مقاله قدیمی استاد باستانی پاریزی در مورد بررسی سیستمهای درمانی در اروپا و مقایسه آن با ایران
چند سال پیش از طرف آقـای دکـتر مـنوچهر اقبال سخنرانی مفصلی در باب مناسبات فرهنگی ایران و رومانی، در شهر بخارست ایراد شد که بسیار مـمتع بود و مخلص هم در آنجا حضور داشتم. در مورد معرفی گردیزی، صاحب زین الاخبار، ایـشان فرمودند که این «جـغرافیادان ایـرانی» در باب آن سرزمینهای حدود دریای سیاه هم مطلبی دارد، من به شوخی در یکی از مقالاتم نوشتم که اگر ما اهل تاریخ هم یک کمیسیون «نظام تاریخ»-مثل نظامپزشکی-داشتیم بلافاصله اعتراض میکردیم کـه این امر جناب دکتر در واقع «دخالت در امور تاریخ» است، مثل دخالت در امور پزشکی و احتمالاً یک بساط محاکمه هم ترتیب میدادیم، چه تا آنجا که ما میدانیم، گردیزی تاریخنویس و مورخ است نـه جـغرافیادان و به قول امروزیها «مجغرف». من، به سهم خود، چون نمیتوانستم این دخالت را یکجوری رفع کنم، ناچار شدم امروز، به صورت معاملهبهمثل به شوخی و جدی، مطالبی در باب طب و پزشکی و اطباء و غـیر آن بـنویسم و درست در نقطهٔ مخالف ایشان، «دخالت در امور پزشکی» کنم، و این کار را هم در نامهٔ گوهر جناب دکتر کاسمی صورت عمل دهم، که لااقل حساب گردیزی را صاف کرده باشم.
مدتی پیش اتفاقاً سـفری برای مخلص به کشور سوئد پیش آمد، دنیا امروز قبول دارد که این مملکت سردسیر کمجمعیت از پیشرفتهترین ممالک عالم است و هرچیزی را به اندازهٔ کافی برای مردمش فراهم کرده است. از آنـجمله طـبیب و پزشـک که هیچکس بیدوا و درمان نـماند و در واقـع در عـالم نمونه است. راهنمای ما میگفت، ما امروز دیگر تقریباً بسیاری از مشکلات را پشت سر گذاشتهایم و گمان میکنم برای دولت ما دیگر هیچ مـسألهای بـاقی نـمانده باشد. او میگفت، که (*) آقای دکتر ابراهیم پاریزی. اسـتاد دانـشگاه. از نویسندگان گرانمایه و محققان بلندپایهٔ معاصر تاکنون این بیمهها در سوئد انجام شده است: بیمهٔ بهداشتی عمومی، بیمهٔ دندانپزشکی، بیمهٔ مـامایی، بـیمهٔ امـراض مقاربتی، بیمهٔ عمومی اختصاصی کارگران، بیمهٔ ماهیگیران، بیمهٔ بیکاری، بـیمهٔ دانشآموزان و دانشجویان، بیمهٔ نوعروسان، بیمهٔ کشاورزان، بیمهٔ اختصاصی مادران باردار، بیمهٔ سالخوردگان، که از 67 سال ببالا همه مخارج آنـها پرداخـت مـیشود، بیمهٔ نابینایان، بیمهٔ بیوهها، بیمهٔ فرزندان بیوهها، بیمهٔ یتیمان، بیمهٔ تـجدید حـیات (برای بیماران روحی)، بیمهٔ منزل، بیمهٔ اموال، و اثاثیه، بیمهٔ آتشسوزی و دهها بیمهٔ گوناگون دیگر.
من از خـانم راهـنما پرسـیدم، برای انجام اینهمه آسایش، واقعاً آیا شما هیچ مسألهای و مشکلی در پیش نـدارید، و واقعاً هـمهٔ پیشرفتها و هدفهای شما بدون برخورد به اشکالی رفع شده است؟
گفت: خیر، بلکه خیلی از مـسائل هـنوز هـم برای ما هست، از جمله تأمین بهداشت برای مردم ساکنین شمال سوئد، زیرا در آنجا مـردم خـیلی پراکندهاند و خانوادهها از هم دورند و اطباء و دکترها از رفتن به آن نواحی خودداری میکنند، با ایـنکه فـوق العـاده زیاد به آنها میدهیم. من پرسیدم به چه علت طبیبها از رفتن به آن حدود سـر بـاز میزنند؟ گفت: به علت اینکه در آنجا هوا گاهی پنجاه درجه زیر صفر سردی دارد!
من گـفتم اتفاقاً مـا هم همینطور مشکلی در مملکت خودمان داریم منتهی به شکل وارونه: دکترهای شما به شمال نـمیروند و دکـترهای ما به جنوب! پرسید به چه علت؟ گفتم: برای اینکه آنجا گرمای هوا گـاهی اوقـات 50 درجـه بالای صفر است! او متحیر شد که چطور ممکن است جائی هوا به 50 درجه بالای صـفر برسد؟ و وقـتی گـرمای بندرعباس و اهواز و ایرانشهر را برایش شرح دادم سخت به تفکر فرورفت. شاید تعجبش از ایـن بـود که آدمیزد چه سختجان است که از 50 درجه زیر صفر تا 50 درجه بالای صفر خود را به خـطر مـیاندازد، برای اینکه این شکم بیهنر پیچپیچ را پر کند.
پیش از رود، رودبند
من در مورد بـهداشت و مـسألهٔ طبابت در هرجا که رفتم پرسوجوهایی کردم، هـیچجا نـیست کـه بیاشکال نباشد، حتی در کشورهای سوسیالیستی که کـار کـردن به حکم اجبار است و یک جنبهٔ عام دارد و یک لقمه نان و یک حب دوا را، لااقـل بـرای همهکس، پیشبینی کردهاند، قفس هـرچند دلگـیر است، آب و دانـهای دارد!
مثلاً وقـتی که در رومانی بودم، نکتهای که در بـخارست جـلب نظر میکرد این بود که خیلی کم و به ندرت تابلو پزشک بـر دیـوارها دیده میشد. معلوم شد که اصولاً اطباء مکلف هستند، مـثل دیـگران، در روز هشت ساعت کار خود را در بـیمارستانهای عـمومی و دانشگاه انجام دهند، و بنابراین دیگر فرصت و حالتی برای مطب خصوصی باقی نمیماند. در هـرمحله از شـهر، درمانگاههایی هست که بیماران سـادهٔ هـمان مـحله را میپذیرد و اگر لازم بـود بـه بیمارستان بزرگ عمومی مـعرفی مـیکند. در دهات هم همینطور معالجه تقریباً مجانی است، دارو همان است که در رومانی یا بعضی کـشورهای بـلوک شرق تهیه میشود، و کمتر دارویی از مـمالک غـرب مورد اسـتفاده قـرار مـیگیرد. اطباء هم تحصیلکردگان خـودشان هستند. علاوه بر آن دولتهای سوسیالیستی، متوجه شدهاند که بنابه ضرب المثل مشهور «کسانی کـه شـکم سیر غذا میخورند، معمولاً بیشتر از خـودشان پزشـکان را سـیر مـیکنند» بـدینجهت پیش از «رود، رودبند» کـردهاند و تـوصیهٔ حضرت رسول را بکار بستهاند که خطاب به طبیب فرستادهٔ انوشیروان فرمود: «اما بتو احتیاج نداریم، زیـرا تـا گـرسنه نشویم چیزی نمیخوریم و قبل از سیر شدن دسـت از غـذا مـیکشیم» بـدینسبب اوضـاع و احـوال چنین فراهم آمده که احتمالاً بیش از حد عادی کسی سیر نشود! و بالنتیجه احتیاج به طبیب کمتر افتد. مسألهٔ حق العلاج و ویزیت خصوصی بسیار کم به میان مـیآید، به دلیل اینکه اولاً درمانگاه- های متوسط تقریباً برای همه هست، ثانیاً اطباء بر ایشان امکان و گاهی صرف ندارد که مطب خصوصی دایر کنند.
اینکه گفتم صرف ندارد، به این سـبب اسـت که محل خرج پول زیاد را نمیتوانند پیدا کنند: وقتی قرار باشد حقوق آدم تأمین شود، و خانهای هم به قدر احتیاج به آدم بدهند و ممکن نباشد که آدم خانهای خارج از حد معمول خـریداری کـند و آب و ملک هم همینطور، ریختوپاشها و سایر مخارج هم از حد معمول تجاوز ننماید، دیگر چه دلیلی برای صرف وقت بیجا و تالاندن مردم باقی خواهد ماند؟
شـوخی بـا پزشکان
حالا که صحبت بـه ایـنجا رسید، دلم میخواهد یک کمی شوخی با اطباء بکنم، هرچند همین اطباء خود مخلص را شاید سه چهار بار از چنگ عزرائیل خلاصی دادهاند 1، منتهی آدمیزاد بـه قـول دهاتیهای ما «چشمسفید» اسـت! و بـه محض اینکه خطر مرگ را دور دید، طبیب را که هیچ، خدا را هم فراموش میکند.
مسأله رابطهٔ بیمار و طبیب در کشورهای عالم، هرکدام بر گونهای است و از قدیم هم این مسأله وجود داشته، و تا بـیماری هـست، این مسائل حلشدنی نیست، کشف داروهای جدید، برای دنیا البته اهمیت دارد و حد متوسط عمرها خیلی بالا رفته است. در قدیم تکلیف معلوم بود، مختصر دوای جوشاندنی یا عملیاتی که کمک به قـوهٔ دفـاعی بدن بـکند، و تقویت بیمار، تنها راه علاج بود، اگر بنیهای بر بیماری پیروز میشد باقی میماند و گرنه خلاص میشد. ایـنروزها نه تنها وسیلهٔ کشتن میکروبها فراهم شده، بلکه کمبودهای بدن هـم کـموبیش جـبران میشود، بدینجهت بسیاری از مردم را میبینیم که اصلاً بطور مصنوعی زندگی میکنند، یک وقت شاعری به شوخی گـفته بـود:
فلک پیر بزم تو برچید بزم برچیده را چه خواهی کرد؟ موی گیرم سیه کـنی بـه خـضاب تاری دیده را چه خواهی کرد؟ تاری دیده به شود به دوا قد خمیده را چه خواهی کرد؟ قد خـمیده راست شد به عصا …خوابیده را چه خواهی کرد؟2
اما حالا ما آدمهایی شدهایم کـه چشم کورمان را عمل مـیکنند و بـا عینک بهتر از جوانها می- بینیم، سمعک که اصلاً به چشم کسی نمیآید، همه چیز را بگوش ما میرساند، انواع ویتامینها و داروهای تقویتی، اعضاء و جوارح را بکار وامیدارد، دست مصنوعی و پای مصنوعی و کلیهٔ
(1)-از آنجمله دکـتر قائممقامی طبیب دانشگاه تبریز مقیم فعلی خانهٔ ایران در پاریس در آن وقت که در آن شهر بیمار شدم. در باب اطبای ایرانی که دوستان خودم هستند مثل دکتر پورحسینی و دکتر نوربخش دیگر حرفی نمیزنم که تـعلق حـساب شود. تشکر از زحمت آنان امکانپذیر نیست.
(2)-به روایت جناب حکمت این قطعه از مرحوم شوریدهٔ شیرازی است. (مجلهٔ یغما).
مصنوعی و ریهٔ عملشده و معدهٔ وصلهخورده و هزار وصلهٔ ساختگی دیگر آدم را تا هشتاد نـود سـالگی سر پا نگهمیدارد و حتی ایام «زندگی سگی»1 آدم را هم مثل سایر ایام روبراه میکنند چندانکه اگر همهٔ اعضاء هم از کار بیفتند باز مثل دکتر معین-استاد ارجمند-با «زندگی نباتی» بـاقی مـیمانیم. در واقع در چنین موردی من باید بگویم که این اطباء بالاخره عالم را تبدیل به یک مریضخانهٔ بزرگ خواهند کرد. یعنی نمیگذارند هیچکس راحت بمیرد، همه را «زارنجی» نگاه میدارند 2!
الله الشافی
امـا از جـهت پولی کـه در بعض جاها دریافت میدارند، ایـن دیـگر واقعاً کمرشکن است. معالجات ده هزار و بیست هزار و پنجاه هزار و حتی سیصد هزار تومانی تا حالا در این ایران خودمان شنیدهایم و دیدهایم و باز بـه شـوخی مـیشود گفت که «وارث شرعی ما فرزانمان هستند ولی در واقع وارث عـرفی هـمهٔ مردم، از این به بعد دکترها خواهند بود» چه با چندتا حب و آمپول چانهٔ آدم را گرم نگهمیدارند و تختهای بیمارستان را شبی سـیصد تـومان و چـهار صد تومان اجاره میدهند! اگر هم اشتباهی کنند، که بـهرحال مرگ برای همه هست، شفا دست آنها نیست. حکیم شفاء الدوله- پدر شجاع الدین شفا-در قم برابر صحن حـضرت مـعصومه (ع) بـر سر در مطب خود، با خط خوش، بر کاشی نوشته بود:
مـطب دکـتر اینجا، بیت بنت مصطفی آنجا بشارت دردمندان را، دوا اینجا، شفا آنجا
و الله الشافی شمار آنهاست، و در دنیا هم دو دسـته هـستند کـه خطای آنها را خاک میپوشاند:
(1)-معروف است که در روز اول، خداوند، برای بشر 35 سال عـمر تـعیین کـرده بود و برای سایر حیوانات هم عمری معین شده بود. آدمیزاد که بهیچ چیز قـانع نـیست پیـش خدا شکایت برد که خداوندا این سی و پنج سال کم است، مقداری بر آن بـیفزا تـا بتوانم عبادت ترا در آخر عمر بجا بیاورم، زیرا این 35 سال برای همان اعـمال «چـنانکه افـتد و دانی» هم تکافو نمیکند. چون عنوان عبادت پیش کشید، خداوند فرمود تا از عمر یـکی از مـخلوقات دیگر بردارند و بر عمر بشر بیفزایند. مأمور اجراء، خر را از همه ساکتتر دید، بـیست سـال از عـمر او برداشت و بر عمر آدمی گذاشت بنابراین عمر بشر از 35 به 55 اضافه شد، اما متأسفانه چون از عـمر خـر بود، این بیست سال بعد از 35 را آدمیزاد ناچار شد مثل خر کار کـند و جـان بـکند! باز محلی برای عبادت نماند. باز نزد خدا شکایت برد، خداوند فرمود ده سال دیگر از عـمر مـخلوقی دیـگر بردارند و بر عمر آدمیزاد بیفزایند، این بار نوبت سگ بود. ده سال از او بـرداشتند و بـر عمر آدمی گذاشتند، ولی متاسفانه باز به عبادت نرسید. این ده سال بعد از 55 سالگی «یک زندگی سـگی» بـود که برای آدم پیش آمد، پر از رنج و بیماری که آدم باید مرتباً در حال رژیـم بـاشد: شراب نخورد، سیگار نکشد، با زن همدمی نـکند، زود بـخوابد، زود بـرخیزد، کم بخورد، کم حرف بزند و هرروز یـکی از سـوراخسمبههای پایین و بالا را عمل کند، و سوند و شیاف و ویتامین و هرمون و… بکار برد، دلش خوش است کـه زنـده است. به قول دشتی «فـکر کـنید در اینصورت آدمـی چـه زنـدگی سگی دارد»! زندگیی که اگر بخواهند دوبـاره آنـرا به سگ برگردانند هرگز قبول نمیکند!
(2)-به قول یک طبیب اروپایی: «بـهای سـالهائی از عمر را که به علت حذف بـیماریهایی چون تیفوئید و دیفتری و آبـله و غـیره از چنگ مرگ به غنیمت بـردهایم، بـاید با رنجهای درازی که در پیری و ناتوانیهای دراز مدت میکشیم، از نو بپردازیم!»
(هرچند خانهها بر اثـر آن خـطا ویران شود) اول لولهکشها و دوم طبیبها! ایـن را هـم شـنیدهام که اصولاً در بـعض کـشورها قانونا دکترها حق داشـتهاند تـا چند نفر را اشتباهاً بکشند، و سقراط حکیم هم از همین اصل آگاه بود که با اطـباء شـوخی داشت 1.
این را هم فکر نکنید کـه واقعاً این ویـزیتهای پنـجاه و صـد تومانی و جراحیهای چند هـزار تومانی تنها نتیجهٔ طمع آنهاست. بالعکس، در میان این طبقهٔ شریف، اشخاص متقی و قانع بسیار هـستند، مـنتهی سیستم کار اجتماع، بعض آنها را نـاچار میکند کـه چـنین بـاشند.
بنده در اینجا تـوضیح مـیدهم: یک طبیب که تازه شروع به کار میکند، اگر در تمام امتحانات دبیرستانی و مسابقهٔ دانشگاه هرساله مـوفق شـده بـاشد که در اینصورت آدم برجسته و بسیار باهوشی است، حـداقل بـیست سـال تـحصیل کـرده و اگـر تخصص دیده باشد به 35 تا 45 سالگی خواهد رسید یعنی «عمر آدمی» تمام شده و دورهٔ «عمر خری» و سگی فرامیرسد!
خوب؛ در چنین سنینی، یک نفر آدم زن و خانه میخواهد که بـیست سی سال باقی عمر را با آسایش بگذراند. یک خانه که یک طبیب بتواند در عباسآباد یا یوسفآباد یا امیرآباد زندگی کند و حدود دویست و پنجاه متر وسعت داشته باشد، حداقل پانصد هـزار تـومان قیمت دارد. چنین طبیبی برای بدست آوردن این مبلغ باید فی المثل یک هزار عمل پانصد تومانی یا پانصد عمل یک هزار تومانی انجام دهد یا بیست و پنج هزار بیمار را بـا 20 تـومان ویزیت ببیند! این پول را از کجا بیاورد؟
این غیر از رقم مخارج زندگی و غیر از بهای وسایل پزشکی است که طبعاً هرطبیبی باید داشته باشد و تنها یک گـوشی آن بـه هزار تومان قیمت میرسد. پس بـر خـلاف آنچه که به شوخی اول گفتم، اطباء وارثان ما نیستند، این صاحبان زمینها و زمینخوارها هستند که وارث همه هستند! یعنی همهٔ راهها به رم ختم میشود.
اگـر هـم توقع دارید که طـبیبی، پس از بـیست سال تحصیل، به نان شب محتاج باشد و شما را درمان (1)-این شوخی منسوب به سقراط است که یک وقت مردی به او تنه زد و فرار کرد. مرد فریاد میزد اینرا بگیرید. سقراط پرسـید چرا؟ گفت: قـاتل است. سقراط پرسید: قاتل یعنی چه؟ آن مرد گفت: آنکه دیگران را میکشد؟ سقراط گفت: پس، سرباز است؟ مرد خشمگین شد و گفت نه، نه، در جنگ کسی را نکشته. سقراط گفت: خوب پس میرغضب است. مرد گفت: عجب احمقی هستی، ایـن مـرد یک تـن را کشته که اصلاً گناهی نداشته. سقراط لبخندی زد و گفت: بله، فهمیدم. معلوم میشود این آقا یک طبیب اسـت!
البته سقراط که این تهور را داشت تا این حرفها را بزند، آنـقدر هـم مـرد بود که برای نجات از دست اطباء خودش جام شوکران را بنوشد و خلاص شود، ولی امثال ماها که این مـردانگی را نـداریم و بالاخره باید به تصدیق همین دکترها به گور برویم، ناچار باید جانب احـتیاط را نـگهداریم کـه گفتهاند:
چو به گشتی طبیب از خود میازار چراغ از بهر تاریکی نگهدار
در کتاب (دینکرت) در مراسم پزشـکی یادشده که در قدیم هرطبیبی حق داشت اول کار روی سه بیمار «اکدین» یعنی غیرزرتشتی آزمـایش کند، اگر خوب مـیشد کـه دانشجو میتوانست به مقام «ایران درستبذ» یعنی طبیب بزرگ ایرانی نائل شود و در غیر اینصورت او را «زورپزشک» لقب میدادند که بمعنی پزشک قلابی است!
کند این دیگر توقع بیجاست و حکایت همان مرحوم دکـتر نفیسی است و فیروزهٔ ابو اسحقی 1 و به قول سعدی «از شکم گرسنه چه خیر آید و از پای برهنه چه سیر»؟ آن هم برای مردمی که هنوز هم-جسارت است-بعض حیوانات را از دکترها «مرضشناستر» میشناسند 2.
(1)-طبیبی داشـتیم در مـاهان کرمان بنام دکتر نفیسی-از خاندان نفیسی (پدر فریدون نفیسی) که مردم به تحبیب او را «دکتر داداشو»(برادر) میگفتند (و آخر به تصدیق دوست خودمان دکتر سید محمود پورحسینی به خاک رفت)!. این مـرد از اخـیار بود، وقتی بیماری نزد او میآمد، با اندک حق العلاج گاهی دوای او را هم میداد. یک روز بیماری رسید، دکتر داداشو به او گفت: دو مثقال روغن کرچک بخور تا شکمت کار کند و بـهتر خـواهی شد. بیمار گفت روغن چراغ را در ده نداریم. دکتر دو مثقال روغن چراغ به او داد. بیمار یک قران حق العلاج گوشهٔ قالیچه دکتر گذاشت و رفت. فردا آمد. دکتر پرسید: خوب، شکمت هیچ کـار کرد؟ بیمار جـواب داد: نـه آنقدر که به درد بخورد، دوتـا ذرهـ مـثل پشکل گوسفند! مرحوم دکتر نفیسی گفت: فلان فلان شده، می- خواستی با یک قران حق العلاج و دو مثال روغن چراغ، برایت فـیروزهٔ ابـو اسـحقی دفع شود!
یک شوخی دیگر هم از همین دکـتر نـقل کنم: میدانیم که در دهات ما، وقتی بیماری کارش سخت شود، ضمن وصیتها شناسنامهاش را پیدا میکند و زیر سرش میگذارد کـه اگـر مـرد بستگانش برای ثبت فوت دچار زحمت نشوند.
یک وقت بـیماری دستور میگرفت، دکتر داداشو میگفت فلان چیز بخور و فلان کار بکن و فلان قدر بخواب و غیره و غیره، بیمار هـم پیـدرپی سـؤال میکرد تا بالاخره پرسید خوب دیگر چه کار کنم؟ دکتر داداشو که خـسته شـده بود. گفت: احتیاطاً سجلت را هم زیر سرت بگذار!
قبر دکتر نفیسی در کنار قنات وکیلآباد ماهان زیـارتگاه مـردم سـادهدل آنجاست. او هرگز از حق- العلاج یک قرانی خود چشم نمیپوشید و اگر بیماری دهـاتی نـمیتوانست ویـزیت بدهد ولی اندک توانائی و قدرت بدنی داشت، دکتر رو به پیشخدمت خود میکرد و میگفت: «اکبر! بـیل بـده بـه او که کرت بالا را بشکند»! یعنی او را ناچار میکرد که مجانا در باغ دکتر بیل بزند. در بـاب ویـزیت اطباء باید این نکته را بدانیم که اصولاً جزء اصول طبی است و حتی از نـظر روانـی هـم در بیمار اثر دارد. گویا میرزا مرتضی گلسرخی طبیب مخصوص انیس الدوله زن ناصر الدین شاه (جد خـاندان گـلسرخی، و به این جهت به این نام مشهور شده بود که یک روز از حمام درآمـد و از حـرارت سـرخ شده بود، انیس الدوله به او گفت: مثل گل سرخ شدهای!) این طبیب به اولاد خود وصیت کـرده بـود که اگر خواستند طبیب شوند به سه وصیت او عمل کنند.
الف-هرگز بـدون آنـکه بـیمار را ببینند، نسخه غایبانه و به حرف اطرافیان او گوش ندهید.
ب-هرگز وسط راه وایستاده و سر پا نسخه نـدهید، بـنشینید و نـسخه بنویسید که بیمار نسخهٔ شما را سرسری حساب نکند.
ج-هرگز نسخهٔ مجانی نـدهید کـه شأن و ارزش نسخه شما از میان نرود و علاوه بر آن اثر دوا در بیمار کمتر خواهد شد وقتی که نـسخهٔ مـجانی به دست آورده باشد.
(2)-این را میدانید که اصل مداوا ابتدا تشخیص مرض اسـت، اگـر طبیب مرض را شناخت علاج آن آسان است. یـک وقـت در یـکی از دهات کرمان، بیماری را سوار گاو کردند کـه بـه شهر پیش «میرزا علیرضا حکیم» بیاورند (این عقیده هست که گاو از خر نـرمتر راه مـیرود و بهمین علت معمولاً بیمار را بـر گـاو مینهند). در بـین راه گـاو رم کـرد و بیمار را به زمین انداخت و دست او شـکست. مـیرزا علیرضا وقتی بیمار و دست شکستهٔ او را دید متعجبانه گفت: چرا او را سوار خر نکردید؟ اطرافیان بـیمار گـفتند، به علت اینکه از قدیم گفتهاند: «خـر مرضشناس است!» میرزا عـلی رضـا گفته بود: خوب: دیگر مـوردی نـداشت که او را پیش من بیاورید، همان خر میتوانست او را معالجه هم بکند!
بعضیها گاهی حـرفی مـیزنند که آدم متعجب میکند. مثلاً مـیگویند: «طـب باید در ایران مـلی شـود». من نمیدانم این حـرف چـه معنی میدهد؟ چه چیز را میخواهیم ملی کنیم؟ مطب دکترها را؟ گوشی و فشارسنج آنها را؟ اموال آنها را؟ معلومات آنها را؟ حرف خندهداری است. به نظر مـن راه اصـلی همانست که سایر مردم عالم رفـتهاند. یـک بیمهٔ عـمومی بـرای مـردم، بیمهای که هرکس بـیمار شد پول آن را تمام و کمال، بیمه به طبیب و بیمارستان میپردازد. مردم هم سالیانه مبالغی بعنوان حق بـیمه خـواهند داد. در دانشکدهها و مؤسسات تربیتی ممالک مترقی تـا ورقـهٔ بـیمه را نـشان نـدهی اسمت را ثبت نـمیکنند، در هـتلهای «کاناری» تا ورقهٔ بیمهٔ بیماری همراهت نباشد اطاق به تو نخواهند داد. راه همین است و سخن در اینباره بـسیار اسـت و جـای گفتگو اینجا نیست. بگذاریم و بگذریم.
عبای طـبیبان
البـته انـکار نـمیکنم کـه خـیلی جاها از اعتمادی که مردم ناچارند به دکتر داشته باشند سوء استفاده شده است و وزیر بهداری هم یک وقتی اظهار کرده بود که کرایهٔ یک اطاق بیمارستان خـصوصی در شب، کمتر از اطاق در یک هتل درجهٔ یک است، اما این را هم باید گفت که بیمارستان و طبابت با مسأله پول و درآمد نباید سروکار داشته باشد، این کار باید یک امر خدائی و در حـکم بـریه شود و دکترها فقط بر «جان» مردم حق داشته باشند نه بر «مال» آنها! یاد آن طبیب کرمانی به خیر که وقتی از قبرستان رد میشد، عبایش را روی سرش میکشید و تند عبور میکرد، وقـتی از او عـلت را پرسیدند، جواب داد از شاهکار خودم خجالت میکشم، زیرا همهٔ اینهائی که اینجا خفتهاند، رختخوابهایشان را من پهن کردهام!
بیخود نبود که حکیم «رکنا» شاعر و طـبیب دربـار شاه عباس را، ملاذوقی اردستانی-رفـیقش -مـسخره میکرد تا بدانجا که به روایت تذکرهٔ خیر البیان، «وقتی از اوقات حکیم رکنا تأسفی داشته که امروز در مجلس بهشتآئین بودم، و نواب اشرف [شاه عباس اول] حـکم بـر قتل مجرمی فرمودند، و از رقـمنویسان کـسی حاضر نبود، نوشتن آن رقم به بنده رجوع شد! ملاذوقی میگوید: گنجایش تأسف، ندارد، انگار که نسخهای نوشتید!»1 و نظیر همین حرف را دکتر «کلوکه» در دربار ناصر الدین شاه هم زده است، و آنـ وقـتی بود که بعد از سوء قصد علیه ناصر الدین شاه (1268 هـ 1851 م) جمعی از بابیان را دستگیر کردند و به انواع عذاب کشتند، و درین میان، بعضی از آنها را به دست رجال سپردند که برای تیمن و تـبرک بـکشتند و هرکدام بـه نوعی شرکت کردند، به دکتر کلوکه فرانسوی پزشک شاه هم گفتند که تو هم برای ابراز خـدمتگزاری در مجازات و قتل یکی از محکومین شرکت کن! دکتر کلوکه رد کرد و گفت: مـن در حـرفهٔ طـبابت خود آنقدر آدم میکشم که احتیاج به کسب ثواب ازین راه ندارم!
اعترافات یک طبیب
یغمای جندقی نیز شـوخی خـود را به پسرش از همین مشرب بیان کرده است:
میگویند پسر یغما از پدر پرسید، پدر جان، بـعد از مـرگ تـو دلت میخواهد من، چه کاره شوم؟
(1)-از یادداشتهای گلچین معانی، مجله وحید شماره 97
یغما گفت: پسر جان، بـرو حکیم بشو!
پسر پرسید: فلسفهٔ این کار چیست؟
یغما گفت: برای اینکه هرچه ازیـن جنس دو پا را از مرگ نجات دهـی اجـر دنیا داری و آنچه از آنها بکشی اجر آخرت!
چندی قبل، من در مجلهٔ راهنمای کتاب، مقالهای تحت عنوان «خودمشتومالی» نوشتم و غلطها و اشتباهاتی را که در همهٔ کتابهایم مرتکب شدهام برشمردم، و بعض رفقا به شوخی میگفتند کـه بهترین مقالات باستانی همین مقالهٔ «خودمشتومالی» است! به هرحال، استاد دکتر خلعتبری که از اطباء و جراحان مشهور است، در جلسهای یادآوری کردند که سالها پیش ازین در فرانسه، یک دکتر هم چنین کرده و تـمام اشـتباهات خود را که منجر به مرگ بیمارها شده است شرح داده که یکی از بهترین کتابهای طبی و سرمشقی برای دانشجویان طب است 1.
طبیعت ما در طب
البته ما هرگز توقع نداریم که اطباء مـعجزه کـنند، تمام مردم دنیا بیمارند یا بیمار میشوند و طبیب نمیتواند جلو قضای الهی را بگیرد، خصوصاً که طبیب همیشه کم و بیمار همیشه زیاد است. هشتصد سال پیش هم شیخ عطار طـبابت مـیکرد، ناچار بود روزی 500 نفر بیمار را معاینه کند 2 و لا بد مثل بسیاری از دکترهای امروزی، نسخهٔ بیماران را هم قبلاً نوشته و آماده داشت، چنانکه در کرمان هم، عطارها، نسخهٔ میرزا حیدر علی حکیم را (عموی مـیرزا عـلیرضا حـکیم که به خواهر داماد مـیرزا آقـا جـان بردسیری بود) قبلاً پیچیده داشتند و آن عبارت از بابونه و گل گاوزبان و پرسیاوشان بود!
این ملأ حیدر علی بارها میگفت که همینقدر طـبابت را هـم از بـعض حیوانات آموختهام.او وقتی برای آرامش و استراحت بیماران خـود دسـتور داده بود تا «بادیان» بجوشانند و بخورند، و چون ازو پرسیدند که چه دلیل داری که این دوا مؤثر است؟ گفته بود: همه میدانند که در بـاغها، مـار مـیگردد تا بادیان را پیدا کند و آن وقت در زیر بوته بادیان خواب مـیرود! این تجربه او اتفاقاً مؤثر هم هست. در مثل کرمانیان است که عرق زنیان به هردردی دواست و میگویند «دانهٔ زنـیان شـش پهـلو دارد، و گفته اگر من یک پهلو دیگر داشتم جلو مرگ را میگرفتم»! مـرحوم دکـتر دادسن-رئیس بیمارستان انگلیسها در کرمان-میگفت: کرمانیان تا بابونه و خطمی را دارند به دوای دیگری احتیاج ندارند. چـهار صـد سـال پیش هم وقتی طبیبی در هرات میخواست شکستهبندی کند، یک گاو را به دسـتیاری خـود انـتخاب میکرد و از او کمک میگرفت 3 و یا در عمل (1)-چنانکه من هم آن مقاله را در انتقاد کتابهایم برای آن نـوشتم کـه راهـنمائی برای تدوین مقالات تاریخی و روش نگارش تاریخ برای دانشجویان باشد.
(2)-به داروخانه پانصد شخص بـودند کـه در هرروز نبضم مینمودند.
(3)-وقتی در هرات، استخوان ران یکی از زنان حرم سلطان حسین بایقرا دررفـته بـود، «اسـتاد زین- العابدین شکستهبند را آوردند…پادشاه او را گفت که او را به جای میباید آورد، بر وجهی که دسـت بـه وی نرسانی (با اینکه طبیب محرم است، اما پادشاه نمیخواست که دست نـامحرم بـه ران کـنیزک برسد و درعین حال میبایست معالجه هم بشود، مشکل کار طبیب را تماشا کنید) به هرحال وی تـأمل بـسیار کرد، و گفت: «گاوی را سه روز ترید دهند و آب نخورانند، بعد از سه روز بالشی بر پشـت گـاو انـداخته، آن عورت را سوار جراحی از مورچه استفاده میکرد 1.
البته ما اینگونه توقعات را از اطبای روزگار خود نداریم و نـمیخواهیم آنـقدر تـیزبین باشند که صدای پای باکره را از «ثبیه» آنهم از پشتبام تشخیص دهند 2 ولی این تـوقع را هـم داریم که در روزگاری که اعماق چشم بیمار را با چراغهای الکترونیکی به چشم بصیرت میتوان دید، دیـگر آدمـی را در بیمارستان از زخم زنبور نمیرد 3.
بیمهٔ استاد
به خاطر دارم، وقتی در پاریس بـه بـیمارستانی مراجعه کردم، بیست و سه فرانگ گرفتند و قـبل از کـردند، و پای او را بـه فوطه در زیر شکم آن گاو محکم بربستند، و طـشتی در پیـش گاو پرآب کرده نهادند، گاو بنیاد آب خوردن کرد و شکم گاو برآمدن گرفت. بـه یـکبار آواز طراقی برآمد، و استخوان بجای خـود قـرار گرفت،»(بـدیع الوقـایع ج 1 ص 488).
(1)-در زدوخـورد میان پهلوانان، یکی از آنان هژده زخـم کـارد و خنجر خورد، جراحان را خبر ساختند. میرزا (سلطان حسین میرزا) فرمود اگر ایـن را عـلاج نمائید، آنچه مراد شماست از خزانه انـعام من شما را میسر اسـت، جـراحان او را ملاحظه کردند. گفتند همه عـلاج دارد، امـا رودهٔ او پاره شده علاج آن معتذر است، زیرا که آن را به سوزن نمیتوان دوخت، میرزا فـرمود کـه استاد شیخ حسین جراح کجاست؟ گفتند: شـاها، وی مـریض اسـت، فرمود که تـخت روانـی بردند و او را آوردند. جراح فـرمود کـه مورچه سوارک-که آن را مورچه سلیمان میگویند-یک چندی جمع ساختند، لبهای پاره زخم روده را فـراهم آورد. دهـن یک موری را به زخم رسانیدند، آن مـور نـیش خود را بـه زخـم فـروبرد. فی الحال سر او را بـه مقراض از تن جدا کرد، دیگری را در پهلوی وی داشت، آن را نیز سر از تن جدا کرد، همچنین دور زخم روده را بـه ایـن نوع دوخت و در شکم او کرده زخم شـکم را نـیز دوخـت و تـربیت و رعـایت کرده در عرض چـهل روز، مـفرد (پهلوان) بر سر قدم آمد و صحت یافت». (بدایع الوقایع ج 1 ص 486).
(2)-پدرم داستانی حکایت میکرد که ابن سینا وقـتی بـا شـاگرد خود-شاید ابو عبید جوزجانی-در اطاقی مـشغول درس و بـحث بـودند، صـدای پائی از پشـتبام آمـد، معلوم بود که آدمیزادهای از بالای بام از طرف راست به چپ اطاق عبور میکرد. ابو عبید تعجب کرد، استاد او را از تعجب درآورد و گفت: صدای پای دختر همسایه است که پنـهانی از پشتبام ما استفاده کرده به خانهٔ همسایهٔ دیگرمان رفت. مدتی گذشت، بحث استاد و شاگرد تمام نشده بود که دوباره صدای پا از پشتبام آمد (معلوم میشود سقف با تیر چوبی پوشیده بـود کـه صدا را خوب منعکس میکرد.) ایندفعه صدا از طرف چپ اطاق شروع شد و به راست ادامه یافت. ابو عبید رو به استاد کرد و گفت: دختره بازگشت. استاد به شاگرد گفت: اما دیـگر دخـتر نیست، بلکه بهتر است بگوئی خاتون بازگشت! فردا معلوم شد که حدس استاد درست بود، سروصدا بلند شد که دختر همسایه با پسـر هـمسایه سروسر داشته و رفته و پاکباخته بـازگشته اسـت. استاد از صدای پای اولیه دختر تشخیص داده که دختر است و از صدای پای دوم تشخیص داده که دیگر دختر نیست و این داستان را برای حذاقت و روانشناسی ابن سینا حکایت کـردهاند. شـک نیست که اضطراب دخـتر در بـازگشت، طرز راه رفتن او را با راه رفتن اول-که تحت تأثیر شغب و خواهش درون بوده است-دگرگون و متفاوت ساخته بود. استاد محمود شهابی در مقدمهٔ رساله روانشناسی ابن سینا مرقوم فرمودهاند: ابو علی گفت: «دوشیزهای کـه هـماکنون ازینجا رفت. بازگشته، لیکن دختری خویش را باخته است، چون رسیدگی کردند، معلوم شد به دیدار نامزدش میرفته و پس از ملاقات با او بازگشته است»(ص 11).
(3)-رجوع شود به مجله خواندنیها آبان 1351 داستان کـسی را کـه در یزد زنـبور زد و در بیمارستان درگذشت و جواب استاد دکتر حسین خطیبی به همین مقاله.
هرچیزی یک ورقهٔ چاپی آسورانس به مـن دادند که پولم را از بانک بیمه-صدی هشتاد آنرا-پس بگیرم، و وقتی گفتم مـتأسفانه مـن بـیمه نیستم تعجب کردند، خصوصاً که در ورقهٔ معرفینامهام عنوان «استاد دانشگاه» داشتم، و هیچ گمان نمیکردند که ممکن اسـت مـملکتی باشد که هنوز معلم دانشگاهش بیمه نباشد!
البته من هرگز اظهار نکردم کـه مـعلم دانـشگاه نه تنها بیمه نیست، بلکه با وجود آنکه بیشتر بیمارستانهای بزرگ تهران زیر نظر دانـشگاه اداره میشوند، با همهٔ اینها، اگر یک استاد دانشگاه بیمار شود، متحیر اسـت که به چه بـیمارستانی مـراجعه کند، و بالاخره هم مثل مرحوم دکتر معین، شاید معالجهاش سر از سیصد هزار تومان درآورد 1!
در خارج، عوامل زیادی هست که وضع اجتماعی ایران را به صورت مجامع پیشرفته جلوهگر کند مثل آمار تعداد آمـوزشگاهها و محصلین بزرگسال و خردسال و شرکتهای بزرگ هواپیمائی و حملونقل و درآمدهای هنگفت نفت و بعض اصلاحات اجتماعی، ولی گاهی بعضی جزئیات، همهٔ آن تبلیغات را نقش بر آب میکند، از آن جمله مثلاً همین نمونه که دهها معلم و استاد و دانشجو وقـتی بـه بیمارستانهای خارج مراجعه میکنند، با کمال وضوح اظهار میدارند که در ایران بیمه نیستند و اصولاً بسیاری از آنها نمیدانند که بیمه خوردنی است یا پوشیدنی! قضاوت جامعهٔ غرب، در چنین مواردی، نسبت بـه وضـع اجتماعی ما و شکفتگی اقتصادی ما و پیشرفتها و جهشهای ما، دیگرگون میشود.
باید کاری کرد که هرکس بیمار میشود، یک پناهگاهی داشته باشد و کار به آنجا نرسد که یک طبیب بـا صـراحت تام بنویسد «جان تو در دست من است و نان من در دست تو، نان مرا بده، جان خودت را بستان»2! این حقیقتی است و باید کاری کرد که نان اطباء از دست مردم درآیـد و بـه دسـت جامعه و دولت و مقامات مسئول بیفتد، امـا شـرط کـار دکترها هم باید آن باشد که با آخرین پیشرفتهای کار طبابت آشنا شوند، و هردو سه سال یکبار قید عایدی مطب را بزنند و بـرای تـکمیل اطـلاعات خود به خارج بروند و اطلاعات تازه کسب کـنند تـا مورد طعنه و لااقل از دکتر باخدای خودمان کمتر نباشد 3 و اطبای جوان هم چنان شوند که مردم با اطمینان جانشان را بـدانان بـسپارند و کـار به آنجا نرسد وقتی به روستا رفتند، مردم به شـوخی طعنه زنند و این شعر قدیم شاعر را دربارهٔ طبیبی که به روستا رفته بود بخوانند:
آنها که ز تیر و تـیغ مـینگریزند از هـیبت کشکاب 4 تو خون میریزند تو رفته به روستا و شهری به مـراد بـیمار همی شوند و برمیخیزند!
(1)-و ما میدانیم که در تهران تقریباً همهٔ اتومبیلها بیمهٔ اجباری شدهاند ولی جان آدمها هـنوز بـیمه نـیست. علت هم معلوم است، یک اتومبیل حداقل 25 هزار تومان قیمت دارد، اما جـان یـک آدم؟ آنجا کـه عیان است چه حاجت به بیان است.
(2)-گویا امضیها این یادداشت واقعبینانه را در مطب دکـتر یـونس افـروخته دیده بودند.
(3)-بیماری که در اثر نسخهٔ دکتر در کرمان بهبود یافته بود برای تشکر نـزد دکـتر معالج رفت و گفت: بخدا پیش صدتا دکتر رفته بودم، هیچکدام به اندازهٔ خـری چـیزی نـفهمیدند، باز شما آقای دکتر!
(4)-تیغ جراحی، نیشتر.