـود، عجب آنکه سپهسالار بعداً پشیمان شد و یـک خـانه دربست خرید و قباله آنرا بنام عارف نوشت و به جمشید خان سردار کبیر از بـستگان خـود سپرد که قبالهٔ خانه را بـه عـارف بدهد. امـا عـارف واقـعی او بود که با وجود اصرار سـردار کـبیر، خانه را قبول نکرد، با اینکه اصولاً خانه هم نداشت 3 البته بسیاری از اهـل ادبـ در آن روزگار، اشعار سید اشرف را نـمیپسندیدند، و کسانی مثل ملک الشـعراء بـهار هم اعتنائی به او نداشتند و حـتی کـسانی مثل عارف اصلاً به او سخت تاختهاند، ولی هیچکدام نمیتوانستند منکر نفوذ معنوی این مـرد در عـامه باشند و شاید گاهی به حـسد و حـسرت هـم منتهی میشد. مـخالفت عـارف شاید در اثر بستگی سـید اشـرف با خوانین گیلان، خصوصاً سپهدار بوده باشد و با سابقهای که از مخالفت گیلانیها با عـارف داریـم، شاید از آنجا آب بخورد ولی بهرحال میتوان سـایهٔ حـسادت را هم در آن یـافت کـه عـارف او را به تندی مورد تـوهین قرار داده بعوامفریبی و «خر کردن عامه» متهم نموده است. چند بیت ازین قطعه معروف اینست کـه در 1340 ق (1299 شـمسی) سروده است. در آن روزها قبل از کودتا، بـسیاری از اهـل فـکر ایـران کـه از پیشرفت اوضاع مـأیوس بـودند و کمونیسم تازه جان گرفته بود، راه نجات را درین ایده میدانستند، هر چند بعدها خود بخوبی به اشـتباه خـود پی بـردند. عارف گوید:
خواندم امروز من نسیم شـمال خـوانده نـاخوانده کـردمش پامـال دروریـات سید اشرف را نامه سر تا بپا مزخرف را ای نسیم سحر به استعجال کن سئوالی تو از نسیم شمال پی تخریب کلههای عوام از چه داری تو جد و جهد تمام روزنامه است یـا که این شعر است یا طلسمات باطل السحر است روزنامه نه خوانچه و خوان است که در او ماهی و فسنجان است گوئیا ای مدیر خر گردن منفعت بردهای ز خر کردن ای خر از این خران چـه میخواهی تو ز خود بدتران چه میخواهی اهل این ملک بیلجام خرند بخدا جمله خاص و عام خرند
عارف در اینجا به همه مردم تاخته و عنان اختیار را از کف داده است چنانکه رئیس الوزراء وقت را مـورد انـتقاد قرار داده تلویحاً گوید:
زین خران جملگی بزرگتر است میتوان گفت یک طویله خر است
گمان من آنست که خود سید اشرف هم سرخورده از هـمراهی بـا خوانین شمال و خوانین بختیاری بـه آنـچه بدان ایمان داشته بدبین شده به همین دلیل و درست در همین سال 1333 (یعنی سال کتک خوردن عارف، که 9 سال از مشروطه میگذشته است) میگوید
مقصد وکـیلان را عـاقلانه سنجیدیم مشرب وزیران را عـالمانه فـهمیدیم خاک پاک ایران را عارفانه گردیدیم هرچه را نباید دید ما یکانیکان دیدیدم این زمین بیحاصل جای آبیاری نیست در جبین این کشتی نور رستگاری نیست هست مدت نه سال خلق پارلمان دارند هـم بـآسمان عدل بسته ریسمان دارند اندرین بهارستان کعبه امان دارند باز هرچه میبینم خلق الامان دارند کار ملت مظلوم غیر آه و زاری نیست در جبین این کشتی نور رستگاری نیست
این رکگوئی و بیپیرایگی را اشـرف از مـردم گیلان آمـوخته بود مردمی که این صفت را به ارث بردهاند. از آن جهت به ارث بردهاند که در تمام قرون زندگی پشتشان به کـوه بوده است. سرزمین گیلان و مازندران حصاری از کوهستانهای صعب العبور و جنگلهای انـبوه دارد کـه تـیر هم از لابلای شاخههای آن بزحمت میگذرد.
این حصار طبیعی و پوشش طبیعی همیشه مدافع بزرگ قوم بوده است و بـه هـمین دلیل، نه اسکندر و نه عرب و نه چنگیز و نه تیمور، حتی با بریدن جـنگل و گـشودن راه بـرای عبور ارابهها امکان نداشتند از ساری قدمی جلوتر بگذارند و بهمین دلیل روزی که یعقوب لیث سـر کوفته و آتش خورده از چالوس به ساری عقب نشست هنگام سان و رژه سپاهیان، متوجه شـد که کوه و جنگل و دریـا و چـهل روز بارندگی و طوفان بیش از چهل هزار سپاه او را در زیر سنگها مدفون ساخته و شتران و چارپایان لشکر او نیز عموماً در اثر زخم حشرات و پشههای دریا کنار از پا افتادهاند.
گوئی سید اشرف هم، به این نیروی بزرگ مـدافع طبیعی پی برده بود که میگفت:
هرکه با اهل گیلان در افتاد نامش از لوح امکان برافتاد شعر اشرف که چون شکر افتاد کرده از فیض حق اکتسابی…
محیطی که جنگل و کوهش، شاخهٔ مرگ را در سینه نـادر شـاه هم به جوانه زدن وامیدارد، هیچ استبعادی ندارد که یک اتکاء به نفس لا یزال در هر دمش ایجاد کند، اتکاء بنفس جنون آمیزی که 1500 سال پیش هم یکی از فرزندانش و هرزدیلمی را واداشت کـه در کـوهستان صنعاء کنار باب المندب و دریای سرخ همه کشتیها را بسوزاند و بشکند و غرق کند، و سپس به سپاهیانش خطاب کند که هان، این دشمن پیش روی و آن دریا پشت سر. ازین دو یکی از انـتخاب کـنید. مرگ و زندگی شما بسته به این انتخاب است. منتهی این قوم وقتی از دهنهٔ رودبار منجیل بالا آمدند و به فضای بیکران دشتها رسیدند، یک نکته را از یاد میبرند و آن اینکه دیگر البـرزکوه پشـتبان آنها نیست. دشت است و بیابان و کـویر خـشک و بـرهوت. ازین جاست که گاهی اشتباه دامن آنها را میگیرد. همان اشتباهی که 1200 سال پیش مردآویج زیاری کرد. به گمان آنکه ساحل زایـندهرود هـم سـاحل سفیدرود است که بتوان زین بر پشت تـرکان نـهاد. اشتباهی که خان احمد گیلانی و دیگران هم مرتکب آن شدند.
این سپهدارهای تنکابنی و رشت هم که پای در دامنهٔ پرآفتاب البرز نـهادند نـخستین نـتیجهٔ آن را دیدند که ترک خوردن پوست دست و صورتشان بود، و فهمیدند کـه هوا پس است.
سپهسالار با آنهمه اموال بیحساب، آخر الامر سخت درمانده شد که از پرداخت مالیات و قرضها فـروماند، او در هـشتم مـحرم 1345 و (ژویه 1926-1307 شمسی) در تهران خودکشی کرد 4 واقعاً همتی میخواهد که آدم در سن 81 سـالگی طـپانچه را بر پیشانی خود بگذارد و گلوله آنرا خالی کند.
آنطور که معیر الممالک نوشته «روزی، در باغ زرگنده، میخواست بـه پسـتچی انعام دهد، و دیناری در اختیار نداشت. این حال بر او گران افتاد و به زنـدگی خـود خـاتمه داد «چنین بود سرنوشت کسی که در گیلان، سالی سیصد تا سیصدوپنجاه هزار تومان آن روزگار بـرنج مـیفروخت 5 عـجب آنکه، آدمی که یک روز به شکر اله خان تنکابنی گفته بود:
بکشمت یا میمیری؟6 روزیـ رسـید که ناچار شد خود را بکشد قبل از آنکه بمیرد سید اشرف گیلانی برخلاف سـپهسالار از مـال دنـیا جز یک چنته 20 هزار بیتی شعر چیزی نداشت در واقع نسیم شمال در حکم فرزند سـید اشـرف الدین است که نام او را باقی نگهداشته، و گرنه سید اشرف از جهت زن و فرزند اجاقش کـور بـود، هـم چنانکه بسیاری از نخستین پیشروان مشروطه مثل سید جمال الدین اسدآبادی و میرزا آقا خان بردسیری ویـپرم ارمـنی و حیدرخان عمواغلی و صور اسرافیل و کربلائی علی سید و عارف و طالبوف و رفعت نظام بـمی و جـمالزاده و تـقیزاده و آقا شیخ عبد اله مازندرانی و میرزا شهاب کرمانی و شیخ احمد روحی و…فرزند پسر نداشتند و از جهت اولادی کـه نـام خـانوادگیشان را حفظ کند، بلا عقب ماندند.
تحیری که بعد از مرگ و در واقع خودکشی مـدافع بـزرگش محمد ولی خان به او دست داده بود، در تهران، با وجود بیسروسامانی و به قول کرمانیها «بیدرکجائی» سرنوشت شومی بـرای سـید تدارک میدید که خود نیز گاهگاه به این تحیر اشاره میکند.
ز بـخت خـویش نالانم نیمدانم چه بنویسم؟ ازین اوضاع حیرانم، نمیدانم چـه بنویسم؟
او کـه در تهران بیامان، از ریشه بریده شده بود و خـود بـه طعنه میگفت
نسیم شمال اینجارو تهرونش میگن دروازه شمرونش میگن
بالاخره به همان نـقطه و بـه همان جائی رسید که قـبل ازو مـحمد ولی خان بـا سـیصد هـزار تومان عایدی سالیانه برنج رسیده بـود، مـنتهی سپهسالار هم همت و هم لا اقل پول یک گلوله را داشت که در مغز آشفته خـود خـالی کند، اما سید که بیست هـزار بیت او حتی یکی از آنـها کـار یک گلوله را نمیکرد، ناچار سـالهای آخـر عمر را در بیمارستان و دار المجانین با مغز آشفته سر ببالین بگذارد 7، که کار او به بـنبست رسـیده بود:
گر دریائی به شـور بـنشانندت ور پیـلتنی چو مور بـنشانندت بـنشین که ز خاستن نخیزد چـیزی گـر ننشینی به زور بنشانندت
(1)-مشروطه گیلان، یادداشتهای رابینو، تصحیح محمد روشن ص 91 و 94
(2)-گیلان در جنبش مشروطیت ص 270
(3)-رجـال ایـران ج 1 ص 60
(4)-رجال ایران
(5)-رجال عصر ناصری، مـعیر المـمالک، یغما سـال 10 ص 26
(6)-گـیلان در جـنبش مشروطیت، ابراهیم فخرائی ص 125
ایـن شاعر و روزنامهنگار، در سال 1308 بر اثر توطئه رذالتبار یکی از اشراف گیلان مقیم تهران به سختی مـسموم شـد و متعاقب مسمومیت دچار جنون گردید و مـدتی در بـیمارستان بـود. (یـادداشت ابـراهیم صفائی، روزنامه پارس).
منبع: مجله گوهر , آذر 1354