فیلم و کتاب (فیلمنامه) «آینه» – آندری تارکوفسکی
آندری تارکوفسکی در طول بیش از بیست سال، کمتر از ده فیلم ساخته که همه آنها را میتوان شاخص سبک او خواند و تقریباً هیچیک را نمیشود از این حیث، مهمتر از دیگری تلقی کرد. آینه هم یکی از آنهاست؛ فیلمی که جدا از دغدغههای فلسفی و جهانبینی فیلمساز و سلیقه زیباییشناسانهاش، اوضاع اجتماعی و سیاسی جغرافیای عصر خود را نیز در پسزمینه دارد. در طول دهدوازده سال گذشته، تارکوفسکی بیش از هر فیلمساز دیگری که تعلق به «سینمای هنری» دارد، در ادبیات سینمایی ما محور بحثهای زیباییشناسانه – حتی پیرامون تأثیر آن بر فیلمهای هنری ایرانی – بوده و چند کتاب درباره او، بهاضافه یک فیلمنامه فیلمنشدهاش بهفارسی ترجمه و منتشر شده است.
از اینکه آیا فیلمنامه آینه در جایی منتشر شده یا نه، خبری نداریم. اما این متن درواقع روایت صفی یزدانیان است که کلام فیلم را از روی نسخه ویدئویی ترجمه کرده و شرح صحنه را نیز بهسلیقه خود نوشته است. اگر میبینید که شیوه تنظیم توضیحات صحنه و رسمالخط راوی با سایر کتابهای این مجموعه متفاوت است، از همینروست: فیلمنامهای از تارکوفسکی با روایت این راوی.
هوشنگ گلمکانی
آینه
Serkalo
* کارگردان: آندری تارکوفسکی
* نویسندگان فیلمنامه: الکساندر میشارین، آندری تارکوفسکی
* مدیر فیلمبرداری: گئورگی رِربرگ
* تدوین: لیودمیلا فجینووا
* صدا: سمیون لیتوینوف
* لباس: ن. فومینا
* چهرهپردازی: و. رودینا
* دستیاران کارگردان: لاریسا تارکوفسکایا، و. شارچنکو، م. چوگونووا، ی. کوشنریف
* موسیقی: ادوارد آرتهمیف، یوهان سباستیان باخ، هنری پورسل، جووانی باتیستا پرگولزی
* محصول ۱۹۷۴ استودیو مسفیلم (شوروی)، سیاهوسفید/ رنگی، ۱۰۶ دقیقه
بازیگران:
مارگاریتا ترهخووا (مادر/ ناتالیا)، ایگنات دانیلزف (الکسی، کودکی راوی/ ایگنات، پسر راوی)، اولگ یانکوفسکی (پدر راوی)، فیلیپ یانکوفسکی (الکسی در پنجسالگی)، آلا دمیدووا (لیزا)، آناتولی سولینیتسین (پزشک بیگانه)، نیکولای گرینکو (مدیر چاپخانه)، تامارا اوگورودنیکووا (زن مرموز در همسایگی)، یوری نازاروف (افسر آموزش نظامی)، لاریسا تارکوفسکایا (همسر پزشک)، یوری سونتیکوف، رشتینکووا، ای. دلبوسک، ترزا دلبوسک، تانیا دلبوسک، ل. کورچر، آ. گوتیرز، د. گارسیا، ت. پامز.
اینوکنتی اسموکتونوفسکی (صدای الکسی، راوی).
شعرهای آرسنی تارکوفسکی با صدای شاعر.
۱- ایگنات تلویزیون را روشن میکند و دورتر میایستد تا بهتر ببیند. هنوز تصویر بر صفحهٔ تلویزیون شکل نگرفته که صدای زنی، متخصص گفتاردرمانی، شنیده میشود.
زن: [ بیرون از تصویر] نام و نام خانوادگی؟
۲- تصویر تکرنگ ِ تلویزیون قاب را پر کرده است. زن به بیمارش، که پسر نوجوانی است و بهدشواری سخن میگوید، نگاه میکند.
یوری: [ با لکنت] اسمم… ژارییوری الکساندرویچ.
زن: به اینجا نگاه کن یوری، بگو اهل کجایی؟
یوری: [ با لکنت] اهل خارکوف.
زن: کجا درس میخوانی؟
یوری: [ با لکنت] در دبیرستان فنی درس میخوانم.
زن: حالا کارمان را شروع میکنیم. لطفاً به من نگاه کن [ یوری بهسوی زن میچرخد، و حالا نیمرخش را میبینیم، و بعد زن را، که با حرکت دستش در فضا، مسیر نگاه یوری را مشخص میکند.] فقط به من. به چشمهام نگاه کن. درست به روبهروت. [ یوری پشت به زن میکند، و درمانگر دستش را پشت سر او میگیرد. [حواست را روی دست من متمرکز کن. حس کن که دست من میکشدت عقب. [ و سرِ یوری با حرکت دست ِ زن کمی به پشت کشیده میشود. بعد زن در برابر او میایستد و دستهایش را میگیرد. [تمرکز کن یوری. همهٔ تَنِشت رفته به دستهات. التهاب در دستهات هرلحظه بیشتر میشود. همهٔ اراده و شوقت به پیروزی در دستهات جمع شده. [ دستهای پسر را رها میکند و یوری بههمان وضع، خیره و خشک، باقی میماند. [دستهات بیشتر و بیشتر ملتهب میشوند. تنش در دستهای توست باز ملتهبتر. به انگشتهات خیره شو. انگشتهات سختتر و سختتر میشوند. تمام تنش جمع شده در انگشتهات. خب، به دستهات نگاه کن. سرانگشتها سختاند، تمرکز کن. تا سه میشمارم و دستهات سختتر میشوند. به دستهات نگاه کن. دستهات سختاند. نمیتوانی حرکتشان بدهی. سعی میکنی حرکتشان بدهی، اما سختاند. تکان دادنشان برایت سخت است. دستهات سختاند. [ دستش را روی شقیقهٔ یوری میگذارد. یوری همچنان بیحرکت و خیره است. [حالا من این وضع را تغییر میدهم و تو شمرده و بلند، آزاد و آسان حرف میزنی. بیترس از صدات. اگر حالا بتوانی اینطور حرف بزنی، در تمام زندگی شمرده و بلند حرف خواهی زد… [ دو دستش را بر شقیقههای یوری میگذارد. [به من نگاه کن. من با عدد «سه» التهاب را از دستهای تو و از حرفزدنت بیرون میبرم. یک… دو… سه… [ دستهایش را پایین میآورد و یوری یکباره از خیرگی بیرون میآید. [شمرده و بلند بگو «من میتوانم حرف بزنم».
یوری: [ شمرده و بلند] من میتوانم حرف بزنم.
۳- عنوانبندی. حروف سپید بر زمینهٔ سیاه. همراهِ پرلود برای ارگ اثر یوهان سباستیان باخ. (قطعه BWV. ۶۳۹)
۴- ماریا (مادر) روی چوب ِ پرچین نشسته، سیگار میکشد و به چشماندازِ برابرش نگاه میکند. ادامهٔ موسیقی باخ. مردی از دوردست نزدیک میشود. صدای سوت و عبور قطاری بیرون از تصویر.
صدای راوی: [ الکسی] راهِ ایستگاه از میانِ ایگنات یهوو میگذشت، و بعد نزدیک خوتووا میآمد، که ما پیش از جنگ هر تابستان آنجا بودیم. امتدادِ راه، از میان جنگل انبوهِ بلوط، بهسوی تومشینو میرفت…
[ ۵- ماریا حالا از روبهرو دیده میشود، که نگاهِ خالی از کنجکاویاش را از چشمانداز برمیگیرد، پکی به سیگارش میزند، و نگاه میکند که نسیمی کوتاه برگهای پشت پرچین را تکان میدهد.] آدمها را فقط وقتی میشد شناخت که از بیشه میگذشتند. اگر مردی بهسوی خانه میپیچید، پدر بود. اگر راهش را ادامه میداد، پدر نبود، و معنایش این بود که او هرگز نخواهد آمد.
۶- تصویری دورتر از ماریا، که سیگار میکشد و منتظر است که مرد نزدیک شود. پشت سرش خانهای روستایی (داچا) پیداست.
۷- مرد که کیفی مثل کیف پزشکان در دست دارد، پیش میآید.
مرد: راهِ تومشینو را درست آمدهام؟
ماریا: [ بیرون از تصویر] نباید از بیشه به این طرف میآمدید.
مرد: اما چرا…
ماریا: [ بیرون از تصویر] چرا چی؟
مرد: چرا اینجا نشستهاید؟
ماریا: [ بیرون از تصویر] من اینجا زندگی میکنم.
مرد: روی پرچین؟
ماریا: [ بیرون از تصویر] دنبالِ چی هستید؟ راهِ تومشینو یا اینکه من کجا زندگی میکنم؟
بیگانه، تازه خانهٔ پشت سر زن را میبیند.
مرد: آها، اینجا خانهای هست… تمام ابزارم را همراهم برداشتهام و کلید کیف را فراموش کردهام. شما اتفاقاً پیچگوشتی یا میخی ندارید؟
حالا مرد کنار ماریا رسیده است.
ماریا: نه، هیچجور میخی ندارم.
مرد: از چی ناراحتید؟ دستتان را به من بدهید، من پزشک: هستم.
مادر، کمی شگفتزده، ابتدا اجازه میدهد که او نبضش را بگیرد، و بعد تازه به خود میآید:
ماریا: نه…
مرد: مزاحمِ شمردنم میشوید.
ماریا: میخواهید شوهرم را صدا بزنم؟
بیگانه لبخندی میزند و کمی دورتر میایستد.
مرد: شما شوهری ندارید…
ماریا بیتفاوت سیگار میکشد. مرد از قاب بیرون رفته است، و دوربین گردِ صورت ِ مادر میچرخد. موهایش را پشت سرش جمع کرده، و اکنون پیدا نیست که به کجا خیره مانده است.
مرد: [ بیرون از تصویر]… حلقهٔ ازدواجتان کجاست؟ اگرچه این روزها مردم کمتر حلقه به دست میکنند، مگر پیرترها، بعضی وقتها. [ و دوباره نزدیک ماریا میآید.[ یک سیگار به من میدهید؟
و همچنان که خم میشود تا سیگار خود را با آتش سیگار مادر روشن کند، زن برمیگردد و نگاه میکند به
۸- ننویی توری، میانِ دو درخت. دو کودک بر آن در خوابند.
۹- تصویر بازتری از زن و مرد. بیگانه، پس از روشنکردنِ سیگارش، میخواهد روی نردهٔ پرچین کنار زن بنشیند…
مرد: اما چرا اینقدر غمگیناید؟
… اما چوب تاب نمیآورد، میشکند، و هردو بر زمین میافتند. مرد، همانطور درازکشیده میان علفها، خندهای بلند سرمیدهد. ماریا بلند میشود، پشتش خود را میتکاند…
ماریا: نمیفهمم از چی اینقدر خوشحالید.
… و از قاب بیرون میرود. مرد همچنان میخندد. صدای پریدنِ مگسی بهگوش میرسد…
مرد: میدانید، افتادن همراه زنی جذاب، حسابی، لذتبخش است. [ به چهرهاش که ناگهان از خنده بازمیایستد نزدیک میشویم.] با افتادنِ من، اینجا هم چیزهایی افتادند. ریشهها، بوتهها… هیچوقت فکر کردهاید… هرگز بهنظرتان رسیده که گیاه احساس دارد، هشیار است. [ ماریا به تصویر میآید. [و حتی شاید میفهمد؟ درختهایی مثل آن درخت فندق، آنجا…
آینه (صد سال سینما، صد فیلمنامه)
نویسنده : آندری تارکوفسکی
مترجم : صفی یزدانیان