معرفی کتاب «اتاق»، نوشته اما دون اهو

کودک من
چنین مصائبی دارم،
و تو خوابیده ای و قلبت به آرامی می تپد.
تو در میان جنگلی بدون شادی، رؤیا می بینی
در میان شبی، میخکوب شده در مفرغ
در میان آبیِ لاجورد، آرام آرمیده ای و می درخشی.

 

سایمونیدز ـ ۴۸۶ ـ ۵۵۶ (قبل از میلاد مسیح)


فصل اول: هدایا

امروز پنج ساله شدم. دیشب وقتی برای خوابیدن به جارختی رفتم چهار ساله بودم، اما وقتی در تاریکی توی تختخوابم بیدار شدم پنج ساله شدم. طلسم و جادو. قبلش سه ساله بودم، قبلش دو، قبلش یک، و قبل‌تر صفر. «کمتر از اینم هست؟» مامان بدنش را کش می‌دهد و می‌پرسد:

ـ هوم؟

ـ بالا، توی بهشت، منهای یک سال بودم، منهای دو، منهای سه؟

ـ نه، قبل از پایین اومدنت، شماره‌ها به حساب نمی‌یان.

ـ از توی آسمونا. تا وقتی من توی شکمت بودم، همش ناراحت بودی.

مامان از تخت پایین می‌آید و کلید چراغ را می‌زند. وووش…. همه جا روشن می‌شود. درجا چشمهام را می‌بندم، اول یکی را آرام باز می‌کنم. بعد هر دو تا را.

می‌گوید: «اونقدر گریه کردم تا دیگه اشکی واسه‌ام نموند، فقط نشسته بودم و ثانیه‌ها رو می‌شمردم.»

پرسیدم: «چند ثانیه طول کشید؟»

ـ میلیون‌ها و میلیون‌ها و…

ـ نه…، ولی دقیقا چقدر؟

مامان می‌گوید: «حسابش از دستم در رفت.»

ـ بعدش آرزو کردی و آرزو کردی و روی تخم نشستی تا اینکه چاق شدی.

نیشخند می‌زند که: «می‌تونستم لگد زدنت رو حس کنم.»

ـ به چی لگد می‌زدم.

ـ خب، البته که به من.

همیشه اینجایش که می‌رسد می‌خندم.

مامان جلوی لباس خوابش را بلند می‌کند و شکمش را بالا می‌آورد:

ـ بوم، بوم، با خودم فکر می‌کردم، جک توی راهه و یک روز صبح با چشم‌های باز سُر خوردی و افتادی روی قالی.

به خط‌های قرمز و سیاه و قهوه‌ای رنگ قالی نگاه می‌کنم که تو در تو بافته شده‌اند. یک ردیفش با اشتباه من بی‌رنگ شده است. به مامان می‌گویم:

ـ بعدش تو رشتهٔ نخ رو بریدی و من آزاد شدم، بعدش تبدیل به یک پسر شدم.

مامان از تختخواب پایین می‌رود و درجهٔ فن را زیاد می‌کند تا اتاق گرم شود.

ـ دقیقا، تو از قبلش هم یک پسر بودی.

فکر نمی‌کنم دیشب، بعد از ساعت نُه، آمده باشد. وقتی می‌آید هوا فرق می‌کند. چیزی نمی‌پرسم، چون مامان دوست ندارد درباره‌اش حرف بزند.

ـ بگو ببینم آقای پنج ساله، دوست داری هدیه‌ات رو الان بگیری یا بعد از صبحانه؟

ـ چیه؟ چیه؟

می‌گوید: «می‌دونم هیجان داری، اما یادت باشه نباید انگشتت رو بجوی، میکروب‌ها می‌تونن خودشون رو توی سوراخ‌ها قایم کنن.»

ـ مریضم کنند، مثل وقتی که سه سالم بود و اسهال و استفراغ داشتم؟

مامان می‌گوید: «حتی بدتر از اون، میکروب‌ها می‌تونن باعث مرگ آدم باشند.»

ـ که دوباره برگردم به بهشت؟

دستم را از دهانم بیرون می‌کشد: «باز که داری انگشتت رو می‌جوی!»

«متأسفم». می‌نشینم روی دست بد. «یک بار دیگه صدام کن آقای پنج ساله.»

می‌گوید: «باشه، آقای پنج ساله، حالا یا بعدا.»

می‌پرم روی ننویی تا ساعت را نگاه کنم. ۱۴ :۷ دقیقه را نشان می‌دهد. می‌توانم توی گهواره اسکیت‌سواری کنم بدون تکیه دادن به مامان، بعد با خوشحالی برمی‌گردم زیر پتو.

ـ کی می‌تونیم هدیه‌ها رو باز کنیم؟

مامان می‌پرسد: «از هر راهی که جالب‌تر باشه، می‌تونم برات انتخابش کنم.»

ـ حالا من پنج ساله هستم، خودم می‌خوام انتخاب کنم.

دوباره انگشتم توی دهانم است. می‌گیرم زیر چانه‌ام و قفلش می‌کنم.

ـ خودم انتخاب می‌کنم، حالا.

چیزی را از زیر متکا بیرون می‌آورد، فکر کنم تمام شب آنجا پنهان بوده. یک کاغذ لوله‌شده با نوار بنفش رنگی دورش که از هزاران شکلات شب‌های کریسمس ما درست شده.

مامان می‌گوید: «بازش کن، آروم.»

گره را باز می‌کنم، کاغذ پهن می‌شود، یک نقاشی است، فقط با مداد و نه مداد رنگی. نمی‌دانم دربارهٔ چیست. یکباره متوجه می‌شوم، «این منم». شبیه من توی آینه ولی بیشتر، سر و گردن و دست‌هام توی لباس‌خواب.

ـ چرا چشمهام بسته است؟

مامان می‌گوید: «خوابیده بودی.»

ـ چطور یک عکس توی خواب کشیدی؟

ـ نه، من بیدار بودم. صبح یکشنبه و روز قبلش و روز قبل و روز قبلش، چراغ رو روشن می‌کردم و می‌کشیدم.

حالا دیگر نمی‌خندد: «موضوع چیه جک؟ دوستش نداری؟»

ـ نه، موضوع اینه وقتی تو بیدار بودی من خواب بودم.

ـ خب، وقتی بیدار بودی نمی‌تونستم عکست رو بکشم، می‌خواستم برات سورپرایز باشه، نبود؟»

مامان منتظر ماند و ادامه داد: «فکر می‌کردم از سورپرایز خوشت بیاد!»

ـ ترجیح می‌دم از سورپرایز خبر داشته باشم.

مامان خندیدن را دوست دارد. می‌روم روی صندلی ننویی تا از جعبه بالای قفسه یک میخ بردارم. از پنج تا میخ، دیگر چیزی نمانده است. قبلاً شش تا بودند اما یکی از آنها غیب شد. یکی برای آویزان کردن شاهکار بزرگ هنر مدرن غربی، یعنی عکس مریم باکره و بچه‌اش، باقدیس جان تعمیددهنده پشت صندلی، یکی برای چسباندن تابلوی زیبای طلوع خورشید به در حمام، یکی برای اختاپوس آبی، یکی برای عکس اسب وحشی، نقاشی را درست به تخته وسطی بالای تختخواب آویزان می‌کنم.

مامان سرش را تکان می‌دهد: «اونجا نه…»

نمی‌خواهد نیک پیر عکس را ببیند. می‌پرسم:

ـ ممکنه بزنمش توی جارختی؟

ـ فکر خوبیه.

داخل جارختی چوبی است، پس باید همانجا میخش می‌کنم. درهای بی‌خاصیت را می‌بندم. درها همیشه جیرجیر می‌کنند، حتی وقتی به لولاها روغن ذرت زدیم. داخل کمد را نگاه می‌کنم ولی خیلی تاریک است. یک لنگه از درها را کمی باز می‌کنم تا دزدکی نگاه کنم. کمد محرمانه سفید است و خط‌های خاکستری دارد لباس آبی مامان جلوی چشم‌های خواب‌آلود من آویزان است. منظورم چشمهام توی نقاشی است ولی لباس توی جارختی واقعی است.

می‌توانم بوی مامان را کنارم حس کنم، بهترین حس بویایی را توی خانواده‌ام دارم.

ـ اوه، وقتی بیدار شدم یادم رفت صبحانه بخورم.

ـ اشکالی نداره، این دفعه رو ندید می‌گیریم، به هر حال تو الان پنج ساله هستی.

مامان دراز می‌کشد روی پتوی سفیدرنگ و من هم در کنارش شروع می‌کنم به مَمه خوردن.

***

صد تکه کورن فلکس را می‌شمارم و آبشار شیر را که توی کاسه سفیدرنگ سرازیر می‌شود و مسیح نوزاد را شکر می‌کنیم. قاشقی را که دسته‌اش آب شده، انتخاب می‌کنم، همان که موقع جوشیدن پاستا به طور تصادفی نرم شده بود. مامان دوستش ندارد اما قاشق محبوب من است چون شکلش با بقیه فرق دارد. روی میز ضرب می‌گیرم و دایره‌های سفیدرنگی توی کاسه سفید پر از شیر ظاهر می‌شود. وقتی چیزی می‌خوریم با مامان هوم هوم بازی می‌کنیم چون برای این بازی به دهان نیازی نداریم. مامان می‌گوید هوم هوم هوم و من حدس می‌زنم منظورش یک کوهستان است و دفعه بعد یک هویج شیرین. برنده می‌شوم و دو امتیاز می‌گیرم و دو تا ماچ.

من می‌گویم: «هوم، رو، رو، رو توی قایق»، مامان هم درست حدس می‌زند. بار دوم مامان می‌گوید «اسمش سر زبانم است. چی بود؟» می‌گوید «تو خیلی حقه‌ای، اسمش را توی تلویزیون شنیده‌ای؟»

شروع به خواندن آواز می‌کنم. مامان می‌گوید خیلی خنگ است.

بهش می‌گویم: «کودن» و دو بار ماچش می‌کنم.

صندلی‌ام را می‌برم نزدیک سینک ظرفشویی و به آرامی کاسه را می‌شویم ولی قاشق‌ها جلینگ جلینگ صدا می‌کنند. زبانم را جلوی آینه در می‌آورم. مامان پشت سرم است، می‌توانم سرم را چسبیده به سرش ببینم. مثل نقابی که برای شب هالووین ساختیم.

مامان می‌گوید: «دلم می‌خواست نقاشی بهتر در می‌اومد، اما حداقل نشان می‌دهد شبیه چی هستی.»

ـ شبیه چی هستم؟

مادر با انگشت، اطراف پیشانی‌ام روی آینه دایره‌ای می‌کشد.

ـ آب دهان مردهٔ من.

«چرا من تف مرده هستم؟». دایرهٔ روی آینه محو می‌شود.

ـ یعنی که تو شبیه خودم هستی. حدس می‌زنم چون که از من ساخته شدی، مثل آب دهان من. همون چشم‌های قهوه‌ای رنگ، همون دهان گنده، همون چانه نوک تیز و…

به عکسمان توی آینه خیره می‌شوم، و عکسمان توی آینه به ما.

می‌گویم: «ولی نه همون دماغ.»

ـ خب بله، دماغ تو بچه‌گانه‌ست.

دماغم را می‌گیرم: «یعنی این می‌افته و یکی بزرگش در می‌یاد؟»

ـ نه، نه، فقط همین بزرگتر می‌شه، مثل همون موهای قهوه‌ای رنگ.

ـ اما موهای من کوتاهه و مال تو ریخته روی شانه‌هات.

مامان خمیردندان را برمی‌دارد و می‌گوید: «درسته، همه سلول‌های تو دو برابر مال من زنده هستند.»

نمی‌دانستم خیلی چیزها می‌تواند نیمه زنده باشد. دوباره به آینه نگاه می‌کنم. لباس‌های خوابمان با هم فرق دارد، مثل لباس زیرمان، مال مامان عکس خرس ندارد.

وقتی مامان برای دومین بار تف می‌کند، نوبت من است که خمیردندان را بردارم. روی همهٔ دندان‌هایم خمیردندان می‌مالم. تف مامان توی سینک شبیه مال من نیست. دندان‌هایم را می‌شویم و برایش یک لبخند خون‌آشامی می‌زنم.

مامان چشم‌هایش را می‌پوشاند: «وای…. دندونهات خیلی تمیز شده، برقش چشمهام رو زد.»

دندان‌های خودش پوسیده، چون یادش رفته مسواکش بزند، افسوس می‌خورد و دیگر یادش نمی‌رود آنها را مسواک بزند اما همچنان خراب هستند.

صندلی‌ها را به ردیف می‌گذارم کنار در، مقابل اسب پارچه‌ای. اسبم همیشه نق می‌زند که جا کم است ولی اگر درست بایستد کلی جا باز می‌شود. می‌شود چیزهای دیگر را هم بالای یکدیگر گذاشت ولی هنوز بازوهایم آنقدر قوی نیست. در اتاق از فلز براق ساخته شده است و وقتی صدای بیب بیب ماشین نیک پیر، بعد از ساعت نُه شب می‌آید، یعنی اینکه باید سریع چراغ‌ها خاموش شود و بروم توی جارختی.

صورت زرد خدا امروز در نیامد. مامان می‌گوید او با هُل دادن و کنار زدن برف‌ها مشکل دارد.

ـ برف چیه؟

مامان به بالا اشاره می‌کند و می‌گوید: «ببین.»

نور کمی از نورگیر بالا پیداست و بقیه‌اش تاریک است. برف توی تلویزیون سفیدرنگ است اما برف واقعی آن‌قدر سفید نیست، عجیب است.

ـ چرا برف روی سر ما نمی‌ریزد؟

ـ چون برف خارج از اینجا می‌باره.

ـ توی فضا؟ کاش اینجا هم بود و می‌تونستم باهاش بازی کنم.

ـ آره، ولی خب آب می‌شه، چون که اینجا هوا خیلی گرمه.

مامان شروع به خواندن آواز «برف می‌باره» می‌کند. من هم باهاش می‌خوانم. بعد شعر «زمستان سرزمین عجایب» را با هم می‌خوانیم.

ما هزاران کار داریم که صبح‌ها انجام می‌دهیم، مثل آب دادن به گیاه، فقط یک فنجان آن هم توی سینک ظرفشویی که اضافی‌اش بیرون نریزد. بعد دوباره می‌گذاریمش روی جالباسی مامان. گیاه ما آنجا زندگی می‌کند، ولی صورت خدا یک برگش را سوزانده. تا حالا نُه تا برگ دارد، همه به بزرگی کف دست من هستند، مامان می‌گوید مثل صورت سگ‌ها. ولی سگ‌ها فقط توی تلویزیون هستند. من نُه تا برگ دوست ندارم. یک برگ کوچک روی گیاه پیدا کرده‌ام که دارد می‌آید، این یکی دهمی است.

عنکبوت‌ها واقعی هستند. دو بار آنها را دیده‌ام. حالا دنبالشان می‌گردم ولی فقط بین پایه‌های میز تارهایشان را می‌بینم. میز خیلی قوی است، وقتی می‌روم بالا و روی یک پایه می‌ایستم، آخ نمی‌گوید، می‌توانم بارها این کار را انجام بدهم ولی همیشه می‌افتم پایین. به مادر چیزی دربارهٔ عنکبوت نمی‌گویم، تارها را جارو می‌کند، می‌گوید کثیف است، اما برای من مثل تارهای باریک نقره است.

مامان حیوانات سیارهٔ حیات وحش را دوست دارد که به اطراف می‌دوند و همدیگر را می‌خورند، ولی آنها واقعی نیستند. وقتی چهار ساله بودم مورچه‌هایی را می‌دیدم که از اجاق گاز بالا می‌آمدند و همه جا پخش می‌شدند. مامان آنها را پخش و پلا کرد تا غذاهای ما را نخورند.

در یک دقیقه همه زنده بودند و دقیقه بعد گرد و خاک شده بودند. گریه می‌کردم و اشک از چشم‌هایم سرازیر می‌شد. یک بار دیگر چیزی با صدای وی…زز ـ نیشم زد و مادر روی دیوار پایین قفسه زد توی سرش، پشه بود. نشانه‌اش هنوز روی چوب مانده است، با اینکه مادر آنجا را سائیده، خون من بود که پشه آن را دزدید، مثل یک خون‌آشام کوچک. این تنها باری بود که خونم بیرون آمد.

مامان قرص‌هایش را از یک بسته نقره‌ای رنگ برمی‌دارد که بیست و هشت سفینه فضایی کوچک است و من یک قرص ویتامین از شیشه‌ای که عکس یک پسر ژیمناستیک‌کار را دارد، برمی‌دارم و مامان یک قرص دیگر از شیشه‌ای که عکس یک زن تنیس‌باز دارد، برمی‌دارد. ویتامین برای این است که مریض نشویم و فعلاً به بهشت برنگردیم. من هیچ وقت نمی‌خواهم به بهشت بروم، دوست ندارم بمیرم ولی مامان می‌گوید بعد از صد سال و کلی بازی کردن و خسته شدن زیاد هم بد نیست.

مامان یک قرص مسکن هم می‌خورد. گاهی هم دو تا ولی نه بیشتر، چون بعضی چیزها که برایمان خوب است یکباره بد می‌شوند.

می‌پرسم: «همون دندون بده‌ست؟» دندان بالایی نزدیک به ته دهانش است که پوسیده. مامان سر تکان می‌دهد.

ـ چرا هر روز دو تا قرص مسکن می‌خوری؟

مامان قیافه می‌گیرد که چون بهش معتاد می‌شم.

ـ چی؟

ـ مثل اینکه به قلاب گیر کنم. دیگه همه وقتی بهش نیاز دارم. در واقع نیازم هر روز بیشتر و بیشتر می‌شه اگه لازم داشته باشی چی می‌شه؟

ـ توضیح دادنش سخته.

مامان همه چیز را می‌داند، به جز چیزهایی را که خوب یادش نیست، یا گاهی نیز می‌گوید خیلی بچه‌ام و نمی‌تواند برایم توضیح بدهد.

می‌گوید: «درد دندونهام وقتی بهشون فکر نمی‌کنم، کمی بهتر می‌شه.»

ـ چطور؟

ـ اگه بهش فکر کنی شروع می‌شه، ولی اگه بی‌خیالش بشی اصلاً مهم نیست.

وقتی من جائیم درد می‌گیرد، دائم بهش فکر می‌کنم. مامان شانه‌هایم را می‌مالد، در صورتی که شانه‌هایم درد نمی‌کند، ولی به هر حال من این کار مامان رو دوست دارم.

هنوز درباره عنکبوت‌ها به مامان نگفتم. همه چیزها را به او می‌گویم ولی نه این یکی را. حدس می‌زنم جسمم مال خودم است و چیزهایی که توی سرم می‌گذرند. ولی سلول‌هایم از سلول‌های او ساخته شده، پس من از یک نظر مال او هستم. همچنین وقتی من دربارهٔ فکرهایم به او می‌گویم و او درباره فکرهایش به من می‌گوید، فکرهایمان می‌پرد توی کلهٔ همدیگر و فکر جدیدی می‌شود، مثل مدادرنگی آبی که با مداد زرد، رنگ سبز را می‌سازد.

ساعت ۳۰: ۸ تلویزیون را روشن می‌کنم، کانال سه، «دورای ماجراجو»، هورا… مامان با آنتن بازی می‌کند تا تصویر سر و گوش‌های بانی خرگوشه بهتر و واقعی‌تر دیده شود. یک روز وقتی چهار ساله بودم، تلویزیون مرد و من کلی گریه کردم، اما شب نیک پیر یک جعبهٔ جادویی با خودش آورد و تلویزیون را زنده کرد.

کانال‌های دیگر بعد از سه، همگی برفک دارند، طوری که چشم‌هایمان درد می‌گیرد، فقط اگر موسیقی پخش کنند بدون نگاه کردن به صفحه خاکستری و شلوغ، به آن گوش می‌دهیم. امروز انگشت‌هایم را روی سر «دورا» فشار دادم تا بهش حالی کنم یک پسر پنج سالهٔ خیلی قوی هستم، خندید. او موهای بلندی دارد که شبیه کلاهخود پشمی قهوه‌ای رنگ است، به بزرگی همه بدنش. ته تختخواب توی بغل مامان می‌نشینم، و مدام وول می‌خورم تا اینکه استخوان‌های تیزش توی تنم فرو می‌رود. با این حال توی بغل مامان خیلی نرم و راحت است.

دورا چیزهایی می‌گوید که به زبان واقعی نیست، اسپانیایی است، مثل «هیکوموس». لباس‌ها و همه وسایل دورا فضایی است، با یک میمون به اسم بوتس که بهترین دوستش است فوتبال بازی می‌کند، می‌رقصد و آواز می‌خواند. دورا همیشه می‌گوید که به کمک من نیاز دارد مثلاً می‌گوید می‌تونم یه چیز جادویی پیدا کنم، و منتظر می‌ماند تا من بگویم آره. من می‌گویم، پشت درختان خرما و نیزهٔ آبی رنگم را درست پشت درختان خرما فرود می‌آورم و او می‌گوید: «متشکرم». بقیهٔ اشخاص تلویزیون نمی‌شنوند. نقشه، سه محل را نشان می‌دهد و ما به نوبت آنجا می‌رویم. من با دورا و میمونش «بوتس» قدم می‌زنیم، دستشان را می‌گیرم و با آنها آواز می‌خوانم. داد می‌زنیم، «عمو زنجیرباف، زنجیر منو بافتی.» یک بار عمو زنجیرباف یک روبات پروانه با خود آورد ولی اشتباهی کار می‌کرد و الکی سر و صدا راه می‌انداخت و ما کلی خندیدیم.

در سیاره‌های دیگر، بیشتر آدم‌ها به اندازهٔ صد نفر داخل صفحه جا می‌شوند، گاهی هم فقط یک نفر با صورتی بزرگ و خیلی نزدیک. همه لباس می‌پوشند، صورت‌هایشان صورتی و زرد و یا قهوه‌ای رنگ است، با لب‌های خیلی قرمز و چشم‌های درشت و ابروی سیاه. آنها می‌خندند و داد و فریاد می‌زنند. من عاشق اینم که تلویزیون نگاه کنم، اما مغز را پوک می‌کند. قبل از اینکه من از بهشت پایین بیایم، مامان فقط دنیای زامبی‌ها و ارواحی که قدم می‌زنند را نگاه می‌کرد، هوم، هوم، هوم. اما حالا همیشه مامان بعد از یک برنامه، تلویزیون را خاموش می‌کند و دوباره بعد از شام برنامه‌ای تماشا می‌کنیم تا مغزمان برای خوابیدن آماده شود.

ـ فقط یه خورده بیشتر، به خاطر روز تولدم. خواهش می‌کنم.

مامان دهانش را باز می‌کند و داد می‌زند: «چرا که نه؟»

موقع پخش آگهی صدای تلویزیون را می‌بندد، چون مغزمان را خمیر می‌کنند و گوش‌ها را به درد می‌آورند.

من اسباب‌بازی‌ها را تماشا می‌کنم، کامیون‌های قشنگ و ترامبولین و تفنگ‌های چراغ‌دار. دو پسر با تفنگ برقی با هم مبارزه می‌کنند، ولی دوستانه و نه مثل آدم‌های بد.

بعد شو شروع می‌شود. یک شوی خنده‌دار و بامزه. گاهی هم شکل اشباح می‌شوند و با غول‌ها راه می‌روند، من از لای انگشت‌های مامان که دو برابر دست من است تماشا می‌کنم. هیچ چیز مامان را نمی‌ترساند، شاید فقط نیک پیر. بیشتر فقط «او» صدایش می‌کند، من حتی اسمش را نمی‌دانم، فقط چون توی یک کارتون دیده‌ام که یکی به اسم نیک پیر شب‌ها می‌آید. من هم نیک پیر صدایش می‌کنم، ولی او شبیه آدم تلویزیون نیست، با شاخ و ریش و سبیل بلند. یک بار از مامان پرسیدم که او پیر است و مامان گفت تقریبا دو برابر او سن دارد، یعنی کاملاً پیر است.

مامان خیلی زود تلویزیون را خاموش می‌کند.

زردی جیش من از ویتامین‌هاست. می‌نشینم روی توالت و می‌گویم: «خداحافظ، برو توی دریا.» بعد سیفون را می‌کشم و کاسه توالت پر از حباب می‌شود. بعد دستم را می‌شویم. همین طور صورتم که باید تمیز باشند.

می‌گویم: «زیر میز تار عنکبوته، یک عنکبوت واقعی، دو بار دیدمش.»

مامان لبخند می‌زند ولی نه از ته دلش.

ـ می‌شه لطفا با جارو خرابش نکنی، پاکش نکنی، الان اونجا نیست ولی ممکنه برگرده.

مامان زانو می‌زند و چشم می‌اندازد زیر میز. نمی‌توانم صورتش را ببینم تا اینکه موهایش را می‌ریزد پشت گوشش.

ـ می‌دونی چیه، من تا روز نظافت می‌ذارم همین جا بمونه، خوبه؟

تا سه‌شنبه هنوز سه روز مانده است، «خوبه».

مامان سر پا می‌ایستد و می‌گوید: «می‌دونی چیه، باید قدت رو اندازه بگیریم، حالا دیگه پنج ساله‌ای.»

می‌پرم توی هوا. معمولاً اجازه ندارم روی وسایل اتاق نقاشی کنم. وقتی دو ساله بودم، پایهٔ تخت را خط خطی کردم، آن که نزدیک جارختی است، هر وقت اتاق را تمیز می‌کنیم مامان به خط‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید:

ـ ببین، ما باید تا ابد همین جا زندگی کنیم.

اندازهٔ قد سال‌های تولدم با هم فرق دارند. شماره‌های کوچک و کمرنگ، ۴، ۳، ۲ و یک.

مامان می‌گوید: «صاف وایستا». و با مداد بالای سرم را علامت می‌زند.

وقتی یک قدم عقب می‌آیم، علامت شمارهٔ پنج کمی بلندتر از شمارهٔ ۴ است. عاشق عدد پنج هستم که بهترین شماره است. توی هر دستم پنج انگشت دارم و پنج انگشت توی هر پا، مثل مامان. ما آب دهان مردهٔ خودمان هستیم. نُه عدد خیلی بدی است.

ـ خب طولم چقدر شده؟

مامان می‌گوید: «باید بگی قدم چقدر شده. دقیقا نمی‌دونم چقدر شدی، شاید توی لیست روز یکشنبه ازش بخواهیم برامون یه متر بگیره.»

فکر می‌کردم متر اندازه‌گیری فقط توی تلویزیون است.

ـ نه، بذار ازش شکلات بخواهیم. زیاد هم قدم بلند نشده.

ـ طبیعیه.

ـ چی طبیعیه؟

مامان لبش را می‌جود و می‌گوید: «این که، معنی‌اش اینه که خوبه، مشکلی نیست.»

می‌پرم روی تخت و داد می‌زنم: «کلفتی بازوهام رو ببین، من جک غول‌کش هستم.»

مامان می‌گوید: «هورا…»

ـ غول‌آسا، بزرگ.

ـ زنده‌باد…

ـ عظیم‌الجثه.

مامان می‌گوید: «شگفت‌انگیز.»

می‌گویم: «می‌دونی چیه؟ وقتی ده ساله شدم، بزرگ بزرگ می‌شم.»

ـ اوه، بله…

ـ من بزرگ و بزرگ و بزرگتر می‌شم، تا اینکه تبدیل به یک انسان بشم.

مامان می‌گوید: «تو الانش هم انسان هستی، هر دو تامون انسان هستیم.»

فکر می‌کنم این حرف در مورد ما درست است. آدم‌های توی تلویزیون فقط از رنگ‌ها ساخته شده‌اند.

می‌گویم: «بله، تبدیل به یک زن می‌شم با یک بچه توی شکمش، یه بچهٔ واقعی یا اینکه تبدیل به یک غول می‌شم، ولی یه غول خوب.»

می‌جهم و سعی می‌کنم دستم را به دیوار بالای تختخواب برسانم که نزدیک سقف است.

مامان می‌گوید: «خیلی خوبه.»

حالت صورتش نشان می‌دهد که اشتباه گفته‌ام، ولی من نمی‌دانم کجایش را.

می‌گویم: «نورگیر رو منفجرش می‌کنم و می‌رم توی فضای بالایی، بین همه سیاره‌ها، هووم، هووم. اونجا دورا و بوتسی و همهٔ دوست‌هام رو می‌بینم، و یه سگ برای خودم می‌گیرم به اسم، لاکی.»

مامان لبخند می‌زند و قلم را می‌گذارد پشت قفسه.

می‌پرسم: «روز تولدت چند ساله می‌شی؟»

ـ بیست و هفت.

ـ وای…

فکر نمی‌کنم از این بابت خوشحال باشد.

موقع حمام گرفتن…. سنگربندی می‌کنیم. مامان تمام رول‌های کاغذ توالت را به شکل تونل درمی‌آورد، «بونسی‌بال» توی تونل و سنگر گم می‌شود، من باید صدایش کنم و تکانش بدهم، قبل از اینکه تونل خراب شود. بعد بقیهٔ وسایل را توی سنگر می‌فرستم، مثل بادام زمینی و یک تکهٔ شکسته مداد آبی و چند تا ماکارونی درسته. آنها داخل تونل به هم می‌رسند و داد و فریاد راه می‌اندازند. نمی‌بینمشان ولی صدایشان را از پشت مقوای کاغذی می‌شنوم. مسواک می‌خواهد برگردد ولی بهش می‌گویم متأسفم، تو خیلی بلند قدی، او برای نگهبانی از برج می‌پرد وسط میدان. قلعه از قوطی‌های کنسرو و شیشه‌های ویتامین ساخته شده، هر وقت قوطی‌ها خالی می‌شود، برج را بزرگتر می‌کنیم. از بالای برج می‌شود همه جا را دید و روی دشمن روغن داغ ریخت، آنها هنوز چیزی دربارهٔ چاقوهای تیز نمی‌دانند، ها… ها… می‌خواهم آنها را به داخل حمام بکشانم، به یک جزیره، اما مامان می‌گوید آب، چسب روکش قوطی‌ها را از بین می‌برد.

بعد بند دم‌اسبی‌مان را باز می‌کنیم تا موهایمان شنا کنند، روی سینهٔ مامان دراز می‌کشم و یک کلمه هم حرف نمی‌زنم، صدای بنگ بنگ قلبش را دوست دارم. وقتی نفس می‌کشد، کمی توی آب بالا و پایین می‌شویم.

به خاطر روز تولدم، من انتخاب می‌کنم چه چیزی بپوشیم. زندگی مامان توی دراور بالایی است و مال من پایینی.

من برایش آن جین آبی رنگ با رگه‌های قرمز را انتخاب می‌کنم که فقط برای موقعیت‌های خاص می‌پوشد، چون روی زانوهایش نخ‌نما شده است. برای خودم آن لباس زرد کلاهدار. مامان کمک می‌کند تا کلاه را با احتیاط سرم کند تا صورتم درد نگیرد.

مامان می‌گوید: «چطور میشه اگه یه کم جلوی یقه هفتش رو چاک بدم؟»

ـ راهی نداره «جوزی»…

مامان می‌گوید: «فکر می‌کنی امروز چند بار می‌تونی توی اتاق بدوی و عقب و جلو بری؟»

ـ پنج بار.

ـ نظرت دربارهٔ پنج تا پنج بار چیه؟ می‌شه به توان رسوندن.

با انگشت‌هایمان می‌شمریم. من می‌گویم بیست و شش بار، اما مامان می‌گوید بیست و پنج بار. با ساعت زمان می‌گیرد. «دوازده»، «هفده»، «بیست». مامان فریاد می‌کشد: «عالیه».

نفس نفس می‌زنم، هو هو هو… «سریعتر». حتی می‌توانم مثل سوپرمن پرواز کنم.

وقتی نوبت مامان می‌شود، من باید روی کاغذ تعداد شماره‌ها را علامت بزنم. امروز مال مامان نُه ثانیه بیشتر از من بود، این یعنی که من برنده هستم، بالا و پایین می‌پرم: «بیا دوتایی با هم بدویم‌و»

مامان می‌گوید: «خیلی جالبه، ولی یادت باشه یک بار که امتحان کردیم، سر من خورد به جالباسی.»

گاهی بعضی چیزها از یادم می‌رود. مامان بهم می‌گوید و بعد من همه چیز یادم می‌آید. همهٔ وسایل را که از وسط اتاق روی تخت گذاشته بودیم تا مسابقه بدهیم، دوباره برمی‌گردانیم سر جای اولش، طوری که نیک پیر متوجه شکاف تخته‌ها نشود. ساعت ۱۳: ۱۲ دقیقه است و موقع ناهار. نان محبوب‌ترین غذای من است. من رئیس بازی هستم و مامان رئیس غذاها، چرا که اجازه نمی‌دهد برای صبحانه و ناهار و شام کورن فلکس بخوریم چون باعث بیماری‌مان می‌شود.

وقتی صفر سال داشتم، مامان غذا را می‌جوید و دهانم می‌گذاشت، اما وقتی همهٔ بیست تا دندانم درآمده، می‌توانم همه چیز را بجوم. امروز ماهی «تون» و نان گرد داریم، وظیفهٔ من برگرداندن درپوش قوطی کنسرو است، چون مچ دست مامان قادر به این کار نیست. امروز مامان سرحال است و اجازه می‌دهد ارکستر بازی کنیم، روی میز ضرب می‌گیرم، ناک ناک، ناک ناک، و مامان هم با پا به زمین می‌کوبد، عادت دارم با قاشق و چنگال روی در دینگ دینگ بزنم، ولی محبوب‌ترین قسمت بازی با پدال سطل آشغال است که درش بالا و پایین می‌شود و تاپ تاپ صدا می‌کند. بعدی توی جعبهٔ خالی کورن فلکس آواز می‌خوانیم که صدای تودماغی دارد، روی جعبهٔ شیپوری را هم با مدادرنگی نقاشی کرده‌ام. یا چیزهایی که از کاتالوگ‌هایی با رنگ‌های مختلف درست می‌کنیم. نیک پیر کاتالوگ‌های بیشتری برایمان نمی‌آورد تا لباسمان را خودمان انتخاب کنیم، مامان می‌گوید از بدجنسی‌اش است. از صندلی ننویی بالا می‌روم تا از قفسه کتاب بردارم تا روی قالی، آسمان‌خراش ده طبقه درست کنم، مامان با خنده می‌گوید: «ده طبقه»، اصلاً هم خنده‌دار نیست.

ما نُه کتاب داریم که فقط داخل چهار تاش عکس‌دار است.

ـ کتاب بزرگ نگهداری و مراقبت از اطفال

ـ دیلان چاه‌کن

ـ خرگوش گریزپا

ـ فرودگاه ـ پوپ، آپ

و پنج تای دیگر فقط روی جلدش عکس دارند:

ـ کاشانه

ـ گرگ و میش

ـ ناطور دشت

ـ عشق تلخ و شیرین

ـ رمز داوینچی

مامان، سفت و سخت کتاب‌های بی‌عکس را می‌خواند، مگر اینکه حوصله نداشته باشد. وقتی چهار ساله بودم، توی لیست درخواست‌های یکشنبه، یک کتاب عکس‌دار دیگر خواستیم که «آلیس در سرزمین عجایب» آمد، من دوستش دارم ولی خیلی زیاد کلمه دارد و بیشترشان کلمات قدیمی هستند.

امروز دیلان چاه‌کن را انتخاب می‌کنم. مامان قیافه‌اش درهم می‌رود می‌گوید: «دوباره دیلان».

«او…ن دیلانه، یک چاه‌کن تنومند و قوی! با بیل خودش چاله‌های بزرگ و بزرگتری می‌کند. ببین چه چاله‌ای توی زمین حفر کرده، هیچ حفاری اینقدر عاشق خاک نیست، بیل قدرتمندش شب و روز نمی‌شناسد.»

عکس یک گربه توی صفحهٔ دوم است، توی سومی یک ردیف صخره. صخره‌ها سنگی هستند، به این معنی که مثل سرامیک‌های حمام و توالت سنگین هستند، ولی نه صاف و صیقلی. گربه‌ها و صخره‌ها فقط توی تلویزیون هستند. توی یکی از عکس‌ها گربه از بالای صخره افتاده زمین، اما گربه‌ها نُه تا جان دارند، نه مثل من و مامان که فقط یکی داریم. مامان همیشه خرگوش گریزپا را انتخاب می‌کند، چون آخرش مادر بانی بچه‌اش را می‌گیرد و می‌گوید: «هویج نمی‌خوای». خرگوش‌ها توی تلویزیون هستند ولی هویج واقعی است، من صدای خرچ خرچ‌شان را دوست دارم.

عکس محبوب من، همانی است که بچه خرگوش تبدیل به صخره می‌شود و مادرش از آن بالا می‌رود تا پیدایش کند. کوه‌ها خیلی بزرگتر از آن هستند که واقعی باشند. یکیش را توی تلویزیون دیدم که زنی با طناب ازش آویزان بود.

مردها واقعی نیستند، به جز نیک پیر، و من واقعا مطمئن نیستم که واقعی باشد یا نیمه واقعی؟

او برایمان خواربار می‌آورد و لیست یکشنبه‌ها و آشغال‌ها را می‌برد، ولی او مثل ما انسان نیست. او فقط شب‌ها ظاهر می‌شود، مثل خفاش‌ها. با صدای بیب بیب، در باز می‌شود و هوا فرق می‌کند. فکر می‌کنم مامان دوست ندارد در مورد واقعی بودنش صحبت کند.

حالا توی بغل مامان وول می‌خورم تا نقاشی مورد علاقه‌ام را نگاه کنم، مسیح نوزاد با جان تعمیددهنده که دوستش است و همین‌طور عموی بزرگش. مریم هم آنجاست، توی بغل مادرش خوابیده که مادربزرگ مسیح نوزاد می‌شود، مثل «دورا ابیولا». عکس عجیبی است که رنگ ندارد و بعضی‌هاشان دست و پا ندارند، مامان می‌گوید نیمه کاره است. وقتی مسیح نوزاد توی شکم مریم رشد می‌کرد، یک فرشته به زمین آمده است، مثل یک شبح، یک فرشتهٔ واقعی با بال‌هایش. مریم شگفت‌زده می‌شود و می‌گوید: «چطور ممکن است این‌طور بشود؟» و بعد می‌گوید: «خیلی خوب، هرچه می‌خواهد بشود.» وقتی مسیح نوزاد در شب کریسمس از رحمش بیرون می‌آید، مریم می‌اندازدش توی آخور دام‌ها، البته نه برای خوراک گاوها، فقط می‌خواست گرم باشد از نفس داغ آنها چون او یک معجزه بود. حالا مامان چراغ را خاموش می‌کند و دراز می‌کشیم. اول دعای چوپان انسان‌ها و علفزار سبز را می‌خوانیم، فکر می‌کنم مثل پتو باشد ولی سبز و پفی و نه سفید و صاف. حالا مقداری ممه می‌خورم، سمت راستی را چون که سمت چپی زیاد ندارد. وقتی سه ساله بودم هر وقت که می‌خواستم بود، اما بعد از چهار سالگی اینقدر سرم شلوغ شد که فقط چند بار در شب و روز می‌خورمش. کاش می‌توانستم هم حرف بزنم و هم بخورم ولی حیف که فقط یک دهان دارم.

من تقریبا خوابم می‌برد، اما نه راستی راستی، اما مامان چرا، خوابیده است، به خاطر نوع نفس کشیدنش این را می‌گویم.


کتاب اتاق

اتاق
نویسنده : اما دون اهو
مترجم : علی قانع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]