داستان کوتاه کـبوترهای ایـلیا از هانس بندر

هانس بندر به سال 1919، در (مولهاوزن)3، نزدیک (هایدلبرگ) بدنیا آمد. پدرش در همین شهر مهمانخانه (رستوران) داشت. بـندر، پس از بپایان رساندن دبیرستان در شهر (کلن) بدانشگاه رفت. پنج سال در پیادهنظام خدمت کرد و تقریباً همین مدت نیز در زنـدان روسـها بود. در سال 1949 از اسارت آزاد شد و به آلمان بازگشت و از سال 1954 تا 1968 با همکاری منتقد مشهور آلمان و التدهلرر 4 مجلهٔ معروف ادبی (اکسنته)5 را منتشر کرد و از آن تاریخ ببعد تنها این مجله را اداره میکند. وی در سال 1965 ویستار انتشارات (هـانزر)6 شد، و اکنون نیز عضو چند انجمن ادبی است.
موضوع نخستین کتابش بنام «موضوعی چون عشق»7 نه جنگ است و نه اسارت، بلکه داستانی است که از عشق شورانگیز حکایت دارد. بندر، عشق و دلدادگی جـوانی روسـتائی را شرح میدهد که پس از جنگ، بعنوان دانشجو، براههای ناباب کشیده میشود، ولی با مرگ معشوقهاش به یک زندگی پرمعنا و مفهوم دست مییابد. این داستان در واقع میتواند شرچ زندگی خود او باشد.
بـندر را، بـویژه در نوشتن داستانهای کوتاه، بحق استاد میدانند، و نوشتههای او حتی به کتابهای درسی کشورهای امریکا، هلند، دانمارک و ژاپن و غیره راه یافته و تاکنون نیز چند مجموعه از داستانهای کوتاه و یک مجموعه از اشعار او بچاپ رسیده اسـت.
بـندر دربارهٔ موضوعات آثارش میگوید: «من موقعیتهائی را بتصویر کشیدم که میتوانستم دربارهٔ آنها با ایمان و اعتقاد کامل سخن بگویم……من از سـربازان، آلمـانیها روسـها، آمریکائیها، زنان و کودکانی سخن مـیگویم کـه سـرنوشتشان مرا تحتتأثیر قرار داده است. پایان هیچیک از داستانهای من چنان نیست که بتوان آنرا پوچ نامید.»8 سبک بندر در نگارش، ساده و دلنشین و روان و در عین حـال از اسـتواری کـلام برخوردار است. از میان داستانهای کوتاهش، داستان «کبوترهای ایـلیا»9 جـزو آثار برجسته اوست و در اینجا برای آشنائی بیشتر با او ترجمه میشود.
کبوترهای ایلیا
سرکار ستوان همیشه گرسنه بود. اگر تـیر نـمیانداخت، قـطعه نانی در دهانش بود، نان با کالباس یا چربی، گوشت و یـا چربی خوک. اما هیچ چیزی را باندازهٔ کبوتر دوست نداشت. وقتی که گذارمان به روستاها میافتاد، اگر روی بامها و یـا در هـوا کـبوتری ظاهر میشد ستوان با تیر شکارش میکرد. منهم خوشحال میشدم. اسـلحهٔ مـن دوربین هدفگیری داشت و همیشه به هدف اصابت میکرد. اسلحهٔ افراد پیاده نظام در واقع برای شکارهای کـوچک خـیلی بـزرگ بود، چون پرها را در فضا پراکنده و بدنها را قطعهقطعه میکرد. من گماشتهٔ ستوان بـودم و کـبوتران را بـرایش سرخ میکردم. من شیوهٔ مخصوص بخود داشتم، بدین ترتیب که آنان را برمیداشتم و پرهایشانرا مـیکندم و در دیـگی مـیگذاشتم که در آن یک تکه کره داغ کرده بودم. به کبوتران نمک و فلفل میزدم و اگر باغچهای در آن نـزدیکی بـود، یک دسته کوچک جعفری هم بآن میافزودم، پس از ده دقیقه یک روی کبوتران سرخ میشد، بـعد آنـان را برمیگرداندم و ظرف بیست دقیقه هردو روی کبوتران سرخ شده بود و بوی آن از زیر سرپوش بـرمیخاست. آنـگاه آنان را در بشقابی میگذاشتم و برای ستوان میبردم، و خودم با تکهٔ نانی اطراف دیگ را بـخوبی پاک میکردم.
مـا در همانروزهای اول در (سواستوپول)10 تلفاتی سنگین دادیم، و هنگامی که تعدادمان به دوازده تن تقلیل یافت، فرماندهٔ گروهان مـا را از آن مـهلکه، به جهت مقابل، واقع در ساحل شبه جزیرهٔ (کریمه)، فرستاد تا در پناهگاهی کـه در آنـجا داشـتیم به استراحت بپردازیم. در دهکده (آسووینی)11 از وسائط نقلیه پیاده شدیم. در کنار خیابان یکی از آن خانههای آهـکی بـرنگ آبـی روشن قرار داشت که شیشههای پنجرهٔ آن از پاکی برق میزد. همیشه وقتی مـن در جـستجوی خوابگاهی بودم، به شیشههای پنجره نگاه میکردم، زیرا پاکی شیشهها نموداری از پاکی اطاقها و ساکنینش بود. سـتوان هـم حیران به خانه خیره شد و بمن گفت:
«نگاه کن» و با چوبدستی بـام خـانه را نشان میداد که روی آن در حدود بـیست کـبوتر چـاق با دمهای چتری نشسته بودند، و ادامه داد: «مـا هـمینجا میمانیم» و بدیگران گفت: «برای خودتان در همین نزدیکی جائی پیدا کنید» ارابه دو اسبه را جـلوی در کـوچک چوبی نگاه داشتیم، اسبابها را بـرداشتیم و بـداخل حیاط رفـتیم. سـاختمان خـانه دست چپ بود و در سمت راست، بـاغی بـا گلهای سرخ و بوتههای سیبزمینی و پیاز، جلبنظر میکرد. در وسط یک اجاق و کنار آنـ قـشرهائی از فضله خشک گاو قرار داشت. آری در کـریمه با فضله آتش مـی- افـروختند، چون در آنجا از جنگل خبری نـیست. زن خـانه را در آشپزخانه یافتیم. وقتی بمنظورمان پیبرد، دری را در راهرو گشود و باطاق داخل و بمرتب کردن آنجا مـشغول شـد. اطاقی بود بزرگ با مـیز و صـندلی و دو تـختآهنی پر از بالش. آئینهای بـدیوار آویـزان و با گلهای کاغذین و نـیز تـصاویر دینی و قدیمی زینت داده و یک چراغ هم به سقف آویزان شده بود. ما لباسهایمان را درآوریـم و بـر تختها افتادیم.
ستوان از خواب بیدارم کـرد و گـفت: «گرسنهام» مـن از جـای بـرخاستم و ظرفها را از توبره بیرون آوردم. و ادامـه داد: «تو که کبوترها را دیدهای؟»
گفتم: «آری معلومه»
«پس چهارتا، سهتا برای من و یکی برای تو.»
«پس چهارتا.»
«آری چـهارتا.»
وقـتی به حیاط وارد شدم، زن جلوی اجاق زانـو زده و یـک ظـرفآهنی را بـر آتـش نگاهداشته بود کـه در آن مـقداری زیاد سبزیهای مختلف قرار داشت. من باو نگاهی کردم و کلماتی بر زبان آوردم که شاید او را بخنده درآورد، امـا او نـخندید. در ایـن هنگام دختری بحیاط وارد شد. دختر او که بـا نـام زیـبای (تـارسیا) خـوانده میشد با پسر جوانی بود بنام (نیکولا) که برادرش بود. آنان طبق معمول، نگاهی احمقانه بمن افکندند. زن گفت هرچه بخواهیم میتوانیم از او بگیریم گفتم: «متشکرم، ما چیزهای بهتری داریـم، جناب ستوان و من خیلی میل داریم امشب کبوتر بخوریم.» آنها با چهرههای متحیر و پرسشگر گفتند: «این دیگر چیست؟» من تاحدی روسی صحبت میکردم اما کلمهٔ کبوتر را نمیدانستم. از آنجا که آنها در لانـههایشان بـودند، نمیتوانستم نشانشان دهم. بنابراین آواز کبوتران را تقلید کردم. گاهگاهی خیلی خوب میتوانستم آواز حیوانات را تقلید کنم، مثلاً در جشن کریسمس گروهان یا در شبنشینیهای افسران در کازینو. اما بهرحال تقلید آواز حیوانات دیگر آسانتر از آواز کـبوتر بـود. باوجود این سعی خود را بجاآوردم بر دو پا نشستم و انگشتهایم را از هم باز کرده و مثل دم در عقب نگهداشتم و باین سوی و آنسو جهیدم، به گلویم باد انداختم و آواز کـبوتر را تـقلید کردم.
اما هیچکدام نخندیدند و هـمینکه دیـگر شکی نکردند که منظورم چیست همه باهم سراسیمه مثل وحشیان، فریاد کشیدند. من پرسیدم: «کجای این کار بد است؟ مگر سربازان دیگر که قبلاً اینجا بـودند هـرچه میل داشتند، بدست نـمیآوردند. بـالاخره جنگ است.»
تارسیا گفت: «هرچه میخواهی بردار، اما نه کبوترها را، کبوتران از آن ما نیستند. مال ایلیا هستند، برادر من، او در جبهه (سواستوپول) است.»
بدیهی است که من متأثر شدم، اما به سـرکار سـتوان چه میتوانستم بگویم؟ بآنان فهماندم که سخنشان قابل درک است، گفتم: «آری آری، کبوتران ایلیا. من کبوتران ایلیا را نمیخواهم آنها را افسر میخواهد. میفهمید؟ افسر میخواهد کبوتر بخورد.»
من بسوی انبار زیر شیروانی رفتم که در آن باز بود تـا بـوسیلهٔ نردبان بـزیر چوب بست شیروانی بالا بروم و از آنجا به لانهٔ کبوتران دسترس پیدا کنم. زن خانه بمن خیره شد و دوانـ دوان از کنار من گذشت و جلوی نردبان ایستاد و از پشت نردبان را محکم نگاهداشت. سـعی کـردم او را کـنار بزنم، اما ممکن نبود. نشان بیشترین حد مقاومت در چشمان او دیده میشد. نیکولا هم حالت تهاجم بخود گـرفت و داسـی از زمین برداشت. منهم تسلیم شدم.
صبح روز بعد فرمان آمد که در سراسر ساحل بـاید پنـاهگاه سـاخته شود. ستوان تمام روز را در راه بود و شبانگاه خسته بازگشت. من دو کبوتر، از بام دیگری شکار و آنها را سرخ کـردم، هرچند که کبوتران ایلیا پیرامون من بالوپر میزدند.
من این کبوتران را هم دوسـت داشتم و هم از آنان مـتنفر بـودم. آنها بکسی تعلق داشتند که در موقعیت من و مثل من سرباز بود و از وطن خود بسیار دور. مادرش کبوتران را برایش نگاه میداشت. نه، من هیچک از آنان را نمیتوانستم بکشم، آنان نیز باین موضوع پیبرده بـودند کبوتران جسور و پرجرأت بودند، در حیاط میآمدند و جلوی پای من می- نشستند و از من خوراک میخواستند و بغبغو میکردند. روی نردهٔ باغ به پرواز در میآمدند و به گلهای باغچه نوک میزدند، روی پیشخوان لانه میپریدند و بازمیگشتند، بر فـضولات گـاو مینشستند و بداخل دیگ نگاه میکردند که در آن کبوتران همسایه سرخ میشدند (جلز و ولز میکردند) در میان آنان دو سه تا هم بودند که بهنگام پرواز معلق میزدند، کبوتران جوان و زیبائی از نوع کبوتران چتری، طـوقی و تـرکی.
تقریباً دهمین روز سکونت ما در آن خانه بود که یک روز صبح، نیکولا به (باکسی)12 رفت. او میخواست در آنجا خویشاوندان خود را به بیند و یک کیسه سبزی بآنجا ببرد. تا (باکسی) چهل کیلومتر راه بـود، نـاحیهای بود بزرگ که انبار آذوقهٔ ستاد ما در آنجا قرار داشت. اتوموبیل مخصوص آذوقه نیکولا را با خود برد. غروب که بازگشت، شتابزده از حیاط بسوی آشپزخانه رفت و آنگاه دادوفریاد عجیب از آنـجا بـرخاست. انـدکی بعد زن به اطاق مـا آمـد و ایـنباری بود که او به اطاق ما میآمد. او با کلمات و اشارات بما فهماند که نیکولا ایلیا را در (باکسی) دیده است.
«او توسط آلمانها به اسـارت درآمـده و حـالا در یک بازداشتگاه با کسی بسرمیبرد. در باکسی! همین نـزدیک! حتماً افسر میتواند ایلیا را از آنجا به خانه بیاورد. من میخواهم پسرم ایلیا را به بینم، در آغوش بکشم و هرگز رهایش نکنم. مـن هـرچه را کـه سرکار ستوان بخواهد باو میدهم. من مرغان را باو میدهم و بـزها را و سیبزمینیها را و آردها را و عطر و چای آذربایجانی را و حتی عکسهای مذهبی را که مخفی کردهام و خیلی مورد علاقه افسران است، و یکدستمال ابـریشمی و یـک سـنجاقسینه زرین و…کبوتران را، آری کبوتران ایلیا را». من اینها را ترجمه کردم و ستوان بمن گـفت: «چـه کارهائی که ما آدمهای حقهباز بخاطر کبوتر نمیکنیم.» و باو گفت: «خوب، پیرزن، ایلیا را بتومیدهم. فردا یـکشنبه اسـت بـآنجا میرویم و او را برایت میآوریم. باینجا، آری به همینجا. در این فاصله کبوترهایت را خوب آماده کـن، فهمیدی؟» او کـلمات را مـیفهمید اما لحن کلمات را احساس نمیکرد. او بپای ستوان افتاد، گریه میکرد و به چکمه او بوسه میزد.
تـارسیا، عـکس ایلیا را بما نشان داد. او لباس نیروی دریائی به تن داشت، پیراهن راهراه سفید و آبی، کـلاه بـا نوار مخصوص نیروی دریائی دریای سیاه، استخوانهای گونه- هایش برآمده بود و چشمان ریـز و گـستاخ سـربازان نیروی دریایی را داشت. سعی کردم به ستوان بقبولانم که شاید ما بتوانیم ایلیا را بـعنوان کـمکآشپز بخواهیم و یا بعنوان کارگر برای ساختن پناهگاه. او گفت: «تو واقعاً ایدهآلیستی.» آری، من ایـدهآلیست بـودم در آنـ شب و بامداد روز بعد و هنگام رفتن به (باکسی). اندیشههای عجیب و غریب به مغزم خطور میکرد. حـال کـه ستوان تا اینحد رذل بود و این موضوع را شوخی میپنداشت، من می- خواستم ایـلیا را بـا یـک حقه و بوسیلهای آزاد کنم.
آن بامداد یک صبح دلپذیر شبهجزیره کریمه بود با آسمان صافی و سایهٔ سـرد و خـورشید فـروزان و در غرب کوههای (یایلا)13 چونان دندانهای آسیاب نگاهها را بسوی خود میکشید. نیکولاهم بـا مـا آمد. از ستوان این مطلب را خواسته بود. خود را شسته و موهای ترش را شانه کرده بود.
در باکسی اطلاع یـافتیم کـه چهارهزار زندانی را در آنجا، در مدرسهای جای داده و بدور نرده سیمهای خاردار کشیده و مسلسلهای سـنگین نـیز کار گذاشته بودند. ستوان افسار اسب را از مـن گـرفت و گـفت: «پیاده شوید و پسرک را پیدا کنید. یک سـاعت دیـگر من برمیگردم.»
«پیش فرمانده میروید؟»
او گفت: «تو همه چیز را ساده میگیری.» و ضربهای بر اسـبان نـواخت.
او نیکولا و مرا جلوی در ورودی بازداشتگاه پیـاده کـرد، جلوی در بـزرگ بـا مـیلههای آهنی. در کنار ن اطاقک نگهبانی بود کـه مـردی فربه با لباس متحد الشکل ناپاک و کفش (پوتین) سربازی و شلوار مچدار از گـردان نـگهبانی پاس میداد. از من پرسید: «چه میخواهی؟»
«من بـاید داخل بازدانشگاه بروم، یـک زنـدانی را پیدا بکنم.»
«ممنوع است.»
«یـک وضـع استثنائی است، برادر پسرک اینجاست، در بازداشتگاه میخواهد فقط او را به بیند.»
پاسدار انگشت سـبابه را بـه پیشانیش زد و گفت: «مثل اینکه کـلهات خـراب است؟»
«رئیـس من پیش فـرمانده اسـت پسرک را بعنوان کارگر میخواهد.»
امـا اینهم اثری نبخشید. بعد پرخاش کردم، و او هم استواری را از اطاقک خواند. استوار هم ما را از آنـجا دور کـرد. ما آرامآرام در امتداد سیم خاردار راه مـیپیمودیم کـه نیکولا بـرادرش را دیـد. او بـر سر پا نشسته بود و هـمینکه نیکولا را شناخت، از جای برخاست و بطرف ما آمد. نیکولا هم فریادزنان اخبار جدید را باطلاعش رساند. ایـلیا کـمسخن میگفت، فقط گاهگاه لبخند میزد.و پرسـید: «کـبوتران مـن چطورند؟» نـیکولا گـفت: «خوب خیلی خـوب. هـمه زندهاند. افسر میخواست آنان را بخورد، اما (ماموشکا)14 مانع شد.» ایلیا گفت: «بآنان خوب غذا بده، و اگـر مـن بـرنگشتم، همه مال تو».
یکساعت بعد ستوان بـازگشت. او بـاده نـوشیده بـود، هـروقت بـه انبار آذوقه میرفت، باده مینوشید. با عبارات «بهپیش، هردو بهبیش، ما حرکت میکنیم.» با ما روبرو شد.
«تکلیف او چه میشود؟»
«تکلیف کی؟»
«ایلیا، ما باید او را با خود ببریم، مـا نباید بدون ایلیا برگردیم؟»
«ایلیا، ایلیا، دست از سرم بردار.»
«شما به مادرش قول دادهاید.»
«آری قول دادهام.اما زندانیان را نمیشود بیرون آورد. علاوهبراین آنان را امشب از اینجا میبرند، به رایش آلمان. در آنجا به آنـان بـیشتر خوش میگذرد. میفهمی نیکولا! برادر تو ایلیا به آلمان میرود. نه بخانه، به آلمان.»
نیکولا گفت: «میفهمم سرکار ستوان.»
ایلیا تیز در پشت سیمخاردار اینرا دریافت، پشت بما کرد و آرامـ بـداخل ساختمان مدرسه رفت. هنگامیکه ما بازگشتیم، مادر ایلیا و تارسیا جلوی در ایستاده بودند و لباس یکشنبهها را بتن داشتند نیکولا آنچه را که رخ داده بود برای آنان تـعریف کـرد.
من اسبان را باز کردم، بـآنها غـذا و آب دادم، چکمهها را پاکیزه کردم، دست و صورتم را شستم، این کارها را بآهستگی انجام دادم. آنگاه به اطاق رفتم. ستوان پشت میز نشسته بود وکبوتر میخورد، کـبوترهای ایـلیا را. بیش از ده دوازدهتا هـم هـنوز روی سینی بودند. مادرش آنها را سربریده و پاک کرده و سرخ کرده بود. روی میز چیزهای دیگری که قول داده بود، قرار داشت.
ستوان گفت: «وقتی تو کبوترها را درست میکنی، بمراتب خوشمزهتر میشود.»
من بـاو پاسـخی ندادم.
«اشتها هم نداری؟»
«چطور؟»
«چطور ندارد. انگار میخواهی مرا از کوره بدرکنی؟ من از تو سئوال کردم که اشتها داری یا نه؟ چون من به تنهائی اینهمه کبوتر را نمیتوانم بخورم.»
نه، من اشتها به خوردن این کبوترها را نـداشتم. اصلاً نمیدانم کـه بتوانم یک باردیگر هم کبوتر بخورم.
بامداد روز بعد ناگزیر بودم چهار کبوتر باقیمانده را برای ستوان در روزنامه بـپیچم و در کیف بگذارم. او در نظر داشت آنان را در قرارگاه بعنوان غذا بخورد. اما بـین راه در نـقطهٔ نـامعلومی هدف گلوله قرار گرفت.
آری، میگفتند از سوی پارتیزانها.
(1)- hans bender
(2)- ilias teuben
(3)- muehlhausen
(4)- walter hoellerer
(5)- akzente
(6)- hanser
(7)- eine – sache wie die liebe
(8)- hans bender:die woelte kommen – zurueck recian,5.68
(9)- liies tauben
(10)- sewastopol
(11)- ossowiny
(12)- baksi
(13)- jaila
(14)- mamuschka
منبع: مجله گوهر , تیر 1354